خاطرات مهدی حکیمی
شور و شرهای جوانی
مهدی حکیمی
همکلاسی دوران دبیرستان، عضو کانون نشر حقایق اسلامی، کسبه بازار
منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸
من یک اختلاف سنی با دکتر شریعتی دارم، من متولد ۱۳۰۹ هستم و ایشان متولد ۱۳۱۲ . من سوم دبیرستان بودم و ایشان دوم دبیرستان فردوسی. ما به واسطه کانون نشر حقایق اسلامی با هم آشنا شدیم و این آشنایی ما خیلی زود قوت گرفت و به هم نزدیک شدیم. بسیاری اوقات شب ها دکتر به خانه ما می آمد.
یک شب گفتم دکتر بیا بریم خانه ما. فکری کرد و گفت که: اگر بیایم پدرم فکر میکند من خانه خانومم هستم، خانومم هم فکر می کند من خونه پدرم هستم. بنابراین می توانم بیایم خانه تو. جای سوم را انتخاب کرد. آنچه مسلم است، ایشان شبها عموما بیدار بود و صبحها میخوابید.اگر صبح زودکار و برنامهای داشت نخوابیده می رفت ولی اگر نداشت صبح میخوابید. با ورزش هیچ میانه ای نداشت. ولی تا دلتان بخواهد اهل طنز و متلک بود. وقتی با هم همنشین می شدیم، با همان حال و هوای نوجوانی بالایی ها را دست می انداختیم. در آزمایشگاه شیمی در دبیرستان فردوسی، آقای بینش معلم بود. آقای بینش آدم خاصی بود، خدا رحمت کند. بسیار متکبر بود. سرکلاس میخواست نشان بدهد که فرمول« H2SO4» چه شرایطی دارد و چه بویی و غیره. هر کاری میکرد نمیشد. دکتر گفت یه کسی یه بویی ول بدهد تا معلوم شود چیست؟ بینش هم دنبالش کرد و علی هم فرار کرد. شبها که میشد همین طور دو-سه نفری ولو بودیم و دنبال پیدا کردن جایی برای رفتن. یک بار پیشنهاد کرد برویم کوهسنگی. آمدیم کوهسنگی. فکر کنم سال 1324 و ماه رمضان بود. ساعت یک بعد از نصف شب بود. شنا کردن در استخر کوه سنگی قدغن بود، یک بعد از نصف شب لخت شدیم رفتیم تو استخر و شنا کردیم. دکتر در دانشسرا که بود – سوم دبیرستان- دیگر یک آدم سیاسی شده بود. رفتیم پیوستیم به نهضت خداپرستان سوسیالیست آقای نَخشَب. پدر خانم ابتکار(که نام سابقشون سرایدارپور بود) مسؤولیت خداپرستان سوسیالیست را در مشهد داشت و ما که شاید حدود سی نفر بودیم به آنها پیوستیم. توده ای ها در آن ایام مسائل خیلی داغی مطرح میکردند و جلساتی داشتند و ما هم نوعا خلأ فکری داشتیم. نمیدونستیم ان چیزهایی که بهش معتقد هستیم چه جوری باید بیان کرد؟ توده ای ها کارهای کلاسیک می کردند، مجمع و کلاس و برنامه و …در همه موارد صحبت می کردند. در دانشسرا خب کسی که مقابل اینها مستدل بحث می کرد علی بود. یک بار به شدت علی را زدند.دسته جمعی. بعد یک نفر از رفقای ما بدون این که به دکتر بگوید عدهای را فرستاده بود و آن گروه را زده بودند. علی هم خیلی اوقاتش تلخ شد و به این کار اعتراض شدیدی داشت. گفت ما نباید از همان روش ها استفاده کنیم.ما حرف داریم، منطق داریم، می توانیم با اینها گفتوگو داشته باشیم. این که امتیاز نشد که کسی کسی را بزند، بگذار بزنند.
آقای عرب زاده از دوستان بسیار صمیمی ما بود. به سیگار کشیدن دکتر اعتراض داشت . دکترنامهای به من نوشته بود که:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جایی رسیدهست کار
که کردار من میکند گفتوگو/ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو.
15-16 سالش بود این نامه رو که نوشت.
