پارتیزان فکری | گفتوگو با سعید حجاریان (ماهنامه مهرنامه ـ ۸ تیر ۱۳۹۶)
پارتیزان فکری
گفتوگو با سعید حجاریان
منبع: ماهنامه مهرنامه (شماره ۵۲)
تاریخ: ۸ تیرماه ۱۳۹۶
آقای دکتر! چنانکه از رصد فضای دانشگاه و همچنین نشریات برمیآید، موافقتها و مخالفتها با شریعتی هر ساله صورتی جدید به خود میگیرد؛ چنانکه امروز و در چهلمین سالگرد وی ناظران به نوعی سردرگم شدهاند. صورتمندی شما از موافقان و مخالفان شریعتی چگونه است؟
واقعیت این است که پس از چهل سال اندیشه دکتر شریعتی از بین نرفته و معتقدم در شرایط کنونی به یک معضل تبدیل شده است؛ البته که باید گفت شریعتی در زمانه حیاتش نیز معضل بود. من نخست از موافقان شریعتی میگویم. بعضی عاشقاند و امروزه کاملاً خود را همهویت با شریعتی میدانند و به اصطلاح آنچنان ذوب هستند که نمیتوانند خود را از او جدا بدانند و به وی از بالا نظر کنند و نقدی به آثارش وارد آورند. گروه دیگر با آنکه از مریدان دکتر هستند اما به علت تغییر شرایط اجتماعی سعی دارند خوانشی نو از آثار وی به دست دهند یا مثلاً آثار وی را گزینش کنند. چنانکه میدانیم دکتر شریعتی نیز چنین دغدغهای داشت و وصیت کرده بود که باید آثارش برای چاپ به تیغ تنقیح سپرده شود و به این منظور آقای حکیمی را انتخاب کرده بود. اما گویا این کار صورت نگرفت و خانواده آثار وی را جمعآوری و منتشر کرد. به هر روی افرادیکه ذیل این گروه تعریف میشوند، معتقدند که از مجموعه آثار شریعتی باید بخشهایی را کنار گذاشت و بخشهایی را برجسته کرد تا برای نسل جدید پیامی داشته باشد. گروه دیگر موافقان که با دکتر همنشین بودهاند، تلاش دارند که همان راه را ادامه داده و با چپ نو در اروپا یا بقایای مکتب فرانکفورت که دکتر از میان آنها فقط مارکوزه را میشناخت خود را پیوند زده و به اصطلاح به مخاطب، اینطور القا کنند که اگر شریعتی زنده بود، همین راه را میرفت. میدانیم که شریعتی از تعبیر «مارکس وبر» استفاده کرد و حال عدهای از موافقین او هستند که وجه مارکسیستیاش را به کلی کنار گذاشته و جنبه وبری او را چسبیدهاند. برخی، اصلاحطلبان را مصداق این دگردیسی میدانند و معتقدند اصلاحطلبان ابتدای انقلاب به اندیشههای چپ تعلق خاطر داشتند ولی رفته رفته و به طور مشخص بعد از فروپاشی شوروی و همچنین وقوع دوم خرداد احساس کردند برای تئوریپردازی به جنبههای وبری اندیشه شریعتی احتیاج بیشتری دارند و اینگونه شریعتی را بازخوانی مجدد کردند و با پالایش اندیشههای وی از چپ و همچنین بعضی گرایشات پیشوامحور، گفتمان جدیدی بهوجود آوردند. گروه دیگری هم هست که افرادی همچون شهریار زرشناس و نشریاتی چون کیهان آن را نمایندگی میکنند؛ این موافقان از اندیشههای شریعتی در جهت کوبیدن غرب و لیبرالیسم و مظاهر و مصادیق آن استفاده میکنند. من معتقدم موافقان با این خطی که به پیش میروند بعید نیست که در سالگردهای بعدی مکتبی به نام «شریعتیسم» که پیشتر از آن یاد شده بود را رسماً رونمایی و به عنوان متر و معیار و راهبرد از آن استفاده کنند.
