Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


شريعتي در مکتب مشهد | رضا خجسته رحیمی (هم میهن ـ ۱۳۸۶)

شریعتی در مکتب مشهد

داستان یک شهر و یک مرد

رضا خجسته‌رحیمی

منبع: روزنامه هم‌میهن

تاریخ: ۱۳۸۶

 

علی شریعتی در خراسان زاده شد و در مشهد زندگی کرد؛ شهری که اگرچه نه پایتخت رسمی ایران بود و نه پایتخت مذهبی، نه تهران بود و نه قم، اما چه بسیار چهره‌ها و جریانات که از خاک کویر‌ی‌اش سیراب شدند و طعام اندیشه و سیاست برگرفتند.

در آن سال‌های طاغوتی و طاعونی از میان خراسانی‌ها، یکی کانون نشر حقایق دینی را بنیان می‌گذاشت که محمدتقی شریعتی بود و یکی انجمن حجتیه را که شیخ محمود حلبی بود.

یکی سر در گرو مجاهدین خلق داشت که مسعود رجوی بود و دیگری چریک‌های فدایی را پایه‌گذاری می‌کرد و نامش مسعود احمد‌زاده بود.

علی شریعتی اما در این میان، هم مشتری این شهر فرنگ سیاست و فرهنگ بود و هم معرکه‌گردان آن؛ هم تاثیر‌‌پذیر بود و هم تاثیرگذار. چراغ در دست، همی در این شهر می‌چرخید و می‌جست تا به تناسب آنچه می‌بیند و می‌شناسد، سخن بگوید و البته سخنانش نافذ بود، هم در دل پیروان و هم در دل منتقدان. و این‌چنین بود که او هم مریدان گونه‌گون داشت و هم دشمنان آبدیده. بدین‌ترتیب باید مرور کرد داستان مردی را و شهری را که هریک متاثر از دیگری بود و جریان‌ساز شد: «مشهد شریعتی» و «شریعتی مشهد».

داستان را باید از «کانون نشر حقایق اسلامی» آغاز کرد. اشتباه است که می‌گویند، علی شریعتی در روستای کاهک و در 70 کلیومتری سبزوار خراسان به دنیا آمد. او فرزند «کانون نشر حقایق اسلامی» بود و زندگی‌اش را در ساختمان این کانون آغاز کرد؛ در پای درس‌گفتارهای پدر.

پدری که محمدتقی شریعتی بود و معروف به «استاد». محمدتقی شریعتی 20 ساله بود که مزینان را ترک گفت و مشهد را برای زندگی انتخاب کرد. قرآن و صرف و نحو را نزد پدر و برادر پدر آموخته بود که راهی مشهد شد و مسکن گزین در حجره‌ای در مدرسه فاضل‌خان. ملبس به لباس روحانی شده بود که رضاخان از راه رسید و فشارهای او مجبورش کرد تا – همچون بسیاری دیگر- لباس روحانیت را فروبگذارد.

کمی که گذشت، اگرچه اکنون این آیت‌الله بروجردی بود که در سفری به مشهد از او می‌خواست تا لباس فروگذاشته را بازیابد اما استاد شریعتی، استدلالی دیگر داشت: «با این لباس راحت‌ترم و جوانان، حرف ما را در لباس معمول بیشتر می‌پذیرند تا در لباس مخصوص.»

کت‌وشلوار گرچه جایگزین عبا شده بود و کلاهی نیز جایگزین عمامه، اما استاد شریعتی همچنان استاد شریعتی بود و نگاه دینی، در دل و ذهنش ماندگار. خطر القائات حزب توده در مشهد آن‌قدر جدی شده بود که محمدتقی شریعتی به ساعات تدریس خود در دبیرستان بیفزاید و سدی بر گمراهی جوانان باشد.

با این حال، تلاش‌ها کفایت نمی‌کرد که وزیر آموزش و پرورش، فریدون کشاورز بود، سیاستمردی از اعضای مرکزیت حزب توده ایران. محمدتقی شریعتی در کوچه و خیابان‌ با هواداران حزب توده به مباحثه می‌نشست و بنابراین بیراه نبود اگر او را «سقراط خراسان» می‌خواندند. او اما باید کاری دیگر می‌کرد و این‌چنین بود که در سال 1326 «کانون نشر حقایق اسلامی» در کوچه «چار باغ‌» مشهد تاسیس شد و فعالیت آغاز کرد.

