خاطرات دانشجوی ۷۵ ساله ـ بینام
دکترعلی شریعتی
از: دانشجوی ۷۵ ساله
شاگرد علی شریعتی در سالهای ۴۷- ۴۸ در دانشگاه ادبیات مشهد
منبع: متن مکتوب (آرشیو بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی)
تاریخ: ۱۳۹۴
متن ذیل خاطرات یک دانشجو است از دکتر شریعتی در سالهای ۴۶ ، ۱۳۴۵.ش
این خاطرات توسط ایمیل برای ما ارسال شد، نویسنده تمایلی برای ذکر نام خود نداشت .
علی شریعتی در روز دوم آذرماه ۱۳۱۲در روستای کاهک مزینان زاده شد. پدرش شغل معلمی داشت و تا پایان عمر، رسمی و غیررسمی به آن کار میپرداخت. علی شریعتی مانند پدر، معلمی را پیشه کرد و ضمن اشتغال به کار، دردانشکدهی ادبیات مشهد، به تحصیل پرداخت و در رشتهی ادبیات فارسی فارغ التحصیل شد. او رتبهی اول را احراز کرد و به همین دلیل، طبق ضوابط آن دوران بورسیه شد و در سال ۳۸-۳۹ به فرانسه رفت. او بعد از اخذ دکترا با عنوان«جامعه شناسی مذهبی» به ایران بازگشت و از سال تحصیلی ۴۵-۴۶ به عنوان استادیار به دانشکدهی ادبیات آمد و به تدریس پرداخت. او یکی دو هفته پیش از سفر به پاریس، در دبیرستان مستوفی به عنوان دبیر ادبیات به کلاس ما آمد. تا ما میخواستیم با او اخت شویم، به سفر رفت.
دکترعلی شریعتی در زمان حیات، و بیش از آن، پس از درگذشت، ازشناخت واقعی و داوری منصفانه بیبهره بود. کسانی او را مبشر حق، گنجینهی دانایی و مخزن ایمان میدانستند و به وی به مثابه یک قدیس ارادت میورزیدند و به مریدی او، مباهی بودند و هستند. در مقابل گروهی وی را یاوه بافی منحرف و منحط میشناختند و حضور و فعالیتاش را مایهی شیوع کج رویهای اجتماعی میدانستند و او را نفی و طرد میکردند و میکنند. اما به باور من، آن بزرگوار ضمن وابستگی به نهضت آزادی ایران، متفکری جستجوگر بود و فراتر از باورهای مذهبی، همانند بسیاری از شخصیتهای پیشتاز، در پی کسب دانایی برای ارائهی الگوی رستگاری به آدمیان و بیش از همه به ساکنان سرزمین آباء و اجدادی خود بود. وی دراین راه از هیچ ایثاری روی گردان نبود. او همچنین از گنجینههای اندیشگی و دستاورهای تاریخی نوع بشر برای رسیدن به مقصود و حصول رستگاری همگانی، بهره میگرفت. از این رو ممکن است تراوشات ذهن او را ناهمگن و حتا حاوی تفاوت و تناقض بیابیم.
من در جریان درس خواندن در دانشکدهی ادبیات مشهد، اتفاقاً از نیمسال سوم، مقارن با سال تحصیلی۴۵-۴۶ ، از حضور در جلسات درس آن استاد ارجمند برخوردار شدم. این ارتباط، شش نیمسال، تا پایان سال تحصیلی ۴۷-۴۸ طول کشید. بهرهگیری از آن کلاس ها همانند برخورداری از محضر بعضی استادان گرانمایهی دیگر، فرصت ارزندهای بود که نصیب من شد.
من از دکتر علی شریعتی داناییهای بسیاری کسب کردم و گرچه روش تبیین وی از مباحث را پذیرا بودم، اما بسیاری از مواقع اندیشگی وی را نپذیرفتم و بنیان باورهایم مستقل باقیماند. او استاد و من دانشجو بودم، این رابطه، به نظرخودم پربار و سودمند بود و هیچ گاه با رابطه ی«مرید و مرادی» خدشه دار نشد.
