خاطرات آیتالله مصباح یزدی
روایت آیتالله مصباح یزدی از دعوت دکتر شريعتی به مناظره
محمدتقی مصباح یزدی
مجتهد و مدرس حوزه علمیه قم
منبع: کتاب ماه، فرهنگی تاریخی « یادآور»
تاریخ: ۸۸- ۱۳۸۷
متن ذیل گزیده ای است از مصاحبه مجله کتاب ماه «یادآور» با آیت الله مصاح یزدی در باره دکتر علی شریعتی.
موضعگیری مرحوم علامه طباطبائی نسبت به این گونه مباحث چه بود؟ این سئوال را از این جهت میپرسم که ایشان هم گاهی دربارهی پارهای از تفسیرهای علمزده یا التقاطی از مبانی اسلامی، واکنش نشان میدادند، نظیر نقدی که بر «نظریهی خلقت انسان» دکتر سحابی با دیدگاههای دکتر شریعتی داشتند.
ایشان در عرصهی سیاسی نقش فعالی نداشتند و فقط گاهی بعضی از اعلامیهها را امضا میکردند، ولی جزو اشخاص محور در انقلاب نبودند. البته در حوزه مسائل فکری به ایشان مراجعه میشد و ایشان به عنوان استاد حوزه اظهارنظر میکردند. مرحوم آقای مطهری با ایشان ارتباط نزدیکی داشتند و مرحوم علامه طباطبائی هم برای ایشان احترام خاصی قائل بودند و طبعا وقتی مرحوم آقای مطهری درباره مسئلهای اسلامی اظهارنظر میکردند، اگر نظر مرحوم علامه طباطبائی پرسیده میشد، ایشان هم تأئید میکردند، ولی ایشان انگیزهای برای همکاری یا مقابله با یک گروه سیاسی را نداشتند.
عرض میکردم که کم کم این اختلافات، حود را نشان دادند و همان چیزهائی که از آنها میترسیدیم، واقع شدند. گروهها و کسانی هم به واسطه کم اطلاعی از مسائل و منابع اسلامی، اظهارنظرهای نادرستی میکردند. اینها شاید غرضی هم نداشتند، ولی مطالعات اسلامیشان عمق نداشت و کم و بیش تحث تأثیر افکار و فلسفههای غربی بودند. کسانی بودند که اظهار علاقه به اسلام و اسلامیت میکردند و کم و بیش آشنائی هم با مسائل اسلامی داشتند، ولی بیشتر تحت تأثیر افکار مارکسیستی بودند. یکی دو گروه قبل از تشکیل مجاهدین بودند که افکاری از این دست داشتند: یکی گروه «جنبش مسلمانان مبارز» به رهبری دکتر پیمان بود و دیگر گروه «سوسیالیستهای خداپرست» محمد نخشب که کم و بیش رگههائی از التقاط در اندیشههای آنان دیده میشد، ما متوجه شدیم که اینها در بحثهای جاری در دانشگاهها و جاهای دیگر، به شدت فعال هستند و رفته رفته این گونه افکار، در میان دانشگاهیها طرفداران زیادی پیدا کرد.
سرانجام ما خودمان را در شرایطی دیدیم که یا باید سکوت میکردیم تا آنها افکار انحرافیشان را ترویج کنند و در جامعه گسترش بدهند و در مورد بعضی از آنها هم باید بهخاطر حرکتهای سیاسی خوبشان، افکار دینیشان را هم میپذیرفتیم، یعنی عملاً پای بعضی از انحرافات فکری و بدعتها، امضا میگذاشتیم. از یک طرف هم اگر مخالفت جدی با آنها میشد، چون هدف، مبارزه با شاه بود، نوعی شکاف و انشقاق بین صفوف مبارزان بهوجود میآمد. روزگار سختی بر ما گذشت، چون جمع بین این دو حقیقتا مشکل بود. شیوهای که بنده شخصا درپیش گرفتم طرح و نقد افکار در همان محدودهای بود که در اختیار داشتم، ولی البته اسم از کسی نمیبردم، چون ما با افکار کار داشتیم نه با افراد.
این قبل از تشکیل سازمان مجاهدین بود؟
در همان اوایل تشکیل سازمان بود، حتی تشکیل گروه مجاهدین به گونهای بود که بسیاری از خوبان حوزه را هم تحت تأثیر قرار داد.
حتی از آن جمع ۱۱ نفری …
البته برخی از آنها تمایلاتی پیدا کردند، ولی نه اینکه طرفدار جدی باشند. دیدگاه افراد متمایل به این شکل بود که اینها دارند کارهای مثبتی انجام میدهند، ولو اشتباهاتی هم دارند. یادم هست در یک جلسه خصوصی، بین چند نفری که در این مصاحبه از آنها اسم بردم و نمیخواهم مشخص کنم، بر سر طرفداری از مجاهدین و مخالفت با آنها برخورد لفظی پیش آمد، تا جائی که یکی از آنها بلند شد و از جلسه بیرون رفت! از طرف دیگر در میان روحانیون و مبارزین زندانی هم اختلافاتی پیدا شد. بعضی از آنها بودند که رسما با مارکسیستها هم غذا میشدند و با آنها معاشرت داشتند و آنها را میپذیرفتند! بعضیها هم بودند که مانند دیگران با آنها هم غذا نمیشدند و در مسئله طهارت از آنها احتراز میکردند.
این عملکرد در بیرون از زندان هم واکنشهای مختلفی را برانگیخت. کسانی بهخاطر حفظ وحدت در صفوف مبارزین و به قول یکی از آقایان که حیات دارند، برای حفظ جبهه ضد امپریالیسم، معتقد بودند که نباید با آنها مخالفت کنیم و حتی شاید بی میل نبودند که در مسئله طهارت هم چندان مراعات احکام را نکنند. این اختلافات ادامه داشت تا زمانی که حضرت امام اطلاعیهای را در یک صفحه و نیم صادر کردند و در آن تصریح نمودند که شما باید حسابتان را از مارکسیستها جدا کنید. این باعث شد که جبهه طرفداران اسلام ناب تقویت شود، چون آنها، تفکر ما را با این منطق میکوبیدند که وقتی شما با یک عده از مبارزین مخالفت میکنید، بهطور غیرمستقیم دارید از شاه حمایت میکنید.
