Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات یدالله قرائی

خاطراتی از دکتر شریعتی

یدالله قرائی

هم کلاسی علی شریعتی در دانشکده ادبیات مشهد، دکترای ادبیات

منبع: کتاب « ده چهره، ده نگاه»
تاریخ: ۱۳۷۷

 

یدلله قرایی

کتاب « ده چهره، ده نگاه» شامل ده گفتگو در پیرامون فرهنگ، ادب و تاریخ معاصر ایران است در این کتاب خاطراتی  از چهره‌های ادبی تاریخ معاصر  همچون احمد منزوی، یدالله قرایی، علی باقرزاده، ذبیح‌الله صاحب کار، شمس الدین‌اللهی و… توسط جلال قیامی گردآوری و تدوین شده است. این متن بخشی از خاطرات دکتر یدالله قرایی هم کلاسی دکتر شریعتی در دانشکده ادبیات مشهد در مورد دکتر شریعتی  است. 

«…ما با شریعتی شعرهایی داشتیم. در روزنامهٔ آفتاب شرق، دو شعر عجیب چاپ شده است که اگرچه هر کدام، یکی از آن‌ها را جداگانه سروده‌ایم؛ ولی هر دو یک عنوان دارند: «قو»[1] . یک چاووشی هم در قالب شعر نو سروده بودم که در آن زمان منتشر شد و خیلی مورد اعتراض مردم قرار گرفت. این امر به سال ۳۴ یا ۳۵ مربوط می‌شود.

  اول شاگردی «دانشکده» حق من بود. من باید به فرانسه می‌رفتم. این که

  علی شریعتی به فرانسه رفت، عامل خود من بودم. برای این که «دانشکده» آقای

شریعتی را به دلیل غیبت‌های مکرری که داشت، در چند درس از امتحان خرداد محروم کرده بود. غیبت‌هایش هم به این دلیل بود که چند بار دستگیر شده بود.

  فبل از امتحانات شریعتی گفت: تابستانِ ما را خراب کردند. گفتم: چرا؟ گفت: مگر ندیده‌ای اسم مرا زده‌اند جزو کسانی که باید در شهریور امتحان بدهند. من به دفتر رفتم و پرسیدم: شریعتی چه درس‌هایی را باید در شهریور امتحان بدهد؟ درس خراسانی بود؛ درس دکتر یوسفی بود و یک درس دیگر. گفتم: من درست می‌کنم. رفتم پیش دکتر فیاض که اینها دارند شریعتی را از امتحان خرداد محروم می‌کنند. گفت: برای آن که غیبت کرده است. گفتم: دستور بفرمایید که استادانش با امتحان دادنش در خرداد موافقت کنند. گفت: خودتان صحبت کنید و از قول من بگویید. رفتم و با خراسانی صحبت کردم؛ گفتم: شما منطقی هستید؛ اگر شریعتی علمش را دارد، باید امتحانش را بدهد و اگر ندارد خودش می‌افتد. گفت: من حرفی ندارم. رفتم با دکتر یوسفی صحبت کردم. او گفت: نه، این دفتر است و ما نمی‌توانیم چنین کاری بکنیم. گفتم: من به تمام دانشجویان می‌گویم امتحان ندهند. این را که گفتم، نگران شد. گفت: اگر آقای فیاض موافقت بکنند، من موافقم. گفتم: آن با من. به هر صورت، آن‌ها را وادار کردم که از شریعتی امتحان بگیرند. امتحان که دادیم، معدل بنده شد مثلاً ۵۲/۱۴، معدل ایشان شد ۵۷/۱۴؛ یعنی برای پنج صدم ایشان اول شد. بعد هم قرار نبود شاگرد اول رشتهٔ ادبیات فارسی را به خارج بفرستند؛ اما شاه در یک مصاحبه گفته بود: همهٔ رشته‌ها را بفرستید. شانس شریعتی از این جا گل کرد. اگر من می‌دانستم شاگرد اول رشتهٔ ادبیات فارسی را هم به خارج می‌فرستند، شاید این فداکاری را نمی‌کردم.

