به تاريخ پيوست | مصاحبه با احمد نقیب زاده (روزنامه اعتماد ـ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵)
میراث شریعتی در گفتگو با احمد نقیبزاده
به تاريخ پيوست
از ميراث شريعتی عصبانیام
منبع: روزنامه اعتماد
تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
عاطفه شمس | شريعتي در حالي به عنوان يكي از بزرگترين عوامل و محركان انقلاب و گسترش موج اسلامخواهي ميان جوانان و روشنفكران شناخته شده است كه به ويژه از دهه ٨٠ شمسي به بعد، موجي از انتقادات متوجه او و انديشههاي وي شده است. عدهاي شريعتي را يكي از برجستهترين متفكران و مبلغان اسلامي معاصر به حساب ميآورند و براي او در بيدارگري اسلامي سهم بزرگي را قايل هستند. عدهاي ديگر اما به بيپشتوانه بودن دانش اسلامي او خرده ميگيرند. طرفداران شريعتي همچنان او را يكي از بزرگترين متفكران تجديد حيات اسلام در جهان معاصر ميدانند اما منتقدان وي معتقد هستند شريعتي تنها به حركتآفريني و تهييج اجتماع ميانديشيده و نتايج فعاليتهاي او در گذر زمان، مطلوب نبوده است. در سي و نهمين سالروز درگذشت دكتر شريعتي، درباره ميراث او با احمد نقيبزاده، استاد علوم سياسي دانشگاه تهران كه يكي از منتقدان او است، گفتوگو كرديم. او دكتر شريعتي را ميراثدار جريان «بازگشت به خويشتن» ميداند و ميگويد شريعتي، ميكوشيد «لوتر» ايران باشد و ميخواست نوعي مذهب پروتستانتيسم ايجاد كند اما در اين برنامه شكست خورد. وي شريعتي را بياطلاع از دين و تاريخ ميداند و معتقد است به حوزههايي وارد ميشده كه اطلاعي از آنها نداشته است. بنابراين تحتتاثير انديشههاي چپ،مقداري انديشههاي چپ را با مذهب شيعه تلفيق كرده كه حاصل آن بيشتر به رتوريك يا خطابه شبيه بود تا انديشهاي اصولي و مستند به دادههاي متقن تاريخي. متن كامل اين گفتوگو را در ادامه ميخوانيد.چگونه ميتوان با نگاه امروزي آموزههاي شريعتي – از يك طرف آموزههايي كه همچنان كاربردي و قابلدفاع هستند و از سوي ديگر آنهايي كه در فرآيند آزمون و خطا، بحث و نقد و همچنين تجربه نادرستي آنها اثبات شده- را صورتبندي كرد؟
شريعتي خود ميراثدار جريان «بازگشت به خويشتن» است كه از فرديد و آل احمد شروع شد. اصل فكر نيز درست بود؛ اينكه ما تا كي ميتوانيم از غرب كپيبرداري و تقليد كنيم و اين تا چه حد ميتواند براي ما مفيد يا مضر باشد بايد مورد توجه قرار گيرد، بنابراين بايد به خويش بازگرديم. منتها برگشتن به خويش اين مدعيان دچار اشكال بود يعني كتابهاي آل احمد را كه ميخوانيم ميبينيم دچار نوعي انسداد فكري- روحي نيز هست. در «سنگي بر گوري»، «غربزدگي» و همه اينها يك نوع نفي وجود دارد و آن قسمت اثباتي كه بايد از خويش گرفته شود به نظر من تا حد زيادي ميلنگد. اين جريان در نهايت به شريعتي منجر شد كه حسينيه ارشاد را به راه انداخت و مورد حمايت كساني مثل بازرگان و مرحوم دكتر عنايت قرار گرفت كه استاد ما بود و ما را براي شركت در جلسات دكتر شريعتي و پيوستن به اين جريان تشويق ميكرد. اما براي ارزيابي كارهاي دكتر شريعتي بايد ببينيم كه او قصد انجام چه كاري را داشت. به اعتقاد من شريعتي ميخواست «لوتر» ايران باشد. ميخواست نوعي مذهب پروتستانتيسم