قمار شريعتی؛ اهميت شريعتی بودن | محمدسعيد حنايی کاشانی (روزنامه اعتماد ـ خرداد ۱۳۸۷)
قمار شريعتی؛ اهميت شريعتی بودن
محمدسعيد حنايي کاشاني
منبع: روزنامه اعتماد
تاریخ: ۲۳ خرداد ۱۳۸۷
این یادداشت روز ۲۳ خرداد ۱۳۸۷ در روزنامه اعتماد منتشر شده است.
بيا تا کار اين امت بسازيم قمار زندگي مردانه بازيم
اقبال لاهوري
سي سال از مرگ دکتر علي شريعتي، روشنفکر و آموزگاري که گمان مي رود تاثيرگذار ترين روشنفکر عمومي ايران در سده اخير باشد، گذشته است. با اين وصف به نظر نمي آيد که بحث از او يا انديشه هاي او پايان يافته باشد، چرا که هنوز هستند کساني که مدعي پيروي از انديشه هاي اويند، هنوز هستند کساني که درصدد برائت جستن از اويند و هنوز هستند کساني که خواهان بدنامي و رسوايي اويند و البته بر اين دسته از افراد بايد کساني را افزود که صرفاً خوانندگان و پژوهشگران آثار و انديشه هاي اويند.
وقتي کسي چنين تاثيري در مخاطبان يک عصر گذاشته است، چندان که در تغييري انقلابي و تاريخي در نظام سياسي و فرهنگي کشوري بسيار مؤثر بوده است، خواه ناخواه اهميتي بسيار مي يابد. شريعتي چه دوستدارش باشيم و چه دشمنش، چه خواننده آثارش باشيم و چه رويگردان از آنها، بخشي مهم از تاريخ سرزمين ما را رقم زده است. بنابراين چه براي پافشاري بر انديشه هاي او و چه براي چيرگي بر آنها يا برگذشتن از آنها و چه براي خط کشيدن بر آنها، ناگزير از فهم و نقد اين انديشه ها هستيم. در اين ميان، داوري در باب شخصيت فردي شريعتي نيز نمي تواند برکنار از اين فهم و نقد باشد. البته اين مقاله نمي تواند به همه پرسش هايي که اکنون مطرح است پاسخ دهد، يا اصلاً مدعي پاسخي براي همه اين پرسش ها باشد، اما مي کوشد دست کم طرحي را پيشنهاد کند که در مرتبه نخست «فهم» و در مرتبه دوم «نقد» انديشه هاي شريعتي و در مرتبه سوم «داوري» درباره او تا اندازه يي امکان پذير شود. درباره شريعتي دو تصور متداول وجود دارد؛ 1- او به گونه يي مبالغه آميز کسي تصور مي شود که نقشي تعيين کننده در سرنگوني نظام پادشاهي در ايران داشته است؛ 2- او کسي تصور مي شود که به احياي انديشه هاي ديني پرداخته و از اين رو، سهمي بسيار در گسترش «اسلامگرايي» و «بنيادگرايي» داشته است. از همين رو، با توجه به حوادث تاريخي پيش آمده در بعد از درگذشت شريعتي، تصور مي شود اگر او نبود تاريخي غير از آنچه امروز هست ممکن مي بود.
1- شريعتي؛ «تاثيرپذير» و «تاثيرگذار»
آثار هر نويسنده يا گوينده يي را مي توان از يک سو بازتاب زمانه و جهان عصر او و از سوي ديگر واکنشي نسبت به آنها دانست. اين سخن، چنان که گاهي گمان مي رود، به هيچ وجه بدان معنا نيست که نويسندگان يا متفکران موجوداتي پذيرا و بي اختيارند و همچون ظرفي اند که به ناگزير پر و خالي مي شود؛ و در اين ميان، آنچه اصالت دارد محتواي ظرف است و نه خود ظرف. از سوي ديگر، نمي توان انسان را موجودي شمرد که در هر لحظه يي از زمان و مکان و در هر محيطي قادر به توليد انديشه يا واکنش هايي بدون تناسب و ربط به جهان اطراف خود است. آنچه تاکنون به تحقيق معلوم شده است گواه بر اين است که انسان نسبتي دوسويه با جهان خود برقرار مي کند؛ از سويي تاثير مي پذيرد و از سويي ديگر تاثير مي گذارد. روند رشد و تحول انسان در روند تاريخ نشان دهنده اين تاثيرپذيري و تاثيرگذاري دوسويه است. بنابراين بهتر است ابتدا از شريعتي در مقام نويسنده و گوينده يي «تاثيرپذير» سخن بگوييم تا «تاثيرگذار».
