پیامبر زندان | پرویز خرسند
پیامبر زندان
پرویز خرسند عسگری معروف به پرویز خرسند
از شاگردان دانشکده ادبیات مشهد و ویراستار آثار شریعتی درحسینیه ارشاد، روزنامه نگار و نویسنده
منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیر ۱۳۸۸
من قبل از اینکه دکتر را ببینم با استاد شریعتی آشنا بودم. استاد چیزی از علی نمیگفت ولی دوروبری ها از علی میگفتند؛ ترجمهها و نوشتهها را میخواندیم و از دانشآموزی که رهبر و نماینده دانشجویان دانشگاه مشهد بود میشنیدیم. همیشه پیشتر از خودش بود.
امیر پرویز پویان – پایهگذار چریکهای فدایی خلق – و مسعود (احمدزاده) همه کوچکتر از من بودند و همه شاگردان من حساب میشدند. با پویان که کار میکردیم، اولین کتاب انقلابی ای که جلویمان گذاشتیم تا براساس آن کار مهمی را شروع کنیم «زندگی من» «نهرو» بود.
در پاتوقهایمان که با دانشآموزان مینشستیم کسی که نقل محفلمان بود و مدام حرفش را میزدیم دکتر بود و آرزویمان این بود که دکتر برگردد و ببینیمش.(در آن سالها برای تحصیلات رفته بود خارج) در همین دوران بود که مادر دکتر فوت کرد و شنیدیم که دکتر آمده ولی ما ندیدیمش. (1341)حتی منزل استاد هم که بودیم برای مجلس ترحیم و هفت و… باز هم من دکتر را ندیدم. البته دنبالش نبودم اگرچه دوست داشتم ببینمش ولی آن موقع استاد برایمان مطرح بود.
یادم است که پویان وحشتناک گریه میکرد. لب جوی نشسته بود، پرسیدم چرا نمیتوانی خودت را نگهداری؟ گفت من ماندهام اگر خدای نکرده استاد کاریاش بشود چه خاکی به سرمان بریزیم. گفتم نمیخواهد فکر او را بکنی، زنش که رفته ولی خودش الحمدلله سالم است.(زن فوقالعادهای بوده چون هرچه هم که گذشت و بعد هم که با خود دکتر آشنا شدیم متوجه شدم که دکتر شدیدا به مادرش علاقهمند است و برایش مهم است.)
در نامهای که برایم نوشته میگوید : نشسته بودم که دانشآموزی رفت پشت تریبون و چیزی از خودش خواند و گفتم واعجبا عجب قلمی و .. (همان نامه مشهور) معلوم میشود که دکتر مرا میدیده ولی من او را ندیدهام. ولی گویا من هم او را دیدهام چون بعدا که او را دیدم نیازی به معرفی و شناساندن نبود چون میشناختمش.
**
یک بار هم منزل آیتاله میلانی بودیم که گفتند علی شریعتی آمد. آیتاله میلانی در همان حال که در بیرونی منزل با ما نشسته بود و با ما حرف میزد حرفش را ناتمام گذاشت و با همان لباس دوید به کوچه- کوچه باریکی بود که به این کوچهها معمولا سابق میگفتند کوچه آشتیکنان- و شریعتی را در آغوش گرفت و آنجا آیتاله دیگر آیتاله نبود و تبدیل شد به یک دوست و یک طلبه و همانند دو دوست برخورد کردند. آنجا البته فقط ایشان را دیدم و صحبتی نداشتیم.
***
اولین دیدار درست و حسابیمان در تهران بود.
سال 44-43بود. من تهران بودم. یکی از مریدان آقای لنکرانی مرا نهار دعوت کرده بود. آیتاله لنکرانی گفته بود استاد شریعتی و فخرالدین حجازی را هم دعوت کرده است. استاد هم علی را همراه خود آورده بود. اینجا برای اولین بار من علی شریعتی را دیدم. من کنکور دانشکده ادبیات قبول شده بودم و میدانستم یکی از اساتیدم دکتر شریعتی خواهد بود و خیلی هم خوشحال شدم. خیلی طبیعی با هم برخورد کردیم گویا نه اولین دیدار که هزارمین دیدارمان بود و هردو همدیگر را میشناختیم.
برای رفتن به منزل آیت الله لنکرانی با دو ماشین باید میرفتیم. استاد دست مرا گرفته بود و به آقای حجازی و آقای لنکرانی گفت ما این ماشین می نشینیم و علی و بقیه بچهها با ماشین پشت سر بیایند. گفتم جناب استاد، او برای شما علی است و پسرتان است ولی استاد من است. من با بچهها می روم و دکتر با شما بیاید. بالاخره قانعشان کردم و رفتیم.
آقای لنکرانی نامه رستم فرخزاد به برادرش را (ازشاهنامه) از بر بود و میخواند و تحلیل میکرد. دکتر به من اشاره کرد و لبخند رضایتی داشت و این جمله هم بین ما ردوبدل شد که گفت : در این فاصلهای که من نبودهام روحانیت خیلی فرق کرده و عوض شده. گفتم : باش و بقیهاش را ببین. خیلی برای دکتر شگفتیآور بود که شعر فردوسی را از حفظ میخواند و تحلیل منتقدانه جالبی هم داشت و شریعتی لذت میبرد و تعجب هم کرد.
****
اولین سال دانشجویی من اولین سال استادی دکتر هم بود. دکتر که سرکلاس آمد ما به احترام بلند شدیم و خیلی با من خوش و بش کرد با من چون فقط من را در آن کلاس میشناخت، مثل اینکه سالهاست با هم رفیقیم و همدیگر را میبینیم و اسلامشناسی را شروع کرد.