و اما مخالفان؛ شریعتی همانگونه که موافقان متکثری دارد مخالفان متعددی نیز دارد. شریعتی مخالفان قدیمیای داشت که سابقاً با وی مخالف بودند و امروز به دلایلی مخالفتشان کمرنگ شده است و ما جز در بعضی حوزههای علمیه ردی از آنها نمیبینیم اما شریعتی مخالفان جدیدی نیز پیدا کرده است. از آنجا که از شریعتی به عنوان معلم انقلاب اسلامی یاد شده است، کلیه افرادی که به هر نحو با انقلاب مخالف بودند یا بعداً شدند طبعاً با شریعتی نیز سر جنگ داشتند و پیدا کردند؛ جریانات راست افراطی، چپها و حتی مجاهدین خلق بعد از سال ۶۵ شقوق این گروه مخالف هستند که کارهای علی میرفطروس و علیاکبر اکبری را به شیوههای جدید ادامه دادند. شریعتی مخالفان دیگری نیز دارد که به جنبه علمی کارهای وی انتقاد دارند و آن را فاقد و ثاقت میدانند و آثار وی را بیشتر یک مشت رتوریک برای تهبیج جوانان به شمار میآورند. برای نمونه جلال متینی رئیس اسبق دانشگاه فردوسی مشهد و از دستاندرکاران مجله ایرانشناسی مدرک تحصیلی شریعتی و چگونگی عضویت وی در هیات علمی دانشگاه را زیر سوال برده است. بعضی دانشگاهیان هم معتقدند حرفها و مکتوبات شریعتی صرفاً ایدئولوژی هستند و جنبه علمی ندارند و با این استدلال انتقاد و اساساً مطرح کردن شریعتی را عبث میشمارند. عدهای دیگر از منتقدان که نماد آنها نشریه مهرنامه است، شریعتی را تئوریسین بنیادگرایی دینی میدانند؛ این گروه معتقدند سلفیگری دو جنبه شیعی و سنی دارد و کار داعش و شریعتی فیالواقع همراستا است ولی واقعیت این است که این نوع سلفیگری با سلفیگری امثال محمدبن عبدالوهاب متفاوت است چرا که وی در زمانی میزیست که هنوز بویی از انقلاب صنعتی به مشام کسی نمیرسید. اما داعشیان با استفاده از دستاوردهای علوم روز به عنوان ابزار سرکوب، از انتحار به عنوان محملی برای احیای اندیشه سلف استفاده میکنند و فیالواقع سلفیت تکنولوژیزه هستند. البته شریعتی منتقدان اقتصادی نیز دارد که اعتقاد دارند حرفهای شریعتی باعث ادامه چپروی و مانع استقرار اقتصاد بازار آزاد میشود و جملگی عوارض اقتصادی دارند و انباشت ثروت ملی را کُند میکنند.
ـ چنانکه اشاره داشتید شریعتی و اندیشههای وی همواره محل مناقشه و به تعبیری معضل بوده است اما با این وصف میبینیم که موافقان وی از درونگرایی به برونگرایی شیفت کرده و در سالهای اخیر از راهی نو سخن میگویند که میتوان آنرا به وسیله اندیشههای شریعتی ایجاد کرد. پرسش این است که آیا تفکر و آثار شریعتی از چنین ظرفیتی برخوردارند یا درباره آنان غلو صورت گرفته؟
آثار شریعتی به سه دسته کویریات و اجتماعیات و اسلامیات تقسیم میشوند و من مجموعه این آثار را همچون بقچه نمیبینم. به همین جهت معتقدم که شاید بخشی از کویریات برای تینایجرها مفید باشد اما همزمان باید گفت که این آثار در مقابل ادبیات معاصر غنیای که داریم نقطه مثبتی ندارند. اجتماعیات شریعتی که بخشی از آن شامل تاریخ میشود، در زمان خود بصیرتهایی داده ولی اکنون این کاربرد کمرنگ شده است. باید توجه داشت که نگاه تاریخی دکتر به اسلام نگاه جالبی بوده و توانسته نگاههای اسطورهای را تحت تأثیر قرار دهد. اسلامیات شریعتی جنبه هویتساز دارند و فیالواقع باید گفت که برای ایجاد هویت مفید هستند اما لازم به ذکر است که هر هویتی دیگرساز هم هست. از محاسن کار دکتر این