نگاهی متفاوت به «گفتمان شریعتی» | ناهید توسلی (روزنامه شرق ـ ۳۱ خرداد ۱۳۹۰)
نگاهی متفاوت به «گفتمان شریعتی»
ناهید توسلی
منبع: سایت بنیاد فرهنگی شریعتی
تاریخ: ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
به رغم آنانیکه شریعتی را تا حد «ایدئولوگ»بودن، که محترمانه تر و دوستوارانه تر از دیگرانیست که او را به بسیاری خصلتهایِ برگرفته از ذهنیت متصلب و متعصبشان، که برچسب روشنفکری نیز به آن افزودهاند متهم کردهاند، دیدگاههای «شریعتی» را میتوان به عنوان «گفتمان»، با همان مفهوم و معنای: «پرداختن مفصل و جزءبهجزء یک موضوع، در قالب نوشتن یا گفتن […] به بیانی دیگر، بهکاربردن زبان در گفتار و نوشتار، بهر پدیدآوردن معنا و مفهوم» (ویکیپدیا) پذیرفت. دیدگاههایی که خالی از تصّلب اندیشه و تهی از تعصّب باورمندیهای نابخردانه و از همه مهمتر «گفتمانی» پویا و همزمانیست.
من بر این باورم که شریعتی، با شخصیت و فردانیت چند بُعدی، ویژۀ و استثنایی انسانیِ کاملاً منحصر به فردی که داشت، به میزانی از رشد و آگاهی فردی رسیده بود که رسالتی جدی در رابطه با بازخوانی مفاهیمی که در جامعۀ ایران شیعی ما از مفهوم و کارکرد پویا (Dynamic) به کارکردی ایستا (Static)تبدیل شده بودند؛ (به نقل از خودش پویندگی و حرکت (Movement) را که به نهاد یا (Institution) تبدیل شده بود) ساختارزدایی کند تا بتواند پوستینی را که وارونه پوشیده شده (یا پوشانده شده) است در قالب «گفتمان»ی نو و روزآمد قابل درک و فهم کند.
بنابراین، برای ورود به تبیین و تفسیر و تاویل «گفتمان شریعتی» میبایست هم «شخصیت و فردانیت» شریعتی را و هم «شرایط تاریخی، جغرافیایی» دورانی که او در آن میزیست شناخت و لحاظ کرد. بیشک هیچ اندیشه، تئوری، نظریه، باور و… بیشناختِ بیانکننده و شرایط او (آنچه شریعتی خود، آن را «جغرافیای حرف» مینامد)، بیطرفانه تلقی نمیشود. در عینحال هرنوع تفسیر و تاویل علمی و منطقی از این گفتمان تا آنجا که خالی از غرض و مرض باشد قابل احترام و چالش است. با توجه به اینکه شیفتگی و ضد شیفتگی نیز ارزش نقد، بررسی، تفسیر و تاویل این گفتمان را فرو میکاهد.
از آنجا که انسان خود را اشرف مخلوقات و در حقیقت مرکز جهان میداند و جزیی کوچک و نمونه از کلی بزرگ که هستی است، شریعتی بر این باور است که انسان خداگونهایست در تبعید که برای «شدن» و رفتن به سوی وضعیت «انسانی»اش با اشعار و آگاهییی که طبیعت، بالقوه در اختیارش نهادهاست خودش، خودش را میآفریند. با توجه به پویا (دینامیک) بودن و نونو شدن هستی و جهان، انسان و اندیشۀ انسان نیز همیشه در حال شکلگیری و نوشدن از هستی و جهان و انسان، یعنی خودش است. از اینروست که انسان در خویشتنشناسی و خویشتنسازی خویش هر لحظه، نونو میشود. اصیلترین، مهمترین، اولین و آخرین دغدغه و بهانۀ شریعتی خود «انسان» است و روند شدن و صیرورت او. بنابراین آنچه شریعتی در عمر کوتاه چهل و چهارسالهاش خوانده، نوشته، گفته و اندیشیده و تجربه و تجزیه تحلیل کرده بر حول محور خداگونگی انسان و «شدنِ» او بوده است.