دکتر آمد و درسهای اسلامشناسی(مشهد) را بر اساس دایرهالمعارف فرید وجدی شروع کرد. کلاس گرمی بود و و فوقالعاده بود و بچهها با کلاس متفاوتی روبرو شدند که کلاس به جای 2 ساعت شاید 4 ساعت طول کشید. بچهها مست شدند. سکوت عجیبی برقرار شده بود و همه را گرفته بود.
درس اول اسلام شناسی مشهد را اگر نگاه کنید چند سوال در آخر درس است. اولین سوال را یک دختر از او پرسید که گفت : آقای دکتر من این حرفهای شما را قبول ندارم. و دکتر هم در پاسخ گفت: نیازی نیست که قبول داشته باشید، کافی است بفهمید.
واقعا از دانشجویش میخواست که بفهمد و در امتحان هم واقعا همین را میخواست. این شد که چند جلسه که گذشت، آوازه کلاسهایش پیچید. از کلاسهای دیگر و دانشکدههای دیگر، حتی بازار کسان دیگری میآمدند و سرکلاس ما مینشستند و خیلی از بچههای کلاس هم نمیامدند. چرا که هر کسی که خوشش نمیامد، می توانست نیاید. ولی همیشه بیش از 50 نفر بودیم. چون هر کلاس 50 نفر بود. جمعیت همیشه طوری بود که عدهای ایستاده بودند.
دکتر متینی که معاون دکتر رجایی رئیس سابق دانشکده بود و بعد از او رئیس دانشکده شده بود به دکتر فشار میآورد که چرا حضور و غیاب نمیکند. جواب دکتر هم این بود که همیشه بیش از تعداد کلاس حاضرند. کسانی که نمیآیند معلوم است از این درس خوششان نمیآید و بقیه هم که میآیند مشتاقان این درس هستند.
درهای دانشکده را بستند (که از خارج دانشکده کسی نیاید) ولی بچهها از در منزل مستخدمی که به دانشکده راه داشت و یا از روی نرده ها میآمدند تا به کلاسهایش بیایند.
دکتر متینی مدام ایراد داشت که چرا حضور و غیاب نمیکنید و مشکلش اول این بود و مسائل ایدئولوژیک و اعتقادی مسائلی بود که بعدا مطرح شد.
*****
یک بار در سالن رازی دانشکده پزشکی سخنرانی عامی داشت که از همه جا آمده بودند. آنجا شریعتی ضمن حرفهایش گفت : « ژان پل سارتر یک حرفی زده که من وقتی من دیدمش شدیدا شاد شدم، آنقدر شاد شدم،آنقدر شاد شدم که انگار …» بعد یک حرف دیگر میزد و میگفت و میگفت تا میگفت که : «… آنقدر شاد شدم،آنقدر شاد شدم که انگار …» و این کار را چندبار انجام داد تا جایی که صبر و عطش مخاطبانش را به اوج رساند که میخواستند بدانند او کی و برای چه شاد می شود. او هم همین کار را می خواست بکند و این هنر را داشت یعنی شیخ قاسم اسلامی که میگوید دکترای ساحری و جادوگری گرفته است در فرانسه (از این منظر) راست میگفت. حالا این دکترا را گرفته یا نگرفته نمی دانم ولی سحر و جادو میکرد. واقعا برای ما هم مساله شده بود که چرا شاد شده؟ در نهایت بعد از اینکه چندین بار کلام را به این عبارت رساند و نگفت، در نهایت که گفت، گفت :«آنقدر شاد شدم که گویی یکباره حکم دانشیاری به من دادهاند!» سالن از خنده منفجر شد! حالا استاندار و رئیس دانشگاه و روسای دانشکدهها و بزرگان زیادی نشسته اند. تا آن موقع شریعتی چنین حملهای نکرده بود به اینها. استاندار و رئیس دانشگاه و … قهر کردند و بلند شدند و از سالن رفتند که یعنی به ما توهین شده! خوب البته توهین هم شده بود! یک استادی که یک درجه بالاتر از مدرس عادی دانشگاه را دارد و جوانی است که تازه برای تدریس آمده، این حرف را بزند.
*******
آقای شجاعی درسهای اسلامشناسی مشهد را ضبط و پیادهسازی میکرد که دکتر هم نام او را آورده و از او تشکر کردهاست.
در اولین امتحان برگهها را که دادند یکی از بچهها بلند شد که : آقا این چه سوالی است؟ دکتر گفت کدام سوال؟ گفت : من چرا مسلمانم؟ این من کیه؟ دکتر گفت : من! علی شریعتی چرا مسلمانم؟ گفت : آقا تو جزوهتون نیست! من هیچوقت شریعتی را آنقدر عصبانی ندیده بودم. واقعا عصبانی شد و فریاد زد و گفت : من کی به شما جزوه گفتم؟ خوب اساتید دیگر جزوه میگفتند ولی برای او خیلی سنگین بود این حرف.گفت : من علی شریعتی، با شناختی که دارید، با درسی که خواندهام، چرا مسلمانم؟ سوالهایش ربط(مستقیم) به درسی که گفته بود نداشت و انتظار داشت دانشجو درک و فهمی را که خودش نسبت به موضوع دارد و پیدا کرده بیان کند.
