شریعتی و شریعت | عبدالکریم سروش (دانشکده فنی دانشگاه تهران ـ خرداد ۱۳۷۳)
شریعتی و شریعت
دکتر عبدالکریم سروش
منبع: مجله ی جهان اسلام (ویژهنامه فرهنگی، شماره ۷)
تاریخ: تیر ۱۳۷۳
اشاره : پنجمین سمینار ” شریعتی و تجدید حیات تفکر دینی ” به همت انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده ی فنی دانشگاه تهران، در روزهای ۲۲، ۲۳ و ۲۴ خرداد ماه سال جاری (۱۳۷۳) برگزار گردید و سخنرانان متعدد به تحلیل زوایای مختلف تفکر معلم شهید پرداختند. آنچه خواهد آمد، متن سخنرانی استاد دکتر عبدالکریم سروش است تحت عنوان “شریعتی و شریعت” که در دومین روز سمینار ایراد گردید.گفتنی است به علت طولانی بودن این برنامه، بخش پرسش و پاسخ با صلاحدید سخنران محترم، حذف شده است.
بسم ا … الرحمن الرحیم. ولاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
ماه محرم است و ایام یادآوری شهادت و جهاد سید شهیدان امام حسین علیه السلام و یاران مجاهد ایشان. از همین جا به پیشگاه مبارک آن بزرگواران و اولیاء حق سلام میفرستیم. همچنین زنده میداریم یاد شهید بزرگوار مرحوم مصطفی چمران را که جان خود را در راه اعلای کلمه ی حق و توحید درباخت و آرزو میکنیم که خداوند ثواب وافری به روح پاک و لطیف آن شیفته ی حق نثار فرماید. زنده میداریم یاد مرحوم دکتر علی شریعتی را که نامش همچنان انگیزاننده ی رغبتهای جدی جوانان ما به سوی دین و پیام او زنده کننده ی شریعت و فهم دقیق و معرفت دینی عمیق است. آنچه در این محضر خدمت برادران و خواهران ایمانی عرضه میکنم، توضیحی است درباب نسبت اندیشه ی مرحوم شریعتی با شریعت و همچنان که برادران و خواهران گرامی شنیده اند و دانسته اند عنوان سخنرانی ” شریعتی و شریعت ” است. ندیده ام که در این باب تآمل کافی رفته باشد و برادرانی که در این زمینه سخن میگویند و در مقام تحلیل و توضیح اندیشه های شریعتی برمی آیند، به این بعد از ابعاد افکار وی توجه کافی مبذول داشته باشند و به این سبب تصور میکنم که جا داشته باشد تا در مجموع تحلیلهایی که از آراء و آثار او میرود، این بعد هم مغفول نماند و حق ادا ناشده ی او ادا شود.
مرحوم دکتر شریعتی در دین سه چیز را میجست: عشق و عرفان، برابری و آزادی. کسانی که با آثار آن بزرگوار آشنایی دارند، میدانند که این تعابیر، تعابیر خود اوست. عشق و عرفان را به نحو مترادف در کنار یکدیگر به کار میبرد. آزادی و حریت را هم در کنار آن دو و برابری یا عدالت را به منزله ی مقوله ی سومی که به آنها عشق میورزید. بلافاصله پس از طرح این مقولات، خود او عنوان میکرد که هر سه، آفت پذیرفته اند و برای این که جامعه ی تندرستی داشته باشیم، کافی نیست که این سه مقوله ی عزیز را با هم بخواهیم بی آنکه به آفات ویژه ی آنها هشیار باشیم و در کنار خواستن، به پیراستن آنها بکوشیم. اما مقوله ی عشق و عرفان به نظر مرحوم شریعتی، دچار آفت تصوف شد. تصوف افراطی که عرفان و عشق را به نوعی درون گرایی منحط بدل کرد و شیوه های خانقاه بازی را بر عشق و عرفان سوار کرد و آنچه را که میتوانست از درون آزاد کننده ی خلقی باشد به اسارتهای بیرونی پیوند داد و رفته رفته در تاریخ، ناقدان بزرگ و بلندی چون حافظ یافت که مهمترین گله ی آنان از عُجب خانقاهی و از ترشرویی زاهدانه و از بی عملی عالمانه بود. اما آزادی به نظر مرحوم شریعتی، آلوده به سرمایه داری شده بود و برابری و عدالت، آلوده به اندیشه ی مارکسیستی و هیچ کدام اینها صفت و منزلت رفیع و مطلوب خود را در جامعه ی انسانی نیافتند. لذا آنچنان که شأن حکمت و حکیم است که هر چیز را که میخواهد، آفاتش را هم میبیند و آن را پیراسته از آفات میخواهد، مرحوم شریعتی عشق و عرفان، آزادی، برابری، عدالت و حرّیت را میخواست اما به شرط آنکه آن ناپاکی ها دامن آنها را نیالایند و برآنها و صفت عیبی و ننگی نگذارند. مرحوم شریعتی شاید بارزترین چهره ای باشد در تاریخ فرهنگ ما، که آرمانهای فرادینی و بیرون دینی خود را آشکارا بیان کرده است و اندیشه ی دینی خود و فهم دینی خود را برآن آرمانهای بیرون دینی بنا نهاده است. همۀ متفکران، لزومآ و بالضروره آرمانهای فرادینی دارند؛ بگویند یا نگویند تصریح بکنند، یا نکنند. اما آن که تصریح میکند و آنکه بدان آرمانها آگاه است، آنکه از بیان آنها شرمنده نیست و آنکه هشیارانه معرفت دینی خود را بر آن مقولات و آرمانها بنا مینهد بر دیگران فضل تقدم دارد. مرحوم شریعتی، به درستی و به صراحت گفته است که در دین چه میجوید. شریعتی آنچه را که همۀ روشنفکران میخواهند و میطلبند و باید بطلبند، در دین میجست.
اسلام شناسی روشنفکرانه،کارش این است که اسلام آگاهانۀ محققانه ای را تواًم با تاکید برمغز، وگاه تعویض جای هسته وپوسته توضیح دهد. به نظرمن دکتر شریعتی به خاطر مسآله ای که با روحانیان داشت و به خاطر تصوری که از اسلام داشت تاکید چندانی برقشر نمی کرد. چنان نبود که به دین تقلیدی باور داشته باشد. چنان نبود که دین را فقط برای ثواب اخروی بخواهد. چنان نبود که قشر دین را از گوهر دین باز نشناسد و نداند که ظرف کدام است و مظروف کدام. ذات کدام است و عرض کدام، قشر کدام است و مغز کدام. بلکه آگاهانه میدانست که یک روشنفکر دیندار ( که به تعبیر خود مرحوم شریعتی نه اسلام عالمانه و نه اسلام عامیانه، بلکه اسلام آگاهانه و روشنفکرانه دارد ) در دین چه باید بجوید و از آن چه باید بخواهد و از این بازار چه متاعی را باید بخرد که در جای دیگر و در فروشگاههای دیگر پیدا نمی کند. لذا من اگر در اینجا دو صفت بارز را در مورد دین شناسی مرحوم شریعتی ذکر کنم گزاف نخواهد بود .
