شور و شیدایی صوفیانه | یوسفعلی میرشکاک (هفتهنامه مهر ـ ۱۷ تیر ۱۳۷۶)
شور و شیدایی صوفیانه
درباره دکتر علی شریعتی
یوسفعلی میرشکاک
منبع: هفتهنامه مهر
تاریخ: سال ۱۳۷۶
سالهاست که دیگر دکتر شریعتی را به یاد نمیآورم اما به یاد یاد میآورم که نام او و آثار او، وجود مرا زیر و زبر کردند و از افق تصوف به افق سیاست آوردند. سیاستی که سالهاست دست و پا میزنم از آن خلاص شوم، اما همچون پوست به تنم چسبیده است. الان که به گذشتهی خاموش و فراموش خود مینگرم میبینم در سایهی شمسالدین ملکاباد … و ابوسعید ابالخیر نشستهام و با چخوف حرف میزنم اما از پیروان ظاهر مذهب گریزانم، خودم را در حلّاج و بایزید و جنید و مالک دینار و حبیب عجمی جستجو میکنم و جهان پیرامونم را در چخوف و تولستوی و سارتر و کامو و آلاحمد و چوبک و فروغ و نیما و اخوان و شاملو و آتشی و سیلونه و چزاره پاوهزه و اشتاین بک و … الخ، که ناگهان سر وکلهی شریعتی پیدا میشود.
کشفالاسرار میبدی را در دست دارم که دوستی تفسیر نوین مرحوم استاد شریعتی را به من نشان میدهد و سفارش میکند که این را هم بخوان، میخوانم، چنگی به دلم نمیزند، رک و راست میگویم که هیچ نشانی از عشق در این کتاب نیست، آن دوست، «پدر، مادر، ما متهمیم» و «چه باید کرد؟» را به من میسپارد. همان روز به او مراجعه میکنم، اشتیاقم را که میبیند «تشیع علوی تشیع صفوی» را به دستم میدهد و از همینجا روی آوردنم به ساحت ایدئولوژی شریعتی آغاز میشود. شور و شیدایی صوفیانه در من بدل به عشق جنگاورانه میشود. بخشی از سال در بیابانها، بریده از خلق با حق سرگرمم، ولی پا که به شهر میگذارم درفش نام و یاد و عشق شریعتی را بر دوش میبرم و بیاختیار صوفی ستیهندهای هستم که با نظام پهلوی میجنگم، زیرا دچار این توهم شدهام که میشود جهانی شریعتیوار ساخت و قسط و عدل و عشق به ائمهی اطهار صلواةالله علیهم اجمعین را حاکم کرد. در گرماگرم تردد در میان ساحت اسطوره (تصوف) و آزادیخواهی شریعتیوار، ناگهان هم به هدایت پیروان آن جان جاودان، پیر و پیشوای خود را پیدا میکنم، جستجو مرا به تصویری کوچک میرساند: آمیزهای از صوفیان اسطورهای و آرمانهای انقلابی شریعتی و علم و اجتهادی که نام سرآمدانش مرا به تعظیم و تقدیس وادار میکند. تصویری کوچک به اندازه کف دست از مردی بزرگ به اندازهی آفتاب. دیری نمیگذرد که خبر شهادت آموزگار تشیع انقلابی و علوی در آفاق میپیچد و نبرد شاگردانش با شیاطین آغاز میشود، خون سرخ محمدعلی مؤمن شاگرد شریعتی و کسی که درفش وی را در قلمرو ذهن و زبان امثال من به اهتزاز درآورده است بر دیوارهای شهر شتک میزند، شیشههای بانکها خرد میشود، فرق حمید رضائیان ـ کسی که مرا با نام و آثار شریعتی آشنا کرد ـ شکافته میشود. شکرالله کاوری به زندان افتاده است و گروهی از دلیران و جگرآورانی که شریعتی را معلم خود و امام خمینی را رهبر خود میدانند، مردانه نبرد میکنند انقلاب آغاز شده است. من اما در نیمه راه بیآنکه بدانم چه میکنم خود را دور از غوغای انقلاب، در دور افتادهترین و پرتترین زاویهی این خاک اسرارآلود، مرید مردی میبینم که نه کاری به کار انقلاب