وقتی روح شرق ایران به روح شرق دور میرسد | حسین سخنور (نسیم بیداری ـ اردیبهشت ۱۳۹۴)
وقتی روح شرق ایران به روح شرق دور میرسد
چرایی اقبال شریعتی به اقبال لاهوری
حسین سخنور
منبع: ماهنامه نسیم بیداری (شماره ۵۸)
تاریخ: اردیبهشت ۱۳۹۴
«خورشید علی در آینه مولوی تابید، مولوی در اقبال تابید، اقبال در شریعتی تابید و شریعتی حسنهای از حسنات اقبال لاهوری شد در سرزمین ما. پیام اقبال در سرزمین خود او آنطور دریافت نشد که در سرزمین ما دریافت گشت.» (قصه ارباب معرفت، ۴۰۹)
برای بررسی شباهتها و نسبت فکری اقبال لاهوری و علی شریعتی، معمولا کتاب «ما و اقبال» شریعتی منبع و مرجع اصلی قرار میگیرد و به آن اکتفا میشود، اما این نوشتار به این حد بسنده نمیکند، از دو جهت: نخست آنکه کتاب مذکور، بیشتر دغدغه معرفی «اقبالِ روشنفکر» را دارد تا اقبالِ فیلسوف و متکلم یا اقبالِ شاعر و ادیب. دیگر آنکه شباهتهای فکری شریعتی و اقبال، در کتاب «ما و اقبال» بهگونهای نیست که صریح و آشکار باشد، چراکه شریعتی با احاطه به منظومه فکری اقبال، صرفا محورها و کلیات نظریات اقبال را آورده است و همانها را مستمسک قرار داده تا باز فکر و راه و روش خود را ارائه کند و کسی که جزییات نظریات این دو را نداند، تنها با خواندن کتاب «ما و اقبال» متوجه این شباهتها نمیشود. ضمن اینکه مطالعه «ما و اقبال» خواننده را بیشتر با شباهتهای فکری این دو متفکر آشنا میسازد و ما در عوض، بیشتر به شباهتهای شخصیتی این دو توجه کردهایم، چون گمان میکنیم: «خورشید علی در آینه مولوی تابید، مولوی در اقبال تابید، اقبال در شریعتی تابید و شریعتی حسنهای از حسنات اقبال لاهوری شد در سرزمین ما. پیام اقبال در سرزمین خود او آنطور دریافت نشد که در سرزمین ما دریافت گشت.» (قصه ارباب معرفت، ۴۰۹) دریافت سروش کاملا درست است، علی و مولوی و اقبال و شریعتی در امتداد یک خط و یک تفکرند، بطوریکه میتوان گفت معنای زندگی در هر چهار تن، تقریبا یکسان است. اگر علی در فرازهای متعددی در نهجالبلاغه از غربت در دنیا مینالد، مولوی هم خود را عاشقی در غریبستان میداند و اقبال نیز که در جایجای اشعارش از مولوی یاد میکند، همین نگاه را به زبان دیگری، بیان میدارد. مانند شریعتی که نیستان مولوی را به کویر پیوند میزند و آنجا را «نِیِستان» و «نیًستان» ما میداند که همراه با جدایی و درد «بودن» است.
اما در ادامه، دو بار سنگین علی و مولوی را زمین میگذاریم و سبکتر با اقبال و شریعتی، راه را میپیماییم و نوشته را به شباهتها و قرابتهای دو روح شرقی، یکی شرق ما و یکی شرق عالم، محدود میکنیم. اگر هر دوی این بزرگان را در زمره روشنفکران دینی بدانیم –که میدانیم- و اگر روشنفکری دینی را یک جریان بدانیم –که میدانیم- گفتن از شباهتهای گسترده روحی و فکری شریعتی و اقبال بیراه نیست، چراکه شریعتی در ایران، همان راهی را آمده که اقبال در شبهقاره، بنیان نهاده بود. شباهتها هم تصادفی و کمبسامد نیست، به حدی هست که صحبت از شباهتها، معنادار است و این سوال را پاسخ منطقی میدهد که چرا شریعتی سراغ اقبال رفت و دلایل و عوامل علاقه و اقبال شریعتی به علامه اقبال لاهوری چیست؟
عشق خونین
عشق گرچه مانع اختلافات و رافع تفاوتهاست، اما خود عشق و نگاه به آن، تفاوتهایی را درمیاندازد که با وامگیری از تعابیر عبدالکریم سروش میتوان آن را به دو نوع کلی عشق حافظی و عشق مولوی صفتانه، تقسیمبندی کرد. اختلافات این دو نوع عشق کم نیست (رجوع شود به «قصه ارباب معرفت» و «قمار عاشقانه») اما یک اختلاف بارز، این دو نوع عشق، آن است که در عشق حافظی، عشق آسان مینماید، اول، اما عشق مولوی صفتانه، از همان اول خونی است، تا گریزد هرکه بیرونی است. (عشق از اول چرا خونی بود / تا گریزد آنکه بیرونی بود)
گرچه در ابتدا شرط کردیم که نوشته را محدود به اقبال و شریعتی کنیم، اما در این مورد، لااقل گریزی از مولوی نبود و عشق در نگاه این دو فهم نمیشد، اگر صحبت از سرچشمه مولوی نمیشد. عشق اقبال و شریعتی، همان عشق مولوی صفتانه است و نشان از آن دارد که این دو درس عاشقی را در مدرسه مولانا فراگرفتهاند. به همین دلیل است که شریعتی میگوید: «… خدا چرا خون را دوست بدارد؟ شگفتا! شگفتا! چرا نمیفهمند؟ این او نیست که خون میطلبد؛ قربانی میخواهد؛ این عاشق است که بدان نیازمند است… عشق تشنه میشود، خون بایدش داد…» (هبوط در کویر، ۵-۱۴۴) مشابه همین نثر، منظوماش در آثار اقبال، فراوان به چشم میخورد. بهعنوان نمونه، یکی آنجایی که در بیان آن است تا بگوید خودی از عشق و محبت استحکام میپذیرد، میآورد: «عشق را از تیغ و خنجر باک نیست/ اصل عشق از آب و باد و خاک نیست» (اسرار خودی) و دیگر آنجایی که در معنی حریت اسلامیه و سر حادثه کربلا میسراید: «عقل سفاک است و او سفاک تر/ پاکتر، چالاکتر، بیباکتر» (رموز بیخودی)
بیش از این در موضوع “عشق” نمیمانیم که هم موضوعاش میتواند ما را با خود ببرد و هم در این موضوع، صحبت از بزرگانی چون مولوی و اقبال و شریعتی است که وقتی با موضوع عشق جمع شوند، طوفان و گردابی به پا میشود که عبور از آن بهسلامتی، بهراحتی میسر نیست. پس توضیح بیشتر این بخش، باشد برای زمانی آرامتر و فرصتی بیشتر.
