Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات عبدالعلی بازرگان

دلی برای سوختن

عبدالعلی بازرگان

از دوستان شریعتی، مهندس و پژوهشگر دینی

منبع: آرشیو بنیاد فرهنگی شریعتی
تاریخ: (۷۹ ـ ۱۳۷۸)

 

index

متنِ حاضر از روی جزوه‌ای تایپ شده است که عبدالعلی بازرگان در اواخر دهه‌ی 70 شمسی منتشر کرده است؛ تحت عنوانِ «خاطراتی از زنده‌یاد دکتر علی شریعتی».

حضور ذهن و گستردگی دانش

اولین سخنرانی دکتر در محافل دانشجویی، به غیر از دانشگاه مشهد که تدریس می‌کرد، دانشگاه ملی بود که به دلیل ناشناخته بودنش در محیط تهران چندان مورد استقبال قرار نگرفت و جمعیت به دویست نفر هم نرسید. بگذریم از اینکه اعضای انجمن هم وقتی خبر دعوت دکتر را با خوشحالی به اطلاع آنها رساندم، با سابقه‌ای که از سخنرانی برخی روحانیون در محیط دانشگاه داشتند، از اینکه می‌شنیدند از شهر مذهبی مشهد کسی به نام شریعتی را دعوت کرده‌ام، خیلی چون و چرا کردند و گِله از اینکه چرا نوآوری و تحولی نمی‌شود. هر چند مرحوم مطهری و استاد جعفری را هم تجربه کرده بودند، ولی می‌دیدند این بزرگان عمدتاً دانشجویان مذهبی را ارضاء می‌کنندوحرفچندانجدیدی برای جذب جوانان بینابینی و بچه‌های چپ‌گرا ندارند.

به خاطر دارم پس از پایان سخنرانی و خاتمه مجلس، تعدادی از همین دانشجویان و بعضی استادان که سخت مسحور سخنان دکتر شده بودند، مرا در محوطه دانشگاه دوره کرده و بدون آنکه اطلاع از سوابق خانوادگی و ارتباط پدران ما داشته باشند، با تعجب می‌پرسیدند: تو او را از کجا کشف کرده بودی!

با چنین سابقه‌ای وقتی قرار شد برای دومین بار در دانشگاه ملی سخنرانی کند، خیلی به تهیه و تدارک و تلاش و تکاپو افتادند. این بار بزرگترین سالن دانشگاه یعنی تالار ابوریحان را که به دلیل ظرفیت بالایش فقط برای مجامع بزرگ سالیانه مورد استفاده قرار می‌گرفت در نظر گرفتند. کارت دعوت برای همه اساتید و رؤسای دانشکده‌ها و دانشگاه فرستادند، بروشور تبلیغاتی سخنرانی را در دانشگاه‌های تهران، صنعتی شریف (آریامهر آن روز)، پلی‌تکنیک، بازرگانی و غیره پخش کردند و حسابی آب و جارو کردند.

بالاخره روز موعود فرا رسید. بلیط رفت و برگشت هواپیما را قبلاً برایش به مشهد فرستاده بودم، بنابراین ساعت ورودش را می‌دانستم و از نیم ساعت قبل در فرودگاه به انتظارش نشستم. خوشبختانه فراموش نکرده بود و به موقع رسید! کمی خسته به نظر می‌آمد، بعد از احوال‌پرسی‌های مقدماتی، صحبت به موضوع سخنرانی و مطالبی که قرار است بگوید کشید. دیدم حرف‌هایی می‌زند که ربطی به موضوع تعیین‌شده ندارد! احساس کردم سوءتفاهمی شده است، با ترس و نگرانی پرسیدم مگر درباره «اگزیستانسیالیسم» قرار نیست صحبت بکنی؟ خیلی خونسرد جواب داد، نه! شما که گفته بودید درباره «هنر» صحبت کن، من هم می‌خواهم از «هنر در انتظار موعود» سخن بگویم. البته به دلیل آن‌که اعضای فعال انجمن عمدتاً دانشجوی معماری بودند قبلاً چنین پیشنهادی کرده بود، ولی به دلیل عمومیت مجلس و شرکت گسترده دانشجویان دیگر، آن را مناسب ندیده همان موضوع «اگزیستانسیالیسم» را توافق کرده بودیم.

