خاطرات شیریندخت دقیقیان
یادنوشت روز ختم شـریعتی در مسجد ارگ
شیریندخت دقیقیان
پژوهشگر، شاهد عینی
منبع: کتاب «شریعتی امروز و آینده ما؛ نگاهی به میراث فکری او پس از چهل سال»، جمعی از پژوهشگران، دبیر: مهدی جامی
پرسشهایی هستند که گفتن «آری» به آنها کاوشی سخت در درون و بیرون میطلبد. رویارویی با چنین پرسشهایی دل میخواهد و مهارِ ذهنِ قاضیالقضاتیِ آدمیزاد که بر مسند به آسانی، گذشته را بازپرسی میکند. پاسخها چه بسا تا مرز ناممکن، امتداد یابند و برگشت بخورند. امروز با یکی از این دست پرسشها رویارویم: اگر با دانستهها و فهم امروز، میتوانستم از یک تونل زمان، پیامی یک جملهای به خودم در آن روز سال ۱۳۵۶ بفرستم، چه مینوشتم؟ «بله به آنجا برو!» یا: «نه به آنجا نرو!»
امروز، صبح زود پا شدم که اوبر (Uber ) بگیرم و بدون بیدار کردن دوستان قدیمیام، زن و شوهری که مهمان آنها بودم، با ایستگاه قطار بروم. دیدار خوبی پس از سالها و البته با یادهای ایران: کتابها که حادثههای زندگی بودند برا ی آن دوستان نویسنده و من؛ دویدنها در راهروهای ارشاد با نامههای مجوز ممنوع؛ دهشت قتلهای زنجیرهای؛ صدای پوینده که دوازده روز پیش از آن در مورد زمان قراردادی گفت: «اگر عمری باقی بود» و این که هر بار این جمله را از کسی میشنوم به حال مالیخولیا درمیافتم؛ یاد یک روز شاد «دوم خردادی» که پس از سه سال کار و دوندگی برای مجوز، کتابم منتشر شد و من و همین دوست با شنیدن خبر، سفرهی ناهار را رها کردیم و وحشیانه رقصیدیم؛ آن روزها که به خودمان میگفتیم باید «مورچههای فرهنگی» باشیم؛ آهسته، ولی پیوسته در تلاش برای رساندن توشههایی چند برابر جثههای خود!
حالا به طبقهی پایین آمدهام. هر دو بیدارند. بوی چای و نان تُست پیچیده و صدای اخبار CNN بلند است. دوستم میگوید: «بیا ببین داعشیها کشتار کردهاند در کلاب استامبول!» صحنههای این وحشیگری نفسبُر است. پشت سر آن، گویندهی اخبار، امکان اجباری شدن ثبت نام مسلمانان در آمریکا را پیش میکشد. گفتگو درمیگیرد. دوستم میگوید: «حیف است دموکراسی کشوری مثل آمریکا!» میگویم: «با هم میرویم ثبت نام!» بسان عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و میگوید: «همه از دین در رفتهاند، توی کلیمی میخواهی مسلمان شوی؟» میگویم: «تغییر دین نمیدهم! یک ثبت نام نمادین مدنی» از جا پا میشود و با حالت چند سال بزرگتری که همیشه در رفتارش با من دارد، میگوید: «دیر شد! تا بار دیگر که همدیگر را ببینیم دنیا چه شکلی باشد!».
قطار در جادهی صحرایی میدود. پنجره درگیر است با کاکتوسها و زمین گریزپا. در میان ایمیلها عنوانی نظرم را میگیرد: یادنامهی دکتر علی شریعتی. دعوتی است از سوی گروهی از متفکران نواندیش دینی از دوستان و همکاران نزدیک خود برای نوشتن به مناسبت چهلمین سال دکتر شریعتی. نظر من درمورد دکتر شریعتی؟ دوستان باید محض احترام، این دعوت را برای من فرستاده باشند. وگرنه چه تحلیلی از من برمیآید؟ غیر از آری این چنین بود برادر ـ تخیل جاندار بردگان پای اهرام فراعنه، آن گورهای کارگران یک بار مصرف، آن تازیانهها و نهیبها، حرف از خدا در جهان بیروح ـ دیگر چیز ی از دکتر شریعتی نخوانده بودم. هر چند این اواخر، جدلها در مورد نقش شریعتی در پرورش یا تخریب نسل انقلاب را دنبال میکردم. ولی … اما … این نام مرا به یاد یک روز میانداخت: روز ختم دکتر علی شریعتی در مسجد ارگ واقع در بازار تهران. آن روز من آنجا بودم.