بود که هویتسازی شیعی کرد اما این هویتسازی ضددینی نبود؛ چنانکه میدانیم هویتسازی دینی ماقبل شریعتی عمدتاً غالی و آزاردهنده بود و جای تأمل است که شریعتی چه سحری در کلامش بود که هویت شیعی میساخت بدون اینکه با غیر دربیفتد. شریعتی ابوذر را مقابل عثمان قرار داده و حتی عثمان را تخطئه کرده است؛ وی قصه مرگ ابوذر در ربذه که در زمان خلافت عثمان رخ داد را به شکل دردآوری تصویر میکند. اما با این وصف من ندیدم اهل سنت با شریعتی بد باشند؛ چنانکه فردی همچون مفتیزاده نیز در کردستان مروج آثار وی بود. از این گذشته بالاخره حسینیه ارشادی که شریعتی نمادش محسوب میشد، پایگاهی بود برای سربازگیری سازمان مجاهدین خلق و فیالواقع دکتر از این جهت به سازمان کمک کرد و ابراز ناراحتی هم نمیکرد. چنانکه توضیح دادم اندیشههای دکتر در گذشته کارایی داشته است ولی درباره کارکرد امروزین آن نمیتوان با قطعیت صحبت کرد! با این حال من معتقدم باید به کسانی که میگویند میتوان با شریعتی راهی نو آغاز کرد و همچنین آنها که میخواهند وی را بازخوانی و واکاوی و بازسازی کنند، فرصت داد تا پروژه مدنظرشان را پیش ببرند. ما هم منتظر نتیجه میمانیم. اما من اعتقاد دارم که با توجه به دنیای اندیشهای امروز باید شریعتی را پروژهای تاریخی دانست. من صراحتاً میگویم مکتب فرانکفورت با این همه تلاشاش که از دهه 30 میلادی آغاز شده و هنوز بقایای آن همچون هابرماس در تکاپو هستند چنین ادعایی ندارد. این در حالی است که متفکران دیگری هستند که میتوان به جای شریعتی بر آنان تمرکز کرد. فیالمثل مهندس بازرگان را ببینید؛ مجموعه آثار او تاکنون در بیش از بیست جلد منتشر شده و باید گفت خدماتاش کم از شریعتی نبودند ولی میبینیم در فضای اندیشهای ما گم شده است.
ـ فارغ از مسائل تاریخی، قدری به بحثهای روز بپردازیم و در این راستا این پرسش را مطرح کنیم که اندیشه سیاسی شریعتی چه بود و بهتبع آن اگر وی زنده بود به کدام جریان سیاسی یا فکری نزدیکتر بود؟
با توجه به انبوه آثار در زمینه اندیشه سیاسی، هر خواننده یا پژوهشگری میتواند پرنسیپهای مکاتب سیاسی را به عنوان شابلون استخراج کند و آن را بر هر فرد و گروهی که میخواهد قرار دهد و ارزیابی دقیقی انجام دهد. معالوصف با توجه به چنین کاری میتوان گفت که شریعتی به دنبال دموکراسی مرسوم امروزی نبوده است، چنانکه از چندین اثر او چنین گرایشی برمیآید. شریعتی از «دموکراسی متعهد» سخن میگوید. دموکراسی متعهد، نخبهگرا یا هدایتشده است. دموکراسی به آن معنا که من در نظر دارم هدایتناپذیر است و از این جهت میگویم شریعتی با دموکراسی زاویه دارد ولی برای درک آن مفهوم و همچنین مصادیق و نظریهپردازان آن بهتر است به منابع دایرکننده دموکراسی مراجعه و ایده دقیق شریعتی را استخراج کرد. اما درباره بخش دوم سؤال! ببینید در فضای سیاست امروز ایران، دو جناح کشور و متعلقات آنان تکلیف خود را با مقوله دموکراسی روشن کردهاند که میتوان آنها را در قالب یک طیف ترسیم کرد. یک طرف (اصلاحطلبان) از اهمیت آرای مردم و ضرورت تمکین به آن میگویند و هرچه به طرف دیگر نزدیک میشویم پارامترها تغییر میکنند که بسط آن در این مجال نمیگنجد. لذا اگر بخواهیم به طور مصداقی و در فضای امروز جایگاه شریعتی را مشخص کنیم باید بگوییم که وی در بهترین حالت وضعیت بینابینی دارد.