با حالت اعتراض‌آمیزی یادآور شدم ما همه را برای عنوان فوق دعوت کرده‌ایم، مگر می‌شود موضوع را عوض کرد. باز هم با خونسردی گفت چه فرق می‌کند، می‌خواهید راجع به همین موضوع صحبت کنم! از آن جایی که فکر می‌کردم او هم درباره موضوعی که باید سخنرانی کند مدتها مطالعه می‌کند و یادداشت برمی‌دارد، از این بی‌توجهی و سهل‌انگاری سخت رنجیدم و فکر کردم تا ساعت 6 بعدازظهر که باید سخنرانی کند، هنوز چهار ساعتی وقت دارد. پیشنهاد کردم او را به کتابخانه‌ای برسانم تا خود را آماده کند. گفت آقای مطهری آمده بود مشهد. دیشب تا صبح با هم بحث می‌کردیم. بیش از همه به خواب احتیاج دارم، مرا به خانه دکتر شریعت خیابان پشت مجلس برسان. این حرفش تیر خلاصی به انتظارات من بود. گفتم پس ساعت 5 برمی‌گردم. چون از بهارستان تا دانشگاه ملی حداقل یک ساعتی راه است. گفت ماشین دکتر شریعت را می‌گیرم و خودم می‌آیم. هر چه اصرار کردم فایده‌ای نکرد و من که هنوز تجربه‌ای از تأخیرهای طولانی او کسب نکرده بودم؛ ناچار برگشتم دانشگاه. قبل از ساعت 6 موج جمعیت که با اتوبوس‌های متعدد از مراکز مختلف آموزشی تهران آمده بودند، سالن را پر کرده بودند و هال و راهروهای اطراف هم پر بود. ولی هنوز از دکتر خبری نبود، همه نگران بودیم خوابش برده باشد، یا گم کرده باشد. لحظات به کندی می‌گذشت، در عوض دل‌های ما از نگرانی و اضطراب به سرعت می‌زد. یک ربع، نیم ساعت، سه ربع، تلفنی با منزل دکتر شریعت تماس گرفتم. گفتند همین الان راه افتاد. نگران بودم جمعیت سالن را ترک کنند. برای دومین بار پشت بلندگو رفتم و خبر دادم که به زودی سخنران وارد می‌شود که جمعیتِ منتظر یک‌باره هو کردند!

بالاخره پس از یک ساعت و نیم دکتر رسید و یک راست او را فرستادیم به سن. بیش از دو ساعت صحبت کرد، در حالی که احدی نه خمیازه کشید نه صندلی خود را ترک کرد. و من شگفت‌زده و انگشت به دهان که چگونه بدون آمادگی قبلی چنین سخنرانی منظم و حساب‌شده‌ای را ایراد کرده است. او به قدری مسلط صحبت می‌کرد که انگار صد بار این مطلب را در کلاس تکرار کرده است. پس از خاتمه سخنرانی، قبل از این‌که طنین کف زدن‌ها قطع شود، پشت بلندگو رفتم و اعلام کردم اگر دوستان سؤالاتی دارند جلسه می‌تواند ادامه داشته باشد. با این اعلام، کسانی که نیم‌خیز شده بودند روی صندلی‌های خود نشستند. اما در ردیف جلو، رئیس دانشگاه (دکتر پویان) و رؤسای اداری و امنیتی را دیدم که با عصبانیت و پریشانی از اینکه کنترل از دستشان خارج می‌شود، اعتراض می‌کردند که قرار نبوده پرسش و پاسخ باشد! ولی کار از کار گذشته بود و جمعیتی که برای طرح سؤال مقابل سن صف کشیده بودند، فصل‌الخطاب این چون و چراها شدند. از آنجائی که آنها دانشجویان ناشناس و عمدتاً چپ‌گرای دانشکده‌های مختلف تهران بودند، آنچه دل تنگشان می‌خواست بدون نگرانی از عواقب امنیتی به نوبت پشت بلندگو گفتند و عقده‌ای از عقاید مارکسیستی خود را گشودند. مقامات و مسؤولین هم از ترس یا اعتراض سالن را ترک کرده بودند، دکتر با خونسردی سیگار می‌کشید و ما هم دلواپس و نگران که چگونه می‌خواهد پاسخ این شعارها و شبهات را بدهد.