ايجاد كند و مرتب نيز ميگفت كه مذهب شيعه، مذهب اعتراض است. پروتسته نيز به معناي اعتراض كردن و پروتستانتيسم به معناي مكتب اعتراض است. شريعتي آموزهها و شعائر ديني را بازخواني كرد كه اينجا به تبع با روحانيت اصطكاك پيدا ميكرد زيرا در آن چارچوب فكري كه براي خود تدارك ديده بود روحانيت نيز جاي كليسا را ميگرفت. يعني همانطور كه لوتر در مقابل كليسا ايستاد او نيز انگار ميخواست در مقابل روحانيت بايستد. اما اين برنامه كلا شكست خورد، چنين جرياني به وجود نيامد و برعكس موجب تقويت همان روحانيت سنتي شيعه شد و در نهايت به انقلاب اسلامي ١٣٥٧ انجاميد. در اينجا حكايتها و روايتهاي ديگري نيز وجود دارد كه بايد به آنها اعتنا كرد؛ اينكه ساواك نيز با سخنرانيهاي ايشان مخالفتي نداشت زيرا انگليسيها اينگونه به شاه تلقين كرده بودند كه گسترش تفكرات ديني، خود نوعي سد در مقابل كمونيسم به وجود ميآورد و چون فضاي آن زمان، فضاي دو قطبي بوده و تمام هم و غم شاه نيز همين هراس از كمونيسم و كمونيستها بود به تبع اين استدلال پذيرفته شد و بنابراين انديشههاي شريعتي در جامعه پراكنده ميشد. براي اينكه چنين كاري صورت بگيرد بايد آن انگيزشگر و كسي كه ميخواهد چنين جرياني را راه بيندازد اطلاعات كاملي از آن مكتب و انديشه داشته باشد. شريعتي نيز وقتي اسلام و مذهب شيعه را مطرح ميكرد بايد اطلاعات وسيعي در حد يك مجتهد از مذهب شيعه ميداشت كه چنين چيزي نبود و اطلاعات ايشان سطحي بود. سپس، تركيبي كه به وجود ميآورد بايد تركيبي منطقي و قابل پذيرش باشد اما به جاي اين، به تقليد از استاد خود يعني گورويچ كه ماركسيست بود، تحت تاثير انديشههاي چپ قرار داشت و مقداري انديشههاي چپ را با مذهب شيعه تلفيق كرد و يك چيزي درآورد كه بيشتر رتوريك يا خطابه بود تا يك اصولي پشت آن باشد يا مستند به دادههاي متقن تاريخي باشد. بهطور مثال در «فاطمه، فاطمه است» شرحي از زندگي يك شخص و كارهايي كه ايشان كرده به دست نداده بلكه صرفا جملات زيبا درباره حضرت فاطمه (س) گفته است. يا درباره ابوذر يا سلمان سخنان زيبا گفتن، دردي را دوا نميكند بلكه تنها نوعي احساسات گذرا در طيف جوان ايجاد ميكند و بعد وقتي عدهاي افراد پخته و سنجيده خواستند آثار شما را بررسي كنند آن وقت خلأها رو شده و مشخص ميشود. همانطور كه روشن شد اطلاعات تاريخي آقاي شريعتي بسيار سطحي و بعضا نادرست است و عباراتي كه به كار ميبرد گاه موجب خنده و تعجب ميشود. بهطور مثال در جايي ميگويد «وقتي كه كشيشها جاي پاتريسينها را گرفتند»، به چه تعبيري و با چه رويكردي چنين حكمي را صادر و چنين گزارهاي را بيان ميكنيد؟! چرا كه اين دو ربطي به يكديگر ندارند و در دو دوره زماني مختلف هستند و جاي يكديگر را نيز نگرفتهاند، مقصود شما از اين كار چيست؟ يعني شريعتي تاريخ اروپا را اصلا نميدانست اما به اين صحنه وارد ميشد، آموزههاي ديني را نميدانست اما وارد ميشد و معلوم نبود كه دقيقا قصد انجام چه كاري را دارد. اين است كه اينگونه مكاتبي كه سنكرتيك يعني در واقع خميرهاي از چند جزو نامرتبط هستند ميتوانند در يك دوره زماني خاصي باعث تهييج احساسات شوند اما هرگز در طول زمان قادر به پايداري نيستند.
