نامه به استاد محمد تقی شریعتی (۱۳۵۰)
نه در مسجد نه در میخانه
تاریخ تقریبی نگارش این نامه به روزهای پایانی ۱۳۵۰ مربوط میشود. شریعتی در نامهای به چاپخانه فیض از نامهی زیر که آن را هرگز به استاد شریعتی ارسال نکرد به «شقشقه هدرت» یاد میکند. این نامه در سال ۱۳۵۳ و زمانی که شریعتی در زندان است، بهدست شخصی که به تعبیر او «دوستی نادان یا دشمنی دانا» است، بدون اجازهی وی پخش میشود. این نامه برای اولین بار در سال ۱۳۵۶ بهطور رسمی در جلد ۱ مجموعه آثار (با مخاطبهای آشنا) منتشر شد.
پدر عزیزم!
دست شما را میبوسم و از خداوند مسئلت دارم که سایهی شما را بر سر همه و بهخصوص من مستدام بدارد. در شرایط فعلی که کار من، گذشته از این که کار من تلقی شود، بلکه بیشتر به اسلام ارتباط پیدا کرده تا به شخص من، همانطور که میبینیم دشمنان عقیده و ایمان مردم مرا با این شدت میکوبند و در این کار مسلماً با شخص من کینهی فردی و حساب خصوصی ندارند. میکوشند تا با بدنام کردن یا شکست دادن یا لااقل تضعیف من، این فکر را بدنام کنند یا شکست دهند تا خطر سر برداشتن اسلام از متن جامعه و گرایش نسل جوان و روشنفکر به اسلام ریشهکن شود، از این نظر در مفهوم مقابلش، دفاع از من نیز جنبهی محبت و دوستی شخصی و احساسات فردی و خصوصی ندارد بلکه کوشش در تبرئهی من و تقویت و موفقیت من تقویت و توفیق این فکر است و کمک به اشاعهی این نهضتی که بهسرعت دارد وجدان نسل جوان را فتح میکند و مهمتر از آن، امواج آن سطح تودهی مردم مذهبی و سنتی و حتی بازار و روستا را فرا میگیرد و زمینه را برای یک حرکت اجتماعی بزرگ و عمیق بر اساس ایدئولوژی انقلابی اسلام که همان تشیع علوی و ولایت خاندان و مکتب ائمهی راستین و خط مشی تاریخی شیعهی آزاد عدالتخواه ضد خلافت است، فراهم میسازد که هرگاه شرایط زمانی مساعد شد، این ایمانی که اکنون به صورت امواج فکری و کلمات اعتقادی و گرایشهای عمیق و تند عاطفی گسترش مییابد و از این دل به آن دل و از این خانه به آن خانه راه مییابد، به صورت یک رستاخیز عینی سازنده و تغییردهنده تجلی خواهد کرد و خوشبختانه سیر طبیعی و قطعی حرکت تاریخ و جبر زمان به سود این تغییر است و هیچ عاملی راه آن را سد نمیتواند کرد، منتها این ماییم که مسئولیت آن را داریم که اسلام را از صورت سنتهای منجمد و شعائر موروثی و عادات مذهبی ناآگاه و خرافههای پوچ که فقط نسل پیر خوکرده بدان را میتواند قانع کند و در این صورت از حرکت زمان و تغییر نهادهای اجتماعی فردا برکنار خواهد ماند، به صورت یک ایدئولوژی مسئولیتآفرین خودآگاه و هدایتکننده طرح کنیم تا نسل فردا و رهبران تعیینکنندهی زمان و زندگی و فکر و فرهنگ فردا که تحولات اجتماعی را رهبری میکنند، نه تنها از آن نفرت نکنند و آن را سد ارتجاعی و سمّ خرافی و عامل تضعیف و تخدیر اندیشهها و ارادهها تلقی ننمایند بلکه به قدرت سازندگی و نقش مترقی و نیروی بیدارکننده و بسیجکنندهی آن ایمان پیدا کنند و به خاطر حقیقت یا لااقل مصلحت بر آن تکیه کنند و به جای مبارزه با آن به ترویج و تقویت آن بپردازند. چنانکه امروز میبینیم در کوبا و در لیبی هر دو انقلاب شده است اما انقلاب کوبا که دین را پایگاه ارتجاع فکری یا حتی استعمار سیاسی استعماری میدید، با همهی قدرت معنوی و اجتماعیاش در برابر آن قرار گرفت و قریب ده سال است که با آن مبارزه میکند و در نتیجه، امروز نسل جوان و حتی مردم عوام و نیز تودههای کارگری و دهقانی نیز از آن بهسرعت دور میشوند و اکنون جز یک قشر رو به زوال نیرویی ندارد که آن هم نه تنها دیری نمیپاید و با مرگ پیروانش خواهد مرد بلکه الان هم زندگی ندارد، چه آنچه را آخوندهای ما هم نمیفهمند این است که وجود عدهی زیادی افراد مؤمن موفقیت یک ایمان به حساب نمیآید بلکه ارزش یک ایمان به این است که زندگی کند و رشد و نمو و تکثیر داشته باشد وگرنه مذهبی که به صورت یک موجود منجمد و متحجر درآمده و عقیم شده است، هرچند در حال حاضر اکثریت تودهی عوام بدان وابسته باشند، مرده است و از دست رفته. زیرا نباید دید که پیروان یک مذهب در یک مملکت چند میلیون نفر است بلکه باید دید که در صحنهی زندگی و زمان و فکر و حرکت و تحول جامعه و تغییر نسل و کون و فساد عقاید و ارزشها و فرهنگها و نهادهای اجتماعی و سیر تاریخ به سوی فردا این مذهب حضور دارد یا نه؟
اکنون میبینیم که در دستگاه عظیم تعلیم و تربیت که نسلها را میسازد و میپرورد، مذهب غایب است. در دستگاههای عظیم و تعیینکنندهی تبلیغاتی و ارتباط جمعی مثل تلویزیون و رادیو مذهب غایب است. در عالم مطبوعات که خوراک فکری و عاطفی روزمره و هفتگی و ماهانه به مردم میدهد مذهب غایب است. در دنیای هنر که بزرگترین عامل پرورش روح و احساس و حتی ذهن است مذهب غایب است. در صحنهی کتاب و نویسندگی و ادب، مذهب بهکلی غایب است و ما برخلاف اروپا که نویسندگان و شعرا و ادبا و هنرمندان بزرگ مذهبی دارند و برخلاف مصر و لبنان و دیگر کشورهای اسلامی غیرشیعی که بزرگترین نویسندگان و محققان محبوب و صاحب نفوذشان بیش و کم اسلامی میاندیشند و یا اساساً در خدمت اسلاماند، یک نویسنده، شاعر نو، هنرمند، فیلمساز، تئاترنویس و هنرپیشه و مترجم و محقق علمی، ادبی، تاریخی اسلامی نداریم و اسلام هنوز در انحصار ذوق و فکر و احساس و جهانبینی متحجر و تنگ مردهی یک قشر رسمی سنتی است. در صورتی که شما بهتر میدانید که برای شناخت اسلام، اکنون ملاهای رسمی «الازهر» قاهره و «کلیهالشریعه» مدینه یکصدم آثار تحقیقی و ادبی و قابلمطالعه و باارزش نویسندگان جدید و کانونهای غیرروحانی را دارا نیستند و شیوخ الازهر کجا و طه حسینها و غزالیها و عقادها و بنتالشاطیها و منفلوطیها، صادق دافعیها و سیدقطبها و… کجا؟ تازه این الازهر است که در قیاس با مدرسهی فیضیه و پیر پالاندوز و مدرسهی آقای میلانی و… واقعاً یک دانشگاه بزرگ در سطح جهانی است.
آنچه برای من بزرگترین امید تسلیتبخش نیرودهنده است این است که برخلاف سالهای پیش، اکنون مسلم است که فردا روشنفکران و رهبران فکری و سازندگان فرهنگ و فکر و جامعهی ما در آینده ماتریالیستهای غربزده یا شرقزده، مارکسیستها یا ناسیونالیستها نخواهند بود بلکه روشنفکرانی خواهند بود که اسلام علیوار و خط مشی حسینوار را به عنوان مکتب فکری، نهضت اجتماعی و ایدئولوژی انقلابی خود انتخاب کردهاند، چه اکنون خوشبختانه همانطور که دکتر[1] تز «اقتصاد منهای نفت» را طرح کرد تا استقلال نهضت را پیریزی کند و آن را از بند اسارت و احتیاج به کمپانی استعماری سابق آزاد سازد، تز «اسلام منهای آخوند» در جامعه تحقق یافته است و این موفقیت موجب شده است که هم اسلام از چهارچوب تنگ قرون وسطایی و اسارت در کلیساهای کشیشی و بینش متحجر و طرز فکر منحط و جهانبینی انحرافی و خرافی و جهالتپرور و تقلیدسازی که مردم را عوام کالانعام بار آورده بود و روشنفکر را دشمن مذهب و ترسان و گریزان از اسلام، آزاد شده است و هم اسلام آزاد بتواند از کنج محرابها و حجرهها و تکیهها و انحصار به مراسم تعزیه و مرگ به صحنهی زندگی و فکر و بیداری و حرکت و زایندگی پا گذارد و به جای درگیریهای بیمعنی با شیخی و صوفی و سنی و وهابی و فلسفی و کلامی و… که ادامهی جنگهایی است که موضوعاً منتفی است و صحنه ندارد، با مکتبهای مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی و صهیونیسم و استعمار و غربزدگی و ارتجاع و جهل و استثمار و تضاد طبقاتی و هجوم ارزشهای فرهنگی دنیای امروز و فلسفههای انحرافی و هنرهای ضد اجتماعی و همهی توطئههای خطرناک و جدید ضد اسلامی و ضد مردمی صفآرایی کند و در این پایگاه جدید، با آخرین سلاحهای مدرن و مؤثر زمان از جامعهشناسی و ادب و هنر و انسانشناسی و اقتصاد و فلسفه و ایدئولوژی و متد تحقیق و علم و سیاست و تجربههای انقلابی و دستاوردهای انقلابی در سطح جهان و تاریخ و با آیندهنگری وسیع بشری مجهز باشد و اسلام را اینچنین بفهمد و از اسلام اینچنین دفاع کند و بهخصوص قرآن را از قبرستان و دست آخوندهای قبرستانی به متن صحنهی کشاکشهای زمان بازآورد و ابتکار هدایت و خلاقیت و ویرانگری و سازندگی را به دست وی سپارد.
