Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


چگونه ماندن (۱۳۵۵)

چگونه ماندن

طرح مسأله، جست‌وجوی جواب

 

متن حاضر پیاده شده‌ی سخنان شریعتی در نشستی است که به سال ۱۳۵۵ با حضور آیت الله خامنه‌ای، فخرالدین حجازی و آیت الله مطهری برگزار شده است. لازم به ذکر است که سخنرانی شریعتی در این محفل برای اولین بار تحت عنوان «چگونه ماندن» در مجموعه آثار ۲، به شکل جداگانه در قبل از انقلاب ایران به چاپ رسیده است و متن کامل مباحثات این جلسه نیز در کتابی تحت عنوان «گفت‌وگوی چهارجانبه» منتشر شده است.

 

۱) طرح مسأله

نمونه‌ها با زندگی، وجود و بودن خودشان ایدئولوژی را نشان می‌دهند و ارزش این کار نیز برای عقیده از هزار کتاب و هزار سخنرانی و هزار منبر و هزار کشف علمی بیشتر است. ما نقش نمونه‌سازی را بیش از همه‌ی فرقه‌های دیگر مذهبی، در تشیع می‌شناسیم. و تکیه‌ای که به امام و امامت می‌کنیم بر اساس همین اعتقادمان است. می‌بینیم که این نمونه‌سازی امروز هم وجود دارد.

امید دیگری هم که هست این است که اسلام جوهر و قدرت و استعداد انسان‌سازی، نمونه‌سازی و ساختن انسان ایده‌آل خود را حتی در بدترین شرایط و در بدترین جوی که الان حاکم بر انسان است، همچنان حفظ کرده است. و جالب‌تر و زیباتر از این تیپ آدم‌ها و افراد نمونه – که خوشبختانه رو به زیاد شدن می‌روند- ایجاد بیت نمونه است. و شاید هر کس در ذهنش بیش و کم بشناسد که اسلام تازه، اسلام از نو متولد شده‌ای که الان یک واقعیت زمانی و اجتماعی ما شده است، اسلامی که حتی دشمن هم نمی‌تواند انکارش کند، به صورتی رشد پیدا کرده است که اکنون ما نمونه‌هایی از یک بیت شیعی اسلامی راستین و واقعی داریم و این امر نهایت اوج و کمال است و کسانی که واقعاً به این مرحله رسیده‌اند و چنین سعادتی را با توفیق خداوند برای خود ساخته‌اند، نه تنها یک موفقیت بزرگ انسانی به دست آورده‌اند بلکه در زمان ما یک مسئولیت بزرگ اجتماعی هم بر عهده دارند. این جو برای ما بسیار جالب و آموزنده و برانگیزنده است.

مسأله‌ی دوم آن است که دوستانی که در این‌جا هستند از جمله کسانی‌اند که با مسائل جدید و رنج‌ها و ایده‌آ‌ل‌ها و ارزش‌ها و جهت‌ها و جهت‌گیری‌هایی آشنا هستند که اسلام جوان مترقی اکنون با آن‌ها درگیر و در تماس است. و این آشنایی ضرورت طرح مسائل کلی‌تر و مهم‌تر، جامع‌تر و حیاتی‌تر را فراهم می‌کند. و چون آقایانی که این‌جا تشریف دارند کسانی‌اند که در متن این طرز تفکر و حرکت فکری اسلامی- شیعی زمان هستند، بنابراین به جای آن‌که بنشینیم و به اجرای یک برنامه‌ی پیش‌ساخته بپردازیم و برویم، بهتر است آزادتر، راحت‌تر و جدی‌تر صحبت کنیم و چون چنین فرصتی برای همه‌مان کم پیش خواهد آمد، از این رویارویی و از بودن این تیپ و هم بودن آقایان باید بهره‌ی زیادتری گرفت و اساسی‌ترین مسائل حیاتی‌ای را عنوان کرد که برای اسلام، برای این طرز تفکر و به‌خصوص برای این نسل وابسته به این نهضت فکری مطرح است. این است که من پیشنهاد می‌کنم که هم آقایان نظريات‌شان را بگویند تا استفاده کنیم و مایه‌ای بگیریم و چیزی بیاموزیم و هم شماها هرچه در درون‌تان هست بیرون بریزید. از آن‌چه رنج می‌برید و آن‌چه را احساس می‌کنید و آن‌چه را پیش‌بینی می‌کنید، و مسائل و تضادها و بن‌بست‌هایی را که احساس می‌کنید و چیزهایی را که ضروری و حیاتی و فوری می‌یابید – که به هر حال باید برایش فکری کرد- همه را بگویید تا باز ماها، تیپ ماها، بیاموزیم. زیرا آدم‌هایی که همیشه با کتاب و فکر و… تماس دارند در معرض این خطرند که کم‌کم از واقعیت‌های نسل‌شان و زمان‌شان و جامعه‌شان دور بشوند، بریده شوند، ذهنی بشوند و فقط با کلمات و خیالات کتاب‌هایشان آمیزش داشته باشند و بعد اندک‌اندک زبان‌شان، احساس‌شان، دردهاشان، بینش‌شان، از آن‌چه در پیرامون و محیط‌شان می‌گذرد، فاصله بگیرد. از این رو برای تیپ ماها نیز طرح حرف‌ها یک آموزش و آموزندگی است. البته این مسائل نیز مسائل سیاسی و امثال آن‌ها نیست که طرح‌شان اشکال داشته باشد! مسائلی است که در متن اسلام هست و در متن عقایدمان و افکارمان و ایدئولوژی‌ای که بدان وابسته‌ایم. مسائلی است که با مسائل زمان، جهان و جریانات فکری، آسیب‌ها و خطرات و امثال این‌ها در رابطه‌اند و این‌ها صددرصد جنبه‌ی اعتقادی و فکری دارند.

به نظر من، مسأله‌ای که الان با آن درگیر هستیم و به صورت حاد و فوری درآمده است، یک موج جدید و یک نوع گرایش انحرافی جدید است. بدین معنی که ما همگی بیش و کم یک احساس داریم از آسیب‌پذیری این طرز تفکر اسلامی. همگی بیش و کم آن را احساس کرده‌ایم و حس می‌کنیم، چه آن‌هایی که در محیط اجتماعی‌شان با مسائل کلی جهانی یا اجتماعی و زمانی سروکار دارند و چه آن‌هایی که با این مسائل سروکار ندارند ولی در فامیل‌شان، در همان خانواده‌شان، نزد بچه‌شان لااقل آن‌ها را می‌شناسند. یعنی هیچ کس نمی‌تواند از این واقعیت بگریزد و با غفلت از آن خود را خلاص کند. به هر حال به سراغ همه آمده است و می‌آید و خواهد آمد.

این واقعیت که یک مسأله‌ی اجتماعی است و نه مسأله‌ی اعتقادی خاص، این است که اسلام مثل هر عقیده‌ی دیگر، تا وقتی در پوسته‌ی جامد موروثی و بی‌مسئولیت فردی‌اش مطرح است، تا وقتی که در رابطه‌ی بین فرد و خدا و بین زندگی فردی و آخرت مطرح است، از جهت آن‌که به صورت یک نیرو نیست و چون به صورت یک قدرت در زمان مطرح نمی‌شود دشمن ندارد، جلویش باز است و کسی به حسابش نمی‌رسد. درست مثل کشوری که نفت ندارد، طلا هم ندارد، کائوچو هم ندارد و بنابراین خیالش از شر استعمار راحت است. اسلامی هم که بو و خاصیت ندارد، از شر دشمن خیالش راحت است و دنیا برایش امن و امان و آرام است. هر کس بیاید و هر جور که بشود و دور دست هر کس که بیفتد، به هر حال به این اسلام احترام می‌گذارد. چرا؟ زیرا نیرویی است که برای هر قدرتی که موجود باشد مسلماً ضرر ندارد و نود درصد هم منفعت دارد. لااقل برای سرگرم کردن توده به کار می‌آید و این نقش نقشی است که برای هر قدرتی که روی کار باشد در هر شکلی و با هر ایدئولوژی‌ای مفید است.

اما وقتی که اسلام می‌خواهد از پوسته‌ی جامد و سنتی قرون وسطایی‌اش بیرون بیاید و از رابطه‌ی فردی‌اش و از محدوده‌ی اخلاقی و روانی و شخصی درونی‌اش خارج بشود و به صورت یک موج، یک دعوت، یک رسالت مسئولیت و به صورت یک عامل ساختن انسان و جذب نسل جدید درآید و در وسط زمین و زمان طرح شود، خطرناک می‌گردد.

«اُمهً وَسَطا»[1] یعنی گروهی که در وسط معرکه‌ی زمان مطرح است. نه امتی که وسط هندسی و مکانیکی است، که فاصله‌ی آن بر و این برش مساوی است و وی در وسط قرار گرفته است. وسط چی؟ آخر وسط و بین چی؟ «وسط» یعنی این‌که این امت در متن زمان و متن جامعه و صحنه‌ی درگیری‌های فکری و اجتماعی و عرصه‌ی نیروها و جناح‌ها مطرح است، حضور دارد. از گوشه‌ی محرابش، مدرسه‌اش و حجره‌اش به توی کوچه و خیابان آمده، در متن اندیشه‌ها، توی وجدان زمان و در صحنه‌ی درگیری‌ها حضور پیدا کرده و ناچار جبهه گرفته است و ناچار دشمن و دوستش را می‌شناسد. می‌داند کجاست، پس ناچار جهت دارد و وقتی جهت داشته باشد معلوم است که تمایلش به کدام طرف است و تضادش با کدام طرف. همه‌ی دنیا برایش شمال و جنوب و مشرق و مغرب دارد، گیج و گنگ و بی‌ربط با همه‌ی واقعیات نیست. وقتی که مسأله به این صورت، به صورت یک حرکت مطرح می‌شود، قیام می‌کند و می‌ایستد و خودبه‌خود به همان اندازه که امکانات تازه به دست می‌آورد، به همان اندازه که اوج می‌گیرد، به همان اندازه که در زمان حاضر حضور می‌یابد، به همان اندازه که غنی می‌شود، قوی می‌شود، تکامل پیدا می‌کند، زنده می‌شود، به همان اندازه هم آسیب‌پذیر می‌شود و به همان اندازه هم دچار خطر می‌گردد و به همان اندازه هم تمامی مخاطرات از اطرافش به وی هجوم می‌آورند و او نیز به همان اندازه باید برای حفظ خودش و شناخت موقعیتش و جهت‌گیری درست در برابر این خطرات حساسیت و هوشیاری داشته باشد.

اسلام الان دچار چنین شرایطی است. نمونه‌هایی داریم که شاید امثالش را جز در صدر اسلام و آن موج‌های اساسی و اولی اسلامی نداشته‌ایم و این شروع طرح یک اسلام اُمّی اعتقادی مردمی متحرک و سازنده و خلاق است؛ اسلامی که به صورت یک ایدئولوژی اجتماعی- انقلابی انسان‌ساز و جامعه‌ساز و تغییردهنده‌ی روابط و نظام و جو و محیط درآمده است و درمی‌آید و این خود موفقیت بی‌نظیری است و شاید در طول قرن‌ها این‌چنین موفقیتی نداشته‌ایم، حتی در قرون سوم و چهارم و پنجم اسلامی هم که تمدن اسلامی و فرهنگ اسلامی به اوجش رسیده است. زیرا آن‌چه در آن دوره مطرح است تمدن علمی و اجتماعی و فرهنگ اجتماعی و مدنی است که به اوج خود رسیده است. ولی در همان ایام شاید روح و ایدئولوژی اسلامی به حضیض خویش رسیده باشد.

اما آن‌چه اکنون مطرح است یک تمدن نیست، یک قدرت سیاسی نیست، یک فرهنگ علمی و امثال این‌ها نیست بلکه یک انگیزش انسانی از درون مردم و از درون وجدان‌ها و یک انقلاب روحی- فکری است که به صورت یک بعثت تازه مطرح شده است و این است که همه چیز را عوض می‌کند، همه چیز را ویران می‌نماید و همه چیز را از نو خواهد ساخت. و هم این است آن‌چه دشمن دارد و هم این است که در همه جا حتی در نزد قدرت‌های بزرگ موجد احساس خطر می‌شود.

الان اسلام در تنگنایی شدید قرار گرفته است که از هر دو سو با هم و شاید با آگاهی هم بمباران می‌شود و معلوم است که این اسلام – با این شکل- تضاد پیدا می‌کند، اما با چه چیز؟ هم با منفعت‌ها و قدرت‌ها و طمع‌های جهان‌خواری، هم با مکتب‌ها و ایدئولوژی‌ها و مذهب‌ها و عقایدی که مدعی نجات و دعوت انسان‌اند. یعنی اسلام یک هوو پیدا می‌کند و یک دشمن، یک رقیب پیدا می‌کند و یک خصم.