بالاخره صف سؤال‌کنندگان به آخر رسید و نوبت دکتر شد که عصای استدلال خود را در برابر ریسمان‌های سحرآمیز و افکار ایدئولوژیک آنها القاء نماید. او مثل همیشه پکی به سیگار خود زد و با خونسردی و آرامش شروع به نقل داستان مردی کرد که شکایت از مردی دیگر به خاطر زخمی که از سگ درنده‌اش به او رسیده به دادگاه برده بود. آنگاه استدلال‌های متهم را یک به یک شرح می‌داد که اگر سگ من پای او را گاز گرفته باشد، باید آثارش باقی مانده باشد… باید در شلوارش جای دندان باشد،… باید کسی شاهد این صحنه بوده باشد… باید، باید، باید و بالاخره اینکه اصلاً من سگی ندارم که به ایشان حمله کرده باشد!!…

جمعیت که ظرافت پاسخ را در قالب این قصه، واقعی یا ساختگی، دریافت کرده بودند مدتها خندیدند هر چند او پاسخ خود را با زیرکی داده بود اما منطقا نیز به آنها پاسخ گفت و پس از دو ساعتی دیگر در حالی که به دوازده شب نزدیک بودیم ناچار چراغ سالن را خاموش کردیم. هر چند او با دیگر سؤال‌کنندگان به خانه یکی از دانشجویان رفتند تا سپیده‌دم بحث را ادامه دهند.

9 ساعت سخنرانی

نمی‌دانم چندمین سفر مکه‌اش بود! چند سال بود که مرتب با کاروان حسینیه ارشاد همراهی می‌کرد. شنیده بودم چندین بار هم تنها آمده است تا دلش را همراهی کند و به کوچه‌های تاریخی مکه و مدینه و کتابخانه‌های قدیمی در جستجوی گمشده‌ای که بی‌تاب آن بود سری بزند. در تهران با او قول و قرار گذاشته و هماهنگ کرده بودیم که با تعدادی از جوانان، مستمع کلاس و کلامش در حج باشیم. آن وقت‌ها کاروان ارشاد 6هزار تومان می‌گرفت و کاروان‌های عادی 4٫5هزار تومان، همین مقدار اختلاف هم برای ما سنگین بود. به همین دلیل ناهار و شام و خوابمان در کاروانی دیگر بود و غذای روحی و بیداریمان در ارشاد. یک روز بعدازظهر بود که بحث «شرک و توحید» را شروع کرد، سه ساعت صحبت کرد. آنتراکتی با چای و میوه دادند و صحبت ادامه پیدا کرد، سه ساعت دیگر صحبت کرد تا موقع شام، به اصرار مسؤولانِ آشپزخانه و اکراه مستمعین بار دیگر جریان صحبت قطع شد و نیم ساعت سه ربعی صرف پذیرائی گردید. مستمعین شام می‌خوردند ولی حواسشان پای صحبت بود و مزه مطالب را می‌چشیدند. به سرعت سفره را جمع کردند و سه ساعت دیگر بحث ادامه پیدا کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود، در میان مستمعین دو تا از رؤسای بانکهای کشور و دو سه تیمسار شاغل و بازنشسته عارف‌مسلک به همراه خانم‌هایشان نشسته بودند که گمان نمی‌کردم در عمرشان در چنین مجالسی شرکت کرده باشند. ولی گویا خواب از سرشان پریده بود. آنها طوری زل زده و سرشان را به جلو داده بودند گوئی می‌خواهند گوینده را ببلعند! چشمان من معمولاً ساعت 11 شب طبق عادت سنگین می‌شود. ولی آن شب مثل پر سبک بود، انگار اول صبح است. دکتر گفت حوصله داری گشتی در کوچه پس‌کوچه‌ها بزنیم؟ به ساعتم نگاه کردم نزدیک یک نیمه‌شب بود. داشتم فکر می‌کردم که خانم جوانی پیشدستی کرد و گفت من هم می‌آیم. یک خانم آمریکائی هم که به سختی فارسی حرف می‌زد، به همراه شوهر ایرانی‌اش گفتند ما هم می‌آئیم. خانم آمریکائی مثل دکتر شریعتی جامعه‌شناسی دینی خوانده و دکترا گرفته بود، اما شوهر جوانش که دستبند ضخیم نقره‌ای به دست داشت و زنجیری در وسط سینه‌اش، که دگمه‌های آن را به عمد باز گذاشته بود «الله» طلائی را نشان می‌داد، ظاهراً از خانواده‌های اشرافی مرفهی بود که گویا توسط خانم آمریکائی مسلمان شده بود!

