آقای دکتر منزل نیست به کتابهایشان مراجعه کنید | محمد معصومیان (روزنامه ایران ـ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵)
آقای دکتر منزل نیست به کتابهایشان مراجعه کنید
محمد معصومیان
منبع: روزنامه ایران
تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
خانه موزه دکتر شریعتی در حال بازسازی است. روی شیشههایی که حایل خانه دکتر با خیابان است نوشته شده: «با عرض پوزش! نظر به انجام عملیات عمرانی توسط سازمان زیباسازی شهر تهران، موزه تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد.» در برگه دیگری تاریخ بازگشایی را 29 خرداد 95 اعلام کردهاند. اما در شیشهای باز است و میتوانید از حیاط خانه بازدید کنید. حتی ماشین دکتر با آن نمره مشهد معروفش هم زیر پارچه ضخیمی در حال استراحت است.
کسی از پشت میز در یکی از اتاقها دستش را بشدت تکان میدهد و چیزهایی میگوید. صدایی نمیآید. جلوتر میروم. هنوز از جایش تکان نخورده اما عصبانی نگاه میکند. میپرسم ببخشید میشود داخل را دید؟ میگوید: «نه آقا در حال بازسازی است. کسی اجازه ندارد داخل شود.»
از پشت شیشهها میشود داخل خانه را دید. از آن چیزی که دو سال پیش دیده بودم کمی خالیتر است و دیوارها به نظر سفیدتر میآید. مبلهای راحتی قهوهای زیر نور آفتاب لم دادهاند. «آقا از روزنامه ایران آمدهام میخواهم یک نگاه سریع به داخل خانه بیندازم. دست به چیزی هم نمیزنم.» بیرون میآید، کمی بیحوصله است: «آقا ما مسئولیت داریم نمیشود.» کمی بحث میکنیم اما انگار مرغ آقای نگهبان یک پا دارد: «روز 29 خرداد، همین چند روز دیگر اینجا مراسم برگزار میشود و دختر و پسر آقای شریعتی هم حضور دارند.»
چه عجیب! آنها که برای مراسم افتتاحیه حضور نداشتند چطور برای این برنامه میآیند؟ «نه آقا آن موقع ایران نبودند وگرنه میآمدند. همین چند روز پیش هم آمده بودند و سرکشی کردند.» کمی این پا و آن پا میکنم تا شاید کمی دلش به رحم بیاید. پیرمردی با موهای سپید و کت و شلوار رسمی. دوباره میپرسم که امکانش هست داخل خانه را ببینم یا نه؟ اما باز هم جواب منفی است. بیحوصله از پلهها به داخل حیاط میروم و به سردیس دکتر شریعتی که رو به روی در ورودی است خیره میشوم. کاش میشد بروم داخل سرش و از چشمهای گچی مجسمه، به دنیای علی شریعتی نگاه کنم:
در پارکینگ را باز میکند و ماشین را گوشه حیاط پارک میکند. سیگار گوشه لبش تنها یک پک تا انتها فاصله دارد. به سمت در ورودی خانه میرود. کلافه و بیقرار است. اما خودش هم نمیداند این ملال از کجای ذهنش بیرون میریزد. سیگار را زیر پا له میکند و از پلهها بالا میرود. انگار کسی خانه نیست. احسان! سوسن! خانهاید؟ صدایی نمیآید و چراغها خاموشاند.
با خودش فکر میکند شاید اگر بچهها بودند حالش بهتر میشد. گره کراوات را باز میکند و کت را از تن در میآورد و کنار در روی جا لباسی آویزان میکند. ناخوداگاه نگاهش به پنجههای جالباسی میافتد. به نظرش آشنا میآید؛ شبیه حسی که از تو به قلبش پنجه میاندازد. در تاریکی خانه راه میرود. دلش تاریکی میخواهد. نه دستش به ضبط گروندیک هدیه عروسیاش میرود که مادربزرگ به او داده بود و نه تلویزیون میتواند او را از این حال در بیاورد. در تاریکی خانه چشمش به مهرههای شطرنجی میافتد که با خمیر نان در زندان ساخته بود.
مغزش درگیر است و نگاهش بیتفاوت. مثل لحظههایی که شبیه خودت هستی نه آن چیز عجیبی که آدم ها از تو سراغ دارند. انگار چیزی میخواهد متولد شود اما تن محصورش میکند. روی مبلهای آبی هال مینشیند. سیگار را از جیب شلوارش در میآورد و روشن میکند. تنش را روی مبل رها میکند و سرش رو به بالاست. به پلهها نگاه میکند. انگار بالا رفتن از پلهها هم سخت است. دلش نوشتن میخواهد. فقط فکر نوشتن میتواند او را از جایش بلند کند. از پلهها بالا میرود. به کتابخانهاش چشم میدوزد. لبخندی روی عکس ژانپل سارتر مینشیند. میرود پشت میز کار چوبیاش مینشیند. روشنایی کاغذهای سفید، اتاق را روشن میکند و هر کلمه باری از دوشش برمیدارد. رها میشود در دنیای متن و جدا میشود از خانه و هر چیزی که او را دربند خود اسیر کرده. آرام میگیرد. میرود تا تاریخ شود هر جمله، هر کلمه و هر هجایی که او را از کویر تنش میرهاند.
