Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


نسل ما و دکتر شریعتی | گفتگو با جلال رفیع (ماهنامه نسیم بیداری ـ خرداد ۱۳۸۹)

IMAGE634727270072608240

 نسل ما و دکتر شریعتی

جلال رفیع

منبع: نسیم بیداری  

تاریخ: خرداد ۱۳۸۹

 

گفتگوی میثم محمدی با جلال رفیع با عنوان « نسل ما و دکتر شریعتی » در سی و سومین سالگرد شهادت شریعتی در ویژه نامه « نسیم بیداری»

میثم محمدی

گفتگو با جلال رفیع، به عنوان یک راوی صادق و صمیمی از نسل پیشین جوانان شورش گر ایران، برای نسل ما قیمت و غنیمتی بیش از یک حرف شنیدن یا حرف کشیدن ساده دارد. کاری که اصلا آسان نیست. گفتگو با شخصیتی که نه به سادگی به حرف می‌آید و نه ساده سخن می‌گوید. آخر او از نسلی است که با قهرمانان و تک چهره‌های قرن اخیر ایران زیستند و طعم نسل ابرمرد‌ها را چشیدند؛ شریعتی و طالقانی را به چشم دیدند و به قول خودش «در بستر مرگ زندگی کردند.» جلال رفیع پس از ماه‌ها به سخن آمد و در این گفتگو بیش از هر نکته ارزشمند، ادب و آرامش نقادی را به ما آموخت. آقای رفیع، شما از نمونه‌های نسلی هستید که بلوغ فکری و سیاسی‌اش را با شریعتی آغاز کرد. نسلی که به این توانایی رسید تا سهم و قدر خود را در تغییر تاریخ تعریف کند.اگر شما بخواهید از تصویر شریعتی و تصوری که نسل شما از شریعتی داشت و آن را به جای خود او گذاشته بود، آرمان‌هایش را از زبان او فریاد می‌زد و مطلوب‌هایش را در واژگان او برجسته می‌ساخت، برای من سخن بگویید، از کدام شریعتی سخن می‌گویید؟ آیا دکتر شریعتی، شریعتی شما را می‌شناخت؟
صحبتی که من با شما می‌کنم برآمده از یک پژوهش کامل که منتج به نتایج قطعی شده باشد نیست. این یک نگاه و تجربه یا به عبارت دیگر حس و حدس من است. ممکن است کسی خلاف این را استدلال کند، وقتی من مقایسه کنم و ببینم استدلال دیگری قوی‌تر است یا نظر خودم را رد می‌کنم و آن نظر را می‌پذیرم یا اینکه لااقل نظر خودم را تکمیل می‌کنم. فکر می‌کنم اگر نگاه افراد منصف اعم از موافق و مخالف دکتر شریعتی، عالمانه باشد، دکتر شریعتی و امثال او، در زمره مفاخر تاریخی این سرزمین‌اند. دکتر شریعتی به تاریخ پیوست، منظورم این نیست که فراموش شد. ما گاهی جملاتی را می‌گوییم و معانی مختلفی از آن مراد می‌کنیم. مراد من از «به تاریخ پیوست» این است که به طور مسلم در زمره میراث تاریخی ما قرار گرفت و فکرنمی‌کنم افراد منصف و آشنا به زبان علمی منکر این واقعیت باشند. البته ما به معنای ایرانی مسلمان یک خصیصه‌ای هم داریم که وقتی کسی را به عنوان یکی از مفاخرمی‌پذیریم در مورد او توقف می‌کنیم و مبتلا به ایستایی می‌شویم به حدی که زبانمان باز عالمانه نیست و احساسی است. و این خصیصه، هم در مخالفت و هم در موافقت ما با هرچیزی و هر کسی نمود دارد. درحالی که شریعتی را هم باید از یک جهت مثل خیام، مولانا، حافظ یا بسیاری از متفکران متاخر و معروف بررسی کرد. یعنی هم باید به عظمت‌هاشان وعمق تاثیرگذاری‌هاشان معترف بود و به اینکه از ارکان میراث علمی و فرهنگی این سرزمین‌اند مقر بود و هم باید این ستایش را با نقادی و حتی عبور از آن‌ها مانعه‌الجمع ندانست. این عبور به معنای نفی کامل نیست، به معنای حلاجی کردن اندیشه‌ها و افکار آنهاست. من اگر بخواهم از این زاویه نگاه کنم مجبورم این توضیح را بدهم که ما باید به چه معنا نقد را درباره مفاخر فرهنگی بکار ببریم. یک وقت نقد را به این معنا بکار می‌بریم که به گذشته برمی‌گردیم و انگار این طور قضاوت می‌کنیم که هرکس دیگری می‌توانست به جای دکتر شریعتی باشد، و‌‌ همان شرایط و وضعیت‌های خانوادگی، تحصیلی، زمانی و مکانی، جغرافیایی، تاریخی و حتی در مواردی ژنتیک را داشته باشد ولی با وجود همه این مراحل، کس دیگری غیر از شریعتی بشود. خب این قابل