خاطرات کبرا قدسی نظام آبادی
پای حرفهای «مادر شریعتی» در میدان انقلاب
کبرا قدسی نظام آبادی
زن ۸۵ ساله که مدت سه دهه به دست فروشی کتابهای شریعتی در خیابان انقلاب مشغول بود.
منبع: روزنامه آرمان
تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۸۹
شنبه، ۲۹ خرداد ۱۳۸۹
برق چشمهای نشسته بر قابی چروکیده و شوق صدایش نشان میدهد هنوز یک نام هست…؛ نامی که هنوز میتواند خون را در رگها بدواند؛ حتا در رگهایی ۸۵ساله… نامی که اکراه نخست برای سخن گفتن را به ذوقی شیرین بدل میکند برای پی گرفتن مصرانهٔ یک گفتوگو؛ نام مردی که بیش از سه دهه است با او زندگی میکند…. نامش «کبراست»؛ «کبرا قدسی نظامآبادی»؛ سالهاست که آشنای این خیابان است و زرق و برق هیچکدام از مغازهها و نامهای پرطمطراق هیچکدام از کتابها نتوانسته بساط سادهاش را از رونق بیاندازد؛ چون «بساط او» با نامی گره خورده که روزی در ردیف برترین نامها بوده و هنوز هم… نمیدانم… حتما هست که او هست و بساطش، هم…. «عصا به دست» و «خمیده» میآید؛ از جایی به نام شهرک «علائیه» که نمیدانم کجاست؛ اما مهم این نیست؛ مهم این است که «او میآید». در گرما و سرما، بوران و آفتاب و برف… بساط میکند کنار «کفش بلا» ی نبش خیابان «فخر رازی»، روبهروی دانشگاه تهران… چشمهای بیتفاوت خانم قدسی که حالا مطمئن شده قرار نیست تیتر یکی از آن دست گزارشهایی شود که میخواهند اینبار او را سوژه نشان دادن محرومیتها کنند، و درست هنگامی که میگویم آمدهام تا بپرسم «چرا شریعتی؟» برقی میزنند و دقیقهای بعد ضبط من هم در دست اوست و با ذوقی کودکانه قصهاش را آغاز کرده: «همان سالی که طیب (رضایی) رو گرفتند، اومدیم تهرون. شوهرم تو کورهپزی کار میکرد و من با فروختن کتابای مذهبی در مسجد ارگ به اون کمک میکردم. حالا چهل ساله که مرده… وقتی تازه از اراک اومده بودیم تهرون، به من گفت بریم حسینیهٔ ارشاد و پای صحبتهای شریعتی بشینیم. من شریعتی رو نمیشناختم؛ اما احساس خوبی به حرفهاش داشتم؛ چرا که فکر میکردم حرف دلم رو میزنه…»… و این «حرف از دلبرآمده بر دل نشسته» ظاهرا کار خود را کرده و کبرا قدسی نظامآبادی یا به عبارتی «مادر شریعتی»؛ نامی که میگوید، احسان – فرزند دکتر – او را در مراسم بزرگداشتی با آن خوانده، حالا شده یک فروشنده حرفهای آثار شریعتی.
این گوشه دنیا هم انگار مکان اقتدار اوست و کسی کاری به کارش ندارد… قدسی در حالیکه به کتابهایش خیره شده، ادامه میدهد: «قبل از سال ۵۷ کتاب میفروختم و همهٔ کتابهایی که داشتم و دارم، مذهبی بود. چه موقعی که در منطقه ۶ کتاب میفروختم، چه الآنکه حدود ۳۰ ساله تو انقلاب کتاب میفروشم. فقط یک بار کتابامو بردن. خیلی تقلا کردم. اون موقع شهردار تهران کرباسچی بود. وقتی کتابامو دید، گفت اونا رو بدن؛ چون دیده بود کتابای خوبی دارم» باز برمیگردم به پرسش اول؛ «حالا چرا کتابهای شریعتی؟» عصایش را دستش میگیرد و چانهاش را روی دست میگذارد: «… شریعتی یکی ازبهترین مردان دنیا بود که رفت. اسلامشناس بود…» بعد به بساط آنطرفتر نگاهی میاندازد و چون منتقدی که نمیتواند ناخرسندایاش را پنهان کند، میگوید: «نمیدونم چرا همه دور کتابای اینا جمع میشن؛ ولی کتابای شریعتی رو نمیخرن. جوونا باید این کتابا رو بخونن؛ نه کتابی که همش بیمحتواست و از این شاخه به آن شاخه میپره.» میپرسم «چه چیزی از شریعتی یاد گرفتهاید؟» پاسخ میدهد: «اینکه اسلام را دوست داشته باشم. انسانیت و آزاده بودن را یاد گرفتم. همه کتابای شریعتی رو خوندم. «بازگشت به خویشتن»، «فاطمه فاطمه است»، «علی»؛ من با شریعتی زندگی کردم، سواد یاد گرفتم…» انگار تازه حرفهایش شروع شده باشد، ادامه میدهد: «شریعتی میگفت خدایا علیوار زیستن را و حسینوار زیستن را به من بیاموز! خب، حالا اگر نمیتونیم مثل علی بشیم، جزو علی که میتونیم بشیم. امام علی چندین سال خانهنشین بود؛ ولی اولمرد تاریخ شد. شریعتی هم منظورش این بود که باید علیوار زندگی کنیم، به فقیران کمک کنیم، از روزگار همسایه بیخبر نباشیم…» حالا یکی از کسبه محل هم که به جمع ما اضافه شده، از سختیهای خانم قدسی میگوید: «بنده خدا شب و روز، تابستون و زمستون، توی بارون و برف، همیشه اینجاست. من که هیچوقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم. کاش شهرداری جایی بهش بده تا کتاباشو بفروشه.» «مادر شریعتی» هم میگوید: «ای آقا! کجای کاری! من فقط میخوام اجازه بدن خونهمو بزرگ کنم تا من و پسر و نوههام مجبور نباشیم توی یه اتاق زندگی کنیم یا جایی به پسرم که مریضه بدن تا کفاشی کنه و بتونه خرج بچههاشو دربیاره.» خیلیها من رو دیدن؛ ولی چون چیزی نگفتم، کسی به من رسیدگی نکرد.