آيا شريعتي در مقام روشنفکري تاثيرگذار مي توانست کسي غير از آن که شد، باشد؟
2- جهان هاي تاريخي – فرهنگي شريعتي
شريعتي از تلاقي و برخورد سه جهان تاريخي- فرهنگي در وجود خود آگاه بود؛ 1- جهان ايراني؛ 2- جهان اسلامي؛ 3- جهان غربي. دو جهان نخست را مي توانيم بخش «واقع بوده» يا غيراکتسابي وجود او بناميم، بخشي که همچون ميراثي به او رسيده بود و او فقط مي توانست آن را بپذيرد يا نفي کند. اما جهان غربي براي او جهاني بيگانه بود که با آن مواجه شده بود؛ جهاني که از يک سو صورتي تخاصم آميز داشت و از سويي صورتي مهرآميز. جهان غربي يا تمدن اروپايي و امريکايي از يک سو استعمار و جهانگيري را به ياد او مي آورد و از سويي فرهنگ و دانش جديد. جهان غربي هم زهر داشت و هم پادزهر. شريعتي «پادزهر» فرهنگ جديد غربي را خوب مي شناخت و آن را ارج مي گذاشت؛ آزادي و آگاهي. غرب با همين دو ويژگي بود که از قرون تاريک رهيده بود و او با همين دو پادزهر بود که مي خواست به احياي فرهنگ بومي خود بپردازد. از همين رو بود که او شناخت عميق فرهنگ و تمدن اروپايي را مرحله يي ضروري در «بازگشت به خويشتن» مي شمرد؛ «بازگشت به خويش، يک نهضت عميق و دشوار خودشناسي و خودسازي است، لازمه اش شناختن تمدن و فرهنگ اروپاست، شناختن دنياي امروز با همه زشتي ها و زيبايي هايش و نيز شناختن تاريخ تمدن و فرهنگ و ادب و مذهب و اصالت هاي انسان و عوامل انحطاط و ارتقاي تمدن و اجتماع ما و تفاهم با توده مردم و تجانس با متن جامعه و بالاخره احياي آنچه انحطاط در ما کشت و استعمار از ما برد و در ميان ما نسخ کرد و قلب کرد.»(«ما و اقبال»، ص 114)
«کسي که به راستي مي تواند به عنوان يک «روشنفکر»، تقليد از اروپا را محکوم کند و غرب زدگي را از خود براند و «حق حرف زدن» پيدا کند و از فرهنگ و تاريخ «خويشتن» دم زند، کسي است که دو مرحله تکاملي را به واقع طي کرده باشد؛ يکي شناخت درست و عميق فرهنگ و تمدن اروپايي، دوم شناخت درست و عميق تاريخ و جامعه شناسي و فرهنگ و مذهب خويش.» («بازگشت به خويشتن»، م.آ. 4، ص 254)
بدين گونه بود که شريعتي به جست و جوي اسلام رفت و هم بدين گونه بود که مي خواست از همه نظام هاي فکري و فلسفي غرب تا جايي که امکان داشت، چيزي بداند.