به هر حال بنده نسبت به این رویکرد حساسیت داشتم. حالا فکر یا سلیقه شخصی بود و یا عوامل فردی و اجتماعی دیگر در این نگرش دخالت داشتند؟ چه عرض کنم، ولی بنده پیوسته به مقولات اعتقادی و مرزبندیهای دینی بسیار حساس بودهام و نمیتوانستم بپذیرم که ما بهخاطر یک حرکت سیاسی بیائیم و اصل ارزشهای اسلامی را وجهالمصالحه قرار بدهیم. البته صاحبان این حساسیت معمولاً در غربت قرار میگرفتند. مثلاً وقتی مرحوم آقای مطهری در سال ۵۶ و در پی برخی از فضاسازیها تصمیم گرفت اعلامیهای بدهد، به قدری در این زمینه در میان دوستان تنها بودند که اعلامیه را با امضای خود و مهندس بازرگان منتشر کردند، یعنی ایشان در میان علما حتی یک نفر را پیدا نکردند که اعلامیه را امضا کند و ایشان با این کار، عملا در میان بسیاری از مبارزین، منزوی شدند، به گونهای که وقتی برای معالجه مرحوم علامه طباطبائی به لندن رفتند، در میان دوستان مبارز هیچکس حاضر نشد ایشان را تا فرودگاه ببرد و از سوی دانشجویان نیز با سردی و بیمهری روبرو شدند.
اینها در آن زمان اختلافات فکری و به اصطلاح آن روز، ایدئولوژیک بود، اما در عمل، آثار بسیار بزرگی برجا گذاشت، مثلاً یکی از آثار آن، پیدایش خط سید مهدی هاشمی بود. به جد باید گفت محور اصلی پیدایش این جریان، مسامحه در امور اسلامی بود. این فرد به بعد سیاسی نهضت، بسیار اهمیت میداد و میگفت باید در ایران و جهان حکومت اسلامی درست کنیم و در این راه، هدف، وسیله را توجیه میکند. مسئله اعدام مرحوم شمس آبادی و دیگران به همین صورت توجیه میشد.
این جریان وجوه افتراق و اشتراکی با مجاهدین خلق داشت. جریان سید مهدی هاشمی صبغه حوزویتری داشت و اعضای آن با بعضی از علما هم ارتباط نزدیک داشتند. اینها از چه جنبههائی با مجاهدین خلق تفاوت داشتند؟
در خاستگاه و پیدایش و شکل رشد آنها اختلافاتی وجود داشت. جریان سید مهدی هاشمی زمینههای حوزوی داشت و با یکی از کسانی که در رتبهی مراجع بود، ارتباط نزدیک و فامیلی داشتند و از موقعیت ایشان به حد اعلی سوءاستفاده میکردند. آنها آن چنان بر ایشان اثر گذاشته بودند که ایشان حرف هیچکس را درباره اینها نمیپذیرفت و حتی تا آن اواخر که حکم اعدام سید مهدی هاشمی صادر شده بود، پرونده ایشان را برده بودند نزد آن آقا و پرسیده بودند: «شما در این باره چه نظری دارید؟»، ایشان گفته بودند: «این مدارکی که در پرونده هست، از نظر من اعتباری ندارند، چون من سید مهدی را بزرگش کردهام و پیش از همه شما او را میشناسم.» کسی که در میان شاگردان امام به عنوان قائم مقام ایشان معرفی شد، با اینها چنین ارتباط داشت و حامی سرسخت اینها بود و آنها هم از این جایگاه، حداکثر استفاده را کردند. مجاهدین اصلا چنین امکانی برایشان فراهم نبود، بلکه برعکس، بهخصوص پس از اعلام تغییر ایدئولوژی و جدا شدن گروه مارکسیستها، دیگر در میان متدینین جایگاهی نداشتند. اوایل، سران اینها افرادی متدین و علاقمند به اسلام بودند، منتهی بینش اسلامیشان ضعیف بود، آنها در عمل، اهل نماز و عبادات و روضه و انفاق و حتی اهل تهجد و نماز شب بودند و با قرآن و نهجالبلاغه، انس داشتند. این گرایشات مارکسیستی مجاهدین بود که باعث شد قرائت جدیدی از اسلام را عرضه کنند، ولی جریان سید مهدی هاشمی از بطن روحانیت بیرون آمده بود و لذا خطر آنها خیلی بیشتر بود، بهخصوص در جامعه دینی آثار بسیار سوئی گذاشتند. مضافا بر اینکه آثار آنها بر خارج از ایران هم سرایت کرد، ازجمله اختلافاتی که بین شیعیان افغانستان افتاد و همینطور ارتباطی که با بعضی از کشورهای عربی داشتند. بههر حال فتنههای بیشماری از همان اختلافاتی که در آن زمان، جزئی تلقی میشدند، پدید آمدند و آنطوری که دوستان ما که در قوه قضائیه بودند، تحلیل میکردند، تقریبا ریشه فکری همه گروههای انحرافی را در همان افکاری میدانستند، که اول با مسامحه در بین متدینین ترویج شدند.