پنج نفری سرازیر کوچه‌های پرشیب و فراز مکه شدیم. شهر یکپارچه در خواب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. از کنار برخی خانه‌های قدیمی‌تر که رد می‌شدیم، توقفی می‌کرد و تاریخچه‌ای از بنا را بازگو می‌کرد، این‌جا امام حسین می‌نشسته، این‌جا را امام صادق اجاره کرده بود، این‌جا…

از یکی از کوچه‌ها به بام «ابوقبیس» بالا رفتیم. از آن‌جا کعبه مثل نگین نورانی در دل تاریکی می‌درخشید و جمعیتی که در آن ساعت شب هنوز پروانه‌وار بر گرد خانه می‌گشتند، در اطراف صخره‌های سیاه، سیاهان فقیر با حوله‌های سفید احرام به آرامی خوابیده بودند، صدها یا هزاران نوار سفید بر بدن‌های سیاه، نمادی از حقیقتی ورای این ظواهر، مثل حواریون، همان پاک‌جامه‌گان روشندل. روی یکی از سنگ‌ها نشسته بودیم، نسیم خنکی بر گونه‌هایمان نوازش می‌داد و دکتر به آرامی سحرآمیز داستان رنج‌های پیامبر در سالیان نخست بعثت را بازگو می‌کرد، شکنجه‌ها و آزارها، محاصره و محرومیت دو ساله در دره تنگ ابی‌طالب، مرگ ابوطالب و خدیجه و … سوره‌های ضحی و انشراح را در همان مکان و موقعیت واقعی خودش تفسیر می‌کرد که ناگهان بانگ اذان صبحگاهی ما را از این معراج ملکوتی به زمین زندگی آورد. همراه بقیه بیدارشدگان به سمت کعبه سرازیر شدیم تا نماز صبح را اقامه کنیم. این بی‌خوابی از آن بی‌خوابی‌های کلافه‌کننده نبود. بیدارمان کرده بود!

دریغ و درد! سال 1350 بود، امسال که پس از 26 سال به حج عمره مشرف شده بودم، خواستم گامی بر خطه خاطرات گذشته بگذارم و همان مسیر ملکوتی را در یکی از شب‌ها با همراهانی چند طی نمائیم. هرچه بیشتر سراغ آن کوچه‌ها و خانه‌ها و بام «ابوقیس» و مسجد «بلال» را، که از بالای صخره مشرف به کعبه بود گرفتم، کمتر نشانی یافتم، از هر که می‌پرسیدم انگار با اصحاب به خواب رفته مهف مواجه شده باشد، با تعجب براندازم می‌کرد و گوئی اصلاً چنین اسامی و اماکنی را نشنیده و نمی‌داند. سرانجام راننده پیری یادآور شد دیرزمانی است آنها را کوبیده‌اند. در عوض کاخ‌های مجلل خادم‌الحرمین! را به جای آن بنا کرده‌اند! کاخی که درست از بالای صخره صفا، همچون شرطه شلاق کشیده‌ای ناظر بر «بیت‌الناس» تا انتهای دره و بام ابوقیس همچون شبحی از شیاطین جن و انس ادامه دارد. در حالیکه با نومیدی برمی‌گشتیم، چشمم به برج آسمان خراش «هیلتون» درست در صد متری ورودی اصلی کعبه افتاد. «شاه» کاری با زینت‌های زیبا و بازار و مرکز خرید باشکوهش که بازار «ابوسفیان» را از رونق انداخته و اروپا و آمریکا دیده‌ها را انگشت به دهان گذاشته.

همه می‌دانستند این برج هیلتون است. ولی هر چه گشتم تابلو و نوشته‌ای از آن نیافتم. فقط به عربی نوشته بود «شرکت برجهای مسکونی مکه». مگر ممکن است در «حریم مکه» بیگانگان لانه کنند و شرکت آمریکایی هیلتون جا خوش نماید؟ ظواهر را باید به هر قیمتی حفظ کرد.

راستی سنگ‌های مرمر ایتالیائی کف حرم چقدر صاف و صیقل بودند!

در آوردگاه «احد»

از 7 صبح مقابل اقامتگاه کاروان ارشاد جمع شده بودیم تا به راهنمایی دکتر به مقتل شهدای احد برویم. همه منتظر بودند ولی از دکتر خبری نبود. خودش ساعت 7 را تعیین کرده بود ولی نمی‌دانستیم کجاست. همه جا سراغ او را گرفتیم تا پس از یک ساعت جستجو، او را در گوشه حیاط روی چادر برزنتی تا شده مخصوص منی خفته یافتیم! وقتی چشم خود را گشود و جمعیت پیرامون را دید وحشت کرد. فکر کرد اتفاقی افتاده است. گفتیم یک ساعتی است منتظرش هستیم با خونسردی انگار قراری در کار نبوده گفت: تازه خوابیده بودم! طبق معمول شب را بیدار به مطالعه و نوشتن می‌پرداخت و بعد از نماز صبح می‌خوابید.