ـ شریعتی به یک معنا یک مصلح دینی و اجتماعی بود یعنی رو به جلو داشت و به یک معنا سودای بازگشت به خویشتن و گذشته و اسلام خالص و ناب را داشت. او در اندیشه سیاسی اصلاحطلب بود یا احیاگر؟
من پیشتر در گفتگویی این پرسش را در قالب دوگانه متجدد- مجدد تقسیم کرده و شریعتی را مجدد دانسته بودم. اما مجدد به چه معناست؟ مجددین به هسته اسلام اعتقاد دارند و قائل به آرایهزدایی یا خرافهزدایی هستند ولی این گروه معتقدند در طول تاریخ اسلام فعل و انفعالاتی صورت گرفته که دین را از خلوص اولیه دور کرده و مناسک را اولویت بخشیده است و به همین جهت است که به پیرایش دین دست میزنند. مجددین همچون پیوریتنها به دنبال ایجاد دین خالص نیستند بلکه به مانند لوتر سودای اصلاحبخشی از دین را در سر دارند و به نوعی به دنبال بازگشت به سلف صالح هستند. شریعتی در واقع میخواست دین را بازسازی کند و برای این هدف خود از مکاتب دیگر کمک میگرفت و همزمان بعضی موارد موجود را کنار میگذاشت و به صراحت تخطئه میکرد. من در مقاله «اصلاحات مرد، زنده باد اصلاحات» اشاره کردهام که این طرز تفکر راه به جایی نمیبرد چرا که دوره تاریخی آن گذشته است. درباره اندیشه سیاسی دکتر نیز باید گفت که میانه احیا و اصلاح ایستاده است. وی در سخنرانیهایش از نوعی بازگشت به فضایل پیشین و ایدهآلهای تاریخی سخن میگوید و همزمان میخواهد مواردی را اصلاح کند که البته روش این اصلاحگری سمت و سوی متفاوتی داشته است.
ـ شریعتی را نمیتوان به صراحت اصولگرا خواند اما میتوان اصلگرا، نابگرا و خالصخواه نامید. اما امروزه مشاهده میکنیم که در تفکرات امثال آقای مصباح که روزگاری دشمن او بودند، تغییراتی به وجود آمده تا حدی که اکنون یاران و شاگردان ایشان از شریعتی به نیکی یاد میکنند و میتوان مشائیون (احمدی نژادیها) را هواداران تز اسلام منهای روحانیت دانست. این پیوند نانوشته را چگونه تفسیر میکنید؟
پیش از پاسخها به این سؤال باید درباره چند فرضیه موجود که مطرح کردید، تذکر بدهم. اولا باید توجه داشت که مشائی یا مشائیون را نباید برابر یک ایده یا گفتمان دانست. درست است که در فلسفه مکتبی به نام مشاء وجود دارد اما مشائیون معاصر چنان بنیه فلسفی و تئوریک ندارند و مشای موردنظرشان به دهستانی در حوالی رامسر دلالت دارد. ثانیا باید گفت که آقای مصباح بهرغم قرائتهایی که ممکن است بهوجود آمده باشد هنوز در کلیت با شریعتی زاویه دارد و بنابراین نمیتوان آنها را در اردوگاه واحدی دستهبندی کرد. اما درباره تز اسلام منهای روحانیت به اعتقاد من ما درباره این مقوله دچار خطای دید شدهایم چرا که شریعتی لوتری بود و احمدینژادها چیز دیگری هستند؛ هرچند که ظاهراً یک هدف را دنبال کردهاند. احمدینژاد و مشایی و امثالهم دعوایشان در جای دیگر است. ایشان معتقدند زمانی که خود به امام زمان وصل هستند دیگر نیازی به ولی فقیه ندارند و این با پروتستانتیسم مدنظر شریعتی متفاوت است که مثل لوتر میگفت همه ارتباط با خدا بگیرند. شهید مطهری به اشاره درباره شریعتی میگوید که وی منهائیون است و تعریفی ارائه میدهد. اما اینها هدفمند و مصداقی صحبت کردهاند. از این گذشته شاید این طیف در روش و منش خود برداشتهایی از اندیشه شریعتی کرده باشند اما بلحاظ علمی چندان عقبهای ندارند که بخواهند اسلام منهای روحانیت را نمایندگی کنند.
