بر فراز یک زندگی (۱۳۴۶ تا۱۳۴۸)
بر فراز یک زندگی
نوشتهای که در پیخواهد آمد در مجموعه آثار (۳۳) با نام «گفتگوهای تنهایی» نوشته شده در مشهد ،منتشر شده است.
«…سرشت مرا با فلسفه، حكمت و عرفان عجين كردهاند. حكمت در من نه يك علم اكت۴۶ تاسابي، اندوختههايي در كنج حافظه، بلكه در ذات من است، صفت من است و چنان كه وزن دارم، غريزه دارم، گرما دارم، يعني موجودي هستم دارنده اين صفات و حالات، موجودي هستم دارنده حكمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته يكي از دوستانم كه به شوخي ميگفت: حتي در قيافهام، بدنم، رفتارم، سخنم، سكوتم…
فلسفه در من تنها از طريق خواندن و تحصيل و تعليم راه نيافته است، در ژنهاي من رسوخ يافته است، آن را از اجدادم به ارث بردهام، امروزه خيال ميكنند كه هر كه در لباس علماي قديم بوده است، آخوند و ملا بوده است، يعني فقيه! هرگز، امروز اين لباس خاص علماي مذهبي است، پيش از اين خاص علما بوده است و حكما؛ حتي لباس فارابي كه موسيقي دان و رياضي دان بوده و بوعلي كه فيلسوف و جابربن حيان كه شيميست و خيام كه دهري و لامذهب بوده است همين بوده است. اجداد من هيچكدام فقيه و آخود مذهبي نبودهاند؛ هيچكدام؛ همه فيلسوف بودهاند. بياستثناء، از پدرم گرفته بودهام، فيلسوف بدون فلسفه! اين را بزرگترها همه ميگويند: «از همان اول با همه بچهها فرق داشتي، هيچ وقت بازي نميكردي و ميل به بازي هم نداشتي، اصلاً همبازي نداشتي. همسالانت هميشه تو را مثل يك آدم بزرگ نگاه ميكردند، حتي توي كوچه كه بچههاي همسايه لانكا و فيلم و توشله و گرگن بهوا و جفتك پشتك و الي لمبك بازي ميكردند وقتي تو رد ميشدي سرت را پايين ميانداختي و حتي زير چشمي هم نگاه نميكردي و ميگذشتي و آنها هم تا تو را ميديدند دست از كار ميكشيدند و رد كه ميشدي كارشان را از سر ميگرفتند؛ حتي بعضي از آنها از تو هم بزرگتر بودند»
توي خانه، توي مهمانيهاي خانوادگي، بچهها دور هم جمع ميشدند و شلوغ ميكردند، بزرگترها هم دور هم مينشستند و حرف ميزدند و ميگفتند و ميخنديدند، اما تو در اين ميانه غالباً ساكت بودي، گوشهاي مينشستي و گاه به اين بزرگترها نگاه ميكردي و با دقت گوش ميدادي و گاه نگاه ميكردي و اصلاً گوش نميدادي، حواست جاي ديگري بود، توي خودت، معلوم نبود كجا؛ گاهي با خودت حرف ميزدي، ميخنديدي، اخمهايت را به هم ميكشيدي، غرق خيالهاي نامعلومت ميشدي و ما غالباً متوجه ميشديم و دستت ميانداختيم و تو خجالت ميكشيدي و هيچ نميگفتي و باز…
از همان وقتها اين صفات مشخص تو بود: ميل به تنهايي، سكوت، با خود حرف زدن و فكر كردن دائم، تنبلي در كار، حواس پرتي خارق العاده، بينظمي و بيقيدي در همه چيز، نداشتن مشق و خط و كتاب و قلم و بياعتنايي به درس و كلاس و معلم و عشق به خواندن و كتاب و صحافي كتابها و چيدن كتابها… و پدرت اغلب جوش ميزد كه: «اين چه جور بچه است، اين همه معلمات گله ميكنند، پيشم شكايت ميكنند، آخر تو كه شب و روز كتاب ميخواني، كتابهايي كه حتي درست نميفهمي، يك ساعت هم كتاب خودت را بخوان، اين بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسيس در درس خواندن؛ اصلاً مثل اينكه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و يك و دو بعد از نصف شب با من مينشيند و كتاب ميخواند و سه تا چهارتا مشقي را كه گفتهاند بنويس ميگذارد درست صبح، همان وقت كه دنبال جورابهايش ميگردد و لباسهايش و مدرسهاش هم دير شده، شروع ميكند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو كه يك دو ساعت صبح از وقتي پاميشي تا وقتي راه ميفتي براي مدرسه گشتن دنبال جورابهات كه به كار ديگري نميرسي!…»