مبارزه‌ی خصم با یک حقیقت و یک قدرت مبارزه‌ی اصولی است، یعنی اختلاف و تضاد در هدف‌هاست، در مبانی است، در مقاصد است. اسلام در برابر استعمار، در برابر امپریالیسم جهانی، یک چنین رابطه‌ای دارد، یعنی رویارویی دارد. این می‌خواهد که آن نباشد و آن می‌خواهد که این نباشد و ریشه‌کن شود، زیرا در اصول، در آرمان‌ها و در هدف‌ها با هم تضاد دارند. آن به نجات و آزادی و کمال انسان و به صلح و عدالت می‌اندیشد و این به استثمار خلق‌ها و ملت‌ها و به حق‌کشی و نابود کردن انسان و به تبدیل انسان به یک خوک مصرف‌کننده یا به یک کارگر استثمارشونده و یا یک برده‌ی سیاسی. بنابراین تضاد این دو تضادی اصولی است.

از طرف دیگر همین اسلام – که در جامعه‌ی امروز و در نسل امروز یک دعوت فکری و جذب‌کننده‌ی نسل جوان و روشنفکر است- خودبه‌خود با ایدئولوژی دیگری که همین هدف‌ها را شعار خودش قرار داده و مدعی همین آرمان‌هاست، تضاد پیدا می‌کند. این تضاد تضاد دو رقیب است نه دو خصم، دو رقیبی که در آرمان‌ها و شعارها با هم مشترک‌اند اما در شکل دعوت، در طرح مسائل، این آن را غلط می‌شمارد و باطل، و آن این را غلط می‌خواند و باطل، و در این جدال و برابری‌خواهی و در این رقابت است که صداقت و لیاقت هر کدام برای تحقق شعارهایشان و میزان راستی و صدق و ارزش‌شان مشخص خواهد شد و واقعاً استعدادشان برای این کار در زمان معین خواهد گردید.

بنابراین اسلام الان در دو جبهه در معرض خطر قرار گرفته است: یکی جبهه‌ی قدرت‌های ضد انسانی و یکی جبهه‌ی ایدئولوژی‌هایی که به انسان و به نجات و آزادی انسان تکیه می‌کنند و شعار می‌دهند و خود را به عنوان دعوت و انگیزه و حرکت در برابر استعمار و قدرت‌های ضد انسانی جهان معرفی می‌کنند.

و اکنون نسل جوان ما که بر اساس اسلام و تشیع و با تکیه بر آن روح اولیه‌ی اسلام و آن انقلاب راستین، حرکتش را آغاز کرده و مدعی شده و به میدان آمده است، خود را در برابر این دو خطر تنها احساس می‌کند زیرا تمام پایگاه‌های فکری و سیاسی و تمام قدرت‌های اقتصادی، سیاسی، جمعی، حزبی، فکری، همه چیز و همه چیز – هر چه در دنیا از معنوی و مادی وجود دارد، از شعر و هنر و فکر و فلسفه گرفته تا پول و زور و اسلحه و توطئه، همه- در اختیار قدرت‌هاست و ابرقدرت‌ها که دست‌اندرکار تمام دنیا هستند. بنابراین نسل جوانی که تمام سلاحش آگاهی خودش است و تمام مایه‌ی ماندنش احساس مسئولیت فردی‌اش و در تمام دنیا نه تنها دشمن و نه تنها رقیب بلکه هم‌فکر ظاهری‌اش و هم‌کیش‌اش و هم‌ملتش و هم‌ملیتش هم او را درک نمی‌کند و نمی‌فهمد و تنهایش می‌گذارد و حتی از پشت به وی خنجر می‌زند، وقتی که در برابر این همه یورش دائمی، آگاهانه، علمی، فنی، قوی، ریشه‌کن‌کننده این اندازه تنها می‌ماند، طبیعتاً باید احساس آسیب‌پذیری کند، احساس خطر و ترس کند. از یک طرف ایدئولوژی‌هایی است که از مسکو تا واشنگتن برایشان خوراک فکری تهیه می‌شود و استعدادهای بزرگ فلسفی، هنری، ادبی، تاریخی، علمی در خدمت این ایدئولوژی قرار می‌گیرند و هر جا ممنوع می‌شوند از هزار جای دیگر برایشان خوراک تهیه و به آن‌ها رسانده می‌شود. و از طرف دیگر این گروه اندک که روی پای خودش و بر اساس رابطه با ایمان خودش تنها ایستاده است و چند تا نویسنده یا گوینده و یا متفکر تنهاتر از خودش و بی‌امکان‌تر و بی‌پول‌تر و بی‌زورتر و بی‌مقام‌تر از خودش دارد که همه‌ی هستی‌شان یک گوشه‌ی خانه‌ی این و آن است یا چهار تا خودکار – آری تمام هستی کسانی که باید برای این نسل و این نهضت تولید فکری بکنند [همین است]- و این‌ها را به‌سادگی می‌شود خفه کرد، به‌سادگی می‌شود قلم‌هایشان را شکست و به‌سادگی می‌شود لبان‌شان را دوخت و منشأ تغذیه‌ی فکری این نسل را خشکاند. طبیعی است که این گروه فکری انسانی اسلامی‌ای که در چنین زمانی قد برافراشته است، خود را تنها و آسیب‌پذیر و آینده را پر از هراس حس کند و اگر حس نکند معلوم است که آگاهی‌اش کم و دیدش ضعیف است.

باری در چنین شرایطی هستیم. اکنون مسأله‌ای که طرح است چیست؟ ما در دنیا نه دارای قدرتیم و نه صاحب جایی و پایگاهی و سرمایه‌ای. نه کسی به ما کمک می‌کند و نه یار و هم‌دردی داریم. حتی کسانی هم که هم‌دین و هم‌مذهب ما هستند، نه تنها دست‌مان را نمی‌گیرند و از هم‌دردی لفظی هم دریغ می‌ورزند بلکه حتی جلوتر از آن رقیب و آن خصم پوست خربزه زیر پایمان می‌گذارند و سیل تهمت و نفرت و کینه‌توزی و آشوب ذهنی و سیاه‌انگاری و سم‌پاشی و امثال این‌ها را به سوی این نسل و این گروه و این امت کوچک روانه می‌کنند. در این‌جا طبیعتاً این مسأله مطرح می‌شود که من به عنوان جوانی که وابسته به این نسل‌ام چه کنم و بچه‌ی من به عنوان نوجوانی که می‌خواهد به این راه بیاید و دختر من که می‌خواهد از فرهنگ خودش، اسلام خودش و این ایمان خودش چیزی بیاموزد، چه باید بکنند؟ توی خانه هیچ چیز وجود ندارد و در مدرسه هم چیزهایی که وجود دارد اصولاً ضد اعتقاد من است و ضد انسانیت‌ها و ایمانی است که من به آن‌ها معتقدم و ضد آرزویی که برای انسان شدن و انسانیت دارم. و این‌هاست چیزهایی که به آن‌ها تلقین می‌شود و جای دیگری هم که وجود دارد بین خانه و مدرسه است و چیزهایی که در آن‌جا به ایشان عرضه می‌شود و می‌بینیم که چه چیزی عرضه می‌شود: تمام دستگاه‌های فکری و تبلیغاتی‌ای که به هر حال روح انسان را می‌سازند در اختیار دیگران و دیگران و دیگران است و اگر هم مخفیانه و یواشکی با لیاقت و مسئولیت‌شان بخواهند خوراک فکری و انسانی پیدا کنند، باز خوراک‌هایی که به خوردشان داده می‌شوند، خوراک‌های ساخت کارخانه‌ی دیگری هستند و با یک مارک دیگر، یا از رقیب یا از دشمن. و با این خوراک‌ها بچه‌ی ما جور دیگری با ما بیگانه می‌شود و رابطه‌اش با ما قطع می‌گردد. این جو داخلی است.

یا این‌که بچه‌مان به هر حال پا می‌شود و به یک کشور دیگری می‌رود و در آن‌جا می‌بیند که امکانات بیشتری برای خودسازی پیداست اما از همه‌ی این امکانات نیروهای دست‌اندرکار و خوراک‌ساز و انسان‌ساز دیگر استفاده می‌کنند. زیرا در آن‌جا نیز خوراکی جز آن گیر نمی‌آورد که دیگران و ایدئولوژی‌های دیگر، کانون‌های فکری و فرهنگی دیگر برایش می‌سازند. طبیعتاً این بچه ما الان که به آمریکا، فرانسه، انگلیس یا آلمان رفته است، می‌داند که مثلاً به «پیگال» رفتن و به «مولن‌روژ» رفتن و… خوب نیست و بنابراین نمی‌رود و هم می‌داند که فقط نباید درس بخواند و یک مهندس و دکتر بشود و بعد به جامعه‌اش برگردد – که اگر هم برنگردد با پول می‌شود از هر جای دیگر دنیا دکتر و مهندس به اندازه‌ی کافی خرید و آورد و جانشین این آقا کرد. می‌داند که این هم کافی نیست و رسالت و مسئولیت انسانی و خودسازی و جهت فکری و… می‌خواهد. بعد می‌خواهد ببیند که این جهت فکری را از کجا باید بسازد؟ اصلاً با فیلم‌ها و سینماها و رادیو و تلویزیون و کانون‌های فکری و فرهنگی اروپا بیگانه است و اصلاً آن‌ها را ریشه‌کن‌کننده می‌داند و بنابراین خودش را در برابرشان محفوظ نگه می‌دارد و می‌رود سراغ ایدئولوژی‌ها – از چپ و راست- و این‌جاست که می‌بیند هر کتابی را که راجع به یک ایدئولوژی در دنیا خواسته باشد با ساده‌ترین وجه مثل خریدن یک ساندویچ، می‌تواند بخرد و بخواند. اما نه! وی می‌خواهد از فرهنگ خودش، اسلام خودش، ایمان خودش چیزی بیاموزد. در این‌جاست که فاجعه دامنه‌ی خودش را نشان می‌دهد! می‌پرسد چه بخوانم؟ ولی جوابی از مخاطب‌های خودش نمی‌شنود. از این‌جا پسته می‌خواهی برایت می‌فرستیم، روغن زرد می‌خواهی برایت می‌فرستیم، کت و شلوار می‌خواهی می‌فرستیم، اما کتاب، فکر؟ نمی‌دانیم چه بفرستیم! گاهی اگر چیزی هم تک و توک فرستاده می‌شود، در برابر آن هجوم‌ها و سیل‌ها قطره‌ای است و مگر چه قدرت مقاومتی می‌تواند داشته باشد؟ خب به قرآن و نهج‌البلاغه و… برگرد. اما یک جوان دیپلمه‌ای که از ایران با این فرهنگ به آن‌جا رفته است، قرآن را باز کند و نهج‌البلاغه را باز کند چه چیز گیرش می‌آید؟ در برابر آن همه مسائلی که از اطراف برایش مطرح می‌شود و مطرح می‌کنند، با بهترین قلم، با بهترین هنر و با بهترین سلاح علمی و با عالی‌ترین و عمیق‌ترین مسائل فلسفی روز، وی چه جور می‌تواند پادزهر آن‌ها را از توی قرآن و نهج‌البلاغه دربیاورد؟ علمایی که پنجاه شصت سال توی حوزه کار کرده‌اند و تحصیل کرده‌اند و خوب هم تدریس کرده و خوب هم شکفته‌اند و خوب هم عالم و جامع و مجتهد شده‌اند، نمی‌توانند چنین کنند، چطور از یک دیپلمه، یک لیسانسیه، یک فرد از نسل جوان آن‌جا می‌شود توقع داشت که چنین اجتهادی بکند؟

اکنون برای این نسل جوان این مسأله مطرح است. در شرایطی است که از یک طرف فقر فکری، فقر کتاب، فقر محیط، فقر جو و اصلاً فقر هر منبع و سرچشمه‌ای است که بتواند الهام‌بخش ایمان و اندیشه به وی باشد و از طرف دیگر غنا و وفور همه‌جانبه و حاکم فکری است که از یک سو می‌آید و فسادی است که از سوی دیگر. آن جوانی که از یک تیپ لش است، به دامن دام‌های استعماری می‌افتد و جوان دیگر که از یک تیپ مسئول خودآگاه، جدی، عزیز و انسان است سر به دامن ایدئولوژی‌ای که بیگانه با ماست می‌نهد و این جوان ما این مسأله برایش مطرح است که بین این دو دریا و این دو عدم چطور خودش را حفظ کند و چکار کند؟

به نظر من مسأله‌ی اساسی این است. راهنمایی و توصیه‌ای که وجود دارد چیست؟ چه برنامه‌ای به این بچه می‌شود داد که الان در شرایط فعلی داخل یا خارج، بر اساس آن، لااقل یک صیانت فکری- ذاتی برای خودش دست و پا کند؟ اکنون مسأله به قدری حساس شده است که مسأله‌ی چه کردن و چه نکردن تابع مسأله‌ی فوری‌تری است که چگونه ماندن است. الان باز به این‌جا برگشته‌ایم که چگونه بمانیم؟ چگونه همین جور که هستیم بمانیم؟ برای این‌که خود ماندن، مسلمان و شیعه ماندن حتی برای آدم‌های آگاه و مترقی و روشن یک مسئولیت و یک ضرورت است که هر روز به یک جهاد نیاز دارد و هرگز نمی‌شود از نسل جدید، از جوان‌ها انتظار داشت که هر روز یک جهاد بکنند.

