شناخت شخصیت شریعتی | احسان شریعتی، امیر رضایی (ماهنامه نسیم بیداری ـ خرداد ۱۳۸۹)
شناخت شخصیت شریعتی
احسان شریعتی، امیر رضایی
منبع: ماه نامه نسیم بیداری
تاریخ: خرداد ۱۳۸۹
میزگرد دومِ «نسیم بیداری» در ویژه نامه سی و سومین سالگرد شهادت دکتر شریعتی ،بررسی انتظارات، انتقادات، تفاسیر و تصاویر از منش و بینش دکترعلی شریعتی در گفتوگو با احسان شریعتی و امیر رضایی.
وقتی شریعتی از روشنفکر آواره سخن میگوید منظورش چیست و چه معنایی را مراد میکند؟ آیا به استقلال و عدم وابستگی روشنفکر به جایی و کسانی و نمادهایی توجه دارد یا مسائل دیگری هم هست؟
امیررضایی:
من فکر میکنم شریعتی یکبار در آثارش از روشنفکر آواره استفاده کرده است و باز فکر میکنم نماد روشنفکر آواره خود شریعتی است، به این مفهوم که به هیچ پایگاه قدرتی، چه قدرت سیاسی، چه اقتصادی و حتی قدرت طبقاتی متکی نبود. در واقع مراد شریعتی از روشنفکر آواره همین است، یعنی روشنفکری که تنها تکیهگاهش و خواستگاه و آرمانش مردماند و در جهت آن آرمان تلاش میکند و بهطور ریشهای با زر و زور و تزویر مخالف است. دنبال تمتعات دنیوی و مادی نیست و این نقطه متعالی است. الان در واقعیت میبینیم که روشنفکران هرکدام به جایی متکی هستند، ولی شریعتی چنین چیزی نبود و میگوید اگر روشنفکر میخواهد اثرگذار باشد، باید از همۀ عواملی که انسان را در قید و بند قرار میدهد پاک شود و به یک خلوصی برسد. آن خلوص و پاکی درونی هم در فهم اندیشهها و تفکرات و هم در رفتار اجتماعی و سیاسی که او داشت، خیلی مهم بود.
علاوه بر استقلال روشنفکر و وابسته نبودنش به جایی، شریعتی این مفهوم را هم در نظر میگیرد که روشنفکر باید مدام از جایی کنده شود و به جای دیگر برسد، یعنی در اندیشهها و نظریات خودش هم متصلب و منجمد نشود.
امیر رضایی:
به نظرم آن را درباره روشنفکر مهاجر میگوید که در عین حال، خودش هم مهاجر بودهاست. شاید روشنفکر مهاجر، همسایه و همجوار روشنفکر آواره باشد. اینکه شما میگویید روشنفکر مهاجر است که در هیچ نقطهای نمیایستد و همواره در حال هجرت است. شاید بشود از آوارگی یک تفسیر عرفانی هم کرد. آن سراسیمگی و شوریدهحالی که شریعتی بهکار برده و خودش هم همینطور بوده است. من البته در روشنفکر آواره بیشتر جنبه بیرونی و عینی میبینم تا جنبه درونی و حالی و احوالی. روشنفکری که استقلال دارد و قائم به ذات است، ولی شریعتی سراسیمگی و شوریدهحالی هم داشت که اصلا اجازه نمیداد یکجا قرار بگیرد. شریعتی با قرار هم مخالف است. آن دگرگونی مستمر درونیاش انسان را به یاد عرفای بزرگ مثل مولوی و حلاج و عینالقضات میاندازد. در عین حال که شریعتی این شوریدگی دائم را داشته، مهاجر هم بوده است. البته با تفسیرهایی که ما داریم، شاید هر سه مفهوم سراسیمه، آواره و مهاجر یک معنا داشته باشد یا به هم نزدیک باشد.
احسان شریعتی:
به این معنا که کلا در قطببندیهای موجود نمیگنجد؛ مثلا سنتیها و مدرنها برای خودشان پایگاهی و پاتوقهایی دارند، اما یک قشری این میان هست که هم ریشه در سنت دارد و هم تجدد را فهمیده است و میداند که چه گسست معرفتشناسی در دنیای جدید ایجاد کرده که سنتیها نمیدانند و از طرف دیگر متجدد مدرنیست هم نیست که تجدد را صددرصد بپذیرد و بین قطبهای مختلف در حالت شدن و صیرورت بهسر میبرد. از طرف دیگر قطب بندی ایدئولوژیهای مختلف را هم نمیپذیرد و به قالبناپذیری فکری و شخصیتی میاندیشد. بهخاطر اینکه هنوز این راه سومی که پیشنهاد میدهد، در جامعه نهادینه نشده، بنابراین هنوز حالت آواره دارد.
در نقدهایی که به دکتر میشود از جمله گفته شده که شریعتی با برجسته کردن چهرهها و نمادهای اسلام و تشیع، راه مدرنیزاسیون را در ایران بست. او با این کار سنت را مسخ کرد. این نقد درحالی مطرح میشود که گویا این چهرهها و نمادها اصلا وجود نداشتند و با کاری که شریعتی کرد پوسته خود را شکافتند و در جامعه انسانی ما حاضر شدند، درحالیکه انسان میتواند بفهمد گویا کسی حوصله این را نداشته که واقعیت زندگی این چهرههای برجسته و نمادهای بزرگ را بیرون بکشد و با آنها نفس بکشد.
امیر رضایی:
در واقع روشنفکری که تسلیم مدرنیته میشود طبعا نمیتواند با مذهب سر سازگاری داشته باشد و قطعا در برابر مذهبیون نواندیش میایستد. روشنفکرانی که اینطور موضعگیری میکنند بهطور پیشینی با مذهب تعارض دارند. هرکس که از مذهب قرائت جدیدی به دست دهد، متعرض او میشوند. من اگر بخواهم احساس خودم را بگویم، فکر میکنم اگر شریعتی در تاریخ معاصر ایران نبود، بسیاری از همسالان من به مارکسیسم گرایش پیدا میکردند یا نیهیلیست میشدند. شریعتی یک نسلی را در این مرحله نجات داد و این یک واقعیت است. هر وقت به گذشته خودم رجوع میکنم، شاکرم که خداوند مرا در مسیر دکتر شریعتی قرار داد تا بتوانم واقعیت زندگی، مذهب و تاریخ را ببینم. شریعتی با قرائتی که از چهرههای اسطورهای و تاریخی و نمادین کرد، ما را واکسینه کرد و دیدیم علیای داریم که از لنین بالاتر است. آن زمان مارکسیستها یک چهره اسطورهای از لنین ساخته بودند که بیخطا یا خطا ناپذیر بود، الگو و سرمشق بود. ما میگفتیم که علی را داریم. در برابر چهگوارا، حسین را داریم. اینگونه یک سنجش در ذهن ما ایجاد میشد و کفه نمادها و چهرههای مذهب خودمان سنگینی میکرد.