و همين حال و حالت بود تا دبيرستان؛ «شاگردي كه از همه معلمام باسوادتر بودم و از همه همشاگرديهايم تنبلتر!» (يادش به خير معلم فارسي مان آقاي صبور جنتي! معلم خوبي بود، لاغر و قدري كشيده و سالكي به اندازه كف دست و برنده شبيه با ساطور داشت، حدود چهل سال سنش بود اما فرقش را پسرانه كج ميكرد، و به قدري روغن وازلين يا گليسرين ميزد كه هنوز هر وقت كلاس او در خاطرم مجسم ميشود كه نشستهايم و او دارد ميبافد و در اين حال قدم زنان از لاي دو صف نيمكتها رد ميشود و از كنار من ميگذرد شانهام را كمي كنار ميكشم كه روغنهاي زلفش روي شانههاي كتم نچكد…!). و بعد آمدم به دبيرستان؛ ورود من به دبيرستان درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان. يادم هست (و چقدر از اينكه اين را فراموش نكردهام خوشحالم) كه نخستين جملهاي را كه در يك كتاب بسيار جدي فلسفي خواندم و همچون پتكي بود كه بر مغزم فرو كوفت و به انديشهاي درازم فرو برد، بعد از ظهري بود، سفره را هنوز جمع نكرده بودند (و اين، علامت وقت نهار ما) و پدرم در حالي كه با غذا بازي ميكرد چيزي ميخواند؛ از جمله كتابهايي كه با دور او گرفته بودند يكي هم «انديشههاي مغز بزرگ» بود از مترلينگ ترجمه منصوري (ذبيح الله) و نخستين جملهاش اين بود: «وقتي شمعي را پف ميكنيم شعلهاش كجا ميرود؟» (حال اين جمله معنيهاي ديگري هم برايم پيدا كرده است). با اين جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد كار ميكند (جز در برخي حالات كه فلج ميشود و پس از چندي باز راه ميافتد). اين شروع تازهاي بود، كتابهايي كه پيش از اين ميخواندم، از سري كتاب خوانهاي عادي بود: ويتامينها، زن مست، تاريخ سينما (از «چه ميدانم؟»)، بينوايان، سالنامه نور دانش، سالنامه دنيا، و… اما از اينجا به بعد افتادم توي انديشيدن مطلق، فلسفه محض، فقط فكر كردن و فكر كردن و فكر كردن و بس، افتادم توي مترلينگ و آناتول فرانس و سير حكمت در اروپا، اين دو تمام مغزم را تصاحب كرده بودند و من حواسم پرتتر شد و از زندگي دور شدم و با اطرافياانم بيگانهتر… خيلي راه رفتم… مغز كوچك من گنجايش اين انديشههايي را كه مغز بزرگ مترلينگ پير را منفجر كرد و ديوانه شد نداشت… به بحراني خطرناك رسيدم! سكوتم بيشتر و غليظتر شد، همراه با بدبيني و تلخ انديشي عجيب… كم كم افتادم توي عرفان… الان نوشتههاي سيكل اولم عبارتست از جمع آوري سخنان زيباي عرفان بزرگ، جنيد و حلاج و قاضي ابويوسف و ملك دينار و فضيل عياض و شبستري و قشيري و ابوسعيد و بايزيد و…
«به صحرا شدم؛ عشق باريده بود و زمينتر شده، و چنان كه پاي مرد به گلزار فرو شود پاي من به عشق فرو ميشد»؛ «من به نور نگريستم و به نگريستن ادامه دادم تا نور شدم»؛ «سي سال بايزيد خدا را ميپرستيد و اكنون ديگر خدا خود را ميپرستد»؛ «قاضي ابويوسف، هفتاد سال بر دين رفت و زهد و تقوي و روزههاي سنگين تابستان و نمازهاي طولاني شبها و رياضت و ذكر، هفتاد سال همه آداب شروع را با تكليف و تعصب انجام داد، روزي او را برهنه يافتند لنگي بر كمر بستهت و بر تلي خاكستر نشستهت شراب مينوشيد و چهرهاش بگشته بود و جنون بر او سخت غالب آمده بود. گفتند تو را چه شد كه از قيد شرع و التزام تكاليف الهي سر زدي و عصيان كردي؟ گفت: بنده پير را از ربقه بندگي خواجهاش آزاد ميكنند و من هفتاد سال بندگي خدا كردم و خدا كريمتر خواجهاي است؛ در حضرتش بدرد بناليدم كه اين بنده هفتاد سال خدمت تو كرده است و اكنون شكسته و فرتوت گشته است چه ميكني؟ گفت: تو را آزاد كردم و ربقه شرع و التزام عبوديت از تو برداشتم؛ رها گشتي! و اكنون من نه بندگي ميكنم كه عاشقي ميكنم و بر عاشقي تكليفي نيست كه عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگيرد!»؛ «من همچون ماري كه پوست بيندازد و از بايزيد بيرون افتادم» (بايزيد)…
و سالها اين چنين گذشت و در آن ايام كه همبازيهايم روزهاي شاد و آزاد و آسودهاي را در عالم خوش بچگي ميگذراندند من دست اندركار اين معاني بودم. مغزم با فلسفه رشد ميكرد و دلم با عرفان داغ ميشد و گرچه بزرگترهايم بر من بيمناك شده بودند و خود نيز كم كم با «يأس» و «درد» آشنا ميشدم (اولي ارمغان فلسفه و دومي هديه عرفان) ولي به هر حال پر بودم و سير بودم و سير آب و لذتم تنها اينكه… آري كارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شيريني و شادي و بازي است محروم اما… اين بس كه ميفهمم! خوب است… احمق نيستم.