اگر قرآن «هُدیً لِلمُتَّقین و لِلعالَمین» است، مگر جز به این معنی است؟ و مگر جز این است که ما در قبال آن چنین مسئولیتی داریم؟
و آیا تحقق چنین هدفی و انجام چنین مسئولیتی با رعایت آنگونه مصلحتاندیشیهای محلی و تقیهپرستیهای سنتی ممکن است؟
آیا کسانی که هنوز در قرن بیستم جرأت نکنند از چند آخوند درباری سیصد سال پیش که حاشیهنشین شاه سلطان حسین بودهاند، انتقاد علمی کنند و حتی اهانتهای وقیح و کثیف آنان را به ساحت مقدس خاندان پیغمبر و ائمهی اطهار رد نمایند، لیاقت آن را دارند که اسلام را در این عصر نجات دهند؟ آیا من که میخواهم نسل روشنفکر و مبارز این عصر را – که به مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم رو کرده و از فیدل کاسترو و لنین و چهگوارا و ویتکنگ الهام گرفته- دعوت کنم که به تشیع بازگردند که مذهب امامت است و عدالت، و ائمهی شیعه را به عنوان نمونههای برتر و الگوهای جاودان و متعالی آزادی و برابری و جهاد و شهادت و عصمت بپذیرند و آنان میبینند که در دایرهالمعارف امام سیزدهم شیعه[2] امام چهارم بندهی یزید است و امام هفتم پانصد نفر «عیال» دارد و جیرهخوار دعاگو و ثناخوان و گدای دربار خلیفه هارون است، چه کنم؟ یا باید از شیخ قاسم[3] و سید مندلی[4] و حاجی اشرف تقیه کنم و نوشتهی مجلسی را توجیه نمایم و یا باید بگویم امام از یزید و هارون تقیه کرده است و تملق و زبونی و بندگی امام را در برابر خلیفه توجیه کنم؟ در این هر دو صورت، همین جوان روشنفکر انقلابی به تصدیق هر کسی، هم از من و حتی هم از خود اینچنین امامی باارزشتر نیست که در راه عقیدهاش که یک عقیدهی مادی است و تنها هدفش نجات مردم است، جان میدهد و ضعف و ذلت و سکوت را تحمل نمیکند و پاداش دنیوی و اخروی هم نمیجوید؟
پس من به این نسل چه دارم که بگویم؟ او را به چه چیز بخوانم؟ به پیروی کدام امامی دعوت کنم؟ امامی که به خلیفهی قاتل پدرش و قاتل همهی آزادمردان و قتلعامکنندهی مردم مدینه و نابودکنندهی عقیدهی او و حتی خاندان او اعتراف میکند که بندهی تو هستم و به تصریح علامهی مجلسی، از یک مرد گمنام قریش ترسوتر و ذلیلتر است؟ امامی که برای تأمین مخارج سنگین خانوادهی عظیم پانصد نفریاش پیش خلیفه التماس میکند که پول بگیرد و حتی وقتی برای زمینهسازی سیاسی و عوامفریبی به مدینه میآید و به رجاله پول میدهد، امام هفتم هم برای دریافت پول مشرف میشود! (و این دیگر تقیه نیست، اعتراف به خلافت جلاد تقیه است. مطالبهی پول از جلاد برای عروس کردن دخترانش که تقیه نیست) چنین شخصیتهایی را من میتوانم به روشنفکری که چهگوارا را رهبر و نمونه و میزانالاعمال خود برگزیده است – که وقتی ملّت خودش را در کوبا نجات میدهد و انقلابش پیروز میشود، به جای آنکه حکومت را به دست گیرد، مثل یک سرباز ساده وطنش را ترک میکند تا به مردم پرو در راه آزادیشان کمک کند و در کوهستانهای دور و غریب، گمنام و تنها جان دهد- به عنوان امام، امام معصوم، صاحب ولایت هم تشریعی و هم تکوینی! امام علیالاطلاق، جاوید، مافوق بشر، از ذات نور خدا و مفترضالطاعه و منشاء فیض الهی و رازق اهل زمین و آسمان و قسیم جنت و نار و… معرفی کنم؟
من تعجب میکنم که شما در نامهتان نوشتهاید: «اگر امثال مجلسی و دیگر ملاهای درباری را در عصر صفویه برای عملی که در ظاهر به نظر ما خلاف میآید، بدون در نظر گرفتن شرایط زمان تخطئه کنیم، برای خواجه نصیر که برخلاف دستور صریح قرآن که «اِنَّ المساجد لله»، زمین را به رسم مغول در برابر هلاکو میبوسیده، چه باید گفت؟ و اگر همهی اینها را خطاکار بدانیم برای شیعه چه و که میماند؟» و من شک ندارم که شما این مطلب را فقط برای این نوشتهاید تا مرا وادار به تقیه کنید و در این تقیه هم بیشتر عاطفهی پدری و محبت نسبت به من و بیم خطری برای من مؤثر بوده است وگرنه هرگز شما چنین فکر نمیکنید که اگر کسی را که برخلاف دستور صریح قرآن عمل کرده، برای عملی که در ظاهر به نظر ما خلاف میآید تخطئه کنیم، برای شیعه هیچ چیز و هیچ کس نمیماند! واقعاً شیعه جز چند آخوند درباری هیچ کس و هیچ چیز دیگر ندارد؟ اگر چنین است که معطل چه و که هستیم؟ هرگز شما به خاطر نعمت وجودی مجلسی و شیخ بهایی و حتی خواجه نصیر طوسی نیست که تشیع را به عنوان تنها مذهب حق در دنیا و در اسلام انتخاب کردهاید. پس علی و فاطمه و حسین و زینب و ابوذر و رشید و حجر و توابین و ائمهای که بار سنگین دویستوپنجاه سال مبارزه با جور و جهل را به دوش کشیدند و آن همه اصحاب و مجاهدان و شهدا و هزار سال پر شدن زندانها و قتلعامها و شکنجهها و آن همه علما و شعرا و محدثان و فقها که هر کلمهشان گلولهای بود بر سینهی قدرت حاکم بر زمان و هر قلمشان دستی که نقاب از چهرهی زشت فقها و قضات و محدثان جیرهخوار قدرت میافکند و هر شاعرشان عمری دار خود را بر پشتش حمل مینمود و به قیمت هولناکترین شکنجهها تشیع را نگاه میداشت و از امام شیعه سخن میگفت و این صفین و نهروان و جمل و عاشورا و مرجالعذرا و ربذه و خراسان و گرگان و سربداریه و… شیخ طوسی و سید رضی و سید مرتضی و شهید اول و ثانی و… کهها و چهها هستند؟
عجبا که من این حرفها را که از خود شما یاد گرفتهام، دارم به خود شما تحویل میدهم! علتش هم این است که شما حرفهایی را که خود شما همیشه میکوبیدهاید، دارید به من میزنید. چون مسلم میدانم که شما هم تشیعی را که هلاکو و شاه عباس و شاه سلطان حسین به عنوان صلهای در قبال عبودیت و سجود خواجه نصیر و تملقهای پستانهی مجلسی (نمونهاش مقدمهی زادالمعاد) و به عنوان بغضی علیه خلیفهی بغداد و سلطان باب عالی به ما عطا کردهاند نمیتوانید به نام یک مسلمان که شاگرد محمد و علی و قرآن و حسین است و معتقد به توحید و تقوا و عزت و حریت و عدالت، قبول داشته باشید.
اگر تشیع را در بغض نسبت به چند شخصیت تاریخی به نام خلیفه و حبّ چند شخصیت مذهبی به نام امام منحصر بدانیم، البته [میتوانیم] خیلی از این اعمال را حتی سلطهی مغول را بر بغداد و سقوط خلافت عثمانی را به وسیلهی حتی صلیبیها، برای شیعه پیروزی به شمار آوریم. اما اگر تشیع مکتبی است که دارای هدفهای انسانی و آرمانهای اجتماعی و طرح زندگی مادی و معنوی و شکل جامعه و طبقات و حکومت و تعلیم و تربیت و روابط طبقاتی خاصی بوده است، آنوقت ملاک ارزیابیها بهکلی فرق میکند، آنوقت هر عملی که به تحقق این هدفهای معین در جامعه از نظر فکری و اجتماعی کمک کند و هر رژیمی که به این طرحها نزدیکتر باشد، به تشیع نزدیکتر و هر چه بدان ربطی نداشته باشد یا در جهت ضد آن باشد و درست با رژیمها و طرحها و شکلها و قاعدههای موجود و معمول در نظامهای خلافت سنی و سلطنت مجوسی و امپراتوری مسیحی و جامعههای مشرک هندی و یونانی و رُمی و ساسانی و جاهلی یکی باشد، ضد شیعی است، هرچند پرچم سبز را برای خود انتخاب کرده باشد و هرچند همین خلیفه متوکل خود را کلب آستان علی بخواند.
من گاندی آتشپرست را بیشتر لایق شیعه بودن میدانم تا آیتالله بهبهانی و بدتر از او، علامهی مجلسی را و چه میگویم، مجلسی سنی است، و امام احمد حنبل که پسرش را به جرم اینکه یک سال قاضی شده، وقتی میبیند خمیرمایه از خانهی پسرش آوردهاند و نان پختهاند، نان را نمیخورد و وقتی میشنود نان را به دجله انداختهاند، هرگز لب به ماهی دجله نمیزند و ابوحنیفه را که چوب میخورد تا پست قبول نکند و به وفاداری نسبت به حق امامت خاندان پیغمبر، از تعقیب خلیفهی عباسی متواری میشود، از او شیعیتر است. گورویچ یهودی ماتریالیست کمونیست، به خاطر آنکه تمام عمر را علیه جاهلیت فاشیسم هیتلر و دیکتاتوری استالین و استعمار نظامی ارتش سریّ فرانسه برای اسارت مردم الجزایر و جلادیهای صهیونیسم در قتلعام مردم فلسطین، در مبارزه و خطر و فرار و آوارگی دور دنیا زیست و سالها با قدرت قلم و شخصیت علمیاش از آزادی مسلمانان الجزایر و فلسطین در برابر فرانسهی مسیحی و اسرائیل یهودی دفاعهای مردانه کرده و جانش را به خطر انداخت، با اینکه در فرانسه زندگی میکرد و نژادش یهودی بود، از مرجع عالیقدر تقلید شیعه حضرت آیتالله العظمی میلانی که تاکنون هرچه فتوا داده است در راه تفرقهی مسلمین بوده یا کوبیدن هر حرکتی در میان مسلمین و یک سطر در تمام عمرش علیه بیستوپنج سال جنایت صهیونیسم و هفت سال قتلعام فرانسه و صد سال استعمار و صدها سال استبداد ننوشته و ولایت برایش مقام نام و دکان نان و چماق دست بوده است، بهمراتب به تشیع نزدیکتر است.