يكي از شاگردان دكتر شريعتي در مصاحبهاي منتقدان ايشان به خصوص نومخالفان دهه هشتاد به بعد را عدهاي مغرض خوانده بود كه زماني ايشان را باور داشتند اما در حال حاضر به خاطر احتمالا مسائل شخصي و بيشتر منافع گروهي كه به آن تعلق دارند انتقادات تندي را متوجه ايشان ميكنند و او را در حد يك روضه خوان پايين ميآورند در حالي كه دكتر شريعتي به معناي واقعي درد دين داشته است…
اصلا، من چه منفعتي در مخالفت با شريعتي ميتوانم داشته باشم؟ نخير، ايشان اصلا درد دين نداشت. كسي كه اين حرف را ميزند شريعتي را نميشناسد. من راجع به شريعتي از دوست ايشان از دكتر مهدي مظفري پرسيدم، كسي كه يار غار ايشان بود و با يكديگر در پاريس درس ميخواندند و از نزديك شريعتي را ميشناسد. اصلا چنين چيزي نبود كه درد دين داشته باشد، برعكس، درد اجتماع داشت و فكر ميكرد كه از دين قبايي براي جامعه بدوزد و حركتي انجام دهد. حتي تعبير مغرضانه ديگري از شريعتي ميشود؛ ميدانيد كه زماني رضاشاه به روحانيون گفت كه اگر عبا و قبا را كنار بگذارند استاد دانشگاه يا دبير دبيرستان ميشوند، ميگويند، پدر او كسي بود كه عبا و قبا را به اميد استاد دانشگاه شدن كنار گذاشت ولي دبير شد. همچنين ميگويند كه حرفهاي او بيشتر از روي غرض و با اين بن مايه بوده است. من فكر ميكنم كه دكتر شريعتي در وهله اول، نسبت به دين دچار توهم بود زيرا دين را خوب نميشناخت. دوم اينكه تلفيقي ساخت كه ميراث آن، خطرناك بود و مجاهدين خلق و فرقان از دل آن بيرون آمدند، در واقع چپ را با دين عجين كرد و سوم اينكه هرگز از پس روحاني عالمي مثل مطهري برنمي آمد يعني اگر ميخواست روحانيون را كنار بزند قطعا بايد علم، سواد و خيلي از ويژگيهاي ديگر او از مطهري بالاتر باشد كه اصلا اينطور نبود. من به عنوان يك فرد بيطرف، وقتي آثار مرحوم مطهري را ميخوانم از او ميآموزم و در او منطق ميبينم اما وقتي كتابهاي شريعتي را ميبينم هيچ منطقي در سخنان او مشاهده نميكنم. بله، عدهاي به عنوان طرفدار و برخي به عنوان منتقد حرفهايي ميزنند اما بنده هيچ حب و بغضي با شريعتي ندارم، بيشتر عصباني هستم از اينكه ميراث بدي بر جاي گذاشت. كاري كه شريعتي كرد در حقيقت آب به آسياب مجاهدين خلق ريخت و دين را ايدئولوژيزه كرد تا ازبين برود. من ميراث ديگري از او نميبينم البته سهم مهمي نيز در انقلاب داشت زيرا هيجانات اجتماعي را به وجود آورده بود. اين تهييجات جنبه اجتماعي داشت كه با وقوع انقلاب رنگ و بوي ديني به خود گرفت. او در اين كار سهم بزرگي داشت اما اينكه بگوييد اثر جاودانهاي بر جاي گذاشت اصلا چنين چيزي نبود زيرا پشتوانه محكمي پشت او نبود؛ نه اطلاعات تاريخي درستي داشت و نه درك ديني او عميق بود، در نتيجه نميتوانست آنچه را در