اینک نزدیک به ۴ دهه از پیدائی جریان دکتر شریعتی میگذرد، در این مدت، حامیان وی بهطور مشخص ماهیتی سیّال داشتهاند، اما مخالفان او همچنان بر مواضع خود پافشاری میکنند. در حال حاضر بخش مهمی از حامیان او در دهه اول و دوم انقلاب نه تنها از وی عبور کردهاند، بلکه به تخطئه یا به تعبیر خودشان به «بهداشتی کردن او» مشغولند. اینک بهنظر میرسد حساسیتها دربارهی او بهشدت فروکش کرده و زمان برای یک ارزیابی منطقی از کارنامهی وی مهیا شده است. جنابعالی از منتقدان جدی و شاخص دکتر شریعتی در زمان حیات او بودید، اما دربارهی زمینهها و علل چالش با وی و همچنین خاطرات و حواشی این مواجهه کمتر سخن گفتهاید، سئوال اینجاست که حساسیت شما نسبت به دکتر شریعتی چگونه شکل گرفت و چرا به مرور زمان توسعه پیدا کرد؟
من از مقطعی که با افکار ایشان آشنا شدم، تصور ابتدائیام این بود که ایشان یک فرد علاقهمند به اسلام است که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است، مخصوصا اظهار علاقهای که نسبت به پیشوایان اسلام مثل امیرالمؤمنین (ع) میکرد، این تصور را در من بهوجود آورد که تنها مطالعات ایشان در مورد منابع اسلامی، ضعیف است و تعجب هم نمیکردم، چون ایشان از وقتی که به سن رشد رسیده و در صدد پژوهش برآمده بود، به پاریس رفت و سالهای زیادی در آنجا بود، ارتباطش هم با اشخاصی بود که خودش آنها را «معبودهای من» مینامد و در عینحال، برخی از آنها خدا و اصل دین را قبول نداشتند، ازجمله کسانی مثل سارتر و یا افراد دیگری که ضد اسلام بودند. میدانید که ایشان سخت به آنها علاقهمند بود.
در زمان شاه در ایران فعالیت اسلامی گستردهای انجام نمیگرفت و این نوع تلاشها، سخت تحت کنترل دستگاه بودند، از این رو امثال بنده توقع این را نداشتیم که ایشان بینش عمیقی نسبت به اسلام داشته باشد و حدس میزدیم که این سخنان از کمی مطالعات باشد. از آنجا که ما حساسیت چندانی به یک شخص یا کتاب خاص نداشتیم از اینجور انحرافات، زیاد است، این هم یکی! در همان موقع حتی کسانی هم که به تدین شناخته شده بودند، برخی از حرفهای انحرافی را میزدند، ازجمله میبینید که مرحوم مهندس بازرگان در کتاب «راه طی شده» در مورد معاد و موضوعات دیگر، حرفهای نامناسبی زده است و یا دربارهی نبوت و تأویل و تفسیر آن به «نبوغ» و مسائلی از این دست که همهی اینها سئوالبرانگیز بودند. البته کسان دیگری هم بودند، بنده ایشان را بهعنوان نمونه عرض کردم.
دکتر شریعتی هم از این قاعده مستثنی نبود، ما میگفتیم ایشان دانشگاهی است و مطالعات اسلامیاش عمق ندارد و لذا گاهی اشتباه هم میکند. انسان که نمیتواند بنشیند و ببیند که همه در حرفهایشان چه ایراداتی دارند و تک تک جواب بدهد. اما بعد از اینکه ایشان به حسینیه ارشاد رفت و جزو شخصیتهای برجسته طیف مبارز شناخته شد، ما بیشتر احساس مسئولیت کردیم که اگر این صحبتها در اثر کمبود اطلاعات است، مناسب است که منابع بیشتری در اختیار ایشان گذاشته شود تا مطالعات بیشتری بکند و با اندیشمندان و اسلامشناسان شاخص، ارتباطات بیشتری برقرار سازد و اشتباهاتش رفع شود.
من شخصا از مقطعی حساسیتم نسبت به ایشان زیاد شد که جزوههای سخنرانیاش به نام دروس اسلامشناسی منتشر میشدند و در هر جزوهای یکی دوتا از سخنرانیهای ایشان در این موضوع درج میشد. آنوقتها چاپ هم آسان نبود و این جزوات پلیکپی و از طریق خود حسینیه ارشاد بهطور نیمه رسمی منتشر میشدند. انتشار آنها هم چندان علنی نبود، چون حرفهای ایشان در بعضی موارد ضد دستگاه بود.
بنده بعضی از این جزوات را مطالعه کردم و دیدم در اینها اشکالات اساسی هست که اگر بماند و به رسمیت شناخته شود، خطرات بسیار بزرگی را ایجاد خواهد کرد. ایشان بر نکات سئوالبرانگیزی تأکید میکرد، ازجمله اینکه اساسا نظر اسلام در باب حکومت، نظر دموکراسی است و لذا بعضی از وقایع تاریخی صدر اسلام، مخصوصا بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) را به این صورت تفسیر میکند که اینها روشهای دموکراتیک بودهاند! وقتی هم مواجه میشود با اعتقاد شیعه راجع به نصب امیرالمؤمنین(ع) و وصایت و ولایت، دست به توجیه میزند تا بهنوعی با نظریه دموکراسی سازگار شود و میگوید در مورد امیرالمؤمنین(ع) مسئله نصب نبود، بلکه کاندیداتوری بود! و در هر روش حکومتی دموکراتیک، هر شخصی میتواند یک نفر را کاندیدا کند، منتها اعتبارش به این کاندیداتوری نیست، بلکه اعتبارش به این است که مردم رأی بدهند! پیغمبر(ص) هم بهعنوان یک شخص ، علی(ع) را کاندیدا کرده، ولی مردم رأی ندادند و نشد! و صحبتهائی از این قبیل.