آمد نشست پهلوی من و شروع کرد به حرف زدن. گفتم دکترجان، الان بچهها فکر میکنند تو داری به من می گویی که چکار کنم و چه بنویسم و تقلب اسم این را میگذارند و فکر میکنند پارتی بازی کردهای و به من رساندهای و به آنها نرساندهای. یکباره گفت : خانمها، آقایان، من با خرسند دارم حرف میزنم. می خواهید بلند حرف بزنم که شما هم بشنوید؟ گفتند: نه شما حرف خودتان را بزنید!
چون او که نظارت نمیکرد که کسی صحبت نکند یا کتابی بازنکند یا تقلبی نکند.
سوالاتش هم از این نوع بود که : چرا پیامبر پیروز میشد و چرا علی شکست خورد؟ یا اینکه : چرا علی اینقدر مورد حمله است و سرآخر هم شهید می شود در صورتی که محمد اینچنین نیست.
همه مانده بودند که چه کنند که آمد سرجلسه گفت: من تمام اینها را گفتهام برایتان و شما باید از تاریخ استخراج میکردید. من زندگی محمد، مبارزات محمد، مبارزات علی، دشمنان محمد، دشمنان علی را برایتان گفتهام. از اینها باید سود میگرفتید و میگفتید آنچه را که باید میگفتید ولی نگفتهاید.
تنها کسی که به من جواب درست داده فلانی (یعنی من) است.
*******
شریعتی ساعت های آخر را کلاس میگرفت. چون کلاسهایش طول میکشید و می خواست کسی پشت در نباشد. مثلا 10-8 کلاس نمیگرفت 12-10 میگرفت. یک بار آنقدر کلاسش طول کشیده بود که بعد ازظهر شده بود و استاد بعدظهر آمده بود پشت در و این کلاس صبحش هنوز ادامه داشت.
*******
پرومته را درس میداد. ساعت 9 و 10 شب بود ولی چراغهای کلاس تاریخ روشن بود و همه میپرسیدند که چه کسی درس میدهد. چون چندین ساعت از شب گذشته بود و دانشکده تعطیل شده بود و شب شده بود. بعد فهمیدیم پرومته را در کلاس طرح کرده بود و چنان گرم تفسیر پرومته بوده که یادش رفته زمان را . بچهها که بیرون آمدند همانند مست ها تلوتلو میخوردند و گیج بودند.
*********
یک استادی داشتیم به نام آقای مشکات الدینی در امتحان به من 1 داده بود و به زنم نمره ناتمام. به همین خاطر همسرم باید یک ترم بیشتر میماند. من به شریعتی نگفته بودم ولی او خودش فکر کرده بود که اگر همسرم درسش را همان ترم تمام کند به سرعت می تواند استخدام شود و ما می توانستیم برویم سر زندگیمان.
بلندشده بود رفته بود دانشکده معقول و منقول (الهیات) آقای مشکاتالدینی را پیدا کرده بود و با او صحبت کرده بود که برای زن من نمره بگیرد. این مهم است. گفته بود چرا به اینها نمره ندادهای اینها بچههای باسواد و خوبی هستند. گفته بود اینها در کلاس اصلا به من گوش نمی دادند و با هم صحبت میکردند.
پرسیده بود مگر سر کلاس شما میآیند؟ گفته بود بله می آیند ولی با خودشان حرف میزنند. گفته بود بابا شما را خیلی حرمت میگذارند .کلاس من که اصلا نمی آیند ولی من نمرهشان را میدهم چون بچههای خوبی هستند و باسواد و درسخوان هستند.
**********
من اصلا کلاس دکتر نمیرفتم، چون خودش میگفت نیا لازم نیست چون این حرفهایی را که من به اینها می زنم به تو خودم بعدا میگویم مگر وقتهایی که خودم رساله یا مقاله داشتم که میگفت بیا و بخوان و توضیح بده. تو برو کتابخانه (کتابخانه کار میکردم وساعتی اوایل 15 ریال که بعدها شد 25 ریال دستمزد می گرفتم) . یکبار هم که وسط ترم رفتم سرکلاس بچهها برایم دست زدند که این امده سرکلاس.
خدا رحمت کند آقای محمدقهرمان را همین که مرا داخل کتابخانه می دید تمام ساعتها را به حسابم مینوشت و من هم بیشتر پولم را سیگار میخریدم و نصفش را به دکتر می دادم و نصفش را خودم می کشیدم.
هردو زر می کشیدیم و اولین زرین را هم خودم به او دادم و گفتم این بهتر از زر است و تازه درآمده. وسط حیاط با دانشجوهای تاریخ داشت حرف می زد که این را گفتم . گفت : زر خودش چی هست که چیزی که منسوب به اون باشه (زرین) چی باشه ! ولی گرفت .
***************
.
یکبار در دانشکده چکی آوردند و به او دادند. به نظرم یک چک هزارتومنی بود.حقوقش بود. دنبال جیب دم دست می گشت. این جیبش سیگار بود، آن یکی هم سیگار بود و .. یکی از بچهها گفت بگذارید جیب پیراهنتان. دکتر نگاهی کرد و گفت : اینجا هم مگر جیب میگذارند، پیراهن هم مگر جیب دارد. همانجا من به آستین پیراهنش نگاه کردم . آستین پیراهنش در حال نخ نما شدن بود.
***************
هر 15 روز یکبار می آمد ارشاد برای سخنرانی. دانشگاه من هم که تمام شده بود، همراه نامهای که در مورد کارهای اداری خدمت سربازی خودش نوشته بود برای آقای میناچی بعد هم من معرفی کرده بود که شاگردم بوده و خوشقلم است و لیسانس گرفته و چنین است و چنان است و یک سری تعریفها … (نوشته بود) تا می توانید استثمارش کنید ! دقیقا این جمله را یادم هست.
