شریعتی در نگاه من | ایرج صغیری (۲۹ خرداد ۱۳۹۹)
شریعتی در نگاه من
ایرج صغیری
به نام خدا
هنوز تابستان بود، اواخر تابستان که از جنوب غرب مملکت راهی درست نقطه مقابلش یعنی شمال شرق شدم تا دانشگاه فردوسی مشهد را ببینم و پایان ببرم. گرمای بوشهرِ خفه کننده کجا و مشهدِ منجمد کجا ! تفاوت در همه چیز بود حتی لباس پوشیدن، گپ زدن، شرم و حیا و دوست یافتن همه دشوار بود و پیچیده. یک جنوبی ناگهان در قلب ادبیات ایران جای می گیرد. دبیران ما در بوشهر هرچند نجیب بودند و انسان دوست اما در برابر نامدارانی چون دکتر رجائی، دکتر متینی، دکتر نوید، دکتر سهامی، دکتر عبدالحمید زرین کوب و فحول دیگر فرهنگی، این بزرگواران کجا و آن نجیبان کجا. حرف زدن برایم سخت بود حتی با دانشجویان، تا حالا هیچ محیط دانشجویی را تجربه نکرده بودم. آنچه را که یاد گرفته بودم از دل کتاب بود اما حالا باید به چشمهای «دکتر علی محمد رجائی » نگاه کنم و تمام وجودم دریافت شود تا هیچ چیزی از گفته هایش از دستم نرود. دستپاچه بودم که ناگهان گفتند: یک اتفاق ! بعضی ها گفتند یک سردار به سوی ما می آید و برخی مالامالِ کینه درگوشمان می خواندند که یک خائنِ به ملت وارد دانشگاه ما می شود تا انقلابِ خلقی در آستانه ی خیزش را مانع شود. او در غرب دوره دیده، کینه ی تمدن و علم به سینه دارد. او مرتجع است . چه نامردانه بزرگواری تا این حد نجیب را خائن خواندند و در گوش منِ روستایی زده زمزمه کردند. انتخاب روستائیانی مثل من در دانشگاه های بزرگ ایران خود نقشه ای زیرکانه و خائنانه بود چون امثال من بدون هیچ زحمتی می پذیرفتیم و کینه ی هرکسی را که به قول خودشان دشمنی خلق ایران را وجهه ی همت خود قرار داده، باور می کردیم . هیچ اغراق نیست که بگویم اگر از بالا فرمان قتل این مرد بزرگ می آمد و وسیله اش را داشتیم هیچ شکی در این عمل به دل راه نمی دادیم. حتی نمی پرسیدیم از خود که چرا؟ چرا یک مرد با این همه دانایی و احساس و عاطفه، دشمنی با هموطنانش را وظیفه ی خود قرار داده؟ تا کسانی همچون من دریافتیم که این تهمت ها چه ناروا و نانجیبانه و زشت است دیری نگذشت. از رفقای چپی فرمان آمد که : « در سر کلاسهایتان این دکتر شریعتی خائن را ضایع کنید، سوال هایی طرح کنید که آبرویش برود، رسوایش کنید، تباهش کنید .» یادم می آمد از تهمت های قریش اما از سویی دیگر تردیدی جانکاه جگرگاهم را می درید. یادم آمد از « بأی ذنب قتلت؟ » و هر روز سوالات بیشتری در دل و جانم سبز می شد و رشد می کرد. چندان طولی نکشید تا فهمیدم آنچه دشمنانش می گویند جز یاوه نیست زیرا که جبهه و جهتشان به سادگی رسوایشان می کرد. در میانِ همتایانِ من کم بودند دانشجویانی که حرف توطئه چینان را باور کردند اما دیری نکشید که آنها هم عمیقا سیه دلی خط دهندگانشان و اربابانشان را دریافتند و شناختند. دکتر شریعتی تنها بود مثل ابوذر. در دوره ی دبیرستان بود که زندگی ابوذر را به فارسی ترجمه کرد. عبد الحمید جودة السحار، نویسنده مصری، این کتاب را نوشته بود و چه نجیبانه بی هیچ غرض و مرض با دریافت صحیح و درست، نجابت ابوذر، شجاعت ابوذر، ایستادگی ابوذر و در یک کلام انسانیت والای ابوذر را قلمی کرده بود و دکتر شریعتی هم که دانش آموز دبیرستان« ابن یمین » در مشهد بود امان نداد و این کتاب را ترجمه کرد. حیرت آور بود برای من مقایسه سطح فرهنگی دانش آموزان بوشهر با دانش آموزانی که تاریخ اسلام را اینگونه صاف و پاک به فارسی برگرداندند. پس خواندم . آن زمان با چند تن از بچه های ادبیات که همه تئاتری بودند آشنا شدم و همه جدا از خط فکری و حزبی و علاقه سیاسی تقریبا بدون استثناء این اثر فرهنگی دکتر شریعتی را که در آن روزگار وی را دشمن اندیشه خود می دانستند ستایش کردند.
