مولوی غیبت همه را جبران میکند (۱۳۵۵)
مولوی غیبت همه را جبران میکند*
آنچه در پی میآید نوشتهای از شریعتی دربارهی مولوی است که در شب آخر سال ۱۳۵۵ و در ساعت پنج بعد از نیمهشب به رشتهی تحریر درآمده. این مطلب در پشت کتاب غزلیات شمس تبریزی نوشته شده است.
و مولوی دوبار مرا از مردن بازداشت: نخستین سال های بلوغ بود؛ بحران روحی همراه با بحران فلسفی. چه، اساساً من خواندن را با آثار مترلینگ آغاز کردم و آن اندیشههای بیسرانجام شکآلود که نبوغی چون او را دیوانه کرد پیداست که با مغز یک طفل دوازدهساله کلاس ششم دبستان چه میکند؟ این تشتت فکری در دنیای تصوف که به شدت مرا_ با ناپختگی _ مجذوب خویش کرده بود طوفانیتر و دیوانهکننده شد. سال های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۸ جامعه نیز بیهدف بود و آنچه بود هرج و مرج حزب توده و آخوندیسم جان گرفته و بازیگران سیاسی آزادخیال و فلسفهبافیها، عرفانگرایی ها، مقدسمآبیها، رمانتیسم بیمحتوی و یا مشغولیت های زندگی و شکرگزاری از نعمت «آب باریک و نان تافتون و دیزی آبگوشت…» و من جزو آن اولیها بودم.
پوچی، بدبینی فلسفی، بیگانگی با واقعیت زندگی و عدم وابستگی با جامعه و نداشتن مسئولیت و برداشتن لقمههای فکری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمۀ ادراک و همزمانی آن با بحران بلوغ، مسیر صادق هدایت را که آن ایام خیلی وسوسهانگیز بود، پیش پایم نهاد و من برای پیمودن آن، ساعاتی پس از نیمهشب، آهسته از خانه بیرون آمدم، جادۀ تاریک و خلوت کوهسنگی آن سالها را طی کردم. استخر کوهسنگی نزدیک میشد و من ساعتی دیگر، خود را در آن آرام یافته میدیدم. ناگهان، دلبستگی، تنها دلبستگیام به این دنیا، در این زندگی مرا مردد کرد: مثنوی! و این جمله، نزدیکیهای استخر در درونم کامل شده بود و صریح: «زندگی؟ هیچ، یک خیالبافی پوچ، اما این فایده را دارد که در آن با مثنوی خوش بود و با او دنیا را گشت و رشد کرد…» برگشتم. مرگ و زندگی دو کفۀ همسطح بودند اما مثنوی، کفۀ زندگی را سنگینتر کرد و مرگ را که از آن بینصیب بود، محکوم ساخت. زنده ماندم و با آغاز نهضت ملی، جهت گرفتم.
و فصل دوم ورود به اروپا بود. در اوج جوانی، هم فرهنگ داشتم و هم ایدئولوژی و هم مسئولیت و… اما عظمت این هیولای پولاد، که بر روی طلا و سکس خوابیده است و نامش تمدن جهانگیر مغرب است و دارد نقش تمدن منحصر به فرد بشریت را بازی میکند، مرا بر خود لرزاند. با این دستمایه از فرهنگ و ایمان، تنها، میتوانم با این دیو سیاه برآیم که با یک خیز مرا نبلعد و در معدهاش که سنگآهن و صخره خارا را هضم میکند، جذب و هضم نشوم، آن چنانکه خودپرستی و جنسیت و کار اقتصادی و شغل فنی، وتمایل به رفاه و لذت و مصرف و پیشرفت را که با مزاجش سازگار است، در خونش بریزد و نگه دارد و تمام احساسهای معنوی، ارزشهای اخلاقی، ایدهالهای خدایی و همۀ انگیزهها و آموزشها و اندوختههایی را که از مذهبم و تاریخم به ارث گرفتهام، از ماتحت خود دفع کند…! نمونههایی از چنین آدمهای تجزیه شده را هم به چشم میدیدم.
