Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات پوران شریعت رضوی

تصویرهایی از آغاز یک زندگی

بی‌بی‌فاطمه شریعت‌رضوی (پوران شریعت‌رضوی)

هم کلاس و همسر دکتر شریعتی، معلم بازنشسته

منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۹

 

%d9%be%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d8%b1%db%8c%d8%b9%d8%aa-%d8%b1%d8%b6%d9%88%db%8c

هنوز عقد نکرده بودیم و فقط هم‌کلاس بودیم. علی به ما ( چهار-پنج نفری می شدیم) عربی درس می‌داد. جمع می‌شدیم خانه ما برای درس می‌خواندن. بعد از مرگ برادرم آذر در ۱۳16 1332۱۶ ، دلمرده بودم و درس درستی نمی خواندم. آذر خیلی علاقه داشت من درس بخوانم و همه این را می دانستند. برای همین دوستانش خود را از نظر اخلاقی موظف می دانستند که مرا بلحاظ درسی حمایت کنند. یکی به من فیزیک درس میداد، دیگری هندسه و… همه تلاش می کردند تا من دیپلم را بگیرم. از همین رو پدرم عادت داشت به این که معلم سرخانه داشته باشم و یا دوستان و هم‌کلاسی هام به خانه بیایند. روابطی صمیمانه و انسانی میان دختر و پسر.
پیش می آمد که در اتاق درس می خواندیم، با علی و دوستان، پدرم داخل می شد و می گفت: “پوران این ۲۵زار را بگیر برای ظهر یک آبگوشت بپز!” علی هم داشت درس می داد. بعد از این که بچه ها می رفتند من هم می‌رفتم گوشت می‌خریدم تا آبگوشت درست کنم برای ناهار همه. سفره پهن می کردیم . یک شب علی هم ماند. البته معلوم بود که دیگه می خواهیم ازدواج کنیم. خواهرم میز شاعرانه چیده بود در ناهارخوری. منتها میز محتوایی نداشت. دو تا بادمجان را چیده بود، شمع  گذاشته بود و یه خرده نان و پنیر. بعد به ما گفت بیایید شام بخورید. علی هم چند تا متلک گفت برای این که میز گل و گلکاری بود ولی بی محتوی.
*یک بار در کلاس درس نشسته بودیم. من هم سرم رو به دستم تکیه داده بودم. اصولاً بعد از مرگ برادرم و اینکه مجبور شده بودم دانشکده تهران را رها کنم و بعد از گشایش دانشکده  مشهد بیایم مشهد برای ادامه تحصیل، همیشه غم‌زده بودم که این چه سرنوشتی است. نه با دخترها می جوشیدم و نه با پسرها. یک روزی دیدم آقای استاد نوید که استاد ادبیات و شاعر معروف بود سر کلاس گفت که شما می‌دانید با چه شخصیتی دوست و هم‌کلاس هستید؟ بعد به علی گفت آقای شریعتی شما بلند شیوید همه شما را ببیند،. علی همان سال کتاب “ابوذر” را ترجمه کرده بود. اتفاقا نشریه خواندنی‌ها هم یک پاراگراف درباره ترجمه ابوذر نوشته بود و معرفی کرده بود. خلاصه آقای نوید گفت برایش دست بزنید؛ ایشان افتخار شماست. من هم برگشتم عقب نگاه کردم. دیدم یک جوان ژولیده ‌احوال ته کلاس نشسته! خلاصه علی هم لبخند ملیحش را زد و تشکر کرد. این اولین برخورد من با اوبود. من اصلا  رشته ادبیات را دوست نداشتم. اصلا ذوق و شوق ادبیات نداشتم. استاد گفت راجع به مسعود سعد سلمان تحقیق کنید. آقای دکتر غلامحسین یوسفی که از شخصیت‌های علمی بود، گفت به برهان قاطع مراجعه کنید. من هم که خیلی خنگ بودم گفتم آقای دکتر این” قاطع برهان” را از کجا بگیریم و علی که پشت سر من ایستاده بود گفت: “خانم! برهان قاطع که از کتاب‌های مرجع است را من دارم و برایتان می آورم”. آورد و کمک می‌کرد.