باید یک بستر فکری، یک زمینه‌ی اعتقادی و یک برنامه‌ی خودسازی وجود داشته باشد تا این کسی که دلش می‌خواهد خودش را نگه دارد و از مبتذل شدن و پوچ شدن هراس دارد، بداند چه باید بکند. وی هراس از ابتذال دارد و به این مرحله از خودآگاهی رسیده و واقعاً هم علاقه و دلبستگی‌اش به ارزش‌های اسلامی هنوز در مرحله‌ی عشق است اما از حالا احساس خطر کرده که مبادا خودش عوض بشود و خانواده‌اش تغییر پیدا کند. خودش را هر جور باشد با رودربایستی هم که شده نگه می‌دارد اما نسل بعدش از دست می‌رود. سر یک سفره می‌نشینند، در یک خانه زندگی می‌کنند اما با هم چهار کلمه حرف ندارند که رد و بدل کنند. زبان‌شان کم‌کم از هم دور می‌شود و احساس‌شان، دردهاشان، و بعد می‌بیند که این بچه هنوز در خانه‌ی اوست و تازه به سن بلوغ رسیده است اما از درون کوچک‌ترین رابطه‌ی خویشاوندی خویشی انسانی با او ندارد. «قُوا اَنفُسَکُم و اَهلیکُم نارَا»[2] الان بیشتر از موقعی که این سخن گفته شده است، دامنه و عمق و سهمگینی و خطر پیدا کرده است؛ «خودتان را و خانواده‌تان را از این آتش حفظ کنید». ای کاش پيغمبر می‌بود و آتش‌های امروز را می‌دید که چگونه به دامن و به درون ما پیچیده‌اند و هیچ کس هم نیست که قطره‌ای، آب سردی بر روی این آتش بپاشد تا لااقل نیروی مقاومت این نسل را بیفزاید و رنج وی را تخفیف دهد.

همه‌ی سرمایه‌ی ما همین بچه‌ها، به‌خصوص آن‌ها هستند که درست در همان جبهه‌ی رویاروی هستند، جبهه‌ی هم مبارزه و هم خطر، و خود را مسئول احساس می‌کنند. اگر این نسل از دست برود دیگر هیچ چیز نداریم و باید منتظر قیامت باشیم. همه‌اش همین است و بقیه تماماً جزو باستان‌شناسی است.

باری امروز مسائل به قدری شدید و حساس است که به طور روزمره عوض می‌شود و من می‌خواستم بپرسم که برای حفظ این نسل باید چکار کنیم؟ چه برنامه‌ای داریم؟ خیلی ساده، نه کلیات بلکه چه برنامه‌ی عملی‌ای داریم که یک مقدار به این راه جهت بدهد، کار بدهد و حتی راه خودسازی را نشان بدهد؟ در این جو که همه‌ی عوامل برای فریب و مسخ و تغییر و فرو ریختن از درون و جذب و هضم این نسل در سطح جهانی بسیج شده است، فکر می‌کنم بهتر است این نکته مطرح بشود به هر حال کم و بیش، که البته هیچ وقت تقاضای خیلی ناشیانه نداریم که مثلاً یک‌مرتبه جناب آقای خامنه‌ای، جناب آقای مطهری یا آقای حجازی یا از رفقا کسی، یک نسخه‌ای از جیبش دربیاورد و بگوید بله، این شربت را بخور بعد این آمپول را بزن و بعد این قرص‌ها را هم بگیر. یک چنین فرمول جادوگرانه‌ای را از کسی نمی‌خواهیم ولی به هر حال هر قدر در این باره حرف زده شود، حرفی که بیشتر جنبه‌ی فکری- عملی توأم با هم دارد، به همان میزان ما را برای یافتن یک راه یا نزدیک شدن به این راه کمک خواهد کرد.

 

2) جستجوی جواب

مسأله‌ای که من می‌خواهم به عنوان ایدئولوژی اسلامی مطرح کنم مورد نیاز و در حد امکانات عملی و دردها و مایه و شرایط خاصی است که نسل جوان در متن آن قرار و با آن سروکار دارد، نه این‌که در افق تخصصی علمی، فلسفی بالا باشد که اگر در این موارد بود، من نباید صحبت می‌کردم، زیرا حد من نیست. اما اگر به خودم حق دادم که صحبت کنم به خاطر این است که تصور می‌کنم اگر یکی از شاگردانم در همین شرایط و با توجه به همه‌ی این حرف‌هایی که زدم، بخواهد به خارج برود و یا در همین داخل که هست و در دانشگاه است بخواهد با همین کتاب‌ها و همین جو فکری زندگی کند و به همین محیط اجتماعی، اخلاقی، تربیتی و بی‌تربیتی که الان داریم فکر کند و در متن آن‌ها رشد کند و عمل کند و وابستگی‌اش را هم به اسلام به عنوان یک ایدئولوژی و نه یک سنت مذهبی یا عاطفی حفظ بکند و در عین حال در برابر هجوم‌ها مقاومت داشته باشد و آن‌گاه بر این اساس اگر مسأله‌ای را طرح بکند، من به عنوان یک معلم و بر اساس تجربیاتی که دارم این‌طور می‌توانم به وی جواب بدهم، خلاصه و فرموله. نه به صورت یک بحث علمی و فلسفی و اعتقادی وسیع و عمیق بلکه به عنوان فرمول و چهارچوبی برای اندیشیدن، کار کردن و مشخص بودن این مرز فکری- اعتقادی.

من دلم می‌خواست که بچه‌ها این‌جا سؤال‌ها را مطرح بکنند[3]. یکی از سؤال‌هایی که یکی از همین تیپ کرد – و به همین دلیل دلم می‌خواست آن‌ها مسائل را مطرح بکنند- این بود که: به نظر تو، دشمن اصلی و مهم‌تر و خطرناک‌تر «ما» کیست؟ چیست؟ این دشمنی که مهم‌تر است، داخلی است، خارجی است، این گروه فکری است، آن گروه است؟ بعد من به وی عرض کردم که: وقتی می‌گوییم «ما»، این ما بر اساس ابعاد و نقطه‌نظرهای مختلف معانی مختلف دارد. یک وقت ما به عنوان یک گروه از مسلمان‌های روشنفکر داخل مملکت هستیم، ما یک نوع دشمنان خطرناک‌تر و فوری‌تر داریم. یک وقت هست که ما به عنوان یک ایدئولوژی مطرح است یعنی وقتی که می‌گوییم «ما» مقصودمان یک ایدئولوژی است. وقتی که ما به صورت «ما»ی ایدئولوژیک مطرح است، خطرات، آسیب‌پذیری‌ها و دشمن‌های اصلی‌تر و فوری‌ترش فرق می‌کنند.

قضیه‌ای که باید اول مطرح کرد این است که موقع و موضع تاریخی این اسلام نوزاد[4] چیست؟ موقع تاریخی این اسلام عبارت است از این جمله: «مرحله‌ی تکوین ایدئولوژیک». ما الان در مرحله‌ی تکوین ایدئولوژیک هستیم. مارکسیسم صد سال است که این مرحله را گذرانده است. از موقعی که مانیفست چاپ شده است تاکنون بیش از صدسال می‌گذرد، در صورتی که ما هنوز داریم زمینه‌سازی می‌کنیم که کارمان به مرحله‌ای برسد که به شکل یک مانیفست دربیاید. پس می‌بینیم که از لحاظ عمر تکوینی‌مان چقدر با مارکسیسم فرق داریم. یک ایدئولوژی‌ای که در مرحله‌ی تکوینی است خودبه‌خود برایش مسائلی و نیازهایی و مسئولیت‌هایی و خطراتی مطرح است که بعد از تولدش همه‌ی آن‌ها عوض می‌شود و تغییر می‌کند، همان‌طور که بچه هم وقتی در جنین است و دوره‌ی تکوینی‌اش را می‌گذراند، دارای یک بهداشت خاص، تغذیه‌ی خاص و نگهداری خاص و بیماری‌ها و خطرات خاص است و بعد از تولدش همه‌ی مسائل او عوض می‌شود. در مقام کشف فکر اسلامی[5] بر اساس همان اسلامی که وحی شده است، بر اساس همان اسلامی که در آن علی ساخته شده است، باید عناصرش را، عناصر این مذهب را، این علی را، این محمد را از درون این فرهنگ عظیم مسلمانی بیرون بکشیم و دومرتبه تجدید بنا کنیم. مقصودمان از تکوین ایدئولوژی مذهبی این است، به همان معنی که اقبال می‌گوید، اقبال اصطلاح خیلی بهتری دارد و Reconstitution می‌گوید، «تجدید ساختمان طرز فکر مذهبی» و اصلاً این کلمه بهتر از تکوین است؛ تجدید ساختمان، تجدید بنا. برای تجدید بنا ما داریم این مرحله را می‌گذرانیم و در این مرحله مسلماً یکی از خطرناک‌ترین و خطرناک‌ترین دشمنان تغذیه‌ی بد است. یک بار چوب این تغذیه‌ی بد را خورده‌ایم. اسلام در آغاز تکوین تاریخی- اجتماعی- اخلاقی- انسانی خود تغذیه‌ی بد شد و ما هنوز با اسلام بیماری سروکار داریم که مسمومیت غذایی دارد زیرا تغذیه‌ی هندی شد، تغذیه‌ی مجوسی شد، تغذیه‌ی آتنی شد، تغذیه‌ی اسکندرانی شد. مگر نشد؟ بعد به صورتی درآمد که اصلاً مزاج این اسلام تغییر پیدا کرد و آن چهار نفس مخالف سرکش‌اش که باید تعادلی ایجاد می‌کردند و سلامت و حیات و نموش را تأمین می‌نمودند، بهم خوردند. یک‌مرتبه یکی افتاد به فلسفه، یکی افتاد به عرفان، یکی افتاد به رهبانیت، یکی افتاد به بینش علمی، یکی افتاد به عقده در برابر فلاسفه‌ی آتن، یکی افتاد به عقده در برابر علمای هند و حتی یکی افتاد به عقده در برابر فلسفه‌ی ایرانی. یکی از فیلسوفان بسیار عزیز و مشهور و خیلی موفق ما هست که در متن کتاب فلسفی‌اش می‌بینیم از فلسفه‌ی نوراسکندرانی و نوراسپهبدیه و از این نکات آریایی صحبت می‌کند. این عناصر وارد متن بینش، روح، اندیشه و مغز و خون اسلام شدند. و اکنون برای شستشو شدن و برای سر کار آمدن دوباره‌ی این مزاج، به طوری که ما بتوانیم دوباره با چهره‌ی حقیقی اسلام نخستین و اسلام سالم و بدون میکروب و جرثومه‌ی خارجی سروکار بیابیم، احتیاج به کاری است نه از نوع بزک‌کاری و کاغذ دیواری چسباندن و رنگ‌آمیزی کردن، بلکه کاری از بنیاد، درست مثل یک کار تازه، منتها تجدید بنای یک بنایی که حتی شاید دو تا آجرش هم درست روی هم گذاشته نشده است. در چنین دورانی که دوره‌ی جنینی است، تغذیه‌ی فاسد فسادی ایجاد می‌کند که بعد از تولدش هم همراهش هست.

مسأله‌ی دیگر دو تا خطری است که اکنون با آن‌ها درگیر هستیم و همه آن‌ها را می‌شناسیم. همان‌طور که اشاره کردم بچه‌های ما دو جورند. یکی یک روح لش دارد، پفیوز است و سطحی است، از همان اول نوری ندارد و اصلاً از همان اول معلوم است که چیزی نیست. این بچه در نظام جدید و در فرهنگ جدید و در تمدن جدید چه به اروپا برود و چه در تهران بگردد فرقی نمی‌کند. الحمدلله یکی از افتخارات ما این است که همان فیلمی که الان در هلند نمایش می‌دهند و یا در مولن‌روژ پاریس، در همان ساعت در تهران هم نشان می‌دهند. حتی یک ساعت هم از تمدن جدید عقب نیستیم، فقط از شعور عقبیم! بنابراین در چنین جایی فرقی نمی‌کند که آن بیماری در این تهران باشد یا در خارج[6].

