ملالی نیست جز… | محمد صادقی (روزنامه شرق ـ خرداد ۱۳۹۱)
ملالی نیست جز …
محمد صادقی
منبع: روزنامه شرق
تاریخ: ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
میجویم بیآنکه بیابم، به تنهایی مینویسم،
کسی اینجا نیست، روز فرو میافتد، سال فرو میافتد،
من با لحظه سقوط میکنم، به اعماق میافتم،
کوره راه ناپیدایی روی آینهها
که تصویر شکسته مرا تکرار میکنند،
پا بر روزها میگذارم، بر لحظههای فرسوده،
پا بر افکار سایهام میگذارم،
به جستوجوی یک لحظه پا بر سایهام میگذارم…
اوکتاویو پاز، سنگ آفتاب
ترجمه احمد میرعلایی
1 سال گذشته و چند روز قبل از سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی، در دفتر کار دوستی عزیز –دکتر قاسمزاده- چند ساعتی با جلال رفیع (روزنامهنگار) گفتوگویی داشتم و از او خواستم تا از چگونگی آشناییاش با آثار و اندیشههای دکتر شریعتی سخن بگوید… او قبل از اینکه به دانشگاه تهران (برای تحصیل در رشته حقوق) بیاید، با توصیه یک کتابفروش (که بعدها شهید میشود) در تربت حیدریه، برخی از کتابهای شریعتی را خوانده و یکبار هم در سال 1349 که پدرش در تهران بستری میشود، متنی را در یکی از روزنامهها میبیند که زمان و مکان یک سخنرانی از شریعتی را به اطلاع شهروندان میرسانده است. وی کمکم و بهویژه در دوره دانشجویی با آثار و نوشتههای شریعتی مأنوس شده و در ادامه دو بار دستگیر و در کمیته مشترک ضد خرابکاری مورد پذیرایی قرار میگیرد! جلال با وجود نپیوستن به گروههایی که به مبارزه غیرمسالمتآمیز رویآورده بودند، به دلیل ارتباط و همدلی با برخی از افرادی که به گروههای چریکی پیوسته بودند و همچنین حساسیت نشان دادن به وضعیت موجود، دو مرتبه طعم زندان و شکنجه را میچشد، که اگر براساس توصیه پدرش رفتار کرده و بیاعتنا به وضعیت سیاسی-اجتماعی آن دوره روزگار سپری میکرد، سرنوشتی دیگر برایش رقم میخورد و زندگیاش در مسیری دیگر قرار میگرفت. ولی این «اما» و «اگر»ها، در شرایط و وضعیت داخلی و خارجی آن روزگار، نسلی را که رفیع یکی از آنها به شمار میآید، بر سر یک دوراهی قرار داد که بهتر است در متنِ زمانه خودش بررسی و واکاوی شود زیرا از یک سو و پس از کودتای 28 مرداد، فضای سیاسی-اجتماعی روز به روز بستهتر شده و جایی برای ابراز صدای منتقدان و معترضان باقی نمیماند تا سرانجام این صدا از جایی دیگر شلیک شود و از سویی دیگر، تسلط گفتمان چپ و انقلابی در فضای روشنفکری جهانی سایه خود را بر فضاهای فکری، فرهنگی و روشنفکری ایران گستراند و در نهایت، مبارزه (چه مسلحانه چه فرهنگی) راهی بود که آن نسل برگزید. وی نیز راه رهایی از وضعیت موجود را در یک دگرگونی بزرگ انتظار کشید و در غیابِ آموزگار «عرفان، برابری و آزادی» انهدامِ وضعیت نامطلوبی را که برنمیتابید، نظاره کرد و در کنار همنسلهای خویش همه آفاق را به رنگِ شفق دید، نگریست و ترسیم کرد… یک روز، در یک غروب غمانگیز (سال 1354) و در حالِ قدم زدن در کوچه مدرسه ملی زمان تهران، دوست مبارزش –هادی خانیکی- از او خواسته بود تا در سوگِ صمیمی ساسان، یکی از «آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند»، شعر موج موج خزر، سروده دکترمحمدرضا شفیعیکدکنی را