احسان شریعتی:
علت این تناقض این است که مسائل سیاسی تاریخی انقلاب ایران را با بحثهای معرفتی اشتباه میگیرند و میگویند که چون این قرائت اسلام سنتی بر ژئوپولتیک ایران یا جهان اسلام بر روشنفکری دینی میچربد، بنابراین اینها برنده میشوند. این پیشبینیای بود که مرحوم جزنی میکرد که چون کلید انحصاری تفسیر متون مقدس و نیز قدرت بسیج توده در دست سنتیهاست، اینها بر روشنفکران و انقلابیون مذهبی چیره خواهند شد و محصول کار روشنفکران را تصاحب خواهند کرد، درحالیکه پاسخ این است که روشنفکران مسلمان در عین اینکه در میان نسلهای جوان و متوسط شهری و… یک نوع گرایش به سمت دین ایجاد میکنند، اما یک بدیلی هم برای مذهب سنتی ایجاد میکنند که در جامعه و مذهب و سنت ریشه دارد و اینها میتوانند بدیل پایدار و مقاومت مؤثری در دراز مدت، در برابر بنیادگرایی و سنتگرایی ایجاد کنند و اینهایند که میمانند و بههمین علت است که میبینیم در همه پروندههای فکری، اجتماعی ایران، پایه تفکرات شریعتی احساس میشود. بنابراین نمیتوانند این فکر را از میدان به در ببرند، آنچنان که سایر آلترناتیوهای غیرمذهبی را بیرون کردند. شریعتی و امثال او یک نوع قرائت یا بینش جدیدی از تاریخ دین ارائه میدهد که در واقع یک نوع شناخت عقلانی، انتقادی تاریخی و اجتماعی و انضمامی است و چهرههای مذهبی اسطورهای را از حالت احساسی خرافی سنتی منفعل یا در صورت سیاسی شدن، بنیادگرایانه بیمحتوا بیرون میآورد و آلترناتیوی ارائه میکند که این چهرههای مذهبی میتوانند با معیارهای انسانی مورد قضاوت قرار گیرند، مثلا امامعلی در ابعاد مختلف آزادیخواهی یا عدالتطلبی یا تعالی و آگاهی که در جامعه خودش ایجاد میکند، مدلی در برخورد با مخالفین، در پذیرش تنوع عقیدتی و رگههای انسانگرایانه، عدالتخواهانه و آزادیخواهانه در تاریخ اسلام نشان میدهد که با جنبشهای بزرگ آزادی و عدالت در عصر جدید، همسویی دارد و امامعلی مدلی میشود که انقلابیای مثل گلسرخی میگوید مدل سوسیالیسم من، امامحسین یا امام علی است. شریعتی اینها را به ارزشهایی تبدیل میکند که یک روشنفکر مدرن انقلابی امروز هم میتواند بپذیرد.
امیررضایی:
در خصوص گفته آقای شایگان باید دو سؤال از ایشان کرد: ۱- ایشان بین دین و سنت خلط بحث میکند و این دو را یکی میگیرد. میگوید شریعتی با قرائت سنت، غول سنت را بیدار میکند و این غول به عرصه عمومی میآید. در تفکر شریعتی میان دین و سنت تفاوت اساسی است و شریعتی در واقع سنت را نقد کرده است. باید از آقای شایگان پرسید که اگر دین و سنت در تفکر شما یکی است چطور شریعتی سنت را نقد کرده است؟ یعنی رویکرد سنتگرایانه و فقهگرایانه را هم در بازخوانی اسلام نقد کرده است. ۲- اگر جریان روشنفکری ایران همین پروژه شریعتی را ادامه میداد و به جای مدرنیزاسیون برونزا، که میخواست جامعه را از بیرون مدرن کند، همین پروژه اصلاح دینی را پیش میبرد، چنانکه در غرب این پروژه دو سه قرن ادامه یافت و شاید ۱۴ متفکر شاخص داشته باشد، در این صورت آیا آن غول سنت بیدار میشد و قدرت را در دست میگرفت؟ قطعا اینطور نبود، یا به قول شما غولی به وجود نمیآمد یا ممکن بود در نطفه خفه شود. اگر روشنفکران در این پروژه و در قالب جامعه ایران عمل میکردند، فرایند و نتیجه این پروژه بسیار مثبت بود. شریعتی، یکه و تنها به میدان آمد و نقد دین نهادینه و سنتی و موجود را آغاز کرد و از یک دین راستین دفاع کرد. طبیعی است که این پروژه نمیتواند با یک نفر در ایران به نتیجه درخشان و مثبتی در کوتاهمدت برسد. این پروژه به یک جریان روشنفکری قوی و نیرومند احتیاج داشت که این کار را انجام دهد. حالا باید این نقد را به جریان روشنفکری لائیک در جامعه ایران وارد کرد که شما در واقع نه تنها از این پروژه حمایت نکردید، بلکه در برابر آن ایستادید و پروژه خودتان را که متناسب با واقعیت فرهنگی، تاریخی ایران نبود، پیش بردید و چه بسا بیدار شدن غول سنت ناشی از پروژه غلط شما بوده باشد. اینطور نیست که شریعتی یک دین سنتی را احیا کرده و بعد آن دین سنتی، قدرت سیاسی را در دست گرفته باشد. شاید پروژه سکولاریزاسیون، لائیزاسیون و مدرنیزاسیون شما بوده است که در واکنش به آن، نیروهای سنتی قدرت گرفتند و بیدار شدند. جامعه در بیتوجهی شما به تاریخ و فرهنگ و سنت خودش به چنان عکسالعملی رسید و این کاری بود که شریعتی نکرد.
بله، میتوان تحلیل کرد که حتی اسلام سیاسی بنیادگرا در بیاعتنایی و حتی تحقیر نمادهای دینی توسط روشنفکران سکولار، بر خشونت و تصلب خود افزود و این واکنشی بود که حامیان و متولیان سنت مذهبی به آن رفتار نشان میدادند.