اول : این که برای او قشر دین از مغز دین تمایز کافی یافته بود و او به درستی میدانست و میفهمید که در دین چه میجوید.
دوم : این که آنچه را که بیرون از دین و قبل از ورود به دین برای او مطلوب بود، آگاهانه مطرح میکرد و به دنبال این مطرح کردن، معرفت دینی خود را بر آنها بنا مینهاد.
همچنان که گفتم شاید وی در میان متفکران ما، بارزترین چهره ای باشد که بدین نحو عمل کرده است و آشکارا گفته است که دین را برای چه میخواهد و در دین چه میجوید. سخن از قشر و مغز رفت. به همین سبب میخواهم در این باب توضیح کافی بدهم و موضوع را به نحو مبسوطتری بیان کنم. چون ما در مقام دینداری نهایت احتیاج را به تفکیک مقولاتی که عرض میکنم داریم و بدون تفکیک این مقولات، دینداری محققانه برای ما میسر نخواهد شد.
وجود دین و ماهیت دین
ابتدا میتوانیم دین را به امور ماهوی و امور وجودی تفکیک کنیم. توفیقی که در سال گذشته داشتیم و اینجا محضر برادران و خواهران ایمانی رسیدم، توانستم مفهوم جامعه شناسی دین را توضیح بدهم. در مفهوم جامعه شناسی دین شخص جامعه شناس، به وجود دین، به وجود عینی، تاریخی و بیرونی دین میپردازد و نه به ماهیت درونی آن. ماهیت دین را عارفان یا متکلمان مورد تحلیل و تأمل قرار میدهند. اما دین فقط در شکل خالص ماهوی خود باقی نمی ماند. پیامبری که دین را عرضه میکند آن را به تاریخ بشریت عرضه میکند و وقتی که در مجاری اجتماعی و تاریخی افتاد یا به تعبیر مرحوم شریعتی، وقتی که آن مظروف در ظروف خاصی جریان پیدا کرد، احوال و عوارض متنوعی بر او عارض میشود که اینها توطئه کسی و یا برنامه ریزی احدی نیست، بلکه دین به طبیعت حال و به دلیل وجود خارجی و تاریخی، مثل هر پدیدهُ دیگری دچار احوال خاصی میشود. تمثیل کردم به روح و جسم، گفتم که آدمی مرکب از روح و جسم است، اما ما روحهای خالص نیستیم که گرد هم آمده باشیم. روح ما از ورای جسم ما در جهان زندگی میکند و اجسام ما مجاری تماس ارواح ما با یکدیگر هستند و به همین سبب ما به دلیل جسمانی بودن دچار احوال و عوارضی میشویم که اگر روح خالص بودیم، آن احوال و عوارض را پیدا نمی کردیم. ما فرشتگان نیستیم، مجردات هم نیستیم. ما موجودات ملکوتی نیستیم، درست است که از ملکوت آمده ایم و مرغ باغ ملکوتیم، ولی چند روزی از بدن ما برای ما قفسی ساخته اند.
ما چو کشتی ها به هم بر میزنیم تیره چشمیم و در آب روشنیم
پس برحسب تقسیم بندی نخستین در دین جسمی سراغ داریم و روحی و آن روح همیشه لباس جسمی به تن میکند تا در تاریخ آدمیان جاری شود و به تعبیر دیگر ماهیت دین داریم و وجود دین. جامعه شناسی دین به وجود خارجی نظر میکند اما علم کلام و عرفان به ماهیت و به روح پیامی که از ناحیه پیامبر و شارع به دست مردم رسیده است .
ب) ذاتیات دین و عرضیات دین
تقسیم بندی دومی که لازم است درعرصه دین صورت بگیرد، تقسیم به امور ذاتی و عرضی است. هر پیامبری که مبعوث میشود با خود معارفی را میاورد. این معارف ناچار در ظرف زمانی خاص و در محیط جغرافیای خاص و در اجتماع و فرهنگ خاص در میاید و به مردم عرضه میشود. به همین سبب اگر پیامبران در محیط های مختلف مبعوث شوند، رنگهای مختلف بر پیام آنان مینشیند. ما امور ذاتی دین را آن اموری میدانیم که پیامبر در هر محیطی مبعوث شود، آنها را بالضروره میآورد و امور عرضی در دین اموری را میدانیم که محیط و شرایط زمانی و تاریخی و فرهنگی اقتضا میکند که پیام پیامبر و نحوۀ ابلاغ ان پیام با آنها همراه بشود. تفکیک امور ذاتی از امور عرضی امر مشکل و در عین حال امر بسیار لازمی است و کثیری از دشواریها و دلیری ها در مقام فهم دین، به همین امر راجع میشود. مثال خیلی بیّن و بارز که مورد انکار کسی نیست این است که پیامبر اسلام فی المثل در محیط عربی مبعوث شدند و لذا زبان وحی ایشان عربی بود. عربی بودن زبان قرآن جزو امور عرضی دین است و جزو امور ذاتی دین نیست. پیامبر عرب بودند. محیط وحی، محیط عربی بود و اطرافیان ایشان به زبان عربی تکلم میکردند. لاجرم این خصیصه زمانی و مکانی رنگ خود را بر پیامبر زد و آن پیام در جامعۀ عربی عرضه گردید. بسیاری از امور دیگر را هم شما میتوانید بیابید که همین خصوصیت را دارند. اگر کسی با تحلیل دقیق و با جراحی منطقی بتواند وجوه ذاتی و وجوه عرضی دین را از یکدیگر جدا کند، به یافتن گوهر دین توفیق بیشتری حاصل خواهد کرد. برای مثال و در پرانتز و به نحو اجمال عرض میکنم بسیاری از آنچه که در تاریخ دین گذشته است جزو امور عرضی بوده است و به همین سبب کثیری از نزاعهایی که ما برسر این حوادث تاریخی میکنیم در واقع نزاعهایی است خارج از دایرۀ دین و در بسیاری موارد عبث و کم حاصل. خیلی از کارها که در تاریخ دین شده است، کسانی کرده اند که میشد آن کار را نکنند. اینها که ذاتی دین نبود، لازمۀ دین نبود که فلان کس بیاید، فلان سخن را بگوید یا فلان عمل را بکند و فلان قدرت را به دست گیرد، فلان کس را کنار بزند و خود به جای او بنشیند و چیزهای از این قبیل. اینها هم میتوانست رخ بدهد و هم میتوانست رخ ندهد و اگر چه که دانستن آنها به فهم ما از دین و درک ما از آن قطعاً کمک میکند – چرا که تاریخ هر شریعتی پاره ای از او و نمایشگاه اوست و برای فهم آن و داشتن درک عمیقی از آن، باید به آن تاریخ مراجعه کرد. بلکه تاریخ صحنۀ آزمون عقیده هاست – مع الوصف در عرصۀ تاریخ آنقدر امور بالعرض، امور عرضی و غیرذاتی وقوع پیدا میکند که سرگرم ماندن به آنها، نزاع کردن برسر آنها و اهمیت بسیار دادن به آنها ما را از مجرای اصلی اندیشه و معرفت دینی دور نگه خواهد داشت و این امری است که دین شناسان و کسانی که حقیقتاً هم طالب فهم دقیق دین اند و هم طالب وحدت مسلمین، باید به این نکته توجه کافی مبذول دارند. ما به یک وحدت مطلوب وعالمانه و محققانه در میان مسلمین نخواهیم رسید مگر این که تفسیر دوباره ای از تاریخ این شریعت عرضه کنیم و این تفسیر وحدت نگرانۀ وحدت طلبانه باید چنان باشد که به قوت و با جراحی منطقی دقیق بتواند امور ذاتی را از امور عرضی جدا کند.
