خاطرات رضا براهنی
شريعتی، ديدار در زندان
رضا براهنی
هم بند و هم سلولی شریعتی در زندان کمیته، نویسند، شاعر و منتقد ادبی
منبع: روزنامه هممیهن
تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
مقاله اختصاصي از دکتر رضا براهني درباره دکتر علي شريعتي و ملاقات او در زندان
يك: سال 1352 به گمانم اواخر مهر، بسته سيگاري كه پس از باز شدن در سلول دستم ميدهند، سيگار «زر» است.
من ميگويم: «اين سيگار من نيست.» نگهبان ميپرسد: «مگه دكتر تو نيستي؟» من بياختيار متوجه نوشتهي روي سيگار ميشوم. نوشته است: «دكتر شريعتي.» ميگويم: «من سيگار «زرين» ميكشم.» اين «زره» است. سيگار را از دستم ميگيرد. در سلول را ميبندد و ميرود. پس دكتر شريعتي را هم گرفتهاند. پيشتر، يكي دوبار از سلولهاي مختلف حرف و سخن يك دكتر پيش آمده است. من گوش خواباندهام، چرا كه فكر كردهام دربارهي من حرف ميزنند. ولي انگار از دكتر ديگري حرف ميزنند. گاهي از سلول بغلي شعر خواندهاند. اسم خواننده را ياد گرفتهام، خوانندهي شعر را و بعدها، شايد او، شايد زنداني ديگري، مرا به پاي «مُرس» ديواري خواسته است. اول كلمه «پابلو» رامرس زده، بعد از تقريبا نيمساعت كه مطمئن شد. نگهبان آن طرفها نيست، كلمه «نرودا» را مُرس زده و بعد سكوت كرده. من منتظرم. بعد مرس ميزنم. ادامه!» مرس بعدي ميگويد: «مُرد!» مبهوت دور و بر را نگاه ميكنم.چرا؟ و بلافاصله مرسی ميزنم: «چرا؟». جملهي بعدي با تمام صلابتش ميآيد: شيلي كودتا شده، نرودا مُرده. مدتي طول ميكشد تا كلمات همه بيايند و از آن مهمتر مدتي طول ميكشد تا من بتوانم مرگ نرودا را در زندان كميته هضم كنم. مينشينم، شروع ميكنم به كندن پوستهاي خشكشدهي كف پاهايم، و بعد در باز ميشود. نگهبان ميگويد: «بگير! سيگارتو بگير، مال تو را داده بودن به يه دكتر ديگه.» روي سيگار زرين نوشتهاند: «دكتر براهني.» قاعدتا اگر سيگار مرا هم به دكتر شريعتي داده باشند او ميداند كه من هم در كميته مشترك هستم. من و شريعتي قبلا همديگر را نديدهايم. يك بار كه او توسط يكي از مريدانش، كه شاگرد كلاسهاي شبانهي ادبيات خلاقهي من بوده، پيامي فرستاده، من به حسينيه ارشاد رفتهام، ولي مردي كه تقريبا همسن و سال خودم بود، به من گفته كه دكتر شريعتي نيست، رفته سفر. ترجمهي تاريخ مختصر نقد ادبي او تازه درآمده. فرصت صحبت پيش نيامده ما فقط در زندان با هم صحبت كردهايم.
