Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


افسانه (بتول) شریعتی

شاگرد برادر

افسانه (بتول) شریعتی

خواهر کوچک و شاگرد شریعتی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ

منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیر ۱۳۸۸

 

خدا یاری ‌کند تا بتوانم حرف بزنم و آنچه را که به یاد می آورم را بگویم . صحبت کردن درباره برادری که وجودش و بودنش و داشتنش برایم افسانه بود خیلی مشکل است.انشاالله بتوانم احساساتم را هم مهار کنم و صحبت کنم.

بزرگی می‌گوید که گذشته رازهایی نیست که بر ما گذشته، گذشته رازهایی‌ست که به خاطر ما مانده. رازهایی که به خاطر من مانده در همه‌ا‌ش چهره این برادر درخشان و نمایان است، در لحظه ‌لحظه‌اش.

دورترین خاطره برمی‌گردد به رازهای خیلی کودکی من. من پنج‌ساله بودم که طبق سنت خانواده های مذهبی مکتب رفتم و با سواد شدم؛ قرآن را خواندم، گلستان و بوستان را. ولی باسواد شدن من  به قبل از پنج سالگی برمی‌گردد و نقشی که  داداش در این میان داشت؛ نقشی که بیشتر از این که برادرانه باشد، برای من پدرانه بود.

آن وقت‌ها این وسایل کمک‌آموزشی نبود ولی یادم است داداش دقت زیادی داشت بر روی آموزش ما، بخصوص من. اصرار داشت که به خاطر دختر بودنم حتما باسواد بشوم چون خواهرانم از آن محروم بودند. با آن همه مشغله ای که داشت؛ کارهای سیاسی، نوشتن و ..،هر فرصتی پیدا می‌کرد با من می نشست و به من آموزش می داد. این برمی‌گردد مثلا به چهار سالگی من، سه سالگی…  عکس اشیاء را می‌کشید (مثلا نان، آب، مردی را به نام بابا، خانمی را به نام مادر و زیرش می نوشت) و به من خواندنشان را یاد می‌داد. آموزشم را بنابراین اولین بار با برادرم شروع کردم و وقتی به مکتب رفتم تقریبا سوادم خوب بود، این بود که خیلی زود یاد گرفتم.

یکی از ویژگی‌هایی که در او برای من جلب توجه می‌کرد همسانی قول و عملش بود. این همسانی میان قول و عمل، یعنی همه آن چیزهایی که شعارش را می‌داد، می نوشت و به عنوان نظریه مطرح می کرد در عمل روزانه‌ا‌ش با خانواده، با اجتماع یا جامعه هم می‌دیدیم.

مثلا این که می‌گوید بشر ترکیبی‌ست از لجن و روح خدا. همیشه برایم جالب بود که دکتر در برخورد و مواجهه با انسان‌ها انگار می‌خواست آن قسمت خدایی و الهی را از آنها بیرون بکشد و آن طرف را به خودش بازبشناساند. فرق نمی‌کرد روستایی بود، بی‌سواد، با سواد، بااستعداد، کم‌استعداد، اصولاً یک نگاه کریمانه‌ای به انسان داشت که همان را من می‌بینم خوشبختانه بچه‌هایش هم به ارث برده‌اند. به آدمها اعتماد به نفس می‌داد، اتکا به نفس می‌داد، بال و پر می‌داد. حتی ممکن بود بعضی وقتها آدم احساس می‌کرد این بال و پری که دکتر دارد می‌دهد مال من نیست، نمی توانم پرواز کنم، ولی آنچنان القاء می‌کرد که دیگر فکر می‌کردی می‌توانی پرواز کنی اوج بگیری.این فقط در رابطه با من که خواهرش بودم -که آن قدر دقت می‌کرد در آموزش من- نبود.

بعد هم حتی وقتی به فرانسه رفت از آن ‌جا تمام مدت می‌گفت نمره‌هایت را برایم بفرست، مخصوصا روی انشا‌هایم خیلی دقت می‌کرد و دوست داشت انشا‌هایم را برایش بنویسم. آن ‌جا دختر همسایه‌ای داشت هم‌سن من، به او گفته بود نامه‌ای بنویسد برای من، و خود دکتر زیرش برایم ترجمه کرده بود و بعد به من هم می‌گفت جواب آن دختر را بده، من هم این کار را کردم.

مثلا اگر پسربچه فقیری دم در می‌آمد دیگر او را رها نمی‌کرد؛ می‌ایستاد با او صحبت می‌کرد و می پرسید که چرا مدرسه نمی‌روی؟ مگر پدر نداری؟ مادر نداری؟

یکبارپس ار ازدواجم خانه من آمد. من کارگر چهارده پانزده ساله ای داشتم، با او خوش و بش کرد و متوجهش شد. گفت از کجا اومده؟ گفتم این یک دختر قالی‌بافی بوده که من آوردمش کمکم کند. من تازه بچه‌دار شده بودم. گفت یعنی سواد ندارد؟ گفتم نه. گفت پس حتما وظیفه داری که بفرستی باسواد بشود. که من فرستادمش رفت شبانه و الآن هم هست و همیشه دعا می‌کند و می‌گوید می‌توانم مجله وکتاب بخوانم. از خانه خود ما کتاب می‌برد می‌خواند و علاقمند شده بود. بنابراین این حالت مسؤولیتی که داشت، این نگاه بزرگی که به روح انسان‌ها داشت فارغ از هر مرزبندی، این را هر روز در عملش هم ما می‌دیدیم.

کارگر روستایی ای داشتیم که خیلی زن بدوی‌ای بود، عادت داشت خسته که می‌شد روی زمین می‌خوابید، داداش تا از راه می‌آمد بلافاصله زیر سرش بالش می‌گذاشت و رویش چیزی می‌انداخت.

بسیار مؤدب بود و متواضع بود. بی‌نهایت مؤدب. همه می گوید. حتی اخیرا شنیدم دکتر نصر هم به این خصلت اشاره کرده است.  مثلا در مقابل پدرم تا آخرین روزهایی که از ایران رفت و یک چهره‌ی جهانی هم شده بود سیگار نمی‌کشید و اگر پدرم از راه می رسید به سرعت سیگارش را خاموش می‌کرد. در مقابل آدم‌های معمولی و زن‌های روستایی که به خانه‌ی ما رفت‌وآمد داشتند معمولا دستش را به سینه میگذاشت و احترام می‌گذاشت، در مقابل یک بچه بلند می‌شد. اما همین آدم در چند مورد که من دیدم و می‌توانم مثال بزنم، عجیب ادب را شاید فراموش می‌کرد و با طنز گزنده‌ای شاید طرف را خرد هم  می‌کرد. مواقعی که احساس می‌کرد حقی ضایع شده یا مواردی که حس می‌کرد طرف تبختُر دارد، تکبر دارد، خیلی مقید بود که این تبختر را  بشکند.