باری طبیعی است که این پفیوزی که گفتم بهترین خوراک باشد برای یک تیپ مدرن شدن، یک اسیمیله شدن، یک تیپ شبه‌فرنگی بدلی دست‌دوم دوبله‌شده‌ی به فارسی مبتذل گردیدن یعنی همان چیزی که نظام اقتصادی امروز می‌خواهد، همان چیزی که قالب‌های فرهنگ استحماری می‌خواهند و فرهنگ استعماری می‌خواهد. این تیپ درست یک ماکت است، یک مانکن گچی است که هر لباسی را به تنش می‌کنند و هر طور بخواهند بزکش می‌کنند و هر تزئینی را هم به گردن و بدنش آویزان می‌کنند. این تیپ طعمه‌ی استعمار می‌شود و طعمه‌ی فرهنگ استعماری و طمعه‌ی ارزش‌های تحمیلی دشمن.

تیپ دیگری هست که جدی است و به ارزش‌های انسانی واقف است، اصلاً زن مسئول است، مرد مسئول است و در درونش آرمان‌های انسانی بیشتر از این احساسات دنیاگرایی فردی خلجان دارند. این آدم تغذیه‌ی فکری می‌خواهد و طبیعی است که تغذیه‌ی فکری را کسانی که غذا دارند به وی می‌رسانند. گرسنه هیچ وقت در سر سفره‌ی خالی طاقت نمی‌آورد. یک ساعت، دو ساعت صبر می‌کند و بالاخره یک جایی می‌رود که غذا گیر بیاورد و معلوم است که هر کس به وی غذا بدهد، نمک‌پرورده‌ی او می‌شود. این یک امر طبیعی است. نمی‌شود کسی را سر سفره‌ی خالی دعوت کرد و یا کسی را در آن‌جا نگه داشت.

پس دشمنان این ایدئولوژی در حال تکوین یکی این است که ما پفیوز پوچ پوک مبتذل کثیف و قربانی سرمایه‌داری و مصرف‌پرستی بشویم، یکی دیگر این‌که قربانی مبانی ایدئولوژیک علمی انسانی بیگانه با مایی بشویم که به خاطر مبانی اعتقادی‌اش اسلام را از بنیاد نفی می‌کند. می‌بینیم که در هر دو طرف ما ایدئولوژی‌مان را، پایگاه‌مان را از دست داده‌ایم. به هر حال از دست داده‌ایم و فرقی نمی‌کند که بچه‌ی ما وقتی که از خانه‌ی ما رفته است به مسجد رفته باشد یا به کاباره. بالاخره در هر دو حال در خانه‌ی ما نیست. به هر کجا رفته باشد او را از دست داده‌ایم. این است که این‌جا من دشمن علمی را رقیب گفتم و مقصودم از آن ایدئولوژی‌ای است که تلاش می‌کند تا جانشین ایدئولوژی دیگر شود. اما دشمن عبارت از نیرویی است که هدفش برانداختن ریشه و بنیاد و آرمان ماست و به هیچ وجه با ما وجه اشتراکی ندارد در هیچ چیز. او می‌خواهد که ما نباشیم و رقیب در تلاش مشترک با ما می‌کوشد تا جانشین ما شود. ببینید تلقی‌ای که استعمار از اسلام دارد و تلقی ایدئولوژی ماتریالیستی از آن با هم فرق می‌کنند.

اکنون در خاورمیانه خطر چیست؟ در تمام این منطقه و حتی دورتر از خاورمیانه تمام این آسیا را نگاه کنید. آسیا را از خاوردور تا مرز اروپا، ترکیه، نگاه کنید. یک موج اسلامی انقلابی می‌آید، از طرفی وجود و سلطه‌ی استعمار غربی را محو و ریشه‌کن می‌کند و از طرف دیگر فضا و زمینه را پر می‌کند و در ذهن و وجدان اندیشمند نسل روشن و آگاه این منطقه جای می‌گیرد و بنابراین جا را بر ایدئولوژی مارکسیستی تنگ می‌سازد. پس مارکسیسم در این منطقه با اسلام به این عنوان مخالف است که نیروی برخاسته‌ای است که جا را بر او تنگ و به عنوان یک فکر طردش می‌کند. و استعمار با اسلام به عنوان نیرویی درگیر است که دارای حرکت انقلابی است و او را به عنوان یک قدرت نفی می‌کند.

اما به هر حال درگیری درگیری است. در این‌جا درگیری سیاسی و نظامی و اقتصادی است و در آن‌جا درگیری علمی و فکری و ذهنی است. یک دست در درون سینه‌ی ماست که جنگ راه می‌اندازد و یک دست در درون جیب ما و بر روی سر ماست که ما را به بندگی می‌کشاند و یا جیب‌مان را خالی می‌کند و غارت‌مان می‌کند. به هر حال این دو تا دو تا غول‌اند که از دو طرف دهان باز کرده‌اند و شک نیست که با همه‌ی تضادی هم که ممکن است با یکدیگر داشته باشند، در نفی و ریشه‌کن کردن این آتشی که دارد در این بهترین و حساس‌ترین منطقه‌ی دنیا دامن می‌گسترد، هم‌داستان هم باشند، چنان‌که شواهد و آیات بسیاری بر این هم‌داستانی هست.

یک مسأله‌ی اساسی دیگری است که اکنون خلاصه و فرمولی می‌خواهم آن را مطرح کنم که: این ایدئولوژی اسلامی برای این جوان اصلاً چیست؟ در این مسأله‌ای که الان ما خودمان گرفتارش هستیم، نه استعمار مؤثر است و نه ایدئولوژی دیگر. و آن این است که ما به مرحله‌ای از نیمه‌روشنفکری رسیده‌ایم که درست نظیر همان مرحله‌ای است که در دوره‌ی زندگی انسان پیش می‌آید و به آن دوره‌ی «Adolescence» می‌گویند. دوره‌ای است که انسان در آستانه‌ی بلوغ است. دوره‌ی بحران و هیجان و سربرداشتن همه‌ی نیروهای مکتوم درون انسان و خلق و تکوین شخصیت تازه‌ی اوست که هنوز هیچ کدام تحقق و تمامیت نیافته اما همه چیز شروع شده است. در این حالت آدم بدترین دورانش را می‌گذارند و با بحران‌های فکری و روحی که گاهی به خودکشی و جنونش می‌کشاند دست به گریبان است. اما در عین حال، همه‌ی این‌ها – حتی همین بیماری‌ها- نشانه‌ای از رشد اوست. نشانه‌ی این است که وی دارد به آستانه‌ی بلوغ جسمی و بلوغ روانی می‌رسد. نشانه‌ی این است که زنده است. یک موجود عقب‌مانده، یک انسان عقب‌مانده و متحجر و مومیایی‌شده هیچ وقت به این مرحله نمی‌رسد. باری این تشتتی که الان احساس می‌کنیم تشتت دوران نزدیک شدن به بلوغ است و نشانه‌ی این است که می‌اندیشیم. اسلامی که تاکنون داشتیم احتیاج به اندیشیدن نداشت. در همان مکتب‌خانه توحیدمان کامل می‌شد و اسلام‌مان را مادرمان به ما تعلیم می‌داد تا جایی که حتی احتیاج به مراجعه‌ی پدر هم نداشتیم. همه چیز را یاد می‌گرفتیم. تمام اصول و فروع را! اصول را در مکتب‌خانه یاد می‌گرفتیم و فروع را هم که مادرمان، عمه‌مان، خاله‌مان یادمان می‌داد. چیزهای بالاتری در مسائل فروع بود که با پنج تومان یک رساله‌ی عملیه می‌گرفتیم و آن دیگر همه چیز داشت. و اگر هم برای آخرت می‌خواستی، تمام کلیدهای بهشت را هم در مفاتیح‌الجنان می‌دادند. اما حالا که اسلام از یک فرهنگ و مجموعه‌ای از سنت‌ها، مجموعه‌ای از تابوها تبدیل شده است به مفاهیم ایدئولوژیک خودآگاه انتخاب‌شده، شک نیست که این درگیری‌ها و بن‌بست‌ها و تشتت‌ها و تشنج‌ها و نارسایی‌ها و مشکلات و گره‌ها همه مطرح می‌شوند و همه‌ی این‌ها علامت آن‌اند که اسلام دارد دوره‌ی تکوین خود را با موفقیت می‌گذراند و اگر با یاری آگاهی و مسئولیت کسانی که آگاهند و مسئول، از این دوره به سلامت بگذرد، به بلوغ خودش در عصر ما خواهد رسید. به‌خصوص با آن معجزه‌ای که مهندس گفت و به چشم خود می‌بینیم و حس می‌کنیم – منتها به این معجزه نباید به عنوان عاملی تکیه کنیم که مسئولیت را از ما سلب می‌کند بلکه باید آن را به عنوان عامل و انگیزه‌ی توفیقی در مسیر عمل و تلاش و دلهره‌هامان به حسابش آوریم- و آن این است که در این ایدئولوژی‌ای که اکنون مطرح است، در این اسلامی که اکنون مطرح است و چهره‌ی ایدئولوژیک اسلام است، تشتتی که الان احساس می‌کنیم از میان برود، چهارچوب آن مشخص شود و به قول امروز، مبانی مانیفستی‌اش معین گردد و حد و حدودش و مرزبندی‌اش مورد توافق همه‌ی تیپ‌ها باشد. در حال حاضر آن‌چه کم داریم جهت‌گیری مشخص اصول اعتقادی‌مان است زیرا به مرحله‌ای رسیده‌ایم که دیگر راجع به امام زمان مثل سابق فکر نکنیم، راجع به نماز مثل سابق فکر نکنیم و راجع به خدا مثل سابق فکر نکنیم. راجع به مسائل جزئی اسلام توجیه عقلی داریم، آگاهی داریم، چند تا کتاب داریم، از افکار دنیا هم کمک گرفته‌ایم و موضوعات اسلامی، عناصر اسلامی را به صورت عقلی، منطقی و قابل‌قبول برای نسل روشنفکر درآورده‌ایم. اما آن‌چه پیکر ایدئولوژیک می‌سازد و چهره می‌سازد ترکیب است و این کار هنوز مانده است. و البته باید کار کرد. و برای آن کمیسیون هم نباید درست کرد!

آن مارکسیسم است که یک کمیسیون «اوریانتاسیون[7] فکری» از طرف دولت دارد و این کمیسیون است که ایدئولوژی را درست می‌کند. ولی نه ما کمیسیون داریم و نه کمیسیون‌بازی در شیعه هست و این یکی از بهترین امتیازات شیعه است که همیشه راه را برای حرکت و حرکت‌ها باز گذاشته و شخص می‌تواند از تیول هر مرجعی، هر رهبری، هر امامی، هر ولی‌ای بیرون بیاید و راه دیگری را انتخاب کند. این امکان را دارد که خودش ملایش را انتخاب کند. ملا او را انتخاب نمی‌کند و این امر نشان می‌دهد که تشیع یک جهت مردمی و از پایین به بالا دارد. حتی این افتخاری که اهل سنت می‌کنند که اسلام ما از اول یعنی بعد از پيغمبر انتخابی است و از آن شما وصایتی است، دیگر یک بحث تاریخی است. خب! اگر بعد از پيغمبر می‌بودیم تو مترقی‌تر از من! حالا! هه! اما حالا این منطق که در ما بیشتر صادق است تا در تو. چون اکنون بی‌آن‌که هیچ قانونی و هیچ مرجعی و هیچ قدرتی مراجع‌مان را بر ما تحمیل کند، این خود توده‌ها هستند که آن‌ها را انتخاب می‌کنند. الان در تشیع این‌طور است که هر کس که ملا را می‌پسندد به سراغش می‌رود و قبولش می‌کند و حرفش را گوش می‌دهد، با توجه به شعورش، تقوایش و ارزشش او را انتخاب می‌کند و تقویتش می‌کند. حتی اگر دستگاه‌ها کسی را به اوج افلاک هم برسانند و تاجی از ملائکه هم سرش بگذارند، یک نفر به حرفش گوش نمی‌دهد. حتی یکی! این کار خیلی مهم است. در صورتی که در جامعه‌های اهل سنت، مرجع کاملاً یک مقام رسمی و وابسته به قدرت زمان و بخشنامه‌ای است. اما در تشیع هیچ قدرتی – که بر هر کاری قادر است- قادر به آخوندسازی نیست[8]. خلاصه این امر تشیع را خیلی مصونیت می‌دهد. خیلی! هم مصونیت از این‌که خریده بشود و هم مصونیت از این‌که به جمود کشیده شود، در عین حال که سیصد سال است به جمود کشیده شده است. همیشه برای حرکت، حرکت آزادانه شانس و راه باز دارد. در همین جامعه، یک آدم لات وابسته به هیچ جای، بی‌هیچ امتیازی مثل من و امثال من می‌تواند هرچه به دهنش بیاید بگوید. این‌ها را نه در مسیحیت می‌شود گفت و نه در هیچ جای دیگر. فوری یک فتوایی صادر می‌شود و اصلاً می‌آیند و درازش می‌کنند!

