«محمد میمیرد»؛ دکتر علی شریعتی ( اسلام شناسی مشهد- ۱۳۴۷)
محمد میمیرد
علی شریعتی
منبع: اسلام شناسی (م.آ ۳۰)
انسان همواره در زندگی، خود را میپوشاند، همواره در زیر نمودی که به چشم دیگران میآید پنهان است؛ تنها دو جا است که غالباً نقابی را که در سراسر عمر بر چهرۀ دارد پس میزند: سلول زندان و بستر مرگ. در این دو جا است که فرصت عزیزی بدست میآید تا چهره حقیقی هر کسی را خوب ببینیم، بویژه مرگ. آدمی بوی مرگ را که میشنود صمیمی میشود. بر بستر احتضار، هر کسی «خودش» است. وحشت مرگ او را چنان سراسیمه میسازد که مجال تظاهر نمیماند، حادثه چنان بزرگ است که بزرگان همه کوچک میشوند. روح، وحشتزده از نهانگاهی که یک عمر به مصلحتی در آن از انظار پنهان شده بود، برهنه بیرون میآید. مرگ در این نهانخانه را زده است.
مردن نیز خود هنری است مستلزم دانستن و آموختن، نمایشی است سخت زیبا و عمیق، و تماشاییترین صحنۀ زندگی. بسیار کماند مردانی که زیبا مرده اند. من مدتها است در تاریخ میگردم تا انسان هایی را که «خوب مرده اند» بیابم و مردن هایی سخت زیبا و پرشکوه یافته ام. بیشک آنهایی که میدانند چگونه باید مرد، میدانستهاند که چگونه باید زیست، برای کسانی که زندگی کردن تنها دم برآوردن نیست جان دادن نیز تنها دم بر نیاوردن نیست، خود یک کار است، کاری بزگ، همچون زندگی.
مردنهای بزرگ نیز بر یک گونه نیست؛ هر کسی آنچنان میمیرد که زندگی میکند، آنچنان میمیرد که هست. یکی از مشهورترین مردنها از آن وسپاسین امپراطور دلاور رم است. وی در بستر افتاده بود و جان میکند و افسرانش بر بالین ایستاده بودند. همینکه احساس کرد که مرگ تا حلقومش بالا آمده است ناگهان از جا پرید و فریاد کرد:
«یک امپراطور باید ایستاده بمیرد».
و سپس در آغوش افسرانش ایستاده جان داد.
سخت پرشکوه است؛ اما چشم هایی هستند که زیباییها و شکوه هایی را که میبینند، چندان عمیق و ظریق است که به چشمهای درشت بین نمیآید. شکوه صحنۀ پیکار، زیبایی شمشیر و لطافت مخمل ابر را احساس میکنند اما، شکوه یک روح، زیبایی یک تفکر و لطافت یک نیاز را در نمییابند.
مرگ محمد از اینگونه است، برق شمشیر و موج خون و شیهۀ اسبان خشمگین و فریادهای قهرمانانۀ رجز آن را تزیین نکرده است و از این رو است که چشمهای کم سو هرگز زیبایی آن را ندیده اند.
دیدار محمد با مرگ چگونه میتواند ساده باشد؟
امسال در نگاه پیغمبر، در سخنش، در رفتارش و در کوششهای خستگی ناپذیر اجتماعیش و نیز در زندگی خصوصیش پایان حیات و آغاز مرگ نمودار است.
فرمانده بزرگ تاریخ سپاه گرانی را که با بیست و سه سال رنج و تلاش شبانه روزی بسیج کرده است اکنون باید به جبهۀ «آینده» اعزام کند.
سپاهی که میرود تا جنگی بزرگ را آغاز کند، «همه جا، همه وقت»، جنگ با جهل و زبونی در روحها، جنگ با قیصر و کسری در جامعه ها.
رسالت شگفت محمد پایان یافته است؛ باید سپاه را برای آخرین بار، سان ببیند؛ یکبار دیگر آنچه را در بیست و سه سال، تعلیم داده است یادآوری کند؛ یک بازدید کلی، بررسی عمومی مسائل و رسیدگی به جزئیات ضروری است، تا نکند نکتهای را نگفته باشد، گفتهای را نشنیده باشند، و همه چیز در این سفر بزرگ پیش بینی شده باشد.
یازدهمین سال هجرت آغاز شده است و زندگی پرثمر محمد پایان مییابد. نخستین کار، وداع با مردم است.
در مکه، کنار خانۀ مردم
از دو ماه پیش به همۀ مسلمانان اعلام کرده بود که هر کس بخواهد با وی حج بگزارد به مدینه آید تا از آنجا دسته جمعی به سوی کعبه حرکت کنیم.
نخستین حج پیغمبر است، نخستین حج مسلمانان است که در آن مشرک راه ندارد و نخستین بار است که صد هزار تن در پیرامون مدینه خیمه زدهاند تا با پیغمبر به سوی مکه حرکت کنند و … آخرین حج.
روز بیست و پنجم ذی قعده مدینه را ترک گفتند. پیغمبر همۀ زنانش را همراه آورده است. شب را در ذوالحلیفه ماندند و سحرگاه احرام بستند و به راه افتادند. فریاد «لبیک! اللهم لبیک! لبیک لا شریک لک لبیک! ان الحمد و النعمه و الملک. لک لبیک! لبیک لا شریک لک لبیک! از صد هزار دل بر میخاست و در صحرا میپیچید و خدا میشنید.
آسمان تا آن روز چنین نمایشی را در زندگی انسانها بر روی زمین ندیده بود.
بیش از صد هزار مرد و زن، در زیر آفتاب سوزان جزیره، بر سینۀ تافتۀ صحرای ساکت و مخوفی که تاریخ نامی از آن نشنیده بود، به سوی یک «قبله» راه میپیمودند. از آن همه رنگها، نشانهها، آرایهها، پیرایهها و حد و رسمهای بیشماری که بشر بر چهرۀ زندگی و جامعۀ خویش بسته است «نشانی» نیست. رنگها همه یکی است: سپید؛ جامهها همه دو تا است: پارچهای بر دوش و پارچهای بر کمر. اینجا نمایش زیبای بیرنگی حیات انسان است، نمایش برابری اجتماع انسانها است. هیچ کس را از هیچ کس نباید باز شناخت. بر این دو پارچه دوخت حرام است تا راه برای هر «تشخصی» بسته باشد. در اینجا همه فقط «انسان»اند و دگر هیچ. رنگها و نشانهها و شاخصهها را همه در ذوالحلیفه ریختهاند.
محمد میرود و بیش از صد هزار مسلمان، یکرنگ و یکجامه، با وی میروند و جهان خیره مینگرد، و تاریخ، این پیر غلام خانه زاد دربارها، قصهگوی قصۀ فرعون و کسری و قیصر، مدیحه سرای دروغ پرداز دستگاه هر صاحبدستگاه، نقال مزدور و خلعت ستان رزم و بزم که در عمر دراز خویش پایی از کاخ به کوی نگذاشته و سری به قربانیان فقر و رنج و ستم نزده است، خیره مینگرد: شگفتا! این چگونه سپاهی است!؟ «برهنه سپهبد، برهنه سپاه». از ذوالحلیفه به دنبال این سپاه میدود که شنیده است «ملک با سپاه است» اما، هر چه میجوید نمییابد!
چهارم ذی حجه وارد مکه شدند. هم از راه، بیتاب شوق، به سوی کعبه شتافتند.
اینجا همه جمعاند: الله، ابراهیم، کعبه، محمد و مردم!
محمد آمده است تا در «مقام ابراهیم»، بت شکن بزرگ تاریخ بشر، ثمرۀ کار شگفت و طاقت فرسای خود را، در آخرین روزهای زندگی، بر خدا عرضه کند؛ در پیشگاه او از مردم بخواهد تا گواهی دهند که وی، در انجام مأموریتی که داشته است از هیچ کوششی دریغ نکرده است؛ به ابراهیم نشان دهد که کار خطیری را که او در جهان آغاز کرد وی تا بدینجا رسانده است و بدینگونه پایان برده است؛ به «تاریخ فردا» بیاموزد که «امت[1]» این است و زندگی آیندۀ انسان بر روی زمین، این و بالاخره برای آخرین بار با مردم سخن گوید، آنان را ببیند و از همه وداع کند و مردم نیز، برای همیشه، با «آخرین پیامبر صحرا» وداع کنند و داستان شگفت این چوپانان مبعوثی که همواره از دل صحراها سر میزدند و بر خداوندان زر و زور میشوریدند پایان گیرد.
پس از طواف، در مقام ابراهیم دو رکعت نماز گزارد و سپس حجرالاسود را دوباره بوسید و بیدرنگ به سوی صفا رفت و میان صفا و مروه «سعی» کرد. در این هنگام اعلام نمود که هر که قربانی نیاورده است احرام خویش را باز کند و عمره بگزارد. این کار بر بسیاری گران آمد و در انجام آن تردید کردند؛ پیغمبر سخت برآشفت؛ چهرهاش از خشم برتافت و با آهنگی که از غضب میلرزید، گفت: «هر چه دستور میدهم انجام دهید». خشمگین به خیمۀ خویش رفت؛ عایشه هراسان پرسید: «کی تو را چنین به خشم آورده است»؟ با لحنی که از خشم حالت عتاب گرفته بود گفت: »چگونه خشمگین نباشم؟ من فرمان میدهم و اینان گوش نمیکنند!!». صحابییی وارد شد، پیغمبر را سخت اندوهگین یافت، با تأسف گفت: ای رسول خدا، هر که تو را به خشم آورد خدا در آتشش افکند. پیغمبر گفت: «مگر ندیدی که مردم را به کاری فرمان دادم و در انجامش تردید کردند؟! اگر میدانستم من هم قربانی نمیآوردم تا مثل آنها احرامم را باز میکردم».
مردم آگاه شدند که پیغمبر سخت آزرده شده و به قهر از آنان کناره گرفته است، از کار خویش خجل شدند و به شتاب احرامها را گشودند. فاطمه (دخترش) و همۀ زنانش نیز چنین کردند.
و آن پیر غلام اشرافی باز به حیرت افتاد، یعنی چه؟ ملک را صد واند هزار «چاکر جان نثار» به خدمت ایستاده اند، پس چرا خطاکاران را سیاست نمیکند؟ کو جلاد؟ چرا فرمان قتل عام نمیدهد؟ چگونه حکم میراند این ملک؟ این مُلک را به چه چیز گرفته است؟ مگر جز با «پرنیانی» و «زعفرانی» میتوان مملکت گرفت:
یکی زر نام ملک بر نبشته دگر آهن آب داده یمانی؟
آری میتوان گرفت. و این مرد اُمی آمده است تا همین را تعلیم دهد آموزگاران مدرسههای آتن و رم و مدائن، پروردگان تمدنهای بزرگ شرق و غرب چه میدانند؟ اینان را در دبستان سیاست، جز «گرگ و روباه»[2] استادی نبوده است.