تا سالهاي 1329 و 1330 در رسيد و من در سيكل دوم كه ناگهان طوفاني برخاست و دنيا آرامشش برهم خورد و كشمكش از همه سو در گرفت و من نيز از جايگاه ساكت تنهايم كنده شدم و… داستان آغاز شد. همه بزن بزن و بگير بگير و شلوغ پلوغ… و اكنون وارد دنيايي شدم از عقيده و ايمان و قلم و حماسه و هراس و آزادي و عشق به آرمانهايي براي ديگران.
مفصل است؛ خاطرههايي پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوري و صداقت و دروغ و خيانت و فداكاري و… و شهادتها و… چه بگويم؟
چه آتشي؟ چه آتشي؟ اگر آب اقيانوسهاي عالم را بر آن ميريختند زبانه هايش آرام نميگرفت، خيلي پيش رفتم… خيلي… مرگ و قدرت شانه به شانهام ميآمدند. به هر حال گذشت، آري، مثل اينكه ديگر گذشت و من از اين سفر افسانهاي حماسي كه منزلها و صحراها بريدم و برگشتم و با دست خالي بسياري از آنها كه در آن واديها در پي من ميآمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وازرت، مديريت كل، وكالت، نمايندگي… رياست فلان… هو… و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. كه از هرچه ميدادند گرانتر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هيچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزيدم به اين گوشه مدرسه و… معلمي… و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر كه ماندم و دنيا مرا نفريفت و به آزادي ام، به ايمانم و به راهم، خيانت نكردم… ايستادم اما برنگشتم… اما بازنگشتم، به بيراهه هم نرفتم كه من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادي بباد نرفتن دين من است، ديني كه پيروانش بسيار كماند. مردم همه ازدگان روزند و پاسداران شب. جنيد با مريدان از ميدان بغداد ميگذشت؛ سارق مشهوري را كه كوهستانهاي حومه شهر را در زير شمشير خويش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنيد پيش آمد و برپاي او بوسه زد. مريدان خروش كردند. گفت: بر پاي آن مرد بايد بوسه داد كه در راه خويش تا بدين جا بالا آمده است!
بله! صوفيان واستدند از گرومي همه رخت خرقه ما است كه در خانه خمار بماند! و خدا را سپاس ميگويم… اين جمله درماندن من اثري بزرگ داشته است نميدانم از كيست كه: «شرف مرد همچون به كارت يك دختر است، اگر اين بار لكه دار شد ديگر هرگز جبرانپذير نيست.»
قصدم شرح حال نيست، اين را ميخواستم بگويم كه گرچه در سياست همه زندگيم را تا حال غرق كردم و تاخت و تازهاي بسيار كردم اما با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود. اين حقيقت را ده سال پيش آن علي اللهي شهيد دريا ميگفت و همواره ميگفت و با چه تعصب و اصرار و جديتي و من بر او ميخنديدم با چه اطميناني و يقيني كه تو نميفهمي، كه تو نميشناسي، تو علي را در تاريكي ديدهاي، «تاريكي عشق» و در «نور عق» و روشنايي انديشه و آزادي و علم اگر او را بنگري نخواهي شناخت! (چقدر زبان فرق ميكند)! اما باور نميكرد، ميگفت اگر تو را رئيس جمهور ببينم باز هم تو را مرد سياست نخواهم يافت مگر در هند: حال ميفهمم كه چقدر راست ميگفت! من مرد حكمت ام نه سياست!
اما آن وقتها اين حرف را نميتوانستم بفهمم؛ اصلاً گوش نميدانم؛ آن وقتها مردي بودم سي و چهار پنج ساله و دلم با اين زمزمهها آشنا نبود، قلبي داشتم از پولاد، روحي پير و انديشهاي در آسمان… نه مثل حالا بيست و چهار پنج ساله سراپا غرقه در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل واپسي و تپيدن و اضطراب و غم و آرزو و گشت و كوچه و… خيالات رنگين!