باری یکی از این مسائل مفهوم چهارچوب ایدئولوژیک‌مان است. البته چهارچوب که می‌گویم کلمه‌ی خوبی نیست، جهت ایدئولوژیک[9]. بله نمی‌خواستم چهارچوب بگویم. جهت. این جهت خیلی معنی‌دار است. در داستان حر گفتم. مسأله‌ی حر مسأله‌ی منهای بی‌نهایت تا به اضافه‌ی بی‌نهایت در تغییر است و همه‌ی این تغییر ناگهان، با تغییر جهت تحقق پیدا کرده است. مسلماً حر صبح عاشورا و حر روز تاسوعا نماز می‌خوانده است و چنان‌که می‌دانیم پشت سر امام، امام حسین، هم نماز خوانده است. مسلماً نمازخوان بوده، روزه‌گیر بوده، مسلماً به پيغمبر اعتقاد داشته، به خاتمیت اعتقاد داشته، به قرآن اعتقاد داشته، به توحید اعتقاد داشته و امام حسین هیچ چیز تازه‌ای به وی نداده است. ظهر عاشورا حر هیچ چیز تازه‌ای نگرفته است. نه یک درس تازه، نه کلام تازه، نه فقه تازه، نه اصول تازه و نه هیچ چیز تازه امام حسین به وی نداده است اما چه به او داده است که وی از یک پلیس کوفه و افسر پلیس کوفه تبدیل شده است به یک چهره، زیباترین چهره در میان هفتاد و دو تا چهره‌ای که زیباترین چهره‌های شهدا هستند. چه چیز این‌قدر تغییر را به وی داده است؟ فقط جهت. جهت! بحثی که راجع به متخصص شد، هیچ وقت به هیچ جا نمی‌رسد مگر این‌که مسأله‌ی جهت را مطرح کنیم. فقط این است که مسأله را حل می‌کند. اگر جهت وجود داشته باشد، نه تنها تخصص، نه تنها همه‌ی آن معارف اسلامی، حتی خرافاتی که در اسلام آورده‌اند، حتی روایات جعلی‌ای که در اسلام هست، حتی همین زنجیرزنی و سینه‌زنی هم به درد می‌خورد، به درد می‌خورد! یا برای آگاه شدن یا برای تجزیه و تحلیل کردن یا برای نفی کردن یا برای فهمیدن، فهمیدن ناهنجاری‌ها، انحراف‌ها، و یا برای ساختن آن اسلام راستین در اندیشه‌ی خودمان، در ذهنیت خودمان. اگر جهت باشد، تمام کتاب بحار به عنوان یک منبع و یک گنجینه‌ی بزرگ به درد متفکری می‌خورد که جهت دارد و جهت اجتماعی- زمانی- اسلامی را دقیقاً کشف کرده است. دیگر از این بالاتر؟ بحارالانوار. اما اگر کسی جهت نداشته باشد، اگر فقط و فقط به قرآن هم مراجعه کند و به هیچ کتاب دیگر هم مراجعه نکند نه تنها دوپول ارزش ندارد، بلکه همان قرآن به عنوان عامل انحراف درمی‌آید. مگر این‌طور نیست آقا؟ بله؟ بله! خود همان قرآن. اصلاً تمام فکرش را هم از قرآن و سنت می‌گیرد. تمام ملاهای سعودی! هر وقت می‌پرسی می‌گویند کتاب و سنت، کتاب و سنت. خب! بارک‌الله! از این حرف بهتر اصلاً وجود دارد؟ مگر خود پيغمبر هم غیر از این جواب می‌دهد؟ خود علی هم غیر از این جواب می‌دهد؟ اما می‌بینیم که آن کتاب و سنت ملای سعودی فقط در جهت آرامکو و ملک فیصل است و به همان درد آن‌ها هم می‌خورد. این کتاب و سنت چه جور است؟ راست هم می‌گوید، غیر از کتاب و حدیث هیچ چیزی هم نقل نمی‌کند. نه از هیچ امامی، نه از هیچ خلیفه‌ای، نه از هیچ عالمی، اصلاً از هیچ چیز. اما همان آیات و همان احادیث فقط آن مصرف را دارد. یک مصرف نفتی دارد. می‌بینیم قرآن بی‌جهت هم بی‌معنی است. بی‌معنی می‌شود. سنت هم بی‌معنی می‌شود. توحید هم بی‌معنی می‌شود. این حرف مال امام صادق است و در کافی است. چقدر عالی است. در باب حجت کافی راجع به امامت صحبت می‌کند و می‌گوید که گله‌ای را در بیابانی فرض کن. گوسفندی از این گله عقب می‌افتد و گله می‌رود به همان کنامش. و این گوسفند تنها در بیابان آواره است. این ور می‌رود، آن ور می‌رود می‌بیند نخیر هیچ گوسفند دیگری نیست. یک‌مرتبه چشمش به گله‌ای می‌افتد و خوشحال می‌شود و به آن پناه می‌برد. می‌رود و می‌رود و بعد می‌بیند که آبادی او نیست، یک قلعه‌ی بیگانه است. بیراهی‌ای را رفته است. فرار می‌کند. باز توی صحرا می‌آید و آواره است. گله‌ی دیگری را می‌بیند و به دنبال آن می‌افتد. گله می‌رود و او هم خوشحال که یک جایی پیدا کرده است، گله‌اش را پیدا کرده است. می‌رود و می‌بیند که اصلاً طویله‌ی دیگری است. فرار می‌کند. باز در صحرا آواره است و باز گله‌ی دیگری و همین جور از این گله به آن گله، از این گله به آن گله، آواره در صحراست تا آخر بالاخره یک جایی پیدا می‌کند. آن کجاست؟ شکم گرگ. شکم گرگ! چقدر عالی! می‌خواهد مسأله‌ی جهت را نشان بدهد، جهت! امامت یعنی جهت. اصلاً لغتش یعنی جهت. نه این است که تعبیرش یعنی جهت. اصلاً لغتش یعنی جهت. این جهت را برو، اگر هم سرت را برگرداندی همه‌ی کتاب و همه‌ی سنت تو را به بی‌راهه و گمراهی می‌کشاند. حتی توحید، اگر توحید جهت‌دار نباشد خروارها فلسفه و حکمت و کلام راجع به توحید و اثبات توحید، جز مجموعه‌ی خیالات پوچ هیچ نیست. اما اگر جهت داشته باشی توحید یک عامی را تبدیل به ابوذر غفاری می‌کند. او یک توحید را بیشتر نشنیده است. پيغمبر می‌گوید: عجب زرنگ‌اند این بچه مچه‌های بدر، آن‌ها که در بدر کشته شدند! بعضی‌شان حتی بدون این‌که عبادت درستی هم بکنند، یک نماز و روزه‌ی درستی داشته باشند، یک‌سر افتادند به بهشت. برای این‌که تازه مسلمان شده بودند و هنوز فرصت فراگیری چیزی را نیافته بودند که یک‌مرتبه مسأله پیش آمد و در آن افتادند و رفتند جزو شهدای بدر و یا جزو شهدای احد شدند. زرنگی است دیگر![10]

اکنون در این جهت ایدئولوژیک است که معلوم می‌شود یک فقیه که تمام عمرش را فقط در فقه خشک گذرانده است، چقدر قیمت دارد. و می‌بینیم که در این نهضت و حرکت جهت‌دار هیچ قهرمانی و مجاهدی و رهبری جانشین این فقیه نمی‌شود و شما را از این فقیه بی‌نیاز نمی‌کند. وقتی که در جهت، مسأله‌ی توحید مطرح ‌شود، مسلم است که اوج می‌گیرد. یک توحید امی داریم، یک توحید عملی داریم و نیز یک توحید فلسفی داریم. دنیا هگل را مطرح می‌کند، دنیا هایدگر را مطرح می‌کند، دنیا سارتر را مطرح می‌کند، آن‌وقت است که باید متخصصی را که ملاصدراشناس است، ابوعلی‌شناس است، خواجه‌نصیرشناس است، به جنگ آن‌ها فرستاد تا بتواند حرفش را بزند، در درگیری عالی تخصصی. پس این متخصص اگر توی جهت باشد به درد می‌خورد. جهت درست مثل یک لشکرکشی یا یک اردوکشی است. اردوکشی که درست باشد افسر به درد می‌خورد، نقشه‌کش به درد می‌خورد، فیلم‌ساز به درد می‌خورد، شاعر به درد می‌خورد و یک سبزی‌پاک‌کن هم اگر برای این اردو سبزی پاک کند به درد می‌خورد. همه و همه توی این جهت معنی پیدا می‌کنند اما جهت که گم بشود همه چیز بی‌معنی می‌شود. آن‌چه برای ما، در ذهن ما، ذهن روشنفکران ما به طور مشخص و قاطع و به طور صددرصد معین هنوز مطرح نیست، جهت است. «من»ای که بر اساس یک اسلام شیعی مترقی امروزه‌ی منطقی انسانی می‌اندیشم، باید مسلم ببینم که در برابر استعمار، در برابر ایدئولوژی مارکسیستی، در برابر سرمایه‌داری، در برابر بوروکراسی، در برابر ماشینیسم، در برابر انسان مصرف‌پرست، در برابر آزادی جنسی، در برابر تمدن امروز، در برابر برنامه‌های دیگری که مطرح می‌کنند، جهتم چیست؟ در برابر همه‌ی این‌ها چه جبهه‌ای دارم، جایم کجاست، جهتم کجاست و مسئولیتم کجاست و چه چیزهایی را باید نفی کنم، چه چیزهایی را باید اثبات کنم و اصلاً می‌خواهم چه کار کنم؟

این جهت‌ها را من در ذهن خودم فرموله و به این صورت خلاصه‌اش می‌کنم و می‌گویم. در این‌جا از موضع مذهب صحبت نمی‌کنم، از موضع اسلام صحبت نمی‌کنم، تبلیغ دینی هم نمی‌خواهم بکنم. اصلاً می‌گویم یک دانشجویی است رفته است هاروارد، رفته است سوربن و اصلاً از پایگاه سوربن، از پایگاه هاروارد، از پایگاه کمبریج، جهان را، تاریخ را و انسان را و همه‌ی اين کره‌ی زمین را می‌بیند، می‌اندیشد و می‌خواهد راه پیدا کند. دیگر از این بالاتر و از این آزادتر می‌شود؟ با یک چنین موضعی اگر این دانشجو در تمام تاریخ بشر، در طول تاریخ همه‌ی جبهه‌ها و نهضت‌ها و فلسفه‌ها و آرمان‌ها و ادیان و انقلاب‌ها را جلوی چشمش بیاورد و بشناسد و تجزیه تحلیل کند و تقسیم‌بندی کند به سه جریان اساسی می‌رسد. معلوم می‌شود که این سه جریان سه بعد اساسی وجود انسان‌اند و سه چهره از یک مجسمه‌ای هستند که همه‌ی ایده‌آل انسان را بیان می‌کند. اصلاً امام انسان این است، این چهره‌ی سه بعدی است، سه جریان اساسی است که توجیه‌کننده‌ی همه تاریخ و همه‌ی انگیزش‌ها و بعثت‌های تاریخی‌اند:

1- یکی عرفان و عشق است: آتشی که در طول تاریخ بشر همه‌ی فرهنگ‌ها، همه‌ی ارزش‌های اخلاقی، همه‌ی حرکت‌های انقلابی و همه‌ی خلاقیت‌ها را ساخته است و همیشه به انسان معنی داده است و همیشه به عالم محتوا داده است و همیشه به عمر و به وجود جهت و هدف داده است. در هر مذهبی که شما فکر کنید این جوهر وجود دارد و در هر مکتبی و هر فلسفه‌ای این جوهر وجود داشته است. مگر در چیزهای پوک و پوچ و یا تخیل‌ها! آن‌چه در جامعه حرکت ایجاد کرده، این جوهر را داشته است و در افراد این آتش بوده است که آدم‌هایی را ساخته است، مثل شازده‌ای را ابراهیم ادهم ساختن، مثل فیلسوف وابسته به درباری را غزالی ساختن، مثل یک دزد را فضیل عیاض ساختن، کار این آتش است. ملت‌ها را و فرهنگ‌های ملیت‌ها را این آتش به جوش آورده و خلق کرده است. تنها چیزی که به انسان ارزش وجودی داده، به زندگی واقعاً لطف و معنی داده و از همه‌ی عالم یک تفسیر روحانی بامعنی و بامحتوا و هدف‌دار کرده، احساس عرفانی در انسان بوده است. احساس عرفانی زاییده‌ی یک دوره از زندگی بشر نیست، قبل از مالکیت است و حتی قبل از پیدایش عصر حجر سوم است و قبل از پیدایش جامعه‌ی طبقاتی در بشر است و بنابراین نمی‌تواند معلول آن‌ها باشد. حتی بر اساس برداشت آدمی مثل داروین، احساس عرفانی سرآغاز پیدایش نوع بشر و جدا شدنش از میمون است. حتی می‌گویند تعریف بیولوژیک دارد. این احساس در عمق و ذات وجودی انسانی خانه داشته و در طول تاریخ شهادت‌ها، فداکاری‌ها و ارزش‌ها را خلق کرده است. تمام فرهنگ اخلاقی و ارزشی و همه‌ی سیستم «والور»[11] انسان بر اساس این احساس است و از وقتی که این احساس را ضعیف کرده‌اند، همه‌ی بنای ارزشی انسان، همه‌ی ارزش‌های اخلاقی، همه‌ی رابطه‌های قدسی و همه‌ی مقدسات و فضیلت‌های زندگی انسانی همگی فرو ریخته است و یا در حال فرو ریختن است و می‌بینیم.