نزدیک ۱۲ ظهر پس از آزمایشگاه فیزیک از پلههای دانشکدهی علوم پایین آمدم و راه ناهارخوری را در پیش گرفتم. چند قدمی نگذشته. صدای پاهایی با من همراه شد. از گوشهی چشم دیدم پسری از بچههای دندانپزشکی بود با ریشهای سیاه انبوه که چند ماه پیش یک شب در صف اتوبوس با من گفتگویی را گشوده بود دربارهی کتابخوانی: «باید کتاب غیردرسی هم خواند!» لهجهای جنوبی داشت که شبیه آنرا در فیلمها شنیده بودم. وقتی از من پرسید که تا حالا چه خواندهام؟ از تاریخ تمدن، تاریخ فلسفه، تاریخ هجده ساله و مشروطیت و غیره گفتم. پرسید: «دینی چه میخوانید؟» گفتم: «دینی اگر منظور در مورد اسلام است، من مسلمان نیستم، ولی اسلام در ایران را خواندهام، و مثنوی مولوی و کتابهای زرینکوب و همایی و برای فهم بهتر آنها، قرآن کریم را.» ایستگاه اتوبوس پس از آخرین کلاس شب، خلوت و نیمه تاریک بود، ولی من برق چشمهای او را دیدم وقتی پرسید: «چه دینی دارید؟» گفتم: «یهودی.» «کلمهی یهودی که مال اسراییلیهاست، چرا نمیگویید کلیمی؟» گفتم: «هر دو یکی است. یهودی در زبان عبری یعنی موحد از ریشهی زبانی احدوت.» پس از آن، چند باری گفتگوهای کوتاه داشتیم؛ از جمله وقتی در کافه تریای دانشکدهی علوم، گروههای دو آتشهی ماتریالیست و اسلامی، صندلیها را روی هم پرتاب کردند و سپس جلوی محوطهی مشترک با دندانپزشکی گلاویز شدند! آن روز او مخالف این رفتار بود و من گفتم که دوستان دیگر دانشکده ما هم آنرا نمیپسندند … اما این بار پسر ریشدار جنوبی داشت بدون آشنایی دادن، پا به پای من میآمد. من هم به روی خودم نمیآوردم تا آنکه در عبور از جایی خلوت، مثل غریبهای رهگذر که با خودش حرف میزد، گفت: «دکتر علی شریعتی را کشتند. امروز عصر در مسجد ارگ ختم او است. اما این مراسم را زیر پوشش ختم والدهی شیخ معادیخواه گرفتهاند. به دوستان مثل خودتان بگویید. شما چادر بپوشید بروید قسمت زنها و منتظر بمانید.» این را که گفت بر سرعتش افزود و دور شد.
هیجان شدیدی همراه با احساس تاریخی شدن داشتم! در تاریخهای تمدن خوانده بودم از همبستگی یهودیان و مسلمانان در دوران ابن میمون و ابن رشد و یا از زرینکوب در مورد حضور یهودیان قونیه در مراسم تشییع مولوی … همینطور همبستگی تولستوی و گورکی با یهودیان کشتار شده به دست تزارها …. من دنیا را از روی کتابها میشناختم.
در ناهارخوری چندتایی بچههای سال بالای دانشکده علوم که مرا هم از خود میدانستند، با هم نشسته بودند. عجیب که آن زمان، پیش از انقلاب، هیچ اسمی نداشتیم، نه چپ و نه چیز دیگر. خبر را باز گفتم: «من که میروم. این پیغام را برای شما هم آوردهام، اما نمیتوانم بگویم از کی شنیدهام.» دو نفر مخالف بودند. پنج نفر موافق. دخترها موافق؛ توفیق هم موافق. او جوانی بود که نه مثل من در هفده سالگی، بلکه با سنی خیلی بیشتر وارد دانشگاه شده بود. توفیق با لهجهی آذربایجانی شیوایی که داشت، همیشه ملایم و خوش روحیه بود؛ نمیدانم فروتنی و متانت را از پیش زمینهی کارگری خانوادهاش داشت یا خصلتی درونی و عمیق بود. هر چه بود، هرگز تکبرهای خاص بچههای تازه سیاسی شده ـ که راه میرفتند انگار زمین زیر پایشان میلرزید ـ در او دیده نمیشد. توفیق خداباور نبود، اما مثل عاقل مردهای میانسال، شمرده و با متانت گفت: «البته که میرویم شیرین جان. باید همبستگی نشان دهیم.» حسن و محسن (امیرحسین) هم موافق بودند. دخترها به من توضیح دادند که باید هرچه سریعتر به مسجد دانشگاه در سربالایی دانشکده ادبیات برویم و چادر مشکی قرض کنیم. ما دخترها از پسرها جدا شدیم.
