شریعتی فقط نام یک خیابان نیست | مریم طالشی (روزنامه ایران ـ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵)
شریعتی فقط نام یک خیابان نیست
مریم طالشی
منبع: روزنامه ایران
تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
شریعتی برای بعضیها یک خیابان است، برای بعضیها یک پارک، برای بعضی دیگر، یک ایستگاه مترو و برای یک سری هم بیمارستانی که دعا میکنند گذرشان به آن نیفتد. نامش را تکرار میکنند. بارها و بارها. هر روز. نامها را میشود به زبان آورد و تکرار کرد. یادها اما یک جوری هستند که نمیشود به زبانشان آورد. توی دل آدم هستند. خاطرات؟! میشود خاطره هم باشد. تصویری دور از شخص یا واقعهای که حالا نیست.
ساعت یک بعد ازظهر، بالاتر از پیچ شمیران؛ خیابان شریعتی
«اسم این خیابون چیه؟» با تعجب نگاهم میکند. «شریعتی دیگه! از شهرستان اومدی؟» «اسم قدیمش چی بوده؟» دستش را بلند میکند و امتداد خیابان را نشان میدهد: «اینجا کلاً به جاده قدیم معروف بوده. جاده قدیم شمرون. ولی حالا کسی دیگه نمیگه جاده قدیم. همه همون شریعتی میگن. از اینجا تا خود تجریش، شریعتیه. توفیرش هم زیاده.»
مرد حدوداً 60 ساله است. ساکن شریعتی. سه راه طالقانی. بیشتر از 30 سال است که در این محدوده ساکن است. «دکتر شریعتی رو میشناسین؟» این بار تعجب نمیکند: «معلومه که میشناسم. خدا رحمتش کنه. آدم بزرگواری بود. وقتی خیابون به این بلندی رو به اسمش کردن، حساب کنین چه آدمی بوده.» « کتابی از دکتر شریعتی خوندین؟» جوابش منفی است با یک «متأسفانه» که کمی غلیظ ادایاش میکند.
7 عصر، بالاتر از پل سیدخندان؛ پارک شریعتی
خانم نسبتاً مسنی کنار زمین بازی روی سکو نشسته است. بچه ها از سر و کول هم بالا می روند. عصرها همیشه همینطور است. خصوصاً عصرهای تابستان. هرچقدر هم گرم باشد، برای بچهها هیچ فرقی نمیکند. «کشته مرده پارکه.» به نوهاش اشاره میکند. خانهشان همین دور و برهاست. آن طرف خیابان. اینجا قدیمی هستند. «عاشق این محلم.» «دکتر شریعتی رو چقدر میشناسین؟» لبخند میزند: «دکتر که حرف نداشت. آدم به این گلی دیگه کجا پیدا میشه؟ خودش هم مثل اسمش بود. شریعتمدار واقعی. انسان بود. این خیابون قبلاً اسمش کوروش کبیر بود. اسم این پارکم، کوروش بود. الان هم اسم خیابونه. ما که قدیمی هستیم هم همون شریعتی میگیم. اسم به این خوبی.»
«از آثار دکتر شریعتی چیزی خوندین؟» میگوید: «بله که خوندم. ما با کتابای شریعتی زندگی کردیم. فاطمه، فاطمه است. اسم دختر دومم رو بعد از خوندن این کتاب، فاطمه گذاشتم. «هبوط» رو هم خوندم. دارم کتاباشرو. یه زمانی جرم بود. زمان طاغوت. بعضیا از ترس، کتابا رو توی خونهشون نگه نمیداشتن. حتی بعضیا رو شنیدم که کتابا رو از ترسشون سوزوندن. حیف از اون کتابا. الان در دسترسه مردمه. امیدوارم اصلش باشه.»
11 صبح، خیابان شریعتی؛ ایستگاه متروی شریعتی
آفتاب تا چند متری ورودی ایستگاه پخش شده است. مسافران با شتاب در حال رفت و آمد هستند. «ایستگاه شریعتی همین جاس؟» به تابلوی بزرگ ورودی اشاره میکند و بدون اینکه حرفی بزند، سریع عبور میکند. سخت بشود اینجا کسی را برای گپی کوتاه معطل کرد. همه انگار یک جورهایی عجله دارند. زن جوانی که مشغول تماشای ویترین یکی از فروشگاههای ورودی ایستگاه است اما فارغتر از دیگران به نظر میرسد. «شما زیاد از مترو برای رفت و آمد استفاده میکنین؟» انگار او را از دنیایی که در آن غرق است، بیرون کشیده باشم، کمی مبهوت میشود: «والا نه همیشه. گاهی.» «اینجا ایستگاه شریعتیه دیگه؟! راستی شما دکتر شریعتی رو میشناسین؟» «اسم خیابونه دیگه! همین خیابونه.» «منظورم خود دکتر شریعتیه.» کمی من و من میکند: «شاعر بوده دیگه.» «چیزی از شعراش خوندین؟» جواب میدهد: «من که نه. زیاد اهل شعر نیستم. رمان میخونم.» «آخرین رمانی که خوندین، چی بود؟» به نظر میرسد کمی کلافه شده. «اسمش یادم نیست.»
