خاطرات امین شجاعی
اسلامشناسی مشهد
سید امین شجاعی
شاگرد دکتر شریعتی در دانشکده ادبیات فردوسی مشهد، معلم بازنشسته
منبع: متن مکتوب، آرشیو در بنیاد
تاریخ: ۱۳۹۴
در اولین روز سال تحصیلی 46-1345 – در آن روزگار خوش دانشجویی- دانشکدهی ادبیات مشهد شور و حال دیگری داشت، گویی جان تازهای گرفته بود. بخت به سراغ ما چهل دانشجوی منتظر آمد، در کلاس سر ساعت 8 باز شد و آنگاه آن مرد وارد شد. یکراست پای تخته رفت. گچ پهن و نرم و خوشدستی را برداشت و با دقت و آرامش بی آن که حتی یک کلمه حرف بزند نوشت: «کسی که همچو زمرد به آب خود سبز است نه کبر ابر شناسد نه حشمت دریا»
عینکم را جابجا کردم، به خط خوش و زیبای او خیره شدم. یعنی هر چهل تن خیره شدیم. چقدر مودب بودیم، چقدر ساکت و او در حالی که حلقههای دود سیگارش پیچ و تاب میخورد و لبخندی ملیح و اسرارآمیز بر لب داشت به سوی در بستهی کلاس رفت، دستگیره را فشار داد اگرچه در بسته بود پس این کار او چه معنی داشت؟ بعدها فهمیدیم این عادت او بود چون در طی دو ساعت ندریس این عمل چند بار تکرار میشد. چرا؟ معلوم است او دردمند و نگران بود همچون آهویی که وقتی از قله سرازیر میشود ناخودآگاه روی برمیگرداند و نگاهی به پشت سر میاندازد. چرا؟ شاید از بیم صیاد که بوی آهو شنیده است…
بعضی از استادان وقتی وارد کلاس میشوند و آخرین کسی هستند که وارد میشوند و اولین کسی که خارج میشوند پای تخته میایستند و با روشی که غرب و احیاناً چند قلپ آب رود سن به آنان آموخته است خود را با آخرین متد معرفی میکنند. یک معرفی کلیشهای و قالبی با ذکر آخرین مدرک تحصیلی و تخصصی و علمی که نمایندهی شخصیت خیالی خود اوست اما او برای ما «علی» بود. همان زمردی بود که به آب خود سبز بود. او نه غرور و نخوت «ابر» را میشناخت و نه جلال و شکوه «دریا» را. و این اولین پیام یک معلم بود که بچهها روی پای خود بایستید. او در آن لحظات آغازین درس خود را آنچنان معرفی کرد و اینچنین پیام داد.
«علی» را البته همانگونه که خود را معرفی کرد میشناختیم و با او بیگانه نبودیم. من از خودم بگویم که او را از دورهی دبیرستان میشناختم. پدر علی، استاد محمدتقی شریعتی، معلم ما در دورهی دبیرستان بود، دبیرستان فردوسی مشهد و در فاصلهی اندکی تا منزل مسکونی استاد و دیدارمان با علی وقتی که من در همان ایام سری به «کانون نشر حقایق اسلامی» در کوچهی مخابرات میزدم اتفاق میافتاد که میآمد و مینشست و به سخنان پدر گوش میداد و گاهی احساس میکردم که در دل اعتراضی هم دارد که اقتضای حال و هوای او بود. بگذریم.
دو ساعت درس آن روز تمام شد. همه به دور او حلقه زدیم. واقعاً حرفهایش تازگی داشت. ما مثل ریگهای کویر که قطرههای باران را میبلعد هنوز تشنه بودیم که او رفت اما دست از سرش برنداشتیم. هر کس در جستوجوی بهانهای بود که با او حرفی بزند و از دیگری سبقت بگیرد اما راستش را بخواهید من در ته دل غمگین بودم و احساس نگرانی میکردم. این که درس نبود… او آمد و بی آن که تکلیفی تعیین کند و مرجعی و مقالهای و کتابی معرفی کند رفت.