ذهن داشت عملي كند. لوتر اگر كاري ماندني كرد خودش كشيش بود و به اندازه يك كشيش و اسقف، دانش مذهبي و مسيحي داشت. ديگر اينكه از راه خود دين وارد شد و قصد داشت بعضي از اصول فراموش شده دين را احيا و اعمال غلط كليسا را تصحيح كند. با نفي موضوع خريد و فروش بهشت قصد داشت رابطه مستقيم انسان و خدا را كه كليسا قطع كرده و خود را واسط اين دو قرار داده بود، احيا كند اما در نوشتههاي شريعتي چنين چيزي را نميبينيد بلكه خطابههاي زيبايي را ميبينيد كه وقتي ميانديشيد پشت آن چه چيزي قرار گرفته و اساس آنها چيست به يكباره با يك خلأ رو به رو ميشويد.
با همه اين تفاسير نميتوان مخاطبان وسيع شريعتي را انكار كرد و ميتوان گفت كه براي نسل جوان آن روزها شريعتي به يك اسطوره تبديل شده بود. سوال اين است كه آيا در آن مقطع آلترناتيو ديگري وجود داشت؟
اصلا قصد مقايسه ندارم اما هيتلر و موسوليني نيز زماني اسطوره شده بودند. اينها دليل نميشود. شما عامه مردم را ببينيد كه به يك سمت ميروند، اين همان چيزي است كه حضرت علي (ع) از آن به فتنه ياد ميكند. در آن زمان و در آن خلأ فكري كه شاه نيز فضا را بسته بود، دو فكر بيشتر وجود نداشت؛ انديشهها يا ديني بودند يا ماركسيستي. كسي با جهانبيني ديگري آشنا نبود و وقتي كساني كه نميخواستند ماركسيست باشند پاي صحبتهاي شريعتي مينشستند فكر ميكردند دريچه جديدي بر روي آنها گشوده شده و اين دريچه همان است كه آنها ميخواهند. براي اينكه آنها نيز سواد نقد نداشتند و در موضوعات دين و علم اجتماع آنقدر عالم نبودند كه بخواهند با ديد نقادانه به حرفهاي شريعتي نگاه كنند بنابراين در مقابل حرفهاي او وا ميدادند، حرفهاي زيباي او را ميگرفتند و تكرار ميكردند. خود من يكي از آنها بودم؛ دانشجويي كه آگاهي زيادي نداشتم و دانسته هايم سطحي بود. وقتي كتابهاي شريعتي را ميخواندم بهطور مثال كتاب كوير را وقتي ميخواندم تحت تاثير قرار ميگرفتم. هرچند اين كتاب چون جنبه ادبي دارد بيشتر از بقيه آثار او قابل قبول است. گرچه در بقيه آثار نيز مثل كوير، مسائل اجتماعي را در قالب ادبيات مطرح كرده بود. فرق ادبيات با دروغ نيز اين است كه شما اگر يك ايماژ يا تصور ذهني را واقعي بپنداريد دروغ به شمار ميرود اما اگر آن را به ادبيات وارد كنيد يك اثر ادبي محسوب ميشود بنابراين حرفهاي شريعتي براي كساني كه سواد نقد نداشتند به تبع، جاذبههايي ايجاد ميكرد و در آن فضاي خلأ فقط كمونيستها بودند كه از او ايراد ميگرفتند و عليه او مطالبي مينوشتند. حتي به طعنه ميگفتند كه سرمايه اجتماعي اين مذهبيها آنقدر كم و ناچيز است كه يك دكتر هم كه بين آنها پيدا شده فقط با لفظ «دكتر» از او ياد ميكنند؛ دكتر آمد، دكتر رفت، دكتر جلسه دارد و طعنههايي مثل اين.
