Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات سید محسن محسنیان

علی پسر بچه‌ای بذله گو

 سید محسن محسنیان

عضو کانون نشر حقایق اسلامی، کسبه بازار

منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم،

 بنده سید محسن محسنیان، متولد ۱۳۰۷هستم. محل تولدم کوچه سر حوضو، کنار تکیه زرکش‌ها است. این زرکش ها مربوط به پدربزرگ من بوده. الآن هم هست. حالا شده کوچه قنادها… به هر صورت ما چهل سال در آن کوچه‌ی سر حوضو ادامه زندگی دادیم.

 سال ۲۴ با جلسات استاد آشنا شدم. جمعه ها می رفتیم به گردش وتفریح تا اینکه پدرم گفت:

” پسرم تو می روی تفریح، یک شب هم بیا جلسه!” من تا آن تاریخ به جلسات کانون نشر حقایق نرفته بودم. جلسه اول را به سفارش پدرم رفتم و تا به امروز این تعلق ادامه داشته است. هر جا که رفتم تعلق به این پدر-پسر ادامه داشت. هرجا: تهران، مشهد، فرانسه.. انگار دکتر همراه من بود.

اولین باری که دکتر را دیدم دوازده، چهارده ساله بود.پسر بچه ای آرام و بذله‌گو. حرف عادی هم که می زد جوری حرف می زد که آدم خنده‌ش می گرفت. بذله‌گو بود با روحیه ای سرشار از شادابی.

نهضت ملی و استاد شریعتی

آیت الله کاشانی در همان دوره نهضت ملی به مشهد آمد و در کانون نشر حقایق اسلامی سخنرانی هم کرد. البته قبل از این که با دکتر مصدق مشکل پیدا کند بود. استاد شریعتی هم کاندیدای مجلس بود ولی این انتخابات باطل شد. خانه‌ی مادر ته‌خیابان  مشهد بود. جلسه‌ای کردیم با یکی دو تا از رفقا( من، حاج علی آقا، آق موسوی،) اعلامیه‌ای دادیم برای استاد شریعتی و شیخ محمود حلبی. این دو تا را ما کاندیدا کردیم. عنوان هم این بود:: ای مردم حق شناس”. البته شیخ محمود حلبی ِ قبل از انجمن حجتیه. آن موقع، حجتیه ای هنوز در کار نبود. ایشان بعد از کودتا و در اوایل سال 40 به تهران رفت و انجمن را به راه انداخت. این انتخابات مال سال 1329 است. ما این دو نفر را کاندیدا کردیم. اعلامیه‌ش خانه ما نوشته شد. بعد انتخابات خراسان باطل شد. چون دخالت دربار در انتخابات  مشهد محرض شده بود.

در سال 1326 هم ریختند و چهارده نفر از فعالین مشهد از جمله استاد و دکتر را بردند. آقای احمدزاده، حاج محمود حکیمی، آقای عابدزاده، احمد حکیمی( دایی مهدی حکیمی) را گرفته بودند. یادش به خیر حاجی عابدزاده از تهران که آمد گفت: “مو که رفوزه رفتُم” . آدم باصداقتی بود. خیلی بهش فشار آورده بودند.  این چهارده نفر اولین دسته زندانی سیاسی در ایران بودند.

تفسیرشریعتی  از قرآن برای ما همیشه نو وبدیع بود. از شب های زیادی یادم می آید که همراه با دوستان می نشستیم و او تفاسیرش را مطرح می کرد. یک شب منزل حاجی رضازاده بودیم. من کنار دکتر نشسته بودم. دکتر از من خواست سوره شریفه انا انزلنا را  بخوانم. من خواندم. در آن زمان صدایم هم رساتر بود، خواندم و مثل همیشه با خواندن قرآن منقلب هم شدم. به خصوص آن شب. دکتر گفت سوره انا انزلنا بخوان. من خواندم و دکتر شروع کرد به صحبت. من با اکثر علمای مشهد، بیشتر آنهایی که معروف به صداقت علمایی بودند رفت و آمد داشتم. اما هیچوقت حرفهایی از این دست در باب دین و اسلام نشنیده بودم.  در آن زمان که شروع به سخنرانی در حسینیه کرد نوارهایش دست به دست می گشت. حرف هایش عکس العملهای بسیاری را در میان محیط های سنتی و نیز دستگاه پهلوی ایجاد کرده بود. روحانیت در مشهد دو گروه بودند؛ یک گروه درباری‌ها بودند و در رأسش حاج میرزا احمد و دار و دسته و گروه دیگر که مستقل بودند و آزاد،  مثل آمیرزا تهرانی، آقای آشیخ هاشم قزوینی، آشیخ کاظم دامغانی، شیخ عبدلله یزدی و.. با دکتر خوب بودند.

شهادت شریعتی

خبر مرگ دکتر را ما به استاد شریعتی دادیم.  منزل آقای دکتر روحانی بودیم. همه رفقا بودند.( از حاجی امیرپور یادم می آید، آقای کاظمی)استاد به محض شنیدن خبر فریاد زد و مدام تکرار می کرد: “علی را کشتند؟”

برای آقا مصطفا خمینی و دکتر شریعتی در مسجد ملا هاشم مجلسی گذاشته بودند. من عکس دکتر را روی سرم گذاشته بودم . باز آنجا هم به من گفتند قرآن بخوانم. احساس غریبی داشتم. مثل این بود که کس دیگری می خواند. مسجد در محاصره پلیس بود. داستان مجلس ترحیم، عجیب بود.  هم به نام آقای دکتر شریعتی بود و هم آقا مصطفا خمینی. غوغایی شد، سر و صدایی شد. عرض کردم که مسجد در محاصره پلیس بود.(خرداد 56)  مجلس که تمام شد، من و خانمم بودیم که آقای طبسی را تا خانه‌ش- کوچه آب‌میرزا، بالاتر از مسجد- بردیم. محافظ بودیم یعنی. همه بودند: آقای قدسی، حاجی سررشته دار، دکتر سرجمعی، دکتر دل‌آسایی. منتها من حواس جمعی ندارم.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 29, 2016 1274 بازدید       [facebook]