در مورد خودم خاطره ای یادم است که برمی‌گردد به کودکی‌ام. گفتم که در پنج‌سالگی قرآن و بوستان و گلستان را خواندم و بعد دیگر گذشت و دکتر رفت تهران . اول مهر که زمان نام نویسی من برای اول ابتدایی بود گذشت. دکتر آمد دید بیستم مهر است. گفت اسم بتول را ننوشتید؟ گفتند: نه! گفت بیا برویم اسمت را بنویسیم. رفتیم مدرسه ابتدایی و مدیر آن جا آدم خیلی متکبری بود، اتفاقا بعدا هم با ما فامیل شد. ما را سردواند و هی می‌گفت چرا دیر آمده‌اید؟ الآن وقت نام نویسی نیست! کجا بودید مگر؟ دکتر گفت من به شما توصیه می‌کنم، خواهر من سواد دارد شما نام نویسی کنید، بد نمی‌بینید. مدیر گفت نه، من با این کارها کار ندارم و دیر آمده‌اید و تا حالا کجا بودید. دکتر هم جلوی همه ادای ایشان را درآورد و گفت یه یه یه یه یه یه! من اصلا تعجب کرده بودم. برگشتیم و گفتم داداش حالا چه می‌شود؟ این که اسمم را نمی‌نویسد. گفت به درک! جاهای دیگر هست. بعد از ده بیست روز کارگرمان را با من فرستادند و اسمم را نوشتیم.

مورد دیگری بود در دانشکده. خانمی بود که ایشان هم خیلی خودش را تافته جدا بافته می‌دانست. روش دکتر این بود که در دانشگاه اجازه می‌داد خود دانشجوها بیاندیشند، حتی به زور!

من دانشجوی ایشان بودم، دکتر در کلاس صحبت می‌کرد، بعد مثلا می‌گفت خانم‌ها نظرشون چیه؟ بعضی‌ها نظر می‌دادند ولو این که نظرها پرت بود. چون رشته ما تاریخ ادبیات بود و درس‌ها حفظی بود، حفظ می‌کردیم نمره بیست هم می‌گرفتیم اما برای اولین بار روش جدیدی را دکتر مطرح کرد که خود ما را به اندیشیدن وا می‌داشت. می‌گفت نظرتون چیه؟ و هر کس به اندازه اندیشه‌اش اظهارنظری می‌کرد، پرت، پلا، هرچی! یک بار به یکی از خانم‌ها گفت نظر شما چیه؟ گفت من نظری ندارم. دفعه دوم با حالت لجبازی گفت نظر شما چیه؟ باز گفت من نظری ندارم. گفت شما غیر از این که نظری ندارین مثل این که سواد هم ندارین!

این دو وجه متناقض-بود- در دکتر که یک بار آن قدر مؤدب و یک بار آن قدر تیز و گزنده. مخصوصا وقتی می‌دید که یک حقی ضایع می‌شه.

مثلا پوران خانم، همسر ایشان، دبیر دبیرستان بود. ایشان به خاطر زایمان مدتی نمی‌رفتند مدرسه درس بدهند، داداش به جایشان می‌رفت. دختری در کلاس اش بوده که قهرمان ژیمناستیک استان خراسان بود و اولیای مدرسه خیلی به حضرتش احترام می‌گذاشتند و برایش رانت‌های خاصی قائل بودند و به همین دلیل حالت خودمختاری داشت. مثلا می‌آمد در کلاس می‌نشست بعد وسط درس صدایش می‌زدند که بیا برای تمرین یا مسابقه یا … و ایشان می‌رفت. در همان کلاس آن عقب کلاس، ظاهرا دختر  محجوب و کم حرفی  هم بوده است.  در سر کلاس انشاء از این دختر می خواهد که بیاید و انشائش را بخواند. دختر می خواند و متنی زیبایی را هم می خواند. دکتر می گفت آن قدر عصبی شدم که دستم را محکم کوبیدم بر روی میز که خود دختر پرید. گفتم آخر اندیشه خوب می‌خواهی چه کار؟ نوشته‌ی خوب می‌خواهی چه کار؟ مثل خانم فلانی باش! برو ورجه وورجه کن تا برات ارزش قائل بشن، قلم خوب به درد این مملکت نمی‌خوره!

یکی از وجوه متناقض دیگر‌ش این بود. می‌گفت کسی که کار سیاسی می‌کند اولین کسانی که قربانی می‌شوند زن و بچه‌ها و خانواده‌ا‌ش هستند.  او هم بیشتر وقتش را بیرون از منزل می‌گذرا ند و به همین دلیل وقتی در خانه بود من یادم است- چنان با تشنگی اینها را می‌چلاند که آن ها را به گریه می انداخت. مثل این بود که می خواهد تمام آن نبودن هایش را جبران کند.  دکتر خیلی از نظر عاطفی قوی بود.

یک باردکتر ما را برد به رستورانی در تهران. رستوران شیکی بود و همه گفتند چرا این‌جا؟ گفت برای این که می‌خواهم بتول که از مشهد آمده این‌جا را ببیند. رستوران شیکی بود و من برای اولین بار رستوران خیلی لوکس می دیدم بودم که تمام تیپ‌های امروزی و به اصطلاح مدرن بودند. من چون چادری بودم کمی حالت خجالت و شرم داشتم. آقایی که آن جا بود-موقع ورود- ایراد گرفت که چرا ایشان چادر دارد و دکتر گفت چادر اشکالی ندارد و ما می‌آییم تو و تو هر کار دلت می‌خواهد بکن! این‌جا کشور شیعه‌مذهب است دیگر ، نه؟ او هم نگاهی کرد و رفتیم نشستیم و برای این که مخالف‌خوانی را با آن آقا شرو ع کند شرو ع کرد به ضرب گرفتن روی میز و می‌خواند که : «شنیدم قاسمت کرده عروسی…» با لهجه دهاتی. همه به ما نگاه می‌کردند. پوران خانم گفت علی این کارا چیه می‌کنی؟ گفت نه بذار یک کم اینا بشنون ترانه‌های روستایی رو. عیب نداره حالا مد شده!  از این خلاف‌خوانی خیلی می‌کرد.

…..

سال 46، سال آخر دبیرستان، من به خاطر این که پدرم در حسینیه ارشاد بودند رفتم تهران. دکتر هم همین‌طور، در حسینیه سخنرانی می‌کرد. رفتم تهران با آنها زندگی می‌کردم و خیلی ناراحت بودم از این که از مشهد رفتم و دوستی نداشتم و احساس غربت می‌کردم .