ـ یکی از مسائل پرمناقشه در اندیشه شریعتی مبحث امت و امامت او است. هواداران شریعتی مانند رضا علیجانی این نظریه را منسوخ میدانند. اما در مقابل، برخی از تأثیر این تئوری بر روزآمدسازی ولایت فقیه میگویند. آیا میان دو نظریه «امت و امامت» و «ولایت فقیه» ارتباطی وجود دارد؟
من نمیتوانم ارتباط میان این دو نظریه را با شدت و حدتی که بعضی دارند، بپذیرم یا آن را به کلی رد کنم. اساساً موارد مطرح شده در این دو نظریه ارتباط مبنایی با یکدیگر ندارند و هر یک منشاء مختص به خود را دارند. بخشی از منشاء نظریه ولایت فقیه، فقهی و بخش دیگرش عرفانی است. اما بحث دکتر مربوط به دموکراسی هدایت شده است. از این گذشته به احتمال بسیار زیاد دکتر از محتوا و ریشههای تئوری ولایت فقیه بیخبر بوده و بنابراین نمیتوانسته در طول آن اندیشهورزی کند. اما به هر ترتیب و بهرغم این اختلاف مبنایی میتوان گفت نظام در دوره استقرار برای تقویت تئوری حکومتی خود از اندیشه شریعتی برای تبلیغات استفاده کرده است.
ـ ذیل مباحثی که در موضوع پرسش قبل مطرح است بعضی شریعتی را هوادار نوعی حکومت ایدئولوژیک دانستهاند.
شریعتی حتماً به دنبال حکومتی ایدئولوژیک بود چرا که او ایدئولوژیک کردن دین را در سر میپروراند و به نوعی میخواست اسلام را به اسلامیسم تبدیل کند. این که فرد، گروه یا حکومتی بنای ایدئولوژیک کردن دین را دارد بدین معناست که میخواهد اقتصاد، سیاست و فرهنگ را ایدئولوژیزه کند.
ـ شریعتی در گفتههایش سه راه را پیش روی جامعه هدفش قرار میدهد: انقلاب، اصلاح و احیاء. راه اول یک راه چپگرایانه برای بهبود جهان است. راه دوم یک راه لیبرال است و راه سوم یک راه بنیادگرایانه است که پیوریتنها در پی آن بودند. شریعتی با انقلاب، پیش از آگاهی و چریکبازی مخالف بود. با دموکراسی بورژوایی و پارلمانی هم سازگاری نداشت. آیا نمیتوان راهحل نهایی او را بنیادگرایانه دانست؟
در اواسط بحث اشاره کردم که شریعتی را مجدد میدانم. با قدری تساهل باید گفت مجددین به سمت سلفیگری میروند اما درباره شریعتی شاید با قاطعیت نتوان چنین حکمی داد. من شریعتی را تا حدودی شبیه اقبال میدانم. هر دوی اینها به لحاظ روحی نازکطبع هستند؛ چنانکه میبینیم شریعتی کویر دارد و اقبال شعر. این دو به جهت احیاگریشان هم شبیه هم هستند با این تفاوت که کتاب بازسازی فکر دینی اقبال جنبه علمی پررنگی دارد اما کارهای شریعتی فاقد آن علمیت است. از این گذشته هر دوی اینها ویتالیست و روحگرا هستند و برای خلقت قائل به روح هستند. البته باید توجه داشت که مقتدای اقبال، برگسون و مقتدای شریعتی، ماسینیون بوده است. اقبال به دلیل جنگ با هند هویتطلب شد، شریعتی نیز کمابیش چنین دیدگاهی دارد و هر دو ضد غرب هستند اما در نگاهشان به اسلام تفاوت وجود دارد. شریعتی شبیه آلاحمدِ غربزدگی فکر میکند و اقبال هم «عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ/ معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز» را میسراید.
ـ شما به نوعی سلفیگری اشاره کردید که از آرای مجددین استخراج میشود. شاید به همین دلیل باشد که شریعتی را مانند سید قطب و اخوانالمسلمین جاده صافکن القاعده و داعش دانستهاند.