آبی به صورتش زد و راه افتادیم. وقتی به صحنه رسیدیم کامپیوتر حافظه‌اش راه افتاده بود. طوری وضعیت جبهه را شرح می‌داد که گویی همین دیروز بوده و خودش در آن نقش داشته است، پشت این سنگ وحشی کمین کرده بود، حمزه اینجا افتاد، تیراندازان از این تپه به این نقطه برای جمع کردن غنائم سرازیر شدند. خالدبن‌ولید از این گوشه نخلستان احد را دور زد، پیغمبر و یارانش پس از ضربه مهلک دشمن به این شکاف کوه پناه بردند و از این صخره‌ها بالا رفتند. علی این‌جا ایستاده بود، زبیر آن‌جا بود، ابوسفیان این‌جا روی اسب ایستاده و رجزخوانی می‌کرد.

تمام صحنه‌های پیروزی و شکست جنگ را وجب به وجب مثل یک فرمانده نظامی تصویر و تحلیل می‌کرد. گویا تابستان گذشته به تنهائی برای انطباق اطلاعاتی که در کتاب‌ها خوانده بود با صحنه واقعی مدتی در این‌جا مستقر بوده است.

گریه پس از خنده

حداقل بیست نفری بودیم که برای دیدن غار «حراء»، «جبل‌النور» را صعود می‌کردیم. همه جوان بودند و عموماً دانشجویانی که در اروپا یا امریکا تحصیل می‌کردند و اینک به طور آزاد و به دور از چشم ساواک دور دکتر جمع شده بودند. برای من دیدن این چهره‌های مصمم و بیداردلی که امیدهای آینده به شمار می‌رفتند روشنی چشم بود. انگار گردش و کوهنوردی صبح جمعه است، همه خوشحال و خندان بودیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و غرق گفتگو در مسائل سیاسی و اجتماعی بودیم، اما نمی‌دانم چرا دکتر گرفته و غمگین بود، در خودش فرو رفته بود و حرفی نمی‌زد. ساکت و آرام و سر به زیر بالا می‌رفت و با کسی سخنی نمی‌گفت!

در بازگشت از غار، در کناره راه، در محل مسطحی برای رفع خستگی نشستیم تا عرقمان خشک شود و خنک شویم، ولی هنوز گرم گفتگو و بحث‌های تمام‌نشدنی بودیم. دکتر که هنوز از خود خارج نشده بود، با لحنی که رنگ ملایمی از توبیخ و تنبیه در آن احساس می‌شد، خطاب به جمع گفت: متوجه هستید کجا آمده‌ایم؟ طنین وحی را در این صخره‌ها به گوش جانتان نمی‌شنوید؟ چشم بصیرتتان چهره نورانی پیامبر را نمی‌بیند که سالی یک بار در این کوه با خود خلوت و با خدای خویش راز و نیاز می‌کرد؟ دلتان دردهای او را برای فقر و بدبختی‌های مردم احساس نمی‌کند؟ می‌دانید کجا آمده‌اید که حواس‌تان جای دیگر است؟

و همین‌طور ادامه داد… از دوران کودکی پیامبر و یتیمی‌های تکراری و مضاعفش گفت. از رنجها و مصائب و مشکلاتش، از مهر و محبت و سادگی و صفایش، از امانت و اخلاصش و از…

کسانی که از کناره راه عبور می‌کردند، وقتی به این جمع می‌رسیدند لحظه‌ای توقف می‌کردند تا بفهمند چرا این جوانان می‌گریند! آن‌ها نمی‌دانستند این‌ها دقایقی قبل می‌خندیدند! برادران اهل تسنن کمتر گریه می‌کنند. بنابراین این صحنه را نمی‌توانستند برای خود توجیه کنند. شاید فکر می‌کردند آنجا قبر پدر و مادر این جمع است! یادم نمی‌رود چند تا الجزایری با تعجب می‌پرسیدند اتفاقی افتاده است؟

نیم ساعتی صحبت دکتر بیشتر طول نکشید که سر به زیر سرازیر شدیم. حالا ما ساکت بودیم و او حرف می‌زد. وقتی به پایین کوه رسیدیم، همه نسخه‌ای از کپی نوار را از من وعده می‌گرفتند. ضبط صوت را از مکه خریده بودم و این نوار اولین نوبرش بود.