اصولاً به همه کمک می کرد. همه دخترهای دانشکده به او می‌گفتند اخوی؛ یا اقای شریعتی یا اخوی. علی زبانش قوی نبود، یک بار خانم معلم زبان که خودش فرانسوی بود دنبال معادل فارسیلغتی در فرانسه بود. نمی‌دانم دگمه بود یا چی؟ علی دانه- دانه، دگمه های لباس‌هایش را نشان ‌می‌داد و می‌گفت خانم این قسمت را می گویید؟ و معلم می گفت خیر! بعد باز بلوزی دیگر.. ما دیدیم علی چند تا لباس روی هم-روی هم پوشیده. همه کلاس می خندیدند. خلاصه آنجا فهمیدیم این آقا طبع شوخی هم دارد. دیگه کم کم طوری شد که همه شاگردها با او دوست شدند و وقتی دست‌شان به استاد نمی رسید از علی سوال می کردند. ولی کم کم علی شریعتی با دفتر دانشکده درگیر شد، قانونی بود که معلم‌ها نمی توانند ادامه تحصیل بدهند. علی همکاری داشت به اسم آقای قرایی که دبیر ریاضیات بود؛ مغزهی بود و خیلی هم خوش سخن. هر دوتاشون هرروز می رفتند دعوا می کردند که چرا معلم نمی تواند درس بخواند. ما می آییم درس می خوانیم! علی گوشه ای می ایستاد ولی آقای قرایی با دفتر درگیر می‌شد ومی گفت می خواهیم امتحان بدهیم. خلاصه این قدر تلاش کردند که قانون را تغییر دادند و معلم می توانست درس بخواند و امتحان بدهد.
* دوستی داشتیم به نام آقای شهرآبادی . با ما می آمد در خانه ما عربی می خواند.  علی را خیلی دوست داشت، شب امتحان فارسی باستان ده دفعه رفته بود خانه علی در زده بود که علی کجاست؟ علی نمی خواست امتحان فارسی باستان بده، بلد نبود! گفته بود می خواهم بروم سبزوار، با اصرار شهرآبادی نشسته بودند تا صبح خوانده بودند. بالاخره علی با یک نمره ناپلئونی از فارسی باستان قبول شد.
*ماجرای خواستگاری های متعدد علی از من اینطوری بود. یک بار یکی از اقوام به مادرم گفت آقای فخرالدین حجازی خانم شریعت‌رضوی را برای علی شریعتی خواستگاری کرده، مادرم می پرسید این آقای شریعتی کیست؟تو کلاس شما است؟ من هم گفتم: “اه! اه اون؟ همینطوری گفته . خلاصه مادرم هم به رابط گفته بود من نمی‌شناسمش. به طور کلی من تو خط ازدواج نبودم چه برسد ازدواج با هم‌کلاسی‌. فردا هم که رفتم دانشکده به روی خودم نیاوردم. حتی وقتی از زندان (به دنبال دستگیری در سال 1336)برگشت و بچه ها همگی رفته بودند دم در دانشکده من نرفتم. واقعا همه رفته بودند. بچه‌های دانشکده علی را خیلی دوست داشتند. هم خیلی شوخ طبع بود هم به همه کمک می کرد بعد هم شد رئیس انجمن ادبی. خلاصه این اولین خواستگاری