علی در این هنگام از مأموریت یمن سر رسید؛ از راه به خیمۀ فاطمه وارد شد، دید فاطمه احرام نبسته است، علت را پرسید. فاطمه توضیح داد. علی بیدرنگ نزد پیغمبر رفت و مأموریت خویش را گزارش داد. پیغمبر گفت: «برو خانه را طواف کن و همچون همسفرانت احرامت را بگشای»؛ گفت: «ای رسول خدا، من مانند تو نیت کرده ام». پیغمبر باز تکرار کرد: «نیتت را بگردان و همچون همسفرانت احرام بگشای». علی با لحن ملتمسانهای باز گفت: «ای رسول خدا، در آن لحظه که احرام میبستم گفتم: خدایا من نیت میکنم بر آنچه پیغمبرت، بندهات و فرستادهات محمد نیت کرده است». پیغمبر لحظهای در چهرۀ علی نگریست، آنگاه پرسید: قربانییی با خود داری؟ گفت: نه. پیغمبر او را در قربانی خود شریک ساخت و او بر احرامش باقی ماند و چون حج پایان یافت، قربانی را از جانب هر دوشان نحر کرد.
در این هنگام لشکریانی که با علی از یمن بازگشته بودند رسیدند و از وی نزد پیغمبر شکایت کردند. در بازگشت، علی که برای دیدار پیغمبر در مکه و شرکت با وی در مراسم حج شتاب داشت، مردی را به جای خود بر آنان گماشت تا از دنبال بیایند و خود از آنان پیشی گرفت و به سرعت تاخت. مرد که چشم علی را دور دید، از ترس آنکه عدل و بخشش پیغمبر آنچه را آنان از یمن آورده بودند از دستشان بگیرد، فرصت را غنیمت شمرد و جامه هایی را که با علی بود بر لشکریان تقسیم کرد. لشکریان که رسیدند و علی به سراغشان آمد دید که جامهها را پوشیدهاند به خشم فریاد زد: وای بر تو! پیش از آنکه آنها را نزد رسول خدا ببری از تن بیرون آر. سپس جامهها را از تن یکایک آنان بیرون آورد و همه را به …* رد کرد. لشکریان از رفتاری که علی با آنان کرده بود به پیغمبر شکایت بردند. پیغمبر بیدرنگ برخاست و خطاب به آنان گفت: «ای مردم، از علی شکایت مکنید، سوگند به خدا که وی در ذات خدا یا در راه خدا خشنتر از آن است که از او شکایت کنند[3]».
روز ترویه، هشتم ذی حجه، به منی رفتند و صبح فردا، پیغمبر سواره به عرفات رفت. میخواهد با مردم سخن بگوید. از حالت پیغمبر پیداست که به کاری بس خطیر میاندیشد.
وداع
آفتاب بر بلندی ظهر ایستاده بود و بر سرها آتش میبارید. پیغمبر سواره در میان بیش از صد هزار زن و مردی که از همه سو بر او گرد آمده بودند ایستاد. ربیعه بنامیه بنخلف مأمور شد تا سخنان او را تکرار کند. آخرین پیام پیغمبر است به امت خویش، باید همه بشنوند، باید یکایک کلمات به اقصای جمعیت برسد.
همه چیز غیر عادی مینماید، لحظهای که برای چنین کاری انتخاب شده است، مکان، وضع، حالت پیغمبر و بخصوص سبک خاص بیان همه حکایت از آن دارد که داستان بسیار جدی و خطیر است.
پیغمبر آغاز کرد: (خطاب به ربیعه)
»بگو: ای مردم، رسول خدا میگوید: آیا میدانید که این چه ماهی است؟» ربیعه با صدای بلند سئوال را تکرار میکند. پیغمبر منتظر میماند. مردم احساس میکنند که باید پاسخ گویند، میگویند: «ماه حرام». پیغمبر ادامه میدهد: «ایشان را بگو، خداوند تا هنگامی که پروردگارتان را دیدار کنید خونهایتان و اموالتان را همچون حرمت این ماهتان بر شما حرام کرده است»- «بگو: ای مردم، رسول خدا میگوید: میدانید که این چه شهری است؟» ربیعه تکرار میکند. پیغمبر منتظر پاسخ میماند. میگویند: «شهر حرام». «ایشان را بگو خداوند تا هنگامی که پروردگارتان را دیدار کنید خونهایتان و اموالتان را همچون حرمت این شهرتان بر شما حرام کرده است».- «بگو: ای مردم، رسول خدا میگوید: میدانید که این چه روزی است؟» ربیعه تکرار میکند. میگویند: «روز حج اکبر».- «ایشان را بگو: خداوند خونهایتان و اموالتان را همچون حرمت این روزتان بر شما حرام کرده است».
پیغمبر با همین سبک به سخن خویش ادامه میدهد:
«سخن مرا بشنوید، چه، من نمیدانم، شاید از این سال شما را در اینجا هرگز نبینم. ای مردم، تا آنگاه که پروردگارتان را دیدار کنید خونهایتان و اموالتان همچون حرمت این روزتان و حرمت این ماهتان، بر شما حرام است. شما پروردگارتان را به زودی ملاقات میکنید، شما را از کرده هاتان باز میپرسند. من ابلاغ کردم. نزد هر کسی امانتی هست باید آن را به صاحبش پس دهد. هر ربائی هدر است، اما سرمایه هاتان از آن شما است. نه ستم کنید و نه ستم کشید. خدا حکم کرده است که ربا نیست و ربای عباس بنعبدالمطلب همه اش هدر است. هر خونی که در جاهلیت بوده است هدر است و نخستین خونی که از آن چشم میپوشم خون این ربیعه بنحارث بنعبدالمطلب است … که طایفۀ هذیل او را کشتند و از خونهای جاهلیت، او نخستین خونی است که من چشم پوشی میکنم.
اما بعد، ای مردم، شیطان از اینکه در سرزمین شما، اینجا، عبادت شود برای همیشه نومید شده است اما اگر بجز پرستش، در اموری که شما حقیر میشمارید اطاعت شود، بدان راضی است. از او بر دین خویش بترسید. ای مردم، نسیء[4] فزونی در کفر است. کسانی که کفر میورزند بدان گمراه میشوند. آن را سالی حلال میکنند و سالی حرام تا شمارۀ ماههایی را که خدا حرام کرده است جور سازند، آنچه را خدا حرام کرده حلال مینمایند و آنچه را خدا حلال کرده حرام.
زمان دور میزند و بر همان هئیت است که در روز خلقت زمین و آسمانها بود. شمارۀ ماهها نزد خدا دوازده ماه است. چهار ماه آن حرام است: سه ماه پیاپی و ماه رجب مضر[5].
اما بعد، ای مردم، شما را بر زنانتان حقی است و آنان را بر شما حقی، حق شما بر آنان این است که کسی را که از او بیزارید بر بسترهای شما ننشانند و به کار زشتی که مسلم باشد دست نیازند و اگر چنین کردند اجازه دارید که در خوابگاهها از آنان کناره گیرید و آنان را به نرمی تنبیه کنید؛ اگر از آن دست برداشتند روزی و جامه شان را به شایستگی خواهند داشت؛ سفارش مرا در نیکی به زنان بپذیرید. اینان در اختیار شمایند و بر خویش اختیاری نیست. شما آنان را به امانت خدا گرفته اید و با کلمات خدا است که آنان را بر خود حلال ساخته اید. پس، سخن مرا ای مردم فهم کنید. من ابلاغ کردم و در میان شما آنچه را که اگر بدان چنگ زنید هرگز گمراه نشوید، باقی گذاشتم و آن امری روشن است: کتاب خدا و سنت پیامبرش. ای مردم، سخن مرا بشنوید و آن را فهم کنید. بدانید که هر مسلمانی مسلمانی را برادری است و مسلمانان برادرانند، از برادر جز آنچه خود به طیب خاطر میبخشد بر برادر حلال نیست. پس، بر خود ستم نکنید».
در این هنگام با چهرهای در زیر آفتاب نیمروز برافروخته، در حالی که گوئی مأموریت خطیری را به پایان برده است چشم بر آسمان دوخت و پرسید:
«خداوندا! آیا ابلاغ کردم؟» و منتظر بماند.
ربیعه آن را به مردم باز گفت و دهها هزار ناله درد برخاست که: آری، ابلاغ کردی. و پیغمبر دوباره باز به همان نقطه چشم دوخت و گفت: «خدایا، شاهد باش؟».
پس از اتمام مراسم حج، به شمارۀ سالهای عمرش، شصت و سه شتر نحر کرد و بقیه را تا صد شتری که همراه آورده بود علی قربانی نمود. حج وداع پایان گرفت و محمد مکه را و کعبه را به سوی مدینه ترک کرد و خاطراتی را که همواره در تاریخ زنده خواهند بود برجای گذاشت.
آخرین مأموریت بزرگش انجام گرفته بود و اکنون، بزرگترین مرد تاریخ که خطیرترین رسالتها را پیروزمندانه در جهان به پایان برده است شهر خویش را برای همیشه ترک میکند تا با وجدانی آرام و روحی سرشار از توفیق در میان «یاران» وفادار خویش بمیرد.
شرک از سراسر شبه جزیره ریشه کن شده است و «خانۀ مردم» که بنیان گذار توحید معمار آن است از ننگ بتان زدوده شده و حکومت «خدا و مردم» بر اجتماع «امت برادران» استقرار یافته است.
در اندیشۀ آینده
اما محمد هوشیارتر از آن است که برق پیروزیها نگاه ژرف بین او را از دیدن واقعیتهای پنهانی باز دارد. وی بیش از هر کسی اجتماع خویش را خوب میشناسد و آتشهای نفاق، کینهتوزیهای قبایلی، تفاخرات قومی و نژادی، جهل عمومی تودۀ قبایل، اشرافیت، خصومتها و پلیدیهای جاهلیت را در زیر پوشش اتحادی که به دست ایمان، شمشیر و سیاست پدید آمده است به روشنی میبیند. وی میداند که گرچه قدرت رهبری و نفوذ معنوی وی توانسته است همۀ سران قبایل و اشراف قریش را به زیر نفوذ اسلام کشاند اما بیشک، پرورش روحها و رسوخ ایمان تازه در اعماق مغز و دل یک ملت و بارور شدن وجدان دینی، در نفوسی که تا جاهلیت ده سال بیشتر فاصله ندارند، به زمانی طولانی نیازمند است و باید نسل هایی بر آن بگذرند.
پیغمبر خطر را احساس کرده است. هرچه به مرگ نزدیکتر میشود، آیندۀ این امت جوانی که اکنون جامۀ برادری اعتقادی بر تن دارد و سیمایش را برق پیروزیهای پیاپی برافروخته است، در نظرش مخوفتر مینماید. پدر به زودی جهان را باید ترک گوید اما، سرنوشت این کودک ده سالهای که اکنون جرثومۀ صدها بیماری کشنده در درونش خانه دارد و پس از وی باید بر روی پای خویش بایستد و در رهگذر تندبادهای وحشی حوادث شومی که بیدرنگ از همه سو برخواهد خاست ایستادگی کند، چه خواهد شد؟
دو امپراطوری نظامی بزرگ از دو سو برای دریدن این جوانی که به زودی سرپرستش را از دست خواهد داد، دندان مینمایند؛ در شبه جزیره، ابوسفیانها و معاویهها و منافقان گوش خواباندهاند و مسیلمه و اسود عنسی در یمامه و یمن سر برداشته اند. اما وی هرگز از دشمن نمیهراسد، هر چند سخت نیرومند باشد و زندگی سیاسی وی این را نشان میدهد و قرآن نیز همه جا از پیروزی گروهی اندک بر گروهی بسیار سخن میگوید. آنچه روح وی را سخت پریشان دارد خطر داخلی است: نفاق و اختلاف، احیای روح جاهلی در متن جامعۀ اسلامی و غرض ورزیهای شخصی، بیشک محمد دست کم همچون یک رهبر بزرگ نهضتی و مسئول جامعهای، در این لحظات عمیقاً به سرنوشت امتش و خطراتی که پس از وی آن را تهدید خواهد کرد میاندیشد و باید بیندیشد.