در اینجا به ذکر برخی خاطرات دربارهی دکترشریعتی میپردازم. این خاطرات پراکندهاست و در بیشتر موارد فاقد نظم و ترتیب زمانیست. هربند از خاطره ها را با علامت ستاره * مشخص کردهام.
* * *
*دکترشریعتی در آغاز به کار در دانشکدهی ادبیات، به کلاس ما(سال دوم ادبیات فارسی) آمد و آموزش را با عنوان «اسلام شناسی» شروع کرد. درس های آن کلاس، نمیدانم یک نیمسال یا دو نیمسال درکتابی با همین عنوان و با کمترین تغییر و ویرایش، تدوین، چاپ و منتشر شد. این کتاب شاید مهم ترین و پربارترین کتاب درمیان همهی آثار درسی و کنفرانسی دکترشریعتی باشد.
یکی از دانشجویان کلاس که ظاهرا ًشهرتاش شجاعی بود، از همان جلسهی اول، یک دستگاه ضبط صورت معمولی به کلاس آورد و نمیدانم با هماهنگی قبلی، یا سرخود، بیانات استاد را ضبط کرد. او در کلاس های دیگر و در ادامهی درسهای دکترشریعتی، همچنان به ضبط صدای وی پرداخت. مجموعه نوارهای ضبط شده، چاپ کتاب های منسوب به دکترشریعتی را میسرکرد.
*دکترشریعتی از همان ابتدا که به کلاس آمد، تا آخرین بار که وی را در سال های نخستین دهه ی۵۰، همراه یکی ازمریدان یا شاگرداناش، درساعات بعد از نیمه شب، مقابل حسینیهی ارشاد دیدم، همواره با ریش تراشیده، پیراهن سفید، کراوات و کت و شلوار دیده میشد.
یک روز دکترشریعتی به کلاس ما آمد که لکهای خون، گوشهی یقهی پیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. دانشجویان بنا به شیطنت های دانشجویی، پشت سرهم وجود آن لکه را تذکر دادند. استاد بدون رنجش موضوع را جدی گرفت و گفت به علت قطع برق، ناگزیر شده، ریش اش را با تیغ بتراشد. وی این مطلب را بهانه کرد و همهی وقت کلاس را برای توضیح وابستگی انسان به تکنولوژی و عوارض و عواقب زیان بار آن صرف کرد.
آرایش و پوشش آنچنانی دکترشریعتی را میتوان با روش سران نهضت آزادی از جمله مهندس بازرگان همسان دانست .
*وی در مورد فراگرفتن زبان فرانسوی میگفت: وقتی به پاریس رسیدم مرکز آموزشی آلیانس به خارجیها زبان می آموخت، اما آن زبان آموختن به درد خدمت کاران میخورد، آن ها مثلاً در مورد پارچ آب چندین نام میگفتند که به کار من نمیآمد. من درآپارتمانی اقامت کردم و به صاحبخانه سپردم هیچ ایرانی را که سراغ مرا میگرفت نپذیرد. خودم با استفاده از فرهنگ لاروس به ترجمهی کتابی از الکسیس کارل پرداختم و رفته رفته زبان فرانسوی را در حد نیاز آموختم. خیلی از ایرانیهای مقیم فرانسه، مانند بلبل به زبان فرانسوی سخن میگفتند. البته فهم و سوادشان هم به اندازهی بلبل بود!
*دکترشریعتی گاه مانند یک شیعهی تمام عیار میکوشید حقانیت علی ابن ابیطالب (ع) را برای احراز جانشینی پیامبر به عنوان خلیفهی اول، به کرسی بنشاند و سه خلیفهی پیش از او و خلفای اموی بعد از وی را غاصب مقام خلافت قلمداد کند. یک روز که در کلاس به توضیح دربارهی ماجرای سقیفه و انتخاب ابوبکر به خلاقت سرگرم بود، با لحن و لهجهی خاص خود نتیجه گرفت که «انتخابات سقیفه دموکراتیک نبود، بلکه یک انتخابات قبایلی بود.» این گفته به نظر من خیلی ناروا و غیر منصفانه آمد. دست بلندکردم. استاد به رویهی همیشه به من اجازهی طرح سؤال داد. اما من به جای سؤال، ایشان را تخطئه کردم و گفتم: «تصور نمیفرمایید که در یک نظام قبایلی کسانی که با دموکراسی سبک سوربن آشنا نیستند، میبایست انتخابشان قبایلی باشد؟» برای نخستین بار آثار عصبیت را در چهرهی دکتر دیدم. با چهرهی برافروخته به من نزدیک شد وگفت: «چرا هر چه میگویم نمینویسی !»