علی شریعتی اکنون کودکی 14 ساله بود و می‌دید که چگونه جمع‌‌آوری پول از بازاریان برای سر پا نگهداشتن کانون و مذهب، سخت و طاقت‌فرساست. علی شریعتی بعدها گفت که «همانجا خدا مرا حفظ کرد که نفرت از مذهب مرا نگرفت و آن را طرد نکردم و به همه اینها لگد نزدم و نرفتم یک اگزیستانسیالیست و ماتریالیست شوم.»

محمدتقی شریعتی از یک‌سو برای جوانان- و علی- نهج‌البلاغه و تفسیر آن را می‌گفت و از سوی دیگر آنها – و او- را برای مباحثه و مجادله با توده‌ای‌ها آماده می‌ساخت و به ضرورت، اندیشه مارکسیستی را تشریح می‌کرد. در کنار محمدتقی شریعتی، طاهر احمدزاده نیز دیگر معلم و سخنران آن جمع بود.

علی شریعتی آنقدر شنونده و خواننده خوبی بود که در 20 سالگی- در حالی که استاد شریعتی و احمدزاده در بستر بیماری بودند- خود، جامه سخنران برتن کند و به سخنرانی در کانون بپردازد. زمانی تاثیرپذیرفته بود و زمانی نیز باید تاثیر می‌گذاشت. علی در 19 سالگی خود به تدریس در کانون نیز مشغول شده بود. او به جوانان و نوجوانان، فلسفه و فن سخنوری و جدل می‌آموخت تا در برابر توده‌ای‌ها مجهز شده باشند.

کانون نشر حقایق اسلامی به پاتوق نواندیشان مذهبی در مشهد تبدیل شده بود و محفلی بود برای تجمع نیروهای ملی – مذهبی؛ سیاستمردانی که بعدها یا ره به سوی جبهه ملی بردند یا به سوی نهضت آزادی. با این حال کانون فقط محل حضور یک جریان خاص نبود که همگان به آنجا می‌آمدند و می‌رفتند.

از مسعود احمد‌زاده و پرویز پویان- که بعدها در مسیر فدائیان پای گذاشتند- تا کاظم رجوی و باقرزاده‌ها و حتی روحانیون نواندیش. جلسه‌ای نیز جلال‌آل‌احمد در کانون حاضر شد تا در ضرورت اتحاد روشنفکران و روحانیان سخن بگوید و حاضران در آن جمع- از جمله محمدتقی شریعتی و علی شریعتی نیز گفته او را تایید کردند و سری تکان دادند.

این دیدار، اولین ملاقات علی شریعتی با جلال‌آل‌احمد بود در مشهد؛ دیداری که چه‌بسا آغازی بر یک ارتباط بود. آنچنان که بعدها- در سال 1345- علی شریعتی نیز به خانه جلال در تجریش تهران رفت و جلال کتابی از «فرانتس فانون» را برای ترجمه کردن در دستان او گذاشت.

و تابستانی را نیز جلال به همراه سیمین به مشهد آمده بود که دیداری دیگر مهیا شد. دیداری که جلال چنین از آن یاد می‌کند: «با او در زمینه کج‌فهمی روشنفکران ایران به تفصیل صحبت کردم و خوشحالم که در باب این مسائل به یک راه می‌رویم.»

و سیمین دانشور نیز بعدها تاثیرگذاری آن دیدار را چنین توصیف کرد: «شاید تحت تاثیر شریعتی در آن دیدار بود که جلال دوباره به دین گرایش پیدا کرد.»

اینچنین بود که وقتی خبر مرگ جلال نیز به گوش علی شریعتی رسید، او ناباورانه گفت: «درست‌گویی خبر مرگ خودم را شنیده‌ام و درست هم باور کرده‌ام.»