پس از محمد، سرنوشت این جامعه چه خواهد شد؟ جامعۀ تازهپایی که از سنت سیاسی بیبهره است، زیربنای اجتماعی ریشه داری ندارد، اجتماعی است که نهادهای قبایلی در آن هنوز سخت و نیرومند است و بخصوص سرانش فاقد هرگونه تجربۀ سیاسی و فرهنگ حکومتی و مدنیاند و اصولاً رشد سیاسی آنان آنچنان نیست که رهبری اجتماعی که به سرعت رشد میکند بدان نیاز دارد.
اینها مسائل خطیر و حیاتی است که محمد را در این لحظات به شدت رنج میدهد؛ زمام این کاروان بزرگ را پس از وی چه کسی به دست خواهد گرفت؟ آیا پیغمبر باید بدین سئوال پاسخ گوید؟ آیا وی در اینجا هیچ مسئولیتی ندارد؟ آیا تودۀ عرب آن روز به مرحلهای از رشد سیاسی رسیده است که چنین مسئولیتی را از پیشوای سیاسی جامعه، پیشوایی که در عین حال متفکر و صاحب مکتب[6] این جامعه نیز هست، کاملاً سلب کند؟ آیا دموکراسی- دموکراسییی که پس از دو قرن که از انقلاب کبیر فرانسه میگذرد، در اروپای غربی هنوز جامعهای را که شایستگی آشنایی با آن را به دست آورده باشد نیافته است- در میان اوس و خزرج و قریش و غطفان و هوازن و ثقیف … بدان حد رسیده بود که خود سرنوشت جامعهای را که فقط و فقط سه سال تاریخ دارد (از فتح مکه) در دنیای آن روز به دست گیرد؟ آیا رهبری آیندۀ این ملت را محمد بهتر تشخیص میتواند داد یا تودۀ قبایل و حتی سعد بنعباده و ابو عبیدۀ جراح و عبدالرحمن بنعوف و عمر و ابوبکر و طلحه و سعد و زبیر؟
چگونگی برگزاری انتخابات سه خلیفه نشان داد که «دموکراسی غربی»- که امروز ملتهای نوخاسته ایمان خویش را در سالهای اخیر نسبت بدان کمابیش از دست دادهاند[7]– در جامعۀ آن روز عرب تا چه حد قادر بوده است که مردم را از دخالت شخص پیغمبر در تعیین سرنوشت سیاسی آنان بینیاز سازد.
پیغمبر یکایک چهرههای برجستۀ امت خویش را- که احتمالاً زمام آن را پس از وی به دست خواهند آورد- بررسی میکند. وی خوب میداند که فکر برابری انسانی و برادری اسلامی و اصالت تقوی و علم و فداکاری گرچه در مغزهای مسلمانان و حتی اصحاب بزرگ وی رسوخ کرده است و بدان سخت اعتقاد یافتهاند اما هنوز در احساس و وجدان اخلاقی آنان راه ندارد و با سرشت روحی آنان عجین نگشته است چه، همواره احساس دیرتر از اعتقاد تغییر مییابد.
ازین رو، شک نیست که برای زمامداری آینده، طبیعتاً چهره هایی در اذهان مردم طرح خواهد شد که جز رنگ تقوی و ایمان و جز سابقه اسلام و جهاد، در رگهایشان خون شرف و نجابت جاهلی و در خاندانشان حیثیت قومی و اجتماعی را شناخته باشند؛ چهره هایی که تشخص و جاذبیت خویش را تنها از خدا و جهاد و تقوی نگرفته باشند، چه، بیشک هنوز مردمی که شخصیت روحی و عاطفیشان و وجدان پنهانیشان در جاهلیت شکل گرفته است، در اسلام نیز ناخودآگاه آنچه را از جاهلیت گرفتهاند نگاه میدارند.
از این رو، بیشک پس از وی مردم بر رجال و اشراف قوم «اجماع» خواهند کرد: ابوبکر بنابی قحافه شیخ و شریف بنیتمیم، عمر بنخطاب شریف بنیعدی، سعد بنعباده شریف طایفۀ خزرج، عثمان بنعفان، مرد نیک «پی»یی که نسب از دو کس دارد، عبدالرحمن بنعوف شریف طایفۀ بنیزهره و از همین طایفه است سعد بنابی وقاص، ابوسفیان بنحرب و معاویه بنابی سفیان رؤسای بنیامیه قویترین طایفۀ قریش مکه، عباس بنعبدالمطلب و علی بنابیطالب چهرههای برجستۀ بنیهاشم.
پیغمبر اینها را خوب میشناسد؛ جز سعد بنعباده رئیس خزرج، دیگران همه از نخستین گروندگان به اسلاماند در آن روزهای دشواری که دوستی با محمد و ایمان به اسلام جز شکنجه و مرگ و تبعید پاداشی دنیوی نداشت. اما رهبری جامعۀ تازه پایی که صدها خطر از داخل و خارج آن را تهدید میکند، رهبرییی که مسئولیت سیاسی و فکری جامعه را توأمان دارد نه چنان مسئولیتی است که تنها اعتقاد واقعی به نبوت محمد آن را بتواند کفایت کند؛ مردی باید که همچون محمد در استعدادهای گوناگون انسانی، فردی و اجتماعی، معنوی و سیاسی، برجستگی ویژهای را دارا باشد.
معاویه و ابوسفیان، گرچه از نظر قدرت اجتماعی از همه پیشترند اما چند سالی باید بگذرد تا خاطرۀ بدر و احد و خندق فراموش گردد. ابوبکر نفوذ و محبوبیت بسیار دارد؛ سابقهاش در اسلام، دوستی شدیدش با محمد و قرابت خویشاوندی با وی و نیز شخصیتی که از نظر اجتماعی در جاهلیت داشته است نام او را بر سر زبانها خواهد انداخت اما وی مردی فرتوت است و گذشته از آن بسیار نرمخوی و در همه کار آسان گیر؛ مسئولیت سیاسی و اجتماعی مملو از خطر، جدیتر از آن است که با چنین روحی سازگار آید.
عمر، مردی است برخلاف ابوبکر خشن و متعصب و بسیار جدی و به اصطلاح اروپاییها عنصری است اصولی، در اجرای آنچه عدل میداند و اصل، کمترین نرمش و گذشتی ندارد. خدماتش در اسلام روشنتر از آن است که به توصیف و استدلال نیازی داشته باشد؛ ورود او به جمع اندک یاران محمد در مکه آنان را نیرومند ساخت. هرگاه سخن از تصمیمی یا قضاوتی دربارۀ دشمنی یا دشمنانی در میان بود که به اسارت مسلمانان افتاده بود، پیشنهاد ابوبکر آزادی و محبت بود اما جملهای که همواره عمر در این موارد تکرار میکرد این بود: «ای رسول خدا، اجازه بده تا گردنش را بزنم». اما وی به همان اندازه که یک «مجری» بسیار شایسته و جدی بود ابتکار و استنباط نداشت. روحی قوی و ایمانی سخت داشت، اما فکرش سطحی بود؛ مردی که در کار، قدرت خارق العادهای از خود نشان میداد، هرگاه که یک مسألۀ اعتقادی و فکری پیش میآمد بسیار ضعیف مینمود و خود همواره به خطاهای فکری خویش اعتراف میکرد. رهبری امت اسلامی، بخصوص جانشینی پیغمبر، تنها یک مسئولیت اجرایی و سیاسی نیست. خلیفه را در اسلام با «رئیس دولت»[8] یک حکومت جمهوری، در رژیمهای امروز، نمیتوان مقایسه کرد. وی در عین حال رئیس حکومت و نیز ایدئولوگ حزبی که حکومت بر اساس مکتب (ایدئولوژی) آن استقرار یافته است، محسوب میشود. از این رو است که سطحی بودن زمامدار امت اسلامی و عدم آشنایی عمیق با روح و حتی نص قرآن، شایستگی تعهد مسئولیتهای خطیری را که محمد بر عهده داشته است بسیار ضعیف میکند، چه، برای ادامۀ راه محمد و رهبری امت وی، علم و پختگی فکری و آشنایی با عمق مکتب او به همان اندازه ضروری است که لیافت و تقوی[9].
عثمان، خویشاوند محمد و «داماد مضاعف!» وی است. مردی است مقدس مآب اما بینش کوتاه و جهانبینی بسیار تنگ و ضعیف وی چنان است که در مدت همکارییی که با پیغمبر داشته، کسی کوچکترین کار برجستهای از وی سراغ ندارد. وی یک مرد اشرافی مسلمانی است که هرگز روح و جهت طبقاتی و عمق اسلام را نمیتواند احساس کند. اسلام را جز «شعائر» و رهبری اسلام را جز «تعظیم شعائر» نمیداند. عشق به ثروت و تجمل و قوم و خویش پرستی و تعظیم رجال و صاحبان زر و زور و خون، در روح او چنان نیرومند است که پیوند اخلاقیش را با جاهلیت نزدیکتر و استوارتر از اسلام کرده است. خطر بزرگ، انتساب وی به خاندان نیرومند و خطرناک بنیامیه است و بیشک وی، با چنین روح و بینشی که دارد، جز «آلت فعلی» در دست این دشمنان قوی و لایق و هوشیاری که اکنون نقاب اسلام بر چهره بسته اند، نخواهد بود.
سعد بنعباده، رئیس قبیلۀ خزرج، گرچه خدمات ارزندهاش به اسلام بسیار ارجمند است اما وی هرگز خود را به عنوان یک شخصیت فکری و سیاسی برجستهای نشان نداده است. وضع اجتماعی او چنان است که وابستگی او به قبیلۀ خزرج مشخصتر از موقعیتی است که در جامعۀ اسلامی دارد، وی بیشتر به عنوان رئیس قبیلهای تلقی میشود که اسلام را یاری کرده است و خلوص و صمیمیت و فداکاری و شهامت بسیاری از خویش نشان داده است، یعنی تشخص قبیلهایش بیشتر از حیثیت اسلامی او در میان توده و نیز در چشم اصحاب بزرگ به چشم میخورد. بیشتر «وابسته» به این اجتماع است تا «پیوسته».
گذشته از آن، قریش و حتی طایفۀ اوس چگونه «رئیس قبیلۀ خزرج» را به عنوان یک رهبر خواهند پذیرفت؟ وی فاقد آن معنویتی است که اصحاب کبار، از مهاجر وانصار، بتوانند به سادگی امامت وی را تحمل کنند.
سعد بنابی وقاص بیشتر یک عنصر نظامی است تا سیاسی و اجتماعی و بخصوص فکری و مذهبی، عبدالرحمن بنعوف، گرچه از «سابقون» است، اما هنوز اشرافیت و مالدوستی و میل به تجمل را از جاهلیت به همراه دارد؛ «منفعت» و «حقیقت» چنان در چشم وی به هم در آمیختهاند که به سختی میتواند از هم باز شناسد.