3- چرا به «ايمان» نياز است
بارها گفته شده است که شريعتي مردي «پرشور» بود. ما معمولاً «شور» را با عقل و آگاهي در تقابل قرار مي دهيم. گمان ما اين است که عقل و آگاهي با «شور» منافات دارند و در جايي که «شوريدگي» هست جايي براي «عقل» نيست. اما از «عقل» بدون «شور» چه کاري ساخته است؟ هيوم و کانت و هگل و کي يرکگور و نيچه از جمله فيلسوفاني اند که بر تقدم «شور» بر عقل تاکيد کرده اند. اين جمله معروف کانت که «هيچ کار بزرگي بدون شور و شوق انجام نگرفته است» غالباً به نام هگل نقل مي شود، اما شريعتي با اينکه بسيار پرشور سخن مي گفت و عاشقانه بر سر هرچه داشت، قمار مي کرد، دعوت به «شوريدگي» نمي کرد. او همواره از آگاهي و شناخت علمي سخن مي گفت و انديشه هاي آزمايشي خود را نه تبليغ دين بلکه راهي براي رسيدن به حقيقت مي انگاشت؛ «من نه مبلغ مذهب هستم، نه مذهب ارثي را تبليغ مي کنم و نه تعهدي دارم براي تبليغ دين. اين يک نوع تفکر علمي و تحقيقي من است که به جايي رسيده و آن را مي گويم. اين اگر مورد قبول مذهبي ها باشد يا مخالفان مذهب، زياد فرقي نمي کند زيرا اين برداشت شخصي من است، به عنوان شخصي که مطالعه مي کند و چيزي به ذهنش مي رسد.» («جهان بيني و ايدئولوژي»، م. آ. 23، ص 13-12) «… بنابراين من از ايمان يا کفر و عدم ايمان صحبت نمي کنم، آن را کار ندارم. مساله تحليل علمي قضيه است، نه تبليغ و تلقين. امروز ما به شناختن نيازمنديم، نه به اعتقاد و عدم اعتقاد- چه، غالباً معتقديم- براي آنکه دين بدون شناخت ارزشي ندارد. ما امروز به شناختن مذهب نيازمنديم، به شناختن علم، به شناختن جامعه و تاريخ و شناختن شخصيت هايمان، نه به اعتقاد داشتن. اين همه اعتقاد، وقتي با آگاهي توام نباشد نه تنها فايده يي ندارد بلکه مضر است، براي اينکه همه انرژي هاي انساني را مي گيرد. ايمان به خودي خود بي ارزش است؛ آگاهي است که به ايمان ارزش مي دهد… علي را که نمي شناسيم، مثل رستم است که نمي شناسيم، مثل هر کس ديگري است که نمي شناسيم. در شناخت است که اينها با هم فرق مي کنند، والا در خود دوست داشتن و گريستن و ابراز احساسات کردن براي اين شخصيت هاي مذهبي يا مذهب، چه فرقي مي کنند؟ اسلام مجهول مساوي است با جادوگري. کتابي مثل مثنوي يا کتاب حسين کرد، اگر ما هر دو را نشناسيم، چه فرقي مي کند که به کدام يک معتقد باشيم. وقتي که آنها را باز کرديم و خوانديم، مساله ارزش ها، در دو سطح قرار مي گيرند و دوجور روي ما اثر مي گذارند. مساله اين است که ما وقتي مومن مي شويم، مي بينيم هيچ فايده يي ندارد؛ روشنفکر مي شويم، مي بينيم باز هم به هيچ جا نرسيديم. اينکه ما مفهوم واحدي را به نام مذهب يا به نام تصور مذهبي يا جهان بيني مذهبي در ذهن داريم و با اين مفهوم ثابت مشترک از مذاهب، در زندگي بشري مخالفيم يا موافقيم، هر دو غلط است.» («جهان بيني و ايدئولوژي»، م.آ. 23، ص ±5-±4)
با اين وصف از نظر شريعتي «ايمان» معجزه يي داشت که او آن را در نهضت هاي آزاديبخش کشورهاي آفريقايي ديده بود. «سيد جمال و عبده اشتباه شان اين بود که خواستند از دارندگان شروع کنند و اين غيرممکن است، بايد از مردمي آغاز کرد که داراي نعمت محروميت اند؛ نه چيزي دارند که هراس از دست دادنش را داشته باشند و نه در پي دست يافتن به چيزي هستند، يکپارچه ايمان و عقيده اند و هرگاه که رسالت شان اقتضا کند، بي هيچ قيد و شرطي، هرچه را که دارند فدا مي کنند.
براي شروع يک مبارزه اصيل بايد از مردم و به خصوص از نسل جوان و روشنفکران- به معناي کامل کلمه- چشم اميد داشت، چرا که اينان اگر عقيده و ايماني بيابند، پاکباخته اش خواهند شد و با سرعت به عناصر فعال و مجاهد و هستي باز و زندگي باز تبديل مي شوند. تجربه هاي انقلابي و فکري و اصلاحي نشان داده است که در جامعه يي فاسد که هر نوع فسادي در عمق جان و استخوانش ريشه کرده است و همه روشنفکران ظاهربين از آينده ملت و سرزمين نااميد بوده اند، ناگهان با يک جوشش اعتقادي و فکري آگاهانه همه پليدي ها پاک شده است و مردم همه از لباس هاي چرکين درآمده اند.
