در روش؛ ابوالحسن بنیصدر (لندن ـ ۴ تیر ۱۳۵۶)
در روش*
ابوالحسن بنیصدر
مکان: لندن
زمان: ۴ تیر ۱۳۵۶
به سال ۱۹۶۳ در پاریس روزی چند بهگفتگو نشستیم. چه باید کرد؟ صحبت به حرکت و بنیاد کشید، که حرکت به بنیاد تبدیل میشود و وقتی قالب سخت شد نیروها نمیتوانند از قالب بیرون بروند و در همان چهار دیواری جذب و یا حذف میشوند. نیروهای اجتماعی ما اگر پیاپی چون موج برمیخیزند و جذب میشوند بخاطر تبدیل حرکت به بنیاد است. بخاطر فالب پیدا کردن اندیشه و عمل است. پس کار اول اینست که قالب یا قالبها را بشکنیم. چگونه بشکنیم؟ قالبهائی را که طی قرنها تمامی نیروها را گرفته و صرف سختتر کردن خود کرده است، چگونه بشکنیم؟ چگونه وارد این میدان بشویم؟ از کجا شروع کنیم و در چه جهت ادامه بدهیم؟
اول تکلیف موافق و مخالف و دوست و دشمن را معلوم کنیم. حرف شد که رهنما در کتاب پیامبر میگوید: «اسلام دین جوانان است». قالبشکن جوانانند. حاصل مباحثاتمان به اینجا کشید که:
۱ـ از رهبری «سنتی» که پاسدار بنیادهای فرهنگی است، کاری ساخته نیست، چرا که طی دو قرن تمام عرصههای اندیشه و عمل را از او گرفتهاند و هنوز نیز میگیرند و این رهبری گاه مقاومتکی کارپذیرانه میکند و تسلیم میشود. در میان این رهبری البته سید جمال، مدرس و …. خمینی و طالقانی و …. بوجود آمدهاند اما اینها را نیز پیش از آنکه دشمنی از پا دربیآورد، همین «رهبری» سنتی عاجز کرده و میکند. اینها دوستانند و باید بدانها یاری رساند و از آنها یاری گرفت.
۲- گروههای «روشنفکر» که در جریان سلطه همه جانبه غرب بر ایران بیانگر «ایدئولوژیها»ئی هستند که به این یا آن صورت سلطه غرب را توجیه میکنند و پاسدار بنیادهائی هستند که سلطهگر ایجاد میکند. از روی انصاف که بنگریم یکی از عوامل عمده شکست جنبشهای ایرانیان و کشورهای دیگر اسلامی این دو دسته بودهاند، که حرکت و جنبش اجتماعی را سرانجام در چهارچوب بنیادها مهار کردهاند. اینها نه تنها انقلابی را نمیتواند بانی و رهبر باشند بلکه دعواشان با هم بر سر متولیگری است. یکی معرف گذشته شکستخوردهئی است و دیگری عامل و رهبر تجزیه و تلاش همه جانبه. اینها مسلماً وقتی تیشه را به بنیاد بنیادها آشنا کنی، به مقابله خواهند شتافت و هر دسته از یکسو. در میان این دسته هم کسانی یافت میشوند، که فریادی را که از ژرفای درونشان برمیخیزید و پیش از بیرون آمدن از گلو خفه میکنند، سرانجام سرمیدهند، بهخود باز میگردند، اینها هم دوستانند. باید بدینها یاری رساند و از اینها یاری گرفت.
۳- و کسانی که بیانگر آن نیروهای محبوسند که میخواهند قالب را بشکنند و از چهارچوبهای «سنتی» و «مدرن» که به یکدیگر جوش خورده و سختی و صلابت بیشتری پیدا کردهاند، بیرون بروند. باید جزء این نیروها قرار گرفت و بیانگر این نیروها شد.
اما چگونه باید شروع کرد، از کجا باید شروع کرد و چگونه عمل کرد تا حمله به بنیادهای کهن به سود بنیادهائی که رهآورد سلطهگران غربی است تمام نشود و این یکی که خطرناکتر است حاکم بلامنازع نشود، بلکه دوباره به بنیاد تبدیل نشود و بعد از مدتی باز در «امامزاده» و متولی خلاصه نگردد؟
بنابراین کار اول اینست که حمله را بر هر دو دسته بنیادها ببریم و تیشهها را پی در پی به بنیادهای «سنتی» و «مدرن» واردآوریم. با این کار نیروهای جوان، نیروهای قالبشکن آزاد میشوند. کار دوم اینست که این نیروها تا انقلاب پیشبروند. برای اینکار باید از سرچشمه زلال اسلام روشها را بازجست و در اختیار گذارد. در یک کلام:
«یک انقلاب تمام عیار در اندیشه و عمل لازم است».
