خاطرات خسرو منصوریان
پوران خانم گفت: علی را کشتند!
خسرو منصوریان
از دوستان علی شریعتی، مدد کار اجتماعی
منبع: مجله شهروند امروز
تاریخ: ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
علی ملیحی: دیدار با خسرو منصوریان یکی از نزدیکترین افراد به دکتر علی شریعتی در سال های پایانی عمر، در ساعات ابتدایی شب و در منزل وی انجام شد. به دوست و یار نزدیک سال های آخر زندگی دکتر شریعتی گفتم که دکتر را از طریق پدرم میشناسم. او شیفته شریعتی است و کتاب های شریعتی با چاپهای پیش از انقلاب در قطعهای جیبی و با نام نویسنده علی سبزواری در منزل ما موجود است.
در ابتدای سخن، از منصوریان در خصوص نحوه آشنایی با شریعتی پرسیدم:
“من به دلیل شغل پدرم از دوران کودکی در مشهد زندگی میکردم. برادر من دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود. آن روزها دانشکده فنی قلب تپنده تحولات در دانشگاه ها بود. برادرم در مشهد دوستان دانشجویی داشت که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند و این دوستان به کانون نشر حقایق اسلامی آمد و شد داشتند”. منصوریان مکثی میکند و میگوید: “علی و استاد شریعتی را برای اولین بار در آنجا یافتم. اگرچه من 5-6 سال از علی شریعتی کوچکتر بودم اما از همان ابتدا جذب نگاه روشنفکرانه و تازه استاد شریعتی به قرآن شدم. در آن دوران ما سعی میکردیم با علی و هم سن و سالانش که جوانان آن مجموعه بودند همانندسازی کنیم. تا اینکه شریعتی برای تحصیل به فرانسه رفت ومن هم برای ادامه تحصیل به تهران آمدم. دکتر پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشت و نگارش کتاب ها و سخنرانیها را آغاز نمود و از همان ایام آبشخور فکری ما بود. سرانجام از سال 44-45 پای شریعتی به تهران و حسینیه ارشاد باز شد و من همواره مستمع سخنرانیهای او و استاد شریعتی بودم.”
آشنایی نزدیکتر بعد از زندان 53
منصوریان به آزادی شریعتی از آخرین زندان در سال 53 اشاره میکند:
“سران الجزایر از شاه خواستند که شریعتی را آزاد کند و او هم در رودربایستی این کار را کرد.” و زندگی شریعتی خارج از زندان چنین آغاز شد. “دکتر بنابر عادت زندان شبها تا صبح بیدار میماند و روزها استراحت میکرد چرا که در زندان بچههایی را که شکنجه میکردند در سلول دکتر میانداختند و او تا صبح بر بالین آنها بیدار بود، تا آنکه روزی مونا دختر کوچک دکتر میگوید که من همیشه منتظر بودم که بابایم از زندان بیاید و روزها با من بازی کند اما روزها خواب است و همان بهتر که در زندان بود. دکتر شریعتی و همسر محترمشان پوران خانم از این سخن کودکشان ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند او را در مهد کودکی ثبت نام کنند و به کودکستانی به نام “آشیانه کودک” آمدند. ما مونا را در لیست انتظار گذاشتیم و خانم پوران شریعت رضوی هم مرا نمیشناخت و برای احتیاط اشاره نکرد که مونا دختر دکتر شریعتی است تا اینکه من به مشهد رفتم و از طریق آشنایان مطلع شدم که خانم پوران شریعت رضوی قصد دارد فرزندش را در مهد کودک ثبت نام کند. زودتر از موعد به تهران آمدم و مونا خانم را ثبت نام کردم و از آن روز به بعد خودم به دنبال او میرفتم و او را به مهد کودک میآوردم . و از این جا پای دکتر شریعتی هم به آشیانه کودک باز شد. از آن به بعد در اکثر جاهایی که دکتر میرفت من نیز او را همراهی میکردم.”