در کوچه میایستم تا با همسایههای خانه دکتر حرف بزنم؟ آیا این خانه موزه توانسته دکتر علی شریعتی مزینانی را لااقل برای همسایههایش تداعی کند؟
زنی مسن دیوار به دیوار خانه موزه دکتر در حال خداحافظی با میهمانش. جلوتر میروم و میپرسم تا حالا به خانه بغلی رفتهاید؟ «ما مخلص آقای دکتر هم هستیم. اما نه. تا به حال نرفتهام.» میخندد و در را میبندد. مرد مسنی با کلاه لبهدار در حال رد شدن از جلوی در خانه است: « ارادت خاصی به آقای دکتر دارم و هر روز از جلوی در خانهاش میگذرم. اما تا حالا نرفتهام داخل خانه را ببینم. اصلاً به این حرفا نیست. ما قلباً به ایشان ارادت داریم.» همینطور که حرف میزند نگاهش به داخل خانه است. انگار پرت شده به دوران جوانیاش.
«جوانتر که بودم کتابهایش را میخواندم و چند بار به جلسه سخنرانیاش هم رفتم.» انگار نمیخواهد زیاد حرف بزند و مدام به دستم و نوشتههایم نگاه میکند. در حال نوشتن هستم و متوجه نگاهش میشوم؛ کمی غمگین شده. از او تشکر میکنم. میخندد و میگوید: «کاش میشد همه حرفهارا زد اما حیف!» اصرار نمیکنم.
زیر سایه آپارتمانهایی که کوچه نادر را زیر سایه خود بردهاند، میایستم و به رفت و آمد آدم ها نگاه میکنم. زنی میانسال در حال عقب جلو کردن ماشین است تا دقیق بین در دو خانه پارک کند. از ماشین پیاده میشود و روزنامهها را از صندلی پشت به همراه کیسه خریدش بیرون میآورد. همان سؤال تکراری را از او هم میپرسم: « نه آقا داخل خانهاش نرفتهام اما بچههای آقای شریعتی را میشناسم. ما سالهاست در این محل زندگی میکنیم. یعنی خانه پدریام در این کوچه است. واقعیتش این است که برای نوسازی این خانه در این یک سال پدر ما درآمد. هر روز کارگر میآمد و ماشین میرفت. الان هم خودتان ببینید دیگر! یک چیزی گذاشتهاند جلوی در که مبادا کسی جای پارک کارکنان را اشغال کند. آخر این خانه را چرا باید نوسازی بکنند؟ شنیدهام داخل خانه دوبلکس آسانسور زدهاند. واقعاً احتیاج به این خرجها نیست.»
حرفها و گلههایش تمامی ندارد: «وقتی دختر و پسرش برای افتتاحیه این خانه موزه نیامدند، من ماندهام چرا دارند اینقدر خرج میکنند. تازه چیزی هم درون خانه نیست. چند تا کتاب و تابلو است دیگر!» روزنامههایش را زیر بغلش میزند و میرود.
زن و شوهر پیری نایلون خرید در دست، وسط کوچه میایستند و داخل خانه را نگاه میکنند. لبهایشان آرام میجنبد. انگار هر دو در حال خواندن هستند. شاید فاتحه. جلوتر میروم. سلام میکنم. بعد از تمام شدن دعا نگاهم میکنند. خانهشان کوچه پایینی است و مسیر خریدشان از کوچه دکتر میگذرد. تا میپرسم تا حالا به خانه موزه دکتر علی شریعتی رفتهاید یا نه؟ سگرمههایشان در هم میرود: «نه آقا نرفتهایم!» طوری سرشان را پایین میگیرند و میروند که انگار نه انگار من آنجا حضور دارم. آفتاب تقریباً بالای سرم است که از کوچه نادر بیرون میروم. دوست داشتم دوباره داخل خانه و جزئیات آن را تماشا کنم به عکسهای دکتر و مدارک ساواک یا برگه بازنشستگی اجباریش. مدارک تحصیلیش… اما مطمئنم در هیچکدام از این اسناد و عکسها و مدارک و مبلمان و آشپزخانه نمیشود شریعتی را آنچنان که بود پیدا کرد.