بود. سه مرحله خواستگاری کرد. آقای قرایی هم مدام تبلیغ غیر مستقیم می کرد. می گفت:” به به! هر کی زن علی شریعتی بشه؛ می گفت خانم! من بدترین شوهر دنیام ولی بهترین شوهر دنیا علی شریعتی می‌شود.” خودش ازدواج کرده بود. مدام می آمد می‌گفت. سال دوم بودیم که علی «تو رو به ژاکت سفیدتون…» را برایم  نوشته بود. مکتب واسطه را هم چاپ کرده بود و پشتش را به من تقدیم کرده بود ولی من از ترس خانواده ا‌م پاره کردم و نمی گذاشتنم ببینند. من هم به خاطر تشکر از علی که به من کمک کرده بود یک سری کتاب کمدی الهی دانته به  او هدیه دادم. نوشتم به” برادر عزیزم علی شریعتی تقدیم می کنم.” خلاصه من خیلی به او احترام می گذاشتم و دوستش داشتم به عنوان یک هم‌کلاس. همه با هم دوست و رفیق بودیم. بیست نفر آدم مدام با هم باشند طبیعی است که با هم صمیمی ‌شوند. در آن زمان دختر و پسر با هم می نشستند شطرنج بازی می کردند و رفیق بودند. به هر حال استادها فهمیده بودند کتابهایی میان من و او رد و بدل شده و کنایه می زدند. مدام جلوی من از علی تعریف می کردند. این خواستگاری‌ها به گوش دخترهای کلاس رسیده بود. یکی از آنها خانم منصورزاده بود. می گفت تو چرا این‌ قدر خودت را می گیری؟ مگه کی هستی؟ راست هم می گفت. می گفت: “نه خوشگلی نه قد و بالا داری، چاقی، که چی این قدر خودتو می گیری برای اخوی”؟ علی رئیس انجمن ادبی هم شده بود. یک بار گفت:” خانم شما هم یک سخنرانی داشته باشید”. یک کار تحقیقی داشتم راجع به تصوف حافظ. گفت شما هم سخنرانی کن و یک شعر از حافظ بخوان. نوبت سخنرانی من را گذاشتند بعد از پذیرایی و انتراکت. اولین دفعه بود. همه استادها آمده بودند. در واقع دانشکده ادبیات می‌خواست به این طریق خودش را لانسه کند. جمعیتی را از سطح شهر دعوت کرده بودند. خیلی شلوغ بود. معمولاً بعد از پذیرایی یک عده می روند . اما یک دفعه دیدم هنوز به پذیرایی نرسیده علی آمد و به من گفت:” خانم! الآن نوبت شماست باید بروید”. من هم واقعا دلم شوره داشتم. این شعر حافظ که «دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد، ز هر در می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد…»  را خواندم. سالن هم ساکت. همه با من تکرار می کردند: درنمی گیرد؛ از آقای فیاض تا بقیه. همه آن کلمه آخر را می گفتند. سخنرانی گرمی شد. چون همه همخوانی می کردند. همین مجلس هم برخورد مرا با علی مستقیم تر کرد. چون مدام تذکر می داد این شعر را این طوری بخوان و آن طوری بخوان…
*یک بار از دانشکده داشتیم برمی‌گشتیم. من با پیراهن آستین کوتاه بودم. داشتیم پیاده می‌آمدیم که یکی از دوستان ما را دید. من گفتم:” ای وای چقدر بد شد؛ الآن می رود به پدرت خبر می‌دهد”! او هم گفت: “وای! اگر پدرم ببیند از خوشحالی نمی داند چه کار کند. شوخی می کرد و می خواست دلداری بدهد.
