تلاقی انسان و خدا در برزخ معبد | حسین مصباحیان (هفتهنامه کرگردن ـ آذر ۱۳۹۹)
تلاقی انسان و خدا در برزخ معبد
حسین مصباحیان
منبع: هفتهنامه کرگدن
تاریخ: آذر ۱۳۹۹
پرسش های شریعتی بر دو گونه اند: از خویش و از دیگری. در جائی، فقط” خود مخاطب خویش” است. با “کس یا کسانی و از موضوع یا موضوعاتی” سخن نمی گوید. “با خود، آزاد و رها فکر “[1]، میکند. در این حال، سخن گفتن، کلمات و تعبیرات را برای “فهماندن موضوع خاصی”، به “گروه معینی”، “وسیله کردن”، نیست، سخن گفتن جزئی از همان فهمیدن و احساس کردن است. سخن، گفتنی میشود شبیه گفتگو کردن با خویش.[2] متن ،نامه یا نامه هایی میشود که به هیچ کس نوشته میشود.[3] پرسش ها در اینجا همه برزخی و بی جوابند و ” آیا ارواح برزخی بیشتر از دوزخیان عذاب نمی بینند؟ “[4] آتش مقدس شک است که مدام شعله میکشد و یقین است که یکی از پس دیگری پر میسوزد ،و تردید است که یکی یکی در جان کاشته میشود: تردید به خود، به قصد و نیت خود ، به راهی که در پیش گرفته است ، و به همه چیز… و از همین رو است که شریعتی با استناد به ناقدی آگاه – دکتر بدیع – که اثر او را معجزه سیاه خوانده است: “معجزه به خاطر قلم و سیاه به خاطر اثری که بر احساس ها میگذارد”، این اثرگذاری سیاه را یکسره نفی نمی کند. چه آنچه مسلم است، کویر به “از دست دادن خوش بینی” میانجامد.[5]و در انتشار آن تردید میکند و از خود میپرسد: “آیا این همه رنج، نفی و عبث را بر جان نسلی ریختن – که سرشار جوانی و امید و ایمان، برخاسته است تا برود و برسد و بسازد – مسموم کردن و بیمار ساختن نیست؟” [6] و با پرسشی دیگر پاسخ میدهد که آن که مسئول ساختن است، نباید ویران کردن را بیاموزد؟ ودیگر پاسخ نمی دهد ، چرا که کویر دو آفریننده دارد: نویسنده و خواننده : “یک اثر ادبی قطعه فلزی است که در زیر چکش قلم نویسنده و سندان فهم خواننده اش شکل میگیرد.” [7]
منصفانه از اینرو این است که در خواندن کویر ،با در خواستهای شریعتی ، که با تواضع و گاه با تضرع بیان شده اند، همدلی شود. خواننده کویر باید بیننده باشد تا خواننده. با متن به گونه ای مواجه نشود که گویی “نامه ای را میخواند”، بلکه چنان که گوئی “سرگذشتی را میبیند”. [8] ” و تو، چند گامی از حاشیه به درون آی… تا به بوی سخنم، نه به دلالت الفاظم… راه یابی.” [9] و بدان که “هر دلی عقل خویش را دارد”، و ” بنا به جنس عقلی که دارد دنیا را میبیند.”[10]
ببینیم میشود آیا با جنس عقل و دلی که داریم ،سرگذشت انسان و خدا را در قصیده معبد شریعتی ببینیم؟ به بوی سخنش راه یابیم؟ و عذاب برزخ معبد را دریابیم؟ این قصیده که به شکل یک داستان کرونولوژیک بیان میشود، چهار اپیزود دارد ناظر بر چهار دوره تاریخی سرگذشت انسان و خدا و استعاره هایی ناظر بر آن دوره ها: شب، نور خیره کننده یا آتش بازی های عظیم، نشئه تسلیم و در نهایت رودی که نشانه گذر و عبور و شدن دائمی است.