من شروع کردم به کار کردن آنجا (حسیینیه) که یک اتاقی بود که دکتر هم میآمد آنجا. سخنرانیها را میآوردند .آقای متحدین و آقای متقی تندنویسهای بازنشسته مجلس سنا و مجلس شورا بودند. اینها دو نفر نوارها را پیاده میکردند و متنهای پیادهسازی شده و نوارها را به من میدادند و من نوار را 20-10 بار گوش میدادم بعد با نثر خودم مینوشتم. عین متن سخنرانی نبود.
**********
یکبار یادم است یکی از سخنرانیهایی که پیادهکرده بودند و من نوشته بودم، دیدم که شریعتی خط زده و بالایش یک چیز دیگری نوشته بود. من ناراحت شدم و گفتم که خوب، من زحمت میکشم بعد دکتر متن آنها را تصحیح میکند. این چه کاری است. خوب اول خودش بنویسد من یک کاردیگر بکنم.
ناراحت بودم و در خودم بودم. دکتر گفت چته؟ گفتم هیچی این نوارها و اینها … گفت چی شده ؟ گفتم خوب اگر خودتان می نویسید خوب بنویسید دیگر! چرا می دهید من این کار را بکنم؟ بعد من بنویسم شما خط بزنید و دوباره بنویسید. گفت (با خنده) تو برای این ناراحتی؟ گفتم خوب بله برای همین ناراحتم. اینهمه زحمت بکشم برای چی؟ گفت خوب برو یک بار دیگر بخوانش. گفتم من نخواندم، فقط دیدم خط زدید یک چیزهای دیگری نوشتهاید خوب دوباره نوشتهاید دیگر. من بد نوشتم، شما خوب نوشتهاید دیگر! گفت تو برو ببین من همان حرف را نوشتهام آن موقع درست میگویی. من یک حرفی زدهام تو حر ف مرا برداشتهای با نثر خودت، نثر خوب نوشتهای، آنجور که من دوست دارم، من آنجوری که خواندم دیدم بارش کم است. بعد الهام داده به من که پربارترش کنم.
بعد من گرفتم و خواندم و دیدم واقعا خیلی فرق کرده ویک چیز دیگر است. گفت نثر تو به من الهام داده که این را بنویسم. من اگر کلش را هم روی نثر تو من چیزی بنویسم تو نباید ناراحت شوی برای اینکه تو مرا تحریک کردهای که اینجور بهتر بگویم و بنویسم.
***********************
اولین کتابی که بعد از آمدن از پاریس نوشت و دوست هم داشت که همه بخوانند و از من هم خواست که نقدی برآن بنویسم کویر بود ! و این تنها کاری است که من انجام ندادم و نرسیدم انجام دهم و مدام خودم را بابت این مساله شماتت میکنم که من که این کتاب را چنین با اشتیاق می بلعیدم و مدام همراهم بود چرا چیزی در این باره ننوشتم.
نکته این است که تا شریعتی بود من یک جمله راجع به شریعتی ننوشتم و یک جمله هم راجع به او نگفتم. مثل اینکه نان قرض دادن باشد، چون شریعتی از من سخن گفته بود و از من تعریف کرده بود حس می کردم پاسخ من تلافی و نان قرض دادن است. اما بعد که نبود شریعتی، من کسی جز شریعتی را نمیدیدم و درباره کسی جز شریعتی سخن نمیگفتم. همه راهها به رم ختم میشد و دوست داشتم مدام از او سخن بگویم.
من تصور اینکه باشم و شریعتی نباشد را نمیکردم برای همین همیشه (نوشتن مطلب درباره کویر)را به فردا میانداختم.
**********************
یک بار قرار بود شریعتی ساعت 8 تا 10 در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران سخنرانی کند. من رفته بودم دم در نشسته بودم، این بچه چپی ها راه می رفتند و می گفتند: شریعتی نیومده ؟ مذهبیها اینند دیگر! این رئیستون نگاه کنید شما را آدم حساب نمیکند و فحشهای بد میدادند. من هم ناراحت بودم و چیزی نمیتوانستم بگویم.
شریعتی که آمد گفتم این چه وقتشه؟ یک کم زودتر میامدی که اینهمه فحش نشنویم لااقل!
گفت : ولش کن بابا، اونجایی که من بودم اگر تو بودی دوساعت دیگر هم اگر بودی نمیآمدی. (که بعدا فهمیدم با بچههای دفتر مهندسین جوان ، آلادپوش و موسوی و نجفی و .. بوده در خیابان بهار، سمرقند) گفت یکی از آنها را اینجا پیدا کن من مخلصت هم هستم.
***************
یک ساعت و نیم گذشته بود و هنوز نیامده بود. نزدیکهای 11 بود که آمد. بعدش هم سخنرانی داشت در دانشسرای سپاه دانش – که سپاهیان دانش دوره میدیدند و استخدام آموزش و پرورش بودند.
از دانشکده ادبیات، رفتیم به دانشسرای عالی ورامین. من فکر میکردم ساعت 12:30 تا 1 نباید کسی آمده باشد. وقتی وارد سالن شدیم یک صندلی خالی داخل سالن نبود. تا ما جایی و راهی پیدا کنیم که برنامه چیست و چه کنیم، چون من آنجا سخنرانی کرده بودم و بچه ها مرا میشناختند از من خواسته بودند یک بیوگرافی در معرفی شریعتی بگویم که به شریعتی که گفتم گفت هرطور خودت می دانی. من هم کافی بود به من بگوید، آنجا من «آب نه تشنگی» را نوشتم.