یک بار دکتر گفت زیاد ناراحت نباش، در تهران دوستان زیادی داریم که کم از (دوستان) مشهد نیستند و اتفاقا با ما سنخیت‌شان بیشتر است از جمله آقای متحدین که همین خیابان نزدیک ما زندگی می‌کنند. ما خیابان ژاله بودیم و یک کوچه آن طرفتر آقای متحدین زندگی می‌کردند. یک روز محبوبه (متحدین) و مادرش آمدند دیدن ما و من دیدم یک دختر تهرانی بود و آشنایی‌ای باآنها آنآآآآاانداشتم.  او می‌خواست  رشته ریاضی برود، من هم که رشته ادبی بودم و آقای متحدین پدر ایشان قصد داشت هر دوی ما را در یک مدرسه اسم‌نویسی کند. برای این که خانه‌ها نزدیک هم بود و او دنبال من بیاید که احساس غربت نکنم.

مدرسه نزدیک ما مدرسه آذرمیدخت شرقی از نظر سواد خیلی بچه‌های خوبی پرورش می‌داد، ولی ملی بود. اسم هردویمان را آن ‌جا نوشتند. در نتیجه محبوبه می‌آمد دنبال من با هم دبیرستان می‌رفتیم. از آنجا آشنایی‌مان شروع شد و چه‌قدر عمق گرفت چون فهمیدیم خیلی وجوه مشترکی با هم داریم. دختر بسیار فهمیده‌ای بود. اما با این مسأله که پدرش می‌گفت حجاب داشته باش، مشکل داشت. یک روسری خیلی کوچیکی داشت و همیشه هم غر می‌زد که بتول برای چی ما باید حجاب داشته باشیم. چون مدرسه‌ای که می‌رفتیم، هم مدرسه‌ی به‌اصطلاح سطح بالایی در زمان شاه بود و هم دختران بسیار مدرن (بودند) و ما تنها کسانی بودیم که حجاب داشتیم. من چادر داشتم و ایشان روسری و خیلی به چشم می‌آمدیم. برای من مشکلی نبود چون از کودکی عادت داشتم ولی برای ایشان همیشه مشکل بود. می‌گفت یک روزی انشالله دیپلم بگیرم این را پرت می‌کنم. با هم خیلی اخت بودیم با وجود این که من ادبی بودم و او ریاضی، و خیلی اهل ذوق بود.  بعد شعرهایی مثل شعرهای اخوان و شاملو را ، عمدتا اخوان را ـ شاعرانی که مذاق سیاسی داشتندـ می‌خواندیم. اینها را می‌خواندیم و او هم جذب شده بود، از این شعرا خوشش می‌آمد. خانه ما می‌آمد ، حتی بیشتر شب‌ها با هم بودیم و می‌خوابیدیم.

تا این که دکتر سخنرانی‌هایش را در حسینیه شروع کرد. من به محبوبه گفتم بیا برویم ولی او چون مذهب قشری را دیده بود خیلی تمایل نداشت. (بالاخره) رفتیم حسینیه و نشست پای صحبت‌های دکتر تا این که من آمدم مشهد و جدا شدیم. من آمدم دانشکده ادبیات مشهد ادامه تحصیل دادم، ایشان آن‌جا ماند. یک دفعه نامه‌ای به من نوشت که من همیشه می‌گفتم خوش به حال خانواده‌ات که تو را دارند ـ لطف داشت به من ـ حالا می‌گم خوش به حال تو که همچین برادری داری! من وقتی می‌روم پای سخنرانی او سیر نمی‌شوم از صحبت‌های برادرت در حسینیه ارشاد، و جای تو خالی که این‌جا چه قیامتی است، جوون‌ها چه‌قدر می‌آیند و این ها. بعد به طور کلی دیگر محبوبه دگرگون شد؛ محجبه شود و بعد به زاغه‌نشین‌ها می‌رفت سر می‌زد و درس می‌داد به بچه‌های آن‌ها. درس ریاضی می‌داد، بعد هم که داداش وسیله آشنایی‌اش را با حسن آلادپوش فراهم کرد و هر دو رفتند توی خط سازمان مجاهدین خلق و مبارزه کردند تا به شهادت رسیدند.

من تهران دبیرستانم را تمام کردم و بعد دکتر گفت بیا مشهد چون می‌دانست من از تهران زیاد خوشم نیامده بود. بعد آمدم مشهد و کنکور هم منطقه‌ای بود. دکتر گفت بیا مشهد کنکور بده. خودم را آماده می‌کردم کنکور بدهم. یک بار که مشغول اصلاح بود داشت گفت چه رشته‌ای می‌زنی؟ چون هر رشته‌ای می‌خواستیم بزنیم سؤال‌های همان را به ما می‌دادند. من مصمم بودم ادبیات بخوانم، چون ادبیات دوست داشتم. دکتر گفت فقط ادبیات می‌زنی؟ گفتم بله چه‌طور؟ گفت تاریخ را هم بزن. گفتم تاریخ؟ چون تاریخ آن ‌جا  درس خیلی مرده‌ای بود و اصلا مطرح نبود. گفت بله چون تاریخ الآن خیلی مطرح شده در دنیا و رشته‌ی نویی است. گفتم چشم. زدم و اتفاقا در تاریخ دوم شدم و در ادبیات پنجم شدم! شاگرد خود دکتر شدم و خوشبختانه دو سال شاگردش بودم که فلسفه تاریخ و تاریخ اسلام به ما درس می‌داد؛ همان درسی که بعدها شد اسلام شناسی(مشهد).

پنج رشته بودیم، زبان انگلیسی و زبان فرانسه، ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا. درس‌های دکتر عمومی بود و همه رشته‌ها را در یک کلاس جمع می‌کردند و ما تعداد زیادی می‌شدیم. دکتر که می‌آمد اولش همه بهت‌زده بودند چون شیوه درس دادنش، حرفهایی که مطرح می‌کرد همه خیلی نو بود، بدیع بود. اول که وارد کلاس می‌شد همه با هم زمزمه می‌کردند و حرف می‌زدند. ایشان اصلا حرف نمی‌زد و مدتی همین‌طور که سیگار می‌کشید به بیرون خیره می‌شد. مثل این که حرفهایش را جمع‌وجور می‌کرد. بعد شروع می‌کرد پرسش کردن که نظر شماها چیه؟ خود ذهن‌ها را به تفکر وامی‌داشت در کلاس‌هایی که ما عادت کرده بودیم استاد یک‌طرفه حرف بزند و ما فقط یادداشت برداریم و شاگرد خوب کسی بود که همه‌ی آن (شنیده ها) را پس بده.

