خاطرات رضا شریعتی
دایی را داداش صدا میکردیم!
رضا شریعتی
خواهرزاده، فرزند طاهره شریعتی، کارمند
منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸
خاطرات معمولا یا یک روزه است یا یک ساعته یا یک حادثهاست؛ یک پیشامد. ولی برای من تمامی زندگیِ دکتر یک خاطره است. خودم از نوجوانی آدم خاصی بودم. از بچگی آدمی بودم منزوی و تنها. اما دکتر که بود هیچ وقت احساس تنهایی نداشتم. من متولد 1341 هستم و دارم از کودکی ام صحبت می کنم. وقتی آن روزها را به یاد می آورم و اینکه چنین حسی داشته ام برایم عجیب است. همیشه با او که بودم به اندازه خودم بود! دیگر دکتر شریعتی یا استاد دانشگاه یا نمیدانم عناوین پشت سرش نبود. خیلی با او احساس صمیمیت و راحتی میکردم، خیلی دوستش داشتم، وقتی که بود یا میرفت و برمیگشت همیشه این حس هم سطح بودن با من ِ کودک ده ساله بود. واقعا نمی دانم احساسم را چه جوری بگویم . او دایی ما بود ولی ما بچه های خواهر او را داداش صدا می کردیم؛ همانجور که مادرمان او را صدا می کرد. خب! چی باعث میشد به دایی بگیم داداش؛ نه حاج دایی، نه دایی، نه آق دایی. بگوییم داداش. رفتار او باعث میشد این قدر باهاش صمیمی باشیم، باعث میشد به این راحتی بهش بگیم داداش. خاطراتی که به یاد می آورم مربوط به سال های 45 به بعد است. هنوز به تهران نرفته بود و خانه ما یکی از پاتوق هایش برای نوشتن بود. در نتیجه من به عنوان یک نوجوان یا کودک حتی، شاهد این رفت و آمدها بودم و یا چیزهایی را می شنیدم.
مثلاً خاطره ای که خیلی ساده است اما یادآوری اش برایم شیرین است همین شکل سر زدن هاش به خانه ما بود. یادم می اید، اواخر، بعد از آزادی از زندان یک مدتی خانه ما بود. یک شب رفت خانه آقابزرگ و دیر برگشت. من هم ناامید که دیگر نمی آید. روی تختم خوابیده بودم کنار پنجره. حدود دوازده- سیزده سالم بود. نصفه شب بیدار بودم به امیدی که داداش برگرده. یک مرتبه دیدم یک دست از پنجره آمد تو. (پنجره های خانه ما بر کوچه بود و حیات در پشت خانه قرار داشت) بیشتر از این که بترسم خوشحال شدم. معلوم بود که داداش برگشت.
خانه ما برایش آرامش بخش بود ولی یادم می آید که ما هم آرامش پیدا میکردیم. یک جور احساس امنیت، دوستی، صمیمیت. وقتی نبود گمشدهای داشتیم، وقتی که بود کم نداشتیم. ، همان مدتی که در مشهد خانه ما بود یک سفر هم رفت مزینان. آن دو سه روز به من خیلی سخت گذشت. باز آن احساس تنهایی شدید برگشته بود. من با هر کس روبهرو میشدم خیلی عادی و خیلی طبیعی بودم یعنی از حد دست دادن و احوال پرسی فراتر نمیرفت حالا هرچهقدر هم زیاد میشد فاصله زمانی. ولی بعد از دو روز مادرم مرا فرستاد بازار و گفت:” برو سبزی بخر”؛ برگشتم دیدم که صدا مثل این که صدای دکتر است. به اتاق رسیدم. دیدم بله. با مادرم روی ایوان نشسته اند. مادرم، طاهره، بزرگترین خواهر دکتر بود. واقعا بی اختیار سبزی از دستم افتاد و برای اولین بار- شاید در عمرم -کسی را بغل کردم. اصلا دست خودم نبود. نمیدانم چه قدرتی بود در وجودش؟ چه کار میکرد با آدم هایی مثل من. کسانی مثل من که نوجوانی منزوی و تنها بودم و ترجیح میدادم همیشه با خودم باشم. با دکتر که بودم دیگر تنهایی لطفی نداشت. با ما بچه ها سرخوش بود و پر طنز. برای هر کداممان یک اسمی می گذاشت. اسم مرا” رضا خان پاگنده” گذاشته بود و خواهرم عصمت را “سردار کل قوچان”!