برایش زمزمه کند و روز دیگر، آن زمزمهها فراتر از رازهای نیمه شبِ مستان، تمامِ ساکنانِ شهر خفته را به سردادن آوازهای بلند و رسا واداشته بود… جلال، پس از شرحِ مفصلِ دوره مبارزه و چند و چونِ زیستِ مبارزان، تاکید کرد که پس از پیروزی انقلاب، راه بهبود و اصلاح را همچنان در استمرار کارهای فرهنگی جستوجو میکرده و از این رو شغل روزنامهنگاری را انتخاب میکند بلکه بتواند سخناش را در سطحی گستردهتر، با مخاطبان خود در میان گذارد (چنانچه دوست قدیمیاش هم امروز در همان رشته استادی نامدار است) و تاکنون نیز چنین راه پیموده و میپیماید…
شنیدن آن خاطرهها و خطرپذیریها هرچند برای من بسیار جذاب و تاملبرانگیز بود، اما تکرار آن برای خود او –جلال- چیزی جز ملالی کهنه نمیتوانست باشد و این همه را من هنگامِ خداحافظی و البته به مانند یک شوک، فهم کردم. وقتی خداحافظی کردیم، گویی سخن و رازی هنوز ناگفته مانده بود! چند قدم برداشت، ایستاد، برگشت، مکثی کرد و گفت؛ شاید این نکتهها برای شما جالب اما برای خودم ملالآور و اندوهناک است! … و من یک لحظه و شاید لحظهای به اندازه فاصله آن روز تا امروز! در آن لحظه متوقف ماندهام و شاید ابراز و انتشار بلاغت آن غم را به تعبیر شاعر (قیصر) تنها در سکوتِ متن یک کتاب بتوان جستوجو کرد و سراغ گرفت! وقتی آن لحظه را در کنار آن خاطرهها میگذارم دو چیز در ذهنم مینشیند؛ یکی، گفتهای از شریعتی: «اما گاهی حرف زدن از پشت این سد هم لذتآور است، احتیاج داریم، ما عزیزترین یادگارها را هم پشت آن دیوار داریم، اصلا تجدید تلخترین خاطرهها، بدترین خاطرهها، گفتن از آن روزها و شبهای سیاه و سخت و آن دلهرهها و تنهاییها و سختیها و آن رنجها خوب است، لذتآور است، باید نشست و از همه آنها حرف زد…» و دیگری، سایهای خسته از قامتی رفیع…
2 قصد ندارم در این مجال کوتاه، به یک نتیجهگیری محتوم رسیده یا سخنی را با قطعیت بر زبان آورم و خودم را خلاص کنم! اما آنچه روشن است این است که شریعتی در شکلگیری آن دگرگونی بزرگ، نقش مهم و موثری داشت؛ مبارزه و مبارزان را به جامعهای که در شعر سراینده در کوچه باغهای نیشابور «خفته» نام گرفته بود، شناساند. همچنین مفاهیم و ادبیاتی را از خود به جا گذاشت که همواره مورد مناقشه اهالی فرهنگ و اندیشه بوده و هست –که خود نشانه حضور مستمر اوست و این قابل کتمان نیست- ولی خود از آن بزنگاه حساس جا ماند. اینکه اگر بود چه واکنشی از خود بروز میداد یا چه راه و روشی را در پیش میگرفت، پرسشی است که پاسخ به آن در «حدس» و «گمان» این و آن گرفتار مانده و خواهد ماند! اما برای کسی که روزگاری و در امتدادِ «راه طی شده»، به نبض تپنده جریان نواندیشی در ایران تبدیل شد و وجه ایدئولوژیک و سیاسی آن را برجستهتر و فربهتر ساخت اگر مجالی باقی نماند تا سرانجامی همچون زندهیاد مهندس مهدی بازرگان (در ابراز آخرین رای و اندیشهاش، جشن مبعث 1371) داشته باشد و به نقد و بازنگری در آرای خود بپردازد، در «انتخابِ» آن راه و نگاه و روشی که برگزید نمیتوان تردید روا نداشت… میتوان مجال نقد را به تمامی گشود که خود نیز بر این باور نبود که سخن و ادعایش حقیقت مطلق است و این است و جز این نیست.
منبع: روزنامهی شرق