دو: اسامي را در اينجا نميبرم. بازجوي من كه مرد چاقي است، با سوالهاي كوتاهكوتاه حرفهاي، مرا نزده است. نديدهام كسي را بزند. از من مسنتر است و حركاتش بسيار كند. شايد از عهده شكنجه كردن برنميآيد. او را درست يك ساعت پس از دهها ضربه كابل و پا زدنهاي ممتد، پس از انتقال از طبقه بالا، به اين طبقه ديدهام. اگر من طرف راست او نشستهام و سوالهايش را جواب ميدهم، طرف چپ او پشت ميز، مرد نسبتا جوان خوشقيافهاي نشسته كه بعدا معلوم ميشود شعرخوان سلول مجاور سلول مرا شوك برقي داده و يك روز، شايد اواخر ماه دوم اقامت در «كميته مشترك»، بعدازظهر، در سلول دراز كشيدهام كه نگهبان در را باز ميكند و ميگويد: بلندشو بيا كارت دارند. از سلول ميآيم بيرون. نگهبان چشمبند ميزند. دستم را ميگيرد و راه ميافتيم. از روي مسافت ميخواهم بفهمم كجا ميبَرَدَم. از زير چشمبند، حوض وسط حياط كميته را ميبينم كه كنار آن به دستور حسينزادهي شكنجهگر ريشبلندم را با دست كندهاند. از پلهها بالا ميرويم انگار ميرويم بازجويي. از روي اندازهها و تعداد قدمهايم ميفهمم كه تقريبا در همان اتاق بازجويي هستم. صدايي غير از صداي بازجوي خودم، ميگويد: «چشمبندش را بردار.» ميبينم همان مرد جوان خوشتيپ است، كه پشت ميزش نشسته، نگاهم ميكند. ميگويد: «بيا بنشين روي صندلي.» ميروم مينشينم. نگهبان را ميفرستد دنبال كارش و از من سوالهاي عجيبي ميكند. «دكتر، دربارهي بودا چي ميدوني؟ ضمن اينكه تعجب ميكنم، از اطلاعات مختصري كه در ذهنم هست با او حرف ميزنم و احساس ميكنم حرفهايم سروته ندارند و بعد ياد دو كتاب دربارهي بودا ميافتم، يكي رمان «سيذارتا» اثر هرمان هسه به ترجمه پرويز داريوش؛ دومي به گمانم كتابي از «بلاسكو ايبانز» و ميگويم: «فكر ميكنم هر دو كتاب را ما در خونه داريم و ميتونين تلفن كنين و يك نفر را بفرستين از خانمم بگيره.»
البته اينها عين حرفها نيست، ولي احتمالا همين حرفها بين ما رد و بدل ميشد. ميگويد: «احتياجي به كتاب نيس. خانم من تو «مدرسه عالي ترجمه» درس ميخوانه و قرار نيس رسالهاي درباره بودا بنويسه.» من ميگويم: «هر كاري از دستم بربيايد با كمال ميل انجام ميدهم.» ميگويد: «متن فارسي را دكتر شريعتي نوشته. ميخواستم از تو خواهش كنم متن را به انگليسي ترجمه كني.» من ميپرسم: «مگر دكتر شريعتي زندان است؟» ميگويد: «آري! ياد گويندا، نام ديگر «كريشنا» ميافتم، «حامي گاوان.» شايد هم اشتباه بكنم. ميگويم:«با كمال ميل ترجمه ميكنم.»بعد ناگهان ميگويد:«آمريكا كه بودم شعر ميگفتم.» و من بياختيار ميپرسم: «پس اينجا چه كار ميكنيد!» و فكر كنم بپرسم درست است كه شما شوك برقي ميدهيد؟ ولي نميپرسم. ميگويد: «بالاخره هر كسي سرنوشتي داره!»
سه: آن روز متن شريعتي درباره بودا را به من نميدهد و روز بعد هم كسي سراغم نميآيد تا چند روز انگار بازجويي و سر و صداي شكنجه تعطيل شده. فكر ميكنم از خير ترجمه و شريعتي و رساله زنش گذشته و بعد يك روز ميآيند چشمبند ميزنند، برم ميدارند، ميبرند همان اتاق. ديگر حالا با چشمبند هم، بدون راهنما ميتوانم جايم را پيدا كنم. وقتي كه چشمبند را برميدارند، بازجوي خودم را ميبينم كه خيلي عصباني است و موقعي كه ميگويد: «بنشين!» بلافاصله يك نامه انگليسي را جلو من ميگذارد و بيش از آنكه من نامه را بخوانم انگشتش را روي نام امضاكننده ميگذارد و ميگويد: «اين ارمني كيه؟» من به سرعت نامه را ميخوانم كه نامهاي است خطاب به اميرعباس هويدا و كسي به نام «يرزي كازينسكي» رئيس انجمن قلم آمريكا به نمايندگي از طرف 1600 شاعر و نويسنده آمريكايي به حمايت از من نوشته و تهديد كرده كه اگر من زندان بمانم ممكن است روابط آمريكا با ايران به خطر بيفتد!! منظور از ارمني، «يرزي كازينسكي» است.» پس از ترجمهي نامه، بازجو ميگويد: «اين مرتيكهي ارمني خيلي خوشخياله! ما رو تهديد ميكنه؟» اينها تقريبا حرفهاي اوست. من ميگويم:« يقينا اشتباه ميكنه. اصلا من چكارهام؟ من كه اين آقا را نميشناسم.» مامور خوشتيپ وارد ميشود. وضع را غيرعادي مييابد. از بازجوي من ميپرسد: «مسالهاي پيش آمده.» بازجوي من جوابي نميدهد. زنگ ميزند، نگهبان ميآيد.