عذر میخواهم که به لقمان حکمت میآموزم و آنچه را از شما آموختهام واگو میکنم ولی چه کنم که ریشهی این ذلّت و خمود و عجز را که در عمق وجدان و اراده و عقیدهی مردم ما رسوخ یافته است و شیعه را از سنی که هیچ، حتی از بودایی و هندوی ملحد و مشرک هم بدبختتر و ذلیلتر بار آورده است، من در عمل و فکر همین ملاهایی مییابم که تشیع را به صورت یک عقدهی روانی درآوردند که تمام هدفش به دست آوردن آزادی سب و لعن و مدح و منقبت است، حتی اگر این آزادی را با شمشیر هولاکو و جنایت موشهدایان و همدستی صلیبی و صفوی به دست آورد!
من علت تمام این بدبختی و این روح ذلّتپذیری را در دو چیز میبینم: یکی تقیه در برابر حاکم و دیگری ریا در برابر عوام! پس مجالی برای ظهور حقیقت کجاست؟
استعمار هم امروز مثل روزگار و چرخ کجمدار دیروز، شده است یک وسیلهی توجیه برای همهی تقصیرها و ضعفهای خود ما و چنانکه در زبان شبهملاهای جدید هم رایج شده، به صورت یک موجود موهوم و نیروی غیبی تلقی میشود که هم با فحش دادن به او خود را تبرئه کنند و هم از آن چماقی بسازند که هرچه را نمیپسندند و یا با منافع صنفی و سلیقهی مذهبی خود مخالف مییابند با آن بکوبند و اساساً نمیدانند که معنایش چیست و حتی اصلاً چه موجودی است. دیو است؟ غول است؟ مرض است؟ زعفر جنی است؟ چنانکه یکی از همینها نوشته بود «اینکه دکتر شریعتی در اسلامشناسی نوشته است «اسلام واسطهی رسمی میان انسان و خدا را در مذهب حذف کرده است تا رابطهی مستقیمی برقرار کند، کار استعمار است» و خوشمزهتر از این، اتهام من است که: «دکتر شریعتی حرفهای اربابان استعماریاش را که در مکه و مدینه نشستهاند در ایران واگو میکند»! در صورتی که استعمار به همان معنی واقعیاش هم علت نیست، معلول است. استعمار همیشه هست، چنانکه میکروب. این مزاج مرضپذیر ضعیف است که آهن و کلسیم و ویتامین و گلبول قرمز و سفید خون تولید نمیکند، ریهها هوای کافی نمیگیرند و اکسیژن به خون و به سلول نمیرسانند و گازکربنیک سمی را از سیاهرگها جدا نمیکنند و کلیهها ادرار را دفع نمیکنند و معده مواد غذایی را جذب نمیکند و آنوقت چنین علیلی که خودبهخود بیمار است، مرض خود را به گردن درز دریچه میاندازد که از آنجا سوز سرما وارد اتاق شده یا به گردن لحاف که دیشب پس رفته…
این اغفال از علت اصلی و مقصر واقعی است که یک علت داخلی است، با بزرگ کردن و علت تام و علتالعلل معرفی کردن یک عامل فرعی خارجی یا «معین عمل» (کاتالیزور) که بزرگترین فریب است، استعمار نیز شده است نقابی که هر کس چهرهی کریه خود را در پشت آن مخفی میکند.
به نظر من، بزرگترین و قویترین و ریشهدارترین عوامل فرهنگی و تربیتی که این حالت ذلتپذیری و به تعبیر عمیق قرآن، «استضعاف» را در ما پدید آورده و شخصیت انسانی و اجتماعی ما را بهکلی فلج کرده است، دو عامل است و متأسفانه این دو قویترین و تعیینکنندهترین عوامل دستاندرکار انسان است که روح و اندیشه و اراده و بهخصوص شخصیت انسان را – هم فرد و هم جامعه را- شکل میدهد. این دو عامل یکی ادبیات ماست و دیگری مذهب ما.
ادبیات ما بیشتر در شعر تجلی دارد و شعر ما بیشتر در غزل و غزل ما مجموعاً عبارت است از آه و نالهها و زاری و زوزههای ذلتآور و رقتبار عاشق برای جلبنظر معشوق. یک بار هم در شعر ما سابقه ندارد که یک معشوقی برای عاشق خویش کوچکترین ارزش انسانی – حتی در حد یک موجود زنده، در حد یک جانور- قائل باشد، و در نقطهی مقابل، یک عاشقی هم در سراسر ادبیات وسیع فارسی وجود ندارد که در راه طلب، بر زیبایی، جاذبه، شخصیت، ارزش، قدرت و یا تلاش و ارادهی خود تکیهای داشته باشد، یعنی در آرزوی وصال به شخصیت خودش کوچکترین امیدی داشته باشد. عاشق همیشه یک پفیوز بدبخت روزگار سیاهی است که تنها و تنها از طریق استرحام میخواهد در دل سنگ و بیزار معشوق راهی پیدا کند و از بس ناله کند و عجز و لابه کند و مثل گدا، مثل سگ، سر کوی معشوق بایستد و خاک راهش شود و گرد پایش گردد تا شاید بر کفشاش بنشیند!
سحر آمدم به کویت، به شکار رفته بودی تو که سگ نبرده بودی، به چه کار رفته بودی؟!
و مذهب ما نیز چنین است. برخلاف اسلام که همه بر عمل صالح تکیه دارد و برخلاف تشیع علوی که عمل به ارکان را در تعریف ایمان وارد کرده است – و این یکی از خصوصیات شیعه در برابر اهل سنت است که ایمان را یک امر ذهنی میدانند و اقرار به دل- مذهب فعلی ما هم از نظر اجتماعی و هم از نظر فردی، برای رستگاری عمل را نارسا و ناممکن میداند، چون اعتقاد به ظهور مصلح موعود، در انتظار منفی شیعهی صفوی، هر عمل اصلاحی را در عصر غیبت از قبل محکوم به شکست میداند و مغایر با سنت الهی و جبر تاریخی که به سوی جهانگیر شدن فساد فردی و ظلم اجتماعی پیش میرود.
و اعتقاد به شفاعت نیز – در تلقی غیرشیعیِ آن که اکنون هست- هر کسی را از ارتباط مستقیم با خدا و امید به اراده و عمل و عبادت و خدمت و کسب فضیلت خویش برای رستگاری، محروم و مأیوس ساخته است، چنانکه از قول مقدس اردبیلی که چهرهی سمبلیک و کاراکتریستیک تشیع صفوی شده است، نقل میکنند که او را پس از وفاتش در حرم حضرت امیر خواب دیدند، از او پرسیدند که آنجا چه خبر است؟ گفت: «در آن دنیا بازار عمل خیر خیلی کساد است و هیچ چیز ما را سودی نبخشید مگر توسل و طلب شفاعت و محبّت این خاک (و اشاره فرمودند به ضریح مطهر)».
البته میتوان این را توجیه و تأویل کرد – همه چیز را میشود توجیه و تأویل کرد- ولی آنچه را نمیتوان هیچ توجیهی کرد وجود همین ذلّتپذیری و روح استرحام و استذلال و استعباد و استشفاع و استحمار و در یک کلمه، استضعاف است که ائمهی بزرگ شیعه را به جای اینکه ما «امام» بگیریم و سرمشق پیروی و نمونهی عمل و الگوی متعالی خودسازی و علامت راه و پیشوای حرکت و رهبر و رهنمون هدایت و آموزگار معرفت و استاد تعلیم و تربیت و به دست آوردن فضیلت و بالاخره عامل کسب شایستگی نجات، ابزار کسب نجات ناشایسته گرفتهایم و پارتی صاحبنفوذی در دستگاه دادگستری خدا و گمرک مرز آخرت که با زیارت او و اظهار ارادت به او و مالیدن خود به ضریح او و ریختن خاک او به حلق خود و خرید زمین گرانقیمت نزدیک قبر او و اهدای لوستر لوکس برای حرم او و ریختن مبلغی پول در ضریح او و گریه و زاری و التماس و اظهار محبت و ذلت و تملق و چاپلوسی و استرحام و… به نام شفاعت، میخواهیم پس از یک عمر پرخوری و مال مردمخوری و نوکری جلاد و همدستی دزد، ثواب هفتاد شهید را از او بگیریم و امیدوار باشیم که با این کلکها که مقداری اشک میخواهد و مبلغی پول، ما را که مظهر ذلت و بندگی طاغوت هستیم، توی صف شهدای بدر و احد و کربلا جامان بزنند!
این روح ضعف و ذلت و ناامیدی از خویش را من در معرکهای که آقای کافی ماه رمضان پارسال علیه من و بهتبع من علیه ارشاد – که جز من گناهی ندارد- از همهجا نمایانتر دیدم. چند هزار مستمع پای منبر ایشان نشسته بودند. این جمعیت کثیر دو خصوصیت مشترک داشتند. یکی اینکه برخلاف مستمع من، تیپهای دانشجو و تحصیلکرده و اداری و جوانهای کتابخوان لاغر و ظریف و اهل عینک و خودکار و کتاب و کلاس و کاغذ قلم نبودند، بیشتر تیپهای باباشملی بودند که هر کدامشان ده تا خود من و مستمع مرا انفیه میکنند. صفت دوم اینکه متعصّبین مذهبیای بودند که آقایکافی را از نظر اعتقادی و علمی و اخلاقی نمیشناختند و ایشان را یک مبلّغ دلسوز و حقگو و وارد به مسائل دینی تصور میکردند و خیال میکردند که آن گریههایی که میکند و آن فریادهایی که میکشد و آن تهمتهای عجیب و دروغهای شاخداری که میسازد همه راست است و واقعاً به خاطر عشق به ولایت و اهل بیت و ارادت به امام زمان است که آن شو هنرمندانه را بازی میکند و واقعاً باور میکردند که میگفت ما دستبسته نماز میخوانیم یا سنّی شدهایم یا مهر علی را از دل جوانها درآوردهایم یا تمام جوانها را از مذهب تشیع و ولایت و امامت دور کردهایم یا واقعاً تمام مراجع و همهی علما گفتهاند به ارشاد نروید و حقیقتاً من پشت تریبون میروم و به تمام علمای شیعه اهانت میکنم و یا بهراستی فیلم دعای ندبه را نمایش میدهیم و مسخره میکنیم. آنها همهی این دروغهایی را که ایشان مسلسلوار بر قلب و مغز و ایمان و احساس این معتقدین متعصّب به اهل بیت و به علی و به امام زمان شلیک میکرد باور میکردند. این کیست که این همه خطر را برای دین و برای مقدّسات و برای عزیزترین معتقدات آنها ایجاد کرده و این کجاست که دارد بهسرعت ایمان و اسلام و ولایت و روحانیت و نبوت و امامت را خراب میکند؟ یک معلم سادهی بیکس و کار، یک حسینیهی ساده مثل دیگر حسینیهها! آنچه مهم است و از نظر روانشناسی – روانشناسی مذهبی مردم ما- ضعف است و قابل مطالعه، این است که عکسالعمل این جمعیت چند هزار نفری از تودهی مردم مذهبی متعصّب در برابر چنین فاجعهی عظمایی که ملایشان خبر میدهد و آنچنان با هنرمندیِ گریه و فریاد و عزا و ناله تحریک میکند، این بود که مثل زنان شوهرمرده و اسرای مصیبتزدهی بیچاره دستمالهایشان را درآورده بودند و سرهاشان را به زانوی غم و عجز گرفته بودند و زارزار ضجه میزدند و لعن و نفرین میکردند!