اولا درس دادن‌ها غیرعادی بود و چنین چیزی رسم نبود؛ نه کتابی در میان بود نه می‌گفت جزوه‌ای بنویسید، فقط بیشتر بچه‌ها ضبط داشتند که صحبت‌ها را ضبط می‌کردند. این بود که خیلی جذاب بود، بعد از چند ماه که گذشت کم‌کم دیدیم این جمعیت ما سه برابر شد چهار برابر شد، چون همه خانوادهای‌شان را هم می‌آوردند. اول خواهرها و برادرهای جوانشان را می‌آوردند، بعد کم‌کم ما دیدیم-اصلا یک چیز خیلی غیرعادی‌ای بود- که خانمها و آقایان مسن می‌آمدند، روزنامه می گذاشتند روی زمین می‌نشستند، روی دریچه می‌نشستند و گوش می‌دادند، تا جایی که دانشکده منع کرد که نباید این کار را بکنید.

در کلاس درس، کار بزرگ دکتر این بود که تفکر را به همه یاد داد مخصوصا در رشته تاریخ. شاگرد خوب کسی بود که همه (چیز) را حفظ کند و بدون انداختن یک واو همه را جواب بدهد. در آنجا دکتر گفت من به هر کس که عین حرفای مرا بگوید صفر می‌دهم- که همه تعجب کردند.گفت چون آنها که حرفهای من است  شما خیلی هنر نمی‌کنید کار ضبط صوت را انجام بدهید! از خودتان باید حرف بزنید و ما که عادت نکرده بودیم اصلا از خودمون حرف بزنیم چون شاگرد زرنگ شاگردی بود که همه را بدون انداختن واو جواب بدهد.

اولین جلسه امتحان که شد همه از من می‌پرسیدند داداشت چه‌جوری می‌خواد امتحان بگیرد؟ من گفتم من خودمم بی خبرم نمی‌دانم، اطلاع ندارم. دکتر گفت من فقط یک سؤال دارم، یک سؤال از شما می‌کنم. یک سؤال کرد و همه با بهت به هم نگاه می‌کردند. همان سؤال معروف که من بارها گفته‌ام و  نوشته (هم شده): فرزند فضانوردی از مادرش پرسید پاپا کی به خانه برمی‌گردد، مادر گفت روز چندم ژانویه‌ی فلان! بعد فرزند گفت حالا کی به خانه می‌آد؟ مادر گفت نمی‌دانم! دکتر گفت شما حرف این خانم را با توجه به حرفهایی که من در کلاس زدم تجزیه‌تحلیل کنید! و خودش هم گذاشت از کلاس رفت بیرون.

همه به هم نگاه می‌کردیم و عمدتا همه به طرف من که این چه سؤالی بود؟ یعنی چی این؟ ما چی باید بنویسیم؟ من و آقای دیگری که بعدا در تظاهرات جلوی دانشگاه شهید شد- آقای نعیمی- مثلا بچه‌ های زرنگ کلاس بودیم. یک‌کم می‌خواستیم شرو ع کنیم به نوشتن، خب دیدیم همه دارند به ما نگاه می‌کنند و همه به هم می‌گویند این یعنی چی، حرف دکتر یعنی چی؟ ما هم همین طور مداد دستمان بود و نمی‌نوشتیم. بعد از یک ساعت دکتر آمد گفت نوشتین؟ دید که همه ننوشته‌اند، گفتند آقای دکتر این یعنی چی؟ گفت خب اشکالی نداره شما ناراحت نباشید، بروید خانه‌هایتان، فردا پس‌فردا، هر وقت خواستید، جواب این را بدهید و بیاوید.

در خود کلاس هم سؤالی می‌کرد که ذهن را به تکاپو وادار کند. می‌گفت ذهن‌ها همه بسته‌ست و شما فقط چیزها را حفظ کردید در صورتی که از خودتان باید چیزی برای گفتن داشته باشید. بعد از مدتی البته این تربیت دکتر باعث شد همان‌هایی که ساکت بودند همان‌هایی که از برمی‌کردند همان‌هایی که می‌ترسیدند حرف بزنند، بعد از چند ماه صاحب رأی شدند، صاحب سخن شده بودند، صحبت می‌کردند، بحث می‌کردند با دکتر، جدل می‌کردند. رابطه‌ی بسیار دوستانه ای با دانشجویان داشت.

کافه‌تریایی بود در دانشکده ادبیات و معمولا دکتر با دانشجویان جمع می‌شدند و با هم چای می‌خوردند. این‌ نوع رفتار در دانشکده برای اولین بار بدعت بود. ما عادت کرده بودیم از دور به استادانمان سلامی کنیم و اساتید مختار بودند که جواب بدهند یا زیر لب جواب بدهند و بروند. همین‌قدر خوشحال بودیم. اما دکتر می‌نشست با دانشجوها و شاگردها، صحبت می‌کرد گپ می‌زد، حتی دیگر کار به جایی رسیده بود که بچه ها مسائل خانوادگی‌شان را نیز برای او می‌گفتند و یک جو خیلی خاصی را به وجود آورده بود و همین از  ایراداتی بود که به او می گرفتند.

رئیس دانشگاه، آقای دکتر متینی مدام در حال تذکرات اداری و آیین نامه ای به دکتر بود . از جمله اینکه چرا با دانشجویان صمیمی می شوی و شأن استادی از بین می‌رود؛ شما با این ها می‌روی کافه‌تریا می‌نشینی و چای می‌خوری، با هم سیگار می‌کشید، سیگار آنها را تو روشن می‌کنی. شأن استادی را که گفت دکتر جوابش را داد که:” آقای دکتر متینی شأن استادی وضو نیست که با یک بی‌احتیاطی از بین بره.” در جواب دادن‌های تند و تیز هم بسیار استاد بود، طوری که طرف را بدون این که خیلی بی‌تربیتی کرده باشد خرد می‌کرد.