ببینید ما نخست باید حوزه کار و دامنه اثرگذاری هر متفکر را بررسی کنیم. قطب و رشیدرضا سازماندهی کردند و اخوان را درست کردند. اما شریعتی کار سازمانی را قبول نداشت و میگذاشت و میگذشت و همواره در حال جابهجایی و گذر بود. چنانکه گفتم شریعتی را در بهترین حالت باید با اقبال مقایسه کرد. شریعتی مصدقی و علاقهمند به جبهه ملی بود و همزمان به عبدالناصر هم علاقه داشت. میدانیم ناصر، مصدق را قبول داشت و کانال سوئز را با همان ایدهها ملی کرد. اینجا شریعتی و ناصر به هم میرسند اما من معتقدم شریعتی ناصریست نبود. شریعتی در دعوای میان ناصر و قطب موضعی نداشت و نمیتوان درباره علاقهمندیاش به اندیشه اخوانی حکم قطعی داد.
ـ شریعتی را یکی از چهار رهبر جریان ملی -مذهبی دانستهاند. چنانکه دیدیم تصویر او کنار مصدق و بازرگان و طالقانی در پوسترهای این جریان در انتخابات مجلس ششم وجود داشت. حال جای این پرسش است که میان شریعتی و بازرگان چه نسبتی برقرار است؟
مهندس بازرگان شخصیتی حزبی، تشکیلاتی و پوزیتیویست بود اما شریعتی اینگونه نبود. اینها همگی و البته هر یک به کیفیتی ملیگرا بوده و با جبهه ملی ارتباط داشتند اما به هر حال با هم تفاوتهایی دارند. بازرگان ضد مارکسیسم بود اما شریعتی در آن حد این ضدیت را نداشت. بازرگان حرفهای شعاری نمیزد اما شریعتی مملو از شعار بود و به همین دلیل است که بازرگان به متفکر دوران ثبات نیز تبدیل میشود و شریعتی نمیشود. بازرگان متفکری تحلیلی به شمار میآمد اما شریعتی گویندهای محض بود. بازرگان سیاسی بود و هم در مقام اجرا و هم در مقام تحلیل عملگرا بود اما مشخص نبود که اگر شریعتی زنده میماند میتوانست دستگاهی را اداره کند یا نه. من برای تقریب به ذهن، از تفاوت کاسترو و چهگوارا کمک میگیرم. کاسترو پس از پیروزی انقلاب کوبا حزب بهوجود آورد و مملکت را اداره کرد اما چهگوارا همواره در کوه بود. میخواهم نتیجه بگیریم که شریعتی اگر زنده بود محال بود به کابینه راه پیدا کند. واقعیت این است که دکتر شریعتی پارتیزان فکری بود یعنی به زبان عامیانه «بزن در رو» بود.
ـ آیا میتوان از این چهار تن (بازرگان و شریعتی و طالقاتی و مصدق) یک هویت سیاسی و فکری واحد ساخت؟
ببینید جریان ملی مذهبی در ظاهر هویت مشترکی دارند و ذیل یک مجموعه تعریف میشوند. اما در واقعیت اینگونه نیست و اینان جدای از یکدیگر هستند. اما با این وصف من میان آنان «بازرگان و طالقانی» را نزدیک به هم و «شریعتی» و «مصدق» را منفصل میدانم.
ـ قدری هم به نسبت اصلاحطلبان با گروههای چپ خط امامی با شریعتی بپردازیم. نسبت شریعتی با این گروهها بالاخص سازمان مجاهدین انقلاب و حزب مشارکت را چگونه میدانید؟
من معتقدم با توجه به فوت شریعتی در سال 56 دامنه تأثیر وی بر تشکلهای سیاسی متأخر کم و کمتر شده است. در پاسخ به پرسش شما باید بگویم که بیشتر نیروهای اولیه و ثانویه سازمان مجاهدین انقلاب با اندیشههای مطهری همگرایی داشتند اما به هر حال گرایشهایی هم به شریعتی وجود داشت. به عنوان مثال آقاجری ذوب در اندیشههای شریعتی بود و در مقابل تاجزاده قرابت زیادی با تفکرات مطهری داشت. البته این تمایلات هیچگاه جنبه قطعی پیدا نمیکرد. در مشارکت هم فضا به همین ترتیب بود. یعنی گرایشهایی وجود داشت اما نه به صورتی که به محل نزاع تبدیل شود. اگر امروز به مقالات و اعلام مواضع سازمان مجاهدین انقلاب مراجعه کنید، میبینید که نویسندگان برای جواب دادن و قوت استدلال اکثراً از مطهری کد آوردهاند چرا که به هر حال امام اندیشههای مطهری را قابلقبولتر از شریعتی میدانست. برای نمونه خاطرم هست یک بار مصطفی تاجزاده در جوابیه به اظهارنظرهای علی مطهری به نحوی از آثار پدرش کد آورد که مطهری واقعاً متعجب شده بود.