چهاردیواری «ملاحظات»
کار مشکل شد. وارد شدن در این صحنه زهره شیر میخواهد. برای اینکه آمادگی ورود به این میدان را پیدا کنیم باید اول ذهن خود را از چهاردیواری «ملاحظات» آزاد کنیم. اگر مکانیسمهای ذهنی تبدیل واقعیتها به اندیشه و عمل انسانی همان مکانیسمهائی باشند که آن دو دسته دارند، ممکن است حرفهای تازه و بکری بزنیم، اما این حرفها همان کالاها با شکل و تراش تازهاند و البته در بازار جائی پیدا میکنند. همین و دیگر هیچ. ملاحظاتی که باید کنار گذاشت کدامهایند؟:
ـ ملاحظات از متولیهای بنیادهای «سنتی» و «مدرن».
ـ ملاحظات از تعصبات عامیانه که متولیها در برانگیختن آن استادند.
ـ ملاحظات از دستگاه و پلیس مرئی و نامرئیش.
ـ ملاحظات از غرب، مکتبها و ایدئولوژیهایش، که این غیر از ملاحظات از غربزدههاست.
ـ ملاحظات از «دوستان» و لزوم رعایت وضعیاتشان.
ـ ملاحظات از «مریدها» که کارشان اینست که آدم را هنوز نمرده به امامزاده تبدیل کنند و متولیش بشوند. و هنوز قالبها نشکسته قالبی در کنار قالبها بوجود بیآورند.
این ملاحظات را باید کنار گذاشت: اوه، پس اینست، مقصود قرآن از این سخن که تا «منقلب نشوی منقلب نمیکنی» اینست.
باید به هر قیمت از جذب شدن سرباز زد. چگونه؟ آنهمه وسایل دارند و تا بجنبی آدم را خراب میکنند. اگر هم نتوانند جذب کنند، آنقدر نسبت به تو «حساسیت» درست میکنند که دیگر کسی به تو نزدیک نمیشود. موسی از همین جذب شدن و یا تنها شدن بود که ملاحظه میکرد و با خدا سر قبول رسالت چانه میزد. از قرآن روشها را میگیریم و بکار میبریم. مگر ابراهیم نمیخواست مطمئن بشود. روشهای قرآن را بکار میبریم امتحان میکنیم و مطمئن میشویم.
بهرحال این کار بعد است، عجاتا همینقدر میدانیم که باید یقه خود را گرفتار این «حساسیت»ها نکرد.
و به میدان نبرد رفت و این نبرد را بدون آنکه محل عمل را عوض کند، با وجود همه حساسیتها که نسبت به او بوجود آوردند، ادامه داد.
مطالب این مقدمه را به دفعات در کارهایش آورده است، خصوص در «چه باید کرد». و اینک میخواهم روش کار او را حلاجی کنم که اگر شریعتی به صدها و هزارها شریعتی تبدیل نشود، حرکت بنیاد شده است و به کام مرگ، مرگ بهمعنی واقعی کلمه رفته است. او باید در وجود صدها و هزارها شریعتی به حیات ادامه دهد.
معنی تبدیل حرکت به بنیاد:
بر آن نیستم که آنچه را در مبحث دوم «کیش شخصیت» تشریح کردهام بازگو کنم و به توضیح این معنی بپردازم که چگونه حرکت وقتی از موازنه منفی به موازنه مثبت گذر میکند، تبدیل به بنیاد میشود.
میخواهم یک نکته بسیار مهم و اساسی را شرح کنم. این نکته سخت مهم ، نکته بیرون از زندگانی روزمره ما نیست. در زندگانی اجتماعی ما است و تقریبا تمامی عرصه این زندگانی را در برمیگیرد. ما بدان چنان خوکردهایم و چنان درون و برون ما را در میان گرفته است که هوا، هوای آلوده، هوای اجتماعی از خود بیگانه و از فطرت بریدهی ما را تشکیل میدهد و درباره آن تفکر نیز نمیکنیم، چرا که طبیعی و عادی میپنداریم و زندگانیمان را تشکیل میدهد. و این برغم ۵ بار یادآوری در نمازهای روزانه.
و آن نکته سخت مهم اینست:
تا وقتی جذبشونده در راه جذبکننده قرار نگیرد و با وی در اساس یکی نشود و روشهای او را از آن خود نکند و با اینکار در حیطه عمل و دایره امکانات جذبکننده واقع نشود، جذب میسر نمیشود.