نزدیک مسجد، نصیر، همکلاسی اسلامی رشتهی ما همراه دوست اسلامیاش از نماز ظهر برمیگشتند. او و دوستش که حقوق میخواند و از بازماندگان خانوادههای فداییان اسلام بود، قبلا نکاتی از یهودیت و تاریخ یهود از من پرسیده بودند. هرچند برخی پیش داوریها و اسطورههای ذهنی دوست نصیر در مورد یهودیان برایم خوشایند نبود، ولی او احتیاط و ادب را نگه میداشت و من فکر میکردم باید گفت و شنید. دوست نصیر با آنکه اسلامی نمازخوانی بود، گاه در فضای آزاد در یک نیمکت با من مینشست و گفتگو میکرد. به یاد دارم یکی از گفتگوهای ما این بود که من با استاد غلط و غولوط به مارکس میگفتم که چگونه به نظر او انقلاب هر جامعهای رنگ افکار آن جامعه را میگیرد و، بنابراین، انقلابی که در ایران اتفاق بیفتد، رنگ عقاید اسلام را خواهد گرفت! یک استناد لغو روی هوا که اما درست درآمد! حالا آنها در سراشیب بازگشت از مسجد با وانمود به ندیدن دخترها با هم گفتگو میکردند. از دوستانم جدا شدم و با تقلید از روش پسر دانشکدهی دندانپزشکی، خبر را به نصیر و دوستش رسانده بیدرنگ به دوستانم پیوستم. دیدیم که آنها ناگهان با قدمهایی تندتر مسیر خود را به سمت دانشکده حقوق برگرداندند.
در چادر سرکردن نابلدِ نابلد بودم. تا رسیدن به مسجد ارگ با تقلید از دوستانم یک جوری چادر را روی سرم نگه داشتم. بار دومم بود. اولین بار که چادر سرکردم، همان اواخر بود که روزی به اصرار من، حسن ـ که او هم چند سالی از من بزرگتر بود و بعد از خواندن رشتهای دیگر به دانشگاه ما آمده بود ـ مرا مرا به جنوب شهر برد تا جوادیه و گودهای شوش را نشانم بدهد. آخر مدتها بود که شعر خسرو گلسرخی دست از سرم برنمیداشت که: «باید جوادیه بر پل بنا شود …» حسن همیشه به چشم یک بچهی خام کوچکتر به من نگاه میکرد. حق هم داشت؛ او برادری از دست داده بود و برادر دیگری داشت که حبس ابد سیاسی میکشید. حسن درد خود را زیر شوخیها و خندههایی که به راه میانداخت، میپوشاند. همه دوست داشتند در اطراف او باشند. آنجا وقتی جلوی در بزرگ مسجد رسیدیم، یک لحظه حسن و بچهها را دیدم. از نگاه معنیدار حسن خواندم که باید جدیتر چادرم را بچسبم؛ یک ورش درازتر از طرف دیگر، روی زمین کشیده میشد.
همه جا آرام بود. تازه مردم داشتند سر میرسیدند. از بساط لبوفروشیهای بیرون مسجد، بخار بالا میرفت. بوی باقالی و سرکه … یک عصر معمولی … سمت چپ دروازهی ورودی مسجد ارگ، راهپلهای باریک بود که سرراست به طبقه بالا و لژ خانمها میرفت. آن بالا دو تیپ دیده میشد: خانمهای چادری سنتی و خانهدار و دخترهای جوان مقنعهپوش که با نگاه معنیداری، تازهواردها را ارزیابی میکردند. هنوز ختم برقرار بود. آیات خوانده و در مکارم آن بانوی مرحومه گفته شد. اما … از نردههای قسمت زنان در طبقهی بالا میدیدم که سالن وسیع مسجد به سرعت حیرتآوری داشت پر میشد.