امیر رضایی:
دقیقا این عکسالعمل به همین رفتار بود. مثلا در نظام شاه، روشنفکرانی بودند که از مدرنیزاسیون برونزا حمایت میکردند، در این میان جامعه هرچه بیشتر در لاک سنتی خودش فرو میرفت، هویتگراتر و بنیادگراتر میشد و به دنبال این بود که در یک مقطع تاریخی از خود واکنش نشان دهد. درست برعکس این را نظر بگیرید، یعنی اگر نظام حاکم، بسته و سنتی باشد و بخواهد دین نهادینه را پمپاژ و تبلیغ بکند عکسالعمل جامعه این خواهد بود که از دین به نوعی گریز میکند. در طول تاریخ این عکسالعملها قابل مشاهده است، مثلا در جایی که نظامیها قدرت گرفتند جامعه به سمت عرفان رفت، مثل واکنش جامعه ایران به حمله مغول.
احسان شریعتی:
نظریه آقای دکتر شایگان یک تناقض دیگر هم دارد که ناشی از دو دوره فکری ایشان است. در دوره اول که دوره «آسیا در برابر غرب» و «خاطره ازلی و بتهای ذهنی» است، تحتتأثیر اندیشههای فردید بودند و این تز غربزدگیرا هم فردید مطرح کرد. الان هنوز ردپای تز فردید در بحث ایشان دیده میشود که باز غربزدگی را مطرح میکنند. بهطور خلاصه، غربزدگی که فردید مطرح میکند، یک نوع نگاه ذاتانگارانه دارد که شرقی توسط غرب، غرب زده شده، صاعقهای به شرقی زده و او را از خود بیگانه کرده است. از جانب دیگر، مناسبات تاریخی را تقدیری میبیند، بهاین معنی که ما جبرا وارد دنیای مدرن میشویم، یا باید سنت را بپذیریم یا مدرنیته. یا غرب یا شرق. ما نمیتوانیم از این بدیل خارج شویم. آقای شایگان در دوره دوم که بعد از کتاب «انقلاب مذهبی چیست؟» شروع میشود، میگوید ما باید دنیای جدید را بپذیریم و سنت را به بعد خصوصی ببریم. با اینکه میگوید ما در درون، شرقی و سنتگرا هستیم، اما در شکل بیرونی باید کاملا غرب را بپذیریم یا به شکلی که خود فردید هم بعدها گفت: سنت را به شکل بنیادگرایانه حاکم کنیم و در برابر غرب گرایی مقاومت کنیم، اما شرق و غرب برای شریعتی در بحث غربزدگی، دو ساحت وجودی هر انسانی است. در قاموس عرفانی سهروردی، شرق محل نور است و برآمدن خورشید و غرب محل غروب خورشید. در بحث ژئوپلتیک تاریخی هم شریعتی مناسبات شرق و غرب را از عصر ایران و روم تا دوره صلیبی و دوره جدید، به شکل تاریخی دیده، اما اینها را به شکل ذاتگرایانه یا فلسفی و تقدیری ندیده که نتیجه بگیرد ما همیشه محکوم هستیم غرب را بپذیریم یا به آن شکل عکسالعملی با آن در بیفتیم، بلکه در هرکدام از غرب و شرق، ضعف و قوتی را تشخیص داده است. حتی در کویر، نقدهایی بر سکون و رخوت در شرق و سلطه و قدرت در غرب و حتی ابعاد متافیزیکی و سیاسی آن دارد، اما جنبههای مثبت غرب مثل روشنفکری و اومانیسم و نوزایی و پیشرفتهای حقوقی و علمی و تکنولوژیک و پذیرش دستاوردهای بشر جدید بعد از گسست معرفتی دوران مدرن را هم میگوید و از یک موضع سنتگرایانه یا بنیادگرایانه اینها را نقد نمیکند، بلکه میخواهد از آن جنبه سلطهگرایانه استعماری و استثماری و فروکاهنده متافیزیکی که سکولاریزاسیون باشد، تفکیک کند. پیش از نقد آقای شایگان نسبت به ایدئولوژیزاسیون سنت، این عبدالله العروی (فرانسویها لاروی میگویند و در ایران هم همینجا افتاده است) بود که این نظریه را در کتاب «ایدئولوژی عرب» مطرح کرده بود و منظورش این است که سنت، ایدئولوژیزه شده و تبدیل به بنیادگرایی میشود. از نظر آقای شایگان که این بحث را به ایران میآورد، ایدئولوژی که شریعتی میگوید همان چیزی است که سنت را تبدیل به بنیادگرایی کرده و تفکر نظام بعد از انقلاب هم تفکر شریعتی است، در حالیکه توجه نمیشود که شریعتی در ایدئولوژیزاسیون سنت خرافی موروثی میخواهد آن را تبدیل به تفکر آگاهانه و هدایتگرانه در صحنه عمل بکند، منظورش نقد سنت است و همان پروژه اصلاح و مدرنیزاسیون که در غرب هم طی شد و دین از حالت بدبینانه نسبت به جهان در دنیای کاتولیک، به زندگی واقعی و مدیریت سیاسی اجتماعی تبدیل شد و با توسعه و بهروزی این جهانی همراه گشت. شریعتی در اسلام و تشیع هم چنین پروژهای را در پیش میگیرد که در واقع غربزده نیست (که ناخودآگاه دچار غرب شده باشد)، روشنفکر از این حالت خارج میشود، به صورت انتخابگر وارد گفتوگو با افق غرب میشود و آگاهانه جنبههای صحت و سقم هر بعد را بررسی میکند و دست به انتخاب و اجتهاد میزند، اما در آن شکل تقدیرگرایانه است که ما به قول فردید دچار صاعقه میشویم و در برابر آن اختیاری نداریم. البته مرحوم فردید معتقد بود من تنها غربزده خود آگاه هستم و بقیه بهصورت مضاعف و غیرمضاعف و مرکب ناآگاهند. از نظر فردید حتی خود غربیها هم غربزده بودند، حکمای اسلام هم مثل ابن سینا و فارابی یونانزده بودند و اگر آن را رها میکردی خود اسلام هم غربزده بود. گاهی دکتر میگفت که آلاحمد در غربزدگی احساس میکند که گویی هرچه از غرب میآید بد است و ما باید به آغوش مادر هند برگردیم. در این فرض، خود اسلام هم از غرب آمده است، چون از غرب ایران وارد شده (با خنده). با اینکه در بینش فردیدی گفته میشود که بحث ما جغرافیایی نیست، ولی گویی به این مباحث فروکاهیده میشود، در حالیکه در شکل عرفانی سهروردی، وقتی کربن میگوید همه مشرقیان عالم متحد شوید، میگوید یک اروپایی ممکن است شرقیتر باشد تا یک شرقی و یک شرقی میتواند غربیتر از یک اروپایی باشد، اینجا بحث اصلا جغرافیایی نیست. اما از جانب دیگر، اگر منظور آقای شایگان همان بحث جزنی باشد، میتواند یک بحث قابل تأملی از نظر تاریخ و واقعیت ظاهری پدید آمده باشد. پاسخ این بحث هم این است که اگر یک متفکران خاصی نبودند این وضع پیش نمیآمد؟ من یک نمونه تاریخی را مثال میزنم: در دروه بعد از دیکتاتوری ۲۰ ساله رضاخان تا زمانی که ارتش سرخ حمله میکند در همین خراسان ما، مردم احساس میکنند که آزاد شدهاند و همه هیأتهای مذهبی سنتی بعد از ۲۰ سال سرکوب و مدرنیزاسیون بیرون میریزند و یک اسلام سنتی را حاکم میکنند تا جاییکه اصلا سنتگرایی در آن دوره بعد از شهریور ۲۰ بیداد میکند. بعد از انقلاب هم همینطور است. این نشان میدهد که جامعه این ظرفیت متراکم را دارد و واکنش خودش را نشان میدهد و باید به شکل دیگری با آن تعامل داشت. بسیاری از این آقایان روشنفکران در آن زمان متوجه این امر نشدند، اما شریعتی با شناخت جامعه و دین، خطرات را پیشبینی کرد و گفت برای اینکه اینجامعه به سعادت برسد، ما باید از طریق اصلاح دینی نجاتش دهیم به این معنا که خود دین را از زندان ارتجاع آزاد کنیم قبل از اینکه مسلمین را از زندان استعمار و استبداد نجات دهیم.