بحث است. من نمی‌خواهم جبر را مطرح کنم. می‌خواهم نوعی ضرورت را یادآوری کنم. یعنی اینکه هر کسی به هرحال از یک مسیری در زندگی گذشته، در یک زمان و مکانی می‌زیسته، یک میراث ژنتیک و یک میراث خانوادگی داشته، بدون اراده خودش در یک جغرافیای خاصی به دنیا آمده، تحصیلات کرده، دوستانی داشته، از کسانی تاثیر پذیرفته، حتی بلاهایی در زندگی بر سرش آمده، شادی‌ها و غم‌هایی داشته و حتی به بیماری‌هایی مبتلا شده… می‌خواهم بگویم تمام این مراحل در شکل گیری دیدگاه‌های او با درجات مختلف تاثیرگذار است. انسان از مجموعه این اوضاع و احوال که بیرون می‌آید یک قدرت تشخیصی پیدا می‌کند و به معیارهایی در زمینه چیستی خوب و بد و اینکه چه باید کرد و چه وظیفه‌ای را باید انجام داد، می‌رسد. البته اینکه امکانات موجود و بستر عینی جامعه هم به او اجازه بدهد که طبق تشخیص خودش عمل بکند یا نه، یک بحث دیگری است که البته‌‌ همان هم در این زنجیره قرار می‌گیرد. پس به این معنا نمی‌شود دکتر شریعتی را نقد کرد. برای اینکه او ضرورتی بود در پاسخ به زمان و مکان خودش. پاسخی بود به آیاهای زمان خودش. او هم، قدرت تشخیص خود و معیارهای سنجش خوب و بد را از درون همین واقعیت‌هایی که به نام زندگی به معنای عام از سر گذرانده بود، بدست آورده بود. و اراده‌اش اگر نگوییم «محصور در»، حداقل می‌توانیم بگوییم «معطوف به» همین واقعیت‌ها بود. این یک نوع نگاه نقادانه است. یک نوع نگاه نقادانه دیگر هم این است که می‌بینیم بیش از سی سال از زمان او گذشته، اکنون حتی اگر خود او در این زمان بود یعنی آن شریعتی سال ۵۶ بعلاوه این سی و چند سال، آیا باز‌‌ همان شریعتی بود؟ گاهی معنای نقد اینست که می‌توانیم بپرسیم امروز با مجموعه تحولاتی که گذشته و تجربه‌ای که بدست آمده، آیا ایستادن در جای شریعتی به صورت توقف کامل درست است یا نه؟ طبیعی است که هر کسی می‌تواند به این معنا نقد بکند و بگوید امروز من در دیدگاه‌های یک متفکر چه نقاط قوت و ضعفی می‌بینم و او برای امروز ما چه پاسخ‌ها و چه کاستی‌هایی دارد. می‌خواهم بگویم که او در زمان خودش نه به معنای جبر مطلق اما به معنای فلسفی ضرورت، ضروری بود. چون مجموعه‌ای از علل و عوامل در شکل گیری شخصیت و اندیشه شریعتی دخیل بود و وجود شریعتی در چنین بستری ضروری بود. از بخت خوش، بخشی از امکانات‌‌ همان زمان و مکان هم دست به دست او داد واین میدان را برای او بوجود آورد تا بتواند آن ذخائر درونی خودش را نه کاملا بلکه تا حدودی که می‌خواست یا می‌توانست به جامعه عرضه کند. اما آیا اگر شریعتی این سی و چند سال بعد را هم طی می‌کرد، همچنان در باب آزادی، عدالت، سنت، غرب، شرق، انسان، علم، کارکرد اندیشه دینی در عرصه‌های سیاست و اجتماع، دقیقا و عینا‌‌ همان نگاه و‌‌ همان حرف‌ها را داشت؟ یا ای‌بسا خودش نقاد خودش بود. پس به این معنا نباید جلو نقد‌ها را گرفت. فقط کافیست که نقاد سعی کند با نگاه منصفانه و حداقل عالمانه به نقد او بنشیند. من خیلی وقت‌ها از خودم می‌پرسم که صرف نظر از هر کتاب یا سخنرانی دکتر شریعتی به طور خاص و مستقل، صرف نظر از این یا آن عبارت که ما از کتاب‌های او جدا می‌کنیم و بر اساس آن قضاوت می‌کنیم، شریعتی در آن زمان، در هیئت کلی چه می‌گفت و چه می‌خواست و چه پاسخی به آن آیاهای زمانه‌اش داده بود. یادم هست که دکتر شریعتی در یکی از مقالاتش می‌گفت در خواب کسی را دیدم و از او پرسیدم زندگی چیست؟ گفت بنویس نان، آزادی، برابری، عرفان و دوست داشتن. می‌شود گفت که در مجموع می‌خواست از این مفاهیم دفاع کند یا از آن‌ها برای پاسخ به آیاهای زمانه‌اش کمک بگیرد.اما آیا واقعا این اتفاق افتاد؟ یعنی شریعتی موفق شد که اجزای این «پازل» یا «مجموعه» را‌‌ همان جور که می‌خواست به جامعه نشان دهد؟ همانطور که می‌خواست یا همانطور که درست بود؟ حالا من نمی‌خواهم در مورد درستی یا نادرستی آن قضاوت کنم. می‌خواهم این سوال را مطرح کنم که آیا همانطور که می‌خواست، موفق شد که این اجزا را به طور کامل در کنار هم بچیند و یک نمای کاملی را به جامعه منتقل کند؟