در این میان، علی برجستگی خاصی دارد؛ وی تنها صحابی نامی محمد است که با جاهلیت پیوندی نداشته است. نسلی است که با اسلام آغاز شده و روحش در انقلاب محمد شکل گرفته است. ویژگی تربیتی دیگر وی آن است که دست مهربان «فقر» او را از خانوادۀ خویش، در آن دورۀ سنییی که نخستین ابعاد روح و فکر انسان ساخته میشود، به خانۀ محمد میبرد و تصادفی بزرگ کودک را، با داشتن پدر به دست پسر عمو میسپارد تا روح شگفت مردی که باید نمونۀ یک انسان ایده آل گردد و پروردۀ مدرسهای که در آن محمد آموزگار است و کتاب قرآن، از هم آغاز با نخستین پیامی که میرسد آشنایی یابد و بر لوح سادۀ این کودک خطی از جاهلیت نقش نپذیرد.
مرد شمشیر و سخن و سیاست، احساسی به رقت یک عارف دارد و اندیشهای به استحکام یک حکیم. در تقوی و عدل چندان شدید است که او را در جمع یاران و حتی در چشم برادر، تحمل ناپذیر ساخته است. آشنایی دقیق و شاملش با قرآن قولی است که جملگی بر آنند. شرایط خاص زندگی خصوصیش، زندگی اجتماعی و سیاسیش و پیوندش با پیغمبر و بویژه سرشت روح و اندیشهاش همه عواملی است که او را با روح حقیقی اسلام و معنای عمیقی که در زیر احکام و عقاید و شعائر یک دین نهفته است- و غالباً از چشمهای ظاهر بین پنهان میماند- از نزدیک آشنا کرده است و احساسش و بینشش با آن عجین شده است. وی یک «وجدان اسلامی» دارد و این جز اعتقاد به اسلام است.
در طول بیست و سه سالی که محمد نهضت خویش را در صحنۀ روح و جامعه آغاز کرده است، علی همواره درخشیده است، همواره در آغوش خطرها زیسته است و یک بار نلغزیده است، یک بار کمترین ضعفی از خود نشان نداده است. آنچه در علی سخت ارجمند است روح چند بعدی او است، روحی که در همۀ ابعاد گوناگون و حنی ناهمانند، قهرمان است. قهرمان اندیشیدن و جنگیدن و عشق ورزیدن، مردم محراب و مردم، مرد تنهایی و سیاست و دشمن خطرناک همۀ پستیهایی که انسانیت همواره از آن رنج میبرد و مجسمۀ همۀ آروزهایی که انسانیت همواره در دل میپرورد.
اما پیدا است که در اجتماعی که بیش از ده سال با جاهلیت بدوی قبایلی فاصله ندارد، چنین کسی تا کجا تنها است، غریب است، مجهول است! این یک داستان غم انگیز تاریخ است و سرگذشت علی غم انگیزترین است، چه، هرگز فاصلۀ مردی با جامعهاش تا این همه نبوده است.
بیشک پیغمبر به شدت به علی میاندیشد. قراین بسیاری در حیاتش نشان میدهد که در علی به چشمی خاص مینگرد، اما میداند که رجال قوم هرگز به این جوان سی واند سالهای که جز محمد در جامعه پناهی و جز جانبازیهایش در اسلام سرمایهای ندارد میدان نخواهند داد و رهبری او را به سادگی تحمل نخواهند کرد.
قویترین جناح سیاسی جناح ابوبکر است: عمر، ابوعبیده، سعد بنابی وقاص، عثمان، طلحه و زبیر از عناصر اصلی این جناح اند.
در اینجا یادآوری آنچه من از متن تاریخ دریافتهام بسیار ضروری مینماید، چه، در روشن شدن بسیاری از ابهامهای سیاسی این دوره، مورخی را که بیشتر ریشههای طبقاتی و اجتماعی وقایع را میجوید، کمک خواهد کرد.
در سیرۀ ابن هشام، نام کسانی که پس از اعلام بعثت به اسلام گرویده اند، با ذکر نام و مشخصات و زمان و شرایط ورود، به ترتیب آمده است. میدانیم که نخستین کسی که از خارج خانۀ محمد، بدو میگرود ابوبکر است[10].
سپس، ابوبکر گروهی را به اسلام میآورد که دسته جمعی، با دعوت وی به محمد میگروند. از اینجا پیوند خاص این عده با ابوبکر در جاهلیت کاملاً مشخص میشود. اینان پنج تن اند: عبدالرحمن بنعوف، عثمان، سعد بنابی وقاص، طلحه و زبیر. همبستگی خصوصی اینان با یکدیگر چنان است که حتی دین خویش را با هم انتخاب میکنند و به صلاحدید ابوبکر. همۀ این پنج تن را یک جای دیگر باز در تاریخ کنار هم میبینیم. کی و کجا؟ سی و شش سال بعد در شورای عمر. شورایی که با چنان حقهای علی را کنار زد، شورایی که عبدالرحمن بنعوف در آن رئیس بود و حق وتو داشت و عثمان را به خلافت برگزید. اعضای شورای عمر، جز علی، بیکم و کسات همین پنج تناند.
ابوبکر شخصیت برجستۀ این گروه مخفی است و عمر، با انتخاب همین پنج تن و نیز نقشی که در سقیفه داشت، پیوستگی خود را با این گروه نشان داد. اینان از سال اول بعثت تا نیم قرن بعد، در جنگ جمل، همه جا تا بودهاند یکدیگر را داشتهاند و در همۀ صحنههای سیاسی این نیم قرن پر آشوب و حساسی که تاریخ اسلام را شکل میدهد، نقش اساسی را به عهده داشته اند. این جناح نیرومند سیاسی در برابر علی قرار دارند؛ هر سه خلیفه از اینهایند و نخستین جنگ را علیه علی نیز طلحه و زبیر، دو تن از اعضاء این باند سیاسی، برپا کردند. موقعیتی که سعد وقاص نیز در زمان عمر داشت و نقش منفی و مخالفی که در حکومت علی بازی کرد نشاندهندۀ این وحدت و همبستگی خاص وی با آنها است.
آنچه را ما اکنون میبینیم، بیشک پیغمبر، آنگاه که در مکه با مردم وداع میکرد و سرنوشت امت خویش را در دست اینان مییافت، میدید و بدان میاندیشید. علی در برابر این جناح کاملاً تنها است؛ مردانی که به وی ایمان دارند: ابوذر و سلمان و عمار و چند تن دیگر، دارای چنین همبستگی پنهانی سیاسی نیستند؛ غیبت همگی آنان در سقیفه آن را نشان میدهد.
مسئولیت پیغمبر اکنون سخت خطیر و حساس است، اعلام علی به عنوان بزرگترین شخصیتی که شایستگی رهبری امت را دارد وحدتی را که در جامعه بدوی و قبایلی عرب بدست آمده است و تنها ضامن بقای این امت جوان است متزلزل خواهد نمود. از سوی دیگر، اگر محمد دربارۀ علی سکوت کند، آیا حقیقتی را فدای مصلحتی نکرده است؟ ضعف زمینۀ اجتماعی علی مگر نه معلول قدرت دینی او است؟ مگر تنهایی سیاسی او جز به خاطر خشونت و قاطعیتی است که در راه محمد نشان داده است؟ مگر شمشیر پرآوازۀ وی که هر طایفهای را داغدار کرده است جز به فرمان محمد و برای خدا فرود میآمده است؟ کینه هایی که از او در دلها هست مگر به گفتۀ پیغمبر که چند روز پیش در مکه گفت، جز «به خاطر خشونتی است که در ذات خدا و در راه خدا نشان میدهد»؟
سکوت محمد دربارۀ علی او را در تاریخ بیدفاع خواهد گذاشت. شرایط سیاسی جامعه و ترکیب اجتماعی و طبقاتی قبایل آن و دسته بندیهای مصلحتی چنان است که بیشک علی را نه تنها محروم خواهند ساخت بلکه سیمای او را در اسلام مسخ خواهند کرد. او را در تاریخ چنان بدنام خواهند نمود که پاکترین مسلمانان برای تقرب به خدا و محمد بدو لعن فرستند! مگر چنین نشد؟
آیا محمد، از علی که جز او مدافعی ندارد دفاع نخواهد کرد؟ آیا با سکوت خویش او را به دست تاریخ بیرحمی که آن جناح سیاسی نیرومند ساختند و سپس به دست بنیامیه و بنیعباس سپردند پایمال نخواهد ساخت؟
ده میل از مکه دور شده اند. پیغمبر تصمیم خویش را گرفت. اینجا غدیر خم است، سر راه مدینه و تهامه و نجد و یمن و حضرموت. آنجا که مسلمانانی که با وی آمده اند، هر دسته از گوشهای فرا میروند و دیگر هیچگاه از محمد سخنی نخواهند شنید.
دستور داد آنان که پیشتر رفتهاند برگردند. صبر کرد تا آنها که دنبال آمدهاند برسند. سنگها را توده کردند و از جهاز شتر منبری بزرگ برپا نمودند و پیغمبر پس از ایراد خطبهای طولانی، علی را با چنین سبکی دقیق و قاطع معرفی کرد: ابتدا از جمعیت پرسید: چه کسی از مؤمنان بر خود آنان «اولی» است؟
جمعیت گفتند: خدا و رسولش بهتر میدانند. سپس پرسید: آیا من از شما بر خود شما «اولی» نیستم؟ همه گفتند: چرا! سپس گفت: من کنت مولاه فهذا علی مولاه. اللهم وال من والاه، وعاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله[11]. پس از پایان معرفی علی این آیه را بر مردم خواند که:
الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دیناً[12].
(امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و رضا دادم که شما را دین، اسلام باشد).
اصحاب با علی بیعت کردند و عمر گفت: بخ بخ یا علی، از امروز تو مولای من و مولای همه مؤمنان هستی.
پس از این مراسم خبر یافت که برخی از صحابه در عقبه به قصد جان وی کمین کرده اند. نقشه شان بر آب رفت.
آنچه در این «خبر»- که در تاریخ خیلی ساده از آن گذشته اند- بسیار شگفت است و بسیار ریشه دار و قابل تأمل، یکی همین کوچک گرفتن خبر است. و از آن مهمتر این که شخصیت فوق العاده و نیز محبوبیت و جاذبیت خاصی که شخص وی داشته است به گونهای است که حتی کوچکترین حرکات و سکنات عادی وی، و حتی گفتگوهای معمولی روزمرهاش باافراد ولو یک فرد گمنام بیاهمیت، با دقت و اهمیت بسیار دهان به دهان میگشته و سینه به سینه نقل میشده و …
فرمانده هجده ساله
محمد وارد مدینه شد و اکنون قدرت وی بر سراسر شبه جزیره سایه گسترده است، اما مرزهای شمال نا آرام است. امپراطوری رم شرقی دشمن نیرومند و خطرناکی است. رومیان بیشتر از ایرانیان که از جانب شرق با اسلام هم مرزند و از قدرت محمد بیمناکند زیرا، جز عوامل سیاسی، حسیاست مذهبی خاصی که مسیحیان با اسلام داشتند، مرزهای شمال را همواره نا امن میداشت. محمد چند بار با رومیان و عمال داخلی آنان در قبایل عرب شمال، دست و پنجه نرم کرده است. آخرین بار در جنگ خونین مؤته بود که عبدالله بنرواحه و جعفر بنابیطالب و زید بنحارثه، فرزند خواندۀ رشید محمد، کشته شدند و لیاقت و سیاست نظامی خالد بنولید موجب شد که کمتر از سه هزار مجاهد مسلمان، از برابر دویست هزار رومی و عرب، به سلامت به مدینه باز گردند. عقب نشینی این سپاه از موته، رومیان را بر اسلام گستاخ کرده بود و پیغمبر میکوشید تا پیش از رفتنش، ضرب شستی به آنان نشان دهد و خاطرۀ شکست مؤته را به فراموشی سپارد تا پس از او، از شمال خطری متوجه اسلام نگردد. سپاهی عظیم بسیج میکند و فرماندهی آن را به جوان هجده سالهای میسپارد. وی «اسامه» فرزند زید بنحارثه است.