سبک ایشان هم به گونهای بود که حرفهایش را با طنزها و کنایههای نیشدار و در مواردی تعابیری زننده که بهخاطر بیان جذابش، مورد توجه شنونده قرار میگرفت، توأم میکرد. مثلا ایشان در کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی از خرافات رایج در دورهی صفویه نام میبرد، از جمله آنکه مثلا جبرئیل برای سیدالشهدا(ع) لالائی میخواند و میگفت: «ان فیالجنه نهراً من لبن لعلی ولزهرا و حسین و حسن»، این را مسخره میکند و میگوید بسیار چندشآور است که در بهشت نهری از شیر باشد، در حالیکه این نص صریح قرآن است که «وانهار من لبن …» یعنی نه تنها یک نهر نیست که نهرهاست. ایشان این را مسخره میکرد که در واقع برمیگشت به مسخره کردن قرآن. اسمش بود که دارد تشیع صفوی را مسخره میکند، در حالیکه نص صریح قرآن را مسخره میکرد! و نمونههای بسیار دیگری. ایشان اصل مسئله وحی، امامت و خاتمیت را تخریب میکرد. امروز اگر ملاحظه میکنید این مقولهها را تکذیب و تخریب میکنند، ریشهاش را باید در آن دوران جستجو کرد. ایشان بود که این باب را فتح کرد و افتخارتش برای ایشان ثبت است. کسی که علنا در این عصر، مسخره کردن اسلام و نصوص اسلامی و انکار قطعیات اسلام و تشیع را فتح باب کرد، ایشان بود. کس دیگری در کسوت یک اندیشمند اسلامی، جرئت نمیکرد این حرفها را بزند. ایشان بهخاطر موقعیت و محبوبیتی که در میان جوانها داشت، این کار را کرد و ما هم در برابرش مسامحه کردیم و این مسامحه تا آنجائی ادامه پیدا کرد که حتی کسانی هم که استاد اسلامشناسی حساب میشدند و او حتی لیاقت شاگردی آنها را هم نداشت، در مقابل این جو نتوانستند حرفی بزنند و سکوت کردند و یا نهایتاً گفتند اشتباهی رخ داده. اما نباید شخصیت او مخدوش شود. ریشه انحرافات امثال گروه فرقان، از همین افراد سرچشمه میگیرد که پروندههای اعترافات آنها موجود است.
من بهعنوان مثال، یکی از مواردی را که خودم از نزدیک مشاهده کردم، عرض میکنم. ما با یکی از شخصیتهای حوزه ارتباط نزدیک و تقریباً هر روز رفت و آمد داشتیم. ایشان دو سه تا پسر داشت که بسیار بچههای دوستداشتنی و مؤدبی بودند. آنها دبیرستانی و سنشان نزدیک به هم بود. یادم میآید که ایشان از بچههایش بسیار تعریف میکرد و میگفت در نمازشان گریه میکنند و اهل عبادتند و چنین و چنان و حتی من که پدرشان هستم، اینطور نیستم. چنین بچههائی در اثر خواندن کتابهای اسلامشناسی و امثالهم، مارکسیست و بالاخره در جریانی، دو تن از آنها اعدام شدند. حقیقتاً بچههای بسیار مؤدب و مؤمن و نمونهای بودند که من به تقوای آنها حسرت میخوردم و اینها شدند ضد انقلاب! و رفتند در خانههای تیمی مجاهدین و بالاخره هم در نوجوانی و جوانی از بین رفتند. کم نبودند کسانی که تحت تأثیر سخنان این شخص و بهخاطر گیرائی بیان او، به این راه کشیده شدند و همه چیزشان را از دست دادند. اینها خطراتی بود که ما احساس میکردیم و دوستان میگفتند: «مهم نیست، حالا یک اشتباهی کرده!طوری نیست!».
علاوه بر این، شرایط اجتماعی به گونهای نبود که ما بتوانیم با قاطعیت بگوئیم به هر قیمتی که هست باید با اینها مبارزه کرد، چون به قول برخی از دوستان موجب اختلاف در صفوف مبارزین میشد، لذا تنها راهی که برای ما باقی ماند، این بود که در جلسات، حرفها را نقد میکردیم و بهرغم اینکه کسانی اصرار میکردند که نظریاتت را بنویس، در این مورد هیچ چیزی ننوشتم، فقط در سخنرانیها و بحثها آرای ایشان را نقد میکردیم، مطلقاً هم نام نمیبردیم. البته کسانی که اهل مطالعه بودند، میفهمیدند، منظورمان کیست. بنده اوایل معتقد نبودم که ایشان سوءنیت دارد و میگفتم از روی کم اطلاعی است تا اینکه پیشنهاد شد که با ایشان مذاکره و مناظرهای داشته باشیم. مرحوم آقای شیخ غلامرضا دانش آشتیانی که در حزب جمهوری شهید شد، از ابتدائی که به قم آمد، از دوستان بنده بود و با ایشان رفاقت و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. یادم هست یک شب، بعد از نماز که از مدرسه فیضیه آمدیم بیرون، ایشان بحث همین آقا را مطرح کرد که : «نظر تو چیست؟» گفتم:«اجمالاً ایشان دارد حرفهائی را میزند که خطرناک است.» گفت: «چه پیشبینیای میکنی؟» گفتم: «پیشبینی میکنم که حرفهایش خیلی رواج پیدا خواهد کرد.» گفت: «چطور؟» گفتم: «برای اینکه زبان دانشجو و نسل جوان را میداند، ژستش جوانپسند است و جوانها هم که اطلاعات دینی عمیق و کافی ندارند و نمیتوانند تشخیص بدهند که کجای این حرفها درست و کجا غلط است. بهخصوص که بعضی از متدینین و حتی روحانیون هم از ایشان حمایت میکنند.» آن روزها بعضیها، حتی از علما، از قم بلند میشدند و میرفتند تهران پای سخنرانی ایشان! طلبهها هم که فراوان میرفتند. به آقای دانش گفتم: «به نظر من کارش میگیرد.» پرسید: «حالا چه باید کرد؟» گفتم: «من کاری بلد نیستم، خیلی هنر بکنم، شبهات را مطرح میکنم و جوابش را میدهم.» گفت: «شما موافق نیستید بروید و با ایشان یک بحثی