او میدانست که من در شمار دانشجویان جزوه نویس نیستم. وی در هر امتحان کتبی، سؤالهایی از متن درس برای جزوه نویس ها طرح میکرد و یک سؤال هم که آن را اجتهادی مینامید برای چند نفر دانشجوی خاص ارائه مینمود. من جزء دانشجویان خاص بودم و در هر امتحان برای نوشتن دچار کمبود کاغذ میشدم. نمیدانم او پاسخ های طولانی اجتهادی را میخواند یا نه. ولی به همهی آن ها نمرهی A میداد. در هرحال موضوع دموکراسی در انتخابات سقیفه با همان گفت و شنود تمام شد و پیگیری نشد.
*دکترشریعتی یک اتومبیل ساخت شوروی به نام لادا داشت که با آن رفت و آمد میکرد. روی بدنهی این اتومبیل غالباً آثار چند ضرب خوردگی وجود داشت و رنگ و روی آن هیچ گاه پاکیزه و براق نبود. بیشتر وقت او به فکرکردن میگذشت. مثل اینکه به دنیای اطراف کم تر توجه داشت.
*روزی داستان رفتن به مزار فردوسی را نقل میکرد، میگفت با اتومبیل به قصد توس به راه افتادم، یک وقت دیدم از سه راه توس گذشتهام و نزدیک چنارانم، راه بازگشت را پیش گرفتم، متوجه شدم به نزدیک مشهد رسیدهام، دوباره به سوی توس راندم و باز خود را بسیار دور از سه راه فردوسی دیدم. بازگشتم و داستان بار پیش تکرار شد. متوجه شدم بنزین اتومبیل درحال تمام شدن است. از زیارت فردوسی صرف نظرکردم و به شهر بازگشتم .
*دکترشریعتی درآمدن به کلاس درس منظم نبود. گاه اصلاً نمیآمد وگاه دیر میآمد. اما وقتی میآمد حق مطلب را ادا میکرد. غالباً ساعت تفریح را هم به درس گفتن میگذراند. علاوه برآن دقایقی یا شاید ساعاتی را بیرون از کلاس به بحث وگفت وگو با دانشجویان میگذراند. من یکی از مشتریان پا برجای این گفت وگوها بودم. بعدازظهر یک روز من و دو سه تن دیگردرگیر یکی از این گفت وگوها با دکترشدیم. یادم میآید که من درمورد چگونگی دموکراسی در فرانسه سؤال کردم دکتر شریعتی با تشریح ترفندهای ژنرال دوگل رییس جمهور ظاهرا ًمحبوب فرانسه، ضعف دموکراسی را درآن کشور تشریح کرد. بحث به درازا کشید، از محوطهی دانشکده خارج شدیم و قدم زنان سؤال و جواب را پیگرفتیم، بیتوجه به گذشت زمان به راه ادامه دادیم، شب شد، شب از نیمه گذشت. ما همچنان میرفتیم و دکترشریعتی به سؤالات و ایرادات ما پاسخ میداد و با توضیحات اضافی بر جذابیت بحث میافزود. همه جوان بودیم و توان و طاقت برای راه پیمایی طولانی داشتیم. من و یکی دو دانشجوی همراه حدود 25و۲۶سال سن داشتیم و دکترحدود ۳۵ سال سن داشت. خیابان های خلوت و امنیت فراوان، شوق رفتن و سخنان پرحکمت شنیدن چیزی نبود که بتوان به آسانی از آن گذشت. پاسبانان شبگرد نیز از ماپرس و جویی نکردند وخدشهای به مباحثات نزدند. آن ها دکترشریعتی را نمیشناختند. نمیدانستند او پیش از آن چندباری زندانهای امنیتی را تجربه کرده و قراراست بعدها نیزگرفتارحبس و تبعید بشود.