یک بار داداش یه موضوع انشاء به ما داد. خواهری داشتم که مریض بود و عقب ماندگی ذهنی داشت. موضوع انشا ء او بود. اعضای خانواده نشسته بودیم. هر کسی چیزی نوشت. من هم نوشتم و برایش خواندم. خیلی تشویق و تعریف کرد. نوشته بودم:” نمیخواستیم باشد و نمیخواهیم که برود”!
مثلاً از پول تو جیبی هایی که به ما می داد خوب یادم است. خوب پول میداد. جدی! هر چی میخوردیم تمام نمیشد: اسمارتیز و نخودی و… خیلی لذت داشت.
پدر و پسری آمده بودند دیدن دکتر. نشستند به صحبت. من دیگر آخر شب بود و رفتم خوابیدم. نصف شب از صدای خنده دکتر، قهقهه دکتر، از خواب پریدم. قهقهه دکتر و خنده بقیه، مادرم و پدرم و… بیدار شدم دیدم دکتر همونجور با قهقهه حرف آن آقا را تکرار می کرد. آن آقا، پسرش را آورده بود که دکتر چیزهایی یادش بدهد، حرفی بزند، نصیحتش کند و ارشادش. به پسر می گوید: سؤال کن از آقای دکتر! هرچی بپرسی ایشان جواب میدهد و هیچ سؤالی بی جواب نمیماند. پسر هم میگوید: ” آقای دکتر یه کمی عرفان بفرمایید.”!
دو سه تا سفر با هم رفتیم مزینان و کهک. هم رفتن و برگشتنمان معمولا در شب بود. آن موقع ماشین کم بود و در نتیجه رفتوآمد هم کم و نور زیادی نبود. به ندرت پیش می آمد ماشینی رد شود و نورش فضا را روشن کند. داداش در جاده قدیمی سبزوار که پر دستانداز بود و درب و داغان چراغ ها را خاموش میکرد. تو تاریکی مطلق! پا را هم میگذاشت روی گاز. دیگر همه به وحشت میافتادند. هر وقت دلش می خواست روشن می کرد.
بعضی وقت ها برای نوشتن و داشتن خلوتی به خانه ما می آمد. بارها او رادر حال نوشتن دیده بودم.
بله اتفاقا حر را در منزل ما در خیابان ضد نوشت و بعد که تمام شد برای ما خواند.
حرکات و عادات مخصوص به خود را داشت. گاه با خودش بلند-بلند حرف می زد. می شنیدم که کارگری که گرفته بودند از دهات، بعد از دو سه روز آمده گفته:” مو میترسُم پهلوی آقای دکتر باشُم”! گفتیم برای چی؟ گفت وقتی پوران خانوم اینا نیستن این برای خودش راه می ره بلند بلند می خنده و با خودش حرف می زنه، من می ترسُم که اینجا باشُم.یا مثلا زنگ را میزد و بعد با خودش حرف میزد و می رفت. دکتر زنگ می زد میرفت تا سر خیابان با خودش حرف می زد، ما میگفتیم کیه، اما میدیدیم هیچ خبری نیست. از آخر با اعتراض میگفت چرا در را باز نمیکنید؟ رفتارهای غیرمتعارف خیلی داشت. یادم است که خیلی وقت ها با خودش می گفت(مثلا در حالی که به آینه نگاه می کرد):” چهقدر از خودُم خوشُم میایه.”! با همان لهجه مشهدی. وقتی حمام میرفت، یا اصلاح میکرد مثلا. حتی یک بار که از دستشویی داشت می آمد! قهقهه میزد و مدام همین عبارت را تکرار می کرد:” چهقدر از خودُم خوشُم میایه”!
با آینه رابطه خاصی داشت. آینه برایش حالت مخاطب داشت. می ایستاد روبروی آینه و حرف می زد. بعد خودش را سه رخ و دو رخ نگاه می کرد؛ عقب- جلو می رفت ومثلاً می پرسید:”بله”؟ و بعد بلافاصله:”بله!” در گفتوگو با آینه. یا وقتی ریشش را می تراشید معمولا خیلی لذت میبرد. دست میزد به صورتش و با لهجه کاملا روستایی میگفت «حظ مِنی حظ مِنی». با خود حرف زدن را خیلی دوست داشت.
دکتر کتاب صحیفه سجادیه را به مادرم هدیه کرد و چند خطی هم نوشت که برایتان می خوانم:
” این پاکترین کلمات را از آن زیباترین روح پرستنده، تنهایی گدازان در آتش آن خاطرهها، به خواهرم طاهره، روح عاطفه و صبر و طهارت ذات که از او بوی مادرم را میشنوم و در وجودش گذشتهای را میبینم که سرشار از تقوا و تواضع و عشق بود و گذشت، اهداء می کنم. مشهد، تیرماه ۵۴، علی.”