اپیزود اول معبد[11] همان جمله اول آن است: «آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود».جمله ای که با جملات و اصطلاحاتی ناظر بر آن توسعه مییابد و تکمیل میشود. این جمله مثلا که «بر روی همه چیز، حریری از افسانه کشیده شده بود اما حریر سیاه بود،» و یا این جمله که «همه جا شب بود. نه، همه چیز شب بود.» و سپس وارد توصیف وضع خود در این شب سیاه بی پایان میشود که «من اینچنین در شب میزیستم، اینچنین با شب خو کرده بودم. و من شبح آوارهی شب بودم و آنگاه که شب ردای سیاهش را بر همه جا ميگسترد و هر جنبندهای در زیر سایهی مهیب آن از هراس آرام ميگرفت و جهان از وحشت شب خاموش میشد و من سنگینی و خصومت و سنگدلی شب را بر سینهی روحم بهسختی احساس میکردم و از اندوه بیطاقت میشدم و دلم سخت ميگرفت…و من اینچنین شب را ميگذراندم، و من اینچنین پایگاهی در شب داشتم. و من اینچنین با شب خو کرده بودم و من اینچنین با شب بودم و من اینچنین «بودم». بلافاصله ولی به یاد میآورد که هرگز نشده بوده است و همواره زیباترین سرودهای هستی را در توصیف روز سروده است : «خود را همواره در شب غریب ميگذاشتم و نميگذاشتم که شب شوم. و من دلکشترین ترانهها را در حسرت خورشید، در مدح روز و در ستایش نور.. میخواندم… سرودهای غمآهنگ من در حسرت روز، در زیر غرفههای بلند و ناپیدای شب طنین میافکند و بانگ محزون و آوارهی من، در این شهرِ غریبِ شب ميگشت و میخواند و ميگریید و خسته میشد و گم میشد.» و پی میبرد که ترانه های غمگین او نمی تواند دل سیاه شب را بشکافد و روزنه ای به روشنایی روز بگشاید. خسته میشود انگار و تن میدهد به سیاهی شب: «دیگر کسی آوای خسته و غمگین مرا نمیشنوند،… دیگر کسی در ستایش روز ترانه نمیخواند….و من اینچنین شدم. شب بود و همچنان شب بود اما من دیگر ساکت بودم. شب بود و من دیگر از روز نميگفتم، دیگر در ستایش خورشید قصیده نمیساختم، در عشق روشنايي غزل نمیسرودم…. شب بود و شب همچنان بود و همچنان شب بود. شب هست، شب خواهد بود. شب نمیرود و فردا نخواهد آمد.» و به کلی ناامید میشود از طلوع خورشید و فرارسیدن روشنایی و گویی مرثیه میسراید که «شب بر بالای سرم ایستاده بود و دشت در زیر پایم گسترده و راه در برابرم، چشمبهراه هر قدمم و من چشم به سیاهی دوخته میرفتم و میرفتم…» و این جمله را بی هیچ کم و کاست ۹ بار تکرار میکند.
اگر معبد را محل ملاقات انسان و خدا بگیریم و بث الشکویی که در آن روایت میشود را حکایت سرگذشت این رابطه که در قالب سفری هستی شناسانه صورت بندی شده است، اپیزود اول را به گواه قطعاتی که در بالا نقل شد میتوانیم توصیف هایی تلقی کنیم برای دوره ای که در آن خدا توسط نمایندگان خدانشناسش قاهری همه جا حاظر معرفی شده است و انسان درمانده ای مفلوک و مطیع که سرنوشتی جز پذیرش اراده قاهر الهی ندارد. نه بار تکرار جمله «شب بر بالای سرم ایستاده بود…» و مراحل مختلفی که برای دوره حاکمیت شب تعیین میشود، دوره سیاه قرون وسطی را به یاد خواننده میآورد. دوره ای که از قرن پنجم شروع میشود و تا قرن چهارده یعنی ۹ قرن به طول میانجامد. دوره ای که همه چیز آن شب است و تلاش آدمی برای دیدن صبح روشنایی ثمر نمی دهد.