در آن مقطع ما انديشمندان بزرگ ديگري را نيز داشتهايم، بهطور مثال استاد مطهري كه جلسات سخنراني ايشان نيز در حسينيه ارشاد و مكانهاي ديگر برگزار ميشده است. شهيد مطهري متفكر و انديشمند برجستهاي بودند اما شايد بتوان ادعا كرد تعداد مخاطبين سخنرانيهاي ايشان به نصف مخاطبان شريعتي هم نميرسيده است. منشأ اين اثر چيست؟ يعني جامعه در آن مقطع توانايي درك سخنان مطهري را نداشت يا سخنان شريعتي جاذبههاي ديگري داشت؟
اگر بخواهيد به ظواهر امر توجه كنيد خيلي حرفها ميتوان زد. ببينيد كارهاي مرحوم مطهري در قالب كلاسيك بود، اسلام سنتي را تدريس ميكرد و مطالعات حاشيهاي نيز زياد داشت. راجع به ماركسيستها، ماترياليسم در غرب و موضوعات زياد ديگري مطالعه كرده بود. اساسا فضا در آن زمان، اصلا فضاي مذهبي نبود. مردم و دانشجويان بيشتر چپ بودند تا مذهبي، ملي در ميان آنها بسيار كم بود. خب اندكي از اين تعداد به سمت مطهري ميرفتند اما پاي منبر شريعتي چون حرفهاي او گيرايي داشت، در لحظه آنها را اقناع ميكرد و فكر ميكردند دريچه جديدي به روي آنها گشوده شده، بيشتر ميرفتند. مردم ايران نشان دادهاند كه تا حد زيادي تنوع طلب هستند، راحتتر به سوي موضوعات نو ميروند و كشش زيادي به سمت آنها دارند. من اينگونه پاسخ شما را ميدهم كه در حقيقت، آنهايي كه پاي منبر مطهري ميرفتند واقعي و كساني كه پاي منبر شريعتي ميرفتند صورت بودند.
اما ما در بين روحانيت شخصيتي مثل شهيد بهشتي را داريم كه با وجود انتقاداتي كه به ايشان داشت حاضر نشد انديشههاي شريعتي را به كلي رد كند. شهيد بهشتي دانش كمي نداشتند يا نميتوان گفت يك صورت بوده است. ايشان در توصيف شريعتي از عنوان «متفكري در حال شدن» استفاده ميكند، در مقابل منتقدان سرسخت از او حمايت ميكنند و ميگويند: «شريعتي متفكري نيست كه انديشههايش الان تمام شده باشد بلكه انديشههايش در حال بازسازي است» بنابراين نميتوان اقبال جامعه نسبت به شريعتي را اينگونه تفسير كرد و انديشههاي او را كاملا كنار گذاشت.