  • بعضی معتقدند مرحوم شریعتی به آنچه می‌گفت اعتقادی نداشت؛ بلکه غایت آمالش سرنگون شدن شاه بود. برخی دیگر خلاف این فکر می‌کنند و می‌گویند: او به آنچه می‌گفت و می‌نوشت، عمیقاً باور داشت. شما چه می‌گویید؟

پاسخ به این سؤال دو عیب دارد؛ یک حسن. عیب اول این است که دو گروه با من دشمن می‌شوند. یکی طرفداران متعصب او و یکی هم دیگرانی که مصلحت‌جوی‌اند.

  • هیچ‌کس دربست پذیرفته نیست. همهٔ ما مجموعه‌ای از ضعف‌ها و قوّت‌ها هستیم. اگر کسی در کنار کارهای درخشان و فداکاری‌هایش عیب و نقصی هم دارد، چیزی از قدر او نمی‌کاهد.

من با دو جمله که دربارهٔ شریعتی گفتم، پاسخ شما را دادم. یکی این که گفتم: شریعتی شهید زنده بود. البته این معنا دارد؛ یعنی در آن خطی که در راستای توانایی‌ها و واقعیتش بود، نبود؛ چون اگر حرفی صمیمانه نباشد، ارزش‌مند نیست. صمیمیت، عامل اصلی بیان است. او آن‌طور که او را می‌شناسند، نبود. اگر شریعتی حقیقتش را روشن می‌کرد، مرد بسیار شگفت‌انگیز و جالبی بود. دربارهٔ کتاب‌ها و سخنرانی‌هایش باید بگویم که شاید صمیمیت را فدای مصلحت کرده باشد.

  • اگر باز هم دربارهٔ مرحوم شریعتی خاطره‌ای، برخوردی یا نکته‌ای هست، بفرمایید.

یک وقت که در تهران، «حسینیهٔ ارشاد» مورد حمله قرار گرفته بود، شریعتی را در برده و پنهانش کرده بودند در یک آپارتمان خالی که رو به روی «حسینیهٔ ارشاد» و پشت «بانک ملی» واقع بود. او را در اتاقی جا داده و در را به رویش قفل کرده بودند و کلید را از زیر در داده بودند داخل؛ ولی کسی جرأت نکرده بود برود به او برسد و آب و غذایی برایش ببرد. مرحوم حسن روحانی که بعد از انقلاب و در زمان وزارت آقای یزدی، سفیر ایران در سوریه شد، خیلی با شریعتی و مرحوم پدرش دمخور بود و با هم همسنگر و هم‌بند بودند. ایشان با من هم خیلی رفیق بود. مرحوم دکتر مجتهدی تبریزی هم که یک وقتی دادستان تهران و آدم بسیار باذوق، شوخ و طنازی بود و چند کتابی هم از وی مانده است، با مرحوم روحانی و من خیلی رفیق بود. یک روز چهارشنبه که در خانهٔ من برای ناهار جمع شدند، گفت که: خبر داری رفیقت در چه وضعی است؟ گفتم: نه، چه‌طور؟ گفت: شریعتی در وضع خیلی بدی است. من رفتم به همان آپارتمان و او را صدا زدم. جواب داد و از زیر در، کلید را رد کرد به من. در را باز کردم و او را آوردم بیرون. بعد او را به خانه آوردم و یک هفته یا شاید ده روز در خانهٔ من بود. این‌طور مواقع، بعد از این که ساخت و پرداخت کار انجام می‌شد و گفت و گوی‌مان آغاز می‌گشت، واقعاً با او اوج‌ها و پروازها داشتیم.