من خود در اروپا شاهد بودم که آفريقايياني که از پليد ترين عناصر بودند و به کثيف ترين مشاغل مشغول، همين که به عقيده و ايمان دست مي يافتند به صورت مجاهداني پاکباخته و صميمي درمي آمدند و در عرض چند ماه چنان شخصيتي مي يافتند که جا داشت مجسمه شان را در معبر آزادي به پا دارند. سرزمين هايي در دنياي سوم که قمارخانه و فاحشه خانه غرب شده بود و محل عياشي هايي که در فرانسه بي بند و بار نيز ممنوع است و زن و مردش به پادوي کثيف عياشان دنيا تبديل شده بودند، يک باره با جرقه يي در روح و رسيدن به خودآگاهي اعتقادي و بيداري و هدف مشترک، چنان دگرگون مي شدند که در ذهن هاي دنيا مظهر جامعه و مردمي آگاه و مترقي و متعهد و انسان معرفي مي شدند.
… با يک خيزش فکري و آگاهي و ايجاد گرماي ايمان و احساس تعهد- در مردم بي تعهد و لاابالي- و يافتن هدف مشترک در همه گروه ها و قشرهاي مختلف است که چنين معجزه يي صورت مي گيرد و مثل هر معجزه يي سريع و غيرقابل پيش بيني و غيرقابل تصور است.» («اسلام شناسي (1)»، م.آ. 16، ص 201-200)
او البته درباره وضعيت بعد از انقلاب يا بعد از آزادي مستعمرات نيز چيزهايي شنيده بود؛ اينکه مردم آنچنان از وضع جديد ناراضي بودند که آرزوي بازگشت به وضع سابق را مي کردند. اما او بر اين گمان بود که شايد بتوان بر اين تقدير چيره شد. شايد بتوان چاره يي انديشيد تا انقلاب از انحراف مصون بماند.
4- دعوت به اسلام مبارز
اسلام براي شريعتي مجموعه يي از تعاليم کلامي يا متافيزيکي يا عرفاني و معنوي نبود. او به اسلام به چشم آييني مي نگريست که نه تنها مي تواند در جامعه حرکت به وجود بياورد و به آزادي اجتماعي و سياسي بينجامد بلکه مي تواند راه هاي تازه زندگي را نيز بسازد. بنابراين از نظر او تنها راه موفقيت سريع جنبش اجتماعي و سياسي در ايران توسل به اسلام بود؛ انديشه يي که او به صراحت بيان کرد، بعدها دستاويزي قرار گرفت تا به طعنه گفته شود او به اسلام به منزله وسيله مي نگريست، نه غايت. «روشنفکر جامعه ما بايد اين دو اصل را بداند که اولاً جامعه ما اسلامي است و ثانياً اسلام يک حماسه اجتماعي و متحرک است. اگر يک متفکر بتواند نهضت خود را براي بيداري و آگاهي و رشد اجتماعي و فرهنگي توده هاي ما بر اين پايه استوار کند، موفقيتش حتمي و سريع است.» («ما و اقبال»، م. آ. 5، ص 97)
«نهضتي که به وسيله مصلحان اخير اسلامي در محيط اسلام، از چين گرفته تا خليج فارس و تا شمال آفريقا، از نيمه دوم قرن نوزدهم تاکنون به وجود آمده، نهضتي است در ادامه نهضت تاريخ هايي که فلسفه تاريخ اديان ابراهيمي بر آن استوار است. اين نهضت محصور در چارچوب هاي مسائل کلامي و فلسفي و متافيزيکي نيست. لبه تيز اين مبارزه، متوجه نظام عيني حاکم بر تاريخ و بر زندگي و بر مردم است. («ما و اقبال»، م. آ. 5، ص 55-54)