درآن روزگاردر شهرمشهد همهی راهها نه به“رم” بلکه به حرم امام هشتم شیعیان، ختم میشد. کم کم به اطراف حرم رسیدیم. هنوز آنجا را بازسازی نکرده بودند. آمد و شد زایران کم و بیش برقرار بود و بعضی اماکن ازجمله قهوه خانهها دایر و فعال بودند. در یکی دو قهوه خانه چای خوردیم و خستگی درکردیم. قهوه چیها به خاطر سر و وضع مرتبمان، ما را تحویل میگرفتند. بافنجانهای چینی به ما چای میدادند و از مبدأ و مقصدمان سؤال میکردند. حضور آدمهای مثل ما درحال سرزدن سپیده، درآن مکان به نظرشان عجیب میآمد. سرانجام شب به پایان رسید و روز آمد. تازه آفتاب طلوع کردکه ما جدا شدیم و هریک به سویی رفتیم .
*ظاهراً دکترشریعتی هنگام اقامت در پاریس محضر ژان پل سارتر را درک کرده بود. آن سالها سارتر و هم اندیشانش بر حوزهی اندیشگی بسیاری از جوانان حاکم بودند و از انقلاب استقلال طلبانهی مردم الجزایر حمایت میکردند. دکتر شریعتی به اگزیستانسیالیسم با تلقی خوش، باورداشت و درخلال درس، این مکتب پیچیده و بی در و پیکر را توضیح میداد، بی آنکه نگران نفهمیدن بسیاری از دانشجویان باشد. عمدهترین عنوانی که از اگزیستانسیالیسم سارتر، میپسندید«مسئولیت »بود. او یک بارگفت، آن امانتی که به روایت قرآن، خداوند به کوه ها و دریاها عرضه کرد و آن ها نپذیرفتند، «مسئولیت»بود که انسان پذیرفت، چون ظلوم وجهول بود.
*وی درتوجیه خاتم بودن پیامبراسلام و کتابش، قرآن مجید، میگفت مفاهیم این کتاب همانند پیازلایه لایه است و به همین جهت لایه های آن هریک بنا به مقتضای ویژگی های هر دورهی تاریخی پاسخ گو و برآورنده نیاز گروندگان است. او در جایی دیگر اظهار داشت، ظهور«ابراهیم نبی» همزمان با وقوع انقلاب کشاورزی بوده است .
*دکترشریعتی مطالبی میگفت که با باور دین ورزان شرق آسیا شبیه بود. او از نیروی خردمندانهای سخن میگفت که در همهی موجودات فعال است، چیزی مانند نظریهی وحدت وجود نزد برخی عازمان، روزی درگفت و گویی ایستاده در محوطه ی دانشکده، ماجرای درختی را روایت کرد که در یکی از کوهستانهای اروپا رویده بود. آن درخت در معرض وزش بادهای سخت بود. از این رو برای مصون ماندن از فشار بادی که میتوانست آن را ریشه کن کند، تنهاش را برسنگی خوابانده و طوری رو به بالا رفته بود که میتوانست فشار باد را به خوبی تحمل کند. او این رویداد را نتیجهی نوعی خرد ماورایی میدانست و چنان دراین باره سخن میگفت که من به گلهای شمعدانی درون باغچه اشاره کردم وگفتم: «این هاچی؟» پاسخ داد انسان درآینده کارکرد این عقلانیت را در همه چیزخواهد شناخت و آن را اندازهگیری خواهدکرد.