چرا این حالت طبیعی که اولین حالتی است که یک انسان یا یک جمعیت انسانی سالم در برابر دشمن و خطر دشمن به خود میگیرد، یعنی تصمیم به مقابله و دفع شرّ و حفظ مقدّسات و دفاع از ایمان در آنان به وجود نیامد و هیچ کس پیشنهاد نکرد که «برخیزیم و کاری کنیم»؟ هیچ کس به این فکر نیفتاد که لااقل بپرسد: «این فرد یا این جا که این همه خطر را برای دین و آیین ما ایجاد کرده، چه قدرتی دارد و آیا با این نیرویی که داریم میتوانیم برای دفع آن قدمی برداریم؟» و یا هیچ کس در ذهنش نگذشت که «آیا راهی میتوان یافت که این مشکل حل شود؟ و آیا وسیلهای هست که بتوان از مذهب و از علی و از اهل بیت و از معتقداتمان دفاع کنیم»؟
چرا به جای همهی این عکسالعملهای عینی و یا لااقل ذهنی در قبال یک فاجعه، یک خطر ریشهکنکنندهی ایمان، این مؤمنین متعصّب که جمعی چند هزار نفری هم بودند و هیچ قید سیاسی و ترس از خارج و داخل هم نداشتند، همگی تنها عکسالعملشان گریه کردن و نفرین و دعا کردن بود؟ اگر اینها میدانستند که آقای کافی همه را دروغ میفرمایند و به علل غیرمذهبی است که دارند تحریک احساسات میکنند، گریه نمیکردند. گریههای آقای کافی البته نمایش بود و صنعت منبر و حرفهی شغل و کار، اما گریههای این مردم که اکثریتشان مسلماً احساس پاکی داشتند و واقعاً به مذهب و به خاندان عزیز پیغمبر اعتقاد آتشین دارند، از سر اخلاص و درد و عشق بود. اما چرا این احساس دینی و نیروی روحی و عشق به خاندان پیغمبر همهاش به صورت عجز در برابر هر خطری تجلی پیدا میکند و چنین قدرت عظیمی که میتواند زمان را دگرگون کند، تبدیل به اشک و آه میشود و تنها راه حل، نفرین و دعا و توسل؟! این جز این است که درست همچنان که نیروی انقلابساز و خلاق و معجزآسای عشق – که در ادبیات باستانی ما کوه بیستون را سوراخ میکرد و مسیر رودی عظیم را تغییر میداد و جریان را تسخیر میکرد- در ادبیات ما به صورت گدایی و ایجاد رقت و استرحام و ذلت و چاپلوسی و ناله از دست ظلم رقیب و شکوه از جور معشوق و شبها تا صبح مثل یک لش به پشت خوابیدن و در موج اشک ستاره شمردن درآمده و تنها راهی که برای نیل به وصال میاندیشد این که بر سر راهش بنشیند و از بس گریه کند که سم اسب معشوق در گل فرو رود و عاشق فرصتی پیدا کند که نقش خرِ معشوق را بازی کند و معشوق را بر دوش خود بگیرد و بر سر و چشمش بنشاند و به خانهی رقیب ببرد و تحویل او بدهد و بعد برگردد و پای دیوار رقیب بنشیند و باز ته دل برای حفظ معشوق از چشمزخم دعا کند و یا خیلی که گستاخی به خرج میدهد از خدا بخواهد که معشوقش را عاشق کند و به او یک یار سنگدل جفاپیشهی عاشقکُش عنایت فرماید تا آنوقت بفهمد که این مظلوم مفلوک عاجز محروم از دست هرزگیها و رقیبنوازیها و فساد اخلاق او که شهرآشوب است و با همه جز این عاشق گدای پفیوز گرم میگیرد و رابطهی عشقی و جنسی دارد، چهها میکشد و میکشیده است. شاید بر سر رحم آید و به خاطر خدا و از روی دلسوزی و ترحم گوشهی چشمی به این سگ کوی خویش بیفکند! این نیروی قویتر از عشق که مرگ را در چشم دارندهاش خوار میکند و اعجاز میآفریند و بهسادگی مؤمن را به فداکاری و جانبازی و جهاد برمیانگیزد و این تشیعی که سراپا عشق است و خون و شهادت و حقپرستی و عدالت و این عامل نیرومند هدایت و حرکت و رستگاری شفاعت که یک فرد عقبماندهی ضعیف ناامید و بیراه و گمراه را در عبور از صراط جفت علی میکند و زانوبهزانوی فاطمه مینشاند و همگام و همراه و همشانه و همسایه و پهلوبهپهلوی ائمهی راستی و هدایت و فضیلت و عزّت و آگاهی و حق و جهاد و ستمناپذیری و عدالتخواهی و عظمت انسانی و… آری، این نیروهای مسیحایی را که میتواند انسان بپرورد و قدرت بیافریند و بهسادگی تبدیل به «عمل صالح» شود و همهی ترسها و طمعها و ضعفها و ذلتها و یأسها و کمبود شخصیتها را در آدمی بمیراند و یک کالبد سرد و مرده را حیات و حرکت بخشد، همه را صرف اشک ریختن و عقدهگشاییهای عاطفی کردن [کند] و با چاپلوسیهای مرسوم نظامهای طبقاتی و استبدادی و واسطه و وسیله کردنها از زیر بار مسئولیت عمل بگریزد و حتی پاداش و سرنوشت کسانی را کسب کند که وی هرگز نه تنها با آنان شباهتی ندارد که همهی عمر در برابر آن بوده است!
شعر و ادب ما همه مدح و ثنا برای حاکم است و عجز و لابه برای معشوق، یعنی تقرّب به قدرت نه از راه کسب قدرت و یا انجام خدمت و ابراز لیاقت بلکه تملق و چاپلوسی و دعا و ثنای دوستان و نفرین و دشنام دشمنان حاکم و وصال به عشق نه از راه کسب شایستگی و تکیه بر جاذبه و زیبایی و امید به اراده و شخصیت و ارزش خویش بلکه نوکری و گدایی و گریه و استرحام و آه و ناله و دعا و نفرین و توسل به خاک پای معشوق و خاک به سر کردن و خاکسترنشین بودن و سگ کوی یار شدن و…
و مذهب فعلی ما نیز قرآن را از شهر و خانه و زندگی و حتی مدارس دینی برده به قبرستان، گذاشته توی تاقچه که اولاً این قرآن اصلی و راستی نیست. قرآن حقیقی بار شتر بود که علی نزد عثمان آورد و چون عثمان نپذیرفت، برد و پنهان کرد و گفت هرگز آن را نخواهید دید، و دستبهدست نزد ائمه مخفی بود و امام غایب هم آن را با خودش غیب کرد. آنچه هم هست ما اصلاً نمیفهمیم. فقط مردهها میفهمند! اینکه «کتابالله» و اما «عترت»؟ اینها هم که موجوداتی ماوراءالطبیعیاند و از نورند و ذات معصوم الهی فرشتهای دارند و صاحب ولایت تکوینیاند و از جنس ما نیستند که اعمالشان برای ما سرمشق پیروی باشد. امام نیستند. ذاتهای مقدسی هستند که فقط نقششان این است که با محبت و مدح و منقبت و نذر و وقف و زیارت و عزا و دعا دلشان را به دست آوریم تا با نفوذی که در دستگاه خدا دارند، ترازوی عدل او را از کار بیندازند و در دفتر حساب و کتاب او دست ببرند و سیئات ما را در ستون حسنات بنویسند و یک عده پفیوز بندهباب نوکرمآب متملق جبون تبهکار را که یا عمر را به ذلت و سکوت و تسلیم گذراندهاند و جیرهخوار سفرهی جور بودهاند و بازیچهی جهل و یا ابزار دست جور و پادو و کارچاقکن جهل و جنایت و همدست عثمان یا کعب یا عبدالرحمن و وارث حقیقی معاویه یا شریح یا شمر و پفیوزی بدتر از قمفوز، با فاطمهی زهرا محشور کند و با ائمهی اطهار و در اعلی غرف بهشت همزانوی اصحاب سیدالشهدا بنشاند و اینجا هم تقرب به حاکم هستی و نیل وصال به عشق مقدس آسمانی، باز از طریق مدح و ثنا، گریه و زاری و سب و لعن! و خود را نه پیرو که سگ در خانهی اهل بیت خواندن و برایشان عوعو کردن و به سبک هندی، تا آخرین حد مبالغه در ذلت و خواری و چاپلوسی، اظهار عبودیت و حقارت و زبونی کردن.
من خاک کف پای سگ کوی همانم کو خاک کف پای سگ کوی تو باشد!
میبینیم هم ادب و شعر که عامل تلطیف روح و تکامل احساس است، ما را سگ میپرورد و هم مذهب که بزرگترین عامل کمال انسان [است] و کسب خُلق و خوی خدا و جانشینی خداوند در طبیعت!