به هر حال، در پاسخ آن بابا كه بيعت كن و وارد كه شدي، جز دوتا، هر ميزي را كه خواستي «از هم راه» يك راست برو و پشتش بنشين و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه نظامي سرخ خوابيدم و پس از مدتها آمدم بيرون و با دست خالي… و باز افتادم توي اين قلعه كشوري سبز و حال، وقتي خودم را با آن همسفران ديگرم كه خود را به باغ و آبادي رساندند ميسنجم از شادي و شكر و شوق در پوست نميگنجم كه چه خوب شد كه در آن «سواد اعظم» پاگير نشدم و به دنيا و شر و شورش آلوده نگشتم و معلمي را و خلوت آرام و ساده اين گوشه را برگزيدم و حال را نگهداشتم و از قيل و قال و معركه دامن برچيدم و اگر آنها زر اندوختند من گنج يافت، اگر آنها كاخ برپا كردند من معبد ساختم و اگر آنها باغي خريدند من كشور سبز معجزاتش را دارم و اگر آنها بر چند «رأس» رياست يافتند من بر اقليم بيكرانه اهورايي دلي سلطنت دارم و اگر آنها غرورشان را در پاي ميزي ريختند من آن را بر سر گلدسته معبد عشق بشكستم و اگر آنها به غلامي «قيصر» درآمدند من صحابي «حكيم» شدم، يا غار «نبي» گشتم و آنها راه خويش كج كردند و دامن پر كردند و من ماندم و با دست و دامني خالي به خلوتي خزيدم…
اما اگر آنها نام خويش را به نان فروختند و من بر آب دادم و پيشتر از خضر و پيشتازتر از اسكندر رسيدم و اگر آنها لذت بردند من غم آوردم و اگر آنها پول پرست شدند من بت پرست شدم و اگر آنها همچون عنصري زرآلات خوان گستردند و از نقره ديگدان زدند، من همچون مولوي در «آفتاب» شكفتم و در خورشيد سوختم و سفره از دل گستردم و مانده از درد نهادم و شراب از خون سرگشيدم؛ اگر آنها مرد ابلاغ شدند من مرد داغ شدم و اگر آنها دل به زندگاني بستند من دل به زندگي بستم، اگر آنها وازرت يافتند من سلطنت يافتم، اگر آنها را به دورغ ميستايند مرا به راستي ميپرستند، اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند مرا در نهان به دل دوست دارند و اگر آنها گزارش كار مي نويسند من گزارش حال مينويسم، اگر آنها به آزدي خيانت كردند من به آزادي وفادار ماندم، اگر آنها در شب نشينيهاي آلوده با زنان آلوده ميرقصند من در خلوت پاكم گل پاك صوفي ميبويم، اگر آنها شكم فربه كردهاند آن چنان كه در خشتك خويش نميگنجند من عشق پرودهام آنچنان كه در خويشتنم نميگنجد، اگر آنها كارمند دارند من دردمند دارم، اگر آنها ماده شتر پيرگر بيمارشان را به زور در پاي قصر قرباني كردند من اسماعيلم را به شوق در راه كعبه ذبح كردم، اگر آنها كسي را دارند كه بنوشند و بخندند من كسي را دارم كه بسوزيم و بگرييم، اگر آنها در انبوه هم بيگاه هماند ما در تنهايي خويش آشناي هميم، اگر آنها طلا دارند من عشق دارم، اگر آنها خانه دارند من محراب دارم، اگر آنها صعود ميكنند من به معراج ميروم، اگر آنها در زمين ميخرامند من در آسمان ميپرم، اگر آنها پايان يافتهاند من آغاز شدهام، اگر آنها وكيل شدهاند من در آسمان ميپرم، اگر آنها پايان يافتهاند من آغاز شدهام، اگر آنها وكيل شدهاند من معبود شدهام، اگر آنها رئيساند من رهبرم، اگر آنها غلام خانه ازد و چاكر جان نثار راجه شدهاند من امام پاك نژاد و راهب پاكزاد مهر او شدهام، اگر آنها گردن به زنجير عدل انوشيروان كشيدند و آخور آباد كردند من ترك كاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجير بگسستم و رها شدم و آزادي يافتم و هنرمند شدم و آفريننده شدم و نبوت يافتم و رسالت يافتم و جاويد شدم و در جريده عالم دوام خويش را ثبت كردم. اگر آنها را گروهي چاپلوسي ميكنند كه حرفه شان اين است و هر كه را در جايشان بنشانند اينان را بر گردد خويش دست بر سينه و چربي بر زبان و نفرت در دل خواهد يافت مرا دلي ميستايد كه جهان و هرچه دارد برايش خاكروبه داني زشت و عفن است و مگساني بر آن انبوه، دلي كه جز زيبايي و جز ايمان و جز دوست داشتني نه از جنس اين دنيا در آن راه ندارد دلي كه از غرور خدا را نيز به اصرار من ميستايد! كه ميگويد زيان كردم؟ من كجا و آنها كجا؟