سلایق یکسان شعری
هر دو مولوی را دوست داشتند و حافظ را دوست نداشتند، البته مخالفت اقبال با حافظ، فراتر از مخالفت بود و به عناد رسیده بود. عبدالکریم سروش در «اقبال و نبوت» دلیل این عناد را در کم ارادتی حافظ به پیامبر میداند و میگوید شاید بخاطر آنکه حافظ نام بسیاری از پیامبران را در غزلیاتاش آورده، بغیر از محمد، اقبال او را دوست نداشته است؛ گرچه بعضیها میگویند پیر مغان حافظ، همان محمد است. اما پسر اقبال (جاوید اقبال) دلیل دیگری را برای مخالفت پدرش با حافظ ذکر میکند. او در کتابی که به شرح زندگی و افکار پدرش پرداخته، به این موضوع اشاره دارد که مشکل اقبال با حافظ، از سر صوفی گرایی حافظ شروع میشود، همان امری که اقبال و شریعتی در اکثر آثارشان، آن را طرد و نفی کردهاند. این مخالفت در اقبال به گونهای است و در شریعتی به گونهای دیگر. اقبال آن را به این شکل آورده است:
هوشیار از حافظ صهباگسار / جامش از زهر اجل سرمایهدار
گوسفند است و نوا آموخته است / عشوه و ناز و ادا آموخته است
از بز یونان زمین زیرکتر است / پرده عودش حجاب اکبر است
بگذر از جامش که در مینای خویش / چون مریدان حسن دارد حشیش
محفل او درخور ابرار نیست / ساغر او قابل احرار نیست
بینیاز از محفل حافظ گذر / الحذرای گوسفندان الحذر
نگارنده زیاد دیوان اقبال را برای پیدا کردن ابیات فوق، جستوجو کرده بود اما اثری نیافته بود تا اینکه در کتاب «زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری» یافت شدند و شرح کاملی از آنکه چرا این ابیات نهایتا از دیوان اقبال حذف شدند. خلاصه آنچه جاوید اقبال در کتاب آورده چنین است: از نظر پدر اقبال، انتقاد از خواجه حافظ شیرازی مساوی با گستاخی بود، که این کار را نمیپسندید… شبی پدر و پسر به گفتوگو مشغول بودند. هنگامی که به مساله خواجه حافظ شیرازی رسیدند و بحثی از اعتراض صوفیها بیان شد. اقبال به پدرش گفت: من به ذات و شخصیت حافظ اعتراضی نکردهام. فقط یک مساله را تشریح کردهام که مسلمانان هندی آنقدر تحت تاثیر تصوف عجمی قرار گرفتهاند که زهر را آب حیات میپندارند…
ظاهرا شیخ نور محمد، پدر اقبال، توانسته بوده پسر را قانع کند تا قسمتهایی از مثنوی که مورد اعتراض دوستداران حافظ بوده، حذف شود. اما اقبال جوابی نداد و لبخندی بر لبانش نقش بست. سپس در چاپ دوم، اشعار مورد اعتراض دیوان مثنوی حذف گردید. (زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری، ۳۰۵)
بطور مشابه، شریعتی، از حافظ فاصله میگیرد و میگوید که شعر قدما حتی شعر حافظ چیزی جز مخروبه اشباح نبود. (مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد، ۱۲۱) اما هرچقدر اقبال و شریعتی از حافظ دورند، به مولوی نزدیکاند. شریعتیای که چنین وصفی درباره شعر قدما دارد و از رودکی تا سعدی و منوچهری و عنصری را همه را به تیغ نقد میسپارد، وقتی به «مولوی عظیم و عزیز»ش میرسد، میگوید «این روح پرشکوه و سرشار حماسه عشق و زیبایی و بلندی! روح بزرگ، غزلش هم بزرگ است…» (هبوط در کویر، ۱۷۳) گذشته از آنکه مثنوی معنوی، دو بار جان شریعتی را نجات داده است، یکبار در مشهد و یکبار در اروپا، مولوی، روح شریعتی را نیز به پرواز درآورده است و بال دومی است که کنار بال ابوذر میتواند هرکسی را به اوج ببرد. چون عرفان مولوی، عرفان خلسههای بیحاصل نیست و از این بابت هم از مولوی ممنون است که «برخلاف شمس، تنها وبال در بال چند روح معراجی و استثنایی به طیران روحی و تکامل وجودی خویش در آسمان عشق و عرفان و عروج الهی مشغول نشد و نگفت: گور پدر این عوام کالانعام و من گنگ خواب دیدهام و عالم تمام کر و ایستاد و معطل ما شد تا شصت هزار بیت مثنوی سخن، با ما حرف بزند.» (با مخاطبهای آشنا، ۱۰۰) البته ارادت شریعتی به شمس، کم از مولوی نیست. او در جای دیگری (هبوط در کویر) میآورد: «… حالا میفهمم چرا شمس تبریزی عمری بیتابی میکرد و یک جمله حرف نتوانست بزند، یک بیت شعر نتوانست بسراید. نمیشود، برای نوشتن و گفتن و سرودن باید در سطح مولوی ماند، اگر به مرز شمس تبریزی قدم گذاشتی دیگر در اختیار خود نیستی، آنجا جای رقصیدنهای رقتبار است و دستافشانیهای دردناک و مستانه، جای نشستن و گفتن نیست.» (۱۶۷) آن نظر و این نظر، متناقضاند، اما اگر تناقض در عالم منطق، محال است در عالم عرفان، گریزناپذیر است. بگذریم، این بحث مفصلی است. فعلا صحبت از مولوی و اقبال و شریعتی است که البته مصادف با دومین خلف وعده ماست. اما در این مباحث، از خلف وعده هم گریزی نیست. شریعتی، بار زیادی را بر دوش مثنوی میگذارد و معتقد است این کتاب قابلیت آن را دارد که در غرب و در غیاب خیلی از کتابها، جور همه را بکشد، بطوریکه در خطاب به فرزند خود مینویسد: «اکنون در برابر تو، غرب با تمامی حجتها و سفسطهها و وکلا و شاهدها و اسناد و مدارکش تنها به قاضی آمده است و شرق، تاریخ شرق، روح ایران، ایمان و عشق و آرمان و رسالت و ارزشها و احساسها و اصالتها و زیباییها و عظمتها و سرمایههای اسلام همه غایباند و وکیل مدافع ما حضور ندارد، کتاب مولانا را میفرستم تا به نمایندگی همه در برابر مدعی، از ما دفاع کند. مولوی غیبت همه را جبران میکند و یکتنه همه را حریف است و تو را در ماندن یاری میکند.» (با مخاطبهای آشنا، ۱۲۰) شریعتی مشابه همین نظر را در نامه به کاظم متحدین تکرار میکند و مدعی میشود: «من تعجب میکنم کسانیکه زبانشان فارسی است با بودن کتابی چون مثنوی چگونه از افسون سرنوشت و تیرگی و تلخی حیات و رنج و غم وحشت دارند.» (نامههای اقبال، ۳۲) تا اینجا شرح دلدادگی شریعتی به مولوی بود، اما چه میتوان گفت از شیفتگی اقبال نسبت به مولوی. خلاصه آنکه، آنطور که محمد بقایی ماکان میگوید: اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا ارمغان حجاز دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز میدارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد میکند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
پیر رومی مرشد روشنضمیر / کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب / خیمه را از کهکشان ساز و طناب
اقبال تا آنجا از مولانا تاثیر پذیرفته که میگوید: «فکر من بر آستانش در سجود.»
نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت نیز دیده میشود. مولوی، شمس اندیشه اقبال است. در یکی از دوبیتیهای ارمغان حجاز درباره تاثیری که از وی پذیرفته میگوید:
گره از کار این ناکاره واکرد / غبار رهگذر را کیمیا کرد
نی آن نی از پاکبازی / مرا با عشق و مستی آشنا کرد
اما این سوال میماند، چیست سر این شیفتگی؟ چه در اشعار مولوی هست که اقبال و شریعتی را به دنبال خود میکشاند؟ پاسخ را در یک خاطره اقبال میتوان یافت: «زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم روزی در اتاقم ضمن مطالعه مثنوی مولوی رسیدم به این بیت که:
یار دارد دوست این دیوانگی / کوشش بیهوده به از خفتگی
ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایهام آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چرا فریاد میکشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که این همه به تنآسایی خو کردهاند، اینچنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا باید روزگاری چنین تأسفآور داشته باشیم؟»
گذشته از اینکه، شریعتی و اقبال، در اروپا به مولوی نزدیکتر شدهاند، برای پاسخ به سوال فوقالذکر، به یک کلمه میرسیم: «انقلاب». مرتضی مردیها در مقالهای (منتشر شده در شماره سوم اندیشه پویا) مولوی را انقلابی میداند، در برابر فردوسی محافظهکار و سعدی اصلاحطلب و حافظ روشنفکر. مولویِ انقلابیِ عارف، نیمه گمشده اقبال و شریعتی انقلابی عارف، است.
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب / از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب
انقلاب ای انقلاب
شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن بدام / کافران سادهدل را برهمن زنار تاب
انقلاب ای انقلاب
میر و سلطان نرد باز و کعبتینشان دغل / جان محکومان ز تن بردند محکومان بخواب
انقلاب ای انقلاب
واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه / آن به پیری کودکی این پیر در عهد شباب
انقلاب ای انقلاب
ای مسلمانان فغان از فتنههای علم و فن / اهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریاب
انقلاب ای انقلاب
شوخی باطل نگر اندر کمین حق نشست / شپر از کوری شبیخونی زند بر آفتاب
انقلاب ای انقلاب
در کلیسا ابن مریم را بدار آویختند / مصطفی از کعبه هجرت کرده باام الکتاب
انقلاب ای انقلاب
من درون شیشههای عصر حاضر دیدهام / آنچنان زهری که از وی مارها در پیچوتاب
انقلاب ای انقلاب
با ضعیفان گاه نیروی پلنگان میدهند / شعلهای شاید برون آید ز فانوس حباب
انقلاب ای انقلاب
(زبور عجم)
کادرسازی فرهنگی
به اقتضای کار روشنفکریشان، اقبال و شریعتی، همواره به دنبال کادرسازی فرهنگی بودند و این هدف را با ایجاد یک موسسه دینی و فرهنگی میسر میدانستند. از اینرو، هر دو آرزوی تأسیس و رونق جایی را داشتند که مبلغ اسلام نوگرایانه باشد. جاوید اقبال در «زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری» شرح این خواسته پدر را چنین آورده است: برای احیای علوم اسلامی و به اقتضای تعلیمات عصر حاضر، یکی از آرزوهای اقبال این بود که در یک دانشگاه اسلامی و یا محفل آرام دیگر، موسسهای ایجاد شود که در آن مسلمانان با استعداد جوان، در محیط کاملا اسلامی با تحصیل ریاضی و فیزیک و شیمی و تاریخ و فقه و دینی رابطهای بین علوم جدید و علوم قدیم برقرار کنند و بهترین راه جهت حل مسائل جدید مذهبی و سیاسی، اقتصادی، حقوقی، هنری انتخاب کنند، زیرا معتقد بود در این صورت آنها خواهند توانست در هر زمینهای مسلمانان جهان را بهطور صحیح ارشاد کنند.
اقبال این آرزوی خود را هنگام افتتاح بخش علوم اسلامی دانشگاه علیگر، بیان کرده بود. در این خصوص یادداشتی نیز تنظیم کرد و به رییس دانشگاه داده بود، ولی نتیجه دلخواهی به دست نیاورد.
بهرحال یک ثروتمند مسلمان به نام چودهری نیاز علیخان، به این فکر افتاد که در جمالپور، موسسهای جهت تحقیق و تبلیغ امور دینی تاسیس کند. او به اقبال پیشنهاد کرد. اقبال طرح خود را برای او توصیف کرد. در سال ۱۹۳۶م، او قطعه زمینی برای تعلیم قرآن وقف کرد، که در آن شروع به ساختن مسجد، مکتب، کتابخانه، مهمانسرا و محل سکونت طلاب کردند.
همین اشتیاق برای شریعتی در «حسینیه ارشاد» نمود دارد. او گمان میکرد آرزوی اقبال هم در ارشاد محقق خواهد شد. «… «پاکستان» ی که اقبال میخواست و نیافت، ارشاد، سنگ زیربنایش را نهاد…» از اینرو بخش مهمی از آرزوهای شریعتی با حسینیه ارشاد گره خورده بود. بنایی که «در آغاز یک ساختمان بود» ولی بعد از مدتی «تبدیل ماهیت یافت؛ یک نهضت شد، یک جریان فکری شد، ایمان و عشق و عقیده و فکر و مسئولیت و راه و هدف و ایدئولوژی و حزب شد..» از نظر شریعتی، ارشاد «بهصورت مظهر حیثیت معنوی و پایگاه اجتماعی «روشنفکران مذهبی ایران» در آمده است یعنی کار و بینش و روش فکری و اجتماعی گروهی که در میان روشنفکران و نسل تحصیلکرده نواندیش و ترقیخواه امروز مدعیاند که اسلام میتواند، زیربنای یک مکتب فکری اجتماعی و منطقی مترقی و سازنده و هماهنگ با پیشرفت امروز بشریت و روح علمی و آرمانهای انسانی انسان خودآگاه مسئول و متحرک و جلودار باشد.» (با مخاطبهای آشنا، ۱۵۳) حسینیه ارشاد، تنها دلخوشی شریعتی شده بود، حتی زمانی که مجبور به جلای وطن شده بود، باز به فکر تاسیس حسینیه ارشاد افتاده بود تا به همراه ناصر میناچی حسینیه ارشاد اروپا را تاسیس کنند. اما نشد. عمر کوتاهش کفاف این کار را نداد. «بدانید که از اکنون تا لحظه مرگ یا قتل، همچون بلال که در زیر شکنجه فقط یک کلمه را تکرار میکرد: احد! احد! احد! با هر شکنجهای، فقط یک کلمه را تکرار خواهم کرد: ارشاد! ارشاد! ارشاد!» (همان، ۱۷۴)
سبک زندگی
زندگیهای اقبال و شریعتی به همان میزان که برای دیگران مفید و مثمر ثمر بود، دردسرهایشان متوجه اطرافیان و خانوادههایشان بود. این دو، بیتوجه به ظواهر و آداب و ترتیبهای زندگی بودند و غالبا غرق در کارها و فعالیتهایشان بودند. به توصیفهای فرزندان اقبال و شریعتی توجه کنید، تا منظور گویاتر شود و شباهتهای شخصیتی این دو روشنتر.