دارد و نه امام را میشناسد و نه شریعتی را. او در ساحت اسطوره است و همزبان و همزمان با مردانی که از یاد رفتهاند. بر بام «آهو دشت» ندایی دیگر، زمینی دیگر و آسمانی دیگر را با همین گوش و همین چشم، میشنوم و میبینم و ـ آنچه نادیدنی است، دیدنی میشود و آنچه که محال عقلی و وقوعی است، ممکن محسوب و ملموس، اما عصر اسطوره همزمان با پیروزی انقلاب فرو میریزد و من نیز در کنار دیگران از شطّ کوچک خون آخرین مدافعان محمدرضا شاه میگذرم و ناخواسته سر از حزب جمهوری و روزنامهی جمهوری درمیآورم و در افق پیروی از «ظاهر مذهب» قرار میگیرم، به دفاع از انقلاب و امام و اسلام، اما شریعتی رهایم نمیکند. او به من آموخته است که چه صوفی باشم چه روشنفکر، چه کارمند ساده، چه کارگر فصلی و … الخ، از افشای حقایق پروا نکنم و از تمام مدعیان اسلام و آزادی و لیبرالیسم و نیهیلیسم، هر که باشند، صدق و عدل طلب کنم و اگر نداشتند بر آنها بتازم، شریعتی به من آموخته است هرکس ریا کند و باورهای مردم را به بازی بگیرد، هر که باشد سزاوار تعظیم نیست و باید بر او تیغ کشید، در آستانه تیغ کشیدنم که سیدنا الاستاد رضوانالله تعالی علیه را میبینیم و زیر و زبر میشوم. هر آنچه را که در افق اجمال سیر صوفیانهی خود به چشم جان دیدهام در افق تفصیل حکمت تاویلی او به چشم خرد بازمییابم. با او هر که را شناختهام فراموش میکنم و هرچه خواندهام از یاد میبرم و بیآنکه بدانم چگونه و چرا، با سر به اعماق ساحت اسطوره پرتاب میشوم. جنون میکنم و به تاریخی بازمیگردم که سپری شده است. اما پس از بازآمدن به تقویم بیرمق، میبینم که همچنان پوست ایدئولوژی شریعتی را بر تن دارم و بر سر عدل و قسط و حق با سیاستزدگان نزاع میکنم. گاو پیشانی سفید شدهام، به کجا فرار کنم که سیاست و سیاستزدگی ایدئولوژیزدگان را دست از سرم بردارد؟ دلم میخواهد یکبار دیگر بر بام «آهو دشت» آسمان شبی را به تماشا بنشینم که از روز روشنتر است و کتابی را تلاوت کنم که کلمات آن از نور سرشته شدهاند، بیچراغ ببینم و … اما دیر شده است نه عصر اساطیر بازمیگردد، نه بازی تنزل و تدانی دین و تفکر به ایدئولوژی پایان میگیرد، بیهوده تقلا میکنم تا به دست اهل سیاست این پوست را بشکافم و سر بیتن خود را بردارم و در سایهی آن حقیقتی بنشینم که به گونهی اساطیر بر زمرهی عشق تجلی میکردم. در غیاب آن حقیقت که روح حقالیقین است و لیس کمثله الشیء، چه در پی ظاهر مذهب (راست) باشم چه در پی مذهب ظاهر (چپ) چراغ وجودم خاموش است. الیمین والشمال مضلّه والصراط هی الجاده، اما جادهنیز در عبارت کثرات گم شده است و خلق به جای حق نشستهاند و از این پس مرگ، سرخ روی و غضبناک به سراغ هیچ صوفی ایدئولوژیزدهای نخواهد آمد و جز با سکته و سرطان و برق گرفتگی و تصادف و دیگر انحاء … تلف شدن، از بازماندگان قافلهی اساطیر سراغی نخواهد گرفت. سر در نیایشهای تلخ «جامعه بن داوود» فرو میبرم و به انتظار گشایش ساحت فروبستهی اسطوره مینشینم تا این ندا از آسمان بلند شود.
طبل عزا برآمد وز عشق لشکر آمد کو رستم سرآمد تا دست برگشاید
صفحهی ویژهی شریعتی در هفتهنامهی «مهر» (۱۷ تیر ۱۳۷۶)