2- دوم آزادی است. این کلمه در مذهب یک بعد بی‌نهایت عمیق دارد اما در تاریخ و در فلسفه‌های ماتریالیستی جدید معنای خیلی خلاصه‌شده‌ی سطحی و بدون دامنه دارد[12] به هر حال آزادی یکی از ابعاد اساسی وجود انسان است. آرمان نهایی تمام مذاهب نجات است. «موگشا» در فلسفه‌ی هند. در این فلسفه آرزوی همه موگشا است. موگشا یعنی نجات انسان از این گردونه‌ی تناسخ که تناسخ یک زندان است و اصلاً در این فلسفه، مذهب آمده است تا با تلاش خودسازی انسان را از آن گردونه‌ی تناسخ نجات بدهد و او را به لایتناهی بکشاند. می‌بینیم که آرمان نجات است. در اسلام آرمان فلاح است. البته با همان اندازه اختلاف معنی‌ای که بین لیبرته[13] و فلاح وجود دارد. لیبرته آزاد شدن از یک بند است فقط، اما فلاح دربردارنده‌ی یک آزادی تکاملی وجودی است، نه آزاد شدن یک فرد از توی یک زندان. یک برداشتنِ مانع نیست بلکه یک نوع رشد است، یک شکوفایی است. خب در همه‌ی مذاهب و در تمام تلاش‌های اجتماعی و سیاسی هم می‌بینیم آزادی انگیزه‌ی بزرگی برای این همه مجاهدت‌ها و این همه شهادت‌هاست، از هر جای تاریخ انقلاب برای آزاد شدن را بگیرید تا همین الان. هنوز هم میلیون‌ها توده‌ی دهقانی و کارگری و روشنفکران، خون و زندگی‌شان را می‌دهند برای این‌که آزادی را به دست بیاورند و برای این‌که استعمار را، امپریالیسم را، دیکتاتوری را نابود کنند. این امر که هم‌اکنون گسترش دارد، در طول تاریخ هم وجود داشته است. بنابراین مفهوم و بعد آزادی‌خواهی و آزادی‌طلبی بزرگ‌ترین عاملی است که انسان را از جمود و از خواب و از عبودیت در برابر یک قدرت خارجی نجات می‌دهد.

3- بعد سوم عدالت‌خواهی است. از وقتی که تبعیض ایجاد شد، تلاش برای رفع تبعیض هم به عنوان ضدش ایجاد شد، به‌خصوص در تاریخ شیعه. همان‌طور که گفته‌ام تمام تلاش فلسفه‌ی تاریخ انسان در تشیع، مبارزه با ظلم برای تحقق عدالت است. این نوع تلقی از تاریخ فقط یک تلقی ذهنی نیست بلکه عینی است. به میزانی که تضاد، استثمار، بهره‌کشی و فاصله‌ی طبقاتی زیادتر می‌شود، تلاش و جنگ برای عدالت توسعه پیدا می‌کند تا جایی که به یک انفجار جهانی برسد قطعاً. از وقتی که ماشین آمد، چون ماشین تولید را و بهره‌کشی را صد برابر می‌کند، وضع حادتر شده است. ارباب چقدر می‌تواند از یک دهقان با یک بیلش بهره‌کشی بکند؟ دهقان پنج خروار تولید می‌کند، یک خروارش که مال آب و زمین، یک خروارش مال بذر است، یک خروارش هم مال خرج اوست، دو خروار دیگرش می‌ماند که همان را ارباب می‌تواند ببرد. اما وقتی که همین بیل تبدیل به یک ماشین می‌شود این ماشین در یک روز پانصد برابر یک فرد تولید می‌کند و آن همه را سرمایه‌دار می‌برد و معلوم است که در چنین رابطه‌ای تضاد طبقاتی به صورت وحشتناکی به اوجش می‌رسد و درگیری و نفرت و کینه‌ی طبقاتی جزو اساسی‌ترین واقعیت‌های زمان ما می‌شود و بنابراین تلاش برای عدالت به عنوان یک عامل ضد آن و یک تلاش عمومی درمی‌آید که نمی‌شود ندیده‌اش گرفت و در برابرش مقاومت کرد. و هر مذهبی و هر ایدئولوژی‌ای و هر اسلامی و هر تشیعی که این مسأله برایش مطرح نباشد و برای آن جواب نداشته باشد و خودش را در این مسیر و در متن این انقلاب عدالت‌خواهانه‌ی امروز و این جهت‌گیری ضد سرمایه‌داری نیندازد، پرت است و اصلاً کلاهش پشم ندارد و آینده ندارد و محکوم به نفی و مرگ و شکست است. زیرا این اسلام علی نیست، اسلام عثمانی است که باید برود، منتها یک عثمانی که ماشین هم دارد، یک عبدالرحمنی که حالا ماشین هم دارد و غارت هم می‌کند و تمام منابع دنیا را هم می‌چاپد، علم هم دارد و بدین ترتیب دیگر معلوم است که سرمایه‌داری به کجا می‌رسد و استثمار و بهره‌کشی و تضاد به کجا می‌رسد. باری این بُعد و این نیاز و این ضرورت جنگ در راه عدالت‌خواهی در طول تاریخ وجود داشته است و از یک نسل به نسل دیگر رسیده است و اکنون هم در زمان ما طوری گسترش جهانی و شدت و حدت حیاتی پیدا کرده است که خیلی از روشنفکران به خاطر شدت این جنگ آن‌قدر غرقش شده‌اند که همه‌ی ابعاد دیگر انسانی و نیازهای دیگر وجود انسانی را فراموش کرده‌اند. و این خطر یک‌بعدی شدن است و یک انسان آگاه نباید دچار این یک‌بعدی شدن باشد. گرچه شاید اگر توده‌ها و کارگرها دچار این یک‌بعدی شدن بشوند، اشکالی نداشته باشد و شاید هم لازم باشد. اما آدم آگاه هرگز به واسطه‌ی تشدیدی که یک عصر به مسأله می‌گذارد و تکیه‌ای که به آن می‌کند، نباید خودش را قربانی آن – که تکیه‌ی یک‌جایی و یک‌بعدی است- بکند.

بنابراین سه مفهوم در تاریخ است، در متن انسان است، در نیاز بشر است و اصلاً ساختمان انسانی بر این سه اصل استوار است. جزو وجود آدم است. اما متأسفانه تاریخ این سه بعد را چه جور نشان می‌دهد؟

– احساس عرفانی که در طول تاریخ شدیدترین و قوی‌ترین عامل حرکت و زایندگی و ارزش‌آفرینی بود، بعد از رشد سرمایه‌داری و شروع بورژوازی در قرن هفدهم، هجدهم اروپا رو به ضعف رفت. سرمایه‌داری و زندگی کاسب‌کارانه و زندگی پول معنویت و ارزش و عشق نمی‌شناسد. از قرن هفدهم، هجدهم که طبقه‌ی بورژوا روی کار آمد، همه‌ی آن ارزش‌های معنوی و حقیقت‌پرستی و ارزش‌گرایی انسان و آن گداختگی وجودی و درونی بشر فراموش شد. آدم‌ها به صورت یا خریدار یا مشتری یا دلال درآمدند و زندگی به عنوان مصرف شکل گرفت و هدف پیشرفت شد و پیشرفت نیز بزرگ‌ترین فریبی بود که سرمایه‌داری بر ذهن انسان امروز – حتی روشنفکران- تحمیل کرد و در زیر این پیشرفت همه‌ی ارزش‌ها قربانی شد. یکی از وسوسه‌های پیشرفت تکامل است یعنی آن‌چه که خودش را به جای تکامل نشان داد، چون پیشرفت یعنی توسعه در قدرت، در صورتی که تکامل یعنی توسعه در وجود و جوهر. باری، احساس عرفانی از بین رفت و انسانی به وجود آمد ابزار بورژوازی. اما این انسان که بورژوازی را علیه مذهب استخدام کرد، به چه چیز تکیه کرد؟ چون همیشه باید به یک حقیقت تکیه کرد تا بتوان حقیقت دیگری را نفی کرد. در این‌جا به آزادی تکیه شد. شور و شوق آزادی که در قرن هفدهم، هجدهم که بورژواها مطرح کردند – ولی جزو فطرت انسان بود- انسان را به عنوان این‌که بعد از قرن‌ها عقل و زندگی و اقتصادش از دست دیکتاتورها و ارباب‌ها و فئودال‌ها و ملاها نجات پیدا کرده است، شیفته‌ی لیبرالیسم و آزادی قرن هجدهم نوزدهم کرد، حتی انقلاب کبیر فرانسه به عنوان بزرگ‌ترین تجلی این نیاز و این حرکت جدید بود. می‌بینیم آزادی برای قتل احساس عرفانی انسان استخدام شد. این آزادی که عرفان را راند به جایش چه آورد؟ سرمایه‌داری را! و در نتیجه انسان در آرزوی آزادی گرفتار سرمایه‌داری شد. معلوم است که وقاحت سرمایه‌داری به قدری اوج گرفت که آزادی‌اش دیگر هیچ شورانگیزی‌ای ندارد و حتی روشنفکران از آزادی‌ای که الان در غرب وجود دارد نفرت دارند، یک نفرت عمومی. زیرا جایی که پول هست، هم دین دروغ است و هم آزادی. برای این‌که اصلاً انسان دروغ است. و سومین نهضت عدالت‌خواهی برای مبارزه با سرمایه‌داری‌ای اوج گرفت که در زیر پوشش آزادی و نفی ارزش معنوی انسان به اوج خودش رسیده بود و ماشین و استعمار هم آن را چاق کرده بودند. موج عدالت‌خواهی، انقلابات طبقاتی و مبارزه برای نفی طبقات نیز جزو فطرت انسان است و جزو دعوت همه‌ی مذاهب بزرگ است و جزو اصل ارزش اخلاقی انسان است اما الان که به صورت یک عامل بزرگ انقلابی در سطح جهان و یک جهت‌گیری بزرگ روشنفکران درآمده، نتیجه‌اش چه شده است؟

بزرگ‌ترین فاجعه این است که انسان در تکیه به پرستش و عشق و عرفان که عامل یک جهان‌بینی متعالی و معنی‌دار و یک وجود تکامل‌یافته و پرارزش است و به انسان معنی می‌دهد، گرفتار زهدگرایی شد و در طلب آزادی گرفتار سرمایه‌داری گردید و در عشق به عدالت گرفتار یک نظام مارکسیستی‌ای شد که در آن اولین چیزی که نفی شده است آزادی انسان و ارزش وجودی انسان است و از انسان‌ها مهره‌هایی می‌سازد که در این ماشین، اجتماع بشری، به وسیله‌ی دولت، رهبرپرستی، اقتصادپرستی، ماده‌پرستی و با توجیه وجود انسانی به عنوان یک پدیده‌ی مادی و در نتیجه تکیه‌ی اساسی به اقتصاد، نفی می‌شود. یعنی کمونیسم تبدیل به اکونومیسم و به انسان کمونیست امروزی شد که تمام محتوای انسانی‌اش را جز رابطه‌ی اقتصادی‌اش، از بورژوازی گرفته است و گرفتار یک دیکتاتوری خشن دولت‌پرستی است و به قول پرودون گرفتار یک کیش پلیس و دین پلیس‌پرستی است که حتی یک کمیسیون دولتی باید فکر، فلسفه، علم، تدریس اساتید، نقاشی کردن نقاش، شعر گفتن شاعر، ذوق انسان‌ها، زندگی، لباس، روابط، خانواده، همه را تعیین بکند و علم باید بر اساس دیاماتیزم باشد یعنی انسان همه‌ی دستاوردهایش را که حتی در دوره‌ی فئودالیته حفظ کرد، در دوره‌ی بردگی حفظ کرد، در دوره‌ی سرمایه‌داری کثیف ضد انسانی حفظ کرد، در این دوره از دست داد.