جاوید اقبال:… اگر گاهی مجبور میشد که از منزل خارج شود، با بیحوصلگی خاص لباس عوض میکرد… اگر جایی باید میرفت، همیشه دیر میرسید…. بارها اتفاق میافتاد به دلیل کتاب خواندن، غذا خوردن را از یاد میبرد. پس از آنکه از کتاب خواندن فارغ میشد، علیبخش را صدا میزد و از او سوال میکرد: آیا ناهار خوردهام یا خیر (زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری، ۸۲۷)
مونا شریعتی: مادرم میگفت «از سرکار که میآمدم، میدیدم تو پشت پنجره ایستادهای و منتظر منی. چون علی آنچنان سرگرم نوشتهها و عالم خودش بود که گاه یادش میرفت بایست مراقب تو باشد.» دوست داشت مرا به حمام ببرد و برایم آواز بخواند. یک بار وقتی مرا به حمام برده بود چنان در افکارش فرو رفته بود که مرا فراموش کرده بود، بهطوریکه من از حمام بیرون آمدم و سرمای سختی خوردم. او بسیار ناراحت شده بود و پشت در مطب دکتر قدم میزد و سیگار میکشید و میگفت: «عجب بد شد!!» (طرحی از یک زندگی، ۲۰۲)
همسر شریعتی نیز در جلد اول «طرحی از یک زندگی» خاطرات متعددی از نحوه لباس پوشیدن شریعتی تا دیر رسیدنهای وی تعریف میکند، از جورابهای تابهتای او تا تأخیرهای چندساعتهاش که برای دوستان و طرفداران و شاگردان وی دیگر عادی شده بود.
محبت اهل بیت
هر دو علاوه بر عشقی که به پیامبر اسلام داشتند (که شرح آن مفصل است و احتمالا بیشتر شنیدهاید) دوستدار ساکنان خانه کوچک و گلین فاطمه و علی (ع) بودند، «خانه کوچکی است که به اندازه همه جهان بزرگ است» خانهای که ساکناناش نیز بهاندازه تاریخ بزرگاند. این خانه «فرزندانی را به وجود آورده است که آرزو، آرمان تمام انسانهای بزرگ و شخصیتهای عزیز، آزادیخواه، عدالت دوست است که هر فردی که آرزوی درک حقیقت، انسانیت، کرامت، شرافت و… دارد باید به چنین شخصیتی اقتدا کند.» شریعتی، در آثار و سخنرانیهایش کم از این خانه و ساکنان آن نگفته است و دلدادگی او به آنها، بینیاز از هر توضیح اضافهای است، اما شاید کمتر از ارادت اقبال به ساکنان این خانه شنیده باشید، که بخشی از آن در ادامه میآید:
اقبال در «رموز بیخودی» در معنی اینکه سیده النساء فاطمه الزهراء اسوه کاملهای است برای نساء اسلام، میسراید:
مریم از یک نسبت عیسی عزیز / از سه نسبت حضرت زهرا عزیز
نور چشم رحمه للعالمین / آن امام اولین و آخرین
بانوی آن تاجدار «هل اتی» / مرتضی مشکلگشا شیر خدا
مادر آن مرکز پرگار عشق / مادر آن کاروانسالار عشق
آن یکی شمع شبستان حرم / حافظ جمعیت خیرالامم
وان دگر مولای ابرار جهان / قوت بازوی احرار جهان
در نوای زندگی سوز از حسین / اهل حق حریت آموز از حسین
سیرت فرزندها از امهات / جوهر صدق و صفا از امهات
بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت / با یهودی چادر خود را فروخت
آن ادب پرورده صبر و رضا / آسیا گردان و لب قرآن سرا
ورنه گرد تربتش گردیدمی / سجدهها بر خاک او پاشیدمی
در همان مجموعه (رموز بیخودی) وقتی در معنی حریت اسلامیه و سر حادثه کربلا میرسد، شیفتهوار، میگوید:
هر که پیمان با هوالموجود بست / گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست / عشق را ناممکن ما ممکن است
عقل محکم از اساس چون و چند / عشق عریان از لباس چون و چند
عقل گوید شاد شو آباد شو / عشق گوید بنده شو آزاد شو
آن شنیدستی که هنگام نبرد / عشق با عقل هوس پرور چه کرد
آن امام عاشقان پور بتول / سرو آزادی ز بستان رسول
الله الله بای بسم الله پدر / معنی ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شهزاده خیر الملل / دوش ختم المرسلین نعم الجمل
سرخرو عشق غیور از خون او / شوخی این مصرع از مضمون او
بر زمین کربلا بارید و رفت / لاله در ویرانهها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد / موج خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون غلتیده است / پس بنای لا اله گردیده است
سر ابراهیم و اسماعیل بود / یعنی آن اجمال را تفصیل بود
عزم او چون کوهساران استوار / پایدار و تند سیر و کامگار
تیغ بهر عزت دین است و بس / مقصد او حفظ آئین است و بس
خون او تفسیر این اسرار کرد / ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ لا چون از میان بیرون کشید / از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الا الله بر صحرا نوشت / سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم / ز آتش او شعلهها اندوختیم
تار ما از زخمهاش لرزان هنوز / تازه از تکبیر او ایمان هنوز
در همین بخش، بد نیست یادآوری میکنیم که اقبال بهرغم آرای خاصاش در بحث «خاتمیت» نظر مثبتی به «امامت» دارد و در نامه به اکبر اله آبادی (۲۶ مهر ۱۲۹۴) مینویسد: «آنچه درباره فرقه شیعه نوشتهاید بسیار سودمند است. بنده مدت مدیدی است که معتقدم مساله امامت میتواند اجتماع را از هر پراکندگی و انتشار نجات بدهد؛ بهخصوص در عصری که حقایق دینی با محک عقل سنجیده میشوند. من چندین مرتبه اظهار نمودهام که شیعه بودن بهتر از صوفی مسلکی است. اگر تقلید لازم است پس بهتر از آل علی چه کسی میتواند به درجه امامت نائل آید ولی این موضوع هم خالی از نقص نیست، چراکه در این صورت عامه مردم فقط با مجتهدین ارتباط دارند و از قرآن دور میشوند و روزی میرسد که اصلا با کتاب مقدس ارتباطی ندارند.» (نامهها، ۱۰۹)
علاوه بر امامت، اقبال بر مفهوم «امت» هم تاکیدات فراوانی دارد و معتقد است که امت باید مبتنی بر حق باشد و شیرازه و نظام خود را از آیین حق بگیرد. اقبال معیار و ملاک ملت و امت سیاسی را ایمان آنها میداند و با تشبیه ملت مسلمان به عسل، که از عصاره گلهای مختلف هویت واحد و جدیدی پدید می آید، معتقد است سایر ملاکهای موجود مثل نژاد و زبان و رنگ و پوست و… نمیتواند ملاک شکلگیری ملت و کشور باشد. او سه شیوه برای امتسازی برمیشمارد که در مقابل یکپارچهسازی و فدراسیون واحد، راه محقق را در این میدانست که کشورهای اسلامی در قالب پیمانهای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و نظامی روابط و همکاریهای تنگاتنگی با یکدیگر داشته باشند. (اندیشه سیاسی متفکران مسلمان، 11-110) شاید چیزی شبیه اتحادیه اروپای فعلی مد نظر اقبال بود، برای اتحاد مسلمانان. در پایان این بخش، تنها عنوان دو نکته را میآوریم و میگذریم. نخست اینکه میشد نظریه “امت و امامت” شریعتی را طرح کرد و از شباهتهای این نظریه با نظرات اقبال در این باب گفت که به جهت پیچیدگی و گستردگی، از آن صرف نظر میکنیم. نکته دیگر به خود روشنفکری دینی بازمیگردد. روشنفکری دینی، به معنای واقعی یک جریان است که خود را ترمیم و اصلاح میکند. در همین باره، سیدجمال راه امتسازی را تقریبا یکپارچهسازی میدانست، اما اقبال این ایده را ترمیم و اصلاح کرد و آن راه سومی را پیشنهاد داد که خلاصه آن در بالا آمد.