بازجو دستور ميدهد كه مرا به سلولم برگرداند. برميگردم به سلولم. دارند ناهار ميدهند از زير چشمبند ميبينم كه سهم مرا گذاشتهاند بيرون در سلول. من، چشمبندزده، ميروم توي سلول. نگهبان كاسه غذا را ميدهد دستم. مينشينم و شروع ميكنم به خوردن غذا. تا آن زمان اثري از كازينسكي نخواندهام و بعدهاست كه با او دوست ميشوم، در آمريكا و سالها بعد، پس از بازگشت به ايران، همسرم ساناز، دو كتاب از او را به فارسي ترجمه ميكند و بعد معلوم ميشود كه او در يك افتضاح ادبي كه بالا آورده، يعني نوشتههاي گزارشگران مربوط به يكي از كتابهايش را عينا در رماني نقل كرده ميرود توي حمام آپارتمانش؛ همان آپارتماني كه بارها در آنجا از من پذيرايي كرده و يك كيسه نايلوني را سرش ميكند و محكم آن را از هر طرف براي جلوگيري از ورود هوا مسدود ميكند و خود را خفه ميكند و بعدها معلوم ميشود كه كتاب «پرنده رنگشده» را كه ساناز به نام «پرواز را به خاطر بسپار» ترجمه كرده بود، از قرار معلوم از نوشتههاي نويسندهاي لهستاني (خود كازينسكي لهستانيالاصل بود) كش رفته بوده است. ولي الحق نويسنده خوبي بوده اگر همه سارقان ادبي وجدان كار داشتند، ديگر زمين هميشه شبي بيستاره ميماند!
چهار: دو روز بعد كه بازجويم را ميبينم ميگويم:«من در سلولم تنها هستم. شنيدم دكتر شريعتي هم در كميته زنداني است. چرا اجازه نميفرماييد ما در يك سلول باشيم؟» بازجو ميگويد: «كاري از دست او ساخته نيست و بايد مقامات بالاتر در اين باره تصميم بگيرند» و بعد ميگويد: «من در اين باره با آقاي دكتر حسينزاده صحبت ميكنم.» حسينزاده جلاد اعظم ساواك است. ظهر همان روز بازجوي خوشتيپ از راه ميرسد. بازجوي من بلند ميشود، ميرود. من ميمانم و او. از توي كشو ده، دوازده صفحه كاغذ ميكشد بيرون و ميگذارد روي ميز. ميگويد كه به يكي از نگهبانها دستور داده از بيرون براي من غذا بخرد، بياورد. خودش ماموريت دارد و از من ميخواهد كه متن را به انگليسي ترجمه كنم. هنوز خود دكتر شريعتي را نديدهام. حالا خطش را ميبينم. متن دربارهي بوداست. بازجوي خوشتيپ ميرود و من ميمانم با بوداي شريعتي. تنها در اتاق بازجويي طبقه دوم. و آن شعرخوان سلول همسايهام گفته كه خطرناكترين اتاق شكنجه راهش از همين اتاقي است، كه گويا چريكها و مجاهدين گرفتارشده را در آنجا شكنجه ميدهند. شروع ميكنم به ترجمه. دو زنداني دست به دست هم ميدهند، يكي از آنها در كنار بزرگترين اتاقِ شكنجهي سلطنت نشسته و سرنوشت بودا و اهميت او را براي مردم جهان، به عنوان رسالهي ليسانس زن شكنجهگري خوشتيپ ترجمه ميكند.