قبل از اینکه ببینیم آیا او موفق شد آن مجموعه را به تمامه و کماله انتقال بدهد باید به این موضوع هم توجه داشته باشیم که شریعتی مثل بسیاری دیگر از اهل فکر و اندیشه در آن زمان متاثر از چه عواملی بود.. خب بنده، بدون تردید و انکار اینطور می‌فهمم که دکتر شریعتی هم مثل بسیاری از روشنفکران و متفکران آن زمان از پارادایم حاکم بر زمانه آن‌ها که نوعی سوسیالیسم مارکسیستی بود، متاثر شد. شاید به همین دلیل بود که خیلی جا‌ها در برابر تکیه‌ای که بر مفهوم عدالت می‌کرد، آزادی نسبت به عدالت رنگ می‌باخت. سوسیالیسم مارکسیستی در آن زمان به یک مدینه فاضله می‌اندیشید که بی‌طبقه بود. دولت مداری و دولت محوری یکی از ویژگی‌های سوسیالیسم مارکسیستی بود. همیشه نگاه غالب این بود که برای رسیدن به آنجامعه ایده‌آل، باید یک دولتی ایجاد شود که اگر نگوییم موتور محرک آنجامعه را به راه بیندازد، لااقل حرکتش را تسریع و تسهیل کند. لذا بسیاری از راهکارهای روشنفکران در آن زمان مستلزم ظهور و حضور و حاکمیت یک دولت مقتدر بود و ردپای تئوری‌های مربوط به دولت مقتدر و تمرکز قوا در تئوری‌های خیلی از متفکرانی که متاثر از سوسیالیسم بودند، آشکار بود. آن‌ها به شیوه‌های انقلابی معتقد بودند و بعضی هم این شیوه‌های انقلابی را، به کار بردن زور تعبیر می‌کردند. شاید شریعتی این شیوه‌های انقلابی را در قالب جهاد و شهادت به زبان آورده باشد. نفرت از سرمایه و سرمایه داری و نه نقد علمی آن از دیگر ویژگی‌های پارادایم فکری حاکم بر روشنفکران آن زمان بود. ویژگی دیگر اعتقاد فرا‌تر از معمول به قدرت و حتی رسالت تاریخی طبقه‌ای به اسم طبقه کارگر بود که گاهی از آن تعبیر به پرولتاریا می‌شد، و حتی تا حد تقدیس این طبقه پیشرو، پیش می‌رفت. البته در مواردی از حالت طبقاتی بیرون می‌رفت و نام‌های عام تری مثل خلق، ملت، مردم و توده به خود می‌گرفت و عشق ورزیدن به مفاهیمی مثل توده و خلق و مردم رواج داشت. دکتر شریعتی ناس را بجای مردم و توده می‌گذاشت و این کلمه را بسیار تقدیس می‌کرد و می‌ستود. تقدیس این مفاهیم تا جایی پیش می‌رفت که حتی صاحب یک نقد علمی دانشگاهی هم نمی‌توانست نسبت به کلمه خلق یا توده یک موضع انتقادی بگیرد یا بگوید که خلق ممکن است اشتباه کند و معلوم نیست که همه کارهای خلق درست باشد. کمتر کسی می‌توانست این حرف را بزند و در آن صورت از طرف بسیاری از روشنفکران بایکوت می‌شد. می‌خواهم بگویم که دکتر شریعتی هم خواه ناخواه از این ویژگی‌ها متاثر بود. نمی‌گویم تسلیم این ویژگی‌ها و مفاهیم بود اما به شدت متاثر بود و این تاثیرپذیری‌ها خاص دکتر هم نبود. حتی این تاثیرپذیری‌ها در بین روحانیون انقلابی و مبارز هم وجود داشت و اصل مساله با درجات مختلف به قوت خود باقی بود. من خودم دیده بودم که اصطلاح «جامعه بی‌طبقه» نه فقط از جانب سازمان‌های چریکی، که معمول‌تر و طبیعی‌تر به نظر می‌رسید، بلکه از جانب برخی از روحانیون انقلابی و مبارز به تفسیر قرآن و ترجمه حدیث راه پیدا کرده بود. یادم هست جزوه-هایی که گروه‌های چپ کمونیستی یا ماتریالیستی یا لااقل متهم به ماتریالیسم نوشته بودند، نه فقط در حومه دانشگاهیان مذهبی مبارز بلکه در حجره‌های بعضی از طلاب هم پیدا می‌شد. جزوه «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» ی امیرپرویز پویان یا جزوه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» مرحوم احمدزاده، فرزند آقای طاهر احمدزاده در محیط طلاب مبارزی که متدین و متعبد هم بودند، پیدا