درباره نسبت روحانیون و دکتر شریعتی و نیز نوع تحلیل تاریخی که مرحوم دکتر نسبت به روحانیون داشت، تاکنون نظریات مختلفی ارائه شده است. شما چه نظری دارید؟
امیر رضایی:
تئوری اصلی شریعتی اینست که در اسلام، روحانیت نیست. یعنی درهیچیک از ادیان ابراهیمی روحانیت نداریم. میگوید روحانیت، پدیده متأخری است که از غرب وارد اسلام شده است چون تفکیک بین روحانیت و جسمانیت در مسیحیت قرون وسطی بوده، ولی در اسلام چنین تفکیکی وجود ندارد. بنابراین میگوید طبقهای به نام روحانیت که امتیازات و امکانات ویژهای داشته باشد، اساسا در اسلام وجود ندارد. عالم دینی است که بر اساس ضرورت تاریخی بهوجود آمده و رسمیتی ندارد. این روحانیت در طول تاریخ متأثر از مسیحیت شکل میگیرد، سازماندهی میشود، نهاد روحانی شکل میگیرد و سلسله مراتب آن خیلی شبیه به سلسله مراتب کلیسای مسیحی است و از همینجاست که آن شکاف به وجود میآید. بهنظر من، شریعتی با لباس خاص مخالف نبود، اما با لباسی که رانت ویژه و امتیازات ویژه بههمراه داشته باشد، مخالف بوده است. به همین دلیل است که شریعتی با عالم دینی هیچ مخالفتی ندارد. به همین دلیل هم هست که روابط خوبی با این علمای دینی داشته و اصلا آن را برای بسط اندیشه دینی ضروری میداند و اصلا دنبال ریشهکنی آن نیست. شریعتی با آنها که دین را به دنیا میفروختند در تعارض بود. بههمین دلیل است که نمیگوید اسلام فردا، اسلام علمای دینی نخواهد بود. البته به نظر میآید که شریعتی یک جایگاه ویژهای برای روشنفکر قائل هست و در تفسیر و فهم دین و بسط اندیشه دینی، امید بیشتری به روشنفکران دینی دارد. بههمین دلیل است که شریعتی در تفسیر «العلما ورثۀ الانبیا»، علما را روشنفکران میداند. شریعتی به این هم اشاره میکند که ادیان و پیامبران بزرگ الهی که مردمی هم بودهاند، توسط روحانیون زمانشان قربانی شدهاند یا اینکه پس از مرگ هر پیامبری، حلقهای از روحانیون ایجاد میشد که دین را براساس منافع خودشان و خاستگاه طبقاتی خود و امتیازاتی که داشتند، تفسیر میکردند و آن را به انحراف میکشاندند.
احسان شریعتی:
پارهای نکات در اینجا مهم است. تلقی شده که شریعتی یک چهره (آنتی کلریکال) ضد روحانی به تعبیر فرانسوی بود. چون روحانیون کلیسایی در فرانسه با سلطنت و فئودالیزم همسو بودند، بعد از انقلاب کبیر فرانسه یک گرایش ضد کلیسا و حتی ضد دین بهوجودآمد که به یک جنگ داخلی هم انجامید و دهقانان مذهبی در نقاط مذهبی مثل «وانده» فرانسه، در برابر انقلاب مقاومت کردند. دکتر این مسأله را در رساله «اگر پاپ و مارکس نبودند» توضیح داده است، ولی وضعیت در شرق متفاوت بوده و ما روحانیت به معنای مسیحی و کاتولیک نداشتیم. در اسلام هم چنین ارگانی وجود ندارد. خود دکتر از یک خانواده روحانی و عالمان دین بود. (از طرف مادری و پدری) و این نهاد را دقیقا میشناخت. پدرش که یکی از منابع فکری اصلی شریعتی است تحصیلات حوزوی داشته و خود دکتر هم مقدمات را نزد پدر و اساتید آن زمان خوانده بود، اما هنگامیکه تاریخ را نقد میکند و نهادها را به شکل طبقاتی میبیند، نهاد روحانیت را به عنوان ایدئولوگهای طبقه حاکم میبیند که توجیهگر وضع موجود بودند. درعینحال، جنبه عکس آن را هم دیده که پیامبران و چهرههای روحانی که عالمان نامیده میشوند و منتقد وضع موجود بودند. اینجا مذهب علیه مذهب است. این واژگان در قاموس شریعتی، تعریف مشخصی دارند. شریعتی میخواست روحانیون پاک را دعوت کند که عالم یا روشنفکری باشند که در جهت راه انبیاء حرکت میکند. نمیشود گفت که شریعتی ضد روحانی بود، آنچنانکه برداشت گروه فرقان بود که زر و زور و تزویر را به شکل مکانیکی میدید و هر روحانی را نماینده تزویر میدانست. این برداشت سطحی بود و بر اساس آن اقداماتی انجام شد که ضرباتی به تفکر شریعتی در جامعه ایران زد. در حالیکه اگر به پیشینه فکری این گروه توجه کنیم، در دوره اول که تفاسیر مسجد حجرشان منتشر میشد، رفرنس شریعتی نداشت، حتی بنیانگذارشان روحانی بود و مدلهایی که از شهید اول و ثانی و شریفواقفی و حنیفنژاد و شریعتی پنجم ارائه میدادند، نشان میدهد که یک رگه روحانی، یک رگه مجاهدین خلق و یک رگه شریعتی دارند. آنها بعد از شهادت دکتر به شریعتی تکیه کردند و بعد از اطلاعیه مطهری-بازرگان بود که خیلی جملات شریعتی به شکل واکنشی نقل میشد. الان در ذهنیت جامعه همه اینها مخدوش و درهم شده است. یادم است که مرحوم آقای لاهوتی میگفت: من از دو کار آقای دکتر خیلی خوشم میآید، یکی آنجا که یک روحانی را توصیف میکند که این خیلی دقیق است و نشان میدهد که چقدر حالات و ضعفها و قوتهای یک روحانی را میشناسد و یکی هم آنجایی که چشمهای آن دختر را در باغ ابسرواتوار توصیف میکند. میگفت من این دو قطعه را از حفظم. اتفاقا به عنوان یک روحانی خیلی از این نقدهای شریعتی لذت میبرد. این یک نوع گرایش در روحانیون نسبت به آثار دکتر است. الآن تحقیقات هم نشان میدهد که یکی از قشرهایی که علاقه خاصی نسبت به شریعتی دارند، طلاب هستد. من دو سال پیش در نمایشگاه دیدم که در غرفههای قم و حوزه، خیلی به بحثهای شریعتی تمایل نشان میدادند.