احسنت. در حال شدن بود. شهيد بهشتي به آينده شريعتي دل بسته بوده نه به زمان حاضر او. من دو خاطره از آن مقطع دارم بگذاريد براي شما بازگو كنم. پدر من نيز معمم بود، روزي به او گفتم يك نفر پيدا شده كه درباره اسلام حرفهاي جالبي ميزند. از من پرسيد معمم است يا مكلا؟ گفتم مكلا (يعني بدون عمامه و لباس روحانيت) است، گفت: حرف او مفت است اين حرفها را بايد يك معمم بزند. دوم اينكه، به آيتالله مظاهري گفتم كه شما روحانيون چرا در مقابل شريعتي كه دين را ترويج ميكند و جوانان را جذب ميكند موضع ميگيريد و به او بد و بيراه ميگوييد. ايشان پاسخ دادند كه ما اتفاقا خوشحال شديم كه يك نفر آمده و با مظاهر مدرن اسلام را تبليغ ميكند، بهطور مثال ميز و صندلي در مسجد گذاشته و جوانان را جذب ميكند. اما بعد از مدتي ديديم حرفهايي كه ميزند اصالت ندارد و در نتيجه در مقابل او موضع گرفتيم. گفتم كه ميگويند چون به روحانيون حمله ميكند آنها نيز به او حمله ميكنند، گفت اگر اين هم باشد اين حق ما است كه وقتي كسي به ما حمله ميكند از خود دفاع كنيم و پاسخ او را بدهيم. بالاخره ايشان نفي كردند و گفتند كه حرفهاي شريعتي اصالت ندارد و او در حال ايجاد فضايي است كه مشخص نيست در نهايت به كجا ميرسد. در حال حاضر عدهاي دور او جمع ميشوند اما ممكن است از دل آن فتنهاي نيز خارج شود. به هر حال، در آن زمان بحث زياد بود حتي شهيد مطهري در جايي لفظ تندي را نيز به كار برده و عده زيادي را دلخور كرده بود اما در حال حاضر من ميبينم كه حق با او بوده است.
امروز نيز انديشههاي شريعتي در ايران طرفداران زيادي دارد و حتي آثار او در جوامع ديگر هم به زبانهاي مختلف ترجمه شده و مورد استقبال قرار ميگيرد. با اينكه چند دهه از مرگ شريعتي گذشته و نقدهاي زيادي به ويژه از دهه هشتاد به بعد متوجه او شده است، اگر نگويم بزرگترين اما هنوز يكي از بزرگترين متفكران جامعه ايران به شمار ميآيد و انديشههاي او در جامعه جاري است. آيا اين نشانه ضعف فضاي روشنفكري ما نيست كه تاكنون نتوانسته جايگزيني براي شريعتي بپروراند؟ كسي كه تا اندازه او براي جامعه مرجع به شمار آيد؟
پاسخ سوال شما تا حدي روشن است. ما نميگوييم كه شريعتي يك آدم معمولي بوده است؛ بالاخره يك فرد انگيزشگر بوده و ميتوانسته هيجانات اجتماعي ايجاد كند. ضمنا نيروي كاريزما داشته است و… اينكه كسي جاي او را نگرفته در اين فضا اصلا امكان پذير نبوده است. به اعتقاد من اگر بخواهيم بگوييم سروش جاي شريعتي را گرفت به او خيلي ظلم كردهايم. وي بسيار باسوادتر بوده و حرفهاي او منطقيتر از شريعتي است، همچنين عمق سواد او بيشتر و نحوه استدلالش نيز بسيار گيراتر و قويتر است. البته بعضي ميگويند خط او همان خط شريعتي است ولي به نظر من اينگونه نيست زيرا او به نحو ديگري استدلال ميكند، جريان جديدي را نيز نميخواهد ايجاد كند بلكه نسبت به برخي مسائل آگاهي ميدهد بهطور مثال در قبض و بسط شريعت خود، در حقيقت كساني را زير سوال ميبرد كه ميگويند مرغ يك پا دارد و فقط نميخواهند اجتهاد كنند بلكه ميخواهند اجتهاد را زير سوال ببرند و ميخواهند وضعيتي را يكسان نگه دارند. گرچه ايشان نيز اشكالاتي دارند، بهطور مثال نميتوان اسلام را فقط با مولوي شناخت و با چهار بيت شعر، اسلام را تفسير يا ترويج كرد. من متخصص نيستم و نميدانم اطلاعات قرآني سروش چقدر است يا متون و نصوص اسلامي را تا چه حد ميداند اما بيانات شيوايي دارد كه تا حدي نيز روشن است و چون ادعايي ندارد و قصد ندارد انقلاب ديگري ايجاد كند يا قصد تشكيل يك حزب را ندارد بنابراين به آن شدت نيز زير سوال نميرود.