فلسفه ستیزی
هر دو به یک معنا فلسفه ستیز بودند. اما به چه معنایی؟ دو رویکرد متفاوت سنتی و مدرن در مخالفت با فلسفه وجود دارد که اقبال و شریعتی را باید در دسته دوم جای داد: مخالفان مدرن فلسفه. این مخالفان در مقایسه با سنتیها، کار و هدفشان، روشنتر میشود. مثلا در ایرانمان، مخالفان سنتی فلسفه، مکتب تفکیکیها هستند. این گروه، به زعامت استاد خود شریعتی، محمدرضا حکیمی، با فلسفه بر سر مهر نیستند، اما مخالفت آنها کجا و مخالفت اینها کجا. از این بحث بگذریم که مفصل است. ما خود را محدود میکنیم به دلایل مخالفت اقبال و شریعتی با فلسفه. اقبال که خود تحصیلکرده فلسفه است (در دانشگاه کمبریج و دانشگاه مونیخ) بهصراحت فلسفه را رد میکند و میگوید: «من هیچ تعلیم فیلسوفانهای ندارم، بلکه نظامهای فلسفی را با چشم حقارت مینگرم و به آن اصول و نتایجی که فلسفه ارائه داد، اعتماد ندارم. در رابطه با فهم حقایق معنوی درست به نحوی عقل انسان را متوجه ساختهام که شاید تاکنون کسی این کار را نکرده باشد. بیشک منظورم مسائل فلسفی هستند. ولی من با تجربه و مشاهده عملی زندگی ارتباط دارم، نه با استدلال فکری و فلسفی» (زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری، ۸۶۴) به نظر اقبال فلسفه صدف درخشندهای است که از مروارید خالی است، نه با مشکلات طاقتفرسای جوامع بشری کاری دارد و نه برای زندگی بهتر برنامهای، در حالیکه دین، بر ساماندهی امور جامعه، برنامههای عملی برای زندگی ارائه داده است. اقبال در خطاب به یکی از دوستان هاشمی نسب خود که بهشدت تحت تاثیر فلسفه بود، چنین میگوید: «ای سید، همانگونه که میدانی من از خانوادهای برهمن هستم که اصلم به سومنات میرسد، آبا و اجداد من غیرمسلمان بودند، ولی تو از سادات هستی و به سردار اولین و آخرین محمد رسولالله (ص) نسبت داده میشوی؛ اما باز هم راه او را ترک داده، گرفتار بند فلسفه شدهای، من در اعماق فلسفه غوطه خوردهام و فلسفه با گوشت و خونم درآمیخته است، اما راه تحقیق را در پیش گرفته و فلسفه را از لوح دل فرو شستم؛ زیرا پس از تحقیق و مطالعه به این نتیجه رسیدهام که حکمت فلسفی حجابی است در برابر حقیقت، انسان را از زندگی دور نگه میدارد، مباحث و مسائل پیچیده آن روح را نابود میکنند، نظام فلسفه هگل نیز که تو شیفته آن هستی صدف تو خالی است که بر اساس وهم و گمان استوار است.ای سید، مشعل قلب در زندگی تو خاموش است، شخصیت خود را از دست داده و اسیر در برگسن شدهای. بشر نیاز به آرامش و برنامه زندگی دارد، اما فلسفه در این زمینه آنها را یاری نمیکند، حال آنکه اذان مؤمن جهان را روشن و بیدار میکند، همانا دین است که نظام زندگی را به عهده دارد، و دین بهجز در دامان ابراهیم و محمد (ص) حاصل نمیشود؛ پس تعالیم جد خود را لازم بگیر، تا کی ای فرزند علی مرتضی، از ابوعلی سینا تقلید میکنی، تو که راه را از چاه نمیشناسی، پس رهبر قریشی (رسولالله) برای تو بهتر است از رهبر بخارایی (ابنسینا)» (اندیشه سیاسی متفکران مسلمان، ۱۲۶) حالا بهتر میتوان فهمید که چرا شریعتی نیز ابوذر را بالاتر از ابنسینا مینشاند. ابوذر همان زندگی است و ابنسینا، نابودکننده روح. اقبال و شریعتی روح اسلام نخستین را با روح فلسفه در تغایر میدیدند و قائل به فهم مستقل دین و برتری دین به فلسفه بودند. اقبال در «احیای فکر دینی در اسلام» این موضوع را بهتفصیل مطرح میکند و موارد اختلافی دستگاه نظری فلسفه، بهویژه فلسفه یونانی را با قرآن برمیشمارد و اذعان دارد که «در عین آنکه فلسفه یونانی به دامنه دید متفکران اسلامی وسعت بخشید، بهطورکلی بینش ایشان را درباره قرآن دچار تاریکی کرد.» (دیباچه کتاب) اقبال در فصل پنجم کتاب (روح فرهنگ و تمدن اسلامی) دوباره به این موضوع باز میگردد و ضمن تاکید به امور عینی، در مقابل امور ذهنی و فلسفی و نقل آیه ۷۲ بنیاسرائیل، خاطرنشان میکند: «این دعوت به توجه به آنچه عینی است، به ضمیمه فهم تدریجی این مطلب که بنابر تعلیمات قرآن، جهان در اصل خود بالان و نامحدود و قابل افزایش است، بالاخره مسلمانان را به معارضه با اندیشه یونانی برانگیخت و این همان اندیشهای بود که در آغاز سیر و سلوک عقلی خویش با شور و شوق زایدالوصفی به تحصیل و تحقیق آن پرداخته بودند. چون متوجه این امر نشده بودند که روح قرآن اصولا ضد تعلیمات یونانی است، و نیز از آن جهت که اعتماد تمام به متفکران یونانی داشتند، نخستین محرک ایشان آن بود که قرآن را در روشنی فلسفه یونانی فهم کنند. از آنجا که روح قرآن به امور عینی توجه داشت و فلسفه یونانی به امور نظری میپرداخت و از حقایق عینی غفلت میورزید، آن کوششهای نخستین ناچار محکوم به شکست و بیثمری بود و در نتیجه همین شکست بود که روح واقعی فرهنگ اسلامی آشکار شد و پایههای فرهنگ و تمدن جدید در بعضی از سیماهای برجسته آن گذارده شد.»