نامه ای به او نوشته بودم و از علاقه ام برای ازدواج با کسی صحبت کردم. نامه مفصلی برای من نوشت با این شروع که:
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟ / گفتم ای خواجهی ناصح هنری بهتر از این؟
از نامه های من به دلیل حملات متعدد ساواک اثری بر جا نمانده البته. چهقدر خوب بود نامهها، مفصّل بود…
…یک بار رفتیم با دکتر چلوکبابی. یکی دو نفر دیگر هم بودند. چلوکباب خوردیم و بعد از همدیگر پرسیدیم تو پول داری؟ هیچ کدام پول نداشتیم. گفتیم چه کار کنیم؟ دکتر گفت بهترین راه این است که فرار کنیم. به هوای این که میخواهیم پول بدهیم در رفتیم. حدود ده پانزده روز بعد امدیم دومرتبه. سیدعباس زنجانی بود و چلوکباب خیلی معروفی داشت. آمدیم و چلوکباب را خوردیم و بعد گفتیم ما دفعه قبل در رفتیم. گفت:” مو مِدِنستُم، معلوم بود شما آقازادهاین، آقایین، شما آدم پولمردمبخوری نیستین”.
علی همه را اذیت میکرد، یک بار همگی تصمیم گرفتیم دستهجمعی اذیتش کنیم. رفتیم شیرینی فروشی نزدیک بیمارستان امام رضا. تو شیرینی فروشی برق بود ولی بیرون نبود. شیرینی را که خوردیم همگی در رفتیم. دکتر ماند. میخواست تا ته شیرینیها را بخورد و ماند. رفتیم و از بیرون نگاهش می کردیم . پول نداشت. بعد مثل این که دارد ما را از تو خیابون صدا می زند در حالی که هی میگفت بیاین دیگه، بیاین دیگه بیاین حساب کنین، امد دم در و در رفت.
دکتر به خربزه خیلی علاقهمند بود. خربزه که میخوردیم برنامهش این بود که قاچ میکردیم سه چهار تا برمی داشت می انداخت رو ی خاک. ما آن تکه ها را نمی خوردیم و بعد خودش برمیداشت و میخورد.
رفقایی داشتیم که با هر فرقه و دسته ای که می نشستند آنها را تایید می کردند. با کمونیستها که مینشستند بله بله می گفتند؛ با مسلمان ها هم به همین ترتیب. مری گفت :حکیمی میدانی این ها مثل چی میمانند؟ مثل تنقیه ایرانی میمانند ـ معذرت می خوام ـ به هر ماتحتی مُخوره!
بزرگتر که شده بودیم برنامه جالبی باهم می گذاشتیم؛ میگفتیم بیاییم از هم انتقاد کنیم؛ معایبِ هم را بگوییم. ما هم شبهای جمعه و شنبه بعد از جلسات کانون (نشر حقایق اسلامی) دور همی می نشستیم کنار خیابان حرف می زدیم و هیچ حسابی نداشت که کی برگردیم خانه. خیلی مواقع آقای شیخ عبدالکریم شریعتی (پسرعموی استاد و شوهر خواهر علی) می امدند دنبال ما و می دید که ما نشستیم کنار خیابان. میگفت بیا پدرت دلواپس است، این وقت شب. از آن طرف هم بابای ما اگر در شهر بود باز با ما دعوا میکرد ولی این دعواها را برای ان صحبت و گپ زدن با هم و گفتوگوی با هم به جان میخریدیم.
اولین سخنرانیای که دکتر کرد در 16-17 سالگی بود در دبیرستان شرافت. شعری از آقای شهریار راجع به انیشتین را خواند و بسیار زیبا. فکر میکنم دوم دانشسرا بود.
کانون جلساتی مخصوص جوانها داشت و دکتر (دائم) زیر زبونی چیزی در بین میگفت و ما را میخنداند و متلکی -چیزی میگفت. یک بار آمد و گفت که پدرم گفته برای چی اینقدر میخندید وقتی من صحبت میکنم. ما هم بهش گفتیم برا چی به ما میگی، خودت رعایت کن!
بعد از داستان ۲۸مرداد دکتر بسیار کم شوخی میکرد و خیلی ناراحت بود. رفیقی به اسم حدائق داشتیم که از شیراز آمده بود دانشکده. نامه نوشته بود و علی را به شیراز دعوت کرده بود که بیا شیراز گل و بلبل هست و… همین طور حرفای گل و بلبلی زده بود. علی هم نامهای در جوابش نوشته بود و داد به من که برایش بفرستم. منم نفرستادم ؛ سال 33 بود. شعرش این بود:
نه حدائق هوسی نیست که نیست/ زندگی جز قفسی نیست که نیست،
به خدا خستهام و همقدمی/ اندر این راه کسی نیست که نیست،
وندر این کوه غم بی فریاد / از چه فریادرسی نیست که نیست،
وندر این باغ چرا هر چه گلیست / عاری از خار و خسی نیست که نیست،
این نامه را نفرستادم و گفتم یادگاری بماند و بود پهلوی من، تا اینکه گم شد. در سال ۳۶ هم که همراه با اقایان احمد زاده و استاد دستگیر شد و به تهران منتقل شدند.من اتفاقا سال ۳۶ در ادارهای در تهران کار میکردم، منزل دایی ام بودم . دایی ام را هم ساعت ۳ بعد از نصف شب امدند گرفتند و فردا مطلع شدم که دوستان مشهد را هم گرفته اند.