پس به طور خلاصه امور ماهوی و گوهری در دین آن پیامهایی هستند که پیامبر هرجا آمده بود در هر محیطی و در هر زمانی، لاجرم و ناچار آنها را ابلاغ میکرد. اما امور عرضی آنها هستند که از ناحیۀ اقتضائات فرهنگی و محیطی و اجتماعی و تاریخی بر نحوۀ ابلاغ پیام تآثیر میگذارد و رنگ و بوی خاص فرهنگی و اجتماعی و محیطی به او میبخشد، بهطوری که اگر پیامبر در محیط دیگری ظاهر و مبعوث شده بود، نحوۀ ابلاغ پیام او تفاوت میکرد.
ج) مغز دین و قشر دین
تفکیک سومی در امر شریعت و معرفت دینی انجام میدهیم که تفکیک سوم برای بحث ما از آراء مرحوم شریعتی واجب تر و لازمتر است و آن تفکیک به مغز و قشر یا هسته و پوسته است. اگر ما تفکیک ماهوی و وجودی را در فرهنگ گذشتۀ خودمان نمی بینیم و یا اشاراتی کمتر به آن میبینیم و اگر تفکیک به ذاتی و عرضی را کمتر میبینیم به عوض، تفکیک به قشر و مغز را خیلی آشکارا شاهدیم بلکه اصلآ ما این تعبیر و اصطلاح را از خود فرهنگ عارفانه و حکیمانۀ عارفان و حکیمان اخذ و اقتباس کرده ایم و عموم دوستانی که با این فرهنگ غنی آشنا هستند به درستی میدانند و به یاد میآورند که خصوصاً عارفان ما تا کجا پایبند به این تفکیک و تمییز بوده اند و چگونه داوریهای خود را بر آن بنا مینهادند. شعر مشهور شیخ محمد شبستری در گلشن راز میتواند مقدمۀ سخن ما باشد که :
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت میان این و آن باشد طریقت
ولی تا با خودی زنها زنهار عبارات شریعت را نگه دار.
حقیقت را مغز مینامیدند و شریعت را پوست. این تفکیک، تفکیک بسیار مهمی است و بسیار کارساز. تاًثیرعملی بسیاری در تاریخ فرهنگ ما داشته است و دینداران ما را حقیقتآ به دو دستۀ مقابل یکدیگر تقسیم کرده است و نزاعی یا رقابتی برانگیخته است که همچنان حاضر و قائم است و از شدت شعله وری آن کاسته نشده است. عده ای خودشان را اهل مغز میدانستند و اینها عمومً عارفان و صوفیان بودند و طرف مقابل خود یعنی فقیهان را اهل پوست و اهل قشر میشمردند و معتقد بودند که یک دسته حظّ و نصیب شان قشری از دین است و کسان دیگری قشر را شکافته و پوست را شکسته اند و به مغز رسیده اند و براین میافزودند – و این افزودن بسیار حساس است – که به دلیل رسیدن به مغز از پوست مستغنی شده اند و بهدلیل رسیدن به نتیجه، از مقدمه فراغت یافته اند. پس پوست فروشان و پوست شناسان داشتیم و مغز فروشان و مغز شناسان. آنها که خود را واصل به مغز میدانستند گاه در فقیهان به چشم تحقیر نظر میکردند و به آنان طعن میزدند. آنهم طعن دلسوزانۀ مشفقانۀ دیندارانه – به این معنا که آنها را حامل و پاسبان متاع کم ارزشی میدانستند که آن را به نام لُبّ دین و تمام حقیقت دین عرضه میکنند و مشتریان خود را در کسب دانش واقعی نسبت به دین ناکام میگذارند.
در این که تقسیم بندی به قشر و مغز، در بادی نظر یک تقسیم بندی ارزشی بود جای هیچ شبهه نیست. همچنان که ما در مورد میوه ها این تقسیم بندی را میکنیم. مغزی قائلیم و قشری و قشر را نسبت به مغز کم بهاتر میدانیم، آنها هم که این تقسیم بندی را میکردند مغز را پر ارزشتر میشمردند و قشر را کم ارزشتر و فدا کردن مغز در پای قشر را عین بی خردی و دین ناشناسی میدانستند. قشر عبارت بود از شرایع، احکام، آداب ظاهری، عبادات، معاملات و مغز عبارت بود از حقایق و کمالات و احوالی که ورای اینها نهفته است و شخص باید از طریق این قشور، آنها را به دست بیاورد و از مقدمات درگذرد و به نتایج برسد. به همین دلیل هم این تئوری را گاه به صراحت بیان میکردند که اگر حقایق ظاهر شوند، شرایع باطل میشوند، ” اذا ظهرت الحقایق، بطلت الشرایع ” و پاره ای از کسان بودند که چنین میگفتند و آشکارا و بی پروا چنین میکردند. داستانهایی که از بعضی صوفیان در تذکرة الاولیاء و یا در مثنوی جلال الدین مولوی یا در رساله قشریه و اللمع ابونصر سّراج طوسی و کتابهای صوفیانۀ دیگر آمده است همه گواهی بر این معنا میدهند. قصۀ بایزید که در دفتر دوم مثنوی آمده است، یکی از همین قصه هاست. بایزید میخواست به حج برود. در راه حج، در شهرهایی که میگشت و از آنها عبور میکرد نوعاً سراغ پیر و مرشدی را میگرفت. در یکی از شهرها به او نشان دادند که پیر روشن ضمیری در آنجا هست. برای بهره بردن از محضر او به دیدارش شتافت، آن پیر به بایزید گفت که عازم کجایی؟ او گفت عازم حجم. گفت چقدر پول داری؟ او گفت فلان مقدار پول در گوشۀ قبای من بسته است.