بکنید؟» شاید هم اول این جور نگفت و گفت: «اگر ایشان حاضر شود با یک کسی بحث کند، به نظر شما چطور است؟» گفتم: «فکر نمیکنم ایشان حاضر شود با کسی بحث کند.» گفت: «حالا اگر حاضر شد، به نظر شما خوب است با چه کسی بحث کند؟» گفتم: «اگر شخصیتی متوسط و معمولی باشد که ایشان حاضر نیست با او بحث کند، چون خودش را در جایگاهی میبیند که برای آنها ارزش قائل نیست، مگر اینکه با شخصیت بزرگ و سرشناسی بحث کند که اگر حرفی را پذیرفت، کسر شأن خودش نداند.» ایشان باز اصرار کرد که: «مثلاً کی؟» گفتم: «مثلاً آقای طباطبائی واقعا اگر ایشان طالب حقیقت باشد، آقای طباطبائی اهل منطق و ملایم است، ولی من باور نمیکنم که حاضر شود.» گفت: «حقیقت این است که من با ایشان صحبت کرده و گفتهام که شما اشتباهاتی دارید و حیف است که اینطور باشد، چون منشاء اختلاف خواهد شد و ایشان هم گفته است من حاضرم در هرجا و با هرکسی که لازم باشد بیایم و صحبت کنم.» گفتم: «آقای دانش! این آدمی که من میشناسم، اهل آمدن به قم و صحبت کردن با یک عالم نیست.» گفت: «آقا! به من قول داده» من چه میتوانستم بگویم؟ از یک سو مرحوم آقای دانش اصرار داشت که ایشان قول داده، و از سوی دیگر از نظر من این احتمال، یک درصدش هم منجر بود، چون واقعاً اگر ایشان میآمد و تحت تأثیر گفتوگوئی علمی قرار میگرفت، جلوی مفاسد زیادی گرفته میشد. گفت: «شما بیا برو پیش آقای طباطبائی و ایشان را راضی کن که او را بپذیرد و او بیاید قم و با هم بحث کنند.» گفتم: «چشم، ولی باور نمیکنم که او حاضر شود.» خدا رحمتش کند آقای دانش آدم بسیار خوشنیتی بود و دنبال کار را میگرفت. به هر حال ایشان خیلی اصرار کرد و ما بلند شدیم و رفتیم خدمت آقای طباطبائی(ره) و عرض کردیم: «آقا قضیه از این قرار است.» ایشان آقای دانش را میشناختند. گفتم: «آقای دانش چنین پیشنهادی کردهاند و شما اجازه بفرمائید که دکتر شریعتی بیاید خدمت شما.» مرحوم آقای طباطبائی گفتند: «ایشان دست از حرفهایش برنخواهد داشت.» گفتم: «آقا! اگر طوری باشد که اقلاً مفاسدش کمتر شود، باز هم یک قدم مثبتی است.» ایشان خیلی قاطعانه گفتند: «ایشان اگر بیاید و با من صحبت کند و بعد دست از حرفهایش بردارد، دیگر شریعتی نیست و اگر بخواهد دست بردارد، چه فایدهای دارد؟» بالاخره ما اصرار کردیم که آقا استخاره کنید. بنده خودم قرآن را به دستشان دادم که اگر خوب آمد ایشان را بپذیرند. ایشان هم با بزرگواری قرآن را گرفتند و آیهای نزدیک به مضمون نفرین قوم ثمود آمد!
ما دیگر جوابی نداشتیم. آمدیم و با آقای دانش قرار گذاشتیم که نتیجه ملاقات را بگوئیم. آقای دانش وقتی ناامید شد، گفت: «خب! حالا با خود شما جلسه میگذاریم.» گفتم: «آقای دانش! ایشان به قم نمیآید.» گفت: «به من قول داده که هرجا و با هرکسی بگوئی میآیم.» گفتم: «من که میدانم ایشان به قم نمیآید. من میآیم تهران. میخواستم اتمام حجتی باشد و گفتم: «جای ثالثی باشد، نه منزل ایشان باشد نه منزل ما. مینشینیم و دوستانه صحبت میکنیم.» گفت: «باشد!من با ایشان صحبت میکنم، یک روز صبحانه بیائید منزل ما.» در آن زمان آقای دانش تازه از خیابان پیروزی رفته بودند قیطریه. قرار شد صبح روز تولد حضرت زهرا(س) که عصر آن ایشان در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت،برویم منزل آقای دانش و بحث کنیم.
یکی از دوستان ما هم که از شاگردان مدرسه حقانی بود، متوجه شده بود که چنین جلسهای خواهد بود و خودش را رسانده بود به منزل مرحوم آقای دانش! رفتیم و صبحانه خوردیم و منتظر ماندیم، اما کسی نیامد! آقای دانش سعی کرد تلفنی با ایشان تماس بگیرد و موفق نشد. سرانجام نزدیکیهای ظهر بود که پس از جستوجوی ایشان در جاهای مختلف، بالاخره پیدایش کردیم و گفت: «من تب شدید دارم و نمیتوانم از جایم بلند شوم!» البته عصر آن روز ایشان رفت حسینیه ارشاد و سه چهار ساعت! سخنرانی کرد. من به مرحوم آقای دانش گفتم: «من که گفتم ایشان نمیآید.»
به هر حال ما تا اینجا هم قصد اینکه مبارزه بکنیم و دربیفتیم، نداشتیم و یادم هم نمیآید که در جلسهای اسمی از ایشان برده باشم، ولی برای ابطال مطالبش سعی خودم را میکردم و سکوت اختیار نمیکردم، برمبنای همان منطقی که آقای مطهری در آن اعلامیهشان بیان کردند که من سکوت نمیکنم که مشمول این آیه واقع نشوم که: اولئک یلعنهم اللّه و یلعنهم اللاعنون. پیشبینی میشد که این جریان منشاء فتنههائی بشود و به احتمال قوی یکی از بزرگترین انگیزههای به شهادت رساندن آقای مطهری، ایشان با این جریان بود.
با توجه به اینکه دعوت دکتر شریعتی توسط شهید مطهری صورت گرفت و با توجه به آثار اندیشههائی که توسط دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد ترویج میشد، شما هیچگاه اعتراضی نکردید که چگونه بدون شناخت کافی و آزمون از دکتر شریعتی چنین امکانی در اختیارش قرار گرفت؟ چون میدانید که نهایتا خود ایشان هم قهر کردند و از حسینیه ارشاد بیرون آمدند.
