دنیای کوچک و آدمهای کوچک | محمد صادقی (سایت ملی مذهبی ـ تیر ۱۳۹۱)
دنیای کوچک و آدمهای کوچک
محمد صادقی
منبع: سایت ملی مذهبی
تاریخ: ۶ تیر ۱۳۹۱
سیدحسین نصر نیز که روزگاری نه چندان دور به سبب حضور شریعتی، دکه لوکس و سوت و کورش در کنار بازار سنت، کمرمقتر از همیشه جلوه میکرد، از موضوعی عجیب و غریب پردهبرداری میکند و در ساواکی بودنِ شریعتی ذرهای هم تردید روا نمیدارد.
اگر مقصود، نقد و بررسی ادعاهای پرویز ثابتی (مقام امنیتی بلند پایه در رژیم پهلوی) باشد این کار شاید بیش از هر کس از عهده تاریخ پژوهان، متخصصان علم سیاست و آشنا با رویکردهای امنیتی برآید. من در این یادداشت فقط اشاره و پرسش هایی دارم که به طور کوتاه مطرح میکنم.
1. گفت و گو کننده با اشاره به روایتی مشهور که تازه می شنویم! نکته ای که کشف کرده را با گفت و گو شونده در میان می گذارد:«وقتی روایت هایی مشهور هستند که شریعتی نمی توانست یک کلاس 18 نفره را در دانشگاه کنترل کند، طبعا نمی تواند برنامههای سخنرانی داخل حسینیه ارشاد و جلسههای سخنرانی صدها و هزارها نفری بدون هماهنگی و همکاری شما بوده باشد» نخست اینکه؛ معلوم نیست این روایت مشهور چرا تا این اندازه مغفول مانده، دوم اینکه؛ چطور به این نتیجه می رسد که ساواک در مدیریت حسینیه ارشاد نقش داشته است؟ و از این نقش آفرینی به چه نتیجه ای میخواسته برسد؟ یعنی به این ترتیب باید بپذیریم که از یک طرف، ساواک در حال مقابله با چریک ها بوده و از یک طرف، به وسیله شریعتی، چریک ها را به جامعه می شناسانده است! و خودش برای خودش هزینه میآفریده است! و مهمتر از همه این پرسش به وجود می آید، که چرا این دستگاه امنیتی با وجود نوابغی مانند ثابتی با این قدرت و تسلط افسانهای نتوانست ترمز انقلاب را بکشد؟…
در امتداد این ماجرا، سید حسین نصر نیز که روزگاری نه چندان دور به سبب حضور شریعتی، دکه لوکس و سوت و کورش در کنار بازار سنت، کم رمق تر از همیشه جلوه می کرد، از موضوعی عجیب و غریب پرده برداری می کند و در ساواکی بودنِ شریعتی ذره ای هم تردید روا نمی دارد:«در آن وقت سازمان امنیت پشتیبانی بسیار بسیار قوی از او میکرد… برای اینکه عضو سازمان بود. به احتمال خیلی قوی به نحوی یا همکاری یا عضویت داشت. در این شکی نبود. منتها او میگوید من این کار را میکردم برای پیشبرد اهداف انقلابی. عدهای هم میگویند نخیر اینجور نبود. کاری نداریم… آن آقای ثابتی نامی که در سازمان امنیت بود، یک طرفداری عجیب و غریبی از شریعتی کرد و گفت که او است که افراد را از کمونیسم برمیگرداند و جوانها خیلی دنبالش هستند و آنهایی که دنبال او میآیند دیگر کمونیست نیستند. من همان جا گفتم این خیلی خطرناکتر از کمونیست بودن است و اینها مخالفت شدید کردند و گزارش شدیدی برضد من به شاه فرستادند. من هم خودم رفتم دلایلم را به شاه گفتم. شاه هم گفت حالا ولش کنید و… کاری به کار شریعتی نداشته باشید.» اما این خیالبافی ها و دروغ پردازی ها، چنان در تناقض با ادعاهای ثابتی قرار می گیرد که دیگر در متن خودش هم (مدافعان نهادهای سنتی و سلطنتی) نیازمند داوری نیست.
ثابتی مدعی است شریعتی را یک بار دیگر در دهه 40 قبل از اینکه به فرانسه برود (“یک سال تمام از خرداد 1338 تا خرداد 1339، من در دنیای خاصی زندگی می کردم. در آغاز این سال به پاریس رفتم…” مجموعه آثار، شماره 33، بخش اول، ص 55) با حضور مقدم، ملاقات کرده بوده و او در آن جلسه هم توافق هایی با آنها کرده بوده اما به آن عمل نمی نموده است! لذا این بار به او می گوید:«ما دیگر گول حرف های شما را نخواهیم خورد» و معلوم نیست با در نظرداشتن ادعاهای نصر، این عامل چگونه تعریف می شده است؟ یعنی این عامل به جای اینکه در خدمت دستگاه بوده باشد، دستگاه را معلول خویش قرار داده بود! یا اینکه عاملی خودمختار بوده و بنا به صرافت طبع خویش عمل می کرده است!؟ که خودش سرفصلی در مناسبات امنیتی به شمار خواهد آمد!!!