این واقعیت با همهی بداهتی که دارد از دایره توجه انسان پنهان میشود، تا بدانجا که ضابطههای یگانگیها و دوگانگیها را، نه یگانگی برداشتها و روشها و دوگانگیشان، که شدت و ضعف برداشتها و روشها صرفنظر از نوع آنها، تشکیل میدهند. با چند مثال مسئله را روشن سازیم:
شیعه علی کیست؟ کسی است که به راه علی میرود و علیوار عمل میکند؟ یا علی ستائی میکند؟ کسی که علی را بت میکند او را کوچک نمیکند و خویشتن را ـ چه خود بداند و چه نداند ـ در زمره بتپرستان درنمیآورد؟ اما جامعه از خود بیگانه کدامین را شیعه علی میخواند، کسی که علیوار عمل میکند و یا کسی که علی را میپرستد؟ وقتی ستایش علی جای راه علی را گرفت، شیعه این شورشی به نظام شرک در بنیاد این نظام با آن آشتی کرده و روشهای مشرکان پذیرفته و بنام عشق به علی، در حق امام ستمی بزرگ روا داشته است: علی را که امام است به چماق بدل ساخته است.
مسلمان کیست؟ کسی است که توحید میجوید، که خود را از غیر خدا آزاد میکند، که موازنه خود را عدمی میکند و همه چیز و همه کار را برای خدا و در راه خدا میخواهد و بدان تمامی رابطهها را از طریق خدا برقرار میکند؟ یا کسی است که بنام تعصب دینی، دین را پوشش زورمداری میگرداند؟ برای دین تا بخواهی یقهدرانی میکند، تمامی روشهای زورمداران را بکار میگیرد تا «بد دینان» را نابود کند و به دین خدمت کند؟ جامعه از خود بیگانه کدامین را مسلمان میداند؟ کسی را که به فاشیسم لباس اسلام میپوشاند، یا کسی را که اسلام را روشی میشمارد که آدمی را از مقابلهها و برخوردهای کاهنده به صراط مستقیم توحید میبرد و پهنه بیانتهای رشد و تکامل را به روی او میگشاید؟ و در این پهنه اماموار پیشاپیش میرود؟
دوست واقعی کیست؟ کسی که تنها براساس عقیده دوستی میکند و برپایه عقیده آئینه سنجش حُسنها و عیبهای دوست میگردد و یا کسی است که مثل بز اخفش هر کار دوست را ستایش و تصدیق میکند؟ کسی است که با دوست از راه عقیده رابطه برقرار میکند و یا با عقیده از راه دوست و جامعه از خود بیگانه کدامین را دوست میشمارد؟ کسی را که با کجرویها سازش نمیکند و یا کسی را که به نشان کمال دوستی تصدیق مطلق است؟ آیا وقتی تصدیق مطلق یکدیگریم، به یک دوگانگی تمام عیار، به یک موازنه وجودی خالص، لباس یگانگی و توحید نپوشاندهایم؟ این همان زور نیست در لباس دوستی مخفی گشته و سازش و زدوبند را جای دوستی نشانده است؟ وقتی باینجا و به این مرحله از سازش و زدوبند میرسیم، شرک عرصه ذهن و اندیشه ما را سراسر فرا نگرفته است؟ توحید، رسیدن به یک هویت جامعتر کجا و این دوئیت که در آن هر کدام طبق قرار و مداری که بیان نمیشود، اما وجود دارد، دیگری را در تمام کارهایش و خواهشها و هوسهایش چه با بیان و چه با سکوت، تصدیق میکند، کجا؟ وقتی مفهوم و روش دومی جای مفهوم و روش اولی را گرفت، با شرک از اساس سازش شده است و در نظام شرک، آدمی بهناگزیر روشهایش، روشهای زدوبند و ضدیت و خراب کردن است. بدینسان در نظام شرک دوستی و عشق از خود بیگانه میشود و محبت معنی خود را از دست میدهد. در شرک دوستی وجود ندارد. عشق وجود ندارد، محبت وجود ندارد. شرک نمیتواند دوست بدارد. از اینروست که معاویه در واپسین دم مرگ عمر گذشته در ناز و نعمت و غرور قدرتمداری سراسر زشتی و تباهی و سقوط مییابد و در تشنگی شدید محبت، خواهان لحظهای از عمر علی ـ مردی که در وجودش هیچ کینه نبود ـ میشود، تا مگر معنی محبت را که تا آن زمان اندر نیافته بود، اندر بیابد.