می‌شد. آقای طاهر احمدزاده یکی از مسلمانان مبارز، دو پسر معروف داشت که هر دو در زمره مبارزین چپ غیرمذهبی بودند و در زمان شاه شهید شدند. البته من نمی‌دانم که اعتقادات مذهبی به خدا و مفاهیم دینی در حاق ذهنشان و در عمق قلب و روحشان بوده یا نبوده، در این باب نمی‌خواهم قضاوت کنم بلکه ظاهر قضیه در تقسیم بندی‌های سیاسی روز، این طور بود. حتی می‌خواهم بگویم کسی مثل مرحوم مهندس بازرگان که در مقایسه با بقیه روشنفکران و نویسندگان مذهبی مبارز نسبت به مفاهیم چپ سوسیالیستی دور‌تر و نقاد‌تر بود و «علمی بودن مارکسیسم» را در یک کتاب حجیم و قطوری به شدت نقد کرده بود، باز به نسبت گذشته و آینده خودش، در بعضی مقاطع مبارزاتی خود، از مفاهیم چپ سوسیالیستی تاثیر می‌پذیرفت. اگر شما در کتاب «بعثت و ایدئولوژی» ایشان دقیق شوید این تاثیرگذاری را با درجات کمتری در ایشان دریافت می‌کنید. نمی‌خواهم در مورد استاد مطهری بگویم که ایشان هم تحت تاثیر این پارادایم حاکم بر زمان بوده، چون نظر غالب شاگردان ایشان این است که استاد وقتی پارادایم‌های حاکم بر زمانه را غلط می‌دانسته بر آن‌ها می‌شوریده، اما می‌خواهم بگویم که استاد مطهری هم در کتاب «اقتصاد اسلامی» که حاصل نظریات و فتاوی فقهی و اقتصادی ایشان است، به مفاهیمی نزدیک می‌شود که ظاهر آن‌ها با مفاهیم چپ رایج زمانه مشترکاتی دارد؛ مثلا زمانی که مالکیت کارخانه‌ها را به عنوان یکی از مسائل مستحدثه فقهی مورد بحث قرار می‌دهد، با ذکر دلائلی به این نتیجه می‌رسد که مالکیت کارخانه‌ها و ماشین‌های تولیدی روزگار ما با مالکیت کارگاه‌ها و دستگاه‌های کوچک مولد چند قرن قبل، ماهیتا متفاوت است و بنابراین مالکیت ماشین‌های تولیدی عصر ما بدلیل پیشرفت تکنولوژی و قدرتی که این دستگاه‌های تولیدی دارد باید از مالکیت خصوصی درآید و مالکیت عمومی داشته باشد. این نظر ولو در قالب اجتهاد و مباحث فقهی و با رعایت کامل موازین فقهی صورت گرفته باشد، من احتیاط می‌کنم و نمی‌گویم قطعا، ولی احتمالا بی‌تاثیر از مشهورات حاکم بر زمانه نبوده است. البته تاثیرپذیری مذهبی‌های متدین، به علت اعتقاداتشان و نیز تضاد و تعارضی که ماتریالیسم مارکسیستی با مفاهیم مذهبی داشت، طبیعتا رقیق‌تر از تاثیرپذیری‌های جوانان چپ مارکسیست بود و آن‌ها از آن پارادایم فکری فاصله می‌گرفتند. اما تاثیرپذیری جوانان چپ در حد عقیده‌مند شدن و ایمان آوردن آن‌ها به شریعت مارکسیستی بود. از طرف دیگر تجربه‌های تلخی که حاکمیت استالین در اتحادجماهیرشوروی به یادگار گذاشته بود و بسیاری از متفکران ایران شاهد وقوع آن تجربه‌های تلخ بودند، باعث می‌شد که برخی به همین اندازه بر فاصله خود از آن پارادایم غالب بیفزایند. علاوه بر آن بدلیل رخدادی که در‌‌ همان نزدیکی خودشان در سازمان مجاهدین خلق اتفاق افتاده بود و این‌ها شاهد آن بودند، با پندگیری از این رخداد، باز هم بر فاصله خود از آن پارادایم می‌افزودند. سازمانی که چند سال به عنوان سازمانی مذهبی و دینی مبارزه می‌کرد، ناگهان با قهر و زور بخش غالب آن، مارکسیست شدن خود را اعلام کرد و بعد هم با کشتار هم‌سنگران خود، نتایج خونینی به بار آورد که نزدیک به تجربه استالینی بود. تنها نویسندگان و سخنرانان و مؤلفان کتاب‌های مذهبی نبودند که از سوسیالیسم تاثیر پذیرفته بودند. شاعران، ادیبان و سینماگران هم تاثیر پذیرفته بودند. شخصیت علمی، اخلاقی و انسانی دکترشفیعی کدکنی در اوج است و فرا‌تر از بسیاری از درجه بندی‌ها و معیارهاست. دکترشفیعی کدکنی یکی از برجسته‌ترین مفاخر تاریخ معاصر ماست که قدرش هم شناخته نشده، اما اگر شما شعرهای شفیعی کدکنی را در مقاطع زمانی مختلف بررسی کنید، می‌بینید بعضی از این شعر‌ها نوعی تاثیرپذیری از رخدادهای زمانه و اندیشه‌های حاکم بر آن را