ارادت به پدر روشنفکری دینی
همانطور که در ابتدا آمد، ما اقبال و شریعتی را از بزرگان جریان روشنفکری دینی میدانیم و از این رو بیدلیل نیست که هر دو به پدر روشنفکری دینی، سید جمالالدین اسدآبادی ارادتی ویژه دارند. بخشی از مشابهتهای نظری و عملی این سه، در پرونده «پدر روشنفکری دینی» (منتشر شده در شماره ۴۹ نسیم بیداری) را آوردهبودم، و اینجا تنها یاد پسران خلف روشنفکری دینی، اقبال و شریعتی، از پدر این جریان، سیدجمال میآید:
اقبال:… بنابراین وظیفهای که مسلمان این زمان در پیش دارد، بسیار سنگین است. باید بیآنکه کاملا ارتباط خود را با گذشته قطع کند، از نو در کل دستگاه مسلمانی بیاندیشد… آن کس که کاملا به اهمیت و عظمت این وظیفه متوجه شده و بصیرت عمیق در تاریخ اندیشه و حیات اسلامی، همراه با وسعت نظر حاصل از تجربه وسیع در مردم و اخلاق و آداب ایشان، او را حلقه اتصال زندهای میان گذشته و آینده ساخته، جمالالدین اسدآبادی بوده است. اگر نیروی خستگیناپذیر وی تجزیه نمیشد و خود را تنها وقف تحقیق درباره اسلام بهعنوان دستگاهی اعتقادی و اخلاقی میکرد، امروز جهان اسلام از لحاظ عقلی بر پایه محکمتری قرار میداشت. (احیای فکر دینی در اسلام، ۳-۱۱۲)
اقبال در همین فقره کوتاه هم تجلیل از سید جمال داشته و هم نقدی بر وی و از همه مهمتر، تعریف و کارکرد جریان روشنفکری دینی: «باید بیآنکه کاملا ارتباط خود را با گذشته قطع کند، از نو در کل دستگاه مسلمانی بیاندیشد.» همه بخشهای نظر اقبال، کاملا قابل تامل است که تفصیل آن، مجال دیگری را میطلبد.
اقبال در جای دیگری سیدجمال را موسس واقعی احیای اسلام در عصر حاضر توصیف میکند و میگوید: «در زمان حاضر از نظر من تنها جمالالدین مستحق آن میباشد که او را «مجدد» بنامند، هرکس که بخواهد تاریخ مسلمانان مصر، ایران، ترکیه و هند را بنویسد، قبل از هرکس باید از سیدجمال الدین نام ببرد. در حقیقت سیدجمال الدین موسس واقعی احیای اسلام در عصر حاضر میباشد. اگر ملت بهطور عموم او را مجدد نخواند، یا وی ادعای آن را نداشت، تفاوتی در اهمیت بین اهل نظر بوجود نخواهد آورد.» (زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری، ۸۷۲)
شریعتی:… متقدم روشنفکر که موقعیت زمان، مذهب و تغییر زمان را میفهمد و مذهب را به مصالحی نگه میدارد، مانند سیدجمال الدین اسدآبادی (ویژگیهای قرون جدید، ۱۶۶) اگر او (سیدجمال) را تنها نمیگذاشتیم و اگر او را در دست توطئهها و جلادها رها نمیکردیم، اسلام امروز نه همچون متهمی که نیاز به دفاع دارد، بلکه همچون مدعی عموم انسان، یا لااقل مدعی امت خویش در این بخش بزرگ از جهان، شناخته میشد… (بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی، ۲۵۶)
اما در این جریان، ارادت و پیشوایی، مانع از پرسشگری و نقادی نیست؛ مشابه نقد اقبال به سیدجمال، در آثار شریعتی هم هست: «بدین گونه که سیدجمال بهعنوان مصلح بزرگ اسلامی بیش از آنچه از چنین شخصیتی انتظار میرود غرق در مسائل دیپلماتیک و تلاشهای سیاسی میشود و بسیار کمتر از آنچه از چنین شخصیتی با چنین رسالتی شایسته است و بایسته، از مسائل فکری و تلاشهای ایدئولوژیک دور میماند…» (همان، ۲۴۲)
یک نقد و یک منتقد
اقبال و شریعتی یک منتقد برجسته مشترک دارند: مرتضی مطهری و جالب آنکه نقد مطهری به هر دو نیز کمابیش یکسان است. عمده نقص اقبال از نظر مطهری در دو چیز است: ۱. عدم آشنایی عمیق با مبانی فرهنگ اسلام و فلسفه اسلامی ۲. مشاهده نکردن اوضاع کشورهای اسلامی از نزدیک و شاهد حرکتها و جریانهای سیاسی اسلام نبودن (اندیشه سیاسی متفکران مسلمان، ۸۵) مطهری همان نقص نخست را متوجه شریعتی نیز میداند و معتقد است او «فرصت و مجال کافی نیافته بود در معارف اسلامی مطالعه وافی داشته باشد، تا آنجا که گاهی از مسلمات قرآن و سنت و معارف و فقه اسلامی بیخبر میماند…»
تکفیرشدگان
تکفیر نوگرایان دینی، داستان تکراریای است که برای اقبال و شریعتی هم تکرار شد. اقبال، بخاطر شعرهایش تکفیر شد و شریعتی بخاطر اسلامیاتاش. از این حیث، بخت و اقبال اقبال بلندتر از شریعتی است. او در یک مرحله تکفیر شد و شریعتی در چهار مرحله. اما شرح و متن تکفیرها.
ابومحمد دیدار علی، خطیب مسجد وزیر خان با صدور فتوایی اعلام کرد: «اسم پروردگار و یزدان عرفا مخصوص ذات باریتعالی است. و اوتار نزد هندوان زاییده شدن خداست. در این صورت آفتاب را یزدان و پروردگار خواندن یک کفر واضح و مبرهن است. اینکه عقیده دارند: خدا از چیزی متولد شده، نیز توهین و کفر است. این اهانت به بزرگان دین است که در این شعر از موسی علیهالسلام چنین یاد شده است. لذا تا هنگامیکه سراینده این اشعار توبه نکند، تمام مسلمانان باید با او دیگر نشست و برخاست و دیدار ننماید. در غیر اینصورت سخت گناهکار خواهند بود.» (زندگی و افکار علامه اقبال لاهوری، ۴۴۱)
شریعتی هم در چهار مرحله از سوی روحانیون وقت، فتوا گرفت (=کارت زرد و کارت قرمز گرفت). این چهار مرحله بر اساس احصای همسر شریعتی، پوراندخت شریعت رضوی است. او آغاز مرحله اول را شهریور ۵۱ میداند که با فتوای آیتالله میلانی کلید خورده بود، فتوایی که به منع حضور در ارشاد یا مطالعه کتب و نوشتههای شریعتی، اشاره داشت: «… سوم ترویج این نویسنده به هر کیفیتی باشد موجب اشاعه ضلالت است و حضور در مجالس و شنیدن این قبیل گوینده محتاج به تجویز مراجع صالحه میباشد.» آیتالله محمدصادق روحانی هم دو ماه بعد از فتوای میلانی، با خطرناک دانستن آرای دکتر و محارب خواندن او، حضور در سخنرانیهای ارشاد را مصداق بارز فعل حرام دانسته بود و آیتالله حسن طباطبایی قمی هم پنج روز پس از فتوای روحانی، کتابهای شریعتی را ضاله قلمداد کرد. در مرحله دوم زمانی که شریعتی در زندان بود، آیتالله میلانی فتوای دیگری در تاریخ ۲۵ خرداد ۵۳ صادر میکند و ضمن تأکید بر مواضع قبلی خود، از اظهارنظر وعاظی که مطالعه کتب شریعتی را منع کرده بودند، حمایت میکند. در مرحله سوم هنگامیکه شریعتی از زندان بیرون میآید، سه تن از مراجع: آیتالله ابوالحسن قزوینی، آیتالله محمدحسین طباطبایی و آیتالله مرعشی به مقلدان خود حکم کردند که از خریدوفروش نوشتههای شریعتی خودداری کنند. مرحله چهارم صدور فتوا بعد از مرگ شریعتی بود که چهار ماه پس از درگذشت شریعتی توسط آیتالله علی فانی اصفهانی در ۱۷ مهرماه ۱۳۵۶ صادر شد. نامبرده خریدوفروش و مطالعه کتب و نوشتههای شریعتی را فعل حرام قلمداد کرده بود.