یکی از اشعاری را که بعد از کودتای ۲۸ مرداد سروده بود را حفظ هستم:
شبی از بستر راحت گریزم / گذارم سر ز غم بر دامن کوه
دلی دارم همه رنج و همه درد/ دلی خونین و مالامال اندوه
دلی از درد چون دریای جوشان / دلی نالان دلی مجنون دلی خون
دلی امیدوار دیدن دوست/ دلی از درد چون دریای جوشان
شعر دیگری را هم به یاد می آورم که زمانی سروده بود. یک قسمتش این بود:
هر شب در این خیال که فردا ببینمش / گویم حکایت دل شیدای خویش را
آگه کنم ز راز سوز خویشتن / آن شوخچشمِ یارِ دل آرایِ خویش را
گویم که هیچ دانی ای آرزوی دل / بی تو چهگونه میگذرد روزگارمن؟
ای شمع دلفروز بپرس از خیال خویش / آن گریههای خلوت شبهای تار من!
شاید ۱۴، ۱۵ ساله بودیم که یک روز رفتیم بیرون شهر. این جایی که الآن ارتش هست و خیابان شهید بهشتی. بیابان بود. یک مرتبه نگاه کردم گفتم علی ما نماز نخواندیم و آفتاب دارد میرود و غروب میشودو جوی آبی آنجا بود. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. گفتم معلوم نشد این نماز ما قضا شد یا نشد؟ گفت آقا جان حالا آن زمان هایی نیست که بگوییم آفتاب شد نشد، همین نماز ما میرود بالا و خدا میگوید خدا بده برکت!
یک روز خانه ما بود و نشسته بودیم دور هم و گپی و… دیدم کتابهای مرا برداشته و دارد بر رویش چیزهایی مینویسد. یکی، دوتا، سهتا… گفتم چی مینویسی؟ کتاب را نگاه کردم و دیدم نوشته: “تقدیم به دوست عزیزم آقای مهدی حکیمی”! کتابهای خودم را به خودم تقدیم می کرد.
*
دکتر همیشه وقتی به رفقا میرسید هر جوری بود میخواست خاطره ای درست کند. یکی از رفقا روزی گفت: ” نگاه کن علی دستم را با سیگار سوزانده. گفتم برای چی این جوری میکنی؟ داد و بیداد کردم باهاش. گفت این خاطره میشه” !
قرار هم که میگذاشت ماشاالله به قرارش. الآن که می آمدم (برای مصاحبه) تو راه به من گفتند شما هفت و نیم قول داده اید. بعد دیدم این کاغذ را جا گذاشتم، برگشتیم. گفتند خوب شد، بهانهای شد برای تاخیر. گفتم اصلا بهانه لازم ندارد. خود دکتر اگر بود ۱۱ هم نمیرفت .
از فرانسه که آمد گفتم میخواهم یه سور برایت بدهم. بازار یک جوادکبابی بود که صندلیهای کثیف عجیب غریبی داشت . گفت برویم جواد کبابی. رفتیم. ایشان قبل از رفتن (به فرانسه) در دبیرستان دخترانه ای که اسمش را فراموش کردم، درس می داد. روبروی دبیرستان شاه رضا بود. وقتی برگشت هم همان دبیرستان دخترانه درس میداد. گفتم علی! این همه رفتی فرانسه و بالا و پایین، باز آمدی دوباره همین جا درس میدهی؟ گفت آقاجان من! یا باید با این ها بسازی و صعود کنی یا اگر فراش مدرسه هم شدی حرفش را نزنی. مسألهای نیست، ما نمیتوانیم آن سازگاریای که باید را داشته باشیم.
من برای کارم میرفتم تهران. برنامه ام این بود که شب جمعه که (حسینیه) برنامه داشتند آنجا باشم. در خیلی از سخنرانی ها حضور داشتم. آخرین باری که او را دیدم در آپارتمانش بود که روبهروی حسینیه ارشاد بود. دعوتم کرد. من گفتم میخواهم به خانه خواهرم بروم. گفت بیا بریم بابا. با هم بیدار بودیم تا ساعت دوازده و یک . او تا سحر بیدار بود. صبح مرا صدا زد و گفت پاشو نماز بخوان تا نمازت نرود. تا آنجایی که یادم می آید این آخرین دیدارمان بود. حسینیه ارشاد دیگر تعطیل شد..