در گفتمان شریعتی هدف روشناییدادن به مسیریست که شدن انسان را رقم میزند، همان هدفی که همۀ پیامبران در سرداشتند و در این روند، همانگونه که خود باورمند بود، هیچ انسانی را تافتهای جدا بافته در هستی و طبیعت نمیدید و نمیدانست و هرکس را در حد شدناش میستود. شریعتی، خود محصولِ همان چهار زندانِ خویشتنخویش، جامعۀ خویش، تاریخ خویش، و طبیعت خویش بود که عقیده داشت به دلیل هبوط آدم از بهشت ناآگاهی جبری به بهشتِ آگاهی اختیاری، انسان را در حصار خود گرفته است و بر این باور بود که برای ورود به مسیر شدن انسانی و برای تسهیل صعود به این مرحله و عبور از حصارهای دودگرفته و فسیلشده و بستۀ این مقولات، ساختارزدایی از آنها را گریزناپذیر میدانست.
شریعتی یک اومانیست است که به انسان به عنوان یک سوژۀ خودبنیاد و خودآفرین باورمند است. همانگونه که خانم ژولیا کریستِوا فیلسوف فرانسوی، انسان را سوژهای سخنگو میداند شریعتی نیز بر این باور است که انسان، به عنوان یک «سوژه» میتواند و باید خود، سرنوشت خود را رقم زند. شریعتی در توازی با این نگاه اومانیستی به انسان، نگاهی قدسی هم دارد، زیرا انسان را با طبیعت و معنای کل جهان و هستی، که هرکس به نامی میخوانَدَش: خدا، الله، الوهیم، اهورامزدا، god، ،Dieu نیروانا، زئوس و … همذات و برانگارۀ او میپندارد. بدینجهت او به سوی خویششناسی [عرفان]، جامعهشناسی [اجتماعیات] و تاریخ شناسی اسطورهای/ دینی [آزادی] رو میکند و این سه مقوله را که سه ضلع مثلث یک واحد کُل هستند با هم ربط میدهد تا بتواند با شناخت این سه، معنای هستی را بشناسد و بشناساند. این سه مثلث و یا سه بُعد عرفان، برابری، آزادی، که انسانِ خداگونه را میسازند در سه مقولۀ پندار و گفتار و کردار خود را مینمایانند. در واحد یگانۀ «انسان»، هنگامیکه این سه بُعد با هم درآمیزند، انسان از تعادل روانشناختیِ منطقی/ حسی برخوردار میشود و فردانیت انسانی در او نمود آشکار پیدا میکند.
شریعتی، از نوادر انسانهاییست که این سه مقولۀ پندار و گفتار و کردار در درونۀ او با هم درآمیختهاند. بنابراین چنین افرادی، هیچ مصلحت و منفعتی را قربانی این انطباق و برابری، که «حقیقت» وجودیشان را ساخته است نمیکند. آنچه جادوی اندیشه و کلام و رفتار در او تلقی میشود، بیشک از این همآمیزی و انطباق سرچشمه میگیرد؛ همآمیزی و انطباقی که در درونۀ انسانی او با نماد یگانگی عقل و اشراق، (نماد نیرویهای «انیمایی» یا زن/مادرانه و «انیموسی» یا مردانه) بههم بیختهاند. آنچه، نه تنها در شریعتی، بلکه در همۀ انسانیهای رو به تکامل از نظر ما نوعی پارادوکس تلقی میشود، بهکارگیری نسبی این دو نیروی عقل و اشراق است که آنان را از مطلقبودن، مطلقاندیشی، یکسونگری، تکصدایی و… میرهاند و به شخصیتهایی نسبی، متعادل، پلورالیستی، تکثرگرا و… تبدیل میکند. پروانۀ عقل و عشق در مهراوۀ درونۀ شریعتی، در زیر سقف وجودی او آنچنان بههم بیختهبودند وخانه داشتند که او همیشه سوار بر هردو بال پرواز میکرد. شاید از اینرو بود که در یکجا، هم بود و هم نبود…
اما، تفاوت اومانیسمِ دینی شریعتی با اومانیسم غربی در این است که اومانیسمِ دینی شریعتی انسان را در جهان تنها و سرگردان نمیبیند و بهوجود حلقۀ اتصالی میان انسان و ساحتِ قدسی، یعنی خدا، قایل است. نگاه تجمیعگرایانۀ موحدانۀِ شریعتی به انسان نگاهی خداگونه است. او انسان را دارای ارزشی قدسی، همراه با ارزش و وجهی اگزیستانسیالیستی و گیتیانه و دنیوی میداند و بینش و نگاهِ جامعگرای قدسی/ دنیوی یا آسمانی/ زمینیِ واحد به انسان دارد. بهزعم شریعتی انسان علاوه بر قوۀ تعقل و اندیشیدن و باورمندبودن، یعنی ایمانداشتن، از قوۀ درونیِ سیالِ اشراقی و غیبی نیز بهرهمند است. از اینروست که شریعتی انسان را برآیندِ دیالکتیکی سائق و رانش مجموعۀ این دو قوه و نیرو میداند.