مجاهد کیست؟ کسی که دوست میدارد و یا کسی که کینه میورزد، کسی که تفنگ را وسیله برداشتن مانع توحید تلقی میکند و یا کسی که زور را در آتشی که از لوله تفنگ بیرون میزند میستاید؟ کسی که خود را نسبی و فعال میسازد و در اندیشه و عمل خود را از نظامی که با آن سر جنگ دارد آزاد میکند و یا کسی که زور را بهعنوان مدار و تنها مدار نظام اجتماعی میپذیرد، اما آنرا در دست خود میخواهد؟ کسی است که خود را اساس و متغیر تمامی فعالیتهای آدمیان قرار میدهد و برای دیگران تنها نقش تابعیت قائل میشود، خود را آمر و دیگران را مأمور میخواهد و هر کس را که از آلت شدن سرپیچید، میکوبد؟ یا کسی که با آن زورمداری و این روش مخالف است و میخواهد موانع را از سر راه بردارد، تا آدمیان یکدیگر را در یگانگی بازجویند؟ ضابطه انقلابی بودن نزد از خود بیگانهها چیست؟ انقلابی کسی است که همان روشهای دشمن را بکار میبرد و همانند او جذب و دفعش در زد و بند و تخریب خلاصه میشود؟ و یا کسی است که این روشها را نفی میکند؟ آیا همان زمان که زور بهمثابه تنها عامل تنظیم رابطهها پذیرفته میگردد و روشهای متناسب با این زورپرستی اتخاذ میشوند، مجاهد در نظامی که با آن میجنگد جذب نشده است؟ و ….
بدینقرار جذب شدن و جذب نشدن موکول به سازش در بنیاد و روشها است. این واقعیت عینی، این واقعیت که فضای حیات اجتماعی ما آدمیان را تشکیل میدهد، عیناً در قرآن منعکس است. قرآن راه راست راه گذار از دوگانگی شرک به یگانگی توحید است.
درحقیقت میان خدا و مخلوق رابطه زور معنی نمیدهد. بنابراین جذب موکول بهقرار گرفتن در صراط مستقیم هدایت است، به خارج شدن از مناسبات و تناسبات قدرت است، به منفی کردن موازنهها است، به رها کردن روشهای تخریبی منعکسکننده زورپرستی و طاغوت منشی است. تا وقتی آدمی موازنه منفی نکند و چهاردیواری «ملاحظات» را نشکند، حرکتش جهت تکاملی پیدا نمیکند و بنیاد به حرکت بازنمیگردد. بدین قرار انقلاب آزادیبخش و بعثت دائمی تا وقتی اساس اندیشه و عمل و روشها تغییر نکنند، ممکن نمیشود. و اگر این سخن بیان واقعیتی است که تاریخ گذشتگان و حال خودمان گزارشگر آنست، روش درست و علمی برای بیرون رفتن از نظامهای اجتماعی که تولید اساسیشان زور است، موازنه منفی یعنی اساس قرار دادن رابطه انسان با خدا در تمامی روابط اجتماعی است. در این صورت نیرو و توان آدمیان و قوه ابتکار آنان، به زور تحویل نمیگردد و در تخریب یکدیگر بکار برده نمیشود. انسان با خدا یگانگی میجوید و بر مسند خلیفةالهی مینشیند. گذار از موازنه وجودی به موازنه عدمی، گذاری قطعی و بدون بازگشت است.قطع کردن همهی پیوندها با شرک بدون جهاد، جهاد با کیش شخصیت، میسر نمیشود. از اینرو موافق واقعیتهائی که تمامی عرصه اندیشه و عمل را فراگرفتهاند، این جهاد، این بزرگتر جهادها، به معنای تغییر بنیاد و روشهای اندیشه و عمل است و وقتی کسی اینسان تغییر کرد، آشتیناپذیر میشود. پردههای «ملاحظات» یکی پس از دیگر از برابر دیدش فرومیافتند و مرغ تیز پر اندیشه در افقی که در آن میان انسان و خدا هیچ مانعی نیست، به پرواز درمیآید. انسان فعال و خلاق میشود. خط تکامل مستقیم و مستقیمتر میگردد و حرکت و دیگر به بنیاد تبدیل نمیشود. اگر بخواهیم این معنی را به قالب واقعیتهای اجتماعی درآوریم و ملموس کنیم میتوانیم بگوئیم:
مجاهد در جستوجوی دائمی توحید است. در جستوجوی دوستی با دیگری است، در جستوجوی ساختن است، اما براساس یگانگی هویت.
و انسان از خود بیگانه نیز، در جستوجوی سازش و وحدت میرود، اما براساس تعدد هویت. همواره میان خود و دیگری مرز مینهد و بنیادها همین مرزبندیها هستند. اگر کارپذیر و آلت است دنبال قهرمانی میرود که خود را در اختیار او نهد. انبوه مردمان همه دورانها از این قماشند. و اگر خودکامه و طاغوتمنش است، دنبال جمع کردن قدرتها در خود میرود و میان خود و دیگری جز دشمنی و یا تسلیم محض رابطهئی باقی نمیگذارد.