جوان تر که بودآدم شوخمسلکی بود. همیشه دنبال موضوعی میگشت تا تفریح کنیم و کسی یا موقعیتی را موضوع کنیم. بعد که برگشت، دگرگونی ای در وجودش بود. از وقتی هم به حسینیه ارشاد دعوت شد، خیلی جدیتر شد.
در سخنرانی ها هم رسم نداشت چیزی یادداشت کند. سه تا چهار تا لغت یادداشت می کرد مثل مذهب، اجتهاد… و در همان باب صحبت میکرد. طبیعتا این علی با آن علی سابق خیلی متفاوت بود.
خیلی به یکدیگر وابسته بودیم و با یکدیگر خودمانی بودیم. خبر مرگش را که شنیدم، قریب به یک هفته یکسر گریه می کردم. هر وقت هم پوران خانم را می دیدم بی اختیار اشک می ریختم. روزی که قرار بود به استاد اطلاع دهیم در منزل دکتر روحانی جمع شده بودیم تا ببینیم چگونه خبر را دهیم. فاجعه بود. خدای نکرده استاد سکته می کرد. البته به هر صورت استاد خودش پی برده بود. عموما من آنجا بودم و روز و شب مواظب بودیم. بالاخره آقای امیر پور مطرح کرد. صبر ایشان الحمدلله ربالعالمین بر خلاف آنچه که ما فکر می کردیم خوب بود.
حج را هم با دکتر بودیم. اولین حج که در سال ۴۹ بود. من با کاروان(حسینیه) نبودم. ولی در منا و عرفات با دکتر بودیم. شبها تا دو و سه بعد از نصف شب با دکتر راه میرفتیم. یک بار هم به کاروان حسینیه ارشاد رفتم و عکسی هم بر روی پشت بام هتل شش طبقه داریم.
…
ننه ای داشتند که خیلی تاریخی بود. وقتهایی که می رفتیم دنبال دکتر، میگفتیم استاد تشریف دارند؟ می گفت نخیر استاد نیستند. میگفتیم علی آقا هستند؟ میگفت او که اصلا نیست. هر دو تا هم در خانه بودند.
…
استاد محمد تقی شریعتی معلم شرعیات دانشسرا بودند و امتحان شرعیات می گرفتند. آن زمان اگر کسی زیر هفت میشد رفوزه میشد. یکی از شاگردان استاد،کمونیست بود و در حزب توده فعال بود. در حال حاضر استاد حقوق است. تجدید شده بود. خودش نقل می کرد که شب امدم بخوانم دیدم هیچی نمی دانم و به خودم گفتم ول کن بابا. فردا امدم امتحان بدم استاد شریعتی پرسید از جزوه بگویم یا از کتاب؟ گفتم از هر کدام می فرمایید. پرسش این بود:” خدا عادل است یا نیست؟” من هم جواب دادم که نخیر، اصلا هم عادل نیست. گفتند چرا عادل نیست؟ گفتم مثلا سیل می آید و خانه فقیر-بیچارهها را خراب میکند، باران می آید و زلزله و…چه عدالتی؟ استاد سری تکان داد و گفت: عجب، عجب، بفرمایید! آمدم بیرون و بچهها گفتند چه کار کردی؟ گفتم هیچی. بچه ها هم همه تف و لعنتش می کنند که بدبخت شدی و حتمن رد می شوی. سابق این طوری بود که مثلا استاد شریعتی، نمرهها را میبردند خانهشان و بعد فراش می امد و میگرفت. این شاگرد می گفت به فراش هر چی گفتم نشان نداد و گفت باید بری دفتر. رفتم دفتر و گفتند شما چه کار کردی؟ گفتم هیچی! استاد ازمن امتحان کرد و راجع به این صحبت کردم. نشان داد و گفت این نمره شماست. نگاه کردم دیدم نمره بیست گرفته ام! میگفت دیوانه شدم. یعنی چه؟ من آن جوری جواب دادم و ان وقت استاد با این عرقی که دارد چه جور این نمره را داده؟ تلفن زدم و یک وقت گرفتم رفتم پیش استاد. خیلی دگرگون بودم. سلام کردم و گفتم ان چه جوابی بود ما دادیم و ان چه نمرهای بود شما دادید؟ گفت آقاجانِ من، اعتقادات یعنی این که انسان زبانش با دلش یکی باشد. من دیدم که این حالت درتو هست! خلاصه ما با شرمندگی آمدیم بیرون. یکی از آن مسلمان های درجه یک شده است.