قطار در ایستگاهی میانراهی توقفی کرده و من پیاده شدهام. باد میوزد. هوا را ابر گرفته و صحرا را غبار. پرسش درون من اما هرچه روشن و روشنتر روبه رویم چرخ میزند. امروز دیگر دنیا را تنها از روی کتابها نمیشناسم. دنیا را دیدهام. چشم در چشم، خود هیولا را … اما میدانم هر قدر هم فکتها و تحلیلها را ردیف کنم، باز هم برای پاسخ، باید گوش بسپارم به صدای درونم؛ به لرزههای ناپیدای یقین یا تردید؛ به رعشههای درد که با برخی نامها در یادم میپیچند؛ و در کل، به ارتعاش پرتلاطم آن حوضچهی وجودی که از عقل و منطق تا شناخت و دانسته،عقیده و باور، حس و عاطفه، غریزه و مکاشفه، همه در آن میریزند و ظرف وجود من آدمی را میسازند. پرسش این است: «اگر با دانستهها و فهم امروز، میتوانستم از یک تونل زمان، پیامی یک جملهای به خودم در آن روز سال ۱۳۵۶ بفرستم، چه مینوشتم؟» «بله به آنجا برو!» یا: «نه به آنجا نرو!» به داخل قطار برمیگردم. آخر، در ایستگاهها همیشه مرا وحشتی هست: مبادا قطار برود و من جا بمانم.
جمعیت در طبقهی پایین مسجد موج میزد. کنار نرده نشسته وضعیت را دنبال میکردم. قلبم تندتر میتپید. آن پسر دندانپزشکی گفت منتظر بمانید! سرانجام، طلبهای کوتاه قد بالای منبر رفت و طی سخنانی خشمگین، اسم دکتر علی شریعتی را به زبان آورد. ناگهان از گوشه و کنار جمعیت، چپههای اعلامیه به هوا رفته برگها چرخزنان روی سر و دست جمعیت فرود آمدند. حتی یک دقیقه نگذشت که صدای برخورد سنگین آهن به آهن در فضا پیچید: پس از ورود نیروهای گارد ضد شورش با توم، سپر و کلاهخود، این درهای ورودی مسجد ارگ بود که بسته میشدند. گاردها، جمعیت داخل تالار را شکافته میان مردم پخش شدند و باتومها را روی سرها و تنها فرود آوردند. لحظههایی از دیدن این خشونت قلبم فشرد. کسی با قسمت زنها کار نداشت و گارد راه پله را بسته بود. چندتایی دخترهای مقنعهپوش شعار دادند، اما خانمهای جاافتاده آنها را ساکت کردند. یکی از خانمها که از پنجرهی طبقه بالا به حیاط مسجد نگاه میکرد، گفت: «آقاها را به ردیف کردند!» در حیاط دیده میشد که افراد معمم را جدا و به صف کردهاند. اما در حالی که مردم را به شدت میزدند، کسی دست روی آنها بلند نمیکرد. پسرهایمان در جمعیت گم بودند. یک افسر گارد میانسال و باادب از پلهها بالا آمد و گفت: «خانمها لطفا با سکوت، همگی از پلهها پایین بروید و از مسجد خارج شوید.» بخت با ما بود. در غول پیکر را برای ما نیمه گشودند و خانمها خارج شدند. شاید از نظر آنها ما همگی اقوام آن مرحومه بودیم! به محض خروج، چند دختر مقنعهپوش به سوی دهانهی بازار دویده فریاد کشیدند: «آقاها را زدند … آقاها را کشتند.» خیابان لحظه به لحظه متشنجتر میشد. من دیگر قادر به جمع و جور کردن چادر در شلوغی و تنه زدنهای جمعیت نبودم. یکی از دوستانم گفت: «شیرین چادرت را دربیار! خیلی مشکوک به نظر میرسی.» اما این کار میتوانست بدتر توجه جلب کند. لحظهای بعد، هنگام عبور از جلوی یک دوزندگی که پلهی تنگ و تاریکی به بالا داشت، فکری به کلهام زد. گفتم: «شما بروید تا فکری به حال چادر بکنم.» این طوری شد که یک خانم چادر مشکی با سن نامعلوم از پلههای دوزندگی بالا رفت و نیم دقیقه بعد، دختری با بلوز و دامن زرشکی، چکمههای پاشنه بلند و موهای رها پایین آمد …