و آنگاه چنین شخصیتی که سگ حاکم است و سگ معشوق است و سگ امام، باید در برابر قدرت تقیه هم بکند و در پیش عوام ریا، و حتی جرأت این را هم نداشته باشیم که در عصری که بوداییها و بتپرستهای صوفیزدهی مرتاضباز و مارپرست و گاوپرست و آتشپرست بر سر دنیا فریاد میکشند و بر سینهی قدرت جهان گلوله میزنند و به قدرت اراده و دلیری خویش خود را نه تنها از بند هولناکترین قدرت حاکم بر زمین بلکه از همهی ضعفها و ذلتها و بیماریهای چندهزار سالهی تاریخ خویش رها کردهاند، از یک ملاباشی دربار شاه سلطان حسین فقط این انتقاد را بکنیم که چرا امام سجاد – این «زیباترین روح پرستنده»، این لطیفترین و زلالترین روح تاریخ انسان، این فرزند حسین و زهرا و علی و محمد، این افتخار مذهب و مجسمهی فضیلت و حرّیت را- موجودی معرفی کرده که از ترس جانش خود را علناً «بندهی یزید» میخواند و میگوید: «اگر بخواهی مرا بفروش و اگر بخواهی مرا برای خودت بندهوار نگه دار»! و فقط بگوییم که او که همهی ائمهی ما را درباریهای متملق جیرهخوار دعاگو و ترحمخواه و… معرفی میکند، درست نیست، و ائمهی ما مجسمهی جهاد و آزادی و تقوا و علماند. این همه اهانت آن هم نه به نام دشمن بلکه به نام دوست و مبلّغ و نماینده و نایب، آن هم نه به نام یک نویسنده بلکه به نام هادی خلق و مرجع دین و پیشوای فکر و فرهنگ و ایمان مردم، قابل تحمل نیست. انتشار این پروندهسازیها علیه شخصیتهای بزرگی که افتخار انسانیتاند و برای مردم ما تنها امیدهای حیات و نجات و کمال و بیداری و حرکت و عزت، امروز تشیع را رسوا میکند، اهل بیت پیغمبر را بدنام میسازد، شیعیان را در این ذلت و زبونی و عجز و خواب و تسلیم و رضای در برابر هر سرگذشتی و سرنوشتی، بیشتر نگه میدارد و روشنفکران را از مذهب گریزان و از مذهب علی بیزار میکند. این همه تقیه، ریا، مصلحت، خواری، ترس، گریه و زاری، عجز، یأس، خواب، بدنامی، سمپاشی، تخدیر، خرافه، اهانت به همهی مقدسات به نام تقدس و توهین به همهی اهل بیت و به نام ولایت و سگ کردن انسان و انعام کردن عوام و ابزار کردن امام و توجیه کردن سیر جبری فساد و ظلم به نام عترت و ولایت و شفاعت و دعا و توسل و انتظار و عاشورا که تنها عوامل نجات معنوی و مادی ما و تأمین سعادت دنیوی و اخروی مردم ماست، تحملپذیر نیست.
ریشههای ذلت ما اینهاست. ای کاش نمیفهمیدم یا یک مؤمن سنتی خاطرجمع میماندم و با یک کتاب دعا تمام کلیدهای بهشت را در دست داشتم و یا یک روشنفکر متجدد میشدم و با مارکسیست بودن و اگزیستانسیالیست شدن خود را انسان طراز نوین حس میکردم و همهی مشکلات را حلشده و همهی دردها را شناخته و همهی حقایق را یافته میدیدم، اما چه کنم که هیچ کدام از این دو که سر و ته یک کرباساند، نیستم.
نه در مسجد گذارندم که رندی نه در میخانه، کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است غریبم، سائلم، آن ره کدام است؟
شاید به تعبیر شمس تبریزی، «خط سوم»ام، که گفت: «یکی خط نوشتی که هم خود خواندی و هم خلق، دومی خط نبشتی که تنها خود خواندی و سومی خط نبشتی که نه خود خواند و نه خلق»!
وگرنه چگونه میتوان فهمید که من – درست در همان لحظه که منتظر بودم از طرف روشنفکران ایران متهم شوم که با تکیهی انحصاری به مذهب، جبههی مسئولیتهای اجتماعی را در جامعه تنگ میکنم و با طرح مسائل خاص شیعی و یا طرح همهی مسائل با بینش شیعی، به روح و گرایش وحدت مسلمین که باید با «تقریب» میان مذاهب شیعه و سنی تحقق یابد صدمه میزنم- متهم شوم به سنیگرایی! و در حالی که تمام عمرم و عشقم و دین و سیاست و تاریخ و مذهب و مسئولیتم از اولین روزی که قلم به روی کاغذ گذاشتهام با ابوذر عجین بوده است و اولین اثرم ابوذر بوده و سالها معروفترین اثرم و هر سال در این هفده هجده سال که تمام زندگی فکریام به شمار میرود، آن را تجدید چاپ کردهام و در نتیجه، هر سال با او تجدید احساس و خاطره، و مدام به او میاندیشیدهام و مدام در اسلام و در تاریخ اسلام به دنبال رد پایی، حرفی، یادی از او – او که بزرگترین مشت گرهخورده بر سر عثمان است و سرنوشتش روشنترین شاهد محکومیت رژیم عثمان- و من بودهام که کینه و نفرت خاصی را علیه عثمان در احساس نسل جوان و روشنفکر ایجاد کردهام که عکسالعمل طبیعی عشق و ایمان این نسل نسبت به ابوذر است، از طرف گروهی که جز یک مشت لعن و نفرینهای لفظی و بیمنطق علیه عثمان و مدح و منقبتهای لفظی نسبت به ابوذر کاری نکردهاند و یک سطر و یک کلمه دربارهی نهضت او و جنایت عثمان علیه او برای این مردم نگفته و ننوشتهاند و در همان حال که برای کوبیدن من، آن روضهخوان باشعور و «باشرف!» بر منبر و در مسجد و با جمع مردم شیعهمذهب فریاد میزند که: دکتر شریعتی این همه ابوذر ابوذر میزند و بیشتر از انبیای سلف و اولیا و اوصیا از ابوذر حرف میزند، ابوذر یک دزد بوده است که مسلمان شده، خب ابوسفیان هم مسلمان شده! بعد هم که دیده عثمان پولها را بین قوم و خویشهایش تقسیم کرده و به او چیزی نداده، دادش بلند شده و با عثمان فقط به خاطر پول و تقسیم بیتالمال مبارزه کرده و شعارش «کنز» بوده نه ولایت. و درست مثل همین علی شریعتی او هم نه سنی است نه شیعی، خودش هست و حرف خودش، یک اسلام مندرآوردی. برای همین هم مثل این مقلد در جامعهی مسلمین تک و تنها بوده و چنانکه حضرت رسول به قول علی شریعتی دربارهاش گفته: «تنها راه میرود و تنها میمیرد و تنها برانگیخته میشود» و این کنایه بود از اینکه او اگرچه با خلیفه عثمان و معاویه میجنگد، اهل بیت هم با او نیستند و علی امیرالمؤمنین هم تأییدش نمیکند و در عوض اینکه از غصب فدک حرف بزند که حق فاطمهی زهراست، از غصب بیتالمال دم میزند و حق مردم! و برایش حق و حقوق مردم فقیر بیشتر اهمیت دارد تا حق و حقوق اهلبیت، اسلام و تشیع ابوذر. مثل دین و مذهب علی شریعتی که میگوید من اسلامم و تشیعم و دردم و عشقم و آرمانم اسلام و تشیع و درد و عشق و آرمان ابوذر است و در دانشگاه آریامهر علناً اعتراف میکند و کتاب «از کجا آغاز کنیم؟» خودش را با همین عبارت آغاز کرده است؛ جنگ بین فقیر و غنی است نه شیعه و سنی و عثمان و علی و دعوای معاش است، نه معاد و برای همین است که علی شریعتی از میان همهی ائمه و اصحاب فقط از ابوذر دم میزند و از همهی خلفا بیشتر به عثمان حمله دارد و آن هم نه به خاطر دین و آخرت و خدا و فردا و معنویت و حقیقت بلکه به خاطر اموری سیاسی از قبیل آزادی و دموکراسی و استبداد و استثمار و سرمایهداری و تقسیم ثروت و غیره و خلافت را که بهشدت میکوبد به قول خودش به عنوان رژیم اشرافیت و حکومت و وراثت و مخالفت با حقوق مردم میکوبد و مذهب سنت را به نام اسلام طبقاتی و اسلام حکومت و امامت و وصایت و اهلبیت عترت و علی و حسین و امام صادق و امام زمان را که تجلیل میکند به عنوان رژیم آزادی و هدایت اجتماعی و رستگاری و کمال و برخورداری و عزت مردم در دنیا تجلیل میکند و مذهب شیعه را به نام اسلام عدالت و مردم محکوم و طبقهی مظلوم… و بنابراین میبینیم که مذهب علی شریعتی مذهب بندگان خداست نه خدا و تشیع او هم تشیع ابوذر است (به اعتراف خودش) نه تشیع علی و فقه جعفری و دشمنی او هم به نام دین و به نام امامت شیعه با رژیم اشرافیت و کنز و استبداد است، ولو رژیم خاص شیعه مذهب باشد ولو طبقهی حاکم و سلطان حاکم خود را کلب آستان علی بخواند و پای پیاده از پایتخت خودش تا مشهد به زیارت امام برود باز هم علی شریعتی اینها را مسخره میکند و شیعهی صفوی میخواند و لومومبای مسیحی و گاندی گاوپرست و سارتر مادهپرست را فقط به عنوان اینکه طرفدار آزادی ملت و دشمن استعمار و استثمارند و میخواهند برای مردم در همین دنیا بهشت درست کنند و مستضعفین زمین را در زندگی عزت و حریت و نعمت ببخشند، از شاه عباس و شاه سلطان حسین موسوی علوی که مورد تأیید روحانیون بزرگ شیعهاند و دشمن اهل سنت، شیعهتر مینامد! این است که دکتر شریعتی نه شیعه است، نه سنی، نه وهابی، نه اهل فلسفه و نه اهل تصوف، نه بودایی، نه اسلامی نه هیچ دین و مذهب دیگر، او فقط و فقط ابوذری است که به قول حضرت رسول تنها راه میرود و تنها زندگی میکند و تنها میمیرد و تنها هم روز قیامت برانگیخته میشود، یعنی نه در دنیا با شیعه و نه در آخرت با اهلبیت محشور است. و در عین حال، باز همین «اشرفها» و حتی «اشرفتر»ها آرم روی نشریات مرا تجزیه میکنند و از آن یک ابوبکر و یک عمر و دو تا عثمان استخراج میکنند![5]
از طرفی یک مزدکی معاصر میشوم و ماتریالیست که برای دین هم ریشهی مادی و طبقاتی قائلم و معتقد به خدا و فردایی نیستم و از طرفی به قلم و زبان همینها که مرا به مارکسیستی متهم میکنند متهم به وهابیگری میشوم و انتساب به ملاهای سعودی که از همین ملاهای صفوی ما مرتجعتر و منحطترند، چه تسنن سعودی از تشیع صفوی هم بیشتر «اسلام دولتی» است و دین حکومتی.