نشان می‌دهد. شفیعی کدکنی در آن سروده زیبا و معروف می‌گوید: در آینه دوباره نمایان شد/ با ابر گیسوانش در باد/ باز آن سرود سرخ اناالحق/ ورد زبان اوست/ تو در نماز عشق چه خواندی که سالهاست/ بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر/ از مرده‌ات هنوز پرهیز می‌کنند/ نام ترا به رمز/ رندان سینه چاک نشابور/ در لحظه‌های مستی و راستی/ آهسته زیر لب تکرار می‌کنند/ نام ترا باد سحرگهان هرجا که برد/ مردی ز خاک رویید/ نامت هنوز ورد زبان‌هاست. این سروده مثل یک آینه، بسیاری از واقعه‌ها و اندیشه‌های زمانه را منعکس می‌کند. شفیعی در سروده دیگری می‌گوید: موج، موج خزر از سوگ سیه پوشانند/ بیشه غمگین و گیاهان همه خاموشانند. من نمی‌خواهم بگویم دکتر شفیعی آن شعر اول را برای امیرپرویز پویان سروده و شعر دوم را برای کشته شدگان سیاهکل، چون شخصیت شفیعی کدکنی مثل حافظ، یک شخصیت چند پهلو، چند بعدی و چند ساحتی است و شخصیت علمی و اخلاقی‌اش فرا‌تر از رخداد‌ها و حتی مشهورات زمانه است، اما به هر حال انسان است و در عرش هم که باشد، در فرش زندگی می‌کند و به مسائل «فرشی» نزدیک می‌شود. آن زمان استنباط دانشجویان همین بود و پویان را مصداق یا یکی از مصادیق آن شعر «در آینه دوباره نمایان شد…» می‌دانستند. علاوه بر این‌ها نقدهایی هم که نسبت به مارکسیسم منتشر می‌شد، در ذهن متفکران جامعه ما مؤثر بود. مثل آندره ژید که مانند بسیاری از روشنفکران اروپایی شیفته مارکسیست‌ها و شوروی بود ولی وقتی به آن کشور رفت و برگشت «بازگشت از شوروی» را نوشت، یا می‌لوان جیلاس که این نقد‌ها را در درون نظام‌های کمونیستی نوشت. کتاب «طبقه جدید» نوشته جیلاس، که اتفاقا دانشگاه تهران هم منتشر کرد، اثر کسی بود که خودش از شخصیت‌های سیاسی، حکومتی مارکسیستی در اروپای شرقی (یوگوسلاوی) بود. حتی کسانی مثل زان پل سار‌تر، اریک فروم، ژرژ گورویچ و لویی ماسینیون که دکتر شریعتی هم در آثارش از آن‌ها بسیار یاد کرده، در عین حال که تاثیرپذیری‌هایی از مارکسیسم و سوسیالیسم داشتند اما در برابر مارکسیسم و کمونیسم مواضع افشاگرانه و منتقدانه داشتند. می‌خواهم بگویم که به این دلایل، آن تاثیرپذیری‌ها هم در ذهن متفکران مختلف جامعه ما، کم و زیاد می‌شد. در میان آثار دکتر شریعتی از کتاب «کویر» هم خیلی استقبال شد و من به یاد دارم که کویر قبل از همه آثارش به دستم افتاد و آن را خواندم. کلاس‌های تاریخ ادیان داشت و به تعبیر خودش وقتی راجع به ویژگی‌های یک دین مثل بودیسم یا کنفوسیسم حرف می‌زد، چنان می‌گفت که بعضی از شاگردان یا خوانندگان آن مباحث فکر می‌کردند که خود ایشان معتقد به‌‌ همان دین است و به بودا یا کنفوسیوس، سمپاتی شدید، بلکه ایمان دارد. توضیحی که خودش داشت این بود که من این تعهد علمی و اخلاقی را در درون خودم احساس می‌کنم که وقتی می‌خواهم یک اندیشه یا مکتبی را معرفی کنم، چیزی از آن کم نگذاشته باشم. اول باید یک مذهب را کامل شناخت و بعد در پی نقدش رفت. بنابراین وقتی شما آن جزوه‌ها و کتاب‌های «تاریخ ادیان» را می‌خواندید، احساس می‌کردید که انگار دیگر از آن شریعتی مبارز شورشی شمشیر به دست وسط میدان مبارزه، خبری نیست و شما با یک متفکر مواجه هستید که در یک جامعه آرام و یک محیط علمی نشسته و یک بعدی و تک ساحتی هم به موضوعات نگاه نمی‌کند بلکه به هر موضوعی از دیدگاه‌های مختلف نظر می‌اندازد. ممکن است دکتر شریعتی به معنای تخصصی فلسفه نخوانده باشد اما به معنای عام نسبت به خیلی از موضوعات، نگاه فلسفی هم داشت. وقتی شما از سطح فرا‌تر رفتید و به عمق نگاه کردید، وقتی به یک تعریف زودگذر سطحی از یک پدیده قانع نشدید، وقتی سعی کردید یک موضوع را از جوانب مختلف نگاه و بررسی کنید، در واقع شما عمق بیشتری به طرز تفکر خود داده‌اید.