اولين و آخرين پرس چلوكباب را در «زندان كميته» در آن روز ميخورم، و وقتي نگهبان ميآيد ظرفها را بردارد و ببرد، من وسط كار ترجمهام. ناگهان به سرم ميزند كه بلند شوم و پردهي كلفت را كنار بزنم و بروم توي آن اتاق شكنجه، كه اين همه آدم را در آن مثله و فلج كرده، يا كشتهاند. تصويري كه پس از رفتن نگهبان از آنجا ميگيرم فقط بصري است. جايي است شوم، با انواع مختلف وسايل و ابزارهايي كه نه نامشان را ميدانم و نه سطح و مورد استفادهشان را. ولي بايد ياد ميگرفتم كه توصيف كنم و من دقيقا همين كار را تقريبا چهار سال بعد در آمريكا كردم و آن را در مجلهاي كه ميليونها نسخه از آن در هفته فروش ميرفت به چاپ رساندم، كه پس از چاپ، سردبير وقت كيهان، «امير طاهري» توصيف مرا از محل به نمايشگاه «مادام توسو» در لندن تشبيه ميكند. ولي توصيف من از آن محل، مهمترين جايزهي روزنامهنگاري حقوق بشر در آمريكا را نصيبم ميكند. بعدها «عَلَم» در خاطراتش، وقتي كه صحبت از نوشتهي من با شاه ميكند و به اشتباه ميگويد كه من مطلب را در «پلي بوي» نوشتهام، تاسف ميخورد از اينكه مرا اعدام نكردهاند و ميگويد بايد دست فرانكو را بوسيد. در آن روز بهخصوص صحبت با شاه درباره مقاله من، چهار نفر را به جوخهي اعدام سپرده است.
روز بعد،من پيشنهاد ميكنم كه بازجوي خوشتيپ تلفن خانمش را بگيرد تا من همهچيز متن ترجمهشده را براي او توضيح بدهم. او از اين كار امتناع ميكند و به من ميگويد: «تو همه چيز را به من توضيح بده، من به زنم توضيح ميدهم.» ولي در عمل قضيه پيچيدهتر از اين حرفهاست. دكتر شريعتي ضمن توضيح كار بودا، گاهي مكاتب مادي مخالف با بودا را هم آورده و من موقعي كه ترجمه ميكنم اين قبيل توضيحات را به دقت تشريح ميكنم، بازجوي خوشتيپ سوءظنش تحريك شده و هيچ كاري هم از دست من متن زيردست من، خواه فارسي و خواه انگليسي، برنميآيد و ناگهان ميگويد: «اين توضيحاتي كه درباره ماركسيسم داده، ممكن است زنم را به خطر بيندازد.» من ميگويم: «توضيح داده، براي روشن كردن اختلاف بودا با ماركسيسم و مكاتب ديگر. اگر توضيح نميداد، روشن نميشد كه فرق بودا و مكتبش با بقيهي مكتبها در چيست. و موقعي كه توضيح ترجمه رو به اتمام است، بازجو ناگهان دست ميكند توي جيبش و مقداري نوشته درميآورد و به من ميگويد: «آمريكا كه بودم، شعر ميگفتم. ببين اين شعرها به درد ميخورد.» من اصلا از اين گفتهي او تعجب نميكنم. چون چند شب پيش حدود ساعت يك بعد از نصفه شب، نگهبان بند درِ سلول مرا باز كرده، به من گفته بيايم بيرون و مرا برده ته بند و بعد كنار دستشويي، بيرون مستراحها، نگه داشته و از من خواسته برايش شعر بخوانم و من در ميان بوي كثافت، هرچه شعر در ذهنم داشتم، از خودم و از ديگران براي او خواندهام، ضمن اينكه گاهي چشم توي چشمش ميدوختم تا تاثير بعضي شعرها را دقيقتر در ذهن او ميخكوب كرده باشم، و اين يكي از شبهاي بهيادماندني آن «كميتهي مشترك» لعنتي بود كه در آن از يكسو، عضدي شكنجهگر، انگشتم را ميشكست و تهديد ميكرد كه دستور ميدهد به دختر 13 سالهام تجاوز كنند و از سوي ديگر، مامور شوكبرقياش، از توي جيبش شعرهايش را درميآورد و به من نشان ميدهد و از طرف ديگر نگهباني كه حتما وظايف خطيري مثل بستن پاي زنداني براي كابل زدن يا چشمبندزدن به چشم او را برعهده دارد، در دو قدمي چالههاي مستراح آكنده از كثافت، ميخواهد يك شعر عاشقانه را من چند بار براي او تكرار كنم و چشمانش چنان معصوم به نظر ميآيد كه آدم فكر ميكند مخاطبي از او بهتر براي شعر پيدا نميشود.