و به هرحال کجا میتوان گفت که من – از میان افراد تیپ خودم- هم حیثیت علمی و هم خط مشی ایدئولوژیک و هم ارزش ادبی و رشد هنریام را به عنوان یک استاد محقق در علم جامعهشناسی که خوب میخرند و یا یک روشنفکر ایدئولوگ که خوب مینگرند و یا یک نویسندهی هنرمند که هم خوب میخرند و هم خوب مینگرند، همه را قربانی ایمان و مسئولیتم کردم و به جای آنکه در رشتهی علمیام تحقیق کنم و در سطح آراء و افکار امروز علمی و دانشگاهی جهان به کار تخصصیام در علوم انسانی غرق باشم و تنها با متخصصان و منتقدان علمی و دانشمندان متخصص علوم اجتماعی در تماس، به خاطر مسئولیت اعتقادی، ناچار با مردم حرف بزنم و در سطح افکار و آراء مردم و بالطبع درگیر با عدهای عوامفریب که از جهل و تعصب و تقلید عوام تغذیه میکنند و پاسدار بیدار و هوشیار تاریکی و خواباند و خروسهای اهلی که همگی همزمان و همآواز بانگ برمیدارند و گردش یکنواخت زمانهی کجمدار و نظام غدّار روزگار و نظم دیرین حاکم بر عالم و آدم را نعره میکشند و شباهنگ را که مرغ حق است، به جرم اینکه نیمهشب در قلب ظلمت غاسق واقب سکوت سیاه را با بانگههای دردمند عاشق و گستاخش میشکند و تنها و بینشان و آشیان بیآنکه فریادش را پاسخی در پی باشد و نالهاش را گوشهای کر شب بشنود و در این درهی سنگ شبگرفته، امیدی به هماهنگی شبپرستان و قربانیان و رهگمکردگان شب با شباهنگ، او را به شبزندهداری و فریاد بخواند، همچنان تا برآمدن آفتاب و شکفتن خون بوتهی فلق و ریزش نیزههای سرخ صبح بر مردار کبود شب، آهنگ خستگیناپذیر و پیاپی خویش را دنبال میکند و در سلطهی سیاه شب و سکوت و سیاهی و کوری و خواب، بر این درهی سنگستان تسلیم و رضا و در حکومت فراگیرنده و مقتدر باطل، بیامید اما بیامان «حق! حق! حق!» میگوید، آن هم نه به ذهن که به زبان و آن هم نه به نجوا که به فریاد و نه در تقیه که رودرروی زمین و آسمان!
…آری، همینها آن خروس ناهنگام را که شب نعره برمیدارد و در نیمهشب فریاد صبح برمیکشد، خروس بیمحل مینامند و این جنایت زشت را خرافه کردهاند و این خرافه را سنت و این سنت دروغ را عقیده و ایمان که خروس بیمحل شوم است و بایدش حلقوم برید! و همینهایند که شباهنگ را که مرغ حق است، جغد میخوانند و مرغ شوم که بایدش راند! و مگر این دو پرنده جز اینکه در سکوت سیاه شب و خواب خلق، علیرغم زمان و نظم حاکم بر زندگی بیدارند و فریاد برمیدارند، چه جرم دیگری دارند و چرا شوماند؟ و چرا شاغلامها که دورهی شش پادشاه را در کویر دیدهاند همچون یک سنت مقدس دینی، یک وظیفهی الهی، یک خدمت بزرگ به خلق، خروس ناهنگام را میگیرند و همچون اسماعیل اما به دست نمرود و در پای ابلیس در مذبح تاریخ و در منای تمنیات مادی و صنفی خویش ذبح میکنند، ذبح شرعی، رو به قبله!
پیداست که درگیری با این جناح که جریمهی جبری مسئولیت است و هر روشنفکری از برج بلند عاج خود فرود آید و به سراغ تودهی مردم آید، در سر راهش با اینها که معرکهگیران و چشمبندان جمعیتاند، برخورد دارد، چه دانشمند و هنرمند و فیلسوف پیرو افلاطون است و بوعلی و بقراط و بطلمیوس و میکلآنژ و هومر و… که یا در خلوت خویش است و غرقه در جذبات درون خویش و یا در باغ دربستهی آکادمیای علمی خویش و جمع اندک اصحاب و تلامذهی خویش که بر سردرش نوشته: «هر که هندسه نمیداند، به این باغ وارد نشود»!
و یا اگر اهل دنیا و لذت و عیش و عشرت، یا در معبد بودایی چین و کلیسای روم و مسجد دمشق یا در زیر سقف مسجد شیخ لطفالله و یا در مسجد سلطان احمد استامبول و یا در مسجد شاه اصفهان و… در خدمت یک معین، موبد موبدان، پاپ اینّوسان، خلیفهی پیغمبر! و یا نایب امام! مجسمهی زرین بودا را میتراشد و تابلو «شام آخرین» مسیح را میکشد و یا گنبدی میزند و یا کتیبهای گچ میبرد و گلدستهای طلا میکند و یا در صف چهلوپنج هزار شاعر فارسیزبان دربار سلطان محمود ترکزبان چون عنصری هنرمندی میکند و از صلهی مداحیاش، از زر آلات خوان میسازد و از نقره دیگدان میزند و چون امیر معزی حتی در وصف تیری که سلطان در شکار حیوان عمداً یا سهواً به شکم او زده و تیر سلطان در تن او جا گرفته، قصاید مدحیه و شکریه میسراید و یا چون بوعلی سینا و بیرونی از این دربار به آن دربار پرسه میزند و یا چون ملاصدرای حکیم به کوهستان ساکت قم پناه میبرد و یا چون هانری فورد و ادیسون میان آزمایشگاه فنی خودش و جمع چند سرمایهدار کشورش در تک و دو است تا مراسم مقاربت نامشروع دانش و خواسته را – که چون نرگس و گل به یک جای بهم نشکفند- فراهم آورد و عالم را عیال نفقهخوار و ضعیفهی پاشکستهی ناقصالعقل شوهر سرمایهدارش کند و از این بیعفتی، فرزند حرامزادهای بیعاطفه و جلاد و سنگدل به نام ماشین بزایاند، در نظام پدرسالاری یعنی ماشینیسم… و بههرحال هنرمند و دانشمند و ادیب و شاعر و فیلسوف دنبالهرو هومر و بقراط و لئونارد داوینچی و ارسطو و لاپلاس و کخ و…اند و یا در کنف حمایت قدرت حاکم و یا در حلقهی انس جمع آشنایی از خواص به نام استاد و تلمیذ و بههرحال در حصاری گرم و نرم و بسته و آرام و بیدردسر، آخرت بخواهند، معبد، معنویت بخواهند، مدرسه، دنیا بخواهند، قصر.
نه با بیشعوری عوام تماسی دارند و نه بیشرفی عوامفریبان را گستاخی آن هست که در قبال هر فساد و افسادشان جز به تکریم و تحلیل و تقدیس و توجیه زبان بگشایند و جز به حرمت و عظمت بنگرند، چه اینان دینشان نیز دین ذلت است و لاجرم پرستندهی قدرت که هر مقامی و مسندی و مرجعی – چه از طلا و چه از تیغ و چه از تسبیح- در چشم خدایشان عزیز است و در قبال خلقش بیتکلیف، که شرع در برابر صولتشان تعطیل است و عقل در برابر سطوتشان تمکین! و خودآگاه و ناخودآگاه همهی عقدهگشاییهاشان و مو از ماست کشیدنهاشان و حساسیتها و مسئولیتها و تعصبها و تشرعهاشان بر سر کسی که چتر سیاه یا سبز یا زردی بر سرش افراشته نیست، و آنگاه است که وای به حالش اگر در هزار صفحه کتابش یک غلط چاپی ببینند و یا در دههزار صفحه نوشتهاش در عظمت علی، یک جا جلوی اسم علی علیهالسلام نبینند. باید بنشینی و از خدا بخواهی که ای کاش قرون وسطی میبود و دوران حکومت سیاه کلیسا و محکمهی انکیزیسیون که هر نویسنده یا دانشمند و یا مذهبیای را که حرفی برخلاف مذاق رسمی کشیشها بر زبان رانده بود، به پوست کندن و آتش زدن محکوم میکرد تا لااقل اینها کسی را که تکفیر میکنند، در یک محکمهی قلابی و در حضور قضاتی فرمایشی محاکمه میکردند و در برابر اتهامی که به او میزنند، به او مجال دفاعی میدادند و پیش از صدور حکم حرفش را میشنیدند و لااقل قیافهاش را میدیدند و لااقل دادستان این بیدادگاه که مدعی دفاع از مسیحیت و روحانیت بود و اتهام یک متهم علیه کلیسا را تعیین میکرد، یک کشیش بود؛ یک کشیش رسمی کلیسا که همان ملاکها و ضوابط علمی و مذهبی مورد قبول کلیسا را داشت نه یک بزاز فحاش که دکان کرباسفروشیاش را که بستهاند، دکان دینفروشی گشوده است و تنها ضابطهای که به او حق پوشیدن لباس رسمی علم و دین داده و عنوان مدافع حوزهی علم و دین، این است که برادرش یک روضهخوان خوشمزه بوده است! و فصل اول کتابش به نام «دفاع از اسلام و روحانیت»، به معرفی من و شرح احوال من اختصاص دارد و نه تنها همهی آثار و افکار مرا که حتی بیوگرافی و شرححال و مسائل عینی و شخصیای چون سن و سال و شغل و تحصیل و سفر و حضر مرا هم از خود جعل کرده و کسی که میخواهد در یک کتاب زندگی شخصی مرا برای مردم شرح دهد، این اندازه مقید نشده است که لااقل اطلاعاتی دربارهی خصوصیات فردی مرا از کسی بپرسد و مسائل نقلی و سماعی را با حدسیات و استنباطات ذوقی و عقلی و قیاسی خودش جعل نکند و ننویسد «جوانی است در حدود چهلوپنج سال! و فارغالتحصیل مدرسهی والیانس (مقصودش آلیانس؟) در رشتهی طب! که مدت بیست سال(!) در این مدرسه در پاریس درس خوانده و این مدرسهی والیانس که درس زبان میدهد (مقصودش از زبان فن سخنوری است!) او را مردی علیماللسان و زبانآور بار آورده و در فن زبانآوری و سخنرانی استاد چیرهدست شده است…»!