ناگهان اما اتفاقی میافتد و آن اتفاق، سوزاندن خیمه های سیاه قرون وسطایی ، درخشش نور روشنگری و آغاز اپیزود دوم معبد است با این جمله و جملاتی در پی آن: « ناگهان! آتشبازی شگفت و شلوغ و بزرگ و جالب و درهم و رنگارنگی..چه خبر است؟! خدایا! چه خبر شد؟! این چیست؟! این از کجا است؟!…مبهوت شدهام… وای! چه غوغايي!…شب آتش گرفته است! شب دارد میسوزد!. اُه! حریق را ببین که در «خیمهها» افتاده است! خیمهها، همان خیمههای سیاه پیوستة درهمی که آن صف طولانی و هولناک را در برابرم پدید آورده بودند، همان خیمه در خیمههای زشت و مهیبی که بادهای وحشت در زیر آن، از این خیمه به آن خیمه، همه جا مرا تعقیب میکردند و با زوزههای خشمگینشان همواره بهدنبال این محکوم فراری ميگشتند و نمییافتند. این صفهای پیاپی خیمهها! بیستوسه صف! هر صفی ۳۶۵ خیمه….من از تماشای حریق این خیمههای سیاه و بدخاطرهای که عمری را در زیر هر یک به بادهای زوزهکش و کینهتوز وحشت دادم نمیدانم چه حالی دارم. چه حالی باید داشته باشم؟ شادی کوچکتر از آن است که در این حال من آن را احساس کنم… من حریق خیمهها را تماشا نمیکنم، «من اکنون تماشای حریق خیمهها هستم». تماشا شدهام. شبحی بودم و اکنون دیگر شبح نیستم. اکنون دیگر تماشایم، تماشای سوختن دستهجمعی خیمههایم.» جادهی نور است که پیش گرفته میشود؛ «تائو» است که به «نیروانا» میپیوندد، و هجرت آغاز میشود! «و آفتاب بر بالای سرم ایستاده و دشت بر سر راهم گسترده و راه در برابرم، چشمبهراه هر قدمم و من چشم در روشنايي دوخته میرفتم و میرفتم و میرفتم و میرفتم.» این جمله که در ساختار دقیقا در تناقض با جمله ی ۹ بار تکرار شده «شب بر بالای سرم ایستاده بود…» اپیزود اول است، چهار بار تکرار میشود و این حدس را تقویت میکند که این یکی هم اشاره به چهار قرن إعصار روشنگری و مدرن دارد. در اولی شب بر بالای سر ایستاده است و در دومی آفتاب. در هر دو ولی آدمی میرود و میرود و میرود، یک بار چشم در تاریکی و یک بار چشم در روشنایی شادی بخش و امید آفرین.
این شادی اما طولی نمی کشد. خدایی که انسان را در شب کشته بود، اینک توسط انسان در روز کشته میشود. سوژه مدرن سر زده است. خیمه های تباهی یکی یکی میسوزند و این البته اتفاق خجسته ای است ولی همه اتفاق نیست. بشر از سلطه رهایی یافته است و خود سلطه یا سلطه های دیگری ایجاد کرده است. آن شادمانی و این نومیدی فقط در معبد شریعتی نیست که به چشم میآید. طیف وسیعی از متفکران از نیچه ای ها تا فرانکفورتی ها، از سیاهان تا سبزها، از پسا استعماری ها تا پسامدرن ها، همه هم از نور خیره کننده روشنگری به شوق آماده اند و هم خیره مانده اند که چگونه آتشی که خیمه های سیاه را سوزانده است ، خود توانسته است تباهی سلطه را به وجود آورد.
خسته میشود شریعتی از آن شب و این درخشش سیاه و وامی نهد گویی خود را. خود را با تسلیم تسکین میدهد گویی. اپیزود سوم، اپیزود تسلیم است. تسلیم به چی؟ تسلیم خدای قرون وسطی؟ تسلیم انسان مدرن؟ نه! تسلیم خود. که دست از جستجو بردارد و دمی بیاساید. دمی مرور کند سیاهی ها و سفیدی های قرون سپری شده را. نه میتواند به سیاهی برگردد و نه به روشنایی دل بندد: «اما من خستهام. زندگی طولانی در شب چشمان مرا چنان به تاریکی خو داده است که برقهای تند و بازیهای شلوغ و نورهای خیرهکنندهی این آتشبازی آن را سخت آزار میدهد… تماشای غریبی است. نمیتوانم ببینم. نمیتوانم نبینم. دلم از دیدار این نمایش بزرگ لبریز شوق میشود اما روحم در برابر این همه ناآرامی و انفجار و عصیانهای پیاپی و سردرگم آزرده است. نمایشی است از صدها و هزارها و صدها هزار عصیان و سرکشی گلولههای نور که به هوا میپرد و ناگهان هر یک – به گونهای که پیشبینی نمیتوان کرد و خود را برای دیدار آن فراهم نمیتوان ساخت- منفجر میشود و در فضا پخش ميگردد و روح من که تنها در برابر تسلیم آرام ميگیرد، در برابر این نمایش سخت آشفته و رنجور میشود. او را جز تماشای تسلیم آرام نمیکند. یقین، آرامش و آسودگی، هر چند سیاه و سرد و نومید، او را از تلاطمهای نورباران و طغیانهای گرم و بیتابیهای پرامید تسلیتبخشتر است، تسکیندهتر است.»