شریعتی در کویر و تاریخ ادیان چنین حالتی را دارد. اما سؤال این است که در عمل بیشتر به کدام سمت کشیده شد؟
دکتر یک تعبیری در مورد مارکس داشت و می‌گفت باید مراحل زندگی مارکس را از هم جدا کرد؛ مارکس فیلسوف با مارکس جامعه‌شناس یکی نیست و مهم‌تر اینکه این دو مارکس اصلا با مارکس انقلابی یکی نیست. این تقسیم بندی با تقسیم بندی سنی مارکس جوان و پیر هم مانعه-الجمع نیست، گاهی این تفاوت‌های دیدگاهی بر تفاوت‌های سنی منطبق می‌شود. لذا بعضی از داوری‌های تند و تیز مارکس را علیه مذهب که جنبه احساسی دارد، به آن مارکس جوان انقلابی منتسب می‌کند که از کمون پاریس یاد می‌کند و آرزو دارد که خورشید فردا که در اروپای صنعتی طلوع می‌کند، خورشید سوسیالیسم و کمونیسم باشد. من نمی‌خواهم عین چنین تقسیم بندی‌ای را در مورد دکتر شریعتی به کار ببرم اما شبیه این تقسیم بندی را در مورد خود دکتر شریعتی باید داشت. حالا پاسخ من به سؤال قبلی این است: دکتر در عمل بیشتر به سمت مفاهیم انقلابی و مبارزه جویانه – نه علمی و فلسفی – کشیده شد. در اینجا مراد من این نیست که او مقصر بود که به این سمت کشیده شد. اقتضای زمانه ممکن است یک متفکر را به سمت پاسخ دهی خاصی ببرد که او را در بخشی از اندیشه‌های خودش غرق کند و دست به نوعی تغلیظ و ترقیق در افکار خودش بزند. به بخش سیاسی و انقلابی فکر خودش غلظت بدهد و بخش‌های دیگر فکر خودش را خودآگاه یا ناخودآگاه، عالما عامدا یا خود به خود رقیق و کمرنگ کند. در زمانه‌ای که آن کلاس‌های تاریخ ادیان دکتر شریعتی برگزار می‌شد، در بطن و متن جامعه، تحولات ویژه‌ای جریان داشت. هر روز صدای تیر و تفنگ از گوشه‌ای از این مملکت یا همین شهر تهران به گوش می‌رسید. هر چند ماه یکبار کسی ترور می‌شد. هر یک سال یا دو سال، یک گروهی که مسلحانه بر حکومت وقت شوریده بود، کشف می‌شد و بعضی از اعضایش دستگیر و تیرباران می‌شدند. می‌شود گفت که دکتر شریعتی در چنین فضایی، طبیعتا از مشی چریکی زمانه خودش تاثیر می‌پذیرفت. با وجود اینکه شاید بنیاد اندیشه‌های او خیلی با این عجله‌ها و شتاب زدگی‌های تندروانه و احساسی سازگار نبود. چنانکه خودش هم چندین بار این ناسازگاری را در رخدادهای مختلف توضیح داده بود که مثلا با هر روش و راه سریعی برای اصلاح جامعه مخالف است و تحول فکری و کار دراز مدت فرهنگی را تنها شیوه برای تغییرات بنیادین فکری می‌داند. بله می‌شود در نوشته‌های او عبارات زیادی را پیدا کرد که نقاد آن شورش گری‌ها و تندروی‌ها و شتاب زدگی‌هاست اما درعین حال خودش تحت تاثیر‌‌ همان چیزی که نقادش بود قرار گرفت. مثلا وسط سخنرانی دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد، دختر‌ها یا پسرهای دانشجو و غیر دانشجو اعلامیه‌هایی بین جمعیت پخش می‌کردند که مربوط به گروه‌های چریکی مسلح مذهبی یا مارکسیستی بود. وقتی وسط سخنرانی یک سخنران این اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند یا وقتی در اطلاعیه‌ای از اعدام‌ها و تیرباران شدن‌ها و ترور‌ها سخن می‌گفتند، یا وقتی که تحت تاثیر‌‌ همان فضای سخنرانی ایشان در حسینیه، دانشجویان پس از سخنرانی شعار می‌دادند و تظاهرات می‌-کردند و حسینیه به محاصره نیروهای ضد شورش و ضد اغتشاش در می‌آمد، طبیعتا این مسائل بر شریعتی اثر می‌گذاشت، هرچند ابتدا با خونسردی اعجاب برانگیزی در برابر بعضی از این تاثیرگذاری‌ها ظاهر می‌شد. یکی از دوستان من، آقای حمید حاتمی که همین چند روز پیش فوت کرد و روانش شاد، تعریف می‌کرد که در یکی از جلسات سخنرانی دکتر در حسینیه ارشاد، ناگهان یک خانمی ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به انتقاد تند و شدید از دکتر شریعتی و گفت: دکتر اکنون دیگر زمان حرف زدن نیست. اینهایی که باز هم به حرف زدن ادامه می‌دهند جوانان را گمراه می‌کنند و مبارزه را از بستر اصلی‌اش خارج می‌کنند. (کسانی که تحت تاثیر افکار گروه‌های چریکی مبارز بودند می‌گفتند چنین کسانی