* روزهای اول ازدواجمان میز آن‌چنانی می چیدم. برادرم گرامافون گرفته بود. صفحه میگذاشتیم و موسیقی شهرزاد و فلان و فلان. یک روز به علی گفتم بیا برقصیم ! اتاق هم کوچک بود. نگفت من اهل رقص نیستم، قبول  کرد، گفت باشه بیا برقصیم. همین طور وسط اتاق چرخیدیم و ناگهان ایستاد و قهقه خندید. گفتم چرا می خندی؟ گفت: “مگه ما خر خراسیم که هی دور خودمون بچرخیم؟”
*یک بار بهش گفتم علی داری می ری بیرون زود برگرد. امشب می خواهم خوراک اسکالوپ درست کنم. بالاخره علی آمد و وقتی غذا را گذاشتم رو میز گفت:” برو بابا! این بابای هاجر ما جگرهاش بهتره”. یک کارگر داشتند به اسم هاجر که پدرش جگرکی داشت. راست می گفت. من از توی کتاب درست کرده بودم . بعد رفتم فرانسه دیدم این غذا با یک گوشت مخصوص درست می شود و نه با جگر. بعد هم گفت :” به ننه هاجر بگو بیاد کارهای خانه را بکند. تو بشین کتاب بخوان و شب که بر می گردم بگو من فلان کتاب راخواندم، این را نوشتم و… اینجوری تو ذوق من خانه داری من زد!
*علی سربازی که نرفت، ولی شانسی که آورد از دانشگاه خبر دادند که شاگرد اول شده و از او خواستند که پایان نامه اش را تمام کند و مدارکش را آماده کند برای رفتن به فرانسه. تزش را هنوز نداده بود. با وجودی که از فعالین سیاسی بود ولی بورسش را دادند. علی هم یک ماشین تایپ از دوستانش گرفته بود و شب‌ها تو اتاق تایپ می کرد.  مشغول بود و هی از اداره نامه می اومد که زودباش دیر شده. فکر نمی کرد شاگرد اول بشود. شاگرد اول شد و روانه اروپا … سربازی را در رفت و معاف شد. معافی دادند، البته خیلی دوندگی کرد در تهران. من مشهد بودم، مادر علی مریض بود. علی با پدرش آمده بود تهران. از این اداره به آن اداره. یکی دو ماه طول کشید تا معافی را گرفت. به هر حال این پروسه را طی کرد. من هم چون باردار بودم مدتی تو خانه خودم بود و بعد از رفتن علی، پدر و مادرم گفتند بیا اینجا. اسباب‌ها را جمع کردیم  و در خانه پدرم گذاشتیم…
*احسان شش روز بود ک متولد شده بود و برای نامگذاری اش شک داشتم. نامه علی هم نرسیده بود. برادرم  که مشهد هم طبابت نمی کرد رسید و نام بچه را احسان پیشنهاد کرد. یک سکه تو دست بچه گذاشت. گفت من اسم این بچه را می گذارم احسان. سکه را گذاشت تو دست بچه و ناخن‌های بچه را گرفت و اسمش را گذاشت احسان. بعد از چندی علی آن گردنبند عشق را برایم فرستاد. با تاخیر رسید با یک دست لباس بچه. بعدا وقتی بعد از یک سال و خرده‌ای رفتم اروپا داشتم اتاق را جمع و جور می کردم (که مثل شهر شام بود)، نامه‌هایی را پیدا کردم که نوشته بود و گفته بود من دوست دارم اسم بچه‌ام “ملا قربانعلی” باشد یا ستارخان و باقرخان و…. گفتم الهی شکر که این نامه به دست ما نرسیده. خلاصه نامه‌هایی مثل اینکه «آه احسان، پسرم، ای کاش می شد فدایت شوم اولین لبخندت را در آغوش من بزنی، اولین بوسه بر دهان تو من بزنم» و… بعدا در خانه اش در پاریس پیداکردم.
