خاطرات مصطفی رهنما
با شریعتی برای فلسطینیها پول جمع کردیم
مصطفی رهنما
از دوستان آیتالله طالقانی
منبع: کتاب خاطرات شیخ مصطفی رهنما*
تاریخ: ۱۳۸۷
شیخ مصطفی رهنما در سال ۱۳۰۴ در کرمانشاه متولد شد. در حوزههای علمیه قم، کربلا و نجف تحصیل کرد اما بیشتر از آنکه به فعالیتهای حوزوی بپردازد، به فعالیت مطبوعاتی پرداخت و از جمله در دهه ۲۰ مجلهای با نام «حیات مسلمین» را منتشر کرد. همچنین با نشریاتی مانند کیهان، مهر ایران، طوفان شرق، اقدام، پرچم اسلام، آیین اسلام و روشنفکر همکاری داشت. سالهای منتهی به ملی شدن صنعت نفت، از جمله چهرههای طرفدار مصدق و کاشانی بود و از کودتا تا انقلاب اسلامی، چندین بار بازداشت و زندانی شد. رهنما از جمله روحانیونی بود که حمایت از مردم فلسطین و مبارزه با اسرائیل را در نظر داشت و این بر حساسیت ساواک میافزود. خاطرات و برخی روزنوشتهای او در سالهای ۳۲ و ۳۳، در سال ۸۷ توسط حوزه هنری سازمان تبلیغات منتشر شد که گزیدهای از آن را میخوانید.
مرحوم طالقانی شخصیت خیلی والایی داشتند و خیلی به من کمک میکردند و کمکهای مادی زیادی به من میکرد و بعضا با معرفی من به اشخاصی که مورد اعتمادش بودند، دست مرا میگرفت. البته من آدم سر بزرگی بودم و در حین صحبت با ایشان گاهی به او هم اشکال میگرفتم. حتی یکبار نامهای به آیتالّله بروجردی نوشتم و توسط آیتالّله سیدحسین بُدلا به دست ایشان رساندم که در زمان خود گستاخی بزرگی به حساب میآمد.مرحوم طالقانی خیلی مواظب من بود که گرفتار نشوم و خیلی با من مساعدت میکرد. حتی یکبار به ایشان گفتم فلان کس که توی بانک کارمند است آدم خوبی نیست و با افراد ناسالمی ارتباط دارد. در دفتر شما چکار میکند؟ از ارتباط با او پرهیز کنید. ایشان جواب داد: آدم کاملا خوب، از کجا بیارم، مواظب هستم. خوب، من تند بودم و سعهصدر ایشان را هم نداشتم. ارتباط با آیتالّله طالقانی برای من خیلی مفید واقع شد و به پخته شدنم در امور سیاسی و اجتماعی و مبارزاتیام خیلی کمک کرد. من هم سعی میکردم تا آنجا که دستم میرود در خدمت ایشان باشم و مطالب و توصیهای که به ذهنم میرسید به ایشان عرض میکردم. او هم با دقت و با حوصله به سخنان من گوش میداد. در آن هنگام ایشان مسجد هدایت در خیابان اسلامبول را پایگاه فعالیتهای خود قرار داده بودند و من با ایشان راجع به مسائل فلسطین خیلی همکاری میکردم.
یادم میآید عید فطر بود و در مسجد هدایت توی محراب نشسته بودیم به همراه مرحوم دکتر یداللّه سحابی و شهید، دکتر علی شریعتی، ما چهار نفری راجع به مسائل اجتماع صحبت میکردیم. البته بیشتر صحبت مربوط به دکتر شریعتی و پیرامون ماجرای سفر حج او و تحقیقاتی که در مدینه کرده بودند. در همان محراب ما طرحهایی ریختیم برای کمک به فلسطین، پیشنهاد شد چون عید فطر است، خوب است فطریههای مردم را جهت کمک به مبارزان فلسطینی جمعاوری کنیم. لذا دوتا کیسه برداشتیم و رفتیم میان مردم. یک کیسه برای فطریه، یک کیسه هم برای کمک به فلسطین. مبلغ شانزده هزار و پانصد تومان به پول آن موقع جمع شد. مرحوم طالقانی گفت: آقای رهنما میترسم اگر ساواک خبردار شود، بیاید و این پول را از ما بگیرد. همین امروز یک فکری کنید که این پول سریعتر برسد به دست برادران فلسطینی! من یک دفعه گفتم: خانه سفیر مصر نزدیک خیابان قوامالسلطنه است که حالا سی تیر شده، من با ایشان آشنا هستم و الساعه بلند میشوم و پول را به او میدهم که برساند به دست مبارزان فلسطینی. آقای محمدمهدی جعفری که حالا استاد دانشگاه است و بعدا من به جمع ما اضافه شد؛ گفت: آقای رهنما من ماشین دارم، بلندشو تا تو را برسانم! با این که عید فطر بود و سفارت تعطیل بود، سفیر وقتی فهمید که من هستم، ما را به داخل سفارت راه دادند و رفتیم توی اتاق و پس از خوشوبش، من پول را با یک یادداشت دادم به ایشان که برای فلسطین بفرستد، منزل ایشان، در کنار سفارت بود. یکبار دیگر هم گمان میکنم که ۴۳ ش بود که در همین مسجد هدایت این کار را کردیم و اینبار مبلغ یازده هزار و خردهای تومان جمع شد که به اتفاق مرحوم طالقانی بردیم به سفارت اردن تحویل دادیم و یک نامه هم نوشتیم که این پول را برای فلسطین بفرستید! و یک رسید هم گرفتیم. منتها به اسم فلسطین نوشته نشده بود. البته با اکراه پذیرفتند و پول را قبول کردند.بههرحال ارتباط من با آیتالّله طالقانی روز به روز عمیقتر میشد و ایشان حتی در تبعید که در اطراف کرمان (یا گویا جیرفت) بود نامهای برای من فرستاده بودند و در آن نامه مرا تشویق به ادامه فعالیتهایم کرده بودند و از احوال «ام جمال» (همسرم) و جمال پسرم، پرسیده بودند.