آقای آریان که بسیار پسر خوبی بود یک بار بلند شد و خیلی گستاخانه خطاب به دکتر گفت که شما با این حرفها دارید اسلام را بزک می‌کنید. شما با این حرفات جنبش مارکسیستی را عقب می‌اندازید! حالت پرخاش داشت و مفرد خطاب می‌کرد. گفت آقای دکتر!شما، بهت بگم، خدمت نمی‌کنی، این خیانت است که داری اسلام را بزک می‌کنی و به خورد بچه‌ها می‌دهی. یکی از این بر پا شد یکی از آن بر که آقا بشین حرف دهنت را بفهم. یکی می‌گفت آقا… یعنی یک کم توهین کرد. دکتر عصبانی شد. عوض این که از آن مخالفش عصبانی بشود از دوستدارانش که می‌خواستند جلوی او را بگیرند عصبانی شد. گفت من همه‌ی وجودم که آمدم این‌جا برای اینه که بگویم به آزادی باید احترام گذاشت. من خودم زنده‌ام اولا و لشکرکشی احتیاج نیست. دوست عزیز من، یک نفر  نظرش این است و از سر درد هم سخن می‌گوید و من باید به او بفهمانم که من هم برادر مثل تو دردمندم منتها راه‌های شفای دردمان شاید جداست. پس بهتر است با هم صحبت کنیم و این فحش دادن نداردکه شما پاشدید. این‌جا چاله‌میدان نیست که. چون آنها دکتر را خیلی دوست داشتند، عصبی شده بودند. گفت این‌جا چاله‌میدان نیست که شما پاشدید. ایشان از سر درد سخن می‌گوید و من به دردش احترام می‌گذارم.

عرف جامعه این‌جوری می‌پسندید که دخترها با وجود این که دانشجو می‌شدند هرچه ساکت‌تر و آرام‌تر و بی‌صحبت‌تر باشند. دکتر برای مبارزه با همین فضا بیشتر دخترها را مخاطب قرار می‌داد که مثلا خانم شما نظرتون چیست؟  اوایل سرخ می‌شدند، زرد می‌شدند وحرفی نداشتند. می‌گفت خیلی دوست دارم نظرتان را بشنوم! بعد در ترم بعد طوری شده بود که دخترها واقعا جزء اولین سخنگوهایی بودند که بلند می‌شدند و صحبت می‌کردند، ایراد می‌گرفتند و…. چون دکتر می‌گفت به هر دانشجویی که از سخنان من ایراد بگیرد دو تا چهار نمره به نمره امتحانش اضافه می‌کنم. یعنی ایراد گرفتن شده بود یک امتیاز. اول‌ها سخت بود برای ما که عادت کرده بودیم سر به زیر باشیم و هرچه استاد می‌گفت یادداشت کنیم و عین همان را  برای بیست گرفتن تحویل بدهیم، ولی دکتر این جو را کاملا در دانشکده شکست. یعنی یک نوع حالت گستاخی در دانشجو به وجود آورد که بلند شود و صحبتش را بکند در مقابل استاد. در کلاس‌های دیگر هم این اتفاق افتاده بود که بعضی از اساتید را خشمگین می‌کرد که دکتر شریعتی روی اینها را زیاد کرده، دکتر شریعتی به اینها گفته این کار را بکنید و سخن بگید و حرف بزنید.

بعد حتی یکی از آقایان که بچه‌ی شوخی بود و خرده‌شیشه داشت یک دفعه به یکی از اساتیدمان گفت که آقای دکتر جنگ‌های صلیبی چه اثراتی داشت؟ چه برای کشورهای شرق چه برای غرب؟ گفت چه پیامدی می‌خواهی داشته باشد جز کشت و کشتار، این طرف بکش آن طرف بکش. از آخر همه کشته شدن دیگه. دانشجو گفت ببخشین چون آقای دکتر شریعتی ده جلسه در این مورد صحبت کردند و اثراتی که جنگ‌های صلیبی در دو ملت مسلمان و مسیحی داشته، غرب و شرق، برای ما صحبت کردند، می‌خواستم ببینم شمام موافقید؟ استاد عصبانی شد گفت من چه کار به آقای دکتر شریعتی دارم؟ شما از خود ایشان بروید سؤال کنید.

این بود که یک جو پژوهشگرانه، یک جو تند که همه چالش داشتند در دانشکده و آن جو ِمرده و قبرستانی‌ای که یک طرفه بود کاملا عوض شد. چون دکتر به خود ما مرتب سر کلاس می‌گفت شما غصه‌ی نمره را نخورید، من فقط برای کسی بیشتر ارزش قائلم که چالش بیشتری داشته باشد، حتی با سخنان خود من. هر کس بیشتر نقد داشته بیشتر به او نمره می دهم البته فحاشی نه. حتی بچه‌ها اوائل برای همین که نمره‌ای بگیرند به حساب خودشان، بلندمی‌شدند و سخن می‌گفتند، ولی دیگر ترم بعد کاملا احساس می‌شد این کلاس یک کلاس زنده‌ است ، هم خود بچه‌ها با هم حرف می‌زدند هم بچه‌ها با استاد حرف می‌زدند، در عین حال که همه دکتر را دوست داشتند مثل برادر، برادر خطابش می‌کردند و چه احترام عظیمی برایش قائل بودند.

از نظر رعایت نظم و مقررات دانشگاه همه چیز را به هم ریخت، طوری که  سروقت نیاید، سروقت که اصلا براش مطرح نبود، نه در آغاز نه در پایان. آغاز(کلاس) هم زود نمی‌آمد در پایان هم پایانی نداشت، چون بعد می‌رفت در حیاط و باز بچه‌ها دورش را می‌گرفتند. کلاس‌های بقیه همه تعطیل می‌شد. این بود که تمام نظم دانشکده را به هم ریخته بود و سخت آقای دکتر متینی را عصبانی می‌کرد.

اوائل بیشتر آقای آریان و همسرش، خانم توکلی(از جوانان چریکهای فدایی) بودند که با دکتر بحث و جدل داشتند. اما با هم چنان صمیمی شده بودند که یادم می آید ساعت‌ها می‌نشستند در تریا و با هم حرف می‌زدند. کاملا معلوم بود که در پس این حرفها و صحبت‌ها برای دکتر احترام زیادی قائل بودند.

سال 53-52  پدرم را گرفتند و اینطور شایع کرده بودند که پدر را به خاطر  دکتر گرفته‌اند .من و فرزند دوساله ام به تهران آمده بودیم چرا که عازم خارج بودم تا به همسرم که در بلژیک بود بپیوندم. به دلیل داشتن نسبت با دکتر، پاسپورتم را به من نمی‌دادند.

