آدمها مثل کتابها هستند | قیصر امین پور (۱۳۶۹)
آدمها مثل ِ کتابها هستند
قیصر امینپور در ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای گتوند (شهرستان امروزی) از توابع شهرستان شوشتر در استان خوزستان به دنیا آمد. از وی در زمینههایی چون شعر کودک و نثر ادبی، آثارمتعددی منتشر شدهاست.
وی در سال ۱۳۶۹ قطعه شعری را به یاد دکتر شریعتی سرود با نام
«آدمها مثل کتابها هستند.»
“آدمها مثل ِ کتابها هستند”بعضی آدمها جلدِ زرکوب دارند،بعضی جلدِ ضخیم و بعضی نازک،بعضی آدمها ترجمه شده اند،بعضی از آدمها تجدیدِ چاپ میشوند،و بعضی از آدمها توقیف
و بعضی از آدمها فتوکپی ِ آدمهای ِ دیگر اند.
بعضی از آدمها صفحاتِ رنگی دارند،
بعضی از آدمها تیتر دارند، فهرست دارند،
و روی پیشانی ِ بعضی از آدمها نوشته اند:
حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدمها قیمتِ روی ِ جلد دارند،
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند،
و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمیشوند.
بعضی از آدمها را باید جلد گرفت،
بعضی از آدمها را میشود توی ِ جیب گذاشت!
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته میشوند.
بعضی از آدمها خط خوردگی دارند،
بعضی از آدمها غلطِ چاپی دارند.
بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آنها را بفهمیم.
و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت.
کتابها مثل ِ آدمها هستند.
بعضی از کتابها برای ِ ما قصه میگویند تا بخوابیم.
و بعضی قصه میگویند تا بیدار شویم،
بعضی از کتابها تنبل هستند.
بعضی از کتابها تقلب میکنند،
بعضی از کتابها دزدی میکنند!
بعضی از کتابها به پدر-و-مادر ِ خود احترام میگذارند.
و بعضی حتی اسمی هم از پدر-و-مادر ِ خود نمیبرند.
بعضی از کتابها هرچه دارند، از دیگران گرفته اند.
بعضی از کتابها هرچه دارند به دیگران میبخشند.
و بعضی از کتابها فقیر اند و بعضی گدایی میکنند.
بعضی از کتابها پرحرف اند، ولی حرف برای ِ گفتن ندارند،
و بعضی ساکت و آرام اند ولی یک عالم حرفِ گفتنی در دل دارند.
بعضی از کتابها بیمار اند،
بعضی از کتابها تب دارند و هذیان میگویند.
بعضی از کتابها، کودکانه و لوس حرف میزنند.
و بعضی از کتابها فقط غر میزنند و نصیحت میکنند.
بعضی از کتابها پیش از تولد میمیرند.
و بعضی تا ابد زنده هستند
***
“خسته ام از این کویر”
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر
خرداد 69
***
دانلود اهنگ “خسته ام از اين كوير”:
***
از ميان ساير اشعار قيصر امين پور:
روز مبادا
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها…
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
* * *
يک لحظه از نگاه تو کافي است
اي عشق، اي ترنم نامت ترانهها
معشوق آشناي همه عاشقانهها
اي معني جمال به هر صورتي که هست
مضمون و محتواي تمام ترانهها
با هر نسيم، دست تکان ميدهد گلي
هر نامهاي ز نام تو دارد نشانهها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشهي گندم به دانهها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانهها
باران قصيدهاي است تر و تازه و روان
آتش ترانهاي به زبان زبانهها
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بيکرانهها
کوچه به کوچه سر زدهام کو به کوي تو
چون حلقه در به در زدهام سر به خانهها
يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم
سودا کند دمي به همه جاودانهها
* * *
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
* * *
اگر دل دليل است
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولى دل به پائيز نسپرده ايم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده ايم
گواهى بخواهيد، اينک گواه
همين زخم هايى که نشمرده ايم!
دلى سر بلند و سرى سر به زير
از اين دست عمرى به سر برده ايم
* * *
کوه گريه ميکند: آبشار، آبشار!
سنگ ناله ميکند: رود، رود بيقرار
کوه گريه ميکند: آبشار، آبشار!
آه سرد ميکشد باد، باد داغدار
خاک ميزند به سر، آسمان سوگوار
سرو از کمر خميد، لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پيچ و تاب شد، جستوجوي جويبار
در لبش ترانه آب، از گدازههاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره کوهوار
از سلالهي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار
باورم نميشود! کي کسي شنيده است
زير خاک گم شوند، قلههاي استوار؟
بيتو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانهي دلم، هر غمي هزار بار
هر چه شعر گل کنم، گوشهي جمال تو!
هر چه نثر بشکفم، پيش پاي تو نثار!