2. ثابتی در پی اشاره به دستگیری چریک ها به ملاقاتی با مهندس بازرگان بر اساس توصیه مقدم اشاره کرده و می گوید؛ ضمن صحبت مهدی بازرگان گفت:«شاه راهی باقی نگذاشته» و با لحن غیرمودبانه ای به شاه اشاره کرد (یعنی شاید اعلی حضرت را از قلم انداخته یا…) گفتم:«آقای بازرگان! اولا صدایتان را بیاورید پایین! بعد هم با شما، بنا به سن و سالتان و شأن دانشگاهیتان، دارم با ادب و احترام صحبت می کنم، خواهشمندم که مودبانه صحبت کنید» اما به چند و چون آن گفت و شنود نمی پردازد، یعنی نمی خواهد بپردازد! و با داراماتیک جلوه دادن موقعیت، قصدِ فرار از آن را در سر می پرورانَد…
وقتی مهندس مهدی بازرگان در دادگاه محاکمه می شود، در اعتراض به این نگرش که مستبدین و متملقین آنها و فریب خوردگان شان با قیافه حق به جانبی می گویند، مردم را اگر به حال خودشان وابگذاریم یا راه خرافات و جهالت را در پیش می گیرند یا به جان یکدیگر می افتند و آشوب به پا می کنند پس به قیم و اداره کننده محتاج اند، بخشی از دفاع خود را که به دلیل ممانعت رئیس دادگاه از بیان آن به صورت نوشته در اختیار حاضران در دادگاه قرار گرفت، «چرا ما مخالف استبداد شده ایم؟» نام می نهد و این همان مبحثی است که سرسپردگانِ استبداد از گشودن آن طفره می روند:«…استبداد به دلیل حفظ مقام و موقعیت خود و هم به دلیل حسادت و خودخواهیِ بشری، اصلاً نمی تواند ببیند فرد شاخص و نمونه های با ارزشِ مافوق او، در قلمروش پیدا شود. او شخصیت کُش است و اگر احیاناً فردی از افراد، سر بلند کند و به نحوی از انحاء، احتمال تحت الشعاع قرار دادن سلطان برود، او را سر به نیست می کند… اولاً به آقایان می گوئیم از کجا معلوم خود شما هم بی سواد نادان و تنبل و محتاج به قیم و توسری نباشید؟ کی شما را صالح و لایق قیومیت بر سایرین و اداره کردن و توسری زدن و صاحب چنین حقی تشخیص داده است؟ البته که باید در یک جامعه نظم و حساب برقرار باشد و امور سر و سامانی داشته، مسئول و مدیر وجود داشته باشد. ولی آن مسئول و مدیران را باید خود مردم یا لااقل معتمدین و نمایندگان مردم تعیین کنند، نه هر کس و ناکسی خود را رئیس و صاحب اختیار بداند. ثانیاً آیا شما خود را در عالم بصیرت و مصلحت اندیشی بشریت، از خالق بشریت هم داناتر و دلسوزتر می دانید؟ خداوند آزادی را به انسان ارزانی داشته او را مختار کرده حتی از فرمان او سرپیچی کند و به پیروی از هوایِ نفس، یا اغوای شیطانی برود. شما دایه مهربان تر از مادر شده اید؟»
اکنون این پرسش ها به ذهن می رسد؛ که چرا مجید شریف واقفی که یک جوان بااستعداد بود و می توانست از یک زندگی خوب -که شایستگی اش را داشت- برخوردار باشد از آن چشم پوشید و راهی دیگر برگزید؟ (در اینجا منظورم به هیچ وجه دفاع از آن شیوه های غیرمسالمت آمیز و نامطلوب نیست بلکه می خواهم به تعبیری بگویم چرا زمینه آن واکنش ها پدید آمد) .