به فرمانده هجده سالۀ سپاهی که به جنگ با امپراطوری رم میرود سفارش کرد: از ناحیۀ مؤته (آنجه که پدر اسامه کشته شد) سپاه را وارد مرز بلقا و داروم (در فلسطین) کن و سحرگاه بر دشمن بتاز و خونشان را بریز و آتش در زن و سریع و ناگهانی یورش بر و ممان و بیدرنگ با غنیمت و ظفر باز گرد!
اسامه در جرف، نزدیک شهر، مستقر شد تا سپاه آمادۀ عزیمت گردد. پیغمبر در بسیج این سپاه سخت میکوشید. مأموریت وی بسیار خطیر بود، رجال بزرگ اصحاب از جمله ابوبکر و عمر نیز، در سپاهی که اسامۀ هجده ساله فرمان میراند، سرباز بودند. این کار بر آنان سخت ناگوار میآمد. اما پیغمبر سخت اصرار داشت. به فرماندهی اسامه آشکارا اعتراض میکردند: «پسر بچۀ خردسالی را بر اجلۀ مهاجرین و انصار فرمانده ساخته است[13]!». چنین مینمود که در حرکت سپاه از جرف کارشکنی میشود. پیغمبر سخت برآشفته است. خطراتی که به زودی سر بر خواهند داشت از هم اکنون دندان مینمایند.
آخرین روزهای محمد
پیغمبر شب را به خواب میرود. مرگ را در چند قدمی خویش احساس کرده است و طوفانهای سیاهی را که به سرعت نزدیک میشود به چشم میبیند. نیمه شب است. سکوت این شب سخت هراس انگیز است، اندوه و اضطراب روح نیرومندی را که در حیات پرمخاطرهاش هرگز مضطرب نبوده است سخت میفشرد. بیتاب میشود.
ابومویهبه (غلام خویش) را خبر میکند، از خانه بیرون میآیند، شب آرام تابستان است، اواخر صفر یا اوایل ربیع الاول سال یازدهم. نسیمی که آرام و مرموز میوزد خاطرات تلخی را بیدار میکند. خیال را آشفتهتر میسازد.
به غلامش میگوید: «ای ابو مویهبه، برویم[14]، مأمورم کردهاند که برای اهل بقیع استغفار کنم». دو نفری به راه میافتند، از شهر خارج میشوند. اینک شب است و قبرستان خاموش بقیع. میایستند. میداند که به زودی به اینان خواهد پیوست؛ لحظهای مینگرد و سپس به سخن آغاز میکند. قبرها آرام گوش فرا داده اند: «سلام بر شما ای ساکنان گورستان، خوش بیارامید که روزگار شما آسودهتر از روزگار این مردم است! فتنهها همچون پارههای شب تیره پیش آمدهاند[15]». یتبع آخرها اولها و الاخره شر من اولی.
خاموش میشود، سپس به رفیقش رو میکند و میگوید: «ای ابو مویهبه، کلید گنجهای دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را به من آوردند و مرا میان اینها و دیدار پروردگارم و بهشت مختار کردند و من دیدار پروردگارم را و بهشت را اختیار کردم». ابو مویهبه که سخت پریشان میشود و فراق را نزدیک احساس میکند، باآهنگی که از گریه بریده میشود گفت: «پدر و مادرم فدات، کلید گنجهای دنیا و زندگی جاوید در آن و سپس بهشت را برگیر!». گفت: «نه به خدا، ای ابو مویهبه، من دیدار پروردگارم را و بهشت را برگزیدم». سپس برای اهل بقیع استغفار کرد و بازگشت.
سر دردش شدت یافته بود و بیماری و اندوه روحش را سخت میفشرد؛ به خانۀ عایشه وارد شد. عایشه نیز سردرد گرفته بود و مینالید: «وای سرم! وای سرم!». پیغمبر که همواره رنجهای بسیارش را در بیرون خانه میگذاشت و با چهرهای روشن از لبخند بر همسرانش وارد میشد، در جواب عایشه گفت: «تو نه، بلکه من به خدا وای سرم! ای عایشه، چه ضرری داشت که تو پیش از من میمردی، و من بر جنازهات حاضر میشدم، کفنت میکردم، بر تو نماز میخواندم و خاکت میکردم؟!». عایشه بیدرنگ پاسخ داد: «و بعد هم به خانۀ من برمی گشتی و با یکی از زنهایت خواب میکردی!». پیغمبر خندید و میخواست ادامه دهد که درد مجال نداد و شدت کرد. پس از چند ساعتی درد کمی آرام گرفت؛ برخاست و به خانههای زنانش سر زد و با هر یک سخن گفت. گویی با آنان وداع میکند. در خانۀ میمونه درد باز شدت یافت. زنانش را فرا خواند و از آنان خواست تا او را اجازه دهند که در خانۀ عایشه بستری شود. آنان که حال وی را دیدند اجازه دادند. پیغمبر در حالی که سرش را با پارچهای بسته بود و عباس بنعبدالمطلب و علی بنابیطالب[16] زیر بغلش را گرفته بودند و پاهایش به زمین کشیده میشد، به خانۀ عایشه وارد شد. درد شدید شده بود و تب آنچنان بود که گویی در آتشی میسوزد.
آخرین تلاش
چرا سپاه هنوز حرکت نکرده است؟
می دانست که چرا، میدانست که در چنین روزهایی رجال بزرگ قوم از مدینه دور نخواهند شد. دستور داد: «از چاههای مختلف هفت قرابه آب بر من بریزید تا نزد مردم روم و با آنان عهد کنم». کسانش او را در طشتی که از آن حفصه، دختر عمر و همسر پیغمبر بود، نشاندند و بر او آب ریختند تا گفت: بس است، بس است.
آنگاه با چهرهای تبدار و سری بسته وارد مسجد شد. به فضل بنعباس گفت: «دستم را بگیر». فضل او را کمک کرد تا بر منبر نشست. مردم بر او گرد آمدند و با این حال به سخن آغاز کرد.
پس از حمد خدا ابتدا اصحاب احد را یاد کرد، بر ایشان آمرزش خواست و بر آنان به تکرار درود فراوان فرستاد. سپس گفت:
«خدا بندهای را از بندگان خدا میان دنیا و آنچه نزد او است مخیر کرد و وی آنچه را نزد او است اختیار نمود». ساکت شد. مردم از او چشم باز نمیگرفتند.
ابوبکر احساس کرد، بلند گریست و در حالی که نگاههای اشک آلودش را بر سیمای دوست بزرگش دوخته بود، با لحنی که از شدت اندوه و محبت گرفته بود، گفت: «ما جانمان را، فرزندانمان را فدای تو میکنیم».
پیغمبر گفت: «آرام باش ابوبکر». سپس گفت: «این درهایی را که به مسجد باز میشوند بنگرید. جز درِ خانۀ ابوبکر، همه را ببندید». ساکت شد. فضای مسجد از هیجان و غم میلرزید. اندوه و حسرت چنان بر جانها سنگینی میکرد که همه را خاموش کرده بود.
باز ادامه داد: «ای مردم، در انجام مأموریت اسامه اقدام کنید، به جانم سوگند که آنچه را در فرماندهی اسامه میگوئید، در فرماندهی پدرش نیز میگفتید، در صورتی که اسامه شایستۀ فرماندهی است چنانکه پدرش نیز شایستۀ آن بود».
در این حال باز متوجه خطراتی شد که سر بر داشتهاند و جامعۀ او را تهدید میکنند: «دیشب خواب دیدم که بر دو بازویم دو بازوبند طلا است، از آن بدم آمد؛ بر آن دو دمیدم؛ ناپدید شدند؛ این دو را بر آن دو کذاب یمامه و یمن تعبیر کردم»[17].
باز ساکت شد. آتش تب، لحظه به لحظه، تندتر میشد. نشاط اندکی که پس از ریختن آب سرد بر اندام تبدارش پدید آمده بود و او را تا مسجد آورده بود از میان رفت و بیماریش را سنگینتر ساخته بود. بسیار خسته مینمود. مردم میدیدند که کوشش بسیار میکند تا باز هم بتواند با آنها سخن بگوید، اما نمیتواند، سخت بر خود میپیچید، درد بیتابش کرده است. احساس میکند که این آخرین گفتگویی است که با مردم دارد. باید با مسجد و اصحاب وداع کند. دیگر فرصتی نمانده است. همه چیز پایان یافته است. داستان «او و مردم» به آخر رسیده است. باید با همه وداع کند و از منبر برای همیشه پایین آید. مرگ در خانۀ عایشه منتظر است. اما گویی، در واپسین لحظات حیات، با مردم سخنی دارد که باید بگوید. همۀ نیرویی را که برایش مانده است به سختی فراهم میآورد تا بتواند آن را بگوید.
مردم احساس میکنند که وی برای گفتن این آخرین پیامش تلاشی رقتآور میکند. حتی منافقان نیز از این منظرۀ شگفت سخت متأثرند. مردم سر در حلقوم خویش فرو بردهاند و در دل میگریند، درد بزرگتر از آن است که بتوان نالید. محمد آغاز کرد؛ کلمات خسته و کوفته از دهانی که از آتش تب خشک شده بود، به سختی بیرون میآمدند. هرگز انسانی اینچنین دشوار و دردناک سخن نگفته است؛ اما محمد باید بگوید؛ از مردم سئوالی دارد که تا نپرسد آرام نخواهد مرد:
«ای مردم، من خدایی را که جز او خدایی نیست در برابر شما میستایم، در میان شما هر که حقی بر من دارد اینک من. اگر بر پشت کسی تازیانهای زده ام، این پشت من، بیاید و به جای آن تازیانه بزند؛ اگر کسی را دشنام داده ام، بیاید دشنام دهد. زنهار که شحنگی در سرشت من نیست.
زنهار که محبوبترین شما، در دل من کسی است که حقش را- اگر دارد- یا از من باز ستاند و یا مرا حلال کند تا خدا را که دیدار میکنم روحم از همه سرخوشتر باشد. چنین میبینم که این یک درخواست، مرا کافی نیست و باید چندین بار، در میان شما برخیزم و آن را تکرار کنم».
از منبر فرود آمد. نماز ظهر را گزارد. سردرد و خستگی و گرمای ظهر او را از پا درآورده است. آثار مرگ بر چهرهاش پدیدار شده است اما گویی هنوز کارش با مردم تمام نیست. آنچه را او از مردم خواسته بود یک تعارف اخلاقی نبود. جدیتر از آن بود و نیز جدیتر از آن که حتی احتضار از آن بازش دارد. در میان شگفتی مردمی که پیغمبرشان را در سختترین حالات میدیدند برخاست؛ عدهای او را کمک میکردند؛ به خانه نرفت؛ باز به منبر بازگشت، نشست و باز تکرار کرد: «ای مردم بر پشت هر کس تازیانهای زدهام … هر که را دشنام دادهام…» و این بار لحن سخنش مصرانهتر مینمود.