گفت او را از درم نقره دویست نک ببسته سخت در گوشه ردی است
گفت طوفی کن به گردم هفت بار وان نکوتر از طواف حجّ شمار
گفت لازم نیست به مکه بروی. دور من طواف کن. اگر آن خانۀ سنگی و گلی که ابراهیم در مکه ساخت خانۀ خداست، دل من هم خانۀ خداست ولی تفاوتشان این است که :
تا بکرد آن خانه را در وی نرفت وندر این خانه به جز آن حیّ نرفت
خدا از وقتی که آن خانه را ساخته یک بار هم در آن خانه نرفته است اما هیچ وقت نشده است که این خانۀ دل مرا ترک کند، همواره در این خانه حاضر است. پس با کمال اطمینان، طواف کن و آن را برتر از حج بشمار.
بایزید آن نکته ها را هوش داشت همچو زرین حلقه ای در گوش داشت
همین کار را رد کرد و آن را حج خود شمرد. داستانهایی از صوفیان نقل شده است که گاهی به حج نمی رفتند و وقتی از آنها میپرسیدند چرا میگفتند که خانۀ کعبه به زیارت ما میآید. به رعونتی و کبری که در این سخنان است توجه نکنید، به این فلسفه ای که در این سخنان نهفته است توجه داشته باشید. به این توجه کنید که کسی میتواند خود را چنان واصل به حریم حقیقت بداند که از پیروی احکام شریعت بی نیاز شود و این را محض دینداری بشمارد. مولوی در مورد کم بودن حافظان قرآن سخنان شنیدنی میگوید، میگوید که :
در صحابه کم کسی حافظ بُدی
از صحابیان پیامبر حافظ قرآن کم بودند. حافظان قرآن، از آنِ نسلهای بعد بودند و بعد این را تعلیل میکند و دلیل آن را برمی شمارد. میگوید که دلیل آن این بود که پرداختن به حفظ قرآن و پرداختن به این آداب ظاهری، عبارتست از پرداختن به قشر و کسی که به مغز، به باطن و به معنای قرآن مشتغل است. پروای پرداختن به این قشور را ندارد.
قشر جوز و فستق و بادام هم مغز چون آگندشان، شد پوست کم
زانکه چون مغزش درآگند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید
وقتی که مغز فربه و افزون شد پوست، نازک میشود و به دنبال آن است که نکته های مشهور زیر را بیان میکند، که :
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد گشت دلاله به پیش مرد سرد
چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح شد طلب کاری علم اکنون قبیح
چون شدی بر بامهای آسمان سرد باشد جستجوی نردبان
پیش سلطان خوش نشسته در قبول زشت باشد جستن نامه و رسول
وقتی که به محبوب خودت رسیده ای نامه دادن به او دیگر معنی ندارد. وقتی که بر بام رفته ای دیگر به نردبان حاجت نداری. مولوی در جای دیگر، فعل و طاعت را گواه اعتقاد میشمارد اما میگوید کسانی هستند که ایمانشان چنان قوی است که حاجت به گواه ندارند :
این نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهی دادن است از اعتقاد
لیک نور سالکی از حد گذشت نور او پر شد بیابانها و دشت
شاهدی اش فارغ آمد از شهود وز تکلف ها و جان بازی وجود
نور آن گوهر چو بیرون تافته است زین تسلّی ها فراغت یافته است
پس مجو از وی گواه فعل و گفت که ازو هر دو جهان چون گل شکفت
تقسیم به قشر و مغز کارش به اینجا میرسد که دو طائفۀ حقیقتی و شریعتی روبروی هم میایستند و علی الظاهر راه حلی هم (در تئوری ) به نظر نمی رسد. چرا که اگر رابطه شریعت و حقیقت واقعآرابطه نردبان و بام باشد، رسیدن به بام آدمیرا از نردبان مستغنی میکند مگر اینکه بخواهد شیوه صعود بر نردبان را به دیگران هم یاد بدهد که آن شااًن پیامبران و آموزگاران است :
جز برای یاری و تعلیم غیر سرد باشد راه خیر از بعد خیر
اما و هزار اما یک نکتۀ بسیار مهم گاه در اینجا فراموش میشود که من مایلم شما به آن نکته توجه کنید و آن این است که رابطۀ قشر و مغز فقط رابطۀ ارزشی یا مقدمه و نتیجه یا بام و نردبان نیست. صوفیان بیشتر چنین میاندیشیدند ولی قشر و مغز ما را به معنای دیگری هم رهنمون میشوند و آن این است که قشر حافظ مغز است یعنی حتی اگر همان تمثیل را که عرفای ما آورده اند جدی بگیریم – که جدی میگیریم و اهمیت دارد و در مقام دین شناسی به ما کمک بسیار میکند – تنها پیام او این نیست که یکی نسبت به دیگری کم ارزشتر است و با رسیدن به دومی از اولی بی نیاز میشویم. معنای دیگری هم دارد و این معنای دوم این است که اگر مغزی بخواهد باقی بماند، نمی تواند بیرون از پوست باقی بماند. درست است که یکی نسبت به دیگری کم ارزشتر است ولی همان اولی حافظ دومی است و لذا اگر هسته را میخواهیم باید در لفافۀ این پوسته بخواهیم. شکافتن این قشر و به دور افکندن آن و بی نیازی ورزیدن از او ما را از داشتن مغز هم رفته رفته محروم خواهد کرد. آن مغز در داخل این قشر پایدار میماند و کسی که عاشق مغز است نمی تواند عاشق قشر نباشد، این امر به هیچ وجه تفاوت ارزشی قشر و مغز را انکار نمی کند و از میان برنمی دارد. قشر همچنان قشر است و مغز، مغز. ولی در عالم خارج، در مقام تحقق اجتماعی و تاریخی، این مغز جز در آن قشر محفوظ نمی ماند. رواج قشر دین در اکثریت، موجب بقاء لبّ، آن در اقلیتی میشود. مشروط برآنکه آن قشر هیچ گاه از آن لبّ جدا نشود. اگر یک چنین تفسیری از رابطۀ قشر و مغز بکنیم، میتوانیم موقتاً بین فقیهان و عارفان آشتی برقرار کنیم، آتش بسی بدهیم و بگوییم که ” با این یک درم – آرزوی جمله تان را میخرم”.