در آن حال كه از باازرهاي گرم و داغ ميگذشتيم و ياران يكايك در هر باازري شتر زرد موي خويش را به بهائي ميفروختند و شاد و خندان ميرفتند و من گريبان خويش و افسار شتر شير مست زرين موي خويش را از دست ودادم بازگانان در ميبردم و ميگذاشتم در دل من ندايي ميگفت كه مفروش، خوب كه نفروختي، مفروش كه در پايان اين راه، در دور دست تو را منتظرند، شهزادهاي آزادهاي اسير قلعه ديوان، به حيله جادو در بند گرفتار و چشم به راه كه: فرياد رسي ميآيد، و به صداي هر پايي سر از گريبان تنهايي غمگينش بر ميدارد كه: كسي ميآيد، و او خريدار تو است، نيازمند تو است، مفروش، نگهدار، او گران خواهد خريد، ارازن مفروش كه اگر تو را پادشاهي دهند ارازن دادهاند و او گران خواهد داد، مفروش، برگير و برو، برو، برو، تا به كويري رسيدي خلوت و سوخته و پر هول و بيآب و آبادي، مترس، مهراس، برو، برو، عطش سوازن و گرگان آدمي خوار بسيار و افسون و جادو همه جا در كمين و ماران و غولان بر سر راه اما… مترس، برو… برو تا آنگاهكه ميرسي به سوادي، سياهي يي از دور، برو، برو، برجي است چون آرزو كشيده، همچون مناره ديدباني در سينه گسترده كوير افراشته، همچون سروي از قلب صحراي سوازن روييده، برجي است كه خداوند خدا، در آن هفتمين روز خلقت كه تو را نيز آفريد و روانت را نيز آفريد و آن همه عجايب در آن نهاد و آن را به خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهاي رنگارنگگونه گون بياراست آن را نيز به خاطر تو در اين كوير بيكس بيفرياد بنياد كرد آن را همه از تو ساخت، هر خشت او، هر آب و گل او، هر كتيبه او، هر غرفه او و پنجره او و زيور او، زينت او و رنگ او و شكال او و اندازه او… همه را از تو برگرفت و آن را عينيت داد و از آنها برجي برافراشت همه مصالحش از تتو و اينك او را ميبيني كه راستي تو را بالاي او كردند و آرزوي تو را اندام او و شرف تو را قامت او و فخر تو را سر او و خيال تو را طرح او و دل تو را دهانه او و هوشتر را دماغه او و غرور تو را گردنه او و قدرت اعجازگر افسانه پرداز هنرمند اتوپياساز عجايت آفرين تو را چشمه سارهاي او و مذهب تو را رنگ دريچههاي مرموز و آقاي او و بالهاي خوش پرواز شوق تو را پايههاي او وطلب تو را پايههاي او و تو را دستههاي او و رقت دل و رقت انديشه تو را ميانه او و تواضع نرم و زيبا و اشرافي تو را آبشار او و… تا كي بگويم؟ تا كي؟ حيف كه نميشود، مجال نيست، علم حضوري.
برجي همچون قامت اندام الههاي كه خداوند كه ذاتش از هوس منزه است از ديدار او چهرهاش از شرم سرخ ميشود آنچنان كه فرشتگان و ديوان و ايزدان و امشاسيندان و راجگان و خواجگان در مييابند؛ برخي همچون خيال شاعر استادي كه هر روز ديواني ميتوانست پرداخت و هر لحظه غزلي و ترانهاي ميتوانست بر بديهه سرود و نپرداخت و نسرود و همه عمر و همه هنرمندي خويش در كار يك تنها قصيده كرد، قصيدهاي غرا در بحر «تقارب» مطلعش تغزل و تشبيب آميخته با وصف بهار و سپس چاك گريبان صبحدم خوش طلوع سپيده دم اميد رنگ شورانگيز، و از آن روييده «ساقه ناز صبح» و بر آن كله بسته… نميدانم چه؟ نميدانم چگونه ميتوان گفت؟ و سپس تخلص گريز از مطلع به مضمون، چه تخلصي! چه گريزي! و سپس مضمون روح قصيده، قلب شعر، سرشار از شگفتي و سحر و تب و تاب و معني و پاكي و زيبايي و خوبي و عمق و ظرافت و لطف و دقايق خيال و لطايف هنر و ظرايف عاطفه… ويرانهاي در هم ريخته از كاخ پادشاهي، تخت جمشيدي غارت شده در هجوم لشكر روم و سوخته از آتش عشق اسكندر و در درون، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس حسنطلب و آنگاه تخلص شاعر، سراينده قصيده و آنگاه حسن مقطع! پايان خوش و خوب و خوشبخت روزگار شاعر كه در دل ممدوح خانه كرده است وصلهاش را زرين خامه داده است.