پس از تکرار درخواست هایش باز ساکت شد. با چشمانی خسته و تبدار مردم را نگریست، منتظر ماند. مردم احساس کردند که ناچار باید او را پاسخ گویند. اما چه بگویند؟ او است که زندگیش را سراسر وقف مردم کرد و این بدویان گمنام را مدنیت و آوازه و افتخار بخشید. او ثروت کلان خدیجه را نیز در راه مردم داد. زندگی او به گونهای نبود که حقی را پایمال کند و ستمی را روا دارد. او خود نمونۀ بارز یک مسلمان بود. مسلمانی که خدا در دو خط سیمای او را تصویر کرده است: اشداء علی الکفار، رحماء بینهم.
محمد منتظر است و مردم شرمنده. هیچ چشمی تاب آن را ندارد که چنین انتظار شگفتی را در این سیما ببیند. سرها فرود افتاده است و شانهها میلرزد. سئوالی که محمد طرح کرده است سخت سنگین است.
عربی برخاست و گفت: «ای رسول خدا، من سه درهم پیش تو دارم»! برخی دیگر تاب نیاوردند و به درد گریستند. محمد بیدرنگ گفت: «فضل، به او بده». فضل بنعباس سه درهم را پرداخت و عرب نشست.
سکوت سنگین و آزار دهندهای بر مسجد افتاد. پیغمبر احساس کرد که مردم از رفتار زشت این مرد، که او را در میان جمع شرمنده کرده است، سخت پریشان شده اند. گفت: «ای مردم، هر که مالی از کسی در نزدش هست باید آن را بپردازد و نگوید رسوایی دنیا است. هان که رسواییهای دنیا آسانتر از رسواییهای آخرت است».
عرب دیگر برخاست و گفت: «ای رسول خدا، سه درهم دست من است که در راه خدا به کار زدم». پیغمبر گفت: «چرا کار زدی؟» گفت: «بدان محتاج بودم»؛ گفت: «فضل، آن را از او بستان».
مردی برخاست و چشم در چشم پیغمبر دوخت و در حالی که از هیجان به شدت میلرزید گفت: «ای رسول خدا، یکبار در فلان جنگ، بر شکم من تازیانهای زدی!».
مسجد ناگهان ساکت شد؛ دلها نزدیک بود از غم پاره شود، وحشت همه را ساکت کرده بود. کسی جرأت نمیکرد بیندیشد که چه خواهد شد؟
پیغمبر، با چهرهای آرام، پیرهنش را که از عرق خیس شده بود، بالا زد. به گونهای که شکمش پدیدار شد، از مرد خواست که «بیا قصاص کن»؛ مرد به راه افتاد، پیش میآمد و مردم از وحشت سرها راتا روی زانوهایشان خم کرده بودند. لحظههای دردناکی گذشت. ناگاه فریاد ضجههای رقت باری فضای حیرتزدۀ مسجد را به لرزه در آورد. مردم سر برداشتند: مرد خود را دیوانهوار بر سینه و شکم برهنۀ پیغمبر افکنده بود و جای قصاص را بیتابانه میبوسید. موج اشک کسی را امان نمیداد. مردم شرمندۀ پیغمبر، در برابر او، خود را ناگهان سرافراز یافتند. عشق و شوق چنان یکباره فضای مسجد را پر کرد که خاطرۀ زشت و شرم آور آن اعرابی زدوده شد. مردم شاد شدند که به پیغمبرشان نشان دادهاند که او را خوب میشناسند و پیغمبر نیز که مردم خویش را سخت دوست میداشت، در این هنگام که دیگر فرصتی برایش نمانده است تا عشق پاک خویش را به سرنوشت برادرانش نشان دهد، پیشنهاد شگفتی را در چنین حالی طرح کرد؛ هیچ چشمی نیست که زیباییهای یک روح بلند و زیبا را در اینجا ببیند و بینم اشکی بماند. نگاه تبدارش را در چشمهای اشک آلود مردم دوخت و با لحنی مهربان گفت:
«ای مردم، هر که بر خویش بیمی دارد برخیزد تا برایش دعا کنم».
این سخن در فضای گرفته و اندوهبار مسجد هیجان و امید شگفتی پدید آورد. روح نیرومند ایمان صداقت و صراحتی پدید آورد که در عرب سابقه نداشت. امید، ناگهان نقابها را از چهرهها پس زد. مردی برخاست و گفت: «ای رسول خدا، من بسیار دروغگویم، من بدکارم، بیش از اندازه خوابم میگیرد». پیغمبر برایش دعا کرد: «خدایا، تو او را راستی و ایمان ارزانی فرمای، و هر گاه که خواست، خواب رااز او برگیر». دیگری برخاست و گفت: «ای رسول خدا، من بسیار دروغگویم، من منافقم، و هیچ کاری نبوده است که در آن خیانت نکنم». عمر برخاست و با تشر بدو خطاب کرد: «خودت را رسوا کردی مرد!» پیغمبر با لحنی عتاب آمیز عمر را پاسخ گفت: «ای ابن خطاب! رسواییهای دنیا آسانتر از رسواییهای آخرت است! خدایا، او را راستی و ایمان ارزانی فرمای و به سوی خیر بگردانش».
از منبر فرود آمد و خواست مسجد را ترک گوید. ناگهان ایستاد و به مردم رو کرد: «ای گروه مهاجرین، شما را به نیکی با انصار سفارش میکنم، مردم بسیار خواهند شد اما انصار بر حال خویش باقی خواهند ماند. مردم، انصار خاصان و رازداران من بودند؛ من به آنها پناه آوردم. با نیاکانشان نیکی کنید و از بدانشان درگذرید».
ای مردم، میان خدا با کسی نسبتی یا خصوصیتی که برایش خیری آرد یا شری را از او بگرداند وجود ندارد، جز عمل، هان که هیچ مدعیای ادعا نکند و هیچ آرزومندی تمنا نکند. سوگند به آنکه مرا به حق برانگیخته است، جز عمل آمیخته با رحمت نجات نمیبخشد. من اگر عصیان کنم ساقط شود (اگر سر بردارم سقوط کنم ولو عصیت لهویت) خدایا گفتم (بلغت)! (شرح ابی الموید ج2، ص 863).
دیگر رمقی برایش نمانده بود. مسجد را و مردم را ترک کرد و به خانۀ عایشه رفت و بر بستر افتاد و بیماریش شدت یافت. بیهوش میشد و به هوش میآمد.
اسماء زن جعفر و خویشاوند میمونه همسر پیغمبر، از مهاجران حبشه بود، وی ترکیب دارویی را که در آنجا آموخته بود، برای پیغمبر ساخت. در حالت اغماء، آن را به دهان وی ریختند. چون به هوش آمد و دانست که بیاجازۀ وی، زنان از پیش خود بدو دارو خورانده اند، سخت خشمگین شد و بازخواست کرد؛ همگی به گردن عباس انداختند و عباس توضیح داد: «ترسیدیم بیماری تو ذات الجنب باشد». ازین توضیح خشمش بیشتر شد و برای تنبیه آنان، دستور داد هر که در خانه حضور داشت (جز عباس) از آن دارو بخورد. میمونه روزه داشت اما پیغمبر او را هم استثناء نکرد.
برای نماز نتوانست به مسجد برود، گفت: «در پی علی بفرستید و او را بخوانید». حفصه و عایشه بیدرنگ در پی پدرانشان فرستادند و هر سه حاضر شدند. پیغمبر گفت: «برگردید، اگر به شما کاری داشتم، پیتان میفرستم». سپس دستور داد: «کسی با مردم نماز بگزارد». یکبار صدای عمر را شنید که بر مردم نماز میگزارد. با خشم اعتراض کرد و دو بار گفت: «خدا و مسلمانان این را انکار میکنند»[18].
تب هر لحظه سوزانتر میشد و درد سخت تر. دستور داد اصحابش را فرا خوانند تا از آنان وداع کند. تا چشمش به چهرههای یاران وفاداری افتاد که عُمر پُر غوغای خود را با آنان گذرانده است، برای نخستین بار اشک در چشمانش حلقه بست و با لحنی که محبت عمیق او را بدیشان میرساند به آنان خطاب کرد:
«آفرین بر شما، خدا شما را رحمت کند، پناهتان دهد، نگاهتان دارد، بلندتان دارد، سودتان بخشد، توفیقتان دهد، یاریتان کند، سلامتتان دارد، رحمتتان کند، شما را بپذیرد، من شما را به تقوی سفارش میکنم، خدا نیز شما را بدان سفارش میکند. من برای شما بیم دهنده و مژده دهندهام، در کار بندگان خدا و بلاد خدا بر خدا چیره دستی نکنید که او به من و شما گفته است که: «تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض ولا فساداً والعاقبه للمتقین»[19]
لحظهای ساکت شد و در اندیشه فرو رفت. سپس در حالی که گویی آنچه را میاندیشد با خود بازگو میکند، گفت: «آیا برای مردان خودکامه جایگاهی در دوزخ نیست؟».
گفتند: «اجلت کی است؟» گفت: «فراق نزدیک شد و بازگشت به سوی خدا و به سدره المنتهی»؛ گفتند: «چه کسی غسلت دهد ای پیامبر خدا؟»؛ گفت: «خانوادهام، آنان که نزدیکترند».
گفتند: «در چه کفنت کنیم ای پیامبر خدا؟» گفت: «اگر خواستید در همین جامهام یا در یک پارچۀ سفید مصری یا حلهای یمنی». گفتند: «چه کسی بر تو نماز گزارد ای پیامبر خدا؟»، گفت: «صبر کنید! خدا از شما در گذرد و از جانب پیامبرتان شما را پاداش نیک دهد».
اصحاب بلند گریستند و پیغمبر نیز به گریه افتاد و سپس ادامه داد: «هر گاه غسلم دادید و کفنم کردید، مرا بر تختم در همین خانهام، بر کنارۀ قبرم بگذارید و سپس ساعتی مرا تنها رها کنید. با گزافهگویی در مدح من و زاری و شیون آزارم ندهید. باید ابتدا مردان خانوادهام بر من نماز بگزارند و سپس زنانشان و پس از آنان شما. از جانب من بر خود سلام دهید؛ شما را شاهد میگیرم که من، از امروز تا روز قیامت، بر هر که بر دینم با من بیعت کرد سلام میفرستم»؛ گفتند: «چه کسی به قبرت وارد شود؟» گفت: «خانوادهام».
ساکت شد. اصحاب نیز ساکت شدند. فضای اطاق از غم سرشار بود. فراق نزدیک است. ناگهان خطوط تازهای از رنج در سیمای پیغمبر پدیدار شد. چشمان تبدار و پراضطرابش را بر چهرۀ یکایک اصحاب دوخت. مردانی که به زودی سرنوشت مردم را و اسلام را به دست خواهند گرفت. از فردا داستان، داستان اینان است. گویی میخواهد چیزی بگوید.