«کانون نشر حقایق اسلامی» برای علی شریعتی یک آغاز بود. او در شهری زندگی می‌کرد که مصدقی، فراوان داشت و از مصدق سخن گفتن- قبل و بعد از کودتا- در آنجا رایج بود. اینچنین بود که پس از کودتا علیه مصدق نیز، مهدی بازرگان روانه مشهد شد تا بی‌پرده در دفاع از مصدق بگوید.

خفقان اگرچه در تمام ایران حاکم بود اما کانون نشر حقایق اسلامی گویی جزیره‌ای دور از خشکی بود و بدین ترتیب «تبعید‌یان سودایی» برای سخن گفتن و سخن شنیدن روانه مشهد می‌شدند. سال 1331 بود که محمدعلی نخشب، مرد اول «نهضت خداپرستان سوسیالیست» برای جذب نیرو به مشهد آمد. نخشب یک دهه پیش‌تر فعالیت خود را در چارچوبی محفلی آغاز کرده بود، محفلی در دانشگاه و اینچنین بود که گروه او به «گروه دانشگاه» معروف بود.

در کنار «گروه دبیرستان» که هدایت آن را «سید جلال‌الدین آشتیانی» مشهدی برعهده داشت. هسته اولیه نهضت خداپرستان سوسیالیست نیز حاصل جمع «گروه دبیرستان» و «گروه دانشگاه» بود و متکی بر سه اصل «سوسیالیسم، ناسیونالیسم و مذهب».

نخشب اما در سال 1331 در حالی به مشهد آمد که اکثر اعضای جوان کانون در حال پیوستن به «نهضت خداپرستان سوسیالیست» بودند. او در مشهد به سخنرانی پرداخت در حالی که بسیاری از جوانان کانونی مستمع سخنانش بودند؛ جوانانی همچون کاظم سامی که در آن زمان دانش‌آموز کلاس دهم دبیرستان بود و عضو ثابت جلسات کانون. «خداپرستان سوسیالیست» اما در «حزب ایران» ادغام شده و تمایلات مذهبی‌اش کمی‌کمرنگ‌ شده بود. بدین ترتیب بود که علی شریعتی فاصله خود را از آنها حفظ می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها چرا نمی‌گویید که مسلمان هستید؟»

پس از جدایی نهضت خداپرستان سوسیالیست از حزب ایران و اتخاذ عنوان «جمعیت آزادی مردم ایران» اما اوضاع روبه‌راه شده و اسلام در جایگاه مطلوب نشسته و ایدئولوژی گروه شده بود. علی شریعتی به همراه 18 عضو ملی‌گرا، مسلمان و متجدد کانون به جمعیت پیوستند و بدین‌ترتیب مشهدی‌های این حزب به «گروه کانون» معروف شدند.

علی شریعتی و دوستان مشهدی‌اش بدین ترتیب از سهامداران حزب مردم ایران نیز بودند؛ حزبی که در سال 1332 از جوانه‌های «جمعیت آزادی مردم ایران» شکفت. علی شریعتی در سال 1336 تبدیل به یک «فیل» شده بود.

او را به همراه 16 عضو و هوادار نهضت مقاومت ملی بازداشت و به زندان قزل‌قلعه تهران آورده بودند که در سردر زندان، سپهبد تیمور بختیار، رئیس ساواک به او گفت: «پس تو همان شریعتی‌ای هستی که در موردت صحبت کرده‌اند؟ ما خیال می‌کردیم یک فیل گرفته‌ایم!»

سال 1331 بود و محمدتقی شریعتی کاندیدای انتخابات هفدهمین دوره مجلس شورای ملی. محمدتقی شریعتی به همراه شیخ محمود حلبی دو نامزد انجمن‌های اسلامی شهر بودند که در قالب جمعیت موتلفه اسلامی گردهم آمده بودند: شریعتی در جایگاه اول و محمود حلبی در مقام دوم. اگرچه کاشانی از محمدتقی شریعتی خواست تا با زمین‌داران مشهدی ائتلاف کند و مسیر ورود کاندیداهای هر دو گروه به مجلس هموار شود اما استاد شریعتی این خواسته را نپذیرفت و اینچنین بود که به جای محمدتقی شریعتی، شیخ محمود حلبی به توصیه کاشانی گوش سپرد .