بعد از ده روز که با هم بودیم، گفت: می‌خواهم ترتیب کار را بدهم و به‌طور کامل بیایم به تهران. رفت به مشهد و بعد که به تهران برگشت، دیگر او را کم می‌دیدم؛ به دلیل این که گرفتار مریدهایش بود. می‌گفت: مریدها ولم نمی‌کنند؛ یقه‌ام را می‌گیرند و می‌گویند باید امروز راجع به این قضیه صحبت بکنی. من هم بالبدیهه چه می‌توانم بگویم؟ البته مطالعاتی که در چند ماه صورت گرفته باشد که در کار نبود. شما کتاب فاطمه، فاطمه است را ببینید. اینها ابداعی است و مطلب تحقیقی ندارد؛ چون جنبه‌های شعری روح شریعتی پر بود. شما این گفتار او را بشکافید. به هر حال، من شریعتی را شهید می‌دانم.

  این نکته را هم بگویم که وقتی مرحوم شریعتی از پاریس برگشت، من در تایباد بودم؛ برای آن که تا سال ۴۲ در تایباد بودم و او قبل از سال ۴۲ آمد. گفت: موقعی که به ایران آمدم، کتاب‌های خوبی داشتم که از من گرفتند و دیگر به من نرسید. اگر می‌توانی آن کتاب‌ها را به من برسان. من هرچه جست و جو کردم، نتوانستم کتاب‌هایش را پیدا بکنم و کتاب‌هایش از بین رفت. همچنان که از خود من بسیاری کتاب‌ها از بین رفته؛ یعنی افرادی که آن‌ها را بردند که مروری بکنند و بعد پس بدهند؛ ولی دیگر پس ند ادند. در همین کتاب چهل و چند سال با امید هم گله کرده‌ام که کتابی از علی شریعتی داشته‌ام که پشت‌نویس جالبی هم داشته و اکنون از بین رفته است. در پشت‌نویس آن کتاب، نوشته بود که: اکنون من تنها هستم. بعد هم این شعر اخوان را نوشته بود که:

ما   چون  دو  دریچه   رو  به  روی  هم                                           آگاه    ز    هر     بگو    مگوی    هم

هر   روز  سلام    و    پرسش   و   خنده                                           هر      روز       قرار         روز      آینده

عمر    آینهٔ   بهشت  ،   امّا     ….       آه                                           پیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه

                        اکنون دل من شکسته و خسته است                                            زیرا  یکی از  دریچه‌ها بسته  است

                        نه    مهر  فسون ،  نه  ماه   جادو  کرد                                            نفرین به سفرکه هر چه کرد او کرد

  • اگر مطلبی دربارهٔ مرحوم شریعتی هست که در مصاحبه با آقای راهنما نگفته‌اید، بگویید.

آن چیزهایی را که به آقای راهنما نگفتم، به شما هم نباید بگویم؛ چون که گفتنی نیست. اگر زنده بود، همه چیزش را می‌گفتم. اینها را دیگر بگذارید برای خودم باشد. اگر ـ همچنان که تصمیم دارم ـ کتابی دربارهٔ شریعتی بنویسم، آن ناگفتنی‌ها را با زبان دیگری خواهم نوشت.

  • اکنون می‌رسیم به مرحوم مهدی اخوان ثالث. در این جا اجازه می‌خواهم که من هم خاطره‌ای نقل کنم. در هنگام موشک باران تهران، یک روز آن مرحوم به انجمن ادبی فرح آمد. در آن جا هم معمران بودند و هم جوان‌ها. شاعر جوانی از دوستان من که در آن وقت، دانشجوی رشتهٔ جغرافیا در دانشکدهٔ ادبیات مشهد بود، در آن جا حضور داشت و شعری خواند که در آن کلمهٔ «عَطر» آمده بود. این کلمه را «عِطر» تلفظ کرد. بعد از پایان شعر، اخوان گفت: چرا «عِطر»، همان «عَطر» را بگویید که فارسی است. این دوست من بعدها مجموعهٔ شعری منتشر کرد به نام «در کوله بار ابر».
  • برخی معتقدند کتاب «چهل و چند سال با امید» بیشتر در خراب کردن شخصیت اخوان است تا بزرگداشت او. شما چه پاسخی دارید؟