من شخصاً در این مورد با مرحوم آقای مطهری صحبت نکردم، ولی صحبتهائی با ایشان شده بود که برایم نقل شد و میدانستم که مسئله چیست. میدانید که پدر دکتر شریعتی شخصیت معروفی بود و در مشهد جلسات تفسیر قرآن داشت و کتاب «تفسیر نوین» متعلق به ایشان است. ایشان با آقای مطهری رابطهی دوستانهای داشت، البته غیر از آن ارتباط خانوادگی و رفت و آمد، گویا یک نسبت سببی هم داشتند. آقای مطهری میدید که فرزند ایشان آدم باذوق و با استعدادی است و از سرمایههای خدادادی مثل بیان و هوش، برخوردار است. آقای مطهری احتمال میدادند که این انحرافات در اثر معاشرتهای غلط با اساتیدی در پاریس برای ایشان پیش آمده باشد و دلشان میخواست که آرام آرام اشتباهات ایشان را برطرف و از توانائیهایشان هم استفاده کنند. عین همین جریان برای بنده نسبت به شخص دیگری بعدها اتفاق افتاد. بنده او را به مدرسه دعوت کردم که تدریس کند، ایشان هم بیان و قلم و استعداد خوبی داشت. به هر حال مرحوم مطهری فکر میکردند توانائی او در خدمت نشر اسلام قرار گیرد، بسیار باارزش خواهد بود و اگر بتوانند او را اصلاح کنند، هم به شخص او و هم به جامعه و هم به اسلام خدمت بزرگی کردهاند؛ لذا تصمیم گرفتند با دعوت از او، اعتمادش را جلب کنند و به این ترتیب در فکرش اثر بگذارند. دعوت کردن ایشان و حمایت از وی با این انگیزه بود که در محیطی صمیمانه و سرشار از اعتماد، بحث و گفتوگو پیش بیاید. بعد متوجه شدند که این کارها در ایشان اثری که ندارد هیچ، عملاً تأثیر منفی دارد و ناچار شدند از حسینیه ارشاد جدا شوند که با او در یک خط قرار نگیرند.
خوشبختانه ما در شرایط تاریخیای قرار داریم که جریانات مدعی روشنفکری به پایان فکریشان نزدیک میشوند، یعنی آنچه را که در ظرف سه دهه در لفافه میگفتند، مدتی است بالصراحه بیان میکنند و جوهرهی اصلی فکر آنها آشکار و ماهیتشان شفاف شده است. از جمله چهرههائی که در آغاز مدتی مرتبط با جنابعالی و در طول دو دهه، در کانون بحث و نقد بود، دکتر سروش است. اخیراً پس از اظهارنظرهائی که ایشان در ارتباط با وحی و نبوت کرد و عملا کار را به آخر رساند و معما، حل و آسان شد، بحثهائی درباره آبشخور اصلی فکری وی مطرح شده است. عدهای او را ادامه دکتر شریعتی میدانند، البته نه به این معنا که هرچه او گفته و یا میخواسته بگوید، این دارد تکرار میکند، بلکه به این معنا که راهی که دکتر شریعتی آغاز کرد، عملاً به اینجا منتهی شد. عدهای دیگر که مخالف این نظریه هستند، میگویند هدف دکتر شریعتی، جذب جوانها به معارف اسلام بوده، ولی دکتر سروش اساساً در راستای بیاعتبار کردن گزارههای دینی تلاش میکند. جنابعالی از چهرههائی هستید که در مقطعی با دکتر سروش ارتباط داشتید. اینک که این جریان فکری به گامهای آخر خود رسیده،زمان مناسبی است که در این مورد اظهارنظری داشته باشید که آیا واقعا وی را ادامه دکتر شریعتی میدانید؟
این تعبیرات که: آیا این ادامه اوست یا مستقل است؟ جهات اشتراک و افتراقشان چیست؟ آیا انگیزههایشان از یک سنخ و یا متفاوت است و عواملی که اساسا باعث این نوع منش برای اینها شده چه بودهاند؟ بحثهای زیادی را میطلبد که شاید بنده صلاحیت اظهارنظر درباره همهشان را نداشته باشم، مخصوصا بنای اظهارنظر دربارهی آنچه که به نیت و عقیده اشخاص و ساختار روانی آنها مربوط میشود، حدسی است و جنبه قطعی و علمی ندارد. آنچه که من میتوانم بیان کنم این است که این تیپ اشخاصی که اشتباهاتی را مرتکب میشوند و بر روی آنها پافشاری میکنند، بهطور کلی از ضعفهای اخلاقی و شخصیتی در رنج هستند. البته هواهای نفسانی انسان، گوناگونند، ولی یکی از ویژگیهای برجستهی این گونه افراد که نقش تعیینکنندهای در رفتارشان دارد، نوعی غرور است، البته غرور بهمعنای فارسی آن، نه بهمعنای عربی، یعنی مغرور شدن به خود و بالیدن به خود؛ خود را بیش از آنچه که هست، پنداشتن و دیگران را تحقیر کردن و به چیزی نگرفتن و این ویژگیها در کسانی پیدا میشوند که ویژگیهای شخصیتی و روانی خاصی داشته باشند و عواملی هم موجب مقبولیت اجتماعی آنها بشود.
شاید یکی از ویژگیهائی که در امثال اینها مشترک است، یکی بهره هوشی بالا نسبت به …. است و دیگر، بیان خوب و گیرائی که بر افراد اثر میگذارد و ظواهری از این قبیل. اینها چون به خودشان خیلی متکی هستند، اگر حتی به شکلی تصادفی، اختلاف نظری با اینها پیدا شود و هیچ غرضی هم در بین نباشد، سعی میکنند طرف را کاملاً بکوبند و له کنند، چون اساساً کسی را طرف مقایسه با خودشان نمیبینند. اینها برای اینکه موقعیت خود را در جامعه حفظ کنند، سعی دارند مخالفین خود را به هر قیمتی ملکوک و مخدوش و متهم به نفهمی و عقبافتادگی و از این قبیل کنند.