*در پاریس اصرار می‌کرد که تو باید درس بخوانی. می‌گفتم خب این بچه را چه کارش کنم. اسم مرا در کلاس زبان نوشت. گاهی بچه را نگه می داشت. واقعا در مورد درس خواندن خیلی همکاری می‌کرد. اصرار داشت. من هم بهانه می‌آوردم . به چشمم نمی دیدم که با بچه‌داری و تو آن مدل زندگی بتوانم درس بخوانم. بعد گفت برای بچه پرستار بگیریم. یک هفته می‌بردیمش به خانه‌ای نزد خانمی که بچه ها را نگه می‌داشت، از وقتی می‌بردیم تا وقتی برمی‌گشتیم این بچه گریه می‌کرد. من گفتم علی من نمی توانم درس بخوانم، این بچه اصلا آرامش نداره. بچه ناراحت بود. دست یک ناشناس … آقای کاظم امینیان ما را خیلی دوست داشت. سال‌ها فرانسه بود، تو محله خودمان یک مهدکودک پیدا کرد. خوب ! مهدکودک ریتم خوبی داشت. صبح به صبح بچه را می‌بردیم، لخت می کردیم اگر تب نداشت می‌پذیرفتنش تا چهار و پنج بعدازظهر. دیگر نمی توانستم بهانه بیاورم که درس نمی‌خوانم. وقتی رفتیم سوربن که اسمم را بنویسم آقای امینیان هم بود. آنجا یاد این جمله ابن سینا افتادم که «تا بدانجا رسید دانش من، که همی دانم که نادانم»، واقعا می گفتم نادانم اینجا بروم چه بخوانم. الحمدلله دیگه موفق شدم و… علی هم کمک می‌کرد. مثلا قبلش هم روزهای جمعه می‌رفتیم تو سیته(شهرک دانشجویی). با بچه می‌توانستیم وارد شویم. گاهی او بچه را نگه می‌داشت پایین توی باغ، من می‌رفتم ناهار می‌خوردم، بعد من می‌آمدم بچه را می‌گرفتم او می‌رفت ناهار می‌خورد. وقتی مهدکودک پیدا کردیم  می‌بردیمش مهدکودک. اگر من نمی رسیدم و کلاس داشتم علی می رفت بچه را می گرفت. در مورد درس خوندن واقعا همراهی کرد کمک کرد، بیشتر از آنچه که برای خودش کرد برای من کرد. فقط وقتی پای جلسات سیاسی به میان می آمد ما ها را فراموش می کرد. رئیس تحریریه «ایران آزاد» بود، غیر از ایران آزاد در نامه پارسی هم فعال بود.
*بامرگ مادرش خیلی آشفته شد و با وجودی که خطر دستگیری وجود داشت برای چهلم او به ایران آمدیم .من هم سوسن را آبستن بودم. علی به مادرش خیلی وابسته بود. هفتمش گذشته بود و برای چهلمش تصمیم گرفتیم بیایم. با قطار برگشتیم اما پول هواپیما نداشتیم….ما همه درآمدمان ماهی هزار تومان بود به اضافه دویست و بیست تومن منتظرالخدمتی که به علی می‌دادند. ماهی دویست و چهل تومان هم به من می‌دادند. بعد این پول‌ها را آقای شریعتی می‌گرفتند و برای شب عید، هزار تومان هم رویش میگذاشتند و می فرستادند. این درآمد ما بود به عنوان یک خانواده دو نفره و بعد هم سه نفره. بچه کوچک داشتیم، تازه حقوق شهروندی به ما هم می‌دادند مثلا پول مهدکودک خیلی کم می‌دادیم، ولی سخت بود. سوسن هم می‌رفت مهدکودک. به هر حال با قطار آمدیم. اما بعد از شرکت در مراسم چهلم برای برگشتن به پاریس هم بلیط قطار گرفته بودیم ولی دایی من- آقای فکوهی- پول هواپیما را داد. و همین موضوع مانع از دستگیری او شد. بار دوم که آمدیم ایران علی را سر مرز گرفتند. بعدها معلوم شد که حکم دستگیری داشته. سوسن باعث شد پدرش دستگیر نشود.

• به شدت به خانواده اش علاقمند بود. حتی نگران درس خواندن همه بود. برای ادامه تحصیل فامیل ها قربان‌صدقه شوهر این و آن هم می رفت تا درسش را بخواند. از ازدواج های زودرس دختران در خانواده به شدت ناراحت می شد و تا می توانست مقاومت می کرد.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 29, 2016 1706 بازدید       [facebook]