فتواهای دیگر از تیرماه ۱۳۵۷ از طرف آیتالله علی نمازی شاهرودی، آیتالله عبدالله شیرازی، آیتالله ابوالقاسم موسوی خویی و آیتالله شهابالدین مرعشی نجفی صادر شد. (طرحی از یک زندگی، ۶۵-۲۵۶)
توجه کنید از شاهرود و شیراز تا خوی و نجف، عالمی بوده که شریعتی را تکفیر کنند و آثارش را ضاله بدانند. داستان این تکفیرها و تاییدیه گرفتنها هم جالب و خواندنی است که در منبع یاد شده، جلد دوم «طرحی از یک زندگی» آمده است.
کارهای نیمهتمام
هر دو عمر کوتاهی داشتند و شریعتی کوتاهتر. اقبال در ۶۱ سالگی و شریعتی در ۴۴ سالگی فوت کرد، طبیعی است که هر دو کارهای نیمهتمام، فراوانی داشتند. آنطور که غلامرضا سعیدی گزارش میکند، اقبال گرچه در قرآن مطالعات عمیقی داشت و تمام دوره حیاتش را به مطالعه آن اختصاص داده بود ولی نتوانست کتابی که میخواست درباره قرآن تألیف کند را به سرانجام برساند. ظاهرا اقبال عنوان و موضوع کتاب قرآنی-اش را هم نهایی کرده بود: احیای رویه قضایی در اسلام. اما کسالت مزاج وی، در اواخر عمر، مانع شد و از نوشتن کتابی که شروع کرده بود، منصرف شد. یکی دیگر از کارهای نیمهتمام اقبال، کتابی بود به شعر منثور، در زبان انگلیسی تحت عنوان «پیغمبر فراموش شده» ولی این فکر نیز صورت عمل نگرفت و روی کاغذ نیامد. (اندیشههای اقبال لاهوری، ۶-۵۵)
شریعتی در بخشهای مختلفی از سخناناش به عجله و کمبود وقتی که داشته، اشاره میکرده و هزار و یک کار ناکردهای که میبایست انجام دهد و شاید نتواند. گویا خود میدانسته که عمر طولانیای ندارد و باید در حداقل زمان، حداکثر پیام را به مخاطبان آشنا انتقال داد. شتاب شریعتی در تولید محتوا، اعم از تألیف و ترجمه و سخنرانی، به حدی بود که برخی منتقدان وی، اشتباهات موجود در آثار او را ناشی از همین شتابزدگی میدانند، بالاخره اکثر نظرات مهم و بحثبرانگیز شریعتی در سخنرانیهای حسینیه ارشاد مطرح شده بود که در فاصله سالهای ۴۹ تا ۵۱ انجام شده بود، آن هم با این حس که «هر سخنرانی که میکنم فکر میکنم آخرین باشد.» شریعتی حتی فرصت تنقیح و تصحیح آثارش را هم پیدا نکرد و به همین دلیل به محمدتقی جعفری و محمدرضا حکیمی اختیار کامل داده بود تا آثارش را تصفیه کنند، چنانکه بعدا مشخص شد، شریعتی چنین اختیاراتی را تنها به حکیمی واگذار کرده بود. (مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد، ۵۰۳)
تنهایی دوستی
در نگاه اول تنهایی با روشنفکری و کار روشنفکری خیلی جور در نمیآید و از اینرو، این ادعا که اقبال و شریعتی، اهل خلوت و تنهایی بودند هم در ابتدا عجیب مینماید، اما واقعی است، چون اقبال و شریعتی، بهغیراز شباهت در کار روشنفکری، شباهت عمده دیگری نیز دارند: روحیههای عرفانی. با توجه به این بعد روحی آنها، شاید تنهاییدوستی اقبال و شریعتی دیگر خیلی هم عجیب نباشد. به همین دلیل هم هست که شریعتی بیشتر در کویریاتاش به این تنهایی اشاره دارد و اقبال در شعرهایش.
«این وسوسه تنهایی و عشق به گریز و خلوت که در خون اجداد من بوده است.» (هبوط در کویر، ۴) «… گمنامی و تنهائی دو دوست همواره همدم و همپیمان مناند.» (همان، ۲۵) «تو میدانی که من از میان همه نعمتهای این جهان آنچه را برگزیدهام و دوست میدارم، تنهایی است.» (همان، ۲۷) در واقع اقبال و شریعتی، فردگرایانی بودند که فیلم جمعگرایی را بازی میکردند. این، تعبیری است که مصطفی ملکیان در «شریعتی عاشق و شریعت عاشقی» درباره شریعتی دارد، اما بهراحتی به اقبال لاهوری هم قابل تعمیم است. این فیلم جمعگرایی را بازی کردن، راحت و بیدردسر هم نبوده، بطوریکه شریعتی در آخرین نوشتههایش
خطاب به پسرش، احسان به این موقعیت اشاره میکند: «من از یک تناقض همیشگی رنج بردهام و آن اینکه جایگاه اجتماعیام با وضعیت انسانیام در تضاد بوده و همه زندگیام بر اساس این تضاد شکل گرفته.» شریعتی در نامهای که به مرحوم مهدی بازرگان هم دارد، تاکید میکند: «من اهل محفل و مجلس و هیاهو و حتی معاشرت نیستم؛ گرچه همیشه در کارهای اجتماعی و سیاسی بودهام، اما جنس روحم با انزوا و خاموشی سازگار است.» (نامهها، ۴۱)
اقبال هم از این خلوتها و تنهایی کم نداشته و آنهایی که او را به یاد دارند، اقبال را خلوتگزین و تنهایی-دوست، توصیف میکنند. دور از ذهن هم نیست، شاعری و تنهایی، دو یار قرین و دیرین هماند، تا جایی که آن نباشد، این هم نیست. البته تنهایی بزرگانی چون شریعتی و اقبال، ریشه در بزرگی آنان نیز دارد. کوچکان پیرامون آنها، یارای همراهی و همصحبتیشان را نداشتند. باز هم ناچار به خلف وعده اولیه هستم و خودم به خودم تذکر می دهم، سه بار شد، اما چه میتوان کرد، مگر میتوان از درد بیهمزبانی گفت و علی را به یاد نیاورد؟
باید بچشد عذاب تنهایی را / مردی که ز عصر خود فراتر باشد (شفیعی کدکنی)
این تنهایی، نتیجه محتوم بزرگی است که گاه گریبان گیر علی میشود و گاه اقبال و شریعتی بدان مبتلا میشوند. اقبال نیز لااقل در دو جا به این نوع تنهایی اشاره دارد و خود را غریبی میداند که تنها محرم اسرارش، دل خویش است. با این حساب میتوان گفت دل اقبال، چاه علی است.