سیر رابطه مرحوم مطهری و دکتر در این ارزیابی شما چه تفسیری پیدا میکند؟
احسان شریعتی:
این ارتباط فکری از آنجا شروع شد که مطهری برای کتاب «محمد خاتم پیامبران» از شریعتی که تازه از فرانسه آمده مقاله میخواهد و او هم مینویسد که مطهری از شدت تحسین میگوید من نمیدانم با دو مقاله چه کنم؛ یکی مقاله دکتر زرینکوب و دیگری مقاله دکتر شریعتی. بعد با تشویق و اصرار از دکتر میخواهد که به حسینیه بیاید. اگر با زمان جلو بیاییم کار به جایی میرسد که به نظر میرسد مطهری از حضور شریعتی در حسینیه و شور و شوقی که در مخاطبانش ایجاد میکرد خرسند نیست و گلایه دارد که او نباید درباره مسائل مذهبی و اسلامی سخن بگوید. تحلیلش درست نیست و مارکسیسم را که دشمن ماست، رقیب میگیرد. این تلاش مصادف است با فشار روحانیون سنتی بر دکتر شریعتی، کمکم مطهری از حسینیه بیرون میآید و حتی تلاش میکند که کمیته تعیین ضوابط سخنرانان و هیأت بررسی سخنرانیها را تشکیل دهد تا کار شریعتی را کنترل کند. اینجا مطهری پیگیرترین فرد است. حتی سخنرانی «حر» دکتر که تحسین روحانیون را برمیانگیزد با ایراد فلسفی مطهری مواجه میشود و گویا باز هم شریعتی را برای بحث درباره مسألهای دینی و تاریخی صاحب صلاحیت نمیداند. البته شریعتی اینجا هم احترام میگذارد و میپذیرد. هیچگاه نشد که شریعتی عکسالعملی نشان دهد یا پاسخی به مطهری بدهد. هیچکسی حتی در خلوت شریعتی هم چنین چیزی را ندید و نشنید. حتی از بیرون رفتن مطهری از حسینیه هم بسیار ناراحت میشود. مواضع رسمی و علنی مرحوم مطهری در مورد مرحوم دکتر با آنچه که پس از مرگ ایشان و به شکل یادداشتها و نامههایی منتشر شد، تفاوت دارد. آنطور که در آن یادداشتها یا نامه به آیتالله خمینی نوشته شده، برخورد ایشان خیلی منفی بوده است. بعضی نقطهنظرات و اختلاف نظرها مثل اسلامسرایی و… بوده، اما بعضی نکات مثل اینکه این پدر و پسر (شریعتیها) برای موقعیت روحانیت خطری ایجاد میکنند، بسیار تند بود. بعد از آزادی دکتر، یکبار ما رفتیم منزل ایشان و یکبار هم ایشان منزل ما آمدند. آن چیزی که ما رسما در این دو ملاقات دیدیم، برخورد علمی و خوبی بود. من خودم از جوانی آثار ایشان را مطالعه میکردم و از داستان راستان گرفته تا درسهایی از نهج البلاغه و عدل الهی را خوانده بودم. در منزل ایشان، دکتر میگفت که احسان ما به کتابهای شما علاقهمند است و خوانده و میخواهد یک دوره هم تحصیلات حوزوی داشته باشد. شما جایی را معرفی کنید که ایشان به مسئول حوزه چیذر تلفن زده بود و قرار شد به آنجا برویم. یعنی ظاهر امر دوستانه بود. هنگامیکه ایشان به منزل دکتر آمد، کتاب ۲۳ سال را که آن زمان به نام دشتی معروف شده بود آورد و به دکتر گفت که من فکر کردم شما بهترین کسی هستید که میتوانید به این کتاب جواب بدهید. این دنباله همان بحث محمد خاتم پیامبران بود. در واقع دکتر را به عنوان یک مورخ اسلام که به بهترین شکل میتواند این مسأله را توضیح بدهد و دفاع کند، قبول داشت. اما نمیدانم در پشت صحنه چه پیش آمد که ایشان بهخصوص بعد از جریان شهادت دکتر در مجالس ترحیم هم شرکت نکرد. دکتر سروش و دیگران گفتهاند که ایشان آن زمان در لندن بود. در ایران هم مهندس بازرگان را متقاعد میکند که با هم یک مطلبی منتشر کنیم، درباره اینکه باید در آثار ایشان تجدید نظر شود. البته مهندس بازرگان در اطلاعیه دوم متن ایشان را تصحیح میکند. من فکر میکنم ریشه این اتفاقات به دوران ارشاد برمیگردد که بهرغم اینکه ایشان موافق بوده دکتر جزء سخنرانان باشد، اما در روند کار، همانطور که مرحوم آقای دوانی هم در خاطرات خود اشاره میکند، وقتی که میبیند از کار دکتر استقبال میشود و از سوی دیگر، نیروهای سنتی هم فشار میآورند، تا حدی از نظر احساسی ناراحت میشود و حتی با مدیریت ارشاد درگیر میشود و از حسینیه کنار میکشد. همین هم تهاجم را نسبت به حسینیه بیشتر میکند و حتی نیروهای سنتی، نظام سابق را متقاعد میکنند که حسینیه را ببندد. اسناد اینها هم منتشر شده که در واقع بین بعضی روحانیون و دستگاه سابق توافق شد تا اینکه غائله حسینیه ارشاد بخوابد.