بدینقرار وقتی تعدد هویت و مرزبندیها پذیرفته میشوند، دایره عمل انسانها لاجرم به این مرزها محدود میگردد. در اینصورت معنی تکامل چه میشود؟ تکامل را به چه باید تعریف کرد؟ اگر نخواهیم از خارج و ذهن به واقعیت تعریف تحمیل کنیم، تکامل حاصل و مانده تقابل و تضاد میشود. در اینجا توجه شما را به یک تناقض بزرگ جلب میکنم و آن اینکه: اگر دو هویت، دو نیروی متضاد برابر بشوند و دائم در برابری بمانند، یعنی همواره برآیندشان صفر باشد، نقطه برابری، نقطه توقف و مرگ نیست؟ اگر جواب مثبت است و این امر از بدیهیات است، پس در تضاد نیروها و بنابراین تضادهای اجتماعی، نقطه برابری، نقطه سکون و مرگ است. انسان در این نقطه به جامعیت چگونه میتواند برسد؟ تاریخ گزارشگر نابودیهای اقوام و مللی است که در تخریب به این نقطه رسیده و نابود شدهاند.
و نیز تاریخ گزارش میکند که در اجتماع بشری در پی موازنه وجودی قوا، محل تمرکز و تکاثر قدرت در مقیاس جهان تغییر کرده است. دولتهائی که روزی قدرتهای جهانی بشمار میرفتهاند، امروز یا نیستند و یا زیر سلطهی قدرتهای بزرگترند. در این تضاد، که ضدین نابرابرند، تکامل قدرت، و نه انسان، حلزونی بوده است. یعنی قدرتهای جهانی بزرگ و کوچک شدهاند اما در جریان تاریخ ابعاد این قدرتها در مجموع، زمان به زمان بزرگتر گشتهاند. مقایسه ابرقدرتهای امروز با قدرتهای گذشته، مقایسه فیل و پشه نیست؟ اگر این قدرت در جریان تکامل خود (تمرکز و تکاثر) به حدی برسد که یکی از دو ضد فعال مایشای محض و دیگری آلت محض گردد، با یک نگاه به انسان امروز میتوان سرنوشت انسان را در آن مرحله در نظر مجسم کرد.
همین دلهره، دلهره از آن سرانجام نیست که شریعتی در سخن خود تحتعنوان «ماشین در اسارت ماشینیسم» آنرا مورد بحث قرار میدهد؟
بدینقرار در موازنه وجودی این قدرت است که رشد میکند و هر دو نقطه برابری و نابرابری مطلق، نقطه مرگ انسان است. کمال از خود بیگانگی آنست که قدرت خودکامه مطلقگرا را بجای انسان بنشانیم و تکامل (یعنی تمرکز و تکاثر) آنرا، تکامل انسان بپنداریم. آنچه درباره شریعتی با اطمینان کامل میتوان گفت اینست که او نه تنها انسان و قدرتطلبی را یکی نمیکند، بلکه همه کوشش و تلاشش جدا کردن این دو و نشاندن انسان بجای قدرت است. اگر غیر از این بود، آن اثر زیبا، «فاطمه، فاطمه است» را چگونه میتوانست بوجود بیاورد؟ این اثر را تا کسی معنی محبت، معنی عشق، معنی دوستی را نفهمد نمیتواند بوجود بیاورد. نگاه کنید به این دو بیان تا مقصود حرفم را دریابید.در یکی زن شئ جنسی میشود و در دیگری زن در وجود مقدس فاطمه بهعنوان انسان امام، خلیفةالله، مادر، فعال و خلاق جستوجو میگردد:
شاه: زنان حتی یک آشپز به تاریخ ندادهاند … «زن باید زیبا و فریبا» باشد همین.
شریعتی:
و من خواستم با چنین شیوهای از فاطمه بگویم باز درماندم.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد (ص) است
دیدم که فاطمه نیست
خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی (ع) است
دیدم که فاطمه نیست
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسن و حسین است
دیدم که فاطمه نیست
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است
باز دیدم که فاطمه نیست
نه اینها همه هست و این همه فاطمه نیست
«فاطمه، فاطمه است»
این سخن را انسانی میتواند بگوید که قدرت را پوچ و انسان را جامع میخواهد. آن دیگری البته نمیتواند این سخن را بگوید و نمیگوید. بدین خاطرست که وقتی هم دم از برابری زن و مرد میزند، از برابری موازنه قدرت را میفهمد و ترجمان و بیانگر توقعات قدرت مطلقگرا میشود چرا که وقتی زن و مرد در موازنه قدرت به نقطه برابری برسند، به ماشین تولید نیروی کار و ابزار قدرت تبدیل میشوند، که شدهاند.
اگر قدم در این مبارزه بزرگ با نظامی که کارش تولید قدرت تخریبی است، نبود چگونه میتوانست تشیع علوی و تشیع صفوی را بنویسد؟ و در این اثر و اثرهای دیگر، کوشش صمیمانه و مخلصانهاش را وقف بیرون کشیدن انسانیت انسان از جلد و قالب طاغوتی کند؟ چگونه میتوانست به اندیشه توحید راه برد؟ و …. وچگونه میتوانست از سکون و سکوت ولو اجباری سرباز زند و مهاجرت در راه خدا را بپذیرد.