دیدگاه‌ها و انسان‌ها متفاوت هستند. هر کس هم در جای خودش نشسته است. اگر کسی جای من بنشیند و وقایع را بببیند، قضیه حل است. بعضی می‌گویند: عمر ما از دست رفت؛ اگر دو مرتبه به دنیا بیاییم، می‌دانیم چه جور زندگی‌ کنیم. من می‌گویم: نه، همانی که بودی، خواهی بود. اگر رهایت بکنند، باز همان مسیر را می‌روی. وقتی قلم را برای نوشتن چهل و جند سال با امید به دست گرفتم، اول گفتم: ما نمی‌خواهیم از اخوان یک قدیس بسازیم یا این که زنده‌اش کنیم. او  زندهٔ جاوید است. کسانی که چنین می‌گویند، لابد به پایان کتاب نرسیده‌اند و در خاطرات گم شده‌اند. اخوان یکی از قله‌های ادب ماست. او برآیندِ شعر معاصر بود و چون قله‌ای از میان همگنان سرکشیده است.

  • اگر خاطراتی از مرحوم اخوان دارید، بیان بفرمایید.

اگر بخواهیم خاطرات چهل و چند سال دوستی با او را که جز یک مدت کوتاه بین سال‌های ۳۳ ـ ۳۲ تا ۴۲ ـ ۴۱ ، تقریباً هفته‌ای سه شبانه روز با هم بودیم بگویم، خیلی مشکل است. خاطره‌های بسیار زیادی هست که انتخاب از میان آن‌ها دشوار است. به همین دلیل، برای آن که بعضی چیزها گم نشود و به خاطرم بماند، براساس هدفی که داشته‌ام، چیزهایی گفته‌ام که خصلت‌های اخوان را نشان می‌دهد. البته آن‌ها مستند به خاطره است. الآن هم خیلی حرف دارم، ولی نمی‌توانم لحظه‌ای خودم را نگه دارم و از سابقه چیزی بجویم که در خور این سؤال باشد. لحظات زندگی ما هیچ‌کدام تکراری نبود؛ چه با شریعتی، چه با اخوان. ده شبانه روز می‌نشستیم صحبت می‌کردیم و هر دفعه که شبانه روزی صحبت می‌کردیم، دست آخر هر دو پشیمان بودیم که کاش یک ضبط صوت گذاشته بودیم و گفت و گوها را ضبط می‌کردیم. بخصوص اخوان می‌گفت: این حرف‌هایی که تو الآن می‌زنی، خیلی جالب است؛ چرا بعد آن‌ها را نمی‌نویسی؟ می‌گفتم: فردا یادم می‌رود. می‌گفت: بیا یک ضبط صوت برایت بگذارم. منتها عیبش این بود که در لحظهٔ شروع نمی‌دانستیم که قرار است راجع به چه صحبت شود. به همین دلیل، ضبط صوت هم نمی‌گذاشتیم. فراموشکاری هم بود. آخر این تأسف را خوردیم که با این حرف‌های زیادی که هر دو داشتیم، ای کاش این کار را کرده بودیم.