ولی مطلب به همینجا ختم نمی شود. این مقدار در بیان بسیار مهم است و کارساز. اما هنوز چیزهایی میماند که باید بر این افزوده شود. آنچه که در تاریخ معرفت دینی هراس انگیز بوده است، این بوده که مبادا کسانی مغالطه ای بکنند – و این مغالطه البته شده است و من با گفتن آن، شما را از آن تحذیر میکنم – و این گفته را که قشر حافظ مغز است به این معنا بگیرند که قشر مقّوم و معرف مغز است. بدین معنی که مغز را از قشر باید خواست نه قشر را از مغز. لازمۀ این امر آنست که چنان گمان کنیم که قشر مولد مغز است و اگرچه مغز خوب است اما شما به چیزی بیشتر از قشر حاجت ندارید. آن را بچسبید و بخواهید، همین برای شما همۀ آن حقایق و بواطنی که طالب هستید پدید خواهد آورد. پیامبران متاعی که برای ما آورده اند یک رشته قشراند و مومن، مومن تر است وقتی پایبندتر به قشور و ظواهر باشد ولو از لبّ و حقیقت دین بی بهره باشد. حقیقت این است که در جوامع دینی گاه این نوع نمره دهی دیده میشود و اعمال ظاهری بی روح و بی حقیقت ملاکی میشوند برای اندازه گیری میزان دینداری افراد و از آن بدتر، در میان متخصصان کسانی پیدا میشوند که به روح احکام توجه ندارند و همیشه به جسم آنها متمسک میشوند. نمی اندیشند که احکام اجتماعی دینی تابع عدلند نه عدل تابع آنها و به تعبیر دیگر، میگویند که به احکام عمل کنید هرچه نتیجه داد همان عدل است. در حالیکه مغز اندیشی به ما میگوید حکمی اسلامی ست که عادلانه باشد و نتیجه عمل را نمی توان چشم بسته عادلانه نامید. مهمترین آفتی که در مورد قشر فروشی پیدا میشود همین است که منزلت قشر فراموش شود و از یاد برود که این قشر برای مغز و خادم و حافظ مغز بود و اگر به مغز خیانت کند باید برکنده شود.
اما برای طرف مقابل هم که خود را مغز خواه و مغز شناس میدانست آفاتی پیدا شد و این آفات همان بود که ما در تاریخ فرهنگ دینی خود شاهد بوده ایم. کنار زدن قشر و بازنهادن و آزاد نهادن مغز، باعث شد که خود آن مغز هم از دست برود. اباحیگری که در میان پاره ای از صوفیان پدید آمد و تفسیرها و تآویلهای فوق العاده گزاف و دلخواه و بی پروا که روی معارف دینی گذاشتند و هر طور خواستند آن را تفسیر کردند و به هر جانبی آن را کشاندند، درست گواهی داد بر این که اگر آن ضابطه و آن قیودی که از ناحیۀ قشر میآید نباشد و برداشته شود کسانی که خودشان را واصل به حریم مغز و لبّ میدانند رفته رفته آن مغز را هم از دست خواهند داد و از دین برای آنها جز یک رشته تفسیرهای دلخواه، گزاف و دور از حقیقت باقی نخواهند ماند. افراط و تفریطهایی که در تاریخ فرهنگ دینی رفته است و ما امروز عبرت آموزانه در آنها نظر میکنیم و از آنها بهرۀ دینی و دیندارانه میاندوزیم دقیقآ در این دو سو بوده است، اصل تفکیک معارف دینی به هسته و پوسته تفکیک نیکویی است، اما این تفکیک را فقط در مرحلۀ ارزشی نگاه داشتن ما را به این دشواری که گفتیم میکشاند یعنی یا این را فدای آن میکنیم و یا آن را بدون این میخواهیم و در هر دو حال فاقد هر دو خواهیم شد یعنی هر دو را از دست خواهیم داد. حفظ تعادل میان آندو، کار مشکل متفکران و رهبران دینی است. شما ملاحظه کنید بزرگان و حکیمان ما مثل بوعلی و خواجه نصیر در مقام فلسفه پردازی نسبت به نبوت سخنشان دقیقاً مبتنی بر همین تفکیک قشر و مغز است. یعنی میگویند که پیامبر، برای مردم یک پیام داشت اما برای حفظ تاریخی و اجتماعی آن و برای این که آن پیام در دلها ماندگار بماند، یک رشته پوستۀ محافظ برای آن پدید آورد.
آنان، نماز، طاعات، حج، روزه و تمام اینها را به منزلۀ پوستۀ محافظی میدانستند که فی المثل یاد خدا را در آدمی زنده نگه میدارد. آنچه که در حقیقت حیات معنوی و معیشت مادی دیندارانۀ ما را تعیین میکند، همین ذکر خداوندی و اتصال قلبی به اوست اما این با قبول صرف حاصل نمی شود. این چیزی نیست که آدمی بگوید و مدعی شود که من به یاد خدا هستم و به او رسیده ام و به هیچ عملی احتیاج ندارم، چنین نیست. بلکه باید توسط این اعمال و طاعات از آن نگهداری کند. شما به مسیحیت نظر کنید، مهمترین مشکلی که مسیحیت امروزین در جوامع غربی دارد این نیست که فی المثل با علم درافتاده یا مخالفت کرده است بلکه مهمترین مشکل او این است که پوستۀ محافظ آن برداشته شده است. یک مغز بدون پوست است. محبت الهی، عشق خداوندی فراوان در آنجا ترویج و تبلیغ میشود و کسانی که با آن جوامع و با آن فرهنگها آشنا هستند به درستی این معنا را میدانند که خداوند از یادها نرفته است. در کلیساها برای مومنان دائماً ذکر خدا، سرودهای عاشقانه ای نسبت به خدا، نسبت به مسیح خوانده و ترویج میشود، اما آنچه که کمتر در آنجا وجود دارد – و لذا این تذکارها را بی اثر و کم اثر میکند – عبارت است از فقدان آن پوستۀ محافظ و آنچه ما از آنها به نام طاعات دینی یاد میکنیم. چیزی که حتی اگر کسی از سر ملامت و بی میلی انجامشان بدهد و حتی اگر غایت آنها را نداند، حتی اگر نفهمد که برای چه نماز میخواند یا روزه میگیرد، باز هم شرع آن را از او خواسته است، برای این که آگاهانه یا ناآگاهانه در داخل این پوسته آن مغز مطلوب حفظ شود. (و اگر به چشم اجتماعی به این مساًله نظر کنیم، صدقش آشکارتر و تصدیقش آسان تر خواهد بود). این است سرّ آن که طاعات واجبند و شخص مؤمن و متدین میباید همان اهتمامی را که به مغز دارد به این قشر هم بورزد. این را کنار زدن و نادیده گرفتن ما را از هر دوی آنها محروم خواهد کرد و این مشکلی است که رهبران و متفکران دینی یک جامعه همیشه باید نسبت به آن حساس باشند.