روش درست این بود که او در انسان طاغوت نبیند و استعداد و کار را در خدمت یکی کردن این دو نسازد و عقیده را با فن ایجاد قدرت سیاسی مطلق یکی نکند. باید نه در ظالّین، این آدمیان راه گمکردهی تنها، که در مغضوب علیهم، در وجود طاغوت نیز انسانیت را بازجوید و بکوشد او را از چنگال طاغوت بیرون کشد. به این انسان راه توحید را نشان دهد. جلوههای سخت زیبا و ابعاد انسان موحد را در سیمائی که از محمد (ص)، علی (ع)، فاطمه (ع)، سلمان و ابوذر و … ترسیم میکند، بازشناساند. روش درست این بود که میان شریعتی و طاغوت، مثل نور و ظلمت، تضاد باشد:
دشمن از او یک ابزار میخواست، میخواست به تسلیمش وادارد و از طریق یکی کردن بنیاد روشها جذبش کند، انسانیتش را از او بگیرد و او را در زمره طاغوت درآورد و اکنون با جسدش میخواهد چنین کند.
و او از طاغوت یک انسان میخواست، میخواست جلد سخت و بغی و قدرتمداری را به نیش تیز قلم بدرد و انسانیت اسیر این جلد را از آن آزاد سازد.
سخنی که میخواستم بگویم و حاصل بحثم اینست: تا به اینجا نرسی و در درون طاغوت انسان نجوئی، در نظام طاغوتی قابل جذبی، باینجا که میرسی، مسند، مسند خلیفةالهی است. در اینجا در وجود طاغوت انسانها میجوئی و میدانی که نه با طاغوت که با انسانهای اسیر میتوانی، و تنها در طریق آزاد شدن از آن پوسته میتوانی، دوستی کنی. باینجا که رسیدی میفهمی که زد و بند و سازش با طاغوت یعنی جذب شدن، مبارزه قاطع و همه جانبه با طاغوت یعنی بازجستن انسان. مجاهد و انقلابی راستین انسان و طاغوت را یکی نمیکند و ضد انقلابی این دو را یکی میکند.
وقتی باینجا رسیدی میبینی و با بینش و علم واقعی و نه به زور چماق علم، که میان انسان و خدا دوئیت نیست و، فاصله نیست، یگانگی است و چون موازنه قوائی در کار نیست و جذب متقابل در کار است، نقطه برابری، نقطه کمال در مرز مطلق است. در اینجا نه سکون، نه دور خود چرخیدن و نه تکرار و نه بهطریق اولی واپسگرائی و نه جذب در نظام اجتماعی بر بنیاد زور ممکن نیست، حرکتی است در صراط مستقیم هدایت که در آن ابعاد آدمی رشد مییابند و انسان، انسان میشود.
برادر و دوست من شریعتی در جستوجوی این هدایت بود. در روشهائی که میجست صادق بود، بدین دلیل که در جا نمیزد و ضمن حرکت، خویشتن را انتقاد میکرد و انتقادهای یاران صادق را میپذیرفت و تصحیحشدنیها را تصحیح میکرد. بدینقرار او در آن دانش اصلی و در آن بینش بنیادی و در روشی که پرتو آن دانش و این بینش بود، به خطا نرفت و بدین دلیل کار او ماندنی است. کار ستایندگان را بخودشان واگذاریم. موافق انصاف علمی که بنای کار موحدان است، کمیها و بیشیها در این و آن بیان، در هر کاری وجود دارد. اینها اساسی نیستند و بتدریج و با پیگیری برادران شریعتی برطرف میشوند، اما در انتخاب اساسی و در تحصیل آن علم و روش بازجوئی انسان، یعنی انتخاب موازنه عدمی و رسیدن به مسند خلیفةالهی، وی کامیاب شده است. به سخن دیگر میتوان در نظر، نظر کرد و این و آن انتقاد را وارد شمرد. میتوان روش کار او را در رسیدن به نقطه جذبپذیری در نظام طاغوتی (نظام شاهنشاهی) تکامل بخشد. اما نمیتوان در دستیابی او به این روش تردید کرد:
در «علی مکتب وحدت و عدالت» آن نقص و این کمال را آورده است:
«من نمیگویم کلیه نظریات من در مورد اسلام و تشیع صد»
«در صد درست است و جز این نیست. … این معنی است»
«(معنی داستان اصحاب کهف) که به هر انسانی برای »
«همیشه این پیغام را میدهد که ای کسانیکه میاندیشند»
«وحقیقت را حس کردهاید، اگر یک نفرید و اگر هفت نفرید »
«و اگر زمان برخلاف حقیقت است، شما مسئولیت دارید و»
«هرگز خیال نکنید که ستم دائمی است …..»