کیست که در این تنهایی و غربت، در این میدان گلادیاتوربازی، من اسیر را نیرویی میتواند داد که با این غول وحشی و هار و آدمخوار بتوانم مقابله کنم و رامش سازم؟ بیتردید مثنوی را از مشهد خواستم. تنها روح عظیمی که در کالبد ضعیف ما میدمد و ما را در برابر هجوم و حملۀ این مغول متمدن که درونها را قتلعام میکند، آسیبپذیر میسازد و روئیندل. همچون کودک ضعیفی که در کنار پهلوانی از اهل محل یا آشنا و خویشاوند خود حرکت کند و از هیچ آجانی، سگ هاری، دزدی، چاقوکشی، قلدر قدارهبندی نهراسد و حتی در دلش همه را تحقیر کند و یال و کوپال و شاخ و شانه کشیدن و درجه و نشان و دم و دستگاه و اِهن و تُلپشان را به مسخره گیرد. من که شبها را با مولانای کبیر سرکرده بودم، صبح که بر مارکس و هگل و نیچه و سارتر و سوربون و کُلژدوفرانس و اساتید محترم و فرهنگ معتبر و تمدن طلایی و باد و برودهای فرنگی گذر میکردم، نگاهی عاقلانه و لبخندی بزرگوارانه و رفتاری اشرافی و احساسی شاهزادهمآب و نجیبزادهوار داشتم. در برابر این بورژواهای پرافادۀ تازه به دوران رسیدهای که یقههای سفتآرو گردنشان را شق نگه داشته و مدام جیبشان را تکان میدهند تا جرنگ جرنگ پولهای خردهشان را به گوش خلقالله برسانند، و چه چندشآور است تماشای این منظره که میبینی بچه ایرانیها و بچه هندیها و بچه مسلمان هایی که استعمار، شناسنامهشان را دزدیده و جیبشان را خالی کرده و این اصیلزادههای اشرافی را حقیر، فقیر و گدا بارآورده و با جیب خالی به آنجا آمدهاند، بر این نو کیسه گردن شق جیب جرنگ جمع شدهاند و با گوش هایی تیز و نگاه هایی خیره و دهن هایی وا، مسحور تماشای وی شدهاند و به این موسیقی حقیر بازاری با تأمل و جذبۀ صوفیانه گوش سپردهاند و دستپاچهاند که زودتر برگردند و کرامات او را برای ملت خویش حکایت کنند.
اگر دقت کمی کرده باشی میبینی که این ها غالباً بچه «خرپول ها» و یا «بچه سگدوها» یا «بچه خوکمیزها»یند و تنها دلیلی که به آنها حق تحصیل در غرب داده است، یکی خرپولی پدرشان بوده است و دیگری خرفکری خودشان. ناامیدی از اینکه بتوانند در ایران، از سدّ کنکور بگذرند و پول پدرشان که میتواند بهترین زندگی را در هر جای دنیا برایشان فراهم آورد! چنین بچهننههای نونوری که فقط وزناند و قد و دیگر هیچ، مذهبشان را در عمهجانشان میبینند و سنتشان را در ننهجانشان و فرهنگشان را در گوگوش و واریته فرخزاد و تاریخشان همان کتاب چرند تاریخ دروغ دبیرستانی است، که نمرۀ صفر هم از آن گرفتهاند و جامعۀ ایران برایشان همان چند تا محلۀ شمال شهر تهران است با آدمهای ترگل ورگلی که بوی آدمیزاد، نه از شرق و نه از غرب، به دماغشان نخورده. خلاصه بچهحاجی بازاری که اسلام را از چند روضهخوان و فالگیر و هیأت و دوره میگیرد. بچۀ دلال فروش کالاهای خارجی که تمدن را از طریق تورهای توریستی و یا در تماس با چند بازاری حقهباز ژاپنی، امریکایی، آلمانی… کسب کرده یا بچۀ تیمسار و سناتوری که ملیت را، در تکرار تملق های کلیشهای و نوکری و جاننثاری دربار و دولت و رجزخوانی های مهوّع و پرستش هرکه تاج بر سر داشته و کلهمنارها و چشممنارها و شهر کوران و پوست کاهکردن ها را در تاریخ ما، به عنوان شاهکار، به راه انداخته میداند… اکثریت این هایند که به غرب میروند، با چنین مایهدستی از شناخت خویش و مذهب و فرهنگ و تاریخ و آن همه اندیشهها و رنجها و نبوغها و نهضت ها و احساس ها و زیبایی ها و گنجینههای فکر و هنر و ادب و اخلاق و آرمان و ایثار و شهادت و… که در زیر این پردۀ جهالت ما در این سرزمینها خوابیده است و پنهان مانده است. طبیعی است که وی در بازار پرزرق و برق تمدن غربی چشمش خیره شود و دهانش وا بماند و سپس با یک تصدیق پی.