دلی برای سوختن

داشتم دگمه آسانسور را فشار می‌دادم که خودش زودتر رسید. تا در را باز کردم، با دکتر که پیاده می‌شد سینه به سینه شدم. خیلی تعجب کردم: دکتر و این ساعت و اینجا؟ ساعت 7 صبح بود و یک ساعت زودتر از معمول به شرکت می‌آمد. شب قبل خبر اعدام ناصر صادقو دوستانش را در روزنامه خوانده بودم و ساعت 6 صبح به اتفاق مرحوم پدر برای تسلیت به حاج صادق و مادرش که از شب تا صبح مشغول عزاداری و قرآن خواندن بودند، به خانه آنها رفته بودیم. این اولین سری اعدام‌شدگان از گروه‌های اسلامی بود. از خانه آنها در میدان 25 شهریور (هفت تیر فعلی) تا محل دفترمان که اواسط خیابان بهار بود پیاده آمده و یکسره ذهنم خاطرات با او را در مسجد هدایت، در کوهنوردی و در جلسات مختلف مرور می‌کرد. به این جهت وقتی با دکتر که برای دیدار دوستان به دفتر آمده بود به طور ناگهانی مواجه شدم و او چهره پریشان و سکوت و سردی استقبالم را دید و با نگرانی پرسید اتفاقی افتاده؟ بغضم ترکید و صورت خود را در دست‌هایم مخفی کردم. آخر هنوز به این صحنه‌ها و به این خبرها عادت نکرده بودیم و دلمان سنگ نشده بود. به زور می‌خواست دست‌هایم را بگشاید و از پدرم که می‌پنداشت برای او اتفاقی افتاده می‌پرسید. مرتب تکرار می‌کرد چه شده؟ فقط توانستم کلمه «بچه‌ها» را ادا کنم! دیگر چیزی نپرسید، همه ماجرا را فهمیده بود. در آپارتمان را در طبقه چهارم گشودم وبدون کلمه‌ای گفتگو با هم مات و مبهوت روی مبل افتادیم. از ساعت 8 به تدریج بچه‌ها می‌آمدند، همه خبر را می‌دانستند و پس از ورود به اتاقی که نوار قرآن گذاشته بودیم وارد شده و با سلام فروخفته‌ای ساکت در گوشه‌ای می‌نشستند. برخی به آرامی می‌گریستند. دکتر سرش به زیر بود و چهره او را نمی‌شد دید. فقط یکسره سیگار می‌کشید و گهگاه به خود لعنت می‌فرستاد. برای ما که ناصر و برخی از دوستانش را می‌شناختیم تأثر از این فاجعه، که برای اولین بار اتفاق می‌افتاد، قابل فهم بود. ولی او هیچ‌کدام از آنها را ندیده و از نزدیک نمی‌شناخت.

تا ساعت 2 بعدازظهر این سکوت سنگین ادامه یافت. وقتی دفتر را ترک کرد، به اندازه دو پاکت ته‌سیگار که برای آرامش اعصاب دود کرده بود، در زیرسیگاری‌اش شمارش کردیم.

کتاب سفارشی

«سربداران» را که اولین کار هنری گروه تئاتر حسینیه ارشاد بود، بچه‌ها تمرین کرده و آماده بودند روز بعد به صحنه بیاورند. این کار را دکتر موقعی که در مشهد تدریس می‌کرد با دانشجویان آنجا تجربه کرده بود. و اینک قرار بود دو هفته‌ای در سالن زیرزمین ارشاد اجرا گردد.

حوالی ساعت 2 بعدازظهر بود که نجفی گفت مردم از کجا می‌دانند «سربداران» یعنی چه! خوب است از دکتر بخواهیم یکی دو صفحه‌ای از تاریخچه سربداران بنویسد تا بروشوری تهیه کنیم و دست مردم بدهیم. دیدم بد فکری نیست. با هم رفتیم کتابخانه ارشاد، در بخش شمالی حیاط. دکتر با آقایان میناچی و متحدین و جریری و سایر مسؤولان ارشاد جلسه‌ای داشتند. گفت حالا که می‌بینید کار دارم. ساعت 4 به بعد بیایید چیزی بنویسم.

بعد از جلسه رفتیم اتاقش طبق معمول سیگاری آتش زد و قلم را روشن کرد. گفت بروید دو سه ساعتی دیگر بیایید. رفتیم و آمدیم به جای دو سه صفحه، همین جزوه مفصل سربداران را که یک قلم نوشته بود تحویل گرفتیم. مات و مبهوت ماندیم که چطور بعد از جلسه‌ای خسته‌کننده و بدون مطالعه قبلی چنین نوشته مفصل و منظمی تهیه کرده است! همان جا تحویل آقای متحدین دادیم تا شبانه تایپ و تکثیر و برای بعدازظهر فردا آماده نمایند.