*دکترشریعتی ظاهرا ًبه روح به عنوان پدیدهای جدا و مستقل ازجسم، باورداشت و درجلسات احضار روح که درآن روزها مردم سبزوار خیلی به آن میپرداختند، حضور مییافت. من به دلیل آنکه باورم خلاف این بود، در هیچ یک از این جلسات حضور نیافتم. بعضی از همکلاس ها روایتهای محیرالعقولی از تواناییهای او در این باره حکایت میکردند. خود وی گاه درگفت وگوهای خارج ازکلاس، مطالبی در این باره میگفت از جمله گفت دریک جلسه، روح سعدی را احضارکردیم، آن شاعر غزلی را از سرودههای خویش بازگو کرد که در هیچ یک از نسخه های بازمانده از اشعار او وجود نداشت. من درحسرتم که چرا درآن گفت وگو، خواستار یادداشت آن غزل نشدم .
وی در بیان آن روایات صادق بود، به شهادت تنی چند از همدرسانم، حرکت های شگفت انگیزی در این زمینه از او سر زده بود که عامل آن ها را روحهای احضار شده قلمداد میکرد. وی روح کسی راکه درمزینان خادم مسجد بوده است، به عنوان روح واسط نام میبرد و عملیات فراوانی را به او نسبت میداد. میگفت تواناترین احضارکنندگان روح درکشور سوییس زندگی میکنند و در آنجا باشگاههایی دارند. میگفت درسفری به سوییس به یکی از باشگاههای آنها رفته و چون روز تعطیل هفتگی بوده، سرکردگان نبودهاند ولی همانها که بودهاند عملیات روح را در پردههای ساختمان نمایش دادند.
*دکترشریعتی از استادان اروپایی خود یاد میکرد و گاهی از آنان گفتهای را نقل مینمود. لوئی ماسینیون مستشرق و اسلام شناس فرانسوی که کتابهایی دربارهی حلاج و سلمان پاک نوشته است، بیش از همه درخاطر او زنده بود ولی از «ژرژ گورویچ» جامعه شناس مارکسیست هم گاهی مطلبی نقل میکرد. وقتی درجایی ضمن شرح درسهای دکتر شریعتی از آن جامعه شناس نام بردم. آنان که گورویچ را میشناختند،تعجب کردند.
*میانهی دکترشریعتی با من خوب بود، همان قدرکه میانهی یک استاد باشاگردش میتواند خوب باشد. این شاید به خاطر این بود که من زیاد از او سؤال میکردم. سئوالهایم بحث برانگیز بود. وقتی کتاب اسلام شناسی که درس کلاس ما بود، درآمد، دیدم بیش ازهشتاد درصد سؤالها متعلق به من است. برای کسی مانند دکترشریعتی که ذهنی فلسفی داشت و اهل چون و چرا بود، هیچ چیز مانند سؤال مغتنم نبود. من درخارج ازکلاس هم باسؤال هایم ذهناش را فعال میکردم و اندیشهاش رابه چالش میکشیدم.
درسه سالی که شاگرد اول بودم، دو بار بر آن شدکه متونی، گویا مقدمهی کتاب سلمان پاک و یک متن دیگر درکلاس خوانده شود، هر دو بارخواندن آن ها را به من سپرد. من این را به حساب رابطهی دوستانهاش با خود میگذارم .
*من از خیلی پیشتر به اهل اباحه پیوسته بودم، بر آن بودم که به مسئولیت ها و ارزشهای اخلاقی که کلیات آن ها مقبول آیینها و باورهای جمعی باشد، پایبند باشم اما در به جاآوردن احکام شرعی مقید نبودم. آن روزها گروهی از مردم چندان به الزامات دینی پایبند نبودند و به گفتهی منسوب به «شیخ ابوالحسن خرقانی»ایمان کسی را نمی پرسیدند. با این وصف یک بار که چند نفر در محوطهی دانشکده درخدمت دکترشریعتی بودیم، یکی از هم درس ها درخلال بحث گفت «خسرو ضد دین است. »شاید میخواست علیه من افشاگری کند! دکتربی تامل گفت: «نه، او ضد دین نیست، بلکه غیردینی است» من این گفته را به عنوان منصفانهترین داوریها در مورد خویش، به یاد دارم.