آنها به من گفته بودند که چپها آریانپور و …. را میآورند و با طمطراق بیوگرافیشان را میخوانند و … ولی ما کسی را نداریم. حالا که دکتر شریعتی قرار است بیاید تو بیا با دبدبه و کبکبه بیوگرافیاش را بگو و سروصدا راه بیانداز ! سرو صدایی که من کردم آن بود.
******************
حسینیه ارشاد آپارتمانی را در اختیار دکتر قرار داده بود. روبروی حسینیه بود. از آپارتمان دکتر (مقابل ارشاد) بیرون آمده بودیم به سمت حسینیه . شریعتی باید درمورد مارکسیسم حرف میزد. هنوز پیاده روی این طرف خیابان بودیم روبروی ارشاد و میخواستیم برویم آنطرف که گفت :
علی شریعتی در حسینیه ارشاد می خواهد درباره مارکس صحبت کند. تو فکر میکنی یک نفر نظر خوب میتواند داشته باشد؟ یک روشنفکری؟ همه فکر میکنند من الان می خواهم بروم آنجا مارکس را به لجن بکشم، خرابش کنم، فحشش بدهم، بدوبیراهش بگویم. همین الان که من حرفم را شروع نکردهام میتوانیم بروی روبروی دانشگاه ببینی که روشنفکرها در آنجا چطور علیه من قصه میسازند که شریعتی آمده درباره مارکس این حرفها را زده و اینطور کرده و آنطور گفته. درصورتی که من آرزویم این بوده و هست که آنها بیایند در این سالن مرا به چالش بکشند، آنها سوال کنند، آنها با من بحث و گفتگو کنند و من در جواب آنها آنچه را که لازم است بگویم. ولی به چهارتا بازاری مومن مذهبی دگم، به اینها چه بگویم درباره مارکس؟ جز این که بیوگرافیاش را بگویم چه میتوانم بگویم؟
واقعا هم اینطور بود. در مورد خیلی از مسائلی که مطرح می کند شریعتی واقعا کسی را ندارد که با او حرف بزند.
************
همان شبی که گفتم اول در دانشکده سخنرانی داشت و بعد در دانشسرا، نزدیکهای صبح بود که ما آمدیم منزل افشار در قلهک. یک چلوکبابی هست در قلهک نبش دولت که مال آقای افشار بود. منزل او رفتیم که خدابیامرز چندسال پیش فوت کرد. رفتیم آنجا شب ماندیم. یک تخت دونفره در اختیار ما گذاشت که بخوابیم. نشستیم به صحبت که دیدیم هوا دارد روشن میشود. دکتر گفت یک چرتی بزنیم. گفتم خوب. ولی من دوست داشتم ادامه بدهیم و حرفهایش را بشنوم.
همین که پشت کرد و پشت کردم که بخوابیم گفت : راستی ! وجه مشترک قصه خلقت در بودیسم یا در زرتشت و اسلام و مسیحیت چیه؟ مشی و مشیانه با آدم و حوا چه شباهتنها و چه تفاوتهایی دارند. برگشتم و نشستیم به صحبت کردن در این مورد.
اکثر شبها درباره خلقت صحبت می کردیم و حرف میزد. همیشه یک حرف تازهای پیدا میکرد که درباره اش سخن بگوید.
***********************
یکبار یک نامه عاشقانهای داشت برای پوران خانم مینوشت که من متوجه شدم. چون یک شایعاتی هم بود که خیلی به خانم و بچههایش تعلق ندارد و نمی رسد. البته آنقدر احسان احسان و سوسا سوسا میکرد که نمیشد اینها را رد کرد (مونا هنوز به دنیا نیامده بود) . گفتم این کار چیه می کنی؟ نامه عاشقانه و حرف از غربت و … گفت:” قربانش بروم؛ خیلی جالبه، مشهد مانده ذست تنها، بچه ها را نگه می دارد؛ کار می کند تا من بتوانم با فراغ بال به این کارها برسم خیلی عاشقانه است، خیلی دوستم داره، خیلی دوستش دارم”.
***************
یکی از کارهایی که دقیقا با نثر من است یاد و یادآوران است. چون این آخرین کاری است که برای حسینیه می کردم. کاظم متحدین وسطش از من گرفت. گفتم که اگر عجله دارید (چون 8-7 روز وقت داشتم برای اینکه هر 15 روز یکبار باید اینها را میدادم.) زودتر این را به شما بدهم چون طبق قرارمان وقت دارم هنوز. گفت نه بده! گفتم: خوب این چه کاری است؟ من امشب نمیخوابم و فردا این را به شما میدهم. گفت نه بده! یک سری دانشجوهایی اینجا آمده اند که مجانی کار می کنند. من آب شدم، یخ کردم، یک جوری شدم که وحشتناک بود. هرگز آنقدر بدنشده حالم. گفتم مگر من پول میگیرم از شما؟ من برای خرجی خانهام، برای اجاره خانهام دارم در دو مدرسه درس می دهم. اینجا شما 1000 تومن به من میدهید، من 1250 تومن اجاره خانه میدهم. من زن دارم؛ بچه دارم. یک بچهام از بیپولی مرده! بعد شما پول به من میدهید؟خجالت نمیکشید؟گفت: نه! بالاخره گفتهاند بده! من هم انداختم جلویش و آمدم.