حالا، با این نگاه به انسانی که قدسی/ دنیوی و یا آسمانی/ زمینی است، میخواهیم وضیعت و جایگاه اجتماعی/ سیاسی/ اقتصادی/ فرهنگی/ و…و… او را با توجه به شرایط امروز یعنی شرایط زمانی (=diachronic/ مکانی (= synchronic) بررسی و بازسازی کنیم. این دو شرطِ زمانی و مکانی بسیار مهم است. ما در شرق زندگی میکنیم و در دوران تاریخی ویژۀ خودمان، با فرهنگها، آئینها، باورها، تابوها، تعصبها و بسیاری دیگر ویژگیهای جغرافیایی (بومی) و تاریخی (سنتگرایی و تابویی)ی خود. همین ویژگیها موجب میشود تا ما، با انسانهایی که در غرب و در زیرمجموعه عقلانیت مدرن مذکر زندگی میکنند و با آن عقلانیت مدرن و ویژگیهای تاریخی/ جغرافیایی خودشان هنوز هم سرگرداناند، تفاوت داشته باشیم. «بازگشت به خویش» شریعتی، اینجاست که معنای قدسی/ دنیوی و یا آسمانی/ زمینی خود را، در ساختِ هستی شناسی انسانِ دینی، پیدا میکند.
من بر این باورم که پروژۀ فکری/ فرهنگی شریعتی که امروز بیش از هر زمان دیگری باید به آن پرداخت، «انسان» است. زیرا اصل بنیادین اندیشه و ایمان او «هستیشناسی محوری انسانِ دینی» است در ساحت تجمیع قدسی/ دنیوی و یا آسمانی/ زمینی آن. (نمیگویم هستیشناسی محوریِ دینیِ انسان، چون باورمندم و اینگونه میفهمم که دین، در نگاه شریعتی، برای انسان است و نه انسان برای دین).
اینک ما با دو پرسش روبرو هستیم: کدام انسان؟ کدام دین؟
مسئلۀ عمده، پاسخ به این دو پرسش است تا پس از یافتنِ آن بتوانیم وضعیت انسانِ دینی تعریفشده شریعتی را با توجه به دادههای همزمانیِ اندیشه و بینش و نگاه او، بفهمیم:
«کدام انسانِ» شریعتی را منانسانِ عقلی/ اشراقی؛ یعنی انسان زمینی/ آسمانی و یا دنیوی/ قدسی میدانم و «کدام دینِ»شریعتی را نیز،دین دنیا و زندگی، دینِ ایمان و عشق؛ یعنی دین زمینی/ آسمانی و یا دین دنیوی/ قدسی میفهم.بنابراین شریعتی را نمیتوان در پارادایمهای از پیش تعیینشدهای که ذهن فلسفی، ادبی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، دینی، اسطورهای، اندیشیدگی/ ایمانی عقلانیت یک بُعدی مدرنیته تعریف کرد. انسان و دین در نگاه شریعتی هم اینجهانی و هم آنجهانی (جهان غیب) مفهوم میشود، زیرا در زیرساخت اندیشۀ شریعتی این دو در یک نگرش، بینش، باور، ایمان و ارزشِ یکپارچه و توحیدگرایانه معنا میشوند. شریعتی، این بینش توحیدی و یکپارچه انگارانه را در نسبت انسان با طبیعت نیز معنا میکند و انسان را بخشی از طبیعت و پیوسته به آن و از آن میداند.