شیخ محمود حلبی امام جماعت مسجد گوهرشاد بود و چهره‌ای غیرسیاسی؛ که به هر حال او از مردان حوزه علمیه مشهد بود؛ حوزه‌ای که به غیرسیاسی بودن مشهور بود و چهره‌هایی درخود داشت همچون آیت‌الله میرزا مهدی اصفهانی، آیت‌الله احمد کفایی، حاج سیدمحمدهادی میلانی،آیت‌الله حاج شیخ مجتبی قزوینی، آیت‌الله حاج‌آقا حسن قمی و آیت‌الله محسن حکیم. در این میان اگرچه آیت‌الله سیدحسن قمی یک روحانی سیاسی بود و زندان را نیز تجربه کرد اما دیگران کمتر سمت‌وسوی سیاست برمی‌گزیدند و راهی به عرصه سیاست نمی‌جستند.

و از همین‌روی بود که در ابتدای شکل‌گیری نهضت ملی شدن صنعت نفت، روحانیون مستقر در حوزه علمیه مشهد، کاشانی را نیز به واسطه سیاست‌گزینی‌اش به آیت‌اللهی قبول نداشتند. بعدها اگر شیخ محمود حلبی نیز جریانی را در مشهد پایه گذاشت، «انجمن حجتیه مهدویه» بود که اساس خود را در مواجهه با بهائیت تعریف می‌کرد و نه به دنبال اسلام مبارزه‌ که در پی اسلام هویت بود. علی شریعتی چه بسا متاثر از فراگیری تلاش‌های این انجمن در مشهد بود که از «انتظار» مکتب اعتراض ساخت و آگاه یا ناخودآگاه در برابر سنت‌گرایان ایستاد.

مدرسه «عسگریه» و «مهدیه» را نیز «حاجی عابدزاده» یک حلبی‌ساز، آینه‌فروش و حاکم انجمنی به نام «پیروان قرآن» در مشهد بنا کرد، در حالی که برخی معتقدند به رقابت با «کانون نشر حقایق اسلامی» چنان کرده بود. اگرچه کانون به لحاظ مالی در مضیقه بود، اما در همان حال سخاوتمندان در اطراف مهدیه جمع بودند.

ساختمان کانون کوچک بود و ساختمان مهدیه اما عظیم. اینچنین بود که سال‌هایی بعدتر، علی شریعتی گفت: موفقیت مهدیه را در حمایت توده سخاوتمند از آن باید دانست و بودجه ناچیز و تسهیلات اندک کانون، نشانگر خست طبع‌ حامیان خرده بورژوای‌ آن است. در کانون نشر حقایق اسلامی اما اگر به تحصیلات تکمیلی و تفسیر قرآن، نهج‌البلاغه، فلسفه و منطق پرداخته می‌شد، در مدرسه عابدزاده – مدرسه بازاری‌ها – تحصیلات اولیه نیز اضافه بود.

عابدزاده، تحصیل تا کلاس ششم را کافی می‌دانست و از همین روی مدرسه‌‌اش شش کلاس بیشتر نداشت. او معتقد بود که جوانان را سوادی در حد خواندن و نوشتن کافی است و البته که «در این مدرسه برای کسی که از خود حاجی باسوادتر باشد، جایی وجود نداشت». درس‌های مدرسه عابدزاده، توضیح‌المسائل بود و صرف میر و شرح‌امثله و تاریخ بیهقی. در مقام ریاضیات نیز دانش‌آموزان صرفا کار با چرتکه و نوشتن اعداد به سبک سیاق را فرا می‌گرفتند.