قطار از مرز کالیفرنیا گذشته و اقلیم کمی سبزتر میزند. برهوت، دیگر، پشت سر است. به چهرههای روز ختم دکتر شریعتی فکر میکنم. دلم تنگ است برای دخترها، ولی میدانم زندگیهای خوبی دارند. صدای توفیق را در یادم زنده میکنم، در اتوبوس سفر دانشجویی به بلوچستان در شب پرستارهی بیابانهای یزد: بخشی از اپرای کوراوغلو … ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما. و سپس آواز آذربایجانی. پس از سالیان، تازه همین چند ماه پیش از دوستی شنیدم که توفیق، آن برادرم، آن انسان سلیم و بامدارا که جز رفاقت و معرفت نمیدانست، در کشتارهای زندانها در سال ۶۷ جان باخته است. چه کسی جان آن شفیق را گرفته بود؟ او که به بچههای تندخو نصیحت میکرد با مسلمانها دعوا نگیرید و به ما میگفت که باید همبستگی نشان دهیم؟
پس از بازگشایی دانشگاه، آن پسر مسلمان دندانپزشکی را دیگر ندیدم تا آنکه بعد از حملهی عراق، تصویر او به عنوان شهید خرمشهر (یا شاید شهری دیگر) به چشمم خورد (در روزنامه یا دانشگاه) … ایکاش نام او را که در دفاع از شهرش جنگیده بود، به یاد میداشتم … نصیر اما به راهی دیگر رفت. روزی که در جریان »انقلاب فرهنگی» یا به بیان بهتر «نسل کشی تحصیلی» در سال ۶۰ روی دیوار سالن ورزش، میان اسامی اخراجیهای سیاسی نام خودم را دیدم، به نصیر برخوردم. البته که نام او آنجا نبود. گفتم: «از کلاس ما شما مرا چپی معرفی کرده و لو دادید؟ این کار شما بود؟» نصیر با اندکی حالت رقت در چهرهاش گفت: «قسم میخورم که من گزارش ندادم.» گفتم: «در سالن ورزش میگفتند از هر کلاس یک نفر جاسوسی کرده! غیر از شما من با کسی در کلاس بحث نمیکردم.» گفت: «من اسم رد نکردم!» گفتم: «این بود رسم معرفت با کسی که صادقانه با شماها تبادل نظر میکرد؟» گفت: «میخواهی مدرک بیاورم که سال گذشته من اصلا تهران نبودم؟ رفته بودم روستای پدریمان. بعد از اینکه خان روستا را با گلوله کشتم، باید میماندم تا زمینهایش را تقسیم کنم!» من که تا آن زمان یک آدمکش از نزدیک و یکراست رو به روی دماغم ندیده و از دلواپسی برای آیندهام دلآشوبه داشتم، با تمام قدرت پاهایم، خیابان سالن ورزش را تا ایستگاه اتوبوس دویدم …
حسن و محسن (امیرحسین) در ایستگاه سیگار میکشیدند. سه همزخم بودیم با آیندههایی نامعلوم. خط اتوبوسی که آنها را میبرد با من فرق داشت. خداحافظ … حسن سالهایی پر از دربدری، سختی و سختکوشی در انتظارش بود. محسن، آن آرین محجوب و صلحطلب، میرفت که شش ماه پس از ازدواج با دختری از بچههای سال پایینتر، دستگیر شود و در کشتار زندانها جان ببازد. از روزگار آن دانشجوی حقوق هیچ نمیدانم.
این قطار اندکی دیگر به مقصد میرسد. ندای درونم به من میگوید که باید دو پیام بفرستم. یکی در پاسخ به دعوت نوشتن در یادنامهی دکتر علی شریعتی به جمعی از متفکران و نواندیشان دینی که سالها است با آنها مراودهی تحقیقی و فکری دارم. و دیگری پیامی به خودم در سال ۱۳۵۶.
در پیام اول، اظهار امیدواری میکنم که بتوانم نه یک تحلیل، که یادنوشتی برای انتشار ارایه دهم.
در پیام دوم، رو به خودم مینویسم: «بله به آنجا برو!» …
ژانویه ۲۰۱۷ ـ لس آنجلس، آمریکا
مطالب مرتبط:
بازتاب شهادت شریعتی در ایران (۲۹ خرداد تا ۱۵ مرداد ۱۳۵۶)