اچ.دی و با حالتی که: «این منم طاووس علیین شده» و دماغی پر از نخوت از خویش و نفرت از مردم خویش و دلباختگی عاشقانه به هر گُهی که حتی یک دختر فروشندۀ فرنگی میخورد، بازگردد و از اسلام اقش بگیرد و از ایرانی حالش بهم بخورد و از تاریخ ما بدش بیاید و فقط برای این حاضر شده باشد که به وطنش برگردد که چون اینجا خرتوخر است، با جادوی تصدیقی که دست و پا کرده، پول بیحسابی به جیب زند و در مدت کوتاهی میلیونر شود و برای زندگی توی آدمهای حسابی، با این پولهای بیحساب، زندگی آبرومند و شرافتمندانهای در امریکا و اروپا برای خودش فراهم آورد و این است که میبینی این روشنفکر مترقی تحصیلکردهای که این همه از غیرعلمی بودن مذهب و ارتجاعی بودن فرهنگ و تربیت نداشتن ایرانی عصبانی است، نیامده، یک پا دزد زد و بند کن وردار و رمالِ رسوا و کثیف از آب در میآید، که میدان را از شرخرهای کلاسیک خودمان میگیرد.
خوشبختانه، نه من و نه تو، هیچکدام نه به دلیل بیاستعدادی و نه خرپولی، در میان این گروه بُر نخوردهایم. من سال ها با چهل لیره پول اول شاگردی، با پنج نفر در پاریس زندگی کردم آن چنانکه خانهام هنوز یادگار عبرت دانشجویان است و تو هم بچه منی!
آن بچهها آنجا غالباً بچههای خلفی از آب در میآیند و پول های دزدی پدر را در موردش صرف میکنند و در گریبان روسپیها و جیب سرمایهدارها میریزند و یا به عنوان آنتیتز زندگی اشرافی و کثیف و انگلی پدرشان، بر اساس یک عکسالعمل روحی و بازتاب انعکاسی، مارکسیست میشوند مارکسیست های روحی و امّی که در عین حال بدین وسیله پوچی وجودی و فکری و فرهنگیشان را هم جبران میکنند چون با انتخاب این برچسب، معنائی در خود احساس میکنند؛ بودن خود را اثبات میکنند.
خوشبختانه تو نه چنان عقدهای داری و نه چنین خلائی و بنابر این نه به صورت یک عکسالعمل کور عاطفی و آنتیتز جبری دیالکتیکی که به عنوان یک متفکر آرام و سالم و مشرف بر همۀ جریان ها و از ورای همۀ کشاکشها و عمل و عکسالعملهای اجتماعی، طبقاتی و عاطفی نه یک بازیچه کور و مجبور نقش های اجتماعی و عوامل عینی و خارجی که یک تماشاگر منتقد و قاضی ماجراها و درگیری ها و اختلاف های فکری و ذهنی و سیاسی و اجتماعی… و هرچه در این جهان و بر روی این زمین و درازای این تاریخ میگذرد، باشی و بیندیشی و داوری کنی و چون اکنون در برابر تو، غرب با تمامی حجت ها و سفسطهها و وکلا و شاهدها و اسناد و مدارکش تنها به قاضی آمده است و شرق، تاریخ شرق، روح ایران، ایمان و عشق و آرمان و رسالت و ارزش ها و احساس ها و اصالت ها و زیبایی ها و عظمت ها و سرمایههای اسلام همه غایبند و وکیل مدافع ما حضور ندارد، کتاب مولانا را میفرستم تا به نمایندگی همه در برابر مدعی، از ما دفاع کند. مولوی غیبت همه را جبران میکند و یکتنه همه را حریف است و ترا در ماندن یاری میکند.
علی