این تفاوت دو مدرسه‌ای بود که دو جریان مختلف را نمایندگی می‌کرد؛ دو جریانی که در سال‌های منتهی به انقلاب، صف‌بندی‌هایی را نیز در برابر یکدیگر شکل دادند. کافی بود تا محمدتقی شریعتی و مخصوصا پسرش علی، در خیابان‌های مشهد قدمی بزنند تا اعتراض علمای سنتی درآید که چرا قدم زدن و چرا در خیابانی با نام پهلوی.علی شریعتی از «تاریخ اسلام» می‌گفت و اگرچه شمس‌آل احمد، تاکید داشت که پس از مطالعه درس‌گفتارهای «تاریخ اسلام» شریعتی به او حسادت ورزیده و دچار احساس حقارت شده، اما در برابر، سنتی‌های مشهدی، درس‌گفتارهای شریعتی را نه تاریخ اسلام که تحریف اسلام می‌دانستند.

«هفته‌نامه هیرمند» مشهد در انتقاد از شریعتی و تدریس تاریخ اسلام توسط او، از «معلم سیگاری»‌ای یاد کرد که «دود سیگار همچون موشک از دهانش بیرون می‌جهد»، «فردی که در دانشگاه وکیل‌مدافع اسلام شده» اما «به رسم خیام در خیابان باده می‌خورد و لکه‌های کنیاک از کراواتش مشخص است.»

منتقدان شریعتی، سنت‌اندیشانی بودند که شریعتی نیز در هر سخنرانی خود طعنه‌ای را روانه آنها می‌ساخت.افرادی همچون آیت الله شیخ مجتبی‌قزوینی در حوزه علمیه مشهد شیخ مجتبی قزوینی اما در کنار شیخ هاشم قزوینی پایه‌گذار اندیشه‌هایی در مذهب بودند که بعدها محمدرضا حکیمی بر مبنای آنها مانیفست «مکتب تفکیک» را نوشت.

حکیمی اما به‌رغم برخی اختلاف‌نظرها با شریعتی آنقدر مورد اطمینان بود که شریعتی وصیت خود را به او نوشت و زمانی نیز وی را مجاز به دخل و تصرف در آثار خود خواند. و اینچنین است که اینک محمدرضا حکیمی – مردی که پس از شریعتی و مطهری، چه بسا می‌توانست در قامت یک ایدئولوگ بنشیند- به دیوار خانه خود نیز در کنار نقش سه روحانی، تصویری از علی شریعتی را بر دیوار دارد تا از پیوندهایی در اندیشه خود و شریعتی حکایت کند.

حکیمی به هر حال سخن خویش را درخصوص شریعتی گفته و در تحسین وی آورده است: «دکتر شریعتی سه نیاز مرتبط را به خوبی درک کرد: نیاز مذهب به انطباق با زمان، نیاز جامعه به داشتن پایگاه مذهبی و نیاز تحقق این دو به نسل جوان.»

شریعتی ایدئولوگ شد و به مرور زمان مجاهدپرور. او همان زمان که به همراهی با خداپرستان سوسیالیست پرداخت از ابوذر نوشت و او را خداپرست سوسیالیست نامید. ابوذر، گویی هم انسان کامل اسلامی بود و هم انسان‌تر از نوین سوسیالیستی.

دفاع او از ابوذر آنقدر قوت گرفته بود که روحانیون سنتی در مشهد نه به انتقاد از او که به انتقاد از ابوذر بپردازند و بگویند که او، راهزنی بیش نیست. شریعتی اما به تقدم آموزش ایدئولوژی اسلامی به توده‌ها در برابر تبلیغات مارکیست – لنینیست‌ها می‌اندیشید و اینچنین بود که انتقادها از جوانب دیگر نیز شروع شد.

در نگاه شریعتی عمل در مقام دوم و پس از نظر قرار می‌گرفت و بدین ترتیب بود که اکنون او یک «روشنفکر خرده بورژوا و گنده‌دماغ» نامیده می‌شد. جالب آنکه این انتقادات نیز ریشه در مکتب مشهد داشت و ابتدا این چریک‌های فدایی بودند که از در انتقاد درآمدند، گروهی که مسعود احمدزاده – فرزند طاهر – و امیر پرویزپویان، از پایه‌گذارانش بودند.