در همین ایام دربدری دکتر و زندانی شدن پدر بود که روزی من و پوران و بچه‌ها نشسته بودیم در خانه که ناگهان داداش آمد. وارد خانه شد و فهمیدیم که تصمیم گرفته است برود خودش را معرفی کند که ما گریه و زاری و چرا و…؟  گفت من می‌دانم آخرش هم پدرم را آزاد نمی‌کنند . چون این پدرسوخته‌ها عشق مرا به آقام می‌دانند برای من دام گسترده اند. دیگر باید بروم و خودم را معرفی کنم. یادم است از پله‌ها آمد پایین. بچه ها خواب بودند یا اصلا نبودند. فقط مونا که بچه کوچکی بود- دو‌ساله بود – پایین با دختر من بازی می‌کرد. دکتر با ما خدافظی کرد و خیلی تند به طرف در رفت. خیلی تند رفت. تیز، مثل این که نمی‌خواست برگردد و نگاه کند. گفتم داداش، مونا! اشاره کردم و گفتم مونا، مونا را بوس نکردی! آمد برگشت که بوس کند چند قدم آمد جلو ولی به سرعت برگشت و یواش زیر لب چیزی گفت. رفتم جلو گفتم چی گفتید؟ گفت هیچی. بهتر است بچه‌مان از ما خاطره‌‌ی یک پدر مهربان نداشته باشد و رفت. کمی بعد پاسپورتم درست شد و رفتم خارج کشور.

اوایل سال ۵۴ ،  بعد از دو سال که آمدم دکتر تازه از زندان آمده بود خانه بود و خیلی پف‌کرده بود و حال روحی‌اش خوب نبود. پوران و آقای دکتر شریعت(برادر پوران خانم) خیلی اصرار کردند که بیایید برویم یک تنی به آب بزنیم، دریا. ویلای آقای دکتر میناچی در شهسوار رفتیم. داداش به من اصرار کرد که قبل از این که برویم مشهد تو هم بیا با ما برویم.

رفتیم آن ‌جا کنار دریا. ویلایی بود و دکتر اغلب کنار می‌نشست عوض اینکه به قول خودش تن به آب بدهد.کنار دراز می‌کشید و ذهنش جای دیگری بود. یک بار من رفتم جلو ، چون می دانستم خیلی از شنا و آب خوشش می‌آید، گفتم چرا تنی به آب نمی زنید؟ گفت چرا! می‌روم، می‌روم و باز همان طور ادامه داد به تفکر زیر آفتاب به آن داغی. دوباره اصرار کردم و پرسیدم چرا نمی روید؟ ناراحت شد، بغض کرد و گفت خوشگذرانی برایم سخت است. یاد بچه‌هایی می‌افتم که در سلول‌های نمور و تاریک اسیرند و من این‌جا آمدم و دارم خوش می‌گذرانم. من و پوران هر دو نصیحت کردیم که ای بابا کنار آب هستی و برو تنی به آب بزن، بالاخره اعصابت هم راحت‌تر می‌شود. خیلی پف‌کرده بود و اعصابش هم بسیار داغان بود. می‌گفت مرا مثل دیگران شکنجه نکردند ولی دوستان و شاگردان مرا شکنجه‌های روحی می‌کردند و از آنها می خواستند که به من هتاکی کنند و آنها حاضر نبودند.  من صداها و ضجه‌ها را می‌شنیدم.

خیلی پف‌کرده بود چون مدت‌ها در سلولی نمور انفرادی  مانده بود، پف‌کرده بود و زرد شده بود. تا بالاخره با زور، مونا را جلو انداختیم که برو دست باباعلی را بگیر و ببر توی آب! شنا کرد و رفت کمی دورتر. دیدیم از دور قایق موتوری ای با سرعت به سوی او می آید. شروع کردیم به داد و بیداد که به آن سمت نرو. دکتر هم هی بالا و پایین می رفت تا قایق سوار متوجه بودن یک شناگر شود. اما قایق مسیر خودش را ادامه داد. در یک لحظه دیدیم دکتر آمد بالا و رفت پایین زیر آب و لحظه ای بعد قایق از رویش رد شد. بعد از لحظاتی دکتر به روی آب برگشت و شنا کنان به سمت ساحل آمد. لنگان لنگان از آب خارج شد و دیدیم سمت چپ ژایش خونین و مجروح و پاره شده است. ظاهرا همینجور که رفته زیر آب برای اینکه به قایق برنخورد پایش گیر کرده به پره های موتور و شدیدا مجروح شده بود. واضح بود که عمدی در کار بوده است. خودش می‌گفت دوست دارند سر مرا زیر آب کنند،آرام و راحت و بدون دغدغه.

بعد از فوت مادرم در سال 1341دکتر همراه پوران خانم برای شرکت در مراسم به ایران آمد. من هنوز ده‌ساله بودم. مرگ مادرم ضربه بزرگی برایم بود. همه مادران عالم مهربانند اما او می‌توانم بگویم که عاشق بود، یک مادر عاشق. با وجودی که کوچک بودم اما رفتارش را با داداش یادم  می‌آید.  بعضی منظره‌ها جلوی چشمم است. مثلاً یادم می آید شبهایی را که داداش خوابش می برد روی ایوان بعد از خواندن کتابی و درسی بدون رو انداز و …؛ چطور مثل یک بچه بهش رسیدگی می کرد. بالش بگذارد، رویش را بپوشاند، ماچش کند. دکتر هم همان حالت را نسبت به مادرم داشت، عجیب عاشق بود، عجیب عاشق. دکتر اندیشه هایش را بی شک از پدرم مایه گرفته اما بسیار شباهت به مادرم‌ داشت و ویژگی‌های اخلاقی‌اش شبیه‌ترین به مادرم بود. وقتی شنیدیم داداش قرار است برای مرگ مادرم بیاید،در همان ده سالگی  من تمام وحشتم این بود که چه‌جور با داداش رو به رو بشوم. برای چهلم مادر با همسرش آمد که همسرش هم حامله بود. وقتی آمد من از ترس این که با داداش روبرو نشوم رفته بودم پشت این پنج‌دری‌های قدیمی. آن پشت. هم می‌خواستم داداش را نگاه کنم که از در می‌آید چه جور است، هم می‌خواستم فرار کنم، یک حالت خاصی داشت. آمد و افتاد بر روی آن جایی که مادرم معمولا بر رویش می‌خوابید و جایش مشخص بود. بلندبلند گریه کرد، فغان کرد چنگ زد و بعد اولین چیزی که پرسید این بود که بتول کجاست؟ که دیگر آمدم.

من دیگر در هیچ کس بعد از او  این همه محبت و عشق را ندیدم. عشق  نسبت به همه اطرافیان، به نزدیکان و خویشان، نسبت به بچه‌هایش؛ با چه عشقی آنها را می‌بوسید و درآغوش می گرفت. مثل این که وقت را غنیمت می‌دانست. می‌دانست وقت زیادی ندارد. این رفتار را با همه داشت.