در دینی که به حق نسبت به این قشور تأکید میرود همیشه این استعداد هست که این قشور جای مغز را بگیرند و اهمیت بیشتری پیدا کنند و یک عده ای به نام پاسبانی از دین، فقط پاسبانی از پوست بکنند و توجهی به مغزها نداشته باشند و رفته رفته دین یک پوستۀ میان تهی از مغز بشود. این است آن آفت الآفاتی که اندیشۀ دینی و وجود خارجی دین میتواند به ان مبتلا شود.
مرحوم دکتر شریعتی در جامعه ای ظهور کرد (در دوران قبل از انقلاب) که علی الاصول، قشر و مغز دین هر دو در معرض تهدید بودند. اما آنچه که شریعتی بر آن تاًکید ورزید و بیش از همه به آن اهمیت داد، مغز دین بود. یعنی همان ” آرمانهای دینی ” که وی در دین به دنبال آنها میگشت و آنها را به طور کلی در سه شاخۀ عرفان و عشق، برابری و آزادی، دسته بندی و تعلیم کرد و تمام اندیشه های دیگر خود را حول آن محورها سامان داد. بطور کلی از ناحیۀ مرحوم شریعتی بر قشر دین تاًکید فراوانی نرفته است. من این مطلب را در پاره ای از سخنان دیگرم در گذشته به بیان و تعبیر دیگری ادا کرده بودم و الان به این بیان ادا میکنم و هر دو البته یکی هستند و برهم منطبق. گفته بودم که اسلام شناسی ما ایرانیان، اسلامی که متفکران ما قبل از انقلاب ارائه میدادند، بیشتر چهرۀ عرفانی داشت. بیشتر مغز دین بود که دلها را نسبت به او میربودند. اما اسلامی که پس از انقلاب حاکم شده است بیشتر چهرۀ فقاهتی دارد. الان همان را عرض میکنم. مرحوم شریعتی، نسبت به مسائلی که ما آنها را قشر دین مینامیم و عارفان ما هم آنها را قشر دین نامیده اند، چندان توجهی نمی کرد و در سخنان خود در این زمینه کمتر مطلبی آورده و تاًکیدی ورزیده است. البته تفکیک به ذاتی و عرضی، یا به ظرف و مظروف کرده و حتی تاًکید نموده است که مبادا وقتی که ما از تحول دین سخن میگوییم، تصور کنید که تحول در اصل معارف دینی است. آنها دست نخوردنی است. تحول در ظروفی رخ میدهد که آن مظروفات در آنها ریخته میشوند. اینها هست. علاوه براین، رنجش وی از قشریون هم حد و حصری ندارد. اما بنده هیچ جا ندیده ام که جوانب قشری دین را از جوانب مغزی آن جدا کند و حق هر کدام را بگزارد و نسبتی اعتدالی میان آنها برقرار کند. آیا آرایی که مرحوم شریعتی نسبت به روحانیت داشت در این امر مؤثر بوده است ؟ میدانیم که عارفان، با فقیهان( یا روحانیان ) درست برسر همین تصلب فقهی مناقشه داشتند و البته مشکل شان یک مشکل معرفت شناسی دین شناسی – ماهوی – درونی بود. یعنی معتقد بودند که عرضه کردن دین در جامۀ فقه تنها و پاسبان قشر شریعت بودن، برای دینداری کافی نیست و کسانی مثل غزالی اصلاً فقه را علم دنیوی میخواندند و آنرا در رتبه حقوق و قوانین بشری مینشاندند و گوهر دین را در جای دیگری میجستند. اما شریعتی از این حیث با روحانیان در نپیچید و چالش نکرد. او به دلیل جامعه شناس بودن، وجود اجتماعی، تاریخی روحانیت را مورد بحث قرار داد و انتقادهای خود را – که همه میدانید – برآن وارد کرد.
البته شما در میان آثار شریعتی به سه فرع از فروع احکام دینی برخورد میکنید که خود او به آنها تصریح کرده است و آنها را مهمترین و مسئولیت آفرین ترین احکام دینی شمرده است. حتمآ گمان میزنید که کدامها هستند؟ یکی جهاد است و دیگری حج و سومی امر به معروف و نهی از منکر. شریعتی دربارۀ حج یک کتاب مفصل نوشته است و سمبلیک و نمادین بودن آن را کاملآ مطرح کرده است و کوشیده است که معانی نهفته در دل این نمادها را بیرون بکشد و در برابر ما بگذارد و اتفاقاً این معنا را به صراحت گفته است که حج اگر تواًم با توجه به این معانی نمادین نباشد، بی منطق ترین رفتاری است که به ظاهر ممکن است از کسی سربزند و هیچ نوع دفاعی برای آن نمی توان عرضه کرد. شخص حج گزار باید بداند که هنگام سنگ افکندن، هنگام طواف کردن، هنگام هروله کردن، چه میکند؟ یعنی به چه معنا و برای چه اغراضی آن حرکات و اعمال را انجام میدهد. لذا در حقیقت، شریعتی به حج هم که میرسد سعی میکند که زود قشر آن را بکند و مغز آن را درآورد و مغز گرایانه، بی بها بودن پوست تنها را به نمایش بگذارد. در مورد جهاد و امر بمعروف ( که ضامن بقاء انقلاب است) مطلب صریحتر و آشکارتر از آن است که حاجت به توضیح داشته باشد. این فروع عملی اسلامی، آنقدر خواص و غایات شان آشکار است و آنقدر منافع دینی و دنیوی و اخروی شان واضح است که نیاز به گفتن ندارد. میبینیم که وی از احکام و طاعات دینی، دقیقآ برآنهایی انگشت نهاده است که ارتباط آنها با مغز یا روشن است و یا به سهولت روشن کردنی است و از این طریق جامعۀ دینی ما را به یک نوع مغزگرایی و حکمت اندیشی در مقام دینداری سوق داده است و همین است آنکه وی را مطعون کرده است که اسلام روشنفکرانه اش تا فلسفۀ چیزی را نفهمد، به دنبالش نمی رود. من از این حیث کار مرحوم شریعتی قابل مقایسه با کار عارفان خودمان میدانم، البته تفاوت کار او با عارفان در این است که وی اولً این مغز را در نقطۀ خاصی دیده و نهاده است و ثانیً نهاد اجتماعی روحانیت را مورد نقد قرار داده است. شریعتی مسئولیت اجتماعی را فراموش نکرده است و عرفان طلبی و عشق جویی را مبتلا به آفت تصوف انحطاطی میدانسته است. و این، تصوفی است که فقط به درون مشتغل است و از بیرون پاک فارغ است. تفاوت دقیقی که بین کار مرحوم شریعتی و سایر مروّجان و مبلغان و متفکران دینی است، از همین جا آشکار میشود. مرحوم دکتر شریعتی نمی گفت که احکام و بناهای اجتماعی دین برای حفظ هسته آن است ( چنانکه امثال بوعلی، حج و جهاد را فی المثل حافظ توحید میدانستند ) بلکه به عکس میگفت هسته دین یعنی توحید ( آنهم