این ارتباط ما خیلی خالصانه ادامه داشت و بعدا من و ایشان به همراه مرحوم حاجمیرزا خلیل کمرهای هیئت سه نفرهای درست کردیم به نام هیئت بیتالمقدس و یک چیزی هم نوشتیم که بنا شد فقط حاجمیرزا خلیل کمرهای امضاء کند.
حاجمیرزا خلیل کمرهای اهل کمره خمین بود و تبعید شده بود به تهران. وی مرد مبارز و دانشمندی بود. اعلامیهای را نوشتیم که سه صفحه میشد. مرحوم طالقانی گفت: آقای رهنما دیگه زحمت تکثیرش با تو، امضاء هم که قرار شد آقای کمرهای بکند، متن را برداشتم و به شمال خیابان فردوسی رفتم. در آنجا مغازهای بود که دستگاه پلیکپی داشت. به هر زحمتی بود او را راضی کردم، اعلامیه را در پانصد نسخه تکثیر کند. خیلی پر محتوی بود و یک نسخه از آن را هم اکنون نیز دارم. صاحب آن مغازه ارمنی بود.
ما در آن اعلامیه مطالب خیلی حساسی را گفته بودیم و از شاه انتقاد کرده بودیم که چرا رژیم اسرائیل را به صورت «دوفاکتو» به رسمیت شناخته است؟
گویا در زمان دولت ساعد بود که با گرفتن مبلغ پنجاه هزار دلار رشوه، «اسرائیل» را به صورت دوفاکتو به رسمیت شناخت. زمانی که آقای باقر کاظمی وزیر خارجه دکتر مصدق بود، تصمیم گرفت روابطی را که قبل از آمدن دولت مصدق با اسرائیل برقرار شده بود بر هم بزند و با فشار زیادی که به دستگاه دیپلماسی آورد این کار را کرد و روابط بین ایران و اسرائیل را در ۱۳۳۰ ش قطع کرد. با این کارهایی که ما میکردیم به تدریج هیئت بیتالمقدس در جهان اسلام شهرتی به هم رساند. تا این که ده نفر دعوت شدیم تا در روز هجرت پیامبر (ص) به قدس مسافرت کنیم. دعوت از طرف آقای سعید رمضان بود. آیتالّله طالقانی هم جزء دعوتشدگان بود. یکی از قضات دادگستری هم بود. آقای صدرالاشراف، رئیس مجلس سنا هم بود و آقای دکتر شیخ و آقای مجد و مردم مهندس مهدی بازرگان، از جمله دیگر دعوتشدگان بودند. در آن موقع هنوز قدس شرقی در دست اسرائيلیها نبود. همه دعوتشدگان یعنی آن نه نفر پاسپورت گرفتند و فقط به من پاسپورت ندادند. حتی به مهندس بازرگان که جزء آن ده نفر بود و آیتالّله طالقانی هم پاسپورت دادند. ولی به من ندادند. در جواب تقاضای من نوشته بودند صلاحیت خروج از کشور را ندارد. درواقع ممنوعالخروج محسوب میشدم. اینها روی همه چیز من حساس بودند. روی پیشینه خودم و پیشینه خانوادگیام و اینکه داییهایم واحدیها میباشند. لذا مرا خطرناک تشخیص داده بودند و البته برایشان خطرناک هم بودم. یک روز آقای حسن صدر که وکیل مبارز دادگستری و اهل اصفهان بود به من گفت: آقای رهنما من از طریق یکی از کسانم که در ساواک هست خبردار شدم که ساواک میخواهد شما را دستگیر کند. ولی اینها متحیرند که بگیرند یا نگیرند و میگویند اگر دستگیرش کنیم این معروفتر میشود و خلاصه ماندهاند که با شما چه بکنند؛ گوشی دستت باشه و بیشتر دست به عصا راه برو تا این باد سموم رد شود. وقتی پاسپورت ندادند، من هم پیامی نوشتم و دادم به آیتالّله خلیل کمرهای که حالا که تو میروی و من نمیتوانم بیایم پیام مرا که در حدود ده، دوازده سطر بود از طرف من بخوانید. در همین سالها به کمک سیدسبط که در مسجد و مدرسه مروی پیشنماز بود و آقای شیخ انصاری و آقای میرزاباقر آشتیانی که از معاریف و متولی مدرسه مروی بود، کتابچهای چاپ کردیم راجع به جنایات اسرائیل غاصب که انعکاس خیلی خوبی در اجتماع داشت. در همین زمان برای بعضی از روزنامهها، مقالات راجع به الجزایر و مراکش و فلسطین مینوشتم که این کار در زمان خود اقدامی جسورانه بود؛ زیرا روزنامه خواندن یک آخوند را خوب نمیدانستند، چه برسد به اینکه مقاله هم بنویسد.
* به کوشش: مسعود کرمیان ـ ناشر: دفتر ادبیات انقلاب اسلامی