تسلیم اما برای شریعتی فقط یک ایستگاه است. دمی برای آسودن و رفتن. رفتن به کجا؟ نمی داند. فقط میداند که باید خدار را در دسترس قرار دهد و انسان را متواضع تر سازد که با هم تلاقی کنند. ولی نمی داند چگونه: «مرد بر در این معبد مسحور شده است. اکنون نمیتواند چیزی بگوید، رهایش کنید..مهلتش بدهید…» و « افسانهی من به پایان رسیده است و احساس میکنم که این آخرین منزل است. دیگر نه بانگ جرس کاروانی، دیگر نه آوای رحیلی! تنهايي آرامگاه جاوید من است و درد و سکوت همنشین تنهایی جاوادنهی من!» و از همین رو است که خود را با پیامبر مزامیر آشنا مییابد و با این فریاد او بر سر آسمان که «من در روی این زمین غریبم. اوامر خود را از من مخفی مدار»! که ناگهان!..
«ناگهان! در برابرم، معبدی!» و این اپیزود چهارم است. اپیزودی که سه استعاره دارد. رود که انسان است. دریا که خدا است و معبد علیگره که «میعادگاه عزیز دو «خویشاوند» است و محل تلاقی خالق و مخلوق: «نه معبد اوژن یونسکو، نه معبد استرینبرگ. نه «انتظار» و… نه «آفتاب»! «معبد علیگره»! در قلب عمیق هند. با منارهای به رنگ آفتاب، کشیده همچون آرزو، نازک همچون خیال، قامت بلند یک «فریاد»، حلقوم باریک یک «دعوت»؛ فریاد بر سرِ دلی زندانیِ زمین، دعوت به معراج آسمان…» این معراج اما فرارفتن آدمی از خویش است : «میخواهم همه چیز را از بلندی نگاه کنم، نه از پستی، از ته دره، عمق چاه، کف خیابان. تماشای قله، تماشای آسمان و تماشای شهر را دوست ندارم. دوست دارم شهر را از فراز منارهای، قلهی مغرور بلندی، و قلهی مغرور بلند را از فراز آسمان ببینم و شاید از همین روست که غروبها را بیشتر از طلوعها و آبشارها را بیشتر از فوارهها.. دوست دارم.»
انسانی که از خود فرارفته است، «همچون رودی است که از حصارهای سنگی و عبوس خویش در سینهی کوهستانی ساکت و همیشه زمستان و دور سرازیر میشود و همچون پلنگی تیرخورده، خشمگین میغرد و میجوشد و میزند و مینالد و پا بر سر سنگ میکوبد و سر به صخرهها میزند و…میشکند و میروبد و تا بدینجا میرسد. تا میبیند که دریای بزرگ و عمیق و پاک سراپا آغوش شده است و باز، و بر سر راهش آرام و گسترده و چشمبهراه و نیازمند و مهربان میآید… در اینجاست که دیگر نه رود از شکست تسلیم نگران است و نه دریا از ضعف نیاز هراسان… چه، رود اکنون با روح دریا درآمیخته و دریا شده است و دریای دریا شده است و «دریا را حس کرده است» و دریا او را «حس» کرده است، همچنان که حلاج خدا را حس کرد و…..
[1] علی شریعتی ، مجموعه آثار ۱۳، هبوط در کویر.تهران، چابخش ، چاپ سی و سوم. ۱۳۹۲. ص ۲۳۳.
[2] همان. ص۲۳۲.
[3] همان. ص ۲۲۱.
[4] همان. ص۷۰.
[5] همان. ص ۲۱۰.
[6] همان.
[7]همان.
[8]همان. ص ۲۳۰.
[9] همان. ص ۲۳۱.
[10] علی شریعتی –،مجموعه آثار ۳۲،هنر.تهران، اندیشمند. ۱۳۶۱ صفحه ۱۴.
[11] هرچه از این پس در گیومه نهاده میشود، نقل از معبد است.