با این زیرساخت اندیشواری، شریعتی دغدغۀ انسان را «شدنِ مُدام» میداند و ابزار این صیرورت را، که رو به سوی معنای کل هستی و جهان یعنی خدا دارد، چیزی جز «عمل»، برای رسیدن به «آگاهی و ایمانِ انسانی»، که نمود عینیاش حضور فعال و گستردۀ در طبیعت و بهرهوری از همه امکاناتیست که طبیعت در اختیارش نهاده است، نمیداند: «لیس للانسان الا ما سعی». شریعتی براین باور است که انسان برای رسیدن به آن درونۀ قدسی خود و برای دستیابی به «مِهراوۀ» خویش، یعنی آنچهکه او را به کل هستی پیوند میدهد، میبایست به «عمل» (کنشگری) بپردازد؛ عمل و کرداری همراه با اندیشه و ایمان و عشق در این جهان و به این جهان و همۀ پدیدههای آن. این عملگرایی در دیدگاه پراگماتیستیِ شریعتی، پیش از هر چیز با آگاهیبخشی و نونوسازیِ اندیشۀ انسان آغاز میشود. آگاهیبخشییی که آغازگران آن پیامبران و ادامهدهندگان آن دانشمندان و عالِمان هستند. این امر یعنی صیرورت، نونوشدن و به خویشاوندی رسیدن انسان با کل هستی و طبیعت، در روند حضور فیزیکی/ اندیشهایی عملِ توام با تئوری (=اندیشه) ثمربخش خواهدبود.
شریعتی اندیشه و راهکار مطلق و ثابت و ازپیش تعیینشدهای نداشت، بلکه در طول زندگی، به همان صورت که شکل میگرفت، «میشد» و تجربۀ این شدنها را با این ذهنیت و اندیشه، که ناآگاهانه ولی در اثر آگاهی زیستی خود بدان دست یافته بود به انسان عصر خویش منتقل میکرد، بیآنکه برای این امر نقشۀ قبلی و از پیش تعیینشدهای داشته باشد. فراموش نکنیم بههمین دلیل است که بهرغم بسیاری از منتقدان شریعتی، نهمیتوان برای او «استراتژی» سیاسی تعریف کرد و نه میتوان او را در حد «ایدئولوگ»بودن تقلیل داد. حرکت و روند دیالکتیکی و نیر صیرورت شریعتی در مسیری بود که نمیتوان اندیشه و گفتمان او را محدود به مولفهها و دادههای صرفاً عقلانی دوران مدرنیته و مدرنیسم منتسب کرد.
شریعتی «ارزش»(valeur=value) را، انتخابی میداند که در مجموعۀ بینش توحیدی معنا میشود. بنابراین آنچه ما از آن به عنوان ارزشگذاری یا ارزشیابی نام میبرم، ارزشگذاری تحمیلی از سوی نظامهای تکجنسی، تکزبانی، تکساحتیِ و یکسویۀ اقتدارگرایانۀ محصول دوران مرد/ پدرسالاریست که با معیارهای صرفاً مادی و جنسی، تحمیل پدیدههای همان نظامهای اقتدارگرا میشود. مانند سفید و سیاه، بلند و کوتاه، دارا و ندار، زن و مرد و… که، در بینش یکپارچهنگر توحیدانگارانه، این ارزشها عملاً منتقی هستند. زیرا در نگاه توحیدیِ یکپارچه به انسان دیگر جایی برای ارزشگذاریهای تفکیکگرایانه زن و مرد در طبیعت و در پی آن در جامعه وجود نمیتواند داشته باشد. گرچه در جهان قرن بیست و یکم و در دنیای دیجیتالی الکترونیک امروز ما با این ارزشگذاریهای دوگانه در تقریبا اکثر قریب به اتفاق همه جوامع، به نسبتهای متفاوت، روبه رو هستیم. بنابراین برای جامعههایی که «دین» با اصل بنیادین مولفههای توحید و عدالت، داعیۀ به یگانهرساندن (توحید) این ارزشگذاریهای دوگانه را داشته، اما خوانش مردمحورانۀ این دین درونیِ «دینباوران»اش شده، که هم هنوز در چنبرۀ این دوگانگی دست و پا میزند، میبایست با بازگشت دوباره به مولفههای همان «دین» و ارایه خوانش نو و روزآمد توحید و عدالت – دو اصل اولیه آن – از سوی زنان و مردان (تواماً) بتوان آنان را به حقوق عادلانۀ انسانیشان رهنمون شد. این کار میسر نخواهد شد مگر با بازخوانی و تفسیر و تاویل نوین «دین» و بازگرداندن اصول اولیه آن به انسانهایی که باورمندی به «دین» درونیشان شده است. از این روست که شریعتی، برای جامعههای دینباور، اصلاح «دین» و بازگرداندن مفاهیم «انسانوارانۀ» اولیۀ آن را، که در طول تاریخ (و به زعم من تاریخ مردمحور) دگرگون گشته و به قول علی پوستین خود را وارونه پوشیده یا پوشانیده شده است، ضروری میداند.