امیر رضایی:
پس از سفر شاه به شیراز، نیروهای سنتی خواستند که حسینیه ارشاد بسته شود و شاه بلافاصله پس از بازگشت به تهران، دستور بسته شدن حسینیه را میدهد.
گویا آنجا «تشیع علوی، تشیع صفوی» دکتر را به شاه نشان دادند و او سریع متقاعد شد که حسینیه باید بسته شود.
امیر رضایی:
البته فکر میکنم آقای مطهری بعد از آزادی دکتر از زندان، بیشتر از دو بار با دکتر ملاقات کرد. یکبار آقای عبدالعلی بازرگان به من میگفت که در دانشگاه ملی آن زمان، یک سخنرانی برای دکتر گذاشته بودیم. دکتر صبح آمد و من رفتم فرودگاه برای استقبال از ایشان. دکتر گفت من تا الان نخوابیدم و خیلی خسته هستم. من را به خانۀ برادر خانمم ببر، تا صبح با آقای مطهری گفتوگو میکردیم. البته نوع کار مطهری اینطور نبود که تا صبح بیدار بماند.
احسان شریعتی:
این برای زمانی است که من از ایران خارج شده بودم. یک سفر هم در حج با هم بودند.
امیر رضایی:
در تحلیل رفتار آقای مطهری، باید مطهری متقدم و متأخر را از هم جدا کرد. در زمان مطهری متقدم، دکتر هنوز یک چهره شاخص نشده بود و مطهری فکر میکند که پدیده جدیدی را کشف کرده. آقای محمد ملکی که آن زمان پیکانی داشت و روحانیون را اینجا و آنجا میبرد، به من گفته بود که من داخل ماشین بودم. مطهری آمد و آن دو مقاله (زرینکوب و شریعتی) را در دست داشت. گفت این دو مقاله را بخوان و در وصف این مقالات برای من صحبت کرد. میگفت آن موقع من هم برای اولین بار اسم دکتر شریعتی را شنیدم. زمانی که دکتر هنوز به تهران نیامده بود. ولی در مطهری متأخر، باید به جنبههای روانشناسی مرحوم مطهری بیشتر دقت کنیم. مرحوم مطهری حالت دیالکتیکی هم داشت، یعنی در عین حالیکه سخت تحت تأثیر شریعتی قرار میگیرد، حداقل در فرم نه در محتوا و بسیاری از اصطلاحات و مفاهیم را هم از شریعتی گرفته است (چون شریعتی اصطلاحاتی نظیر جهانبینی و… را در اندیشه دینی و انسانشناسی دینی باب کرد) از سوی دیگر اختلافها و رقابتها و محبوبیت شریعتی و اثرگذاری او بر نسل جوان، مطهری را نگران کرده بود، بهویژه اینکه برخورد آقای مطهری در آن نامه آخر، اصلا برخورد یک متفکر فیلسوف نیست. حالت تحقیرکنندگی دارد، در حالیکه میتوانست بهراحتی شریعتی را نقد کند.
چرا شریعتی «شاندل» را میسازد و برای او شخصیتهای مختلف هم خلق میکند تا حرفش را از دهان او بزند؟ از طرف دیگر میبینیم که «سولانژ» در نوشتههای عاشقانه و کویریات دکتر، عنصر برجستهای است؛ همانطور که «مادام دولاشاپل» این نقش را دارد. پرسش من این است که سولانژ که معنیاش فرشته تنهاست، در نگاه عرفانی شریعتی به عنوان یک اسلامشناس، چه نقشی بازی میکند؟ تفسیر شما چیست؟
امیر رضایی:
«سولانژ بودن» یک واقعیتی داشته و خواهر زن صاحبخانه دکتر در پاریس بوده که در دریای مانش غرق میشود. خبر مرگ او به دلیل عاطفهای که دکتر نسبت به او داشته، زمینهساز یک تحول و انقلاب روحی در شریعتی میشود، چنانکه خودش در مقاله «معبرکویر» به این اشاره کردهاست. شریعتی یک تحول بزرگ روحی داشته، چنانکه اقبال و بسیاری عرفای بزرگ داشتهاند، که میگوید او آن صاعقه بود که پس از مرگش بر من فرود آمد؛ مثل ملاقات شمس با مولوی. صاعقه عرفانی شریعتی با مرگ سولانژ بودن رخ داده است. به نظر میآید که شریعتی خیلی مدیون شخصیت سولانژ بود. درباره شاندل هم در جایی میگوید که در کشورهای از نظر فرنگی عقبمانده مانند ما، وقتی ما «نقل قول» میکنیم و حرفی را از قول کسی میگوییم این، اثربخشتر است. شریعتی شاندل را که مخفف نام خودش هم هست بههمین دلیل اختراع کرده و برای اثرگذاری بیشتر است و قصد دیگری ندارد. چون یکی از دوستان روشنفکر ما منتقد شریعتی بود که چرا تو با این کار ما را سر کار گذاشتهای؟ ما دنبال شاندل میگشتیم، درحالیکه شاندلی وجود نداشت.
احسان شریعتی:
در مورد سولانژ باید بگویم که حوادث واقعی خیلی نمیتواند راهنما باشد. درست است که ممکن است واقعا یک خانمی یا دختری در باغ «ابسرواتوار» بوده باشد، ولی در واقع نگاه دکتر است که آن را میفهمد، زیرا همانجا هم میخواهد نشان دهد که چرا این حرف آندره ژید که «بگذار عظمت در نگاه تو باشد» غلط است، ولی خودش همین کار را میکند. ممکن است خیلی هم واقعی نباشد، همچنانکه خود آن داستان میخواهد این را نشان دهد.