بعدها خدا رحمتش کند دکتر جلیلی و آقای عمرانی آمدند خانه من همان متن را آوردند، گفتند دکتراین را نمیدهد به کسی. هرچه میگوییم میخواهیم این را چاپ کنیم میگوید همان کسی که این نصفه را درست کرده، بقیهاش را هم درست کند بعد چاپش کنید. گفتهایم او دیگر نیست! گفته بروید پیدایش کنید.
من هم به خیال خودم سنگ بزرگ انداختم که قبول نکنند. گفتم من این کار را وقتی انجام میدهم که 500 تومن به من بدهید. گفتند تو بکن ما 1000 تومن میدهیم. سریع برداشتم و درست کردم و دادم .
الان که نگاه میکنم میبینم که اگر امکانات الان بود و اگر آن موقع امکانات چاپی بیشتری داشتیم آنطوری درمیآوردیم بهتر می شد از نظرگاهی . در ضمن دکتر الهاماتی که پیدا می کرد که دوباره بنویسد و دوباره بگوید اضافه میشد.
آنچه که الان چاپ شده ربطی به کار من ندارد. اینها عین نوار را پیاده کرده اند. من اگر میخواستم این کار را بکنم خیلی آسان بود. اینها البته کارهای آسانی هم نیست، ولی به خلاقیت و فهم مطلب نیاز ندارد.
********************
برای همسرم دنبال کار قرار بود بگردد. جایی سفارش بدهد که برایش کار جور کنند. به من گفت صبح یادت باشد باهم زودتر برویم در یکی از این ادارات کاری برایش درست کنیم. تا دیروقت بیدار بودیم و شب قبل هم نخوابیده بودیم. صبح بیدارش کردم. گفت ها چکار کنیم؟ گفتم قرار بود برویم برای این کار و … گفت آها. بلند شد. من هم رفتم برایش صبحانهای آماده کنم که برگشتم دیدم از خستگی به پشت افتاده. دلم سوخت. دیدم خسته است.
بالاخره ساعت 11-10 بیدارش کردم و رفتیم به چند اداره و وزارتخانه. در وزارتخانه گفت بگویید شریعتی آمده شما را ببیند. به وزیر هم میگفت : یادت است دانشجو بودی نقشه میکشیدی به پست و مقامی برسی و خوب بخوری و ببری و …
*****************
یک بار یک دیس بزرگ غذا آوردند. شریعتی بفرما زد من رد کردم گفتم بگذار او بخورد باقیماندهاش را من بخورم. دوست داشتم از غذای نیمخورده شریعتی بخورم. به فکر ثواب و تبرک و اینها نبودم. عاشقانه فکر میکردم خوشمزهتر میشود. من مشغول کارم شدم و منتظر که او سیر شود. چون یک دیس بزرگ بود که پر بود. برگشتم دیدم تهش را دارد نان میکشد. معلوم بود چندروز است چیزی نخورده. چون با او بوده ام که چندروز هیچ نخورده بود و چند شب نخوابیده بود.
********************
سال 50 اوج محبوبیت شریعتی بود. از راه که می رسیدم(از مشهد) عادتم بود می رفتم به آپارتمان دکتر (روبروی حسینیه) که ببینم خواب است یا بیدار است و می نشستیم چایی میخوردیم و صحبتی می کردیم چون برای من فرقی نمیکرد که حسینیه کار کنم یا آنجا چون کارم همراهم بود . می بردم خانه و در خانه هم کار می کردم. همین طور که آمدم بالا بروم دیدم از پلهها آقای ثابتی دارد پایین میآید. خوب ثابتی به عنوان مقام امنیتی مشهور بود و کسی به عنوان ثابتی نمیشناختش. چون در تلویزیون مقابل بچهها صحبت میکرد و تهدید میکرد و …یک مقدار هولناک و ترسناک به نظر میآمد چون قدرت داشت. من نگاهی کردم و او هم نگاهی به من کرد و رویش را آنور کرد و رفت. حس کردم که بالا نروم بهتر است. گفتم الان بالا بروم دکتر از دیدن این عصبانی است چون حتما این یک چیزی گفته. بعد گفتم برم ببینم نکند بلایی سرش آورده باشد. با شک و تردید رفتم بالا. در را که بازکردم و تو رفتم، هرگز دکتر را اینقدر شاد ندیده بودم. یک حالت شادی داشت. من با تعجب که خدایا چه شده؟ من عکس قضیه را انتظار داشتم. بعد گفتم خیلی مثل اینکه خوش می گذره! گفت : چرا نگذره؟ خیلی خوش میگذره. گفتم نکند باز طنزش گل کرده و میخواهد چیزی بگوید. مثل اینها که میگویند مردم از خوشی! [حالت طنزش قبل از اینکه دکتر شریعتی ارشاد و دانشگاه بشود و قبل از اینکه برود پاریس طنزش خیلی اذیت میکرده حضرات را (امثال حجازی و دیگران را).] گفتم شما برای چه اینقدر خوشحالید؟ بعد از یک مقدار شوخی و از اینور و آنور حرف زدن گفت : من تا حالا فکر می کردم که برای مردم اهمیتی ندارم ومهم نیستم ولی این آقا که دیدی به من ثابت کرد که خیلی به درد مردم میخورم. گفتم مگر چی گفت؟ گفت کلی به مردم فحش داد که اینها خرند و نفهمند و آدم بشو نیستند و تو زندگی و زن وبچهات را نابود میکنی برای چه؟ برو فرانسه برو اروپا تو که زبان می دانی و درسخوانده ای ! برو برای آدمهای فهمیده حرف بزن. ما برایت امکانات میسازیم. در اولین سالگردی هم که آقای طالقانی صحبت کرد پوران خانم گفت که او هیچوقت تصمیم نداشت که به خارج برود – و واقعا هم نداشت – یکی از دلایلش هم همین بود که حاضر بودند حتی خرجش را هم بدهند که او برود . حداقل ثابتی زبانا گفته بود.