در این‌جا چکار باید بکنیم؟ یا باید فاتحه‌ی بشر را و همه‌ی نیازها و ابعاد وجودی بشر را بخوانیم و این همه را بریزیم دور و به سوی نیست‌انگاری و نیهیلیسم و به آن صوفی‌گری خیام‌وار برویم و ببینیم چه می‌شود و یا اگر در برابر انسان متعهدیم، باید خدا را، خدا را از توی این مجموعه‌ی خرافه – جمودی که به نام مذهب رسمی در دنیا وجود دارد- نجات بدهیم، به عنوان آن سرچشمه‌ی اصلی عشق، عرفان و ارزش‌آفرینی و معنی دادن به انسان، وجود و زندگی و عدالت و آزادی را از دست سرمایه‌داری نجات بدهیم و برابری انسانی را از مارکسیسم نجات بدهیم. این سه، رسالت یک انسان است. و حالا برای این کار من به یک ایدئولوژی احتیاج دارم، به یک مکتب احتیاج دارم. من‌درآوردی نمی‌شود و شعار است. مایه می‌خواهد، فرهنگ می‌خواهد، واقعیت تاریخی می‌خواهد، یک جای پایی می‌خواهد، یک وابستگی روحی- اعتقادی- ذهنی می‌خواهد و من همه‌ی این‌ها را، هر سه را خالص در اسلام و در خانواده‌ی محمد و در علی می‌یابم و می‌بینم. و اگر همه‌ی تلاشم را منحصر بکنم که با این سه تا چشم اسلام و علی را ببینم و در آن واحد بر هر سه بعد تکیه کنم و نگاه بدوزم و علی را بشناسم و اسلام را بشناسم، نه تنها وابستگی‌ام را به اسلام همواره حفظ می‌کنم بلکه هرگز در برابر قدرت و پیشرفت تمدن بورژوازی غرب و همچنین قدرت و آفرینندگی و پیشرفت مارکسیسم شرق، نه دچار عقده‌ی ایدئولوژیک می‌شوم و نه عقده‌ی ملی، نه عقده‌ی نژادی، نه عقده‌ی اعتقادی. اکنون به عنوان یک نسخه‌ی تاکتیکی و تجربه مطلبی را عرض می‌کنم که برای یکی از بچه‌هایی که از وابستگان من بود، در خدمت آقای خامنه‌ای عرض می‌کردم و ایشان هم پسندیدند. این بچه در سال‌های 53-52 به پانزده شانزده سالگی رسیده بود و می‌دانیم که سال‌های 54-53 سال‌های خیلی خاصی است: سال ضربه خوردن، سال خیانت دیدن، سال بدترین جراحت‌ها را تحمل کردن و سال خیلی سال‌ها و حرف‌هاست. دوره‌ی این وسوسه است که اسلام نارساست و اسلام با واقعیت‌های جدید منطبق نیست و از وقتی که سرمایه‌داری در ایران به وجود آمده است، دیگر اسلام به درد نمی‌خورد. آن موقع که سرمایه‌داری نبود اسلام خوب بود اما حالا خوب نیست. درست مثل این‌که اسلام ایدئولوژی‌اش را وابسته به وزارت بازرگانی کرده است که هر وقت سرمایه‌داری را می‌آورد، ایدئولوژی‌مان را عوض کنیم و هر وقت نمی‌آورد ایدئولوژی‌مان را نگه داریم! این وسوسه از بهترین وسوسه‌ها در نسل جوانی است که پر از آتش است و پر از تندی است و پر از انقلاب در وجودش. و من برای این‌که مقداری مصونیت برای این جوان ایجاد کنم تا دچار این عقده‌ی خودکم‌بینی و اسلام‌کم‌بینی و لغزش به طرف آن طرف نشود، یک کاری کردم که خیلی معلمی است و اثر خیلی خوب هم داشته است و شاید این کار برای کسانی که گرفتار این مسائل هستند بد نباشد، و آن این است که در این سه بعد، مایه‌ی عرفانی را زیاد کردم.

در این‌جا از سه بعد سخن گفتم: «خدا»، «برابری» و «آزادی»! همان که در اروپا به نام پاسکال، مارکس و سارتر وجود دارد و در تاریخ ما به نام حلاج یا مولوی، مزدک و بودا وجود دارد و در شیعه همه‌ی این حرف‌ها به نام علی وجود دارد؛ علی خشک و خالی. همه‌ی رفیق‌هایش هم درست کپی خودش‌اند، درجات‌شان فرق می‌کند. ابوذر یکی از همین‌هاست، هر سه بعد را با هم دارد. به عنوان ایدئولوژی در آن واحد باید به هر سه بعد تکیه کنیم. در مطالعات‌مان باید به هر سه بعد تکیه کنیم. یعنی در اروپا هم برای آن بعد عرفانی باید پاسکال و اسپینوزا و برگسون و کارل و… را بشناسیم. در همان حال به عنوان بعد عدالت‌خواهی تمام ادبیات سوسیالیست‌های اخلاقی آلمانی را بخوانیم، کمونیسم قبل از مارکس را بخوانیم، همه‌ی ادبیات مارکسیستی را بخوانیم و همچنین اگزیستاسیالیسم و اومانیسم امروز را و استوارت میل‌ها را بشناسیم، آن‌هایی که از آزادی انسان، آزادی فردی و حقوق انسانی، بهترین توجیه فکری و علمی را کرده‌اند. و در ایران هم همین‌طور.

در عین حال برای آن‌که این نسل که اسلام را در این سه بعد می‌شناسد و اسلام را در بعد اجتماعی، طبقاتی، ضد استثماری، ضد استعماری‌اش مترقی می‌داند، در برابر مارکسیسم دچار عقده‌ی حقارت نشود یا در برابر تمدن اروپا و آمریکا دچار خودکم‌بینی نشود، باید مایه‌ی عرفانی‌اش را تقویت کرد؛ تنها مایه‌ای که ارزش وجود انسان را به حدی بالا می‌برد که حتی به خود آمریکا یا اروپا هم که می‌رود در برابر عظمت آن‌ها دچار عقده نمی‌شود و یک ارزش مافوق در خودش می‌یابد و در برابر ایدئولوژی مارکسیسم و کمونیسم مادی – یعنی مارکسیسم- دچار خودکم‌بینی و نارسایی نمی‌شود. این تقویت مایه‌ی عرفانی به نظر من خیلی معنی‌دار و خیلی مهم است و من مایه‌ی عرفانی بچه‌ای را که با وی سروکار داشتم زیاد کردم، در همان سن پانزده شانزده سالگی یعنی در همان حالی که احساس تند و تیزهای اقتصادی و اجتماعی داشت. معمولاً بچه‌های ما در این حال از این اسلامی که الان عرضه می‌شود تغذیه می‌شوند و اگر در همین بعد بمانند وقتی که به انتردوکسیون[14] مارکس و کاپیتال او می‌ر‌سند و به ادبیات سوسیالیسم و انقلابی جهان می‌رسند، می‌بینند که در آن‌جا بیشترش هست و روشن‌تر و تدوین شده‌اش. می‌گویند حالا ما بایستیم که متخصصین ما مانیفست ما را بنویسند؟ خب آن‌ها که بیشتر از صد سال از چاپ مانیفست‌شان می‌گذرد و هزار مرتبه تا حالا چاپش کرده‌اند. بنابراین برای چه بی‌خود معطل بشویم؟ خودبه‌خود می‌لغزند آن طرف. خوب در این‌جا آن مایه‌ای را که مارکسیسم ندارد و انسان بورژوازی ندارد و ایدئولوژی مارکسیستی اصلاً نمی‌تواند مطرح کند – چون اصلاً این برداشت و بینش و تلقی را ندارد- باید در روح این نسل بیفزاییم. آن مایه مایه‌ی عرفانی است. باید مایه‌ی عرفانی را به نسل جوان بدهیم اما با این‌که برو نماز بخوان، برو روزه بگیر و برو… این مایه‌ی عرفانی درست نمی‌شود. این یک مایه‌ی ضد عرفانی است یعنی تنها عکس‌العملش این است که وی اصلاً بیزار می‌شود، یک «شوک آفتابه[15]» به وی دست می‌دهد – به قول آقای دکتر-! پس باید از کجا شروع کرد؟ از جایی که این جوان وقتی که با عرفان تماس می‌گیرد، احساس این نماز و روزه‌های ما را نکند، مقدس‌های ما در ذهنش تداعی نشوند، مؤمنین ما اصلاً به یادش نیایند و اصلاً نفهمد که با این‌ها وجه اشتراک پیدا می‌کند. برای این کار به نظر من به عنوان یک معلم، باید از جمله با متون عرفانی‌ای آشنا بشود که هنوز اصلاً صحبت دین و عبادت و… نیست؛ متون عرفانی برای ایجاد تصفیه و برای صیقل عرفانی در روح او زدن، برای سرم ذوق خدایی را وارد جان او کردن: کتاب‌هایی مثل «اوپانیشادها» – که اتفاقاً به فارسی هم ترجمه شده است- و خیلی باارزش است یا کتاب‌های رادها کریشنان که چند تایشان به فارسی ترجمه شده‌اند و کوچک‌تر از همه‌شان «فکر غرب و مذهب شرق»[16] است که از همه‌ی کتاب‌ها عمیق‌تر است و برگسون بیش و کم تا جایی که می‌تواند و کارل بیش و کم تا جایی که می‌شود و بعد یواش‌یواش محمد اقبال. اقبال ملایی نیست که بگوییم از توی حجره مذهبش را گرفته است، یک صوفی‌ای نیست که بگوییم آن را از خانقاه گرفته است. نخیر، اقبال یک روشنفکر است. خیلی از همه‌ی ماها فکلی‌تر بوده است و قبل از این‌که اصلاً فکلیت به ایران بیاید او فکلی بوده است. چرا؟ برای این‌که زادگاه وی دو قرن با انگلیس‌ها زندگی کرده است. استعمار ما استعمار تلفنی است اما استعمار هند استعماری است که با انگلیسی و اروپایی دو قرن زندگی کرده است. زبانش زبان انگلیسی است. این آدم به اروپا رفته است. با چه کسانی کشتی گرفته است؟ با هگل، با نیچه، با گوته، با دکارت، با کانت. بعد برمی‌گردد و می‌گوید: افسوس از این چندين سالی که در اروپا به هدر دادم! ببینید یک جوان وقتي‌كه این‌طور می‌فهمد وی دیگر با یک پلی‌کپی کمپلکس پیدا نمی‌کند. گوش می‌دهید؟ «افسوس از این عمری که در اروپا به هدر دادم». او عمرش را در اروپا به هدر داده است؟ کسی که اسمش در تاریخ فلسفه‌ی مغرب زمین می‌آید؟ در تاریخ نویسندگان و فلاسفه‌ی مغرب زمین دو نفرند که مغرب‌زمینی نیستند، یکی عمر مولود مال الجزایر است که اسمش را جزو نویسندگان فرانسه می‌برند و یکی محمد اقبال است که اسمش را جزو فلاسفه‌ی غرب می‌برند. و این بابا، این بابای هندی مسلمان که رفته است آن‌جا، نه توی کاباره بوده است و نه بانکداری خوانده و نه آرایش خوانده و نه رقص مطالعه کرده است. رفته است فلسفه خوانده است و در عالی‌ترین قله‌ی فکری بشر. بعد برمی‌گردد و می‌گوید: خواب دیدم که مست هگل هستم و شیفته‌ی هگل (هگل کسی است که یکی از جرقه‌های کم‌رنگش مارکس است. هگل مثل این شیخ احمد احسایی ماست که همه چیز از توش درآمده است.). می‌گوید که خواب دیدم من شاگرد هگل بودم و عظمت هگل و دامنه‌ی فکر او جهان را از تنگ‌دامنی خود شرمگین کرده است – راست هم می‌گوید- اما یک‌مرتبه یک پیر یزدانی‌ای را در خواب دیدم، کسی که حلب و شام را از نور خدایی خودش روشن کرده است – مولوی را می‌گوید- و او را که دیدم، دیدم که هگل مثل تصویری محو شد و رفت و از خجالتش اصلاً نگاه نکرد. بعد ببینید چه تعبیری می‌کند:

گرچه فکر بکر او پیرایه بندد چون عروس           ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی‌خروس

مرغ‌هایی هستند که خروس ندارند اما هِی خودشان را به خاک می‌مالند از شدتی که می‌خواهند تخمی بیندازند، بدون خروس تخم می‌کنند. این تخم برای خوردن خوب است اما اگر زیر مرغ بگذاری باز نمی‌شود برای این‌که نطفه ندارد، جان ندارد، زایش ندارد. کسی که ایدئولوژی هگل را به عنوان یک استاد می‌شناسد – و نه این‌که ترجمه‌ی چرند دروغی را که مترجم هم نفهمیده است بخواند و بگوید- می‌آید و می‌گوید که تمام هگل مثل تخم خروس‌ندیده‌ای است که فقط برای نیمرو خوب است، در برابر مولوی که یک خورشید است و چراغ موشی‌ها در مقابلش. اصلاً به این صورت تلقی‌شان می‌کند.