منصوریان به ارتباط نزدیک خانوادگی خود و دکتر شریعتی میپردازد و میگوید:
” شریعتی به همراه پوران خانم و احسان و سوسن و سارا و مونا هفتهای یک شب به منزل ما میآمدند و تا نزدیکیهای صبح دورهم بودیم. در این محفل هفتگی دوستانی نیز حضور مییافتند. منصوریان نام حاضرین در این محفل هفتگی را چنین بخاطر میاورد: مرحوم دکتر کاظم سامی، خانواده محبوبه متحدین و یا تیپ هایی مثل سید مهدی جعفری. بدین شکل ما عملا محفل خانوادگی را تشکیل داده بودیم تا اینکه داستان هجرت دکتر پیش آمد.”
– چرا شریعتی از ایران رفت؟
از منصوریان میپرسم چرا دکتر شریعتی تصمیم به ترک ایران گرفت؟ آیا فشار ساواک موجب شد یا گروههایی او را آزار میدادند؟ و یا خود تصمیم گرفت به جای دیگری برود. منصوریان چندین دلیل را در خروج شریعتی از ایران موثر میداند:
“شریعتی در حقیقت هنوز زندانی بود اما زندانی در خانه. او به غیر از محافل هفتگی در خانه ما و چند جای دیگر به جایی نمیرفت. مثلا او نمیتوانست برای سخنرانی به دانشگاه برود. ساواک سایه به سایه او میآمد. این فضا برای دکتر فضای دردناکی بود که فرقی با زندان و محدودیتهای آن نداشت. آزادی اگر او نتواند رسالت خود را تداوم بخشد از زندان برایش سختتر بود از سوی دیگر ساواک میخواست او را بد نام کند. حتما ماجرای چاپ مقاله او در روزنامه اطلاعات را میدانید. اتفاقا یکی از کارمندان روزنامه اطلاعات به نام “رحمان هاتفی” بود که فرزندش را به مهد کودک ما سپرده بود و من از طریق او یک برگ از برگهایی که ساواک برای روزنامه اطلاعات فرستاده بود را به دست آوردم و به شریعتی دادم. دکتر مظلوم واقع شده بود. از یک سو اجازه سخنرانی نداشت و از سوی دیگر روزنامه پرتیراژ کشور به اشاره ساواک مطلب او را آنگونه که میخواست منتشر میکرد. عامل دیگر فشار گروه های سیاسی داخل و خارج و افراد علاقمند به دکتر بود. آنها نزد دکتر میآمدند و به او ایده خروج از کشور را پیشنهاد میدادند. آنها برای جان دکتر در ایران ابراز نگرانی میکردند. خود دکتر شریعتی هم این دغدغه را داشت و معتقد بود ساواک او را در رودربایستی آزاد کرده بود و بعید نیست او را به تیر چراغ برقی بکوبند و ماجرا را تصادف جلوه بدهد.”
– ماجرای روحانی فلسطینی
خسرو منصوریان برای نمونه و در تایید سخن ماجرای دیدار شریعتی با یک روحانی عرب را تعریف میکند:
“در همین ایام ما از طریق منابع مطمئنی که در بازار داشتیم مطلع شدیم که یک روحانی از فلسطین به ایران آمده و میخواهد دکتر شریعتی را ببیند. این روحانی که کمی هم فارسی میدانست به دیدار دکتر در آشیانه کودک آمد و در یکی از کلاس ها و در روی همان صندلیهای کوچک مهد کودک به بحث و گفتگو نشستند. آن روحانی پیام برادران فلسطینی را برای خروج مخفیانه از ایران درمیان گذاشت. او شدیداً نسبت به جان شریعتی ابراز نگرانی کرده بود و از دکتر خواسته بود ایران را ترک کند و برای همکاری در این جهت اعلام آمادگی نموده بود.”