ساعت 8 عصر، خیابان شریعتی، کتابفروشی، نرسیده به پل صدر
شهر کتاب و فروشگاههای بزرگ کتابفروشی، گرچه این روزها خیلی پرطرفدارند اما هنوز هم میشود سراغ کتابفروشیهای کوچک و قدیمی رفت و چند نفری را دید که با اشتیاق میان قفسهها چشم میگردانند و دنبال عناوین مورد علاقهشان میگردند. «از دکتر شریعتی کتابی دارین؟» به سمت یکی از قفسهها اشاره میکند. «اونجا رو نگاه کنین. چند عنوان هست.» دنبال چند اسم میگردم. پیدایشان نمیکنم. میگوید: «باید سراغ کتابفروشیای قدیمی برین. توی خیابون سهروردی بالاتر از مطهری، یکیشون هست. اونجا گمونم پیدا شه.» میپرسم: «از شما زیاد سراغ کتابای دکتر شریعتی رو میگیرن.» انگار که سر درددلاش باز شده باشد، تن صدایش کمی بالاتر میرود: «ای بابا! کی دیگه الان سراغ کتابای شریعتی رو میگیره؟! گذشت اون زمان که مردم با کتاباش زندگی میکردن. جوونا که اصلاً. مسنترها گاهی سراغ میگیرن ازش. اونم بعضی کتابا رو که تجدید چاپ نشده و باید یا کنار خیابون توی بساط دستفروشا پیداشون کرد و یا توی کتابفروشیای قدیمی. تازه اگه پیدا شه.»
12 ظهر، خیابان شریعتی، حسینیه ارشاد
حجم خوش آب و رنگ فیروزهای، یعنی همان نمای آشنای خیابان شریعتی؛ حسینیه ارشاد. اینجا همان جایی است که در و دیوارهایش اگر زبان باز کنند حرفها دارند از روزهایی که دکتر شریعتی حرکتی را در حسینیه ارشاد آغاز کرد و با سخنرانیهای خود، توانست فضای آن روزهای دانشگاه را دستخوش تغییر کند. اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه بود، در شرایطی که جریانات انقلابی در محیطهای علمی و دانشگاهی شکل گرفته بود و جوانان به شدت به جریانات مارکسیستی و سوسیالیستی جذب میشدند.
دکتر شریعتی توانست فضای روشنفکری آن زمان را تغییر دهد و تأثیر بسیار عمیقی در جذب مردم و بخصوص جوانان به نهضت اسلامی باقی بگذارد.
«دکتر شریعتی انسانی روشنفکر و مذهبی بود و اندیشههای بزرگی داشت.» این را امین میگوید؛ حدوداً چهل و دو سه ساله؛ یعنی زمانی به دنیا آمده که دکتر شریعتی درست مقابل جایی که او ایستاده، در حسینیه ارشاد سخنرانی میکرده است. امین هنوز کتابی از دکتر شریعتی نخوانده اما میگوید یک روز حتماً این کار را میکند: «منتظر فرصتی هستم که با خیال راحت چند تا کتاب شریعتی رو دست بگیرم. پدرم مجموعه نسبتاً کاملی داره. راستی همین روزا سالگرد مرگ دکتره. نکنه امروزه؟» جواب میدهم: «نه؛ 29 خرداد. چند روز دیگه.»
آقای شفقی روبهروی حسینیه ارشاد، عینکفروشی دارد. سالهاست در این منطقه ساکن است: «سال 51 بود که همین جا توی حسینیه ارشاد، پای سخنرانیای دکتر شریعتی مینشستیم. چه روزایی بود. جوون بودم. الان 73 سالمه. خودتون حساب کنید سال 51 چند ساله بودم. یه موتور داشتم که شبا باهاش اعلامیه پخش میکردم. کلی مبارز بودیم واسه خودمون. هیچ ادعایی هم ندارم. هیچ وقت عضو هیچ ارگانی نبودم. ولی خدا رو شکر میکنم که تونستم برای انقلاب قدم بردارم و به اندازه خودم کاری بکنم. اصلاً معنی بسیج همینه دیگه. نباید آدم بره عضو جایی بشه. بسیج یعنی هرکس خودش هرکاری که میتونه در جهت هدف مشترک بکنه. اون وقتا ما هم همینطور بودیم. هرکاری دستمون میومد میکردیم. برای جوونا سخنرانیای شریعتی یه دنیای تازه بود. یه حرفی بود که انگار جدید بود برامون. یه شناخت تازه از دین. خیلیا رو میشناسم که جذب گروههای چپ و مارکسیستی بودن و با سخنرانیای شریعتی، به سمت دین برگشتن.»
خیابان کارگر شمالی، نبش جلال آل احمد؛ بیمارستان شریعتی
نشستن اسم جلال آل احمد و دکتر شریعتی کنار هم، حس خاصی در آدم به وجود میآورد. دو چهره که میتوانی تصورشان کنی. جلال را با آن کلاه همیشگی و دکتر شریعتی را با چشمهایی که به پایین دوخته شده و حالتی متفکر در چهره دارند.
بیمارستان دکتر شریعتی نبش جلال آل احمد، همیشه شلوغ است. جمعیتی که در حال وارد شدن به بیمارستان یا خارج شدن از آن هستند، حالت چهرهشان کم و بیش مثل هم است. میتوان نشانههایی از اندوه، نگرانی و گاهی امید را در چهرههایشان دید.
راحت نیست بروی جلو و از مادر و پدر مضطربی که کودکی را همراه با برگههای بیشمار آزمایش و اسکناش در آغوش گرفتهاند، پرسید: «شما دکتر شریعتی رو میشناسین و یا چه کتابی ازش خوندین؟» ترجیح میدهم رفت و آمد آدمها را تماشا کنم و گاهی هم چشم بدوزم به تابلوی بزرگ بیمارستان: «بیمارستان فوق تخصصی دکتر علی شریعتی.» فکر میکنم روزی چند بار نامش را میبرند تا اینجا بیایند. آنهایی که مقصدشان بیمارستان شریعتی است.
نامها را میشود به زبان آورد و تکرار کرد. یادها اما یک جوری هستند که نمیشود به زبانشان آورد. توی دل آدم هستند. خاطرات؟! میشود خاطره هم باشد. تصویری دور از شخص یا واقعهای که حالا نیست…