نکته قابل اعتلایی که مرا در آن روزگار درباره ی این مرد بزرگ به لرزه واداشت همین شیفتگی اینان به اینگونه آثار تاریخی و اجتماعی دکتر بود و مرا به فکر فرو برد، فکری که همه ی افکار دیگر را ویران کرد. مردی با این شاخصه ها نمی تواند ناجوانمرد باشد. برای روستاییان مزینان و سبزوار کابوس هایِ سیاه در مغز و دلِ خود بپیچاند. اما این تمام علت نزدیکی من به او و او به من نبود. او جامعه شناسی خوانده بود در فرانسه، اما حالا هر رشته ی دیگر را با چنان تسلط و چنان تبحر و صداقتی درس می داد که تا امروز هم کسی را نمونه ی او و همتایش در همه ی زمینه های فرهنگی که اینگونه مسائل را تحلیل کند ندیده ام؛ و چه مطبوع و دلنشین حقایقِ دوردستی را به منِ دانشجوی بی خبر از همه جا یاد داد. فراموش نمی کنم شبی را که تنها بودیم در تهران در طبقه ی دوم حسینیه ارشاد کنارش نشسته بودم. چند همکار دیگر من نیز از مشهد آمدند. برای من مسأله تئاتر سنتی و تئاتر آئینی اسپانیا خیلی دوردست بود؛ فقط همین را می دانستم که اسپانیا نیز مثل خودمان تئاتری آئینی دارد، سخت نزدیک به تعزیه خودمان. ساعت۱۰ شب بود که من جرأت کردم و از آن بزرگوار پرسیدم که ارتباط تعزیه و تئاتر قدیمی اسپانیا چگونه است؟ و او نگذاشت من سوالم را تمام کنم . همینقدر بگویم که تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب، تاریخ و جامعه ی اسپانیا را و اینکه چگونه از دل آن دو، تئاتر آئینی اسپانیا برخاسته است، بی هیچ وقفه ای شرح داد . دانشجویانش که یکی از آنها من بودم چون گنگ خواب دیده ی مولانا در سکوتی قدوسی به سخنان دلنشینش گوش می سپردیم. گوش سپردن که چه عرض کنم، غرقه بودیم در علم و شعور و هنر و درک های تازه. چیزهایی که در هیچ کتابی ندیده بودم و نشنیده بودم .او از تعزیه های حیرت انگیز کشیش ها و مسیحیان اسپانیا می گفت، از رنج های مسیح و من غرق و شیدای ابوالفضل العباس بودم. او درس نمی داد، نمی شود گفت درس دادن. راهی به قلوب ما باز کرده بود و دلها را سرریزِ شوق و اشتیاق می کرد. در آویزه ی جانانه ای از هنر، علم و اندیشه و ایمان و چگونگیِ رشدِ روحِ انسانی؛ ما را به دنیای اثیری می برد که نام این واکنش عاطفی جز لذتی روحانی نبود. فهم اندیشه های او با لحنِ کلامِ تدریسش شیفته ات می کرد. من از کودکی عاشق تعزیه و تئاتر و سینما بودم اما تمامِ کلامِ او را دلنشین تر و سودمندتر از هر تئاتری می دیدم. هرگز خاطره ی آن شب را فراموش نمی کنم. انگار یک فیلم سینمایی عظیمِ چهارساعته ما را مسحور خویش کرده بود. آنچه می دیدیم و می شنیدیم یکی بود. حرفهایش انگار از جهانی نادیده می آمد. من انتخاب نمی کردم که پای سخنش بنشینم یا ننشینم. در کلام پاک او که نشانِ ذره ای ریا در آن نبود، بی آنکه اراده کنم غرقاب بودم. معنای عمیق تئاتر را به من فهماند که : تئاتر یک تفریح و لذت یک ساعته نیست که در این تفنن، بارِ خستگی های روزانه را زمین بگذارم و صبحگاه شاد و آماده، زندگیِ پوچِ خویش را از سر گیرم. در حقیقت او بیخ و بُنِ تئاتر را یادم داده بود . با خود می اندیشیدم: « این مرد آیا جادو می کند!؟ » اگر ذره ای به جادوگری اعتقاد داشتم قطعاً کلامش را نوعی وِردِ سحرانگیز و جادویی می پنداشتم اما حالا که او نیست رو به شام می گویم که : « استادِ من! آموخته هایت را با همه ی وجود و دل و روح گرفته ام و رها نمی کنم و هر توفیق هنری و غیر هنری که به چنگ آورده ام بیشترینش از برکتِ وجودِ تو بوده است. »
خرداد ماه هزار و سیصد و نود و نه
مطالب مرتبط:
شریعتی و فعالیتهای هنری (۱۳۴۹ ـ ۱۳۵۱)
تئاتر «بار دیگر ابوذر» در حسینیه ارشاد (تیر ۱۳۵۱)