لطف الله میثمی در جلد دوم خاطرات اش (صفحه 445) می نویسد:«یک روز دیگر، رضا عطارپور (حسین زاده) سربازجوی ساواک ضمن این که پاسپورت های مرا ورق می زد که به چه کشورهایی سفر کرده ام، پرسید:«چقدر حقوق می گرفتی؟» گفتم:«آخرین حقوق من در تهران، شرکت مهندسی جوان، نه هزار تومان بود و اگر به مناطق جنوب می رفتم، دوبرابر یا بیشتر هم می شد.» از دریافتی من در شرکت نفت لاوان هم پرسید. آن روزها قیمت پیکان هفده هزار تومان بود، کمی مکث کرد و گفت:«اه، اصفهونی به این خری من تا به حال ندیده بودم.»…
وقتی همه دریچه ها بسته شده، انسداد سیاسی به اوج رسیده و هیچ نقد و اعتراضی تحمل نشده و پاسخ به مخالفان توهین، زندان و تبعید است، سرانجام، صدای معترضان چنان شلیک می شود که آسایش و آرامش تارعنکبوتیِ فضای سرکوب و امنیتی دهه چهل در یک چشم بهم زدن بر باد رود تا خواب آنان که خود را بیدار بر بالینِ شاه شاهان تصور می کردند، همواره و تا لحظه سقوط، آشفته گردد و این را در بازخوانی ادعاهای ثابتی نباید از یاد بُرد… هرچند ثابتی می خواهد تصویری غیرواقعی از آن دوران ارائه دهد و مدعی است:«محمدرضاشاه باطناً مرد دموکراتی بود» و این دموکرات منشی همان قدر شوخیِ بی مزه ای است که مفهوم جمهوری در ذهن اندیشمندی سنت گرا؛ آن گاه که از جمهوری به معنای افلاطونی دفاع کرده و با جمهوری برآمده از انقلاب فرانسه مخالفت می ورزد تا مبادا دلبستگی ها و دل خوشی هایش، نقش بر آب شوند هرچند سکه هایشان دیری ست زنگ زده! و از صدا نیز افتاده است. و نمی دانند که در غیابِ توهم هایشان دیری ست، هم اسپارتاکوس ظهور کرده، هم دکارت! و اینان همچنان درجه ای در مدارِ صفر برای انسان قائل بوده، با زیستی متکی بر اندیشه هایی فرسوده در درازای تاریخ جا خوش کرده و جز ناله و نفرین کاری از عهده شان بر نمی آید که اگر بر می آمد به صراحت نسخههای شفابخش خود را ارائه کرده و بر دردهای ما نمی افزودند!
3. ثابتی درباره شکنجه نه توضیحی می دهد نه شفاف سخن می گوید. راحت ترین کار را انجام می دهد، قیاس می کند! مگر در زشتیِ شکنجه، کمیت، می تواند کلیت موضوع (پرسش) را تغییر دهد؟ به جای توضیح درباره آنچه به خودش مربوط می شود، پرونده قتل افشارطوس را می گشاید و به ادعاهای اردشیر زاهدی استناد می کند تا جای ابهامی هم باقی نگذارد! به جای پرداختن به مساله شکنجه در دوره ای که مسئولیت داشته، با نقل چند خاطره می کوشد مخاطبان را متقاعد سازد که کل موضوع شایعه ای بیش نبوده است و مسائل خصوصی افراد را باز می کند، که حتی اگر واقعیت داشته باشد، باز اثری در چند و چون پرسش ندارد، اما از او در حدی توضیح خواسته می شود که موضوعیت شکنجه کم رنگ شود! تا جایی که مدعی می شود؛ با شکنجه و هرگونه اقدام غیرقانونی مخالف بوده و تا آنجا که می توانسته از آن جلوگیری می کرده و هیچ گاه ندیده کسی شکنجه شود، اما در این باره بسیار شنیده بوده است! یعنی به زور می خواهد در کنار مخاطبان اش بنشیند و این چنان برجسته است که ممکن است در نهایت، ما متقاعد شویم که او شایستگیِ دریافتِ جایزه صلح نوبل را هم داشته و اگر چنین اتفاقی نیفتاده، بی تردید دسیسه ای در کار بوده! اما شاید بتوان –هرچند به هیچ وجه نمی توان- به او حق داد که اگر دم بزند، دیگر در آنجا که سکنی گزیده هم آرامش نخواهد داشت و باید پاسخگوی نهادهای حقوق بشری باشد و همین اندک امنیتی که دارد را نیز از دست خواهد داد… در نظر داشته باشیم؛ در دنیایی که روز به روز کوچک و کوچک تر می شود، جا برای آدم های کوچک نیز روز به روز تنگ و تنگ تر می شود.
سخن آخر
سخنان و ادعاهای ثابتی در دو صورت باورپذیر است؛ یکی اینکه آدم از خواب اصحاب کهف بیدار شده باشد، دیگر اینکه؛ با او و آنچه در نظرش است (و حقیقت میپندارد) همدلی داشته باشد که نمونه بارز آن، شخصِ گفت و گو کننده است! و در غیر این صورت باید از چیزی به نام «عقل» بی بهره باشد که در چارچوب فرهنگِ سرسپردگی، چندان هم شگفت انگیز نیست!… این کتاب اگر خاطره نویسی بود و شکل گفت و گویی نداشت خیلی سنگین تر بود زیرا نقش گفت و گو کننده چیزی جز همدلی با گفت و گو شونده و گاه کف زدن برای او نیست! که گویی به لحاظ روان شناختی چنین افرادی جز در چنین موقعیت هایی به حرف نمی آیند و نقش گفت و گو کننده، در این کتاب به مانند نقش انگشت در گلوی گفت و گو شونده است که آمادگی تمام عیاری برای بالاآوردن خودِ واقعیِ اش را دارد…
منبع: وبسایت ملی-مذهبی.