با تفسیر خاصّ وی از آن ) به اجتماع و معیشت مطلوب مدد میرساند. به عبارت دیگر او جای هسته و پوسته را عوض کرده بود و آنکه دنیا و آخرت را از یک قماش میدانست و یا اینکه میگفت دینی که به درد قبل از مرگ نخورد به درد پس از مرگ هم نمی خورد، به همین معنا و برهمین مبنا است و پیداست که این نوع دین گرایی بیشترین جاذبه را برای متفکران و محققان دارد. و در عین حال بیشترین اعتراض را در میان حاملان فهم کلاسیک از دین برمی انگیزد. آن دینی که توده را جلب میکند، آن دینی که برای افراد عامی و غیر محقق جاذبه بیشتر دارد، اتفاقآ همان دینی است که بر قشور و بر آداب و مناسک محض تاًکید میورزد و به تعبیر ویل دورانت، سرشار از اساطیر است. به همین سبب هم هست که پیام روشنفکران دینی امثال شریعتی معمولاً آنچنان که باید درمیان توده جذب نمی شود و قشرفروشان گاه برآن غالب میشوند. نمی گویم که شریعتی جاذبۀ توده ای نداشت و مردم به او متوجه نبودند. آنچه میگویم این است که عمق پیام او و تاًکیدی که او در سخن خود داشت و مفهوم دقیقی که از اسلام روشنفکری داشت آنچنانکه باید مفهوم نیفتاد. شریعتی میگفت : دین داریم به منزلۀ ایدئولوژی و دین داریم به منزلۀ فرهنگ. ایدئولوژی آن است که نزد ابوذر بود فرهنگ آن است که نزد ابوعلی است. شریعتی دین را به منزلۀ ایدئولوژی ابوذری پسندیده و برگرفته بود و این ایدئولوژی همان ست که همه چیزش و بخصوص رابطۀ قشرها و مغزها، روشن و بی ابهام اند. در آن از حیرت و راز و تعبّد ناآگاهانه خبری نیست. قشرها نشان دهندۀ مغزها هستند و همین، آنانرا به عمل آگاهانه وا میدارد. ولی همه ما میدانیم که قشر وسیعی از مردم که عشقی و ایمانی به دین دارند کمتر به دنبال این تحلیلها رفته اند و میروند. برای آنها دین جز در قشری نمودار نمی شود و پوسته حجاب هسته است. بر هسته تاًکید کردن و جای هسته و پوسته را عوض کردن، چه وحشت عجیبی در آنان خواهد افکند .
اسلام شناسی روشنفکرانه، کارش این است که اسلام آگاهانۀ محققانه ای را تواًم با تاکید بر مغز، و گاه با تعویض جای هسته و پوسته توضیح بدهد. بُردِ این کار معمولآ بُردِ محدودی است و همان قدر که عارفان ما توانستند در توده نفوذ بکنند( در قیاس با پیروانی که فقیهان در طول تاریخ پیدا کردند) به همان میزان هم اسلام روشنفکرانه با تاکید بر مغز میتواند درمیان توده، پیروانی و مجذوبان و مفتونان پیدا کند. آیا این بر اسلام شناسی روشنفکرانه عیبی است؟ و آیا این محدودیتی که بیان میکنیم چیزی است که ما را از ترویج اندیشه ای باز دارد؟ نه! به هیچ وجه عیب نیست. توجه داشتن به لوازم یک امر همیشه لازمۀ روشن بینی است. واقعیت را باید آنچنان که هست دید. حقیقت این است که دینداری دو سطح دارد: دینداری خواص و دیدنداری عوام. عوام بیشتر مجذوب قشر و آگاهانه روشن فکرانه ( بمعنی درک رابطۀ قشور با مغزها، و گزیدن قشرهای متصل به مغز ) چیزی است که مشتریانش بیشتر خواص اند تا عوام و لذا غوغای عوام نباید خلاف انتظار باشد. به خصوص کار از وقتی مشکلتر میشود که شما قشر تقریباً فراموش کنید و یا بر آن تاکید نورزید، اهمیت آن را به رخ نکشید و چنان که باید آن را مطرح نکنید.
تصور من این است که مرحوم دکتر شریعتی به خاطر مسآله ای که با روحانیان داشت و نیز به خاطر تصوری که از اسلام روشنفکرانه داشت تاکید چندانی بر قشرنمی کرد. شما خودتان را در جای دکتر شریعتی بگذارید. مگر میشود که به پیروان خودمان بگوییم و به آنها خط بدهیم که شما احکام عملی تان را از روحانیان بگیرید و در همان حال دست روحانیان را در دست ارباب قدرت بدانیم و آنانرا نشسته بر سر یک سفره ببینیم؟ آیا در این صورت عملآً مردم را به سویی خواندن و در همان حال آنها را از آن سو سوزاندن نیست؟ مرحوم دکتر شریعتی به نظر من از یک سو دین را میخواست و مغز آن را هم میخواست و از سوی دیگر، قشر را در دست روحانیانی میدید که بنظر او هم ماهیتاً و هم وجوداً (یعنی هم از لحاظ دین شناسی و هم از لحاظ وضع اجتماعی) مورد سوال بودند. بدین دلیل بود که تاکید بر شریعت در آثار شریعتی آنقدر کم رنگ شد. به هیچ وجه از سخنان من استنباط نشود که مرحوم شریعتی خدای ناکرده نسبت به این امر نظراً و عملاً و یا بی مهری و بی اعتنایی داشت. حرف من این است که او یک مشکل تئوریک داشت و این مشکل تئوریک از لابلای آثار او و اهتمامات او استنباط میشود.
مرحوم شریعتی در روحانیت مشکلی میدید و مایل بود این مشکل حل شود و یکی از وجوه اختلاف مهم بین مرحوم شریعتی و مطهری، همین دید آن برسر مساًلۀ روحانیت بود. هیچ کس نمی تواند این امر را منکر شود. مرحوم مطهری که در مقالۀ خود در باب “مشکل اساسی روحانیت” نوشته است که من تز “اسلام منهای آخوند» را یک تز استعماری خیانتکارانه نسبت به اندیشۀ دینی میدانم. مخاطبان او در این کلام، طیفی بودند از افرادی که طالب اسلام منهای روحانیت بودند که شاید مرحوم شریعتی هم جزو آنها بود. مرحوم شریعتی در یکی از نامه هایش که در کتاب ” با مخاطبهای آشنا “به چاپ رسیده است، صریحاً گفته است که اسلام آینده، اسلام منهای آخوند خواهد بود. این را هم میافزاییم و تاکید و تصریح میکنیم – برای این که در فهم مراد مرحوم دکتر شریعتی اشکال پیش نیاید – که ایشان به منزلت علمای دین به منزلۀ متخصصان اندیشۀ دینی کاملآ مذعن و معترف بود و هیچ اشکالی در آن نمی دید. عیب را در جای دیگر میدید، در آن صنفی که از نظر او دفاع از دین را با دفاع از منافع مشروع و نامشروعشان گره زده بودند و فهمشان از احکام دین هم در دایرۀ تنگ منافع و جهان بینی شان محصور مانده است.