مسعود احمد‌زاده، پویان و عباس مفتاحی ابتدا گروهی داشتند به نام «احمدزاده» در مشهد که در اواخر فروردین 1350 با گروه جنگل تلفیق شدند و چریک‌های فدایی را متولد ساختند.«مفتاحی» از گروه احمدزاده و «سیف‌دلیل صفایی» از گروه جنگل هم‌بحث شده بودند بی‌آنکه هر یک از هویت دیگری باخبر باشد. آنها اما همدیگر را که شناختند و از هویت ایدئولوژیک یکدیگر باخبر شدند، مسیر وحدت را گشودند.

مسعود احمدزاده و حمید اشرف به نمایندگی از دو گروه به مباحثه نشستند و دست آخر گروه جنگل با گروه احمدزاده پیمان بست و تئوری رفقا، «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» را پذیرفت. در پی عملیات سیاهکل، شریعتی وارد تریای دانشکده شده بود که شاگردان و دانشجویان مقابل او ایستادند و نظرش را درخصوص دیدگاه‌های فداییان و مبارزه مسلحانه جویا شدند.

او یا باید در برابر دانشجویان انقلابی می‌ایستاد یا از مارکسیسم آنها دفاع می‌کرد. اینچنین بود که طفره از پاسخ رفت و گفت: «طالقانی به مشهد آمده بود که از او پرسیدند آیا فیدل به بهشت می‌رود؟ و طالقانی در پاسخ گفت که اگر کاسترو به بهشت نرود، پس من شیره‌ای می‌روم؟»

این فشارها بر او آنقدر زیاد شد که او حتی یک‌بار گفت: «من خودم مارکسیست هستم.» شریعتی به تقدم تصمیم انقلابی بر عمل انقلابی اعتقاد داشت و اکنون جوانانی او را به سوی عملگرایی می‌کشیدند و در برابرش می‌ایستادند که زمانی پای ثابت جلسات «کانون نشر حقایق اسلامی» بودند و پای درس علی شریعتی و پدرش می‌نشستند.

به تدریج مجاهدین خلق نیز در برابر ایدئولوگ ایستادند. طنز روزگار بود که مسعود رجوی از اعضای مرکزیت مجاهدین و منتقدان شریعتی نیز خراسانی بود. کتاب «چه باید کرد» شریعتی به زندان آمده بود که به گفته عزت شاهی: «مسعود رجوی و موسی خیابانی در اتاق کتابخانه یا تلویزیون بودند.

موسی کتاب [چه باید کرد شریعتی] را برداشت و با آن بازی کرد، خندید و بعد انداخت و رو به مسعود گفت: این هم لنین ایران. ببین چه می‌گوید.» اینچنین بود که کتاب‌های شریعتی در زندان، تحریم‌ و بایکوت شد. یک روز پس از تیرباران حنیف‌نژاد، شریعتی در حال ارائه درس‌های اسلام‌شناسی خود بود، که دختری در برابر ایدئولوگ انقلاب، از جای برخاست و فریاد زد: «امروز روز دیگری است که باید قیام کنیم. امروز روزی نیست که ساکت بنشینیم.» و این همان اتفاقی بود که یک روز پس از تیرباران مسعود و مجید احمدزاده نیز افتاد.

اینچنین بود که حتی در یک غروب سرد آذرماه احمد رضایی، شریعتی را در خیابان به گوشه‌ای کشید و گفت که چرا با حرف‌های پوچ و بی‌معنی خود، جوانان را مشغول می‌کنی و از مبارزه‌ مسلحانه بازمی‌داری. شریعتی اما در پاسخ او فقط گفت که هدف من و تاثیرگذاری سخنانم را آن روزی ‌خواهی فهمید که فراری باشی و مردم تو را در خانه خویش پناه دهند. شریعتی اکنون به هر حال، متهم به همکاری با رژیم بود اگرچه به تربیت مجاهدین برای یک انقلاب ایدئولوژیک می‌اندیشید و مشغول بدان بود.

تاریخ مشهد و تاریخ شریعتی – آنچنان که آمد – در پیوندند و از همین روست که برای شناختن شریعتی به سراغ مشهد باید رفت، همچنان که برای شناختن مشهد نیز باید اندیشه‌های شریعتی و تحولات آن را مرور کرد.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : می 19, 2015 1049 بازدید       [facebook]