بدینسان او در این تشخیص اساسی اشتباه نکرد و با نظام و زمانی که برخلاف حقیقت است، پنجه در پنجه درافکند. اما در این نبرد او جذب این فاشیسم نشد.
اگر خطر تسخیر انسان بوسیله فاشیسم نبود، اگر این فاشیسم مخالفین خود را نیز جذب نمیکرد، البته جا نداشت اینهمه بر اهمیت این روش تأکید کنیم، اما خطر آنقدر بزرگ است و جنازه برادر و یار از دسترفته ما حجت تمام و کمال، که این خطر بغایت بزرگ است. باید با فاشیسم تمام عیار جنگید، قالب را نپذیرفت و قالب شکست. باید با روشهای فاشیستی و با عقیده به زور بهعنوان اساس رابطهی مبارزه کرد. پس از این مبارزه بزرگ ـ این بزرگتر جهادها ـ برای خود و برای جامعه خویش امکان انتخاب بوجود آورد. تسلای واقعی مرگ استعدادهائی که اینسان از دست میروند، در این مبارزه بزرگ است، در این مبارزه است که استعدادها هزار هزار میشکفد و جهان را دیگرگون میسازند.
اینک زمان آنست که روشهای دیگر شریعتی را که انعکاس این علم و این انتخاب و این روش اصلی هستند، در آثار شریعتی پی بگیرم:
«لا» ـ «نه»
این « لا » که در روی جلد همه کارهایش نقش است، آغاز همه کارهای اوست. با این « لا » است که او خود را تنها از دو گروهی که در آغاز سخن وصفشان گذاشت جدا میکند، نه تنها خود را در برابر رژیم طاغوتی ایران قرار میدهد، بلکه در کار علمی نیز خود را از مقلدان چشم و گوش بسته و هم «متفکرانی که بدون اجازه غرب اجازه فکر کردن ندارند» جدا میسازد:
با این « نه » حساب علم را از علمستائی جدا میکند و به نبرد بیامان با اسطوره علم، یعنی همین علمپرستی میرود تا مگر این چماق بشکند و اندیشهها آزاد و خلاق گردند.
با این « نه » حساب فرهنگ را از فرهنگزدائی جدا میکند، تا مگر غربزده را که بپذیرفتن عناصر فرهنگی بیگانه و ضد ارزشها قانع نیست بلکه میخواهد این عناصر و این ضد ارزشها را جوهر فرهنگ خویش بسازد، آزاد کند، خود کند و فعال و خلاق کند، تا مگر به این روش که بخصوص از عصر قاجار رواج گرفته است و همگان میکوشند تا دین خود، تا قرآن خود، تا فرهنگ خود را با «شبهه علم» غربی، با «ضد ارزشهای» غرب یکی و دارای همان معنی و مفهوم بسازند، پایان بخشد و با پاره کردن این جلد از خود بیگانگی انسان مسلمان را آزاد و بدین آزادی فعال سازد.
با این « نه » حساب «دین» را از حساب «دین مسخ شده» و حساب «تشیع علوی» را از حساب «تشیع صفوی» جدا میکند:
ـ تشیع علوی، تشیع شناخت است و محبت
تشیع صفوی، تشیع جهل است و محبت
ـ تشیع علوی، تشیع سنت است
تشیع صفوی، تشیع بدعت
ـ تشیع علوی، تشیع وحدت است
تشیع صفوی، تشیع تفرقه
ـ تشیع علوی، تشیع عدل است
تشیع صفوی، تشیع عدل است (عدل فلسفی، عدل در روز قیامت مربوط به بعد از مرگ)
ـ تشیع علوی، رسم است
تشیع صفوی، اسم است
ـ تشیع علوی، تشیع پیروی است
تشیع صفوی، تشیع ستایش است
ـ تشیع علوی، تشیع اجتهاد است
تشیع صفوی، تشیع جمود است
ـ تشیع علوی، تشیع مسئولیت است
تشیع صفوی، تشیع تعطیل همه مسئولیتها
ـ تشیع علوی، تشیع آزادی است
تشیع صفوی، تشیع عبودیت است
ـ تشیع علوی، تشیع انقلاب کربلاست
تشیع صفوی، تشیع فاجعهی کربلاست
ـ تشیع علوی، تشیع شهادت است
تشیع صفوی، تشیع مرگ
ـ تشیع علوی، تشیع توحید است
تشیع صفوی، تشیع شرک
و بالاخره، خواهران برادران
ـ تشیع علوی، تشیع «نه» است
تشیع صفوی «آری» است
با این «نه» حساب شبه روشنفکر را از روشنفکر جدا میکند:
روشنفکر صاحب رسالت است و شبه روشنفکر آلت. روشنفکر بر پایه واقعیتهای موجود و ملموس، که در متن جامعه وجود دارند، عمل میکند و رسالتش تحویل این واقعیتها (تضادها و ناهمآهنگیها و …) به دانش و وارد کردن این دانش در آگاهی و وجدان جامعه است شبه روشنفکر کاری به واقعیتها ندارد. او هم و غمش اینست که چگونه واقعیتها را در یک قالب ذهنی از پیشساخته باید بریزد.