قصيدهاي سليس و سرشار از جزالت لفظ و لطافت معني و دقت توصيف و مهارت تشبيه و قدرت استعاره و قوت كنايات و تضمين آيات… قصيدهاي كلماتش همه كلمة اللّه و زبانش زبان بلاغت علي و معانيش معاني رسالة العش و بث الشكوي عين القضاة و وزنش سونات «اشكها و لبخندها»ي شاندل و رمزهايش «اساطير خلقت» چين، «سفر تكوين» تورات و استعاراتش ميتولوژي پرومته در زنجير و تشبيهاتش سيره محمد و سرزنش دشمنان حسود پست انديشش و مطلعش آفرينش انسان و خلقت آدم و… مقعطش كنز رو دولاكرواپاري 1969 و عنوانش مشعل ايمان! آه! خدايا! چقدر خوشحالم! هستند در اين دنيا «بسيار بسيار كساني» كه مرا به اين دقت و درست و ظرافت و زيبايي ميفهمند! خيلي هوشيارانه! هوشي به تيزي سر سوزن، به مي مخملف ابر، به ظرافت نقطههاي موهوم و زيباي مردمك چشم، به نازكي شاخك اسرارآميز و گيرنده و فرستنده يك پروانه زرين بال جوان! به رواني و شيريني و خوش آهنگي اين دو خط شعر خوب و لوالجي كه هميشه بر لبهاي من نشيمن دارند:
سيم دندانك و بَس دانك و خندانك و شوخ كه جهان آنك بر ما لب او زندان كرد
لب او بيني گويي كه يكي زير عقيق يا ميان دو گل اندر شكري پنهان كرد آفرين و لوالجي كه از ميان همه شاعران غزلسراي تاريخ ادبيات ما تنها اوست كه گويي از ميان زيباييهاي محبوب «بس داني» او را نيز دريافته است كه تا كجا محب صادق صحاحب دل را بيتاب لذت ميكند، فربه ميكند، سرحالش ميآورد، نشئهاش ميكند و كيست در همه عالم كه بداند عزيزترين و ارجمندترين و دقيقترين و حساسترين جايگاه يك گل يا يك قلم، يا يك… شمع در اين دنيا، در اين زندگي كجا است! اين همه شاعران اين ملك، خوش فهمترين و صاحب دلترين و حساسترين و زيبا شناسترين مردم اين ملت از شمع و گل و پروانه و بلبل سخن گفتهاند، همه شمع را در ميانه جمع نهادهاند! بيشعورهاي احمقها! شمع براي آنها چيست؟ يك مجلس آراء اهل بزم، روشني بخش جمع و جمعيت! سخنران، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب همگان… مفيد، مصلح… خلاصه: «خيلي قابل استفاده»! به قول آن خواهري كه به برادر گرفتار مبتلاي دردمند پريشانش ميگفت تو بايد بت شوي، شمع انجمن هستي، تو را بايد بستايند، همگان بپرستند، تو حق ندار انسان باشي، تو بتي و چون ديد كه برادرش به راستي بيمار شده است و جنوب در پردههاي مغزش و قلبش خوش خانه كرده است و ديگر شفا يافتني نيست چه كرد و چهها كرد؟ و… تا از شدت غم بيمار شد و از يأس و رنج از دست رفتن برادرش، شكستن بتش انديشهاش پريشان گشت (داستان Verts Les cah ) براي آن اهل معناها و اهل دلهاي انگشت شمار شمع چيست؟ چراغ خلوت تاريك شبهايي تنهايي؛ براي شاندل چيست؟ تنهاي گذاران و اشكريز خلوت معبد، همدم روح منتظر و دردمند معبد، قدسي زمزمهگر محراب عبادت…
اما بسدانك شمع ميداند كه جايگاه شايسته و والاي شمع كجا است؟
ساموئل اسمايلز در كتاب «اخلاق» زني را حكايت ميكند كه همسرش را كه در كشاكش سياسي مقامات درخشان و موقعيتهاي برجسته و حساسي يافته بوده است و در كودتايي او را ميگيرند و درشمنان ملتش به جرم آزادي خواهي وطن پرستي تيربارانش ميكنند و سپس بر چوبه دار جنازهاش را بالا ميبرند. وي پيشاپيش مردمي كه به نظاره آمده بودند و هر يك سخني در ستايش او ميگفتند گفت: «همسرم! ميدانم، ميبينم، اين بلندترين مقامي است كه در زندگيت به دست آوردهاي»!
وقتي اين حكايت را خواندم به اين فكر افتادم كه اگر مرد نيز ميتوانست سخن زيباي همسر بس دانكش را بشنود چه لذتي ميبرد! در پاسخ او ميگفت؟ بيشك ميگفت: «همسرم، اين عاليترين و زيباترين و عميقترين ستايشي است كه در زندگي شنيدهام، اين شديدترين و هيجان انگيزترين لذتي است كه از تعبيري بردهام. همسرم: تو نشان دادي كه مرا خوب، قشنگ و دقيق ميشناسي، ميفهمي، هيچ كس اين «كلمه» را به اين خوبي معني نكرده است… آري، مقامي را كه تو برايم رسم كردي از همه مقاماتي كه در اازي فروش ميراث اجدادم و اندوختههاي خودم ميتوانستم به دست آورم بالاتر و عزيزتر است»!