من اندر مشرق و مغرب غریبم / که از یاران محرم بینصیبم
غم خود را بگویم با دل خویش / چه معصومانه غربت را فریبم (ارمغان حجاز)
مشابه همین معنا را در جای دیگر دارد:
عصر من داننده اسرار نیست / یوسف من بهر این بازار نیست (اسرار خودی)
شریعتی نیز همین گلایه را با لحنی تلخ و گزندهتر میگفت و خود را در جمع «دوستان بیگانه»ای میدید که از نظر وی نیازها و زندگیهای پوچ و پستی داشتند. از اینرو او خود را غریبه و تنها مییافت، در میان مشتی فرصتطلب پست و فرومایه که تمام همّ و غمشان به ترتیب در این چهار عمل اصلی خلاصه میشد؛ «شکم و زیر شکم و تنپوش و نشیمنگاه». از اینرو او ابراز تأسف میکرد از اینکه «پس از عمری با آنها همقطار و همکار و همدین و هموطن و همشهری و همسایه و همخون و همخانه» بوده و اکنون «به فاصله یکی از میلیاردها انسانی که در قرنهای آینده در سرزمین نامعلومی از استرالیا متولد خواهد شد با یکی از میلیاردها انسانی که در قبیلهای بینامونشان در گوشهای از نقاط کوهستانی آفریقای جنوبی، پیش از تاریخ، متولد نشده در جنین سقط شد» دور مانده است. شریعتی از این آزردهخاطر بود که فضای فکری مناسبی برای دم زدن و دم برآوردن نداشت؛ درمانده و ملول از حرفهای عذابآور و دغدغههای مبتذل روزمره، در جستجوی جایی بود که در آنجا بتوان با کلمه، ابعاد اصلی آرمانهای بزرگ را طرح و ترسیم کرد و هیجانات و پیامهای روحانی را به گوش همگان رساند. (مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد، ۲۱۴)
یکی دیگر از دلایل تنها ماندن اقبال و شریعتی، ترجیح هدف و پیام بر خوشامد مردم است. اقبال بهصراحت در نامه به «عطیه فیضی» مینویسد: «اینکه مردم مرا قبول ندارند، مهم نیست… عامه مردم برای کسانی احترام قائل میشوند که در امور اخلاقی و دینی طبق افکار و عقاید کج و منحرف خود رفتار میکنند ولی من نمیخواهم به خاطر کسب احترام آنها خود را پایینتر از سطح خود بیاورم و آزادی طبیعی روح انسانی را از دست بدهم» (نامههای اقبال، ۷-۵۶)
شریعتی نیز در «هبوط در کویر» همانند اقبال معتقد است: «میدانید که با همه ایمانی که به سرنوشت مردم دارم و زندگیام را همه وقف مردم کردهام و این کلمه را میپرستم، اما هرگز دلهره این را نداشتهام که مرا چگونه میشناسد و از من چه میگویند؟… و همیشه به سرنوشت مردم میاندیشم نه نظرشان.»
***
این نوشته طولانی شد و به ناچار، باید شباهتهای فکری و نظری اقبال و شریعتی را به نوشته دیگری واگذار کرد که البته همانطور که در ابتدا آمد، بخشی از آن شباهتها در کتاب “ما و اقبال” آمده است، هرچه بود، ما سعی کردیم بهنوعی این نوشته کمبضاعت مکمل آن کتاب گرانقدر باشد. گرچه، همه شباهتهای فکری نیز در کتاب مذکور نیامده، از مخالفتی که هر دو با تصوف دارند تا مساله فلسطین و بحث هنر، از اسلام منهای ملا و آخوند که اقبال و شریعتی به نحوی مروج و مبلغ آن بودند تا نفی تفکر و فرهنگ غربی و برخی دستاوردهای آن مثل دموکراسی و حقوق بشر و نیز همدلی هر دو با سیستم اقتصادی سوسیالیستی و یا شیوه های اصلاحگری دینی و… ما در اینجا تنها سعی کردیم بیشتر از شباهتهای روحی و شخصیتی این دو بگوییم که شاید کمتر نیز به آنها پرداخته شده بود. همچنین باید در پایان به این نکته نیز تاکید کرد که وجود شباهتهای متعدد روحی و فکری، نباید گمانِ یکسانی این دو شخصیت را بوجود آورد. اقبال و شریعتی در مواردی نیز اختلاف نظر داشتند که طبق بررسیهای نگارنده، مهمترین آن بحث پروتستانتیزم است. فیالجمله آنکه اقبال نظر مثبتی به این جنبش نداشت و شریعتی تا حدی به این موضوع خوشبین بود که بحث پروتستانتیزم اسلامی را مطرح کرد. شرح این نکته نیز بماند تا وقتی دیگر که بیشتر از این حوصلهتان را سر نمیبرم، اما شما هم حق دهید، صحبت از دو محبوب جریان روشنفکری دینی بود که هر کدامشان، موضوع کتابها و مقالات متعددی بوده و همچنان هستند.
منابع:
- «زندگي و افكار علامه اقبال لاهوري»، جاوید اقبال، ترجمه شهيندخت كامران مقدم، جلد اول و دوم، شركت بهنشر، 1372
- «احیای فکر دینی در اسلام»، محمد اقبال لاهوری، ترجمه احمد آرام، شرکت سهامی
- «کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری»، انتشارات کتابخانه سنایی
- «نامههای علامه اقبال لاهوری»، گزینش و ترجمه محمد یونس جعفری و فرهاد پالیزدار، نشر همراه، 1379
- «اندیشه سیاسی متفکران مسلمان»، جلد دوازدهم، علیاکبر علیخانی، پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، 1390
- «اندیشههای اقبال لاهوری»، غلامرضا سعیدی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1370
- «طرحی از یک زندگی»، پوراندخت شریعت رضوی، جلد اول و دوم، انتشارات چاپخش، 1374، 1383
- «مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد»، علی رهنما، گام نو، 1381
- «قصه ارباب معرفت»، عبدالکریم سروش، صراط، 1379
- مجموعه آثار شریعتی (هبوط در کویر، با مخاطب های آشنا، نامه ها، بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی)
منبع: شماره 58 ماهنامه “نسیم بیداری”