=====
می گویند که بازجو(تیمسار زندی پور) از او پرسیده بود که تو “فضل اله مجاهد” را می شناسی؟کیه ؟ چکاره است؟ گفته بود “فضل اله مجاهد” را نمی شناسم ولی” علی قاعدین” را می شناسم. (اشاره به آیه فضل الله المجاهدین علی القاعدین)البته بعید است زندیپور بوده باشد او اینقدر بیسواد نبود . چون آزاد که شدم زندیپور مرا تا خانه رسانده بود. لباسهایم را گشته بودند و دیده بودند پول ندارم وقتی آزادم کردند تو خیابان گفت: “بایست! با توکار دارم. بعد با ماشین آمد من را سوار کرد . اول از همسرم تعریف کرد گفت عجب زنی است،خیلی فوق العاده است، این زن یک زمستان با شکم پر (باردار بود) آمد اینجا نشست یا ایستاد و لرزید. من می آمدم سرک می کشیدم تا نگاهی بکند تا برای تو ملاقاتی بگیرم ولی نگاه هم نکرد. در صورتی که خواهران جلیلی چریک بودند ولی گریه و التماس میکردند که ملاقات کنند. بعد کمی که صحبت کردیم گفت ببین خرسندجان،مرا فرستادهاند تو را برسانم خانه و از تو هرچه که می توانم (اطلاعات) بکشم و به تو میگویم با این زنی که تو داری و امکاناتی که تو داری قدرش را بدان و ول کن این کارها را. دنیا را شما نمیتوانید عوض کنید و درست کنید. کارهایی هم که شما میتوانید بکنید کردهاید .ول کن این کارها را برو به زن و بچهات بچسب. بچهات هم به زودی به دنیا میاید.آمد در خانه نشست بعد من را وادار کرد بروم دوش بگیرم و ریشم را بزنم چون در زندان ریشم بلند شده بود و بور هم بود. گفتم چه اصراری است؟ گفت نه من باید تو را تحویل زنت بدهم چون واقعا به او احترام می گذارم و از این چرت وپرت ها ! اتفاقا احمد خدابیامرز برادرم هم بود. بعد که آنها آمدند خیلی برادرم تعجب کرد و ناراحت بود که چرا ریشهایت را زدهای !
*********************
شاندل ،شریعتی درونش است .زمان را که نمیتواند سرعت بدهد. بنابراین شاندل را میسازد تا بتواند از خودش سخن بگوید . از خود پنهان شده در درونش. به نظر من خیلی کار درخشانی است و خلاقانه است و کم نظیر.
********************
ما را که به ملاقات میبردند یا به بازجویی پیراهنمان را روی سرمان میکشیدند که جایی را نبینیم. حتی اوایل من فکر میکردم می خواهند ما نبینیم و چشمهایم را هم می بستم بعد به من گفتند جلوی پایت را نگاه کن که زمین نخوری.
ولی دکتر را با کت و شلوار می بردند. ما می فهیمیدیم که این کت و شلواری که دارد رد میشود فلان بازجو است یا شریعتی. خصوصا اگر از بند 6 میآمد. شریعتی بند 6 سلول 6 بود و مسعود (احمدزاده) و مصطفی جوان خوشدل بند 6 سلول 8 بودند. دم در سلول دکتر از این بخاریهای پرسروصدای کارگاهی بود ولی با همه اینها دکتر آنجا سخنرانی میکرد. نگهبان را صدا میکرد. از شهر و دیارشان و شرایط زندگی اش میپرسید و کم کم بحث را به مسائل اجتماعی میکشاند و بعد صدایش را بلند میکرد و شروع میکرد به سخنرانی که ما میفهمیدیم و گوش به درسلول میچسباندیم.
آخرین دوره در سلول دکتر قفل نبود، پیش بود. چون برای اذیتش و حرف کشیدن از او برایش هم سلولی میبردند مثل احمدرضا کریمی و .. .
مثلا ابریشمچی با مسعود احمدزاده همسلول بود و در سلول وقتی فهمیده این از مسلمانانی است که به جنگ مسلحانه معتقد است، چون او هم معتقد بوده خوشحال شده و کلی از ایشان تعریف کرده. بعد که فهمیده که جزو راس گروه است و ممکن است اعدام شود یا اطلاعات زیادی داشته باشد که اطلاعاتش را بگیرند خود ابریشمچی تعریف می کرد که به من میگفت : من خفهات می کنم چون در هرصورت من اعدام می شوم و برای من فرقی نمیکند که یکی دونفر دیگر را هم بکشم. تو را هم خفه میکنم که نتوانند اطلاعاتت را بگیرند. فکر کرده بود اینها هم مثل خودش تحفه نطنز هستند.