پنج: چند روزي پس از تحويل آن ترجمه است كه روزي حدود 10 صبح، در سلول باز ميشود و نگهبان چشمبند بهدست پيدايش ميشود و ميگويد: «بلند شو بيا.» بلند ميشوم. كفشهايم را ميپوشم، چشمبند را ميزند به چشمم، بازويم را ميگيرد، راه ميافتيم. و آنقدر از سلول تا آن اتاق و برعكس را رفته و آمدهام كه ميتوانم چشمبسته، بيكمك او، خودم را به آنجا و از آنجا به سلولم برسانم. چشمبند را كه برميدارد، بازجوي خودم را با بازجوي خوشتيپ ميبينم كه روي صندلي، پشت ميزهايشان نشستهاند و به من تعارف ميكنند كه كنار ديوار مقابل، روي يكي از صندليها بنشينم. تازه نشستهام كه ميبينم نگهباني دست يك زنداني را گرفته، او را به دفتر بازجويي هدايت ميكند. كت اين زنداني را انداختهاند روي سرش، صورتش ديده نميشود و بعد بازجو ميگويد: «آقاي دكتر كتتان را بيندازين پايين.» او كتش را از بالاي سرش ميكشد پايين، آن را تنش ميكند و ميايستد. من تماشايش ميكنم. قيافه را نميشناسم. بازجوي من ميگويد: «دكترين مشغول شوند.» و ما را به هم معرفي ميكند: «آقاي دكتر شريعتي، آقاي دكتر براهني.» شريعتي برميگردد نگاهي به من ميكند. من بلند ميشوم. با هم روبوسي ميكنيم و كنار هم مينشينيم. به محض اينكه نشستيم ميگويد كه مدتي پيش نامهاي خطاب به من به آدرس «مجله فردوسي» فرستاده است. من ميگويم به دستم نرسيده، و بعد من ميگويم، از روي سيگار فهميدهايم كه او اينجاست. ميگويد: «من هم همينطور» و بعد ميگويم من از آقايان بارها خواستهام يا مرا بياورند پيش شما يا شما را بياورند سلول من. ميگويد او نيز دقيقا همين را خواسته و بعد ناگهان يك نفر، جوانتر از ما وارد اتاق ميشود. شريعتي با زانويش ميزند به زانوي من. اين مرد به هر دوي ما سلام ميكند و شريعتي اسم او را ميگويد، به تصور اينكه ممكن است قبلا اسم او را در جايي شنيده باشم و دوباره زانويش را ميزند به زانوي من و ميگويد: «ايشان همسلول من هستند.» و پس از آن ديگر همه حرفها عادي است. درباره مسائل ادبي حرف ميزنيم و او يكي، دو بار اسم «ماسينيون» را ميبرد، و تا آنجا كه به ياد دارم يكي، دو بار هم اسم «آلاحمد» را و آن آقا هم كه در شرايط ديگري هم، من او را بعدا ميبينم، ايستاده، نمينشيند. تا اينكه ما تقاضاي همسلوليشدن را دوباره تكرار ميكنيم و بازجوي من ميگويد: «بايد مقامات بالاتر دستور بدهند.» درباره مسائل معمولي و بيشتر ادبي كمي صحبت ميكنيم. بعد اول آن آقا از اتاق ما بيرون ميرود، بعد كت دكتر شريعتي را ميكشند روي سرش و با نگهباني راهش مياندازد و بعد نگهبان من ميآيد، چشمبند را به چشمم ميزند و برم ميگرداند به سلولم.