آقایان کجا تشریف می‌برند؟

جلسات سخنرانی در مساجد و محافل مذهبی، با مقدمات و مؤخراتش از قرائت قرآن و سخنرانی و پرسش و پاسخ، معمولاً بیش از 2 ساعت طول نمی‌کشد و مستمعین نیز برای همین حدود برنامه‌ریزی می‌کنند. آن شب دکتر یک ساعتی دیرتر به حسینیه آمده بود و یک ساعتی هم بیش از همیشه صحبت کرده بود. اواخر شب بود و در بین جمعیت کسانی که در خوابگاه زندگی می‌کردند یا مشکلی داشتند که نمی‌توانستند دیروقت به خانه بروند، تک و توک در اثناء سخن بلند می‌شدند و بیرون می‌رفتند.

برای اولین بار بود که دیدم دکتر عصبانی شده و با لحنی پرخاش‌آمیز اعتراض می‌کردکه: آقایون کجا تشریف می‌برند؟، لابد مهمانی می‌روند و شام دعوت دارند،.. یا با خانم‌شان رستوران باید بروند، شاید هم سینما تشریف می‌برند! همه سرنوشت ما، هویت و هستی ما در خطر است، مملکت ما در آستانه سقوط است، چه کاری مبرم‌تر و اساسی‌تر از بحث و گفتگو درباره آینده امت و نجات و رستگاری ملی است که صبر و تحمل بیش از این را ندارند؟

دکتر که تمام وجودش احساس تعهد و مسؤولیت اجتماعی و یکپارچه درد و دلسوزی برای مردم بود، دیگران را از دریچه احساسات خود ارزیابی می‌کرد و در آن جلسه فراموش کرده بود که نه همه مثل او فکر می‌کنند و نه آنها که آن گونه می‌اندیشند، تماماً امکان و آزادی تا نیمه‌شب از خانه بیرون ماندن را دارند.

ذهنی پویا و فقیه

سال 1346 بود، یعنی بیش از 30 سال قبل. هنوز کامپیوتر به طور عمومی وارد فرهنگ علمی مملکت ما نشده بود و به ندرت مردم از کاربرد گسترده آن آگاهی داشتند. سهل است، در تحقیقات اسلامی و قرآن‌شناسی نیز اصلاً وارد نشده بود. (برخلاف امروز که انواع نرم‌افزارهای پیشرفته در قرآن‌شناسی و حدیث و روایت و در حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌ها تهیه می‌شود.)

روزی آقای دکتر بنی‌اسدی که متخصص در تئوری سیستم‌ها است و برای اولین بار در ایران کامپیوتر را در خدمت مطالعات قرآنی قرار داده، جزوه‌ای را که درباره قرآن و روش سیستمیک تهیه کرده بود برای دکتر توضیح می‌داد و او با دقت فراوان گوش می‌کرد و سؤالاتی مطرح می‌نمود.

فردای آن روز که برای استماع سخنرانی دکتر به حسینیه ارشاد رفته بودیم دیدیم به شرح گسترده آنچه روز قبل از جمال شنیده بود پرداخته است. بنی‌اسدی در شگفت مانده بود که من فکر می‌کردم او از توضیحات ریاضی من چیزی سر درنیاورده است ولی حالا تعجب می‌کنم چیزهایی می‌گوید که خود من هم نمی‌دانستم دامنه آن مطالب این‌قدر گسترده است و چنین آثار و نتایجی در بر دارد.

گفتم اتفاقاً معنای «تفقه» همین از جزء به کل رسیدن‌ها و از اطلاعات اولیه مختصر نتایج زیربنائی مفصل دریافت کردن است و به این معنی او یک فقیه است.

خاموشی شمع

عید فطر را طبق معمول همه ساله انجمن اسلامی مهندسین به طور دسته‌جمعی در باغات اطراف شهر با اقامه نماز و ایراد سخنرانی می‌گذراندیم. عید سال 1356 را که مصادف با روز جمعه بود، در باغ آقای شاه‌حسینی در مردآباد کرج جمع شده بودیم. به خاطر جوّ نسبتاً مساعد آن سال، جمعیت زیادی گرد آمده بودند. مرحوم طالقانی و دکتر بهشتی و فکر می‌کنم شهید مطهری هم حضور داشتند. بعد از نماز عید، نزدیکی‌های ظهر بود که سروکله دکتر هم پیدا شد. نمی‌دانم با چه کسی آمده بود ولی حضورش در چنین محفلی کم‌سابقه بود و به این جهت نعمت غیرمنتظره‌ای محسوب گردید.