مسئله حقوق نابرابر و نا عادلانۀ انسانیِ بخش نامتوازن و نامتعادل جامعۀ انسانی ناشی از دوآلیسمیست که به دوگانگیِ زن/ مرد، دارا/ ندار، استعمارگر/ استعمارشو، استکبار/ استضعاف و بالاخره جهان اول/ جهان دوم (یا سوم و یا شمال و جنوب) منجر شده است. نواندیشی دینی باید بخش عظیمی از نیروها و تواناییهای خود را در راه آگاهیبخشی انسانها بهجهت نزدیککردن و بههم پیونددادن این «یگانۀ» «دوگانهشده» به کار گیرد. دوگانهای، که بیشک در آغاز، یک دوآلیسم دیالکتیکی پویا و دینامیک و بههمپیوسته و سازنده مکمِل یکدیگر بوده است.
برای من، بهعنوان یک زن، که با اندیشههای شریعتی و با خود شریعتی از نزدیک محشور بودهام و نگاه یکپارچۀ توحیدگرانۀ او را در عمل و ایماناش دیدهام، جای شگفتیست که چرا هیچیک از منتقدین شریعتی به این اندیشۀ او که سراسر ایجاد هماهنگی و یکپارچگی میان همۀ انسانها که مهمتریناش بینش فراجنسیِ شریعتی به عدالت انسانیست نمیپردازند؟ برای شریعتی «انسان»، بی تمییزگذاری جنسی، نژادی، زبانی، ایمانی، دینی و… سوژهای آفرینشگر و خداگونه است که توانایی آفرینش و ساختن انسانی (هابیلی) خود را بالقوه داراست. از اینرو شریعتی «دین» را وسیله و چراغ راهی برای بالفعلساختن این بالقوه میداند تا هر آنکه «ارادۀ» ساختن خویش را دارد با کارگیری آن «مهراوۀ» درون خویش – آن دانۀ «ذر»، را آبیاری کرده و به فلاحت برساند: «قدافلح من زکاها و قدخاب من دساها».
شریعتی را، بی عنایت به بُعد عرفانی/ کویریاش شناختن و شناساندن نامهربانیست در حق او و اندیشۀ پلورالیستی/ دیالکتیکی او. با یک نگاه به متنِ نوشتههای او و لحاظ کردن زندگی فردی او، که دقیقا آمیخته با زندگی جمعیاش بود و همچنین سیر تکوین و شدن او که گرچه آگاهانه و انتخاب خود او بوده است، آنسان که هر انسانی محکوم به انتخاب است و هیچکس را در این جهان گزیری از آن نیست زیرا زندگی و نحوۀ گذراندن آن همان انتخاب فرد است؛ میتوان دریافت که شریعتی بیش و پیش از هر دانشی که در طول زندگیاش چه آگاهانه فرا گرفته باشد و چه ناآگاهانه، در پی جستجوی «خویشتن خویش» بود و در روند این جستجو دریافت که بیحضور دیگر همنوعاناش، یافتن خویشتن خویش معنا ندارد. اینگونه است که من توحید و بینش توحیدی را در شریعتی میفهمم. بدیهیست منظور از بینش توحیدی، اندیشۀ و عمل توامان است. بهعبارتی دیگر آنچه زیرساخت باورمندی انسان است میبایست در عملگرایی و کنشگریِ توام با باورمندی به «خود و دیگران»، بروز و ظهور پیدا کند.