حضور برجسته روشنفكري مثل شريعتي در جامعه، نشان از مترقي بودن آراي او دارد يا شاهدي بر عقب افتادگي و درجا زدن جامعه است؟ البته تا اينجا برداشت من از صحبتهاي شما اين است كه اعتقادي به مترقي بودن آراي او نداريد.
نخير مترقي نيست.
بنابراين بايد گواهي بر درجا زدن جامعه باشد؟بله، به نظر من جامعه ما در اين چند سال درجا زد.
تاثير دكتر شريعتي در جامعه امروز را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
من فكر ميكنم در حال حاضر هيچ تاثيري ندارد. نميدانم، شايد من اطلاعاتي ندارم اما نميبينم مثل زماني كه خود او حضور داشت، شريعتي و حرفهاي او نقل محافل دانشجويان باشد. در واقع تقريبا مثل يك انديش ورز فراموش شده به نظر من ميآيد و فكر نميكنم كه خيلي جايگاهي در محافل خردورزي و انديشهورزي داشته باشد.
اگر هنوز كساني باشند كه به آراي شريعتي رجوع ميكنند – خود شما نيز گفتيد نميتوان همه انديشههاي او را رد كرد- چگونه ميتوان اين مخاطبان جديد را به دريافت آموزههاي درست او هدايت كرد؟
ببينيد عملي نيست. اين كار سختي است كه شما انديشههاي درست شخصي را بگيريد و انديشههاي غلط او را كنار بگذاريد. معمولا مخاطبان اين افراد، طيف جوان هستند و وقتي كسي را ميپذيرند راست و غلط او را باهم ميپذيرند. من فكر ميكنم اينها كساني هستند كه در آغاز كار هستند، بنابراين نميتوانند براي هميشه در وفاداري به شريعتي پايدار بمانند و پس از مدتي راه خود را تغيير ميدهند. به نظر من شريعتي به تاريخ پيوسته و هيچ جريان زندهاي را هدايت نميكند و نميتواند بكند، از اساس نيز اين توانايي را نداشت. اكنون آنچه باقي مانده اين است كه كساني كه در آغاز راه روشنفكري ديني هستند ممكن است گوشه چشمي نيز به آثار او داشته باشند.
آثار مثبت و منفي حضور شريعتي در جامعه ايران را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
مي دانيد كه در جامعه ما حرف زدن آسان نيست. يكي از آثار منفي ايشان ميراثي است كه بر جاي گذاشته يعني مجاهدين خلق كه يك گروه تروريستي دگم تاريك انديش و قدرت طلب است. اگر آثار مثبتي هم داشته باشد در حقيقت همان كمكي است كه به روشنفكري ديني ميكند و عدهاي را به اينكه تفاسير جديدي از دين به دست بدهند تشويق ميكند، به اينكه نهراسند و در حقيقت از اينكه تفسيرهاي جديدي از دين ارايه دهند دچار ترس و واهمه نشوند اما راه آن نيز بسته است. شما ميبينيد كه تفكر سنتي حاكم شده و به صورت دگماتيك جلوي هر تفكر ديگر را نيز گرفته است.
بعد از انقلاب دولتهاي با سلايق سياسي متفاوت سركار آمدند، نسبت هر يك از اين دولتها (رييسجمهوريها و نخست وزيران اول انقلاب) با مشي فكري-سياسي شريعتي را چگونه تحليل ميكنيد؟
من فكر ميكنم تا وقتي كه امام خميني زنده بود كسي به شريعتي توجه چنداني نميكرد. آنهايي كه روي كار آمده و قدرت را در دست گرفتند بيشتر تفكر امام خميني را دنبال ميكردند كه تفكر ايشان نيز نقطه مقابل تفكر شريعتي بود. در حقيقت تفكر، تفكر سنتي بود منتها با شهامتهايي همراه بود كه ميتوانست با اجتهاد در بعضي مسائل آنها را حل كند. نميتوان گفت كه ميرحسين موسوي يقينا در جواني آثار شريعتي را خوانده بود. اما احتمالا در دوران نخست وزيري، نگاه او به سمت شريعتي نبود بلكه به سمت امام خميني بود. فقط رييس دولت اصلاحات اساسا نظر مساعدي به روشنفكري ديني داشت و اين به معناي آن نيست كه حتما آثار شريعتي را خوانده و او را تاييد ميكند. بلكه بيشتر راه را تاييد ميكرد كه بايد راه روشنفكري ديني را باز گذاشت و از چنين انديشههايي استقبال كرد وگرنه خود او نيز در نهايت، يك روحاني سنتي بود كه به شيوه ديگري خلاف شيوه شريعتي، اسلام را تفسير ميكرد.