  مرحوم خراسانی خاطرهٔ جالبی نقل می‌کرد که با شریعتی بی‌ارتباط نیست. می‌گفت: بعد از این که از دانشگاه اصفهان بازنشسته شدم و عازم تهران بودم، شبی در اصفهان تأمل کردم. رییس «دانشکدهٔ ادبیات» اصفهان گفت: حالا که این‌جا هستید، یک سخنرانی برای دانشجویان ترتیب بدهید. گفتم: من حاضرم. پرسیدند: موضوعش چیست؟ گفتم: شما اگر موضوعی در نظر دارید، راجع به آن سخنرانی می‌کنم. گفتند: نه، هر چه خودت می‌خواهی بگو. من هم فکر کردم و گفتم موضوع سخنرانی را بنویسید: «حج، فستیوال توانگران». آن‌ها هم بدون این که بفهمند، همین را نوشتند. من سخنرانی کردم و گفتم: من بچهٔ مشهدم. در کودکی می‌دیدم که شال «حاجی‌ها» از «کربلایی‌ها» قیمتی‌تر و پرنقش‌ و نگارتر است. به همین دلیل، «حاجی‌ها» را از «کربلایی‌ها» بیشتر حرمت می‌گذاشتیم. کم کم آمدم تا به تهران رسیدم. وقتی به طرف طالقان رفتم، دیدم شال «مشهدی‌ها» از «کربلایی‌ها» قیمتی‌تر است. خیلی تعجب کردم. یک مرتبه یادم آمد که طالقان به کربلا نزدیک‌تر است تا به مشهد. پس «مشهدی» شدن از «کربلایی» شدن خرج بیشتری برمی‌دارد. این است که چون «حاجی» شدن در شهرهای دور از مکه پر خرج‌تر است، عزت و قرب بیشتری دارد. به این‌جا که رسیدم، یک مرتبه دانشجویی بلند شد و گفت: اجازه هست؟ گفتم: بفرمایید. گفت: شما کتاب حج دکتر شریعتی را نخوانده‌اید؟ گفتم: معلوم نیست و نیازی هم نبوده است؛ چون که من خودِ شریعتی را خوانده‌ام. او شاگرد من بوده است. آن دانشجو ساکت شد و نشست. دقایقی بعد، بدون اجازه بلند شد و گفت: ما هم یک معلم داشتیم که خیلی خر بود. گفتم: البته واضح است، برای این که او مثل تو را پرورانده و من مثل شریعتی را![2] »

 

[1]   «قوی سپید»

جوشید از ستیغ گرانسنگ کوهسار

بس چشمه‌های نور

بشکفت بر لبان خموش افق به ناز

خورشید عاشقانه فرستاد سوی ابر

بس بوسه‌های گرم

بر گونه‌های دخترک از این هوس شکفت

چندین شرار شرم

باران نرم زمزمه‌ای ساز کرده است

سرگرم شست و شوست

 رقاصهٔ نسیم هوسباز و عشوه‌گر

با من به گفت و گوست

من بر کنار ساحل مست از شراب صبح

بنشسته‌ام دو دیده به راه امید خویش

بینم به ناز بال گشوده است سوی من

آن نازنین شناور قوی سپید خویش                                                                         اردیبهشت ماه ۳۷

علی شریعتی                    روزنامهٔ آفتاب شرق ـ سال سی و چهارم ـ یک‌شنبه، ۴ خرداد ۱۳۳۷ «قو»

ماه پیدا نیست …

لیکن در زمین شیری آهسته می‌لغزد

تکه تکه ابر کفهای شناور از کناره‌ی کوه

دمبدم بر خاک می‌ریزد

                                      ***

در زمین جا نیست

کز چشم تو پیدا نیست

دشت یک تخته است نقره‌ی سیر

اگر سر می‌کند جایی گهی یک ابر

نپاید دیر

                            ***

در کنار رود

مرد بی‌تشویش

غافل از هر چیز هم از خویش

چشم بر زیبا شناور قوی خود دارد

                               ***

قو یک زیبا

همچو دفعه پیش

می‌خزد رو سوی او آرام و بی‌پروا

مرد با میلی ز اول بیش

باز می‌خواهد کشد دستی

بر پرندین خواب پرهایش

                                     ***

لیک می‌ترسد که این جادو  فریب تیز در پرواز

غافل از دست نوازشگر

پرگشاید باز

یدالله قرایی                          روزنامه آفتاب شرق، سال سی و پنجم، سه‌شنبه، ۲۹ تیر ۱۳۳۸

[2]البته با چند مورد، نتیجهٔ کلی نمی‌شود گرفت. چه بسیار افراد فقیری  که در گذشته و حال با صرفه‌جویی‌های مداوم برای تشرف به مکهٔ مکرمه و نیل به زیارت اماکن مقدسه از خود عشق و علاقه نشان می‌دادند و می‌دهند؛ بخصوص بعدها که ثروت‌مندان قوم بیشتر به سفر به اروپا و آمریکا رغبت نشان می‌دادند و می‌دهند تا سفر به مکهٔ مکرمه و دیگر عتبات ـ ج . ق .



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : آگوست 12, 2018 1573 بازدید       [facebook]