شش: چون خاطرات زندان شاه را مفصلتر در كتاب آدمخواران تاجدار [چاپ رندوم هائوس، وينتج، سال 1977] نوشتهام، فقط طرحي از وقايع مربوط به دكتر شريعتي را با حذف فواصل مينويسم. به گمانم نرسيده به اواخر ماه سوم در «كميته مشترك ضدخرابكاري» بود و من در بند سوم در انفرادي بودم كه آمدند و به من گفتند، وسايلت را بردار و وقتي وسائلم را برداشتم، چشمبند زدند و مرا بردند به جاي ديگر. اول پايين، توي حياط و بعد بالاتر از پلهها و بعد در يكي از بندها را باز كردند، درست پشت در، داخل بند، در يكي از سلولها را باز كردند، به من گفتند برو تو. من رفتم تو و وقتي چشمبند را برداشتند، علي شريعتي را توي سلول بزرگي ديدم با دو نفر ديگر كه يكي همان كسي بود كه در روز اول ديدار با شريعتي ديده بودمش و ديگري را تا آن روز نديده بودمش و پس از زندان نيز هرگز نديدمش. همانطور كه خود دكتر شريعتي را هم پس از آنكه از زندان آمدم بيرون، به دليل اينكه سال بعدش به آمريكا رفتم، هرگز در خارج از زندان او را نديدم. سلول دكتر شريعتي يا سلولي كه دكتر شريعتي و آن دو نفر ديگر را در آن نگه ميداشتند، بسيار بزرگ بود. طوري كه در مقايسه با سلولهايي كه من در آنها تنها، يا با يكي دو نفر ديگر سر كرده بودم، ميشد سلول عمومي به حساب آيد، و شايد ده نفري در آن، جا ميشدند. ولي در طول سه، چهار روزي كه من در آن سلول بودم جز دكتر شريعتي، آن دو نفر ديگر و من، زنداني ديگري آورده نشد و هرگز اتفاق نيفتاد، جز موقعي كه به دستشويي برده ميشديم، چهار نفرمان از هم جدا شده باشيم. فقط شب اول بود كه شريعتي بهظاهر براي مراعات ادب، آن دو نفر را جلوتر از من و خودش روانهي دو دستشويي [مستراح] كرد و من و خودش بيرون مانديم و به من فهماند كه بايد مواظب حرفهامان باشيم، چرا كه همان كسي كه در آن روز اول ملاقاتمان بلافاصله پيش ما آورده شد، مامور مراقب او است. طبيعي است كه ما دو نفر مهمترين كاري كه در آن سلول ميتوانستيم بكنيم، مرور سرگذشتهاي فكري، ادبي و اجتماعيمان بود و شايد سياست و حاكميت در مراحل بعدي قرار داشتند. او به كساني علاقه داشت كه من هم علاقه داشتم. بعضي از اينها غربي بودند. او از مطالعه و حضور «لويي ماسينيون» به تفكر شهادت راه يافته بود و بيشك انديشهي «ماسينيون» دربارهي «حلاج» بر او تاثير گذاشته بود. من «روزگار دوزخي آقاي اياز» را نوشته بودم كه در آن شخصيت اصلي، مردي به نام منصور بود كه بالاي دار بود و كل رمان مربوط به همين دار زدن او بود. او «فانون» و «امه سزر» را خوانده بود، حتي اولي را ترجمه هم كرده بود. من اولي را هم خوانده بودم و هم ترجمه كرده بودم. او در مبارزه عرب و اسرائيل، طرفدار كامل فلسطين بود. من كتاب عرب و اسرائيل «ماكسيم رودنسن» را ترجمه كرده بودم كه در روشن كردن ذهن ايرانيان نسبت به ريشههاي اصلي اختلاف عرب و اسرائيل نقش اساسي بازي كرده بود. من قاچاقي بيروت رفته بودم. خبر نداشتم او آن قبيل جاها را رفته يا نه، بهعلاوه او بزرگشدهي تفكر ضديت با شرقشناسي قراردادي غربيان بود و من «تاريخ مذكر» را نوشته بودم