در مورد شخصیت اول [دکتر شریعتی]، ایشان یک حساسیت خاصی نسبت به روحانیت داشت، در بحثهای خودش هم هنگامی که میخواست مثال زشتی بزند و کسی را تحقیر کند، میگفت فلانی آخوند یا ملاست! یک وقت مثالی زده بود که طلبهای در مدرسه مروی زندگی میکرد و برای استحمام رفته بود به قم! از او پرسیدند: «چرا از تهران بلند میشوی برای حمام میروی قم؟» او جواب داده بود «برای اینکه حمام در قم ارزانتر است!» آن روزها برای حمام در قم ۲ قران میگرفتند و در تهران ۵ قران. گفتند: «تو که باید ۲۵ قران کرایه بدهی بروی قم، ۲۵ قران بدهی برگردی تهران، این چه کاری است که میکنی؟» گفته بود: «باشد! ولی قم حمامش ارزانتر است!» این را تعریف میکردند و ملت هم میزدند زیر خنده! به این ترتیب آخوند را آدمی معرفی میکرد که تا این حد هم محاسبه سرش نمیشود! حالا اینکه این شیوه تفکر و سخن گفتن از کجا نشأت گرفته بود، باید از کسانی پرسید که با وی حشر و نشر داشته و از دوره نوجوانی و جوانی او خبر دارند و میتوانند سرچشمههای این سخنان را بفهمند. در هر حال این ویژگیها در میان این تیپ شخصیتها مشترک است. این خصلتها که در ابتدا بسیار ساده هم هستند، بهتدریج کار را به جائی میرسانند که فرد میگوید: «انا ربکم الاعلی»، ابتدا فرد، خود را از همکلاسیها و همگنان خود بالاتر میبیند و بهتدریج به انا ربکم الاعلی میرسد. در این مسیر، عوامل اجتماعی هم مساعدت میکنند که طرف، … بگیرد و طرفدار پیدا کند و به به و چه چه بشنود، بعدها هم در اثر کمکهای مالی و حمایتهای داخل و خارج و … کم کم به انسان یکجور حالت سُکر دست میدهد و واقعا دیگر کار به جائی میرسد که عقلش کار نمیکند!
من درباره یکایک اینها نمیخواهم قضاوت قاطع و صریحی بکنم، چون از نوجوانیشان با آنها ارتباط نداشتهام، ولی معمولا این تیپ افراد، این جهات اخلاقی مشترک را دارند. دربارهی شخص دوم [دکتر سروش]، آشنائی من با ایشان از آنجا شروع شد که گروهی از دانشجویان ایرانی که در لندن و امریکا درس میخواندند و طرفدار مبارزه و ضد دستگاه بودند، احساس کرده بودند خوب است در زمینه مسائل فکری و فلسفی و اعتقادی، مباحثی داشته باشند. تابستانی بود که از ما دعوت کردند به لندن برویم و برای اینها بحثهائی داشته باشیم.
چه سالی؟
دقیقا یادم نیست. قطعا از سال ۵۰، ۵۲ به بعد بود. بنده تاریخ خیلی خوب به یادم نمیماند. به هر حال کسانی هم که ما را دعوت کردند، آدمهای ناشناختهای نیستند، یکی آقای دکتر خرازی است که چند سالی وزیر امور خارجه بود، یکی آقای دکتر بانکی است که در اوایل انقلاب با آقای بهزاد نبوی در صنایع سنگین کار میکرد. یکی آقای سعید زیباکلام، برادر آقای صادق زیباکلام است که استاد فلسفه است، یکی آقای سعید بهمن پور بود که الان در لندن و معمم هستند. یکی هم همین آقا بود. اینها از ما خواستند که یک سال تابستان برویم لندن و در محفل آنان بحثهای فلسفی داشته باشیم. آشنائی نزدیک ما از همان جا شروع شد. آنوقتها ایشان جلساتی برای دانشجویان داشت و افکار دکتر شریعتی را نقد میکرد و همان وقت هم دوتا کتاب نوشت که در ایران چاپ شد. با آقای دکتر حداد عادل هم خیلی دوست بود و ایشان این کتابها را برای او چاپ کرد. یکی از این کتابها، «تضاد دیالکتیکی» و دیگری «دانش و ارزش» است. اگر شما متن این کتاب دانش و ارزش را مطالعه کنید، میتوانید از تعبیراتی که در مورد برخی از بزرگان بهکار برده، به منش ایشان پی ببرید. مثلا در جائی حرفی را از آقای طباطبائی نقل و به اصطلاح نقد کرده است. به نظرم تعبیرش این است که، «سید محمد حسین طباطبائی در کتاب اصول فلسفه آورده است» سید محمد حسین!