امیر رضایی:
یعنی شما معتقدید سولانژ بودن نیست؟
احسان شریعتی:
نه، منظورم این است که یک مصادیقی را میبیند، مثلا (بلانسبت شما را میبیند، با خنده) بعد در نگاهش یک جلوهای میکند و آن را میپروراند. این یک سبکی در ادبیات است که چیز تازهای نیست. مثلا دانته شخصیتهایی میسازد که گاه خودش است و با او وارد مناظره میشود. دکتر در داستان «حسن و محبوبه»، تصویر نمادینی از حسن آلادپوش و محبوبه متحدین میپرورد که همان روزها خبر شهادت آنها رسیده بود. به صورت دو معلم تصویر میشوند که به ده رفتهاند درحالی که میتوانست دو نفر دیگر باشد. گاهی آقای رهنما برخی از نوشتههای «کویر» را با تاریخ اشتباه گرفتهاند که مثلا در فلان سال این وقایع رخ داده، درحالیکه خیلی از اینها ممکن است ساختگی باشد یا آمیخته تخیل و واقعیت و بههرحال، نمادین است. دکتر با خود شاندل هم گاهی متفاوت است و همیشه خود شریعتی نیست. خود شریعتی همانطورکه شما اشاره کردید، در گفتوگوهای تنهایی و کویریات است، یعنی درست است که یک پیکر به هم پیوسته است، اما خود واقعی او اینجاست که میگوید من کدامم؟
شریعتی گفتوگوهای تنهایی کیست و چه تفاوتهایی با شریعتی اسلامشناس، مبارز و متفکر اجتماعی و شریعتی نویسنده دارد؟ آیا منطبق بر همان تقسیمبندی آغاز «کویر» که تفاوتهای میان شریعتی معلم، نویسنده و سخنران را نشان میدهد و میگوید که نویسندگی برای او نه کار که زندگی بوده است و از این از همه بیشتر خوشش میآمده است، میتوان این تفاوتها را بیرون کشید؟
امیر رضایی:
من شریعتی را یک مجموعه همبسته و پیوسته میدانم که نمیتوان اسلامیات او را از عرفانش تفکیک کرد. الآن بسیاری از روشنفکران ما از عرفان صحبت میکنند، اما عرفان آنها نظری و عقلی است، درحالیکه شریعتی بهعنوان یک سالک، عرفان عملی را دنبال میکرده است و عشقورزی درونی داشته است. همین عرفان هم شریعتی را به اوج برد، عرفانی که گستاخی، شجاعت، دلیری، پاکی و فروتنی را به شریعتی بخشیده بود. شریعتی یک جملهای دارد: کسی مرا نساخت، خدا ساخت. این همان خدای عرفانی شریعتی است که او را به جایی میرساند که اوج فداکاری است. حتی خورد و خوراک خودش را از یاد میبرد. خانوادهاش را فدا میکند. کدامیک از ما الان قدرت انجام این کار را داریم؟ یک آتشی در درونش شعله میکشید که خودش هم در حرارت آن ساخته میشد و انسان ممتازی از خودش ساخت. او به جایی میرسد که بزرگترین پایگاه اجتماعی مردمی را در طول تاریخ روشنفکری داشته و هیچ متفکر دیگری به اینجا نرسیده است. دلیلش هم این است که توانست تمام خصایص کبر و غرور و حسادت و رقابت را در خود بخشکاند و به تعالی برسد، به اوج عطوفت و مهربانی. اگر الان شریعتی در جامعه ما بود، با آن روح حساس و دردمندی که داشت، هزاران بار سکته کرده و مرده بود.
از همینجا که صحبت به احساسات و عاطفه حساس دکتر رسید، میخواهم به آن سالهای آخر برسم که جایی این احساسات خیلی آسیب میبیند و اذیت میشود، آن هم زمانی است که بهخاطر مشکلات امنیتی، شما هم با نام احسان مزینانی از کشور خارج میشوید و این ضربه بزرگی به دکتر میزند. چون گویا در چند ماهه اولی که از زندان بیرون آمده بود، شبهای زیادی تا صبح، با شما درباره موضوعات مختلف و دغدغههایش صحبت کرده بود که پیش از آن در نامههایش هم با شما مطرح کرده بود. پس از رفتن شما تا چند ماه، کسی را نمیپذیرد و دل و دماغ حرفزدن با کسی را ندارد و میشود گفت که یک خلأ روحی جدی احساس میکند تا اینکه جلسات و سخنرانیها گذاشته میشود و وضعیت روحی دکتر کمی تفاوت پیدا میکند. دوست دارم از زبان شما بشنوم که شما در آن روزها در پدر چه تغییراتی میدیدید و آن روزها چطور میگذشت؟ نکته دوم اینکه، سه کتابی که پس از آزادی دکتر از زندان منتشر شد: «بازگشت به خویش»، «اسلام علیه مارکسیسم» و «انسان، اسلام، مکتبهای مغرب زمین» شک و تردیدهایی را برانگیخته است که اینها در چه شرایطی و چه زمانی نوشته شده است؟ به نظر میرسد که دکتر در این کتابها آرام شده، به نظریات جدیدی رسیده و آن آتش درونی او فرو نشسته. این فقط یک فرض است. سوم اینکه چرا استاد محمدرضا حکیمی، وصی دکترشریعتی است، درحالیکه در عمرش فقط یکبار دکتر را دیده بود؟ اخیرا شنیدهام که گویا از کتاب آقای رهنما یک تصوری به دست آمده که دکتر در زندان یا بعد از آن دچار تحولاتی شده که رادیکالیسمش فروکاهیده شده و نسبت به دستگاه و رخدادهای اجتماعی و سیاسی روز، نرمتر شده و میخواهد آشتی برقرار کند.