خائنند. کسانی که در روزگار عمل مسلحانه، تاریخ ادیان درس می‌دهند و از بودیسم وکنفوسیوس و خدایان یونان قدیم و سقراط و افلاطون و مسیحیت و حتی اسلام و تمدن اسلامی سخن می‌گویند، به جنبش خیانت می‌کنند. البته آن خانم همه این حرف‌ها را نگفت). نکته جالب توجه این است که در برابر این هجوم ناگهانی، دکتر شریعتی به هیچ وجه یکه نخورد. عده‌ای خواستند اعتراض کنند و آن خانم را وادار به سکوت کنند اما دکتر در مقام نفی آن معترض هیچ عکس العملی نشان نداد بلکه با خونسردی سیگارش را روشن کرد، چند پک به سیگار زد و وقتی آن دختر همه حرف‌هایش را زد و خسته شد و ایستاد یا مصلحت ندید ادامه دهد، دکتر جمله را از‌‌ همان جایی که ویرگول گذاشته بود، بدون کلمه‌ای تغییر مسیر ادامه داد، که این کار حتی یک حرکت طنزآمیز هم تلقی شد و اکثر کسانی که در سالن بودند به خنده افتادند. این خونسردی اعجاب انگیز او واقعا غیرقابل انکار است اما این هم که به مرور خود او تحت تاثیر واقعیت‌ها قرار گرفت چون انسان بود و دیوار نبود، غیرقابل انکار است. بخصوص اینکه بعضی از آنهایی که اعدام می‌شدند از شاگردان و دوستان نزدیک خودش هم بودند که آن‌ها را بسیار دوست می‌داشت مثل آلادپوش، متحدین، رضایی و… بله بعضی از آن‌ها از شاگردان خودش بودند. ظاهرا اعدام‌های سال ۵۰ با بعضی از سخنرانی-های دکتر شریعتی مثل «شهادت» و «پس از شهادت» ارتباط پیدا می‌کرد. یادم هست که وقتی در یکی از سخنرانی‌ها گفت که خواهران و برادران، اینک شهیدان رفته‌اند و ما زبونان مانده-ایم، وقتی مردم این حرف‌ها را می‌شنیدند درعین حال که می‌دانستند این کلمات درباره امام حسین و عاشورا گفته شده اما می‌فهمیدند که این کلمات یک لایه دیگری هم داشت که ناظر به وقایع‌‌ همان روزگار بود. البته تاثیرپذیری دکتر از مشی چریکی، منحصر به سال‌های ۵۰ و ۵۱ نبود. در سال ۵۴ هم از بیانیه اعلام مارکسیست شدن سازمان مجاهدین که تقی شهرام و بهرام آرام منتشر کردند، تاثیر پذیرفت. به این معنا که آن واقعه را مثل یک تجربه شوک آور دید و به فکر فرو رفت که چرا این اتفاق افتاد. او به‌‌ همان اندازه که وقتی شکوفایی جوانان تازه وارد را در عرصه فعالیت مذهبی و مبارزه جویانه یا اندیشمندانه می‌دید خوشحال می‌شد، وقتی هم عکس قضیه را می‌دید برایش تلخ و گران می‌آمد. به همین دلیل برای فهم وقایع درون زندان‌ها کنجکاوی زیادی داشت. سال‌های ۵۴ و ۵۵ اوج تاثیرگذاری بیانیه سازمان مجاهدین در زندان‌ها بود که منجر به درگیری‌های داخلی در زندان‌ها شد و دسته بندی‌های جدیدی رخ داد و جبهه گیری‌های مختلفی در میان زندانی‌های مذهبی بوجود آمد. من هم در این مقطع آنجا بودم. به نظرمن شریعتی در این موقعیت احساس کرد که نقطه عطفی در تاریخ مبارزات مذهبی معاصر در کشور ایجاد شده و برای دریافتن اطلاعات جدید سراغ خیلی‌ها می‌رفت. مثلا شهید حاج مهدی عراقی که پس از ۱۲ سال از زندان اوین آزاد شده بود به من گفت که دکتر شریعتی سراغ مرا (عراقی) گرفته بود و من هم به دنبالش می‌گشتم. بعد که پیدایم کرد، با هم نشستیم و من تمام جریان‌های رخ داده در زندان‌ها را برای دکتر شرح دادم. حاج مهدی عراقی با وجود انتقاد به دکتر شریعتی، ارادت و علاقه شدیدی به او داشت. جلال رفیع هیچ‌گاه دکتر شریعتی را ندید من در آن زمان یک دانشجوی دانشگاه تهران بودم و عضو هیچ گروه و تشکیلاتی هم نبودم. اما چند نوشته و کتاب از من منتشر شده بود، یکی «ارتجاع مدرن» که توسط مرحوم فخرالدین حجازی در انتشارات بعثت چاپ شده بود و من در این کتاب، از آثار دکتر شریعتی تاثیرپذیرفته بودم و علاوه بر آن در انتهای کتاب، قسمتی از نامه فرانتس فانون، روشنفکر الجزایری را خطاب به دکتر شریعتی آورده بودم و چون نمی‌توانستم اسم دکتر را بیاورم، نوشته بودم از نامه فانون به علی سربداری. حجازی این کتاب را به دکتر شریعتی داده بود و می‌گفت که دکتر از این تعبیر علی سربداری استقبال کرد و می‌گفت که من نام‌های مختلفی داشتم، این اسم هم