ساعت پنج بعدازظهر همان روز اول درس بود. یادم میآید که روز شنبه بود و من در پشت ویترین «بنگاه کتاب» در حاشیهی خیابان ارگ، روبروی باغ ملی ایستاده و غرق تماشای کتابها بودم. شاید ناخودآگاه کتاب یا کتابهایی را جستوجو میکردم که حرفهایی از علی را در آنها پیدا کنم. احساس کردم دستی به شانهام خورد. روی برگرداندم. علی بود با همان سیگار و لبخند و نیمنگاه و چهرهی نمکین که بیمقدمه پرسید: «چطور بود؟» گویی دنیا را به من دادند. من بودم و علی و بنگاه کتاب و آن خیابان که هنوز خلوت بود و احساس لذتی که علی از من میپرسد «چطور بود؟»
البته صادقانه بگویم که آن «علی» علی بعدها نبود و آن «زمرد» هرچه بیشتر تراش خورد و صیقل یافت اعجازش بیشتر شد تا بدین مکان رسید.
من از همان لحظه که مخاطب او قرار گرفتم و او با نهایت خاکساری و تواضع مثل یک رفیق، یک هممحله، یک همکار – که من هم معلم بودم- پرسید «چطور بود؟» چنان مهرش در دلم نشست که الان که «نیست» بیشتر «هست».
گفتم: «استاد حرفهای تازهای بود، بر دلمان نشست و کمتر شنیدهایم اما…»
گفت: «اما چی؟»
گفتم: «بچهها نگراناند.»
«نگران چی؟»
«نگران کتاب و خواندن و نوشتن حرفهای شما در جزوهها، نگران امتحان و…»
حرفم را که زدم این بار به راستی خندید در حالی که نی سیگار را مثل خودکار بیک خودش با سه انگشت گرفته بود و خنده و دود و… من در آن لحظهها نمیفهمیدم که لبخند و خندهاش از چیست.
گفت: «اولاً دیگر به من نگو استاد. ثانیاً پیشنهاد تو چیست؟»
گفتم: «بهترین راه آن است که بچهها فقط گوش کنند و جزوه ننویسند چون حاصل جزوهنویسی آش شلهقلمکاری میشود که راه به جایی نمیبرد. من آمادهام سخنان شما را هر جلسه ضبط کنم و پیاده کنم و تایپ کنم و تکثیر کنم و به بچهها بدهم تا خیال همه راحت شود.»
علی پسندید. شاید او هم نفهمید که این کار برای یک دانشجو و معلم جوان که هم درس بدهد و هم درس بخواند و نان عائله تامین کند طاقتفرساست. بعد فهمیدم که او سر پرشوری داشت و همچون تکدرختی در کویر مقاوم و استوار بود و از من انتظار همین مقاومت و تلاش خستگیناپذیر را داشت و به همین علت بلافاصله پیشنهادم را تایید کرد و حرفی از سختی راه نزد.
از هم جدا شدیم. بیدرنگ راه خیابان خسروی را که در آن زمان به خیابان «کج» معروف بود گرفتم و یکراست به «رادیو شهاب» رفتم. از قدیم با جوادزاده آشنا بودم. گفتم ضبط صوتی میخواهم که در این کیف دانشجویی جا بگیرد و برق و باتری باشد تا بتوانم در هر جلسه به اندازهی دو ساعت ضبط کنم. گفت «پس آداپتور هم میخواهد و یک میکروفن هم لازم است.» گفتم «میکروفن را روی تریبون میگذارم و ضبط را روی دستهی صندلی امتحانی که پهن است و خوشبختانه صندلی من در ردیف اول سمت چپ کنار پنجره درست مقابل تریبون است و پریز برق هم در یک قدمی است.»