*دکترعلی شریعتی انسانی چند بعدی بود. او پروردهی پدری بود که علوم دینی آموخته و درجوانی کانون نشرحقایق اسلامی را در شهر مشهد بنیان نهاده بود تا توسط آن به دو کار مهم بپردازد. یکی آنکه قرائتی روز آمد براساس حقایق اسلامی به جوانان عرضه کند و بدین ترتیب الگوی ذهنی و رفتاری جامعی را برای زیستی بهینه به آنان ارائه دهد، و دیگر آنکه ناروایی و انحطاط و انحراف مکتبی را که از نیمهی قرن نوزده، درمغرب زمین سر برآورده و به صورت آیینی نوین بیشترین گروندگان را در اطراف پرچمی سرخ گردآورده و اعتبار بسیاری از آیینهای دینی و مکتب های اندیشگی را به چالش کشیده بود، به مردم کشور ایران، به ویژه جوانان بباوراند.
بگذریم از اینکه کانون نشرحقایق اسلامی تا چه حد در تحقق هدفهای خود توفیق داشت، اما میتوانیم آن را رقیبی قدر برای قرائت سنتی آیین تشیع، از یک سو و درتقابل با تفکرات مارکسیستی از دیگر سو، قلمداد کنیم. دکترشریعتی از زمانی که به رشد عقلانی رسیده بود، به دلیل هوشمندی و برخورداری ازذهن فلسفی، ضمن تقید به گرایشهای خانوادگی و پیگیری هدفهای کانون نشرحقایق اسلامی، ظاهرا ًبه آثار و اقوال مکتبهای اندیشگی کهنه و نو سرک میکشید و خواه ناخواه، بیش یا کم داناییهایی را از آن ها کسب و درگنجینه ذهن خویش ذخیره میکرد.
سفر به پاریس و حضور درکانون ایدهها و اندیشههای پربارکهنه و نو، فصل تازهای را به او نمایاند. او هنگامی که به ایران آمد و با فکل وکراوات به کلاس درس رفت، از انسانی سخن گفت که نه تنها در معارف فقهی و احادیث و روایات نمیگنجید، بلکه ظرفیت «هستی» نیز برای او تنگ و نگنجیدنی بود. استاد برای پاسخ دادن به چنین انسانی، حسب حال چیزی از چنته ی ذهن عرضه میکرد، چیزی که احتمالاً نه در ساختار دین جایی داشت و نه درشبکه ی تفکرات مارکسیستی .
*درمحوطه ایستاده بودیم و همانند همیشه سؤالی طرح میکردیم یا موضوعی برای گفت وگو به میان میآوردیم .آن روز نمیدانم دکترشریعتی دردنبالهی چه مبحثی به نارضایی انسان ازحجم تنگ وجود پرداخت و گفت، انسان ها برای رهایی از تنگی و نا خوشایندی عرصهی وجود، راه هایی یافته و تمهیداتی اندیشیدهاند. گروهی به دین پناه میبرند و با به جا آوردن احکام شریعت، جواز ورود به بهشت موعود را به دست میآورند. آنان زندگی تلخ این جهانی را به امید رسیدن به حیات شیرین و جاویدان جهان پس از مرگ تحمل میکنند. عده ای به عرفان میگروند و با ریاضت و سلوک عارفانه، میکوشند تا وجودخویش را از ناخالصی ها و کدورت های حیات چندان پاک کنند تا به معنویتی ناب برسند و با احراز مرتبهی«فنای فی الله» در همین جهان باجاودانگی ربوبی از یک سنخ شوند. و اما گروهی به دنیای هنر رو میکنند و با بهرهگیری از خصلت خلاقانهی خویش به آفرینش پدیدههای کامل و زیبا میپردازند و جهان را همچون بهشت آرمانی میآرایند.
درآن روزها بازار تئوریهای چپ گرم بود و افرادی که در زمینههای فرهنگی سرشان به تنشان میارزید، به نحوی تمایلات چپ گرایانه داشتند. دکترشریعتی در این شمار نبود. من در او نشانههای تقید به احکام شریعت را هم نمیدیدم. گویا او بیش از هرچیز به مبارزات ضداستعماری معتقد بود. به قرارمعلوم، او در دوران اقامت درپاریس با فعالان استقلال طلب الجزایری ارتباط داشت. چهرههای استعمارستیز سیاه پوست همانند فرانتس فانون، داماس و امه سزر را میستود و با شوری وافر ازحضور سیاهان در پاریس یاد میکرد. میگفت، اگر برای یک سیاه اتفاق ناخوشایندی روی میداد گروههای سیاه پوست همچون دسته ی کلاغان که برای حمایت از یک جوجه کلاغ هجوم میآورند، از همه جا گرد می آمدند و در اطراف یار خود حلقهی حمایت تشکیل میدادند.