كه او نخوانده بود و وقتي كه شخص موردنظر او در سلول اشاره كرد كه ممكن است مرا به دليل نوشتن «تاريخ مذكر» گرفته باشند، او نسبت به آن كتاب اظهار بياطلاعي كرد. او پاهاي مرا كه ديد و حديث كابلها را كه شنيد، سرش را به طرف ديوار برگرداند و موقعي كه برگشت، حالي منقلب داشت. ما هر دو از يك تن متاثر شده بوديم. «جلال آلاحمد» و حسينزاده، رئيس شكنجهگرهاي ساواك روز اول كه دستور كندن ريش مرا ميداد فرياد ميزد كه «… تو قبر جلال آلاحمد، تو هم كه بميري… تو قبر تو.» مسالهي اصلي اين بود كه روشنفكر بومي، روشنفكر از نوعي ديگر است. قرائت احوال ديگران، هرگز به خاطر يك قرائت به خاطر قرائت نيست. يعني قرائت هرگز به سادگي آكادميك نيست، قرائت نوعي روايت دگرگونشدن و به رويت رساندن آن دگرگونشدن است. يك نفر ميتواند تحتتاثير دو هزار كتاب، يك كتاب خوب و درجه يك بنويسد. به نظر من مغتنم است. يك نفر ميتواند پشت سر هم فلسفه ببافد. قابلدرك است و بلامانع. ولي قرائت بومي، قرائتي است از نوعي ديگر و در مركز آن تاثيرپذيري نوعي به قصد و در جهت روايت تاثيرگذاري است. «غربزدگي» و «خدمت و خيانت روشنفكران» هر دو اشكال دارند، اما يك تفكر هم دارند و هر دو روايت آن تفكراند. شما ميتوانيد آن اشكالها را بگيريد، ولي تفكر بومي قابلسنجش با حركت بومي است و حركت بومي طبيعي است كه باب ذوق جهانوطنيها نباشد. من خود اگر قدرت انتخاب ديدگاهي شخصي از مجموعه خواندهها و ديدهها و زندگيام نداشته باشم، فقط انباني از معلوماتم كه فقط به درد تبديل شدن به زائده قرائتهايم از جهان خود و جهان ديگران ميخورم. اينجاست كه تفكر بومي قدرت تبديل شدن به تفكر جهاني را پيدا ميكند، و يا به تفكر بهاصطلاح جهاني نهيب ميزند كه مرا اگر ناديده بگيري، در اين حسابهايي كه كردهاي، من روزي حسابم را از تو جدا ميكنم. اين واقعيت يك رويارويي است؛ در تفكر و امروز اين روايت، روايت مهم اين شرق و غرب با هم و در برابر هم است.
من خوشحال بودم كه سلول شريعتي بزرگتر بود. خوشحال بودم كه او كتاب داشت، قرآن و حافظ و يكي دو كتاب ديگر، كه حالا يادم نيست چه بودند. خوشحال بودم كه غذاي او از خارج زندان خريداري ميشد. خوشحال بودم يك زيلو يا نمد سراسري سلولش را پوشانده بود. خوشحال بودم كه براي خوابيدن، او تشك داشت. كه آن يكي، دو شب آن را مدام به من تعارف كرد. گفت كه چيزي از او خواسته بودند بنويسد، نوشته و كسي به نام سرهنگ «عصار» از او، آن را گرفته و ميگفت از نوع همان حرفهايي است كه هميشه زده. شريعتي در آن سلول هم زنده بود و هم به طرز غريبي متواضع و بردبار. به گمانم برايش فرقي نميكرد كه در سلولش مامور نفوذي گذاشته باشند يا يك آدم آزاد. تاثيرگذاري اشخاص منوط به اين قبيل مسائل نيست. آدم متكي به نفس بر همه تاثير ميگذارد و در لحظهي خاص اگر نيرنگ ببيند، ميداند كه چگونه در لحظهي بعد، آن را دور بزند. تاسف از اين بود كه او زود مُرد. مثل «جلال آلاحمد» كه از او، در سني بالاتر، بود و زود مرده بود. مثل «هدايت» كه زود مرده بود. مثل صادقي و ساعدي كه زود مرده بودند.