نوعی کیش شخصیت …
دقیقاً! او دانشجوئی بود که در اینجا از دانشگاه شیراز، لیسانس شیمی گرفت و رفت به انگلستان و چند مرتبه هم رفت و آمد و سرانجام هم موفق نشد تا در آنجا بود، تزش را بگذراند و دفاع کند. این فرد در زمانی که دانشجوی فوق لیسانس در لندن بود، درباره شخصیتی مثل آقای طباطبائی مینوشت: سید محمد حسین طباطبائی! در فلان کتاب این گونه نوشته است و این هم اشکالات بحث اوست! از همین جا انسان میفهمد که او، چه در درون دارد. نقدی هم که بر دکتر شریعتی داشت، نه به دلیل این بود که واقعا یک کار علمی دقیق صورت بگیرد، بلکه به این دلیل بود که شریعتی در ایران شهرتی پیدا کرده بود و او میخواست خودش را فوق او قرار دهد!به هر حال ما در جریان آن سفر، بحثهائی را مطرح کردیم که حاصلش به نام «چکیدهای از چند بحث فلسفی»، چاپ شد.غیر از طرح بحثهای فلسفی، در حاشیه، گفتوگوهائی هم بهعنوان سئوال و جواب داشتیم که بعضی از آنها هم به دکتر شریعتی مربوط میشد؛ دریافتی که از انگیزهی ایشان در نقد افکار دکتر شریعتی نقل کردم تا حدی معلول این گفتوگوهای حاشیهای است. ضمنا ایشان در آنجا پلیکپی کتابی را به من نشان داد که به قول ایشان یک دانشجوی بااستعداد ایرانی که ظاهرا در آلمان و در دانشگاه معروفی تحصیل میکرد، نوشته بود. این کتاب خمیرمایه همه این بحثهای انحرافی است که امروز درباره عصمت و خطاپذیری وحی و قرآن و محدودیت رسالت اسلام و قرائتهای مختلف مطرح شدهاند. این بحثها در آن مقطع بهعنوان بحثهای رایج و بازاری، مطرح نبودندولی همه اینها بهنحوی در این کتاب گنجانده شده بودند و ایشان میگفت که نویسنده این کتاب در ایران طلبه بوده و در دو دانشگاه شاگرد اول شده و بعد او را به خارج فرستادهاند و در آلمان درس خوانده و حاصل کارش این است.
چه کسی بود؟
من دقیقا نپرسیدم، ولی گویا اسمش حائری و اهل سمنان بود.
همان کسی که الان در خارج کشور است و گاهی در رسانههای فارسی زبان صحبت میکند؟
چنین چیزی در ذهنم هست به حافظهام اعتماد زیادی ندارم توی ذهنم چنین چیزی هست که نویسنده آن کتاب طلبهای بود به نام حائری و اهل سمنان و در ایران، همزمان در دو تا دانشگاه شاگرد اول شده بود. این کتاب را نوشته بود و این آقا هم بهعنوان یک اثر ارزشمند آن را به ما نشان داد. ازجمله مطالبی که در آن کتاب بود و به یادم مانده، یکی این است که از لحن قرآن چنین برمیآید که این کتاب فقطبرای عربها و برای همان زمان نوشته شده، مثلا قرآن این آیه را دارد که «جنات من تحتالانهار…» این تعبیر برای عربهائی جاذبه دارد که در بیابانهای خشک زندگی میکنند. مردمی که در محیط زندگیشان پر از دار و درخت و نهرهای پرآب و زیباست، این چیزها برایشان جاذبهای ندارد. اگر بخواهیم برای اینها جائی را تعریف کنیم که جاذبه داشته باشد، باید بگوئیم یک جای آفتابگیر و گرم! پس پیداست که این قرآن برای عربهای سرزمینهای خشک نازل شده و برای زمان خاصی بوده و هیچ دلیلی ندارد که ما در این قرآن از آنها پیروی و استفاده کنیم.
از این جور مطالب فراوان در آن جزوه بود. احتمالا نویسنده، مطلبی را که درباره انجیل توسط مسیحیان نوشته شده بود مطالعه کرده و عیناً به قرآن تعمیم داده بود. این اولین بار بود که چنین مطلبی، دست کم به زبان فارسی نوشته میشد. من نمیدانم آن کتاب چاپ شد یا نه، چون آنچه که من دیدم یک نسخه پلیکپی شده بود. در آن زمان حس میکردم این آقا ولو اینکه اظهار نمیکرد، خودش هم تحت تأثیر چنین افکاری بود. اصلاً آوردن چنین کتابی و نشان دادن آن به من و ارتباطش با آن شخص، یک زنگ خطر بود. من در همان فرصت کوتاهی که در اختیار داشتم، مقداری درباره اینها بحث کردم، ولی غرور ایشان نمیگذاشت که در مطالب ما بررسی عالمانه کند. به نظر او حرفهای بنده حرفهائی بودند که آخوندها همیشه میزنند و حرفهای تازهای نبودند، اما مطالب آن کتاب، تازه بودند! آنچه که درباره شخصیت و نیت و هدف ایشان میتوان گفت چیزهائی است که من در این حد و به شکل ضمنی دریافت کردهام و در همین حد هم میتوانم اظهارنظر کنم. البته بعدها نشانههای تقویتکنندهای بر ادامهی این رویکرد از سوی ایشان پیش آمد و الان هم که دیگر چیزی مخفی نمانده است.
**************************************************
ـ اساسنامه هیئت ۱۱ نفره بسیار دقیق و حساب شده بود. رژیم از این پس نسبت به حرکت منسجم روحانیت، حساسیت پیدا کرد. چون تصورش را هم نمیکرد که روحانیون به کارهای تشکیلاتی دست بزنند. در این اساسنامه حتی از فعالیتهای مختلف رسانهای و رادیو تلویزیونی و مطبوعاتی هم سخن به میان آمده بود! البته هیچ یک از این برنامهها جدی نشده بودند، اما تمام موارد پیشبینی و هر یک از آن ۱۱ نفر، عهدهدار بخشی از ادارهی تشکیلات شده بودند.
ـ من شخصا از مقطعی حساسیتم نسبت به دکتر شریعتی زیاد شد که جزوههای سخنرانیاش به نام دروس اسلامشناسی منتشر میشدند، بنده بعضی از این جزوات را مطالعه کردم و دیدم در اینها اشکالات اساسی هست که اگر بماند و به رسمیت شناخته شود، خطرات بسیار بزرگی را ایجاد خواهد کرد. ایشان بر نکات سئوالبرانگیزی تأکید میکرد، از جمله اینکه اساسا نظر اسلام در باب حکومت، نظر دموکراسی است. وقتی هم مواجه میشود، با اعتقاد شیعه راجع به نصب امیرالمؤمنین(ع) و وصایت و ولایت، دست به توجیه میزند تا به نوعی با نظریه دموکراسی سازگار شود.