احسان شریعتی:
اگر منظور این باشد که دکتر در دوره آخر بعد از زندان، پختگی بیشتری نسبت به مسائل مختلف پیدا کرده بود، این درست است و آثاری هم دارد که البته این دو تا نیست. «بازگشت به خویش» و «انسان، اسلام، مکتبهای مغرب زمین» که با تیتر جعلی «اسلام علیه مارکسیسم» در کیهان منتشر شد، جزواتی بود با جلد آبی که قبل از چاپ و زندان ما داشتیم. از حسینیه میگفتند که این جزوات در چاپخانه حسینیه به دست ساواک افتاد، بعد از اینکه نتوانستند از دکتر مصاحبه تلویزیونی بگیرند. حتی ملاقاتی با رضا براهنی ترتیب دادند که متقاعد شود نوشتهای بدهد. نقشه براهنی این بود که بعدها بیرون از زندان بتواند افشا کند و ضربهای به رژیم سابق بزند که زد، ولی دکتر متقاعد نشده بود و میگفت در میان نسل جوان آن زمان بین چهرههای لائیکی مثل ساعدی و براهنی و دکتر مقایسهای پیش آمده بود که چه کسی زودتر میشکند و فرار میکند و افکار عمومی نمیپذیرفت که ما ولو به شکل یک تاکتیک مصاحبهای بکنیم و بعد کار دیگری بکنیم. از این نظر دکتر در مقابل این مسأله مقاومت کرد و در شرایط استثنائی هم آزاد شد. شاه از الجزایر آمد و تلفنی گفت که ایشان آزاد شود. تنها نقشهای که میتوانستند بهکار ببرند، چاپ همین مقالات در روزنامهها بود که هیچ بار سیاسی نداشت و البته با اعتراض دکتر مواجه شد تحت عنوان «اگر بیشرمی کیهانها نبود، من خود را آتش میزدم» آقای حاجسیدجوادی هم علیه کیهان شکایت کرد. آن احساس که میگویید بعد از رفتن من برای ایشان به وجود آمد، فقط به این دلیل نبود. شرایط سخت دکتر در آن دوره آخر که خانهنشین و زیر نظر بود و مدام تهدید میشد که نوشتههایش را با خود ببرند. گاه زنگی در نیمهشب زده میشد و ما نوشتههای ایشان را پنهان میکردیم. در شرایط سختی، کار و زندگی میکرد و از نظر جهتگیریها، رادیکالتر شده بود. نوشتههایش مثل «حر» یا «حسن و محبوبه» این را نشان میدهد. باید توجه داشته باشیم که دکتر در دو سال زندان کمیته، همیشه و بهطور مستمر صدای شکنجه دانشجویانش را میشنید و زجر میکشید. درحالیکه آنجا زندان موقت بود و دائم نبود، اما دکتر ۱۸ ماه در آنجا در سلول انفرادی بود و یکی از کارهایی که میخواست بنویسد، اما وقت نکرد همین تجربه سلول انفرادی بود و اینکه چطور همه خاطرات انسان از بین میرود و بعد دشمن شروع میکند به بازکردن روزنهای به شرط همکاری و بازجویی پس دادن که چگونه باید با تصویرسازیها و کلمات بازی کنی که چیزی را لو ندهی. یادم هست که ایشان میگفت احمدرضا کریمی را در سلول من انداخته بودند که ببیند من در خواب چه میگویم. بنابراین، این برداشت که دکتر سازشکارتر شده باشد، غلط است. بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین، یکسری از بچههای گروههای هنری حسینیه ارشاد مثل آلادپوش و متحدین که بچههای مذهبی سازمان بودند، مجموعه سؤالاتی تحت عنوان «سؤالها و جوابها» و خودسازی انقلابی تهیه کرده بودند که من خودم رابط اینها با دکتر بودم. بحث این بود که دکتر پاسخ بدهد و جزوه مانیفستواری تهیه شود. به چنان چیزی نیاز بود که پاسخی باشد برای اینکه در برابر این جریانات چه کنیم. دکتر به شکل شفاهی گفت و ما پیاده کردیم و به اینها دادیم و خود نوارها را پاک کردیم که مشخص نباشد از دکتر بوده. دکتر، ویراستاری کرد و آنها تکثیر کردند.
درباره وصیت به استاد حکیمی، این یک شیوهای بوده و با توجه به کار اصلی ایشان در «الحیات» که پیرایش احادیث و روایات شیعی و مجلسی و تشخیص صحیح و ناصحیح بود، شخصیتی بودندکه مورد وثوق و اتفاق جامعه دینی و روحانی بود، از این نظر با شریعتی آشنا بود و گوهر کار دکتر را قبول داشت. این یک شیوهای بود که نشان میداد دکتر یک منبع ذیصلاح و مورد وثوق جامعه شیعی آن زمان را پذیرفته است. ایشان هم خواند و آقای اسفندیاری گفتند که استاد عقیده دارند آثار دکتر هیچ اشکالی ندارد و باید به همین شکل چاپ شود. شخصیت استاد حکیمی از جوانب مختلف اشتراکاتی با دکتر داشت. آن پیرایشگری و تصفیه منابع فرهنگی یکی از کارهایی بود که خود شریعتی پیشنهاد میداد. از جانب دیگر، جنبه های اخلاقی و روحیه عدالتگرایانهای که در شخصیت ایشان و آثارش منعکس هست و و دوستی دکتر با ایشان باعث شد که چنین متنی بنویسد. این را هم باید توجه داشت که گاهی دکتر در نوشتههایش راجع به افراد اغراق میکرد و جزء همان شیوه جذب نیروها و افراد روشناندیش و پروردن یک نقطه مثبت در هرکسی که میدید، بود. ممکن است شریعتی از خود من هم یک همچنین تصویری ساخته باشد که نماد است (با خنده). آن احسانهایی که میگوید همان فرزند معنوی است که کولهبار و عصای او را میگیرد و راهش را ادامه میدهد. این هم یک سبک ادبی است و خطاب به هر عصری و نسلی است نه شخصی. من بهخاطر اینکه از ۱۰، ۱۲ سالگی در جلسات دکتر و استاد با این بحثها آشنا شده بودم، نامههایی به دکتر مینوشتم که خیلی لحن عقیدتی و انقلابی داشت و دکتر در پاسخ، آن نامهها را مینوشت و گفته بود که البته اینها همه خوب است و خبر از رشد و بلوغ تو میدهد، ولی بخوان و بخوان و بخوان تا… و دچار جوزدگی نشوی. آنزمان، جو مبارزات قهرآمیز بسیار سنگین بود. بعد از زندان ما شبها با دکتر مینشستیم و درباره برنامههای ایشان و اینکه کدام موفق شده و کدام نشده بحث میکردیم. این برنامهها پیش از زندان طراحی شده بود که با زندان به تأخیر افتاده بود. دکتر میخواست این برنامهها را در خارج، مثلا جنوب لبنان که آقا موسی صدر و چمران آنجا رفته بودند و خبر میرسید که امکاناتی هست، انجام دهد یا در اروپا یا در آمریکا. میخواست حسینیه ارشاد در تبعید را راهاندازی کند و آنجا مقدماتش را میگفت. مسأله دیگری هم که میگفت خاطرات زندان بود که چه حوادث تلخ و شیرینی داشت، مثل سرکار گذاشتن رئیس کمیته (با خنده). دکتر میگفت بزرگترین شکنجه من زمانی است که این فرد با من بحث علمی میکند! بله. اینها خودش یک سلسله خاطراتی بود. یکی هم حوادث روز مثل جریان مجاهدین و مسائل روحانیت و نوع برخورد دستگاه بود. در همان یک سال، حوادث سخت و مهمی رخ داد که من شاهد واکنشهای دکتر نسبت به آنها بودم و خودش یک پروندهای است.