طبق معمول عده‌ای که بیشتر جوان بودند دور او حلقه زدند. پس از آزادی از زندان و بسته شدن حسینیه ارشاد و سرکوب انجمن‌های اسلامی دانشجویان مدتها بود دکتر خانه‌نشین شده بود و کمتر کسی از او خبری داشت. به قول خودش از زندان بزرگتر به زندان کوچکتری منتقل شده بود. آن سر پرشوری که خواب و بیداری نداشت و یکسره در حسینیه ارشاد و انجمن‌های اسلامی دانشگاه‌های ایران در حال سخنرانی و بحث و گفتگو بود و تا صبح می‌نوشت و می‌گفت، اینک پس از دو سال سکوت در سلول انفرادی و سکونت پس از آزادی در سرای تنهایی پژمرده و افسرده بود. افسرده از یاد حسن‌ها و محبوبه‌های بی‌شماری که اینک پرواز کرده‌اند. غمگین از پرپر شدن شاگردانش. غنچه‌هائی که در جوانی غروب کردند. دلمرده از تعطیل تلاش‌های پرطراوتی که در کمیته‌های مختلف حسینیه ارشاد به راه افتاده و هزاران جوان را دلگرم کرده بود.

در طول کمتر از هفت سال حدود یکصد و پنجاه اثر او که عمدتاً متن پیاده‌شده سخنرانی‌هایش بود توسط واحد انتشارات حسینیه ارشاد یا ناشران دیگر به چاپ رسیده بود. اینک در عوض آن فعالیت‌ها کیهان به دستور ساواک سلسله مقالاتی از او را علیه مارکسیسم منتشر می‌کرد تا هم ایجاد تفرقه و عداوتی میان گروه‌های مخالف شاه کرده باشد و هم القأ شبهه‌ای برای همکاری شریعتی با شاه و دستگاهش. او هم دست‌بسته و زبان‌بریده و قلم‌شکسته مجبور به سکوت بود.

نومیدی و افسردگی او به قدری بود که جمع دوستان را به تأسف و تأثر عمیقی فرو برده بود. این جمله‌اش هنوز در خاطرم مانده است که: «من همچون شمعی هستم که چند قطره‌ای از آن بیش نمانده و شعله‌ای که در ارتعاش آخرین است.»

سخنانش در آن روز برخلاف همیشه که شور و نشاط زندگی و تلاش و تحرک سازندگی می‌آفرید، رنگِ رفتن و رضایت به سرنوشت داشت. گوئی به طور مرموزی خداحافظی می کرد. سخنی در دل داشت که نمی‌توانست و مصلحت نبود که بگوید.

من نازک‌دلی او را به دور از شأن و شخصیت یک مبارز صبور و صخره‌صفت می‌دیدم ولی لطافت طبع و احساس و عاطفه عمیق او تاب این تلخی‌ها و مصیبت‌های مرگ‌آفرین را نداشت. خداوند هر انسانی را به گونه‌ای ساخته است.

روز یکشنبه که خبر هجرت زیرکانه‌اش را شنیدم، راز آن رمزگوئی روز جمعه را فهمیدم و رهائی‌اش را از قفس به شادی نشستم. همچون همه امیدوار بودم و آرزو داشتم در فضای آزادی که توفیق تنفس یافته آثار قلمی و قدمی گسترده‌تری از او را شاهد باشم اما افسوس و هزاران افسوس که شمع ما به آخرین قطره رسید و فروغش به فنا کشید.

تیر خلاص ساواک به احساس و عاطفه مجروح و رنج‌کشیده او که در تنهایی طولانی سلول سخت آسیب‌پذیر شده بود، خبر ممانعت از مسافرت همسرش در پیوستن به او در هجرت بود. او جسم خود را آزاد کرده بود اما اینک روح خود را در گروگان ابلیس می‌دید. نگرانی و اضطرابی که تا صبح هجرت دائمی همراهش بود و سرانجام آزادی توأمان جسم و روح را خدا نصیبش ساخت.

مغفرت و رحمت بیکران الهی ارزانی‌اش باد.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : آوریل 8, 2015 1568 بازدید       [facebook]