کربلایی زهرا، پیرزنی بود که در روستای سویز نان می پخته و دخترعمه‌ام او را آورده بودبه مشهد تا برای  برای زایمان خودش کمک دستی باشد قرار بود برگردد به روستا. دکتر گفت این بیچاره چه کار می‌کند در روستا؟ گفتند نانوایی می‌کرده. گفت با این پیری‌اش پیرزن فرتوت چه‌جوری توی تنور خم می‌شود و نان می‌پزد؟ و از او خواست که در مشهد بماند و بیاید در خانه خودشان و مراقب بچه ها باشد. چون پوران هم کار می کرد. کربلایی زهرا عاشق دکتر بود. همه‌ی عمرش از دهات بیرون نیامده بود، شهر را ندیده بود. یک زن کاملا بدوی بود. دستهای پینه‌بسته، پاهای پینه‌بسته، شکل و اصلا حالت بسیار بدوی. وقتی گوشه ای ‌خوابش می برد، دکترحتما می‌رفت رویش را می‌پوشاند، با عشق، با علاقه. برای همین کربلایی زهرا عاشق داداش بود. همه‌ی ما را حاضر بود در راه او قربانی کند. یادم است بهترین غذاها، بهترین میوه‌ها، همه را نگه می‌داشت برای علی. می‌گفت «آقای دُفتر» -به جای آقای دکتر-یا می‌گفت علی آقا و حتی با بچه‌ها دعوا می‌کرد که شما برای چی آمدین این غذا ها را خوردید؟ من برای علی آقا نگه داشتم. پوران خانوم می‌گفت ننه جان من و علی زحمت می‌کشیم که بچه‌هایمان بخورند. این ها از راه خسته میایند بگذار بخورند. می‌گفت نه! این ها را برای علی آقا نگه داشتم. از اندیشه‌ و دکتری چیزی نمیفهمید اما بلحاظ عاطفی به او وابسته بود. شب ها که دکتر تا دیروقت مشغول نوشتن بود، گوشه ای می‌نشست و هی می پرسید علی آقا برات چایی بیارم، آب بیارم؟مدام در حال رسیدگی به دکتر بود. ماها خواب بودیم، پوران خسته بود خواب بود و این زن روستایی هم یکی از عاشقان دکتر بود. حواس دکتر به همه چیز بود و بسیار دقت داشت. هیچ چیز در خانه از جلوی چشمش دور نبود. کارگر، کسی که می‌آمد برف می‌انداخت، کسی که می‌آمد باغبانی می‌کرد، با همه‌شان می‌رفت صحبت می‌کرد، می‌نشست چای می‌خورد با آنها، به درد دلشان گوش می‌داد.

آخرین باری که ایشان را دیدم در خانه‌ی پدرم بود. من فرزند دومم را حامله بودم و رفته بودم آن ‌جا. دکتر از مزینان آمده بود و داشت بر می گشت تهران.(1356) برخلاف همیشه که حالت آرام داشت و بسیار با وقار، این بار عجول بود  داشت و نمی‌فهمیدم این عجله برای چیست؟ همه‌ی ماها را با علاقه و با دقت نگاه می‌کرد، صحبت می‌کرد. ما خبر نداشتیم که چرا آمده مشهد. گفت بدون برنامه آمده ام. همینجوری.، ما می‌پرسیدیم چی شد اومدی داداش؟ گفت آمدم شماها را ببینم و زیارت حضرت رضا بروم. وقتی مشهد می‌آمد زیارت امام رضا هم می‌رفت. معمولا هم شب‌ها و نیمه‌های شب و بیشتر دوست داشت تنهابرود و نه با همراه. ظاهراً همان دفعه آخر هم که رفته بود با امام رضا قراری می گذارد: ” امام رضا شما مرا  نجات بده از این‌جا. من هم قول می‌دهم شما را از توی این ضریح  طلا نجات بدهم. با همه ما صحبت کرد، حرف زد و بوسید و رفت. آخرین سفرش به مشهد بود؛ اردیبهشت ۵۶ .

من شاهد بگومگوهای پوران با داداش بودم. پوران عاشق داداش بود. هر اعتراضی هم که می کرد از سر درد بود. نگران سلامتی اش بود که مثلا سر موقع بخواب، سیگار نکش و…  دکتر در خورد و خوراک و استراحت و زندگی شخصی،  کاملا زیستی غیر معمول داشت چه برسد به این که به عنوان مرد یک خانه و همسر یک زن و پدر بچه‌ها بخواهد کاری کند. ما روستایی‌ها غذایی داریم به نام اشکنه. دکتر هم خیلی علاقه داشت.  یادم می آید از روستا برای خواهرم ‌نان‌های خشک می‌آوردند، کیسه‌های نان خشک و ماست دهاتی. یک شب شاهد بودم این نان های خشک را با چه عشق و علاقه‌ای می‌خورد. گفتم چرا نان خشک؟ صبر کنید اشکنه‌ای، غذایی درست کنیم. گفت نه! بعد یکهو فکر کرد گفت چرا این‌قدر گشنمه؟ چرا این‌قدر گشنمه؟ گفت آهان من سه روزه که هیچی نخوردم. پوران هم جا داشت که اعتراض کند.دکتر کوچکترین اهمیتی به سلامتی اش نمی داد.  یکجور زیست اورژانس داشت. مثل اینکه می دانست کوتاه زندگی خواهد کرد و فرصت هایی است که از دست خواهد رفت. گاه که ماها نصیحت می‌کردیم برای خورد و خوراکش، برای سیگار کشیدنش، می‌گفت زندگی به من یک فرصت کوتاهی داده و یک مسئولیتی. این مسؤولیت را باید در این فرصت کوتاه انجام بدهم و آن مسؤولیت را معلوم بود که با تمام گوشت و پوستش حس کرده بود. به همین دلیل مرد زندگی نبود و تمام بار زندگی روزمره بر دوش همسرش بود. بزرگ کردن بچه‌ها، چرخاندن چرخ زندگی؛ زندگی پر فراز و نشیبی که هر روز مشکلی پیش می آورد: امروز آقای دکتر را خواسته‌اند، امروز آمده‌اند دکتر را جلب کنند، امروز رفته‌اند سؤال کردند از دانشجوها در مورد دکتر و…  پرالتهاب بود زندگی‌اش.  برای پوران هم خیلی زندگی سخت و دشواری بود. عکس‌العمل دکتر هم این بود که می‌گفت :”بله، بله ” و البته کار خودش را می کرد.