راست ميگفت آن ندا كه مفروش، برو، در پايان اين شاهزاده اسيري آن را گران خواهد خريد، در اازي آن گراميترين جايگاهي را كه در اين جهان هست به تو خواهد بخشيد.
آري، برجي بلند و افراشته در كويري پست، يكنواخت، بيپناه و پناهگاه! بر بالاي آن آشيانههاي كبوتران اعجاز، كبوتران قاصد، قاصد پيغامهاي اهورايي، بخشندگان الهامهاي ملكوتي، فرستندگان آيات وحي خداوندي، كشور سبز آرزوها، اميدها، كانون اسرار خوب، رازهاي پاك، چشمه ساران معاني كبود، كه در هر بال گشودنشان باران مهربان سوگند و سرود، پيك و پيمان، نوازش و پيغام بر سر و رويت باريدن ميگيرد آنچنانكه خيست ميكند، جامه ات بر اندامت ميچسبد، نفست در سر راه سينه ميماند، پلكهايت فرو بسته ميشود و تو همچون كودكي كه ناگهان صاعقهاي در آسمان آبي برق زند و تندري بر سرش كوبد و كودك تنها را ريزش تند مهاجم باران سيل خيز بهاري در زير گيرد، بيچاره ميشوي، پريشان ميشوي و احساس ميكني كه كوزه خشك و گرم و غبار آلودهاي هستي در زير باران و داري خنك ميشوي، داري شسته ميشوي، داري پر ميشوي… و چه لذا روشن و پاك و خوبي است لذت احساس پرشدن، سيراب شدن، سرشار شدن!
برجي همچون قامت والاي نيازي! نه نياز تاجري، نامجويي، زرپرستي، جاه طلبي… نياز پست خاكي بيسر و به زمين فرو برده و خوار و بيرمق و ذليل، نه، قامت نياز دلي كه هرگز به چشم به دست هستي نگشوده است، هرگز چشم به كيسه فقير زندگي نداشته است، قامت نيازي كه جز به آسمانها، به آن سوي سقف آسمان اين جهان سر بر نداشته است، قامت نيازي كه همچون سرو، تنها به آسمان بلند سر كشيده است و به هيچ سوي ديگر ننگريسته است، قامت نيازي كه از هر چه در بهشتش خداوند انداخته است بينياز است و تنها دل به او، خود او «خدا» بسته و جز عشق او از او هيچ نخواسته است كه علي گفته است كه: «گروهي بهشت ميجويند، اينان سود جويانند و طماع، گروهي از دوزخ بيم دارند و اينان عاجزند و ترسو و گروهي بيطمع بهشت و بيبيم دوزخش ميخواهند عشق بورزند و اينان آزادگانند و آزاد «عشق چرا؟ عشق تنها كار بيچراي عالم است، چه، آفرينش بدان پايان ميگيرد، نقش مقصود در كارگاه هستي او است. او يك فعل بيبراي است. غايت همه غايات عالم «براي» نميتواند داشت. چون در پايان دوازدهمين سال بعثت، ماني، ارژنگ را به پايان برد و به خدا داد، خدا در آن نگريسته و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل «اشك و درد و انتظار» رسيد ناگهان سر برداشت، نفسي را كه از آغاز خلقت در سينه نگهداشته بود بركشيد و در حالي كه اشك شوق در چشمش حلقه ميبست گفت:
«شمعي پنهان بودم دوست داشتم مرا بشناسند، ماني را آفريدم و اكنون به كام دل خويش رسيدم» و سپس به انديشه فرو رفت و شبي را تا سحر بيدار ماند در انديشه انسان، و سحرگاه از شوق فرياد زد كه:
تبارك الله احسن الخالقين (آفرين بر خودم بهترين آفرينندگان!).