جوادزاده نگاهی به انواع ضبط صوتهای ویترین انداخت و کیف مرا انداز ورانداز کرد و یک ضبط ناسیونال ژاپنی و میکروفن و آداپتور را در اختیارم گذاشت. تا آن لحظه اصلاً صحبت قیمت و پرداخت نقدی یا قسطی نبود. نمیدانم چه مبلغی بود. همین قدر یادم هست که بر روی فاکتور مشخصات کامل ضبط صوت (ضبط صوت ناسیونال برق و باتری RQ-152S، Seriql No. 008703) مبلغ را که درست معادل یک ماه حقوقم بود نوشت و مسلم بود که در آن لحظه من این مبلغ را نداشتم. پیشدستی کرد و گفت: «فکرش را نکن. به خودت فشار نیاور. هر طور امکان دارد پرداخت کن.» یادش به خیر آن استاد و من دانشجو و آن فروشنده و این هم ضبط صوت. آنچه باقی مانده بود راه دراز و پرپیچ و خمی بود که پیش رویم بود. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
تا روز موعود سه روز فاصله بود. فردای آن روز مثل یک قهرمان با سرافرازی به بچهها گفتم: «از این جلسه قلمها را بر زمین بگذارید. سراپا گوش باشید. همهی درسها را ضبط خواهم کرد. هر کس آماده است یا علی!» شهلا نصیری گفت: «من با ماشین گستنر ؟؟؟ دانشکده پلیکپی میکنم.» خانم پریزادی گفت: «پدرم آموزشگاه ماشیننویسی دارد و من تایپ میکنم.» اما مشکل اساسی تامین هزینه بود.
بچهها هر یک حرفی زدند اما یکپارچه با شوق و ذوق از «قهرمان» استقبال کردند. قرار شد برای هر صفحه پنج ریال بپردازند تا کار ادامه یابد اما معلوم بود چراغ اول باید روشن میشد. در فاصلهی دو روز مقدمات کار را خودم فراهم کردم. خرید چند بسته کاغذ پلیکپی و چند بسته کاغذ مومی مخصوص گستنر ؟؟؟ و مرکب و ماشیندوخت و…
علی تا لحظهای که وارد کلاس شد و چشمش به تریبون افتاد از این کار ما خبر نداشت. باز همان لبخند و سیگار و نیمنگاه و سکوی پای تخته و صندلی پشت تریبون. اما او دیگر نمیتوانست ایستاده درس بدهد و طول سکو را طی کند و دستگیره را فشار دهد و برگردد. باید مینشست مثل یک سخنران مقابل میکروفن تا صدایش کاملاً و روشن ضبط شود. کمی از این وضعیت دلخور بود. حق داشت. همگان شاهدند که علی تا پایان عمر همواره در کلاس ایستاده حرف میزد. من که ندیدم بنشیند مگر در «اسلامشناسی».
آن روز وقتی درس تمام شد بچهها چشمشان به دنبال من بود. نگران بودند که چه خواهد شد. دیدم عدهای اعانه جمع میکنند. هر کس چیزی میگفت و من با کیف و ضبط صوت یکراست به دبستان دهخدا رفتم. معلم کلاس پنجم ابتدایی بودم و بعدازظهرها درس میدادم. راستی تکلیف کلاس درس اکابر در خیابان نخریسی کوچهی چمن از ساعت 8 تا 2 شب چه میشد؟ اینجا را دیگر نخوانده بودم. آن شب از ساعت 11 تا دو ساعت بعد از نیمه شب اولین نوار را پیاده کردم روی ورق امتحانی که جمعاً پانزده صفحهی ناقابل شد. کارنامهی روز اول من.
صبح دانشکده، بعد ازظهر دبستان دهخدا و شب کلاس اکابر و بعد پیاده کردن درس. پس برای همسرم در آغاز تشکیل خانواده و امور شخصی چه باقی میماند؟ روز بعد نوبت خانم پریزادی بود که آن پانزده صفحه را تایپ کند و او تا شبهنگام تایپ کرد و بعد وعدهگاه ما در دانشکده بود که شهلا نصیری تکثیر کند. یعنی 600 صفحه برای چهل نفر و پنج نسخه اضافی یعنی 75 صفحه برای روز مبادا.