انسان برای زیستن، شدن و صیرورت به سویۀ خداگونگی خویش (=الی الله المصیر) باید در جهان و در جامعۀ خویش و با مردم خویش حضور داشته باشد .
شریعتی که در آغاز در آسمان بود و ستارهچین شبهای کویر، که اولین نوشته مکتوب خود شریعتی و نشاندهندۀ ارجاع خویش به خویش نیز هست، اما رهایی خویش از خاک و زمین را و رفتن به کویر و زیستنِ در آن، یافت تا گرچه به زعم خودش «در کویر هیچ نیست تا به چشم آید و تماشایی باشد»، اما بتواند از آسمان پرستاره کویر، به کاریزِ جان رجعت کند و در آن نقب زند. بنابراین، به جای تقلیل و تنزل شریعتی، در حد دانش و آگاهی و ایمان خود، بهتر است همراه با او و با «گفتمان»اش رهسپار «کویر» شویم و کاریز جان را بشکافیم. شریعتی به جبر تاریخ باورمند بود. میدانست که فردا، فردای بیتاریخ و بیجغرافیا؛ فردای بیزمان و بیمکان از آنِ اوست و سهم او. او سهم خود را در خاک جستجو نمیکرد.
شریعتی فرزند فرازمانۀ پس از خویش بود. زمانهای که پای چوبین عقلانیت مذکر مدرنیته و مدرنیسم در هم میشکند و زمانهای در خواهد رسید که عقلانیتی فراجنسی بر آن حاکم خواهد شد. شریعتی فرزند زمانهای بود که اینک مادر روزگار آبستن آن زمانه است، زمانهای که دیگر انتظار به سر خواهد رسید و انسان معترضی که در انتظار حضور نیمه دیگر خویش بود، حضور او را نزدیک میبیند. شریعتی نیز سرگردانیِ غیبتِ حضور فعالِ نیمۀ انیمایی انسان را داشت. آن نیمهای که «و قدخاب من دساها» شده بود در حالی که میدید نیمۀ دیگر تنها «قد افلح» میشود بی آنکه «زکاها» شود. او با پیوند عشق و عقل به من و ما آموخت که باید «وقدخاب من دساها» را از زمین جان بیرون کشید و به فلاح رساند. یعنی اندیشۀ «انسان» را که تجمیع اندیشه و حضور زن و مرد باهم معنا میشد گستراند تا آنگاه هر دو به «قدافلح من زکاها» دست یابند تا هم توحید معنا پیدا کند و هم عدالت، که هر دو اصل بنیادین «دین»اند.
شریعتی، در هر دو سرزمین «شناخت مومنانه که به معبود (خدا) تعلق دارد و نیز شناخت عاشقانه که به معشوق»، (تعبیر زیبا از «امیر رضایی»ست) به دلیل خروج از دنیای مدرنیته و رهایی از سلطۀ عقلانیت مذکر و ورود به حوزۀ مادینۀ عشق و پل ارتباطی که بین این دو ساخته و بنا کرده بود یک گام از دیگر نواندیشان دینی پیش از خود جلوتر گذاشت. از همینروست که او، هم ابوذر را میفهمید و هم سلمان را میشناخت. نه مگر این هردو با هم بیگانه بودند و اگر یکی از دیگری چیزی می دانست کافر میشد؟
اندیشه شریعتی، با مزدوجکردن عرفان مومنانه با عرفان عاشقانه و ممزوجکردن این هر دو توانست هم فردسازی کند و هم جامعه سازی.
دانلود فایل پیدیاف صفحه اندیشه روزنامه شرق (۳۱ خرداد ۱۳۹۰)