لحظهای در اندیشۀ عمیق و دردناکی غرق شد. آینده امتش او را از درد احتضار بیشتر رنج میداد. «پنجشنبه بود و چه پنجشنبهای! قطرههای درشت اشک بر گونه هایش میدوید»[20]، گویی به تردید دردآوری دچار شده است. ناگهان مثل اینکه تصمیمی گرفته باشد به اصحابش خطاب کرد: «برای من لوح و دوات (یا استخوان شانه و دوات) بیاورید تا برایتان چیزی بنویسم که پس از من گمراه نشوید».
ناگهان سر و صدا بلند شد، کشمکش از هر سو درگرفت، کارگردانان اساسی سیاست فردا جنجال به راه انداختند، آنچه را میخواهد بنویسد از او میپرسیدند، عمر فریاد کرد: «مرد هذیان میگوید»[21].
پیغمبر سخت رنجیده شد. آنچه او را در گفتن رازی که نگذاشتند بگوید (هر چند بر کسی پوشیده نماند) به اندیشه افکنده بود، آشکارا شد و دانست که در پیشگیری از حادثهای که فردا باید پدید آید، وی امروز کاری نمیتواند کرد.
این کشمکش زشت را در آخرین لحظه حیات نتوانست تحمل کند. گفت: «شایسته نیست که در حضور پیغمبری به نزاع پردازند». سئوالشان را باز از سر گرفتند و از او خواستند تا بگوید که قلم و دوات را برای چه میخواسته است. پیغمبر با لحنی رنجیده و نومید گفت: «دست از سرم بردارید، آنچه من بر آنم بهتر از آن چیزی است که شما مرا بدان میخوانید».
اما محمد چگونه میتواند به فردای مردم نیندیشد؟ در پاسخ آنان گفت:
«من شما را به سه کار سفارش میکنم: اول، مشرکان را از جزیره العرب برانید. دوم، وفدها را همچنان که من میپذیرفتم بپذیرید. و سوم؟
خاموش شد. دردی بزرگ بر چهرۀ خسته و تبدارش سایه افکند. در اندیشهای عمیق فرو رفت. نگاهش را که از غمی بزرگ لبریز بود به نقطهای دور در خیالش دوخت و دیگر هیچ نگفت.
لحظهها پیاپی، خاموش آمدند و رفتند. اصحاب نیز هیچ نگفتند. گویی آن روز، در آن میان کسی نبود که معنی این سکوت دردناک را نداند.
حضار دانستند که دیگر پیغمبر هیچ نخواهد گفت، سکوتش را در سومین سفارش بزرگش نخواهد شکست.
می خواهد آخرین پیامش به «مردم فردا» سخنی باشد که به «سران امروز» نمیتواند گفت. اما این پیامی است به آینده. تاریخ باید این پیام ساکت را بشنود چه، اگر نه چنین بود نمیگفت پس شما را به «سه چیز» سفارش میکنم.
پیغمبر همچنان نگاه لبریز از غمش را به گوشهای دوخته بود و ساکت بود. حضار دانستند که انتظار بیهوده است، برخاستد و بیهیچ سخنی رفتند.
دیگر همه چیز پایان یافته بود.
دردهای جانکاهی که به جانش ریخت رنج بیماریش را بیشتر کرد. از هوش رفت. فاطمه، دخترش همسر علی، نخستین قربانی فردا، بر بالین پدر به درد میگرید. چشمان سرشار از اشک و عشق و حسرت و هراسش را بر سیمای خاموش پدر دوخته است و میخواند:
و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی، عصمه للازامل[22]
پیغمبر چشمانش را گشود: دخترم شعر مخوان! قرآن بخوان، بخوان: «و ما محمد الارسول قد خلت من قبله الرسل، افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم؟ و من ینقلب علی عقبیه فلن یضر الله شیئاً»[23]
پیغمبر به فاطمه اشارهای نمود و او سرش را بر چهرۀ پدر خم کرد و پس از لحظهای برداشت و به درد نالید. اما بیتابی تنها دخترش را که به شدت او را دوست میداشت نتوانست ببیند. باز به او اشاره کرد، او سرش را بر روی چهرۀ پدر خم نمود و برداشت، شاد از امید و رضایت، چهره اش را که از اشکتر بود پاک نمود و از دل خندید. عایشه پرسید: در این دو بار مگر رسول خدا چه گفت؟ فاطمه گفت: به خدا سوگند که تا رسول خدا زنده است به هیچ کس نخواهم گفت. پس از مرگ محمد، فاطمه گفت که: نخستین بار، پدرم گفته بود که «من بر این بیماری میمیرم» و در دومین بار گفته بود: «و تو نخستین کسی هستی از خاندان ما که به من خواهی پیوست»[24]. آن شب را آرامتر بود، صبح دوشنبه نشاطی که در آخرین لحظات حیات پدید میآید او را از بستر حرکت داد، تا دم درگاه خانۀ عایشه آمد، پرده را خود بالا زد، مردم با ابوبکر نماز میخواندند، ناگهان پیغمبر را دیدند که بر درگاه ایستاده است و آنان را مینگرد و لبخندی مهربان و آرام بر لب دارد. پیغمبر از اینکه یکبار دیگر مسجد را و مردم را برخلاف انتظارش میبیند و اینکه مسلمانان، بیحضور وی نیز، شکوه و وحدت خویش را حفظ کرده اند، سخت مسرور بود. انس بنمالک میگوید: «هرگز رسول خدا را زیباتر از این لحظه ندیده بودم». پیغمبر وارد مسجد شد، مردم که دیدند پیغمبر به قدمهای خود به مسجد آمده است و لبخند شادی بر لب دارد، از هیجان به هم برآمدند و نزدیک بود صفهای نماز درهم ریزد. با دست اشاره کرد که بر نماز خود بمانید. ابوبکر از همهمۀ مردم دانست که پیغمبر وارد شده است. ساکت شد و جایش را به پیغمبر سپرد؛ پیغمبر دستور داد: «بر مردم نماز بگزار» و خود بر دست راست ابوبکر نشست و نماز خواند[25] * نماز که پایان یافت، باز در آخرین فرصت، از آنچه او را سخت رنج میداد سخن گفت: «ای مردم، آتش، دیوانهوار بر افروخته شد و فتنهها همچون پارههای شب تیره روی آوردند.
شما را به خدا سوگند که بر من چیزی نبندید که من جز آنچه را قرآن بر شما حلال کرده است حلال نکردهام و جز آنچه را قرآن بر شما حرام کرده است، حرام نکردهام». سپس گفت: «خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرانشان را عبادتگاه میکنند».
ابوبکر گفت: «ای پیامبر خدا، به لطف خدا میبینم که حالت همچنان شده است که ما دوست میداشتیم، امروز نوبت دختر خارجه است، من پیش او میروم».
پیغمبر مسجد را برای همیشه ترک گفت و در بستر مرگ افتاد و دیگر برنخاست و ابوبکر نیز از شهر خارج شد و به سنح، نزد زنش رفت.
روز دوشنبه[26]
احتضار فرا رسیده است؛ محمد دیگر نمیتواند سخن بگوید؛ نشاط مرگ رفت و مرگ، خود در چند گامی خانۀ عایشه است. لبهایی که آخرین پیامهای غیب را به انسان میآورد بسته شد. لحظات جان دادن است؛ علی سر محمد را بر روی سینه نهاد[27]. ظرف آبی کنار محمد بود و هرگاه که اندکی به هوش میآمد دستش را در آب فرو میبرد و بر صورتش میکشید و میگفت: «خدایا در سکرات مرگ یاریم کن». «خدایا در سکرات مرگ به من بنگر». مردی از خانوادۀ ابوبکر وارد اطاق شد. پیغمبر چشمش را باز کرد و در دست مرد مسواکی دید. بهداشت نیمی از ایمان محمد بود. نمیتوانست حرف بزند، اشاره کرد. عایشه دانست که مسواک میخواهد. آن را گرفت و با دندانش نرم کرد و به محمد داد. در آن حال پنج بار دندانهایش را به دقت مسواک زد. این کار را به سختی انجام میداد؛ عایشه میگوید: «هیچ وقت ندیدم که با این شدت مسواک کشد». مردم، بیرون خانه، در صحن مسجد و پیرامون آن منتظرند. مدینه در سکوت سیاه و دردآلودی فرو رفته است، از آسمان غم میبارد سپاهی که برای اعزام آن، محمد در آخرین روزها، تلاشهای بیثمری کرده بود، از جرف بازگشت. سپاه وارد شهر شد، اینک فرمانده جوان سپاه جمعیت را میشکافد و پریشان و سراسیمه به سوی خانه عایشه میآید. مردم تا اسامه را دیدند که بازگشته است بلند گریستند. آری، دیگر محمد فرمان نمیراند. اسامه وارد شد، کنار بستر «پدربزرگش» نشست. برای آخرین بار چشم گشود، دید اسامه است! نتوانست سخن بگوید. دستهایش را به آسمان بلند کرد. لحظهای همچنان نگاه داشت، سپس هر دو دست را بر سر اسامه گذاشت. اسامه از درد به شدت تکان میخورد. لحظهای دستهای مهربانش بر سر اسامه ماند و سپس ناگهان بر دو پهلوی وی بیرمق افتاد. اسامه برخاست و از اطاق گریخت. از بیرون شیون برخاست، بلال خیلی بیتابی میکرد.
اطاق ساکت بود.
زنان برخاستند، پیش آمدند، در چهرۀ محمد خیره شدند:
آری! آری!
عایشه سرش را بر روی سینۀ وی خم کرده بود، انتظار میکشید، فاطمه بر دیوار تکیه کرده بود، به سختی میکوشید تا نبیند.
یکباره، نفسها گره خورد، زمان ساکت و غمگین ایستاد، هستی از جنبش باز ماند.
آسمان بر بام خانۀ عایشه منتظر است.
سکوت!
سکوت!
سکوت!
ناگهان لبهای محمد تکان خورد:
«الی الرفیق الاعلی»![28]
پیغمبر مرد.
[1] امت اصطلاح اسلام است برای جامعه و ملت. این کلمه بینش عمیق و شگفت سیاسی و اجتماعی اسلام را تلقییی را که از اجتماع خویش دارد نشان میدهد: اختلاف میان قوم (از قیام مشترک به دفاع …)، شعب (امروز به معنی ملت: فرقه، شعبه)، قبیله (دارندگان یک مقصد = قبله)، ناسیون یا نیشن در زبان های اروپایی (مشتق از Naitre به معنی زادن) و امت (که برخلاف آنچه برخی میپندارند از اُم = مادر نیست، از ام به معنی آهنگ چیزی یا کسی نمودن، و امامت: قومی را رهبری کردن است و این میرساند که ملاک ملیت و اساس و معنی حقیقی یک جامعه «اشتراک افراد انسانی در یک رهبری واحد» است). در اینجا ارزش بسیار عمیق و بینش انسانی و امروزین که از انتخاب این اصطلاح برمیآید بخصوص با مقایسه اصطلاحات معادلش که اشتراک در خاک یا خون یا زادن یا تجمع … را ملاک ملیت انسان ها گرفتهاند روشن تر میشود. امت به معنی راه و هنگام نیز هست و این دو مفهوم نیز اصطلاح را غنی تر ساخته است (مونتگمری وات به نقل عقاد).
[2] مکتب مشهور ماکیاولی که در حکومت بر مردم یا باید شیر بود و یا روباه. چون شیر در ادبیات ما خوشنام است و مظهر شجاعت و مردانگی نه درندگی و ددمنشی، از این رو در فارسی به آن مقصود که وی شیر را بکار برده است گرگ نزدیکتر مینماید.