اکنون بچه‌ی من و تو وقتی که بینش عرفانی، احساس عرفانی و خداپرستی را در این اوج متعالی ماوراء هگلی مطرح ببیند[17] و احساس عرفانی در این اوج برای او مطرح شود، برای یک جوان مطرح شود، برای نسل جوان ما مطرح شود، وقتی که این نطفه‌ی عشق در روح نسل جوان ما وارد شود، این سرم ذوق خدایی وارد شود، توی خون‌شان جریان پیدا می‌کند و چون این خونی نیست که آن‌ها را به انزوای معبد و مسجد بکشاند بلکه خونی است که از یک طرف همان‌طور که مثل حلاج توی خاکسترش هم می‌تپد، همان‌جور نیز این خون تبدیل به خون حسین می‌شود در میدان دعوا و تبدیل به خون ابوذر می‌شود در دعوای یک شعار اقتصادی. این خون در متن زندگی می‌افتد، در متن سرنوشت بشر می‌افتد، در متن توده می‌افتد، در متن نیاز زمان می‌افتد. یعنی عاشقی است که مسلح است و مسئول است: علی. علی با همه‌ی آن اوجش و با آن عظمتش می‌گوید اصلاً ولایت و وصایت و اتمام دین را نمی‌خواهم که با ولایت من دین اتمام پیدا کرده است. حالا همه را می‌آیم و در گرو این می‌دهم که گرسنه‌ها را سیر کنم و گلوی آن پرخورها را بگیرم و بگویم هرچه را خوردی بده و اگر هم شیر شده و در کام‌شان رفته است، باز هم بیرون می‌کشم. خب می‌بینیم که یک انزواطلبی صوفیانه نیست، یک خون عرفانی است که در همان حال که عاشقانه و عرفانی است، در همان حال مجاهد است و در همان حال مسئول عدالت است و در همان حال آزادی‌خواه است و در همان حال مسئول مردم است. بنابراین این آدم در برابر انسانی که مارکس مطرح می‌کند نه تنها دچار احساس نارسایی نمی‌شود بلکه همه‌ی آن‌ها را با نگاهی که مشرف بر آن‌هاست و از بالاست نگاه می‌کند و احساس می‌کند که این مجسمه‌ی سنگی‌ای که مارکس از انسان می‌سازد هرچند زیبا و هر چند خوب و هر چند همه‌ی ابعاد زندگی مادی انسان را دارد اما به قول اقبال آن نطفه را ندارد و آن ذره و آن آتشی را ندارد که به آدم گداز وجودی می‌دهد. آن‌گاه نه تنها احساس کمبود نمی‌کند، احساس زیادبود و یک افزایش بر آن می‌کند. و این‌جاست که اسلام نه به عنوان یک مادون نیمه‌روشنفکری، مادون مارکسیستی مطرح می‌شود که در تکامل به مارکسیسم می‌رسد بلکه به عنوان اسلامی مطرح می‌شود که بر ویرانه‌ی بن‌بست شکست لیبرالیسم سرمایه‌داری و عرفان‌گرایی صوفیانه و عدالت‌خواهی ماتریالیستی بنا شده است یعنی از روی ویرانه‌ی آن‌ها سرمی‌زند و یک اسلام ماورای علم، ماورای ماتریالیسم و ماورای مارکسیسم است.

باری وابستگی عرفانی بزرگ‌ترین پیوند و بزرگ‌ترین عاملی است که به یک جوان تعالی وجودی و درونی و یک زیبایی روحی می‌دهد و این جوان نه در برابر ایدئولوژی‌هایی آسیب‌پذیر می‌ماند که می‌خواهند اندیشه‌ی اسلامی او را با تیغ علم و فکر و منطق از ریشه بکنند و نه در برابر وسوسه‌های تباه‌کننده‌ای آسیب می‌پذیرد که سرمایه‌داری و مصرف‌پرستی و جنسیت و پوچ‌گرایی استعمار فرهنگی دارند و می‌خواهند او را بغلتانند و ببلعند.

والسلام

 

[1]– آیه‌ی 143، سوره‌ی بقره.

[2]– سوره‌ی تحریم، آیه‌ی 6

[3]– بچه‌ها یعنی آن‌هایی که قربانی این مسائل هستند، آن‌هایی که مستقیماً این آتش را روی پوست‌شان و روی جگرشان حس می‌کنند، آن‌هایی که در متن حادثه هستند. ما به هر حال هرچه باشد تماشاچی قضیه هستیم و ناظر، و به هر حال متفکر و قاضی‌ایم ولی خودمان بازیگر صحنه و قربانی صحنه و موضوع اصلی قضیه نیستیم. خلاصه دلم می‌خواست آن‌ها حرف بزنند.

[4]– نو به معنی دوباره: نوزایی.

[5]– البته دیگر این‌جا احتیاج نیست که مرتباً پاورقی و توضیح واضحات بدهیم که مقصودمان باز اسلام جدیدی نیست، همان اسلام است، همان اسلامی که وحی شده است، لابد این مطلب دیگر حل است!

[6]– ما احساس کاذبی داریم که این‌جا مال خودمان است و محیط اسلامی است و با این احساس ظاهر قضیه را حفظ می‌کنیم. اما ای‌کاش احساس اقلیت بودن در ما به وجود بیاید، چه این احساس خیلی چیزها – همه چیز- را عوض می‌کند. یکی از غفلت‌ها و اشتباهات ما این است که خیال می‌کنیم اکثریت داریم و یکی از امتیازات بچه‌ها در خارج این است که می‌فهمند در اقلیت‌اند و مثل یک اقلیت عمل می‌کنند و بنابراین هم بهتر می‌فهمند و هم بهتر عمل می‌کنند.

[7]– Orientation

[8]– یکی از ملاهای «ساختۀ» خودش می‌گفت (خیلی جالب است و اگر کسی این را نشنیده باشد به نظر من مغبون است. خودآگاهی را نگاه کنید!) می‌گفت ما یک بار در مسجد بودیم. خب می‌رفتیم و نماز می‌خواندیم. یک‌مرتبه دیدیم که آدمی که ریش هم دارد و مرد بسیار مقدسی است به همین تیپ مؤمنین حرفه‌ای هم می‌ماند، آمد و وضو گرفت. وضویش هم خیلی معقول بود و معلوم می‌شد که سابقه‌دار و کارکرده است. بعد آمد و به ما اقتدا کرد. ما هم چون برای اولین بار بود که یک چنین کسی به ما اقتدا می‌کرد، وقتی به رکوع می‌رفتیم یا به سجود، از آن زیر می‌پاییدیمش که یک ضربه‌ای نزند! آخر نمی‌شد که همین جوری این مؤمن آمده باشد. ولی دیدیم نخیر، الحمدلله خطری نیست و رفت. شبش باز آمد. فردایش هم آمد. گفتیم بعد از بیست سال پیش‌نمازی عجب مشتری‌ای پیدا کردیم. در همین حال بودیم و یک خرده خاطرمان جمع شده بود که یک‌مرتبه دیدیم ریختند و آی بگیر و از این بر و آن بر و پشت سر ما. ما هم دیگر زود سلام دادیم و گفتیم دیدی که این مؤمن از همین خرابکارهاست! و نگاه کردیم دیدیم مأمورین تیمارستان‌اند! گفتند بله ببخشید این بابا دو سه روز گم شده بود!

[9]– چون باز هم چهارچوب جمود را می‌رساند و هیچ وقت فکر اسلامی در چهارچوب گرفتار نمی‌شود. به نظر من از وقتی که متکلمین ما درست کردند که اصول دین ما این‌هاست و فروع دین ما آن‌هاست، فکر اسلامی را به جمود کشاندند. پنج تایش کردند، سه تایش کردند، نه تایش کردند. فکر نمی‌کنم که این‌ها با بینش اسلامی جور باشد. گاهی می‌بینیم فرعی هست که از همه‌ی اصول اهمیتش بیشتر است و گاهی نیز یک اصل. و اصلاً بینش اسلامی جور دیگری است.

[10]– برعکس این قضیه را سعدی می‌گوید که یک گمرک‌چی‌ای را که از نردبان افتاده و فوت کرده بود، خواب دیدند. (ببخشید اگر کسی گمرک‌چی است!) گفتند کار شما چه جور شد، چه جور سؤال کردند؟ شب اول قبر کی آمد؟ چه پرسیدند؟ تو چه جواب دادی؟ گفت: «به دوزخ فتادم من از نردبان»، هیچ کس نیامد ببیند که اصلاً چیست. مثل کسی بود که می‌گفتند در این جاده افتاده است دیگر و اصلاً ردش هم نیست و ماشینش هم نیست!… باری…

[11]–  Valeur، منظور سیستم ارزشی است. (بنیاد)

[12]– به عنوان مثال، شهادت را برای یک ماتریالیست مبارز و برای یک مذهبی مبارز – که هر دو با یک تیغ به شهادت می‌رسند- نگاه کنید. او شهادت را فقط به عنوان یک عکس‌العمل انسانی و غیرت و مردانگی می‌پذیرد اما این مذهبی آگاه از شهادت یک فرهنگ می‌سازد. در این شعری که آقای حسین آقا راجع به حضرت علی‌اکبر خواند، کسی را ساخت، علی‌اکبری را درست کرد، تشریح کرد (آخر فرهنگ شهادت است و اصلاً فلسفه‌ی دیگر و دامنه‌ی دیگری دارد) و به عنوان شهیدی مجسم می‌کرد که پیش بابایش آمده است و می‌گوید که بابا دیر شد، یاران من رفتند و من هنوز مانده‌ام و بار افتاده و در راه مانده است، چرا اجازه نمی‌دهی من بروم؟ چرا اجازه نمی‌دهی من بروم؟ من از بودنم به ستوه آمده‌ام.

این یک مسئله‌ی وجودی قضیه است نه یک پدیده‌ی فقط و فقط سیاسی که در رابطه‌ی دو ارتش و دو قدرت است. اصلاً مسئله‌ی شهادت یک مسئله‌ی فلسفی وجودی است و یکی از ابعاد بیرونی‌اش آن جنبه‌ی سیاسی است. بعد تعبیر خیلی قشنگی دارد، آخر شاعر شیعی است و اصلاً شهادت برایش یک مکتب و یک ایدئولوژی است نه یک حادثه. می‌گوید: در این هنگام علی‌اکبر به میدان رفت و پیکان‌های تیری که به طرفش می‌آمدند و به بدنش می‌خوردند هر کدام دریچه‌ای را به سوی عشق و ابدیت می‌گشودند. و بعد در زیر باران تیر درست مثل یک مست، یک عاشق می‌رقصید و بی‌خودی می‌کرد و لذت می‌برد. می‌بینید که چه فرهنگی، چه عمقی، چه دامنه‌ای است؟

[13]– Liberté

[14]– مقصود کتاب Introduction générale á la critique de l’economie politique (1857) مارکس است.

[15]– نگاه کنید به کتاب اقبال، مجموعه آثار 5، یادداشت ضمیمه.

[16]– این کتاب با عنوان ادیان شرق و فکر غرب در سال 1350 توسط انتشارات امیرکبیر با ترجمه‌ی صادق رضازاده شفق چاپ شده است. (بنیاد)

[17]– اصلاً او ماورای مارکسیست را بیان نکرده است چون دیگر احتیاجی نیست. آدم به قله‌ی دماوند که برود دیگر از هتل فلان هم بالاتر رفته است و احتیاج به مطرح کردنش نیست.

 

 



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : نوامبر 30, 2020 1549 بازدید       [facebook]