او زندان بود كه من از زندان بيرون آمدم. در همان هفتهي اول فهميدم كه دوستان ايراني و آمريكاييام در آمريكا كميتهاي به نام «كميته براي آزادي هنر و انديشه در ايران» تاسيس كردهاند و از طريق آن، دفاع من و ديگران را به عهده گرفتهاند. طي يادداشتي به آنها اطلاع دادم كه علي شريعتي در زندان است و از آنها خواستم كه به دفاع از او برخيزند. وقتي كه آمريكا رفتم و به همان كميته پيوستم، او كه از زندان آزاد شد، توسط پدر يكي از همكاران من در «كميته براي آزادي هنر و انديشه در ايران»، مهندس يا دكتر «عطايي» نامي، به من اطلاع داد كه مهندس سحابي در زندان است و احتياج به دفاع دارد. اعلاميهاي در دفاع از مهندس سحابي نوشته شد و كميته، دفاع از او را بر عهده گرفت. آنطور كه احسان شريعتي در مصاحبهاي با روزنامهي «بامداد» در اوايل انقلاب نوشت، شريعتي ميخواست به خارج بيايد و نوع كاري را بكند كه كميته ما در خارج ميكرد. به خارج آمد ولي… يك شب كه فالي از حافظ گرفت، غزلي خواند كه چند بيتش اين بود:
سحرگه رهرويي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف
كه در شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
كه صد بُت باشدش در آستيني…
ماه خرداد 1386- تورنتو- كانادا
رثاي علي شريعتي
شعري از رضا براهني :
مرد بزرگ
آيينههاست
و انعكاس سلسله دستان مردم است
سوسوي دعوتي است از آن سوي شب،
شبي
كان را كرانه نيست، خداوندگار نيست
بر كشتي شكستهي شب ناخداست او
مشت است در زمانهي دستان باز
باز،
دستيست كز سخاوت خود برملاست او
او را اگر گرفتي و گفتي گرفتنيست
در چنگهاي شوم تو حتي رهاست او
بيمارييِ غريب گرفتهست قوم را
بر هر وَباي شومِ زميني دواست او
وقتي در اين قيامت يغماييانِ ما
هر كس «گليم خويش بدر ميبرد ز موج»(1)
سدي ست موج حادثه را و فداست او
گر پورزال نيست، چرا من غمين شوم؟
زيرا كه او عليست كه شير خداست او
وقت است اين سكوت درآيد ز پا به سر
افراشت باز قامت عالم، صدا ست او
از فرق مردهاي زمين در ربودهاند
اين روسپي- زنان زمان بس كلاهها
فرق است مردهاي زمان را، كلاست او
تصويري از بريدن و بُردن دارم
زين عالم جديد
وقتي تمام مردم عالم را
مثل بُراده از تن آهن بريدهاند
او سرفراز باد كه آهنرُباست او
وقتي كه گاو، طعنه به بلبل زند،
«خموش»!
گل آنكه گفت، هيچ نپرسم چراست او
با هم غريبهايم كه ناساز ميزنيم
آن نغمهزن كجاست غمش آشناست او
تاريخِ راهزن همه را جامهها ربود
كو آن رفيق پاك كه ما را قباست او؟
«وَالله كه شهر بي تو مرا حبس ميشود2»
ما را هواي اوست كه ما را هواست او
«زين همرهان سُست عناصر دلم گرفت3»
كو دستهاي دوست؟ كه دست رضاست او
مردم،
هر يك درون آينهاي خواب ميروند
بيدار باد و باز فزون باد ياد او
چون انعكاس سلسله دستان ماست او
او زندهباد باز كه آيينههاست او
پينوشت
1- تعبيري از سعدي
2 و3- مصرعهايي از غزلي از مولوي
توضيح: شعر رثاي علي شريعتي، در همان سال مرگ او سروده شده، نخست در جاهاي مختلف چاپ شده، بعد در ظلالله، شعرهاي زندان، در نيويورك، بعد در چاپ جديد همان كتاب توسط اميركبير در اوايل انقلاب و بعد در كتاب غمهاي بزرگ ما در كنار مراثي مربوط به محمد مصدق، جلال آلاحمد، خسرو گلسرخي و ديگران در سال 63 در تهران چاپ شده است.
ماه خرداد 1386- تورنتو- كانادا