مسأله‌ی ازدواج دکتر هم قابل توجه بود. این ازدواج در خانواده‌ی سنتی ما خودش پدیده‌ای بود. چون تور هر گونه ازدواجی برای دکتر داشتند به جز این نوع ازدواج.  انتخاب خودش بود. من ده سالم بود، ولی خوب یادم هست این وقایع. ما در مراسم بودیم . با توجه به مناسبات‌ خانوادگی و فرهنگی کاندیداهایی برای ازدواج بودند ولی دکتر خودش در دانشکده ادبیات پوران خانم را انتخاب کرده بود  و در خانواده مطرح کرده بود. پدر من هم خواستگاری رفتند؛ البته در آغاز  این مسأله هضم نشده بود. خانواده پوران، خانواده -در آن موقع- مدرن و بی‌حجاب بودند و چطوری می‌شد با ما کنار بیایند؟

من از چند و چون و وجوه ظریفش یادم نمی‌آید فقط یادم است که ما درگیر مراسم عروسی شدیم . برای ما سه تا خواهر لباس دوختند و با همان وضع سنتی و مذهبی خودمان رفتیم. برای اولین بار بود که در خانه‌ی مرحوم حاج‌آقای شریعت عروسمان را دیدیم. ما از قبلٰ هیچکدام عروس را ندیده بودیم. مادرم مریض بود و به خواستگاری نرفته بود و فقط پدرم رفته بود. بعد در آن ‌جا بود برای اولین بار که با پوران خانم، عروسمان، آشنا شدیم. مجلس عروسی بود. افراد متفاوت، اصلا کاملا متفاوت با ما. برای من که دنیای کودکی خودم را داشتم به نوعی خیلی جذاب بود؛ برای خواهرانم نمی‌دانم چه بود ولی من دنیای متفاوتی را می دیدم، چیز دیگری را می‌دیدم.

من لباس خیلی محجبه ای پوشیده بودم.  من و دو تا خواهرهایم  لباس یک نوع داشتیم، یعنی از یک توپ پارچه. پدرم یک آدم سرشناس مذهبی در شهر بود و ما خانم‌ها اجازه نداشتیم خودمان برویم خرید کنیم. بنابراین از دوستان پدرم که مثلا حاج آقا محسنیان بود و در بازار پارچه می‌فروخت، توپ‌های پارچه را می‌آوردند دم در و انتخاب می‌شد و بعد می‌گفتند این سه تا مال این سه تا خانم، این چهارتا مال این… در نتیجه منی که ده سالم بود با خواهرم و مادرم همه یک پارچه یکنواخت از یک توپ را دوختیم که باعث دلخوری من هم بود.

وقتی رفتم و پوران برای اولین بار چشمش به من افتاد، خب ناز و نوازش (کرد) و بعد به یکی از دوستانش سفارش کرد که برو لباس بتول را درست کن یعنی یک خرده قیافه بچه‌گانه براش درست کن.  لباسم خیلی خانم‌بزرگی بود.  لباس خیلی بلند، آستین‌ها بلند و یقه کیپ بود. بعد آن خانوم لباس من را مرتب کرد، آستینش را کوتاه کرد، خودش یک تغییراتی داد که یادم است خیلی  باعث خوشحالی من شده بود این مسأله. بعد رفتم داخل مجلس. حمید و زری که برادر و خواهر پوران خانوم بودند و من که خواهر کوچک داماد بودم پایین پای عروس خانم نشستیم که عکاس عکس بگیرد. پدرم و بزرگان را گفتند بیایید عکس بگیریم  پدرم از در که وارد شد یادم است که یک نگاه بسیار چپی به من کرد چون به طور کلی من هیأتم عوض شده بود.

علی رغم این تفاوت های فرهنگی میان دو خانواده رفتار مهربانانه پوران طوری بود که من خودم به عنوان بچه احساس بیگانگی نمی‌کردم.

مادرم در بستر بیماری بود و به مجلس دامادی تنها پسرش نیامد. پوران خانم  از این موضوع ناراحت شد و گفت من می‌دانم که هر مادری دوست دارد عروسش را در لباس عروسی ببیند و از علی خواست که بروند پیش مادرش. با همان تور و همان لباس عروسی آمدند دیدن مادرم تا او بتواند عروسش را در آن لباس ببیند. این اولین مواجهه ما با پوران خانم و خانواده‌شان و به نوعی با زیست های متفاوت با دنیای سنتی ما بود. مادرم نه تنها یک زن کاملا سنتی-روستایی بود که بسیار هم اصرار داشت که روستایی بماند. حتی به شهر هم که آمده بود بسیار بسیار مصر بود که همان هیأتش را حفظ کند. من به عنوان بچه یادم است وقتی با دوستانم از جلوی خانه رد می‌شدیم به نظرم آن ریخت دهاتی می‌آمد و به مادرم می‌گفتم یک کم  باید لباس هایت را عوض کنی. می‌گفت تو به دوستات بگو من کلفت شما هستم نگو مادرتم. ولی این زن روستایی این‌جوری که بر روستایی ماندنش خیلی هم اصرار داشت با پوران که عروس کاملا مدرنی بود رابطه‌ خیلی خوبی داشت. الآن که یادم می‌آید جز رابطه دوستی، محبت، عشق، انگار که هم پوران به اصطلاح این هنر را داشت که بداند چه گونه با مادرشوهر سنتی اش برخورد کند و هم مادرم به علت این که عاشق برادرم بود، زنی را هم که مورد علاقه‌ی پسرش بود به گونه‌ای دوست داشت و علاقه داشت. جوری که مثلا از فردای عروسی که اینها یک خانه اجاره‌ای کوچکی گرفته بودند در خیابان فردوسی، مادرم خودش خریدها را می‌کرد، قند را می‌داد می‌شکستند و می‌برد برای عروسش و رابطه بسیار خوبی با هم داشتند. علی‌رغم این تفاوت فرهنگی‌ای که بود آن عشق به اصطلاح مشترک این دو تا را خیلی به هم نزدیک کرده بود و به هم خیلی علاقه‌مند بودند.

مادرم خان‌زاده نبود منتها پدرشان به اصطلاح روحانی بود. روحانی محل البته نه به آن شکل که پدران پدرم و خانواده پدرم ولی  وجهه ای روحانی داشت. خرده مالک بودند. می‌توانم بگویم که خیلی از ویژگی های او را بعدها در دکتر می شد دید.

پدرم  دیر ازدواج نکردند. طلبه ا‌ی جوان بودند که ازدواج کردند. متأسفانه  به یاد می آورم که دیگر این اواخر  مادرم بیشتر بیمار بود به خصوص بعد از این که دکتر رفت دیگر به کلی از پا افتاد. گاهی فشار خون داشت و تحت درمان بود. ولی من یادم است آخرین بار که رفتیم تهران، برای بدرقه دکتر رفتیم در سال ۳۸ . مادرم دیگر از بستر بلند نشد و زمین گیر شد تا وقتی که فوت کرد.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 30, 2016 3506 بازدید       [facebook]