اصلاً در تاریخ بشر و در دورانهایی سیاهتر از قرون وسطی هم چنین «چیزی» سابقه داشته است؟ واقعاً حق ندارم که آرزو کنم ای کاش یک محکمهی تفتیش عقاید به سبک قرون وسطی تشکیل دهند تا لااقل مرا به جای مرحوم شریعت سنگلجی که وقتی من… ساله بودهام فوت کرده است، عوضی نگیرند؟ و لااقل بتوانم به این حوزهی علمیهای که به اکثریت استادانش و همهی طلابش بیش از این دانشگاه و اکثریت استادانش و غالب دانشجویانش امید و ایمان دارم بگویم که این عده مأموران معمم و معممان موظفی که ناگهان همه با هم به حمله و اتهام به من و دفاع از شما مشغول شدهاند، پیش از آنکه مقصودشان متهم کردن من باشد، خراب کردن شماست و اگر خدای نکرده، خداوند برای عذاب من در دل یکی از اینها میانداخت که کلمهای در ستایش من بر زبان فحاش و قلم جعالشان گذرد، خودم را از ننگ و شرم زنده در خاک دفن میکردم و لااقل بتوانم به این روشنفکران دور از محافل مذهبی و بیگانه با اوضاع داخلی مذهبیها بگویم که اینها که به نام دین و به نمایندگی روحانیت حرف میزنند هیچکدامشان نه دین دارند و نه روحانیت! و اساساً روحانی ظاهری هم نیستند. یکی کارمند سابق شرکت سابق نفت ایران و انگلیس است و داماد طردشدهی یکی از روحانیون جلیل و بزرگ. یکی هندوانهفروش بود و یکی شاگرد خوشآواز کبابی که برای مشتریهای دکانشان که در اتومبیل کباب میخوردهاند، چهچههای میزده است و اخیراً کاشفین چهرههای هنری و ستارههای مستعد هنرپیشگی او را برای شوهای دینی کشف کردهاند. یکی پادو سیاسی دستگاه آیتالله بهبهانی و یکی پاسبان بازنشسته و یکی روضهخوانی که اختلال حواس و احساس و ایمان دارد و در جوانی بر روی پدرش کارد میکشیده است و در پیری دانشجویی را به جرم یک سؤال در مسجد پیغمبر کتک میزند و جوانی در حوض آب میاندازد! و یکی آن وکیل سابق مجلس است که اخیراً به سبک باباطاهر عریان که کرد بود و سر در حوض آب کرد و بیرون آورد و عرب شد (امسیت کردیا و اصبحت عربیا)! وکیل سیاسی سابق بود از تبریز، اخیراً سرش را در خم رنگ ولایت فرو کردند، ناگهان آیتالله العظمی، نابغهی علامهی زمان، فقیه آلمحمد، در دوران (فَبِاَیَّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ) سر برآورد به لج این حقیر! فتوایی علیه من صادر کرد و به عنوان رد بر من کتابی نوشت به قلم یکی دیگر (درسی از منشور ولایت) و یکی دیگر کتابی نوشت به قلم او (خر تو خر!) و کسی که من و شما او را خوب میشناسیم و او مرا و شما را، اخیراً که بازار ولایت ابوسفیانی را گرم کردهاند تا هم اسلام را در برابر خطر امپریالیسم و اسرائیل با تفرقه و احیای کینهتوزیهای دوران صفوی و عثمانی، به نام شیعه و سنی نابود کنند و هم ولایت راستین علی و رسالت حقیقی تشیع او را در عصر ما و در اندیشهی نسل جوان ما بدنام نمایند و یک فکر ارتجاعی انحرافی و ضدمنطقی متعصبانه جلوه دهند و هم ولایت را که ایمان مردم است چماقی کنند بر سر هر که سر برمیدارد و اسباب زحمت و دردسر آقایان و اربابان میشود، ایشان هم مرا مخالف ولایت معرفی کرده و حتی کتاب فاطمه فاطمه است را کتابی که «به خاطر شکمپرستی و دنیاخواری، ابوبکر و عمر را صاحب فضیلت شناسانده و دشمنی با علی کرده و ولایت را به تاراج برده»!
برای اینکه یادتان بیاید که مقصودم کیست[6]، همان «آقا»یی است که سالها پیش از اینکه این عدهی ولایتی جدید برای کوبیدن نهضت شیعی علوی و اسلام حسینی ارشادی، این ولایت ابوسفیانی را علیه ولایت ابوترابی علم کنند، ایشان در اینباره صاحبنظر بودند و برای اولین بار در تاریخ شیعه، ایشان بودند که به نام یک روحانی شیعی نظریهی ولایت جدید را اعلام کردند و حتی در سال 1336 از رادیو تهران طی مصاحبهای رسمی، مذهبی و علمی، آیهی «أطیعوا الله و أطیعوا الرّسولَ و اولِی الامرِ مِنکُم» را با این تز تفسیر فرمودند و لعن و نفرین و تکفیر کسانی که غیر از این معنی کنند و این تفسیر خاص اولی الامر حضرت آیتالله العظمی، فقیه علامهی نابغهی دانشمند مرجع بزرگوار اهل بیت از رادیو تهران، آغاز مکتب جدید این «ولایت» است که من و امثال من و ارشاد متهم هستیم که آن را نداریم و هر چه هم میکشیم از همین بیاعتقادیمان نسبت به این ولایت رادیویی حضرت آیتالله العظمی میکشیم!
و آن دیگری که هیچ کلمهای پیدا نمیکنم که پستی و زشتی او را بتواند نشان دهد. آقای انصاری زنجانی که آقای انصاری قمی معروف در مقایسهی با او کاملاً شبیه به آدمیزاد است! او که شنیدهام متأسفانه لباس روحانی را بر تن کرده (و این چه مصیبتی است و چه اهانتی بدتر از این به این جامعهی علمی مذهبی که آبروی شیعه است و کدام خلیفهای تاکنون چنین ضربهای و فاجعهای را برای شیعه توانسته است ایجاد کند؟) در کتاب «اسلامشناسی در ترازوی عقل و دین» (!) حتی به هزاران زن مسلمان و نوامیس مسلمان که به حسینیه میآمدهاند و یا با حسینیه به زیارت حج رفتهاند، اتهام بیعفتی و بیناموسی و حتی داشتن روابط جنسی زده است و به استناد «چنانکه بعضی گفتهاند»!
آیا امروز یک فاحشهی بازنشستهی کهنهکار شرفش اجازه میدهد که در ازای هر مبلغی چنین اتهام نجسی را به هزارها خانوادهی مسلمانی که هیچگونه شناختی و تماسی با آنان ندارد و حتی اسمی هم از هیچ کدامشان نشنیده است نسبت دهد؟ اگر من در اسلامشناسی که درسهای من در دانشکدهی ادبیات مشهد است اشتباهاتی کردهام که با فکر تو نمیخواند یا از نظر عقلی و دینی خطاست، نوامیس مسلمانی که با روحی پاک و عقیدهای مذهبی برای انجام فریضهی حج یا شرکت در یک مجلس مذهبی به ارشاد میآمدهاند – ولو در انتخاب ارشاد اشتباه کرده باشند- چرا باید به چنین اتهام کثیفی که تنها از یک روح نجس ممکن است سر زند، متهم شوند؟ راست گفت خدای بزرگ که: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الکَلبِ، اِن تَحمِل عَلَیهِ یَلهَث، اَو تَترُکهُ یَلهَث»
استاد من، مراد من، شما عمرتان را وقف این ایمان کردهاید، این اسلام و این تشیع و این ولایت اهل بیت پیغمبر برای شما چماق تکفیر و پاچال دکان و ابزار نام و نان نبوده است، عشق بوده است و درد. شما نیم قرن است که برای احیای مکتب علی و حسین و فاطمه، برای احیای قرآن و شناخت اسلام و رواج ایمان در میان نسل ما میسوزید و میگدازید و ثمرهی آن جز اعصابی فرسوده و زندگیای تباه و تلخی و رنج و ناکامی و تحمل خیانتها و ریاها و رنگ عوض کردنها و بهرهبرداریهای ناجوانمردانه از ایمانها و ارادتها و… نیست.
شما بودید که ایمان به اسلام و عشق به علی را در عمق جان و مغز استخوان من غرس کردید، آنچنان که علیرغم نامساعد بودن آب و هوایی که در آن دم میزنم و زندگی میکنم و علیرغم آنکه روشنفکران از آن دور میشوند و برخی از متولیان رسمی آن میبینید که چه میکنند، با این همه، هر روز در من قویتر میروید و به برگ و باری بیشتر مینشیند و سراسر وجودم را فرا میگیرد.
اینهایند آن عناصری که امروز با مردم از دین و از علی و از حسین و از روحانیت شیعه سخن میگویند و مینویسند! اینها در دشمنی، حقکشی و حسد و تحریک مردم و حفظ چند مرید بدبخت خویش به هر کاری حاضرند. هر جعلی و دروغی و تحریفی و تهمتی را که منافعشان اقتضا کند ابا ندارند. اینها همهفنحریفاند. اینها بزرگترین دشمن اسلام، دشمن مسلمین، دشمن مردم و دشمن شیعه و دشمن روحانیت راستین و دشمن حوزهی علمیهاند. اینها با همه جا دست دارند و برای پول و حتی برای بوی پول هر کاری از دستشان برآید و هر فحشی و دروغی که بر زبان بتوان آورد و حتی نتوان، میکنند و میگویند. اینها کتاب فاطمه فاطمه است مرا خواندهاند و علناً به همان کتاب استناد میکنند و به مردم چنین معرفی میکنند که من طرفدار خلفایم و مخالف اهلبیت! اینها از انجام هیچ مأموریتی مضایقه ندارند. اینها به نوامیس مردم تهمت میزنند و چه میگویم؟ به ناموس پیغمبر اهانت میکنند و چه میگویم؟ به ناموس اهل بیت توهین میکنند. اینها امام سجاد را بندهی یزید و حسین را ترحمخواه شمر و همهی ائمهی بزرگ شیعه را – که دم از ولایت مطلقهی الهیهی آنها میزنند- جیرهخوار و ثناخوان دربارهای خلفای جلاد معرفی میکنند.
مرا به رعایت اینها و پرهیز از شرّ اینها دعوت مکنید. در اینجا خدا گواه من است که من بر شهامت و یا قدرت خودم تکیه نمیکنم که شما بهتر از هر کسی میدانید که نه شهامت دارم و نه قدرت. بر شدت دردم تکیه میکنم که خیانت اینها و اسلاف اینها به این مردم و این تاریخ و این تشیع عزیزِ عزتبخش و این خاندان معصوم فاطمه و این ائمهی بزرگ که میتوانست ایمان و تشیعشان ملت ما را رستگارترین و انسانترین مردم جهان کند و این سرگذشت سرخ شهیدان شیعه و علمای بزرگ و مجاهد و آزادمرد شیعه، زنده ماندن را برایم محال و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است. نوشتهاید کمی به فکر شغلم باشم و به فکر خانوادهام و مسئولیت زندگیام. راست است. من از زن و فرزندانم شرم دارم که قدرت زندگی کردن و سامان داشتن و مسئولیت شوهری و پدری را از دست دادهام. دیگر نمیتوانم به دنبال شغل و کارم بروم، نمیتوانم لحظهای به فردای زندگیام فکر کنم. این رنج مرا بیتابتر و ناتوانتر از آن کرده است که بتوانم به خود بیندیشم و آرام بگیرم و حساب و کتاب کنم. حتی نمیتوانم محققانه و خاطرجمع به تحقیقات علمی بپردازم. حتی مطالعه کردن که کار همیشگیام بوده است، برایم مشکل شده است. دلم میخواهد فقط فریاد بکشم و همه را از فاجعه خبر کنم. این را هم که محرومم، «سنگها را بسته و سگها را رهانیدهاند». نه میتوانم حرف بزنم و نه بنویسم. عقدهی درد دارد خفهام میکند. اگر نسبت به این شیعه بیتفاوت بودم، به خیانت اینان میتوانستم کاری نداشته باشم. تقیه کنم و رعایت مصلحت. سیاستبازی را بلدم اما قدرت انجام آن را ندارم. میگویند: «بله، ولی هنوز زود است».