يعني: به! ببين چه ساختهام! از آب و گل! روح خودم را در او دميدم و اين چنين شد! و اين است كه مرا اين چنين ميشناسد! كه خود را ميشناسد كه گفتهاند: خود را بشناس تا خدا را بشناسي، چه «خود» روح خدا است در اندام تو اي ماني من! اي مبعوث هنرمند بسيار دان من، اي آشناي نازنين گرانبهاي نفيس من، اي روخ من، خود من، و من نخستين بار كه در رسيدم آن من پولادين خويش را كه غروري رويين بر تن داشت، غروري كه با هر ضربهاي كه روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزي كه حوادث بر سرش كوفته بود سختتر گشته بود، بر قامتش فرو شكستم كه در راه طلب اين اول قدم است، چه غرور حجاب راه است كه گفتهاند: «نامرد غرورش را ميفروشد و جوانمرد آن را ميشكند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست كه غرورهاي بزرگ همواره بر عصيان و صلابت سيراب ميشوند و يكبار از تسليم و شكست سيراب ميشوند و سيرابتر و آن بار آن هنگام است كه اين معامله نه در كار دنيا است كه در كار آخرت است و آدميان بر دوگونهاند: خلق كوچه و باازر كه سر به بند كرنش زور ميآورند و گزيدگان كه سر به لبه تيغ ميسپارند و به ربقه تسليم نميآورند، دل به كمند نيايش دوست ميدهند و بسيار اندكاند آنها كه در ظلمت شبهاي هولناك شكنجه گاهها و در آغوش مرگي خونين يك «لفظِ» آلوده به ستايشي نگفتهاند و يك «سطر» آغشته به خواهشي ننوشتهاند و آنگاه در غوغاي پرهراس كفر و زور و خدعه و كينه قيصر سر بر ديوار مهراوه ممنوع نهادهاند و در برابر «تصوير» مريم- زيباترين دختران اورشليم، مادر عيسي روح الله، مسيح كلمة الله، مريم همسر محبوب تئوس كه اشباه الرجال قرون وسطي همسر يوسف نجارش ميخواندند- غريبانه اشك ريختهاند، دردمندانه گريستهاند و سرودها و دعاهاي گداازن از آتش نياز و از بيتابيطلب را از عمق نهادشان به سختي بر كشيدهاند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روي تصوير «او» ريختهاند».
چه زشت است از قربانهاي خويش در راه ايمان خويش سخن گفتن! چه زشت! من اگر ناچار شدم كه نامي از قربانيهاي خويش برم نه از سرپستي است، اين راه همه ميدانند كه من نه مردي سودا گرم و نه مردي تنگ چشم، از آن رو بود كه آن را بپذيرند، نگوييد نگهدار، مكش، حيف است، مريز، اگر از آن نام بردم نام نبردم تا بنمايم، نام نبردم تا آن را ارج نهند، قيمتش را بدانند، پاداش دهند؛ هرگز؛ نام بردم تا بيارجي آن را بنمايم، تا بدانند كه به هيچ نميارزند، تا بشناسند كه اگر جهان را در بهايش بپردازند ارازن خريدهاند و اگر به لبخندك رضايتي بخرندش گران فروختهام!
داستان من داستان عطار است. ما صوفيان همه خويشاوندان يكديگريم و پروردگان يك مكتبيم، مغولي او را از آن پس كه ريختند و زدند و كشتند و سوختند و غارت كردند و بردند و رفتند، اسير كرد و ريسماني بر گردنش بست و به بندگي خويشتن آورد و بر باازر عرضهاش كرد تا بفروشدش، مردي آمد خريدار، گفت اين بنده به چند؟ مغول گفت به چند خري؟ گفت به هزار درهم. عطار گفت مفروش كه بيش از اين ارزم. نفروخت، ديگر آمد و گفت: به يك دينار! عطار گفت: بفروش كه كمتر از اين ارزم! مغول در غضب آمد و سرش را به تيغ بركند. عطار سر بريده خويش را ار خاك برگرفت. ميدويد و در ناي خون آلودش نعرهي مستانهي شوق ميزد و شتابان ميرفت تا به آنجا كه هم اكنون گور او است بايستاد و سر از دست بنهاد و آرام گرفت.
آري، در اين باازر سوداگري را شيوهاي ديگر است و كسي فهم كند كه سودازده باشد و گرفتار موج سودا كه همسايه ديوار به ديوار جنون است! و چه ميگويم؟ جنون نرمش ميكند و در برج پولاد ميگيرد و شمع بيزارش ميسازد و واي كه چه شورانگيز و عظيم است عشق و ايمان! و دريغ كه فهمهاي خو كرده به اندكها و آلوده به پليديها آن را به زن و هوس و پستي شهوت و پليدي زر و دنائت زور و… بالاخره به دنيا و به زندگيش آغشتهاند! و دريغ! و دريغ كه كسي در همه عالم نميداند ميشناسند كه آدميان عشق خدا را ميشناسند و عشق زن را و عشق زر را و عشق جاه را و از اينگونه… و آنچه با اويم با اين رنگها بيگانه است، عشقي است به معشوقي كه از آدميان است… اما… افسوس كه… نيست!
معشوق من چنان لطيف است كه خود را به «بودن» نيالوده است كه اگر جامهي وجود بر تن ميكرد نه معشوق من بود.
معشوق من، راز من، موعود بكت، «گودو» بكت است، منتظري كه هيچ گاه نميرسد! انتظاري كه همواره پس از مرگ پايان ميگيرد، چنان كه اين عشق نيز… هم!»
مجموعه آثار ۳۳ مجموعه و صفحات 5 تا 22 (چاپ اول) .