اما شريعتي به تجربه تاريخي جهان اسلام در انطباق خود با محيط ها و سنت هاي متفاوت و دستاوردهاي رنگارنگ و متکثر آن توجه داشت. او «بنيادگرا» يا «قشري گرا»يي نبود که اجراي ظواهر بنا به ادعاي اسلامي را نشانه مسلماني بداند. عبدالرحمن بدوي که اصلاً يک آدم اگزيستانسياليست است، يک آدم محقق آزادي است، مي گويد؛ «تنها از ميان اديان اسلام است که مثل يک روح در قالب ها و بدن هاي گوناگون تجلي متناسب با خودش مي کند و داراي ابعاد گوناگوني است که در هر قرن و هر زمان و با هر بينش تجلي مي کند و تنها اين مذهب است که مي تواند با تحول، تغيير فرهنگ، تفکر و تعقل و نياز و نظام اجتماعي سازگار باشد و به همه اين دردها و نيازها پاسخ بگويد. («سخنراني هاي سفر حج در سال 1349»، در «ميعاد با ابراهيم»، م.آ. ²¹، ص ²·³) از همين رو او خود دست به کار شد تا نشان دهد چگونه مي توان به استخراج معاني عميق انساني از تاريخ و فرهنگ اسلام پرداخت. او براي اين کار به سرمشق روشنفکران و فيلسوفان اروپايي نيز ارجاع مي دهد. چگونه امروز در کشورهاي مترقي اروپا، کار فيلسوف و نويسنده بزرگ اروپايي اين است که حتي از ميتولوژي يونان و روم، از آن افسانه هاي خداياني که در يونان قديم 2600 و 2700 سال پيش بوده اند، از داستان پرومته، سيزيف، زئوس، اطلس، لائوکون و… مفاهيم روشنفکرانه براي شناخت تاريخ انسان استخراج مي کند؟ ما هم بايد همين کار را بکنيم. فرهنگ اسلامي سرشار از عميق ترين و غني ترين معاني انساني است. («جهان بيني و ايدئولوژي»، م. آ. 23، ص ±7-±6)
5- ظهور اسلام مبارز
شريعتي چندان عمر نکرد تا شاهد ظهور آنچه در راه وصول به آن کوشيده بود، باشد، اما او مانند هر جان آگاه ديگري از تقدير خود نيک آگاه بود؛ از آنچه کرده بود و به آنچه رسيده بود. او جوانه زدن درختاني را که کاشته بود، مي ديد، دست کم در يک سال بعد اين جوانه ها شکوفه داد. و اينک حرکتي آغاز شده است که در هيچ يک از اين قالب ها نمي گنجد و با هيچ کدام از اين ضابطه ها قابل تفسير يا تعريف نيست. هرچند آنان که هنوز چشم شان بدين نور تازه عادت نکرده است و چهره نور را دير مي شناسند، نمي توانند اصالت آن را اعتراف کنند و اساساً ماهيتش را تشخيص بدهند و طبق معمول هريک آن را بر اساس ضابطه هاي پيش ساخته يي که در ذهن دارد توجيه و تعريف مي کند و طبيعي است که مرتجع ها آن را «مدرنيسم» يا «مارکسيسم اسلامي» بنامند و مارکسيست ها و مدرنيست ها آن را نوعي «ارتجاع مدرن» يا «مذهب مدرنيزه». اما کساني که هوشياري آن را دارند که يک واقعيت را بر اساس خصلت هاي ذاتي آن و با شيوه يي منطقي، تحقيقي، بي طرفانه و علمي بشناسند و تمييز دهند، نمي توانند انکار کنند که آنچه اکنون در برابر خويش دارند، يک حرکت جديد و يک ايدئولوژي جديد غاستف و آدم هايي با جهان بيني، روح، رفتار و اخلاق جديدي در جامعه پيدا شده اند، که ضابطه هاي خود را دارند، فرهنگ خود را، ايمان خود را و مسووليت ها و جهت گيري هاي خود را و اساساً زبان خاص خود را؛ و با آنکه جوانند عميق ترين و شديد ترين تاثيرهاي انقلابي را در تغيير ارزش ها، چهره ها و رابطه ها در متن جامعه و در اعماق خانواده هاي سنتي نيز به جاي گذاشته اند و وزن و حضور خويش را در سطح جهاني به اثبات رسانده اند، آنچنان که قدرت ها را نيز با وحشت متوجه خويش ساختند. («بازشناسي هويت ايراني- اسلامي»، م.آ.