منصوریان شاهد دیگر زنده این ماجرا را دکتر صدر حاج سید جوادی میداند:
“در ساعتی که شریعتی و آن روحانی به گفتگو مشغول بودند ناگهان صدای زنگ در بلند شد و من که برای دیدار دیگری برنامه ریزی نکرده و در انتظار فرد دیگری نبودم سراسیمه به مقابل در حیاط رفتم. در آنجا دیدم که آقای صدر حاج سید جوادی آمدهاند. ایشان گفت: “آقای دکتر کارشان تمام شد؟” و من پرسیدم : “مگر شما با دکتر در اینجا قراری داشتید؟” آقای صدر حاج سید جوادی توضیح دادند که خود دکتر ایشان را برای این ساعت به اینجا دعوت کرده است. بدین ترتیب بود که آن ملاقات هم صورت پذیرفت. بدین شکل و با مجموع دیگر عوامل مشابه شریعتی تصمیم به هجرت گرفت. ما به کلانتری 8 که نزدیک مهد کودک بود رفتیم و فرم های لازم برای گذرنامه گرفته شد و به نام علی مزینانی برای او گذرنامه صادر شد.”
– مرغ از قفس پرید
منصوریان به حواشی روز خروج شریعتی از ایران نیز میپردازد و میگوید:
“آن روز در ساعت 7 صبح پوران خانم با من تماس گرفت و گفت زودتر بیا دکتر منتظرت است. با شتاب به منزل دکتر رفتم وقتی وارد شدم دیدم دو چمدان در تراس است و سوسن خانم هم در تراس ایستاده، خیال کردم که اتفاقی افتاده و خانواده شریعتی عازم مشهد هستند مضطرب به سوسن گفتم که چیزی شده؟ بابا بزرگ فوت کردند؟ سوسن پاسخ داد: نه. گفتم: پس چه شده؟ گفت: نمیدانم. وارد خانه که شدم دیدم دکتر شریعتی از پلهها به پایین میآید. به محض اینکه مرا دید دو دست خود را باز کرد و همدیگر را بغل گرفتیم و گفت: من دارم میروم. من یکه خوردم و دیگر بغض به من اجازه نمیداد. با گریه گفتم: پس من چی؟ مگر بنا نبود با هم برویم؟ دکتر گفت برایت نامه مینویسم- بیا. یادش به خیر آقای رادنیا با پیکانش در مقابل در حیاط منتظر بود و دکتر را به همراه پوران خانم و مونا به فرودگاه برد. ساعتی بعد در دفترم بودم که پوران خانم به همراه مونا آمد پرسیدم: رفت؟ پوران خانم جواب داد بله رفت. با مرحوم علی بابایی تماس گرفتم و گفتم : مرغ از قفس پرید.”
– علی را کشتند
منصوریان با اندوه میگوید که از اینجا به بعد را در کتاب ها زیاد نوشتهاند. “در فرودگاه (یک ماه بعد)به پوران خانم اجازه خروج داده نشده و او را ممنوع الخروج کرده بودند لیکن سوسن و سارا در انگلستان به منزل دکتر فکوهی رفتند و آن اتفاقی که نباید میافتاد در آن خانه رخ داد. دیگران در طبقه پایین خوابیده و دکتر برای استراحت به طبقه بالا رفته بود. صبح زود فردا که به طبقه بالا رفتند درحالی که پنجره بسته اتاق را باز دیدند با جسم بی جان او که بینی بر صورتش پهن و خون آلود و آثاری از خونمردگی بردیوار آن اتاق نقش داشت روبرو شدند. صبح روز 29 خداد تلفن زنگ خورد به محض اینکه گوشی را برداشتم پوران خانم از آن سوی خط گفت: علی را کشتند! فریاد زدم: چی؟ با گریه تکرار کرد: علی را کشتند! گفتم شما کجایی؟ گفت: در منزل برادرم دکتر رضا شریعت رضوی در انتظارم. سراسیمه به آنجا رفتم و باز هم همانند خبر خروج دکتر از ایران این خبر را نیز به احمد علی بابایی دادم و این خبر به سرعت در شهر پیچید.”