و دولتهاي بعد از اصلاحات؟
بعد از آن، احمدينژاد روي كار آمد كه نگاه او به سمت مصباحيزدي بود و اصلا شريعتي در انديشهاش جايگاهي نداشت. در حال حاضر نيز روحاني بيشتر يك تكنوكرات است تا اينكه بخواهد دنبال چنين انديشههايي باشد.
به عنوان كسي كه زماني مخاطب آثار شريعتي بوده و اكنون منتقد او هستيد، بهترين اثر او كدام است؟
كوير. زيرا ادبي است و ادعايي در آن وجود ندارد.
بهترين نقدي كه درباره شريعتي خواندهايد در چه كتاب يا مقالهاي بوده و توسط چه كسي ارايه شده است؟
يادم نميآيد، من سالهاست كه شريعتي را كنار گذاشتهام و اگر نقدي هم خواندهام مربوط به گذشته بوده است.نه اطلاعات تاريخي درستي داشت نه درك ديني عميقشريعتي وقتي اسلام و مذهب شيعه را مطرح ميكرد بايد اطلاعات وسيعي در حد يك مجتهد از مذهب شيعه ميداشت كه چنين چيزي نبود. سپس، تركيبي كه به وجود ميآورد بايد تركيبي منطقي و قابل پذيرش باشد اما به جاي اين، مقداري انديشههاي چپ را با مذهب شيعه تلفيق كرد و يك چيزي درآورد كه بيشتر رتوريك يا خطابه بود تا چيزي كه يك اصولي پشت آن يا مستند به دادههاي متقن تاريخي باشد.
شريعتي تاريخ اروپا را اصلا نميدانست اما به اين صحنه وارد ميشد، آموزههاي ديني را نميدانست اما وارد ميشد و معلوم نبود كه دقيقا قصد انجام چه كاري را دارد. اين است كه اينگونه مكاتبي كه سنكرتيك يعني در واقع خميرهاي از چند جزو نامرتبط هستند، ميتوانند در يك دوره زماني خاصي باعث تهييج احساسات شوند اما هرگز در طول زمان قادر به پايداري نيستند.هيچوقت از پس مطهري برنيامد
كارهاي مرحوم مطهري در قالب كلاسيك بود، اسلام سنتي را تدريس ميكرد و مطالعات حاشيهاي نيز زياد داشت. اساسا فضا در آن زمان، اصلا فضاي مذهبي نبود. مردم و دانشجويان بيشتر چپ بودند تا مذهبي. خب اندكي از اين تعداد به سمت مطهري ميرفتند اما پاي منبر شريعتي چون فكر ميكردند دريچه جديدي به روي آنها گشوده شده بيشتر ميرفتند. در حقيقت، آنهايي كه پاي منبر مطهري ميرفتند واقعي و كساني كه پاي منبر شريعتي ميرفتند صورت بودند.
دكتر شريعتي در وهله اول، نسبت به دين دچار توهم بود زيرا دين را خوب نميشناخت. دوم اينكه تلفيقي ساخت كه ميراث آن، خطرناك بود و مجاهدين خلق و فرقان از دل آن بيرون آمدند. در واقع چپ را با دين عجين كرد و سوم اينكه هرگز از پس روحاني عالمي مثل مطهري برنميآمد.