با این « نه »، حساب «شبه شخصیت» را از شخصیت جدا میکند. حساب انسان تکاپوینده را از حساب اصالت انسان جدا میکند. در اصالت انسان، انسان بر بنیاد زور تعریف میشود و در «اصالت خدا» انسان بر بنیاد در رابطه با خدا و خلیفةالهی و امامت تعریف میگردد. این انسان نسبی و فعال است و رشد میکند و آن انسان کم و بیش را در تخریب دیگری میجوید. این انسان بازیچه جبر تاریخ نیست، معمار تاریخ است و آن انسان اسباب دست جبرهاست.
با این نه، حساب «دین فلسفی» را از «دین علمی» و «ایمان فلسفی» را از «ایمان علمی» جدا میکند. اصول اسلام پرتو واقعیتهایند، توحید، بعثت، امامت، عدالت و معاد باورهای ذهنی و واقعیتهای مربوط به آن جهان نیستند. بنیادهائی هستند برای نظامی که به انسان امکان میدهد «تمدن را به گونهئی» «دیگر بنا کند، و روابط تولید و عرضه و مصرف به گونهی انسانی استوار شود، نه تنها کار کردن و بنای» «جامعه و تمدن، به قیمت قربانی شدن آدمی، و «یا در لحظات غفلت انسان از خویش ساخته نمیشود،» «بلکه انسان در لحظات کار کردن و در متن جامعهی سالم و انسانی، و در متن روابط با دیگران و با جامعه» «و ماشین طبیعت و در لحظات «ساختن»، «خود را میسازد» و خود را میشناسد».»
با این « نه » حساب «جای اجتماعی مذهب» را از حساب جائی که قدرت سیاسی حاکم (استبداد و استعمار) به آن داده است، جدا میکند. مذهب بیان ناس است درخواست فطریش بخودآگاهی و آزادی از سلطهها.
با این « نه » حساب ارزشهای جهانشمول دین آزادی را، از حساب ضد ارزشهائی که قدرتطلبی بنام دین و تجدد القاء میکنند، جدا میکند. این ارزشها ناظر به رشد انسانند و آن ضد ارزشها ناظر به رشد قدرت خودکامه، سختترین صحنههای نبرد، همین صحنه نبرد با ضد ارزشها است که از مذهب رسمی مشروعیت گرفته و خودی شدهاند.
با این « نه » حساب «جهانبینی توحید» را از حساب «جهانبینی شرک» جدا میکند، در هر کار و در زیر قلم خود نیز مراقب است که حساب این دو یکی نشود و شرک در شکل توحید به فریفت وی نپردازد. مگر نه مذهب از خود بیگانه همواره علیه مذهب توحید عمل کرده است و عمل میکند؟ مگر خود نیز قربانی این مذهب رسمی نشد؟
با این « نه » حساب «جوان» را از حساب «جواننما» جدا میکند. جوان یک بینش، یک فعالیت، یک انسان در بعثت است. جوان یک اندیشه و دست در کار ساختن است. جوان یک انقلابی است که از کارپذیری سرباز میزند و تن به قالبی که زور ساخته است، نمیدهد، حساب این جوان از حساب از خود بیگانه خودکامهجوی جدا است.
با این « نه » حساب «اخلاق توحید» را از حساب «اخلاق شرک» جدا میکند، خاصه اخلاق توحید «شجاعت، مبارزه، ایثار و شهادت» است و عناصر و اخلاق شرک «ترس، نفعطلبی، قدرتطلبی و دیگرکشی» است.
با این « نه » حساب «از خود پویایش» را از حساب «خود ایستایش» جدا میکند:
«بهرحال کتاب «زندگیام ورق خورده و خوشحالم که بر روی یک صفحه نایستاده بودم و در حال حرکت بودهام که باینجا رسیده است.»
برادر، خواهر! برادر من علی، در نامه خود به احسان، فرزندش، مینویسد:
«میگویند این اندازه کار طبیعی نیست و معقول نیست و بزودی از پا درتمیآورد و نمیتوانی تا آخر عمر بکار ادامه دهی، این جور کار سه چهار پنج سال بیشتر دوام نمیآورد…»
… از تاریخ تحریر نامه ۴ سال و ۸ ماه میگذرد.
* متن سخنرانی ابوالحسن بنیصدر در مراسم تشییع پیکر دکتر شریعتی در مسجد امام لندن