***************
*****************
آخرین بار در همین زندان (کمیته مشترک) بود. بچههای بند 6 همه میدانند. شریعتی صدای فریادهای (دکتر) جلیلی (از شخصیتهای چپ) را زیر شکنجه که میشنود گریه بیامانی بهش دست میدهد و نمیتواند خودش را کنترل کند . شدیدا دوستش داشت. او را جایی می زدند که صدایش به گوش شریعتی برسد. شریعتی را دلیلی نداشت که شلاق بزنند؛ برای چه بزنند؟ بعد هم ساواک بیخود نمی زد. می زد که اطلاعات بگیرد . شریعتی یا من چه اطلاعاتی داشتیم که بدهیم. اول یک مقدار میزدند که تحقیرمان کنند و خردمان کنند و شخصیتمان را بشکنند. بعد هم ما اطلاعاتی نداشتیم که بدهیم. ما هرچه داشتیم نوشته بودیم، گفته بودیم. اضافه بر آن ما چیزی نداشتیم که بگوییم. نه حزبی داشتیم نه گروهی داشتیم. شریعتی همه حرفهایش را میزد.
صدای جلیلی او را به اوج درد میرساند. شریعتی به یاد علی میافتد که وقتی تیر به پایش میخورد پیامبر میگوید وقت نماز تیر را بیرون بیاورند. شریعتی این صداها را نمیتواند تحمل کند این است که میایستد به نماز خواندن. نماز علی وار میخواند . بچهها میگفتند وقتی که نماز میخوانده واقعا می توانسته این صداها را تحمل کند و اصلا صدایی نمیشنیده.
چه بسا قبل از زندان، آن اوایل که آمده بود، وقت هایی می شد که شریعتی اگر نمازش قضا میشد برایش مهم نبود. سنگین نمیگرفت. همان زمان من شدیدا به نماز معتقد(پایبند) بودم خواهر یکی از دوستانم به مادرم گفته بود این چقدر مذهبی است ! در نماز چیزهایی میخواند که من تا حالا نشنیدهام. پویان هم همینطور شدید مذهبی(متشرع) بودیم. پویان بدون نماز جماعت پشت سر آیتاله میلانی حاضر نبود شب به خانه برود. افراطی مذهبی بود و افراطی ضدمذهب شد.
*******************
*****************
فیلم رم شهر بیدفاع فلینی را با هم رفتیم در سینما شهرقصه، کنار سینما آزادی. آنجا ما فیلم رم شهربیدفاع را دیدیم و شریعتی گویا نشئه نشئه شده بود و آنچنان درفیلم بود که گویا در فیلم زندگی می کرد. لذت از چشمها و نفسش میبارید.
*****************
اخوان را میخواند و شدیدا دوست داشت، ضرباهنگ حماسی شعر اخوان را خیلی دوست داشت، ضمن اینکه به استخوانهای پوسیده اجداد هم نمیخواست ببالند، این است که آخر شاهنامه اخوان خیلی به دلش مینشست که : «ما فاتحان قلعههای رفته بر بادیم»
*****************
شریعتی به هدفش رسیده است. اگر ایرانی قبل از شریعتی را با ایرانی بعد از شریعتی مقایسه کنید می توانید بفهمید که شریعتی به هدفش رسیده است یا نه !
**********
من بند 4 بودم. زیلوی همه سلولها را برده بودند بیرون سمپاشی کنند. ما روی موزائیک ها نشسته بودیم. نگهبان آمد و داخل اتاق قدم میزد و شعارهایی را که زندانیان قبل از ما روی دیوارها با کندهکاری نوشته بودند را میخواند.
البته ما دیگر قاشق و چنگال نداشتیم و مجبور بودیم با دست و خمیرنان قاشق بسازیم که مسعود خیلی متخصص بود در این کار و 50 قاشق ساخته بود. اگر این قاشق ها را نمی ساختیم باید غذا را با دست میخوردیم. دستهایی که روزی یکبار صبح میشستیم.
این نگهبان این شعارها و فحشها و شعرهای انقلابی را خواند. من هم اتاقی داشتم به نام حسن عسگری که از بچه های سعید سلطانپور بود.
این نگهبان گفت اینها خیلی خرند. با لحنی که انگار یک همفکر پیدا کرده باشد. گفتم چطور؟ گفت : اینهمه شما را نگه می دارند و خرج شما می کنند. من جای اینها بودم همهتان را اعدام میکردم. بعد کمی قدم زد و دوباره گفت: البته این که شما را نمیکشند به خاطر پیامبر بند 6 است. اگر او نبود میکشتندتان.
****************
یکبار با هم به خانه ای رفتیم که آقایان باهنر و بهشتی و مطهری و دیگران جلسه داشتند. شریعتی سیگارش تمام شد. یک سیگار دیگر درآورد روشن کند، گفتم بگذار برویم داخل بعد روشن می کنی . قبول کرد و رفتیم داخل. وقتی وارد شدیم آقای بهشتی گفت : به به ، پس درست گفتند که آقای دکتر سیگار را ترک کرده است؟ دکتر گفت خیر، خلاف به عرضتان رساندهاند. گفتند پس ترک نکردی؟ گفت چرا ترک کردم ولی کبریت را ترک کردهام نه سیگار را ! (چون سیگاررا با سیگار روشن میکرد.
=====================
سال آخر در یک حالت حصر بود و واقعا کنترل میشد که چه کسانی آمد وشد میکنند. به همین دلیل اصراری نداشته که مرا ببیند یا من ببینمش وگرنه دلیلی ندارد که شریعتی هیچ تلاشی نکند یا پیغامی برای من نفرستد. در مورد من گویا چنین تهدیدی کردهبودند که اگر با او تماس بگیری درست مثل این است که رفتهای حسینیه یا سخنرانی کردهای. ما با تو کاری نداریم با مستمعت کار داریم. ما با تو کار نداریم. خرسند را کلکش را میکنیم. او را اذیتش میکنیم.