*دکترشریعتی در مورد استعمار و استعمار ستیزی نظریهی جالبی داشت. میگفت ملتها و گروههای انسانی یک جامهی فرهنگی دارند که آنان را از تسلیم در مقابل بیگانگان مصون میدارد. از این رو استعمارگران بیش از هر چیز به تخطئهی فرهنگ جامعهی هدف میپردازند. آنان کار را به جایی میکشانند که جامهی فرهنگی آن جامعه، منفور و مطرود گردد و طبعاً جامعهای که ارزشهای بومیاش را از دست داده باشد، زبون و ذلیل است و ره آوردهای استعماری را به آسانی میپذیرد.
دکترشریعتی برای نشان دادن مصداق این نظریه، خاطرهای را روایت میکرد، میگفت: من و پدرم دوستی داشتیم که به شغل قضاوت مشغول بود. او مردی دانا و منصف بود و ما حسب احترامی که نسبت به او داشتیم، گه گاه در محل کار به دیدنش میرفتیم. یک بار که به دیدن او رفته و در اتاقش نشسته بودیم، یک مامور پلیس، شخصی را با ظاهری آراسته و متشخص به اتاق راهنمایی کرد. تازه وارد با تواضع سلام کرد و لبخند زنان قصد کرد که روی صندلی بنشیند. قاضی به او پرخاش کرد که کی به تو اجازه داد وارد شوی؟ برو بیرون و منتظر شو تا صدایت کنم، و چند توپ و تشر دیگر. من و پدر از این رفتارتعجب کردیم، بهت زده به یکدیگر نگاه نمودیم، باعذرخواهی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. ارزش و اعتبار آن قاضی ازذهن ما بیرون رفت و ما دیگر به دیدارش نرفتیم. مدتی بعد او ما را درجایی دید. گله کرد که چرا به دیدنم نمیآیید. رنجش خود را از رفتار آن روز عنوان کردیم. خندید و گفت، آن رفتار یک ترفند قضایی بود. آن مرد با عناوین و احترامات خود به اتاق وارد شد، من میبایست به عنوان متهم از او بازجویی کنم. او در سنگر عناوینش ایستادگی میکرد و حقایق را نمیگفت. من با آن رفتار تشخص او را باطل کردم، بدین ترتیب خلع سلاح شد و هرچه را از او پرسیدم، راحت جواب داد.
*دکترشریعتی میگفت، تشیع جامهی فرهنگی ما ایرانیان است، باید آن را ارجمند بداریم. او در بارهی رییس جمهوری یک کشور افریقایی که درفرانسه تحصیل کرده بود، میگفت او جادوگری های قبیله های کشورخود را به عنوان جامهی فرهنگی کشورش ارج میگذارد تا ملتاش را در برابر استعمارگران مقاوم گرداند.
*من یک بار با توجه به بعضی پافشاریهای دکترشریعتی دربارهی بعضی استنباطها، به چندتن از همدرسان گفتم دکتر متعصب است. آن ها نظری مخالف من داشتند. کار به رو در رویی کشید. دکترشریعتی وقتی موضوع را شنید، خیلی صریح استنباط مرا تاییدکرد و گفت تعصب چیز بدی نیست، معنیاش ریشه دار بودن اعتقادات است.
*جبههگیری مارکسیستها و اسلام گرایان جزمی اندیش از خیلی پیش در برابر مواضع فکری دکترشریعتی آشکار بود. آنان همواره وی را منحط و منحرف میدانستند و میدانند. یک بار از وی شنیدم که میگفت: «چوب دو سر طلا شدهام، هم چپها مرا قبول ندارند و هم ملاها.» به نظر من هر دو گروه حق داشتند.