ـ میدانیم کلیدواژههای ادبیات شریعتی مانند استکبار و جنگ فقر و غنا در سخنان امام بسیار وجود دارد اما با این وصف ایشان در برابر شریعتی سکوت کرد و تقریباً سلباً و ایجاباً موضعی نگرفت. این سکوت ناشی از چه دلایلی بود؟
اگر فضای سیاسی پیش از انقلاب و ادبیات آن دوران را مشاهده کنیم، نمیتوانیم این گزاره را بپذیریم که امام در مواضعاش مستقیماً از آرای شریعتی استفاده کرده است. ببینید! قبل از انقلاب تعداد کاخ و کوخ میان چپیها و روحانیون و بیشتر مبارزین بحث غالب بود و هر کس از نظرگاه خود این مسأله را نقل میکرد و بسط میداد. اما دلیل سکوت امام درباره شریعتی را شاید بتوان در مواردی همچون اسلام منهای روحانیت که از سوی شریعتی مطرح شده بود، جستوجو کرد. طرح چنین مواردی کنار دیگر مسائل دعوای معمم و مکلا را به وجود آورد و با اینکه برخی همچون دکتر یزدی سعی در برقراری پیوند میان امام و شریعتی داشتند، چنین مسألهای رخ نداد. البته شهید مطهری هم در این زمینه نقشآفرینیهایی داشت اما نه به معنای شانتاژ کردن علیه شریعتی. واقعیت این است که امروز شریعتی وضعیت بدی ندارد چرا که میبینیم از نامش برای بیمارستان و مدرسه و خیابان و ایستگاه مترو و… استفاده شده است. ولی همچنان اثری از بازرگان یا حتی مصدق وجود ندارد.
ـ نسبت مهندس موسوی و روشنفکران مسلمان نزدیک به نظام در دهه 60 با دکتر چه بود؟ این جریان از ملی مذهبیها جدا شده بودند اما هنوز شریعتی را قبول داشتند. آیا در مواضع سیاسی مهندس و… ردپایی از شریعتی مشاهده میکنیم؟
بالاخره مهندس موسوی ابتدا امتی بود و با دکتر پیمان قرابت داشت هرچند که بعدها جدا شد. این طیف فکری به هر حال با اندیشههای شریعتی مأنوس بودهاند. اما نمیتوان حکم داد که در کنشهایشان از آرای وی وام گرفتهاند یا خیر.
روحانی به عنوان نقطه التقای دو جریان چپ و راست و نماد راست مدرن چگونه به شریعتی مینگرد؟ حرفهای این جریان درباره منشاء حکومت و سرمایه و نظام بینالملل با تفکرات شریعتی چه نسبتی دارد؟
بعید میدانم که روحانی آرای شریعتی را قبول داشته باشد و آنها را راهگشا بداند؛ البته که احتمالاً همچون سایرین آثار او را مطالعه کرده است. روحانی بیشتر با سروش نزیدک بود؛ کما اینکه میبینیم در لندن با هم بودند و به اتفاق به نوفل لوشاتو هم رفتند.
ـ و پرسش آخر؛ چرا روشنفکران سکولار و نومارکسیستی مانند یوسف اباذری، پروژه احیای شریعتی را پیش کشیدهاند؟ آیا ایشان نقد شریعتی بر مارکسیسم را نادیده گرفتهاند؟
شاید میان شریعتی و این طیف از روشنفکران اختلافاتی وجود داشته باشد اما اینها مبانی مشترکی دارند. شریعتی چپ، ضد جهانی شدن، ضد غرب و از اینها گذشته رمانتیک بود؛ یعنی حرفهای انتزاعی میزد. امروز میبینیم نئومارکسیستها در مقولاتی مانند ادبیات و هنر و سیاست به شریعتی رسیده و افکارش را تبلیغ میکنند.