– شریعتی در پی الگوسازی
منصوریان از تلاش مداوم شریعتی برای الگوسازی سخن میگوید:
” درسال 50 من و همسرم در انتظار بچه دار شدن بودیم. از دکتر خواستیم که اسمی برای فرزند آینده ما پیشنهاد دهد. دکتر شریعتی گفت که اگر دختر بود نام او را “رفیده” بنهید. ما از او پرسیدیم که رفیده کیست؟ دکتر پاسخ داد که رفیده، فرانس نایتینگل مسلمانان است. او در جنگ های صدر اسلام شرکت داشته و با گروه خود وظیفه پرستاری مجروحان جنگی سپاه پیامبر را برعهده داشته است. این درحالی است که بسیاری چه درآن روز و چه امروز نمیدانند که رفیده کیست و اولین پرستار در جنگها را همان فرانس نایتینگل میدانند. در حالیکه ما شخصیتی مانند رفیده را داریم، که شایسته است به بازیابی ارزش های دینی و ملی همت گماریم. از او پرسیدیم اگر فرزندمان پسر بود چه؟ گفت: نام او را هانی بگذارید، چرا که هانی کسی بود که به مسلم پسرعموی امام حسین در خانهاش پناه داد.” میدانید در آن روزها مجاهدین دوره صدر فعال بودند و رژیم شاه با آنها برخورد میکرد به گونهای که آنها در خانهها مخفی میشدند. شریعتی میخواست با اشاره به کاری که هانی کرد و با پناه دادن مسلم جان خود را نیز در راه ایمان و عقیدهاش بر کف نهاد بگوید که مردم! شما نیز از مجاهدینی که بخاطر شما دست به مبارزه با دستگاه شاه زدهاند حمایت کنید. منصوریان در این لحظه با شعف خاصی میگوید: “به خواست خدا اولین فرزند ما دختر بود که نام او را بنابر پیشنهاد دکتر شریعتی رفیده و فرزند بعدی را که پسر بود هانی نهادیم”. منصوریان به مورد دیگری از تلاش شریعتی برای الگوسازی اشاره میکند و میگوید: “در داستان هجرتش نیز او قصد الگوسازی داشت و میگفت که منصوریان بیا برویم در لبنان و در آنجا یک آبادی بخریم و همانطور که پیامبر اسلام به یثرب رفت و مدینه فاضلهای در آنجا ایجاد کرد ما هم براساس آن الگو چنین کنیم”.
– اختلافات با مجاهدین خلق
از منصوریان در خصوص ارتباط شریعتی با مجاهدین خلق میپرسم و اینکه چرا شریعتی در اواخر با آنها مشکل پیدا کرده بود، منصوریان میگوید که :
“این تحلیل شخصی اما، مگر نه این است که بچههای صدر مجاهدین از اعضای نهضت آزادی بودند؟ مگر نه این است که شریعتی از بنیانگذاران نهضت آزادی در خارج از کشور بوده است؟ مگر میشود انکار کرد که مجاهدین پیش مهندس بازرگان میآیند و به او پیشنهاد راهاندازی سازمان مخفی مسلحانه میدهند و بازرگان با آنها مخالفت میکند؟ شریعتی هم اگرچه در بسیاری موارد میتواند انقلابیتر و جوان تر فکر کند اما آبشخور فکری او در آن زمان متاثر و همسو با ایده فکری بنیانگذاران نهضت آزادی همچون بازرگان، سحابی و طالقانی است. او یک عضو نهضت آزادی است. پس او نمیتواند رأی به مبارزه مسلحانه مخفی بدهد.” منصوریان اما تاکید میکند به رغم تمامی اختلافات و دلخوری ها شریعتی تا پایان سخت دلبسته مجاهدین صدر بوده است.”
او از انتقادات شدید مجاهدین به دکتر در سال های آخر نیز البته سخن میگوید:
“آن ها نیز با او مخالف شده بودند. شریعتی را جاده صاف کن لیبرال بورژوازی بازار میدانستند و این عین کلام اعضای وابسته به مجاهدین درآن سال ها بود. شاید این سیاست مصوب سازمان بود که چهره شریعتی ملکوک شود و یا خواهر و مادر رضاییها در حسینیه ارشاد برخیزند و او را متهم کنند که فرزندان ما کشته میشوند و شما اینجا قصه میگویید. منصوریان اما میگوید در همین ایام نیز قطعاً دیدارهایی میان شریعتی و برخی از مجاهدین بوده است که خیلی از محتوای آن دیدارها اطلاعی نداریم.”