صد سال است که از اولین گامی که سیدجمال برداشت میگذرد و گام دوم را کسی برنداشته است. ششصد سال است مسیحیت منحط اعتراض کرده است و چهارصد سال است که رنسانس و حتی دنیای اسلامی غیرشیعه، صد سال است که از قید شیوخ متعصب الازهر رها شدهاند و اکنون اسلام در میان روشنفکران و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و محققان و هنرمندان نسل جدید پایگاهی اصیل و مستقل و نیرومند دارد. در جامعهی ما نویسنده بودن و حتی روشنفکر بودن با مذهبی بودن مغایر است! زمان میگذرد و نسل جدید را بهسرعت تبدیل میکنند و همهی وسایل ارتباطی و تبلیغی و تعلیمی و فرهنگی از دست مذهب خارج است. اگر مذهب را از انحصار همین قالبهای تکراری «طبق معمول سنواتی» نجات ندهیم و آن را به یک حرکت بدل نسازیم، مذهب با مرگ نسل فرتوت و تیپ فرسودهای که همچون عادتی بدان وفادار ماندهاند، خواهد مرد. وجود این عناصر بداندیش و مشکوک و آلودهای که «فی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضاً» این مرگ را تسریع خواهد کرد. درست است که خدا حافظ دین خویش است و نباید برای از دست رفتن آن دلسوزی کرد ولی ما برای مردم خودمان و آیندهی مردم خودمان دل میسوزانیم، که فردا نسلی پوک و پوچ که نمونههایش را میبینیم، مردم ما را خواهند ساخت. حیف است این مردم پس از چهارده قرن فرهنگ اسلامی و یک تاریخ پر از معانی و فضایل انسانی و سرشار از تکاپوی جهاد و شهادت و قرنها تلاش برای تکامل و حقپرستی و عدالت، تبدیل شود به قومی فقیر و خالی از محتوا و بریده از گذشته که چون یک ملت نوساختهی آفریقایی یا استرالیایی، باید از صفر شروع کند! خدا را سپاس میگزارم که مرا از ادامهی خدمت در آن دانشکدهی ادبیات ضد انسانی معاف کرد تا بیش از پنج سال شاهد نباشم که چگونه نسل جوان و جوانمرد خراسانی را که وارث عیاران و مردان فتوتاند و حماسههای اساطیری و قهرمانیهای تاریخی و نهضتهای آزادیبخش از اشکانیان ضد یونانی تا سیاهعلمان ضد اموی و صفاریان ضد عباسی و سربداریهی ضد مغولی و حتی همین نادر کلهشق تبردار کوهستان مردخیز اتک که شاعرش هم فردوسی حماسی است، با آن نوع ادبیات فارسی که نطفهاش در دربار و در میخانه بسته شده است و یا خانقاه که عرفانش صوفیگری ذلتپروری و قطبپرستی و قصیدهاش ممدوحپرستی و قدرتستایی و غزلش معشوقپرستی و شهوتستایی است، میکوشند تا سگ مراد یا سگ خان ممدوح یا سگ شاهد معشوق یا مغبچهی محبوب بپرورند.
و اکنون که از گیر ادبیات سگپرور و تصوف سلفهپرور، خدای مهربان خلاصم کرده است، گرفتار اینها هستم که باز به نام مذهب و به بهانهی دعا و شفاعت و توسل و ندبه، این مردم را به سگ بودن دعوت میکنند و پیروان راه و رسم علی و حسین و زینب را به صورت سگان علی و حسین و زینب درمیآورند و حتی جمع را به نام ندبه کردن و ندبه خواندن، روی زمین به چهار دست و پا میخوابانند و در پای امام غایب که حضرتش را به بازی در مجلس احضار میکنند و بر روی منبر مینشانند به عوعو کردن وامیدارند و شعار تشیعشان را «ما سگ توییم، عوعوعو» انتخاب میکنند و انگار العیاذ بالله اهل بیت پیغمبر خانوادهی ارمنیاند که سگ دوست داشته باشند و سگ در خانه راه دهند و نگاه دارند و بنوازند و لقمه دهند! آن هم انسانی را که به شکل سگ درآمده است! و به جای معرفت و کمال و عمل و جهاد و حرکت و ایثار و خدمت، برای نجات خود دُم میجنباند و موسموس میکند و تملق میگوید و میبینیم که چگونه این مذهبی که انسان مادی خاکی را مقام خلافت خدایی میبخشد و او را امانتدار خاص خدا مینامد و مسجود فرشتگان میسازد و به وی فرمان میدهد که: خلق و خوی خدا را بگیر! در دست اینان مذهبی میشود که انسان را خلق و خوی سگ میدهد و کلب آستان میخواهد و وقتی کسی سگ شود، به هر حال سگ است و همه جا سگ است. سگ امام که هیچ، حتی سگ خدا! مگر سگهای کوچهها و زبالهدانها و خانههای ارباب سگهای خدا نیستند؟
از این همه ذلت و ذلت و ضعف و ضعف و تسلیم و تسلیم و خلق وخوی دُمجنبانی در برابر قدرت برای لقمهای نان و پارهای استخوان و وحشیگری در برابر ضعف و پارس کردن به فرمان ارباب، به ستوه آمدهام. تحملپذیر نیست که ملتی متمدن که از برجستهترین ملتهای عزیز تاریخ بوده است و ملتی که در اسلام بزرگترین فخر را کسب کرده است و ملتی که در جهان مارک علی را بر پیشانی دارد، ذلت و زبونی سگ را پیدا کند، پاچهی ضعفا را بگیرد و بر غریبهها پارس کند و کنار در ارباب دُم بجنباند و در اسلام سگ نجس است ولو سگ خاندان پیغمبر که از سگ بیزارند و سگبازی را صفت یزید میشمارند.
سیر حوادث در این راهی که بر آن گام برمیدارم، بهتدریج مرا با تمامی وجود مسئول کرده است. اینکه میگویم «با تمامی وجود» ناشی از این خودآگاهی و علم حضوری است که میبینم در وجود من دیگر جایی برای زندگی هیچ احساسی دیگر نیست. چنین احساس میکنم که گویی حتی تمایل غریزی به زنده ماندن هم در من مرده است. حمل مصدر بر اسم ذات را که یک اصل ادبی است و صنعتی در بیان، من همانند یک اصل روانشناسی و صفتی در خویش حس میکنم. پیش از این شاید بیش و کم درست بود که به صفاتی چون نویسنده، سخنران، مترجم، روشنفکر مذهبی، معلم، متعصب، آزادیخواه، متعهد، باسواد، بیسواد، محقق، مقلد، مرتجع و… توصیفم کنند اما اکنون فقط یک حالتم و آن بیتابی است؛ بیتابیای که عناصری از شتابزدگی و وحشت را در خود دارد.
عمر من دارد به چهل نزدیک میشود و این به تعبیر دانته نیمهی راه زندگی آدمی است و البته این اندازهگیری خاطرجمعانه و خوشبینانه کار اعصاری است و آدمیان معنی آرامش را خوب میفهمیدند و همه چیز را در زندگی و جامعه و جهان تابع لایتغیر نظم و نظامی ازلی و ابدی میدیدند و میتوانستند عمر را نیز همچون همهی پدیدههای دیگر مادی و معنوی، ثابت و معین ببینند و آن را هشتاد سال بگیرند وگرنه برای این ایام، پایان دو ثلث عمر است و اگر دربارهی افرادی سخن بگوییم که معمولاً شرکتهای بیمهی عمر بیمه کردنشان را با دلواپسی و اکراه میپذیرند و با شرایطی سنگینتر، نزدیک شدن به چهل سالگی حالت بیتابی شتابزدهی وحشت را برای مسافر عمر توجیه میکند و این تعبیر علیوار علی را – که سخنش بوی وحی میدهد- خوب میفهماند که:
«نفس المرء خطئات الی اجله»
«دم زدن مرد قدم زدن اوست به سوی مرگش»
چه زیبا و چه دقیق! هر دمی قدمی!
و بالاتر از این، یک قانون جمع تضاد، دیالکتیک:
دم! حیاتبخش و در همان حال مرگآور!
خوشحالم که تا اینجا رویهم به سلامت آمدم و فکر میکنم اگر خدا همچنان مرا کمک کند، بقیهی راه را هم اینچنین بپیمایم که هم کوتاهتر است و هم هموارتر، چه هوسپرستی، پستپرستی، پولپرستی و تجملپرستی و شرکهایی دیگر از این گونه که بر سر بزرگراه توحید کمین میکنند و چاه و چاله میکنند و بیراهه میسازند و کنار راه معرکههای چشمبندی و مارگیری و افسون برپا میکنند، در قفای من ماندهاند، چون خاکستری و شاید هم آتشی بازمانده از کاروان و اگر هم هست دیگر نه چندان جوان و پرورده که زورش به من برسد و آنچه در سن و سال من خطر است، زور آوردن پولپرستی و پستطلبی است که شکر خدا به قانون معروف لامارک، به نام اصل «استعمال و عدم استعمال»، در اثر عدم استعمال همچون دو عضو دُم و سُم در پشت و در پای نوع انسان از میان رفتهاند و یا همچون انگشتان دو انتهای راست و چپ پاها از آن رو که «در طرز راه و رفتار و ایستادن انسان بر آنها تکیه نمیشود، رو به زوال طبیعی و جبریاند و بهتدریج از میان میروند.
و چگونه خدا را سپاس بگزارم که «پیش از آنکه بمیرم مردهام» و هیچ بندی و باری بر پا و بر دوش ندارم و در خوب مردن چیزی ندارم که دغدغهی از دست دادنش مرا زبون کند و ناچار شوم که از شریفترین موهبات الهی و انسانی یعنی شرع و عقل تنها به عنوان دو دستگاه کلاهدوزی برای سر شرف خود و شعور خلق استفاده کنم و…
[1]– مقصود دکتر مصدق است. (بنیاد)
[2]– مقصود محمدباقر مجلسی است. (بنیاد)
[3]– مقصود شیخ قاسم اسلامی است. (بنیاد)
[4]– مقصود محمدعلی انصاری قمی است. (بنیاد)
[5]– آرم نشریات ارشاد (یعنی «لا») از جملهی «یا حضرت مولانا» گرفته شده است. این جمله متن کتیبهی سردر آرامگاه مولانا جلالالدین بلخی است. برای «لا»ی «لا اله الا الله» این همه پاپوش دوختن بدون نیت مخصوص نمیتواند بود. به هر حال یکی از جوابهایش همان است که مولانا در مثنوی داده است که:
رو تو کار خویش کن ای ارجمند زود کایشان ریش خود برمیکنند (بنیاد)
[6]– مقصود سید ابراهیم میلانی است. (بنیاد)