در تاریخ اندیشه دینی، هر متفکر مصلحی باید این مساًله را برای خودش حل کرده باشد که قشر را کجا در کنار مغز مینشاند. حدّ و حق هر یک را چگونه ادا میکند. در درجۀ اول باید هشیار نسبت به این تمیز باشد و در درجۀ دوم باید راه حلِ عملی برای این فراهم کرده باشد. برای این که کسی بتواند یک تئوری بدهد و دستگاه منسجمی بنا کند که این دو را به نحو سالم و معتدلانه ای در کنار هم بنشاند، باید نسبت به وجود دین در جامعه و نسبت به حاملان اندیشۀ دینی ( یعنی علمای دین، روحانیت) تئوری مشخصی داشته باشد. مرحوم شریعتی رفته رفته نسبت به عملکرد اجتماعی – تاریخیِ قشری به نام روحانیت بدبین شده بود و خودش میگفت و به صراحت میگفت که این ملک و مالک و مُلا یا مثلث تیغ و طلا و تسبیح یا زر و زور و تزویر، اصلی ترین سخن من است. یک تعبیر دارد که میگوید من هر چه غیر از این گفته ام، زائد گفته ام. حرف اصلی من در همین پیامهای من است. کسی که چنین تئوری در این زمینه دارد، نسبت به قشر دین چه میتواند بگوید؟ مخاطبان و پیروان خود را به کجا راهنمایی بکند؟ بگوید از کجا فروع احکام را بگیرید؟ از همانجا که قبلاً آنهمه انتقاد نسبت به آنها کرده است ؟ همانجا که به گمان خود عیب نهان در آن دیده است؟ این مشکل، یک مشکل عملی برای او بوجود آورده است. اینکه شما میبینید مرحوم مطهری دچار این مشکل نیست، برای این است که نسبت به روحانیت آن تئوری نیست. ایشان تئوری دیگری دارد و معتقد است که گرچه روحانیت درختی است که آفت خورده است اما این درخت باید بماند و معایبش اصلاح شود. باری اگر فرض کنیم که کسی چنان تئوریی درباب روحانیت و درباب اسلام روشنفکرانه داشته باشد، این شخص در مقام تعدیل بین قشر و لُبّ بدون تردید دچار اشکال خواهد شد و این همان شکاف تئوریکی است که من در آثار مرحوم شریعتی به وضوح میبینم. شریعتی با شریعت (یعنی فروع و احکام دینی)، تکلیف خودش را به روشنی معین نکرده است. معنی این سخن این نیست که خدای ناکرده به لحاظ عملی مشکلی یا نقصانی یا کاهلی یا انکار و بی اعتنایی داشته است. سخن من این نیست. سخن من این است که وی در مقام تئوری سازی و دستگاه پردازی در این باب مشکل داشته است. از قشور دین چیزهایی که برای او بیشترین جلوه را داشته است، همانها بوده است که درواقع مغز بر آنها چندان غالب است که قشر آنها دیده نمی شود و قشر در آنجا آنقدر نازک و رقیق است، که گویی قشری در کار نیست. تمام مغز است، حج است، جهاد است و امر به معروف و نهی از منکر است، اینهاست آن قشوری که برای او جلوه بسیار کرده است.
ما در جامعۀ دینی در این باب چه وظیفه ای داریم؟ در این که یک متفکر دینی باید تکلیف خودش را نسبت به این دو جنبه از معرفت دینی معین کند، جای شک نیست. بههرحال ما این را میدانیم که رسولان الهی برای یک رشته حقایق واقعی نازل شدند و آن حقایق باید محقق شوند. هیچ کس نگفته است ( هیچ عارفی و هیچ متفکری ) که اگر در جامعه ای مردم فقط به طور صوری روزه بگیرند، نماز بخوانند و این احکام ظاهری را بدون کمترین روحی و اعتنایی به واقعیت آنها انجام بدهند آن جامعه دینی است و همان جامعه ای است که خدا خواسته است. هیچ کس این را نگفته است و ما هم چنین درکی از دین نداریم اما مطلب این است که اگر ما نخواهیم قشور را حفظ کنیم و جامعه فقط دنبال آن بواطن برود، آن جامعه دیگر دینی نخواهد بود. جامعه ای میشود که یک عده مصلح و متفکر براساس یک دسته آرمانها و آراء خیلی عالی انسانی، آنرا بنا کرده اند. در حالیکه جامعه برای آن که دینی بماند و چهرۀ دینی خود را نشان بدهد، و برای آنکه مغزی که رسولان خدا آورده اند محفوظ بماند، حاجت به این قشرها دارد و مشکل درین است که قشرها گاهی رقیب مغزها میشوند، و قشر فروشی عین دینداری تلقی میگردد و قشرفروشان بر همه شوًون غلبه میکنند و لذا آنچه که بر یک متفکر فرض است، داشتن نظریه یی ست هم در مورد قشر دین و هم در مورد حاملان قشر دین. شما اگر کسانی را ببینید که نسبت به ظواهر دین بی اعتنایی میکنند، به اینها اعتماد نکنید. ظواهر شرع همان قدر اهمیت دارند که بواطن شرع. همچنین به کسانی که فقط به ظواهر میپردازند اعتماد نکنید. آنها حقیقت دین را به شما نمی دهند. من نظر خود را درین جا برای شما گفتم؛ ما به منزلۀ دیندارانی که میخواهیم این حقیقت عالیِ الهی که از ناحیۀ خداوند برای ما نازل شده است محفوظ بماند، مکلّف و ملزمیم که هر دو جانب را به قوّت حفظ کنیم. بدون این قشور آن لُباب حفظ نمی شوند و بدون آن لُباب این قشور معنا و ارزش ندارند. هر دو سو برای ما مهم است. خداوند برای آن گوهر، حقّه یی نهاده است و حقّه و گوهر هر دو عزیزند. قشر دین بدو معنا قشر است: هم حاجب مغز است و هم حافظ مغز. و آنرا فقط حجاب دیدن و آنرا دریدن، شرط خردورزی و دینداری نیست. عارف آن است که حجاب را ببیند نه اینکه حجاب را بدرد. این در باب قشر دین، اما در باب حاملان قشر دین، سخنانی هست که باید در مجال دیگر بگویم. برای مرحوم دکتر شریعتی، از خداوند طلب آمرزش و پاداش میکنم و شما را به خدا میسپارم. والسلام علیکم …