این کار هم انجام شد. پس تکلیف معلوم بود. کار ضربتی و بهموقع و مداوم تا هر زمان که اسلامشناسی تمام شود. ما نمیدانستیم که اسلامشناسی کی تمام میشود ولی معلوم بود که سال تحصیلی تمام خواهد شد. کار ادامه یافت. تیراژ بالا رفت. جزوهها به بازار و ادارات رسید. شاگردان غیررسمی از هر طبقه و صنف به چهل نفر دانشجو افزوده شدند. جا کم آوردیم. اتاق 107 در اختیارمان قرار گرفت که بیش از یکصد نفر گنجایش داشت. ساشا دینا، دانشجوی تانزانیایی، که بورسیهی رشتهی ادبیات بود جزوهها را به انگلیسی ترجمه میکرد و این کار بر سر زبانها افتاد. شنیدم که استان کرمان از متقاضیان پروپاقرص جزوهها بوده است و هر هفته جزوهای روی جزوهها گذاشته میشد تا کار پایان یافت.
همکلاسان من جز تعدادی اندک هزینه را نپرداختند و تقریباً بار بر دوش من افتاده بود و این موضوع به طنز درآمده بود که گفتند: «شجاعی در جلسهی امتحان شفاهی دکتر یوسفی وقتی زبان عبیدزاکانی را شرح میداد استاد از او به عنوان آخرین سؤال گفته است «دیگر چه؟» و شجاعی گفته است: «استاد، عبید پول پلیکپی را نپرداخته است!»
مدتی گذشت و نزدیک بودکه حاصل زحمات که خرمنی از پلیکپیها بود «به باد هوا» برود. یک روز به علی پیشنهاد کردم که اگر صلاح میداند «اسلامشناسی» را چاپ کنم. حیف بود که «ماندگار» نشود. تا آنجا که من میدانم کتابهایی از او منتشر شده بود که غالباً ترجمه بودند یا گفتوگوی علمی. از 1334 تا همین سال 1346 که با «اسلامشناسی» ختم شد و در پایان کتاب ذکر شده است.
علی پیشنهادم را پذیرفت و قول داد که مرا تنها نگذارد – که البته نگذاشت- اما بهسختی در دسترس قرار میگرفت که خود داستانها دارد. ابتدا به یکی از ناشران مراجعه کردم. یک بغل پلیکپی همراه برده بودم. ناشر علی را میشناخت و دستی از دور بر آتش داشت اما استخاره کرد و بد آمد و من به چاپخانهی طوس رفتم. آقای بنایی، مدیر چاپخانه که او هم کاملاً با علی مأنوس بود و در همسایگی ما مسکن داشت فوراً پذیرفت و کار آغاز شد.
از آن تاریخ مثل سایه در پی علی بودم تا سرانجام «اسلامشناسی» در 627 صفحه به زیور طبع آراسته شد و علی قول داده بود که جلد دوم آن را به نام «پس از پیغمبر» منتشر کند.
آنچه بهاختصار در این پیرانهسر – که 75 ساله شدهام- نوشته شد یکی از خاطراتی است که از علی دارم، خاطرهای که قریب نیمقرن است همچنان در لوح ضمیرم نقش بسته است و در کنار این خاطره عزیزترین و گرانبهاترین یادگاری که برایم باقی مانده است همین ضبط صوت ناسیونال برق و باتری ژاپنی است که هر وقت به سراغش رفتم اشک در چشمانم حلقه زد و صدای دلنشین عزیزترین استاد خودم را تداعی میکرد و هنوز این صدا و چهره و ظرافتهای رفتار و گفتار او برای من زنده، تازه و جاودانه است. آرزو داشتم این خشت اول را که در اولین بنای «اسلامشناسی» کار گذاشته بودم به دست اهلش بسپارم که اینچنین شد. آن هم به برکت ملاقاتی که با همسر صبور و دردکشیده و نستوه علی بعد از قریب نیم قرن دست داد.
شرح این هجران و این سوز جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
سیدامین شجاعی
مشهد- 18/4/1394