[3] «من ان یشکی» در طبری نیست و من از سیره نقل کرده ام.
[4] نسیء: به تعویق انداختن ماه حرام. گاه در جاهلیت چنین میکردند تا بتوانند جنگ را علیرغم فرا رسیدن ماه حرام ادامه دهند.
[5] قبیلۀ ربیعه رمضان را حرام میشمردند و آن را رجب مینامیدند. پیغمبر میگوید: «رجب ربیعه نه رجب قوم مضر، میان جمادی و شعبان».
[6] ایدئولوگ. این مقام برای محمد در جامعه خویش از نظر سیاسی بسیار پرمعنی است چه، در دمکراتیکترین جامعه ها آنچه برای زمامدار جایز نیست برای وی جایز است. یک ایدئولوگ را با اخذ آراء عمومی انتخاب نمی کنند. دنیای امروز هم به مثلاً مارکس کاملاً حق میدهد که انگلس را یا به انگلس حق میدهد که مثلاً پلخانف را به عنوان بزرگترین تئوریسین مکتب خویش به مردم معرفی کند، چه، تئوریسین (رهبر فکری) با دبیر کل یا رئیس حکومت یا دولت حزبی (رهبر سیاسی) فرق دارد و در اسلام نیز گروهی از متفکران امامت و خلافت را دو مقام مشخص دانستهاند و داستان غدیر را انتخاب علی به امامت میدانند و پیغمبر که حائز هر دو مقام امامت و زعامت بوده است برای احراز مقام نخستینش علی را برگزیده و برای جانشینیش در مقام دوم مردم را مختار گذاشته تا با آراء عمومی (اجماع) و بر مبنای شور کسی را برگزینند (من نظر دیگری دارم و همه مسایلی که در این باب مطرح شده است به گونه دیگری مینگرم. رک. امت و امامت).
[7] به ویژه پس از جنگ دوم جهانی که انقلاب سراسر آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین را فرا گرفت رهبران انقلابی این ملتها، بر اساس تجربه های بسیار تلخ، معتقد شدند که برخلاف آنچه در قرن نوزدهم روشنفکران و آزادیخواهان میپنداشتند، دموکراسی غربی نه تنها در این مرحله حساس تاریخی عامل کندی پیشرفت خواهد بود (هند نمونهاش) و نیز زمینه مساعدی برای استقرار و استواری سنت های انحرافی و کهنهای که سخت ریشه دار است، بلکه از دموکراسی دشمن نیرومند خارجی و عمال داخلیش بهره برداری میکند و همه ثمرات انقلاب به تباهی میکشد و آنچه به دست آمده نابود میشود و یا مسخ. دموکراسی در یک جامعه جوان و انقلابی بازی فریبندهای است که در آن همیشه برنده دشمن دموکراسی است و آنچه در این بازی باخته میشود انقلاب است. ظهور فاشیسم در قلب دموکراسیهای اروپایی و آمریکایی موجب آن شده است که روشنفکران و انسان دوستان کشورهای دست اندرکار نجات، و حتی بسیاری از متفکران غربی، «دموکراسی متعهد یا رهبری شده (democ.engagee, dirigee) را بر آن ترجیح دهند (در کنفرانس باندونگ برای نخستین بار رسماً طرح شد) و یا به شکلی ایمان خویش را نسبت به این شکل حکومت از دست بدهند و دیکتاتوری یک طبقه یا حزب را برای تامین آزادی و حقوق مردم و جامعه از آن مؤثرتر پندارند.
[8] پادشاه یا رئیس جمهور را رئیس حکومت (Etat) و نخست وزیر را که رئیس قوه مجریه است رئیس دولت (Gouvernement) اصطلاح کرده اند، چه، اولی رهبری عمومی و تعیین خط مشی کلی سیاست و نظارت عالیه بر قوای ثلاثه را در دست دارد و دومی تنها رئیس قوه اجرائیه است.
[9] عکس العمل شگفتی که در مرگ پیغمبر نشان میدهد و بخصوص پاسخی که به یادآوری ابوبکر میدهد و بالاخص توصیه عجیبی که برای آزادی بردگان عرب میکند (به دلیل اینکه خداوند ما را از «اعاجم بردگان بسیاری بخشیده است و دیگر نباید عرب را برده گرفت!) و بسیاری از اینگونه نقاط ضعفی که در فکر و در احساسش نشان میداد، از خلال فضائل برجستهای که از اسلام یافته بود، آثار تربیت گذشته را به یاد میآورد.
[10] هرچند برخی معتقدند که قبل از او گروهی مسلمان شده بودند و حتی شماره آنان را تا پنجاه تن آوردهاند اما اهمیتی که تاریخ از آنان یاد کند نداشته اند.
[11] برای آشنایی با مآخذ بسیار اهل تسنن که حدیث غدیر را نقل کردهاند و نیز تحقیق در این موضوع که از اساسیترین مسائل سیاسی اسلام و تاریخ اسلام است به کتاب «الغدیر» استاد امینی رجوع کنید (در ده جلد چاپ نجف و تجدید چاپ در تهران) و نیز اقتباسی از آن به فارسی تحت عنوان «حساسترین فراز تاریخ» به قلم جمعی از دبیران مشهد. من در درس تاریخ اسلام سال گذشته (7-1346) نظر دیگری دادهام و مسأله غدیر و بطور کلی اصل وصایت و ولایت علی را به گونه خاصی تحلیل کردهام (رک. پلی کپی درس های تاریخ اسلام دانشکده ادبیات مشهد).
[12] غالب مورخان نزول این آیه را پس از خطبه حجه الوداع میدانند و شیعه پس از واقعۀ غدیر. من نظر شیعه را برگزیدهام و علت آن را در «خلفای راشدین» که ازین پس انتشار خواهد یافت به تفصیل بیان کردهام.
[13] (مکرر)- ابن هشام ج2 ص 650.
[14] شیخ مفید در ارشاد میگوید: با جمعی رفت و دست علی را به دست گرفته بود.
[15] « … و پایانش آغازش را دنبال میکند. سرانجام از سرآغاز شوم تر است». آنچه مورخ را سخت به اندیشه فرو میبرد این است که محمد در این چند روزه این جمله را چندبار تکرار میکند. در این هنگام که دشمنان نابود شدهاند و اسلام بر سراسر شبه جزیره سایه افکنده است چرا محمد این همه مضطرب است؟ این فتنه ها چیست که این همه او را به وحشت افکنده است؟ پاره های شب تیره چگونه روی خواهد آورد؟ فردا تاریخ به این ها پاسخ خواهد گفت.
[16] عایشه که ناقل این روایت است نام علی را نمی برد و میگوید «عباس و مردی دیگر». عبدالله بن عباس توضیح میدهد که این مرد دیگر «علی بود اما عایشه نمی توانست نام او را در خیر یاد کند» (طبری ج2 ص 433: سیره ج2 ص 649).
[17] اسود عنسی و مسیلمه کذاب که اولی در یمن از اواخر سال دهم یا اوائل سال یازدهم شورش کرد و مدعی پیغمبری شد و عمال پیغمبر را پراکنده کرد و شهر بن باذان را که فرماندار وی در صنعاء بود کشت و زنش را گرفت و دیگری -مسیلمه- که در یمامه مدعی نبوت شد و میخواست پیغمبری را میان بنی حنیفه و قریش تقسیم کند و چون نتواست خروج کرد. نیز طلیحه که در نجد (بنی اسد) مدعی شد. پیغمبر برای مبارزه با اینان به اصطلاح به «محاربه به وسیله رسل» اقدام کرد ولی کار آنان در حکومت ابوبکر پایان گرفت.
[18] (سیره ج2 ص 52: طبری) مسألۀ نماز ابوبکر در اینجا حساسیت بسیاری یافته است. از قرائن چنین بر میآید که حفصه و عایشه در همین ساعات به خوبی آگاهند که هر کس امروز به جای محمد بر مردم نماز بگزارد در کشمکش فردا به کارش خواهد آمد. خواننده به روشنی احساس میکند که محمد در این لحظات خود را در چه تنگنایی مییابد. روایات در اینجا یکنواخت نیست. به قولی محمد پس از آنکه علی را احضار کرد و دید هر سه حاضر شدند، نام کسی را نبرد و در جواب بلال که او را به نماز دعوت میکرد گفت: «مروا من یصلی بالناس» و عبدالله بن زمعه به مسجد میآید و چشمش به عمر میافتد و میگوید تو نماز بگزار. روایاتی نیز حاکی از آن است که پیغمبر به تصریح نام ابوبکر را برده است. چون بعدها مساله نماز ابوبکر حساسیت بسیار یافت و از آن بهره برداری تبلیغاتی و سیاسی کردند و حتی آن را انتصاب به خلافت از جانب پیغمبر تعبیر نمودند، من روایت نخستین را مطمئن تر یافتم و دومی را مشکوک.
[19] «و آن سرای آخرت را برای کسانی نهادهایم که نه سرکشی و زبردستی را در زمین میخواهند و نه فساد و تباهی را و سرانجام پرهیزگاران را است». (قرآن 28/83).
[20] متن روایت ابن عباس است به نقل طبری (ج2 ص 436).
[21] این روایت را که سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده است کتب معتبر اهل تسنن و تشیع آوردهاند با اندکی اختلاف در تعبیر «ماشانه اهجر»؛ «ان رسول الله یهجر»، «ان الرجل لیهجر». ولی برخی نام گوینده را برای رعایت حال عمر، نمی برند ولی کسی که صراحت و تندی عمر را حتی در برابر پیغمبر (که ویژه اوست) میداند و روحیه او را و حساسیت و فعالیت او را در مساله خلافت پیغمبر میشناسد، اگر هم هیچیک از مورخان نام عمر را نمی بردند، میتوانست حدس بزند که از میان اصحاب خاص پیغمبر در آن مجلس و آن شرایط این صدا از کیست.
[22] شعر ابوطالب است در مدح محمد: «چهره روشنی که ابراز آن آب بر میگیرد-پناه یتیمان و نگهدار بیوه زنان».
[23] «محمد فرستادهای بیش نیست از آنگونه که پیش از او فرستادگان بودند و گذشتند: آیا اگر مرد یا کشته شد به عقب برمیگردید؟ (به پاشنه بر میگردید؟) و هر که به عقب باز گردد هرگز خدا را زیانی نباشد».
[24] فاطمه سه ماه و به قولی 75 روز بعد وفات یافت.
[25] و به روایتی ابوبکر کنار رفت و محمد بقیه نماز را از او گرفت و بر مردم تمام کرد.
[26] عامه 12 ربیع الاول و شیعه 28 صفر و برخی هم اول و دوم ربیع الاول گفتهاند که شاد است.
[27] کتب تاریخ میگویند: پیغمبر بر روی دست و دامن عایشه جان سپرد، اما علی هنگامی که بر آرامگاه فاطمه ایستاده و با او درد دل میکند، به یاد محمد میافتد و آن روزگار که گذشت، و در اینجا تصریح میکند که وی در حالی که سرش را میانه سینهام و گلوگاهم (و این عین جملهای است که از زبان عایشه نقل میکنند) نهاده بود جان داد (نهجالبلاغه عبده).
[28] «الی الرفیق الاعلی من الجنه». به این آیه اشاره میکند که، «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین، و حسن اولئک رفیقا».