بر نام‌های مختلفم افزوده شد. حجازی به دکتر گفته بود نویسنده این جزوه از دانشجویان دانشگاه تهران است که زندانی است. جزوه «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» هم نوشته‌ای بود که من در صف نماز جماعت دانشجویان دانشگاه تهران خوانده بودم و بدون اسم در دانشگاه‌ها پخش شده بود و حتی در خارج از کشور هم چاپ شد. شرح یک نماز چریکی بود! این نوشته هم متاثر از راهی بود که دکتر شریعتی باز کرد و فرهنگی که او ترویج کرد. آقای حجازی نسخه‌ای از آن نوشته «نماز…» را هم به دکتر شریعتی داده بود. در آغاز این هر دو جزوه، شعر نویی سروده بودم. در کتاب ارتجاع مدرن بدون اینکه اسم ببرم، خواننده حس می‌کرد که انگار نویسنده این کتاب، نوشته خودش را که حاصل یک سخنرانی بود با خاکساری و خضوع به کسی مثل دکتر شریعتی تقدیم کرده است. شاید خود دکتر شریعتی هم این چنین استنباط کرده بود. من بعضی از کتاب‌ها را مثل «صبر، انسان، قرآن» و «صبربصیر» و «اصول حاکم بر روابط اقتصادی در اسلام»، در انجمن‌های اسلامی دانشجویی دانشگاه تهران نوشته بودم که به شکل دست‌نوشته در کتابخانه‌های دانشکده‌های مختلف منتشر و تکثیر شده بود و به خاطر اینکه ساواک متوجه نشود، امضا نکرده بودم و اسمم روی آن‌ها نبود، ولی بعد‌ها با نام جلال رفیع یا جلال رفعتی منتشر شده بود. دکتر شریعتی به حجازی گفته بود که هر وقت این فرد از زندان آزاد شد، من می‌خواهم او را ببینم و راجع به رخدادهای داخل زندان از او سوال کنم. ضمن اینکه می‌خواهم کسی را که از راه و آثار من تاثیر پذیرفته بشناسم. حجازی از طریق یک رابط (آقای علیرضا امامی حقوقدان) با من قراری در منزلش گذاشت و تاکید کرد که کسی نفهمد. تاریخ قرار، یکی از شب‌های اردیبهشت ۵۶ در خانه حجازی در قلهک بود که استاد محمدتقی شریعتی، خود دکتر شریعتی و فکر می‌کنم آقای میناچی و دیگرانی هم بودند. اما متاسفانه قبل از آن موعد، برای بار دوم توسط اکیپ گشت ساواک در خیابانی نزدیک دانشگاه تهران دستگیر شدم و در آن شب قرار، در زندان به سر بردم. وقتی بیرون آمدم و با مرحوم حجازی ملاقات کردم، دیدم که بسیار ناراحت بود، گرچه جلسه آن‌ها فقط به خاطر من نبود. خود من هم بسیار افسوس خوردم و احساس غبن شدیدی داشتم. پس از آن مکرر پیغام می‌فرستادم یا به انتشارات بعثت می‌رفتم و سوال می‌کردم که پس آن جلسه‌ای که قرار بود دوباره با دکتر شریعتی برگزار شود چه شد. حجازی هم می‌گفت که مدتی است هیچ خبری از دکتر نداریم و با هر جا که تماس می‌گیریم کسی خبری ندارد و شاید در جایی مخفیانه زندگی می‌کند. دیگر خبری از دکتر نداشتیم تا اینکه به قول سعدی: «خبرت خراب‌تر کرد جراحت جدایی/ چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی». در کوی دانشگاه تهران بودم که کسی خبر آورد دکتر شریعتی کشته شده. اول گفتند که این اتفاق حین فرار از مرز افغانستان رخ داده، بعد که تظاهرات برگزار شد و با بچه‌ها به مسجد قبا رفتیم، شهید دکتر مفتح با تاثر شدید و اشک حلقه زده در چشم صحبت کرد و گفت: تحقیق کردیم و خبر موثق است و ایشان در انگلستان از دنیا رفته است و ما نمی‌دانیم که واقعیت مسئله چیست.

آیا ایشان کشته شده یا اینکه به اجل طبیعی از دنیا رفته است. به نظر شما دکتر شریعتی با چه هدف‌هایی سفر به خارج از کشور را انتخاب کرد؟
من حدس می‌زنم شاید دکتر به این دو دلیل تصمیم به خروج از کشور گرفت؛ یکی اینکه فضا برای او که شهره آفاق و انفس بود به شدت اختناق آمیز بود و نمی‌توانست هیچ کاری بکند و به شدت احساس تنگی نفس می‌کرد. دیگر اینکه می‌خواست فورا به یک فضای تازه و باز و آزادی برسد که بدون دغدغه ساواک و با کمک دانشجویان و دوستان و نویسندگان و متفکران مختلف، آن طرحی را که در کتاب «چه باید کرد؟» شرح داده بود و با بسته شدن حسینیه ارشاد به بن بست رسیده بود، در خارج از کشور اجرا کند. و به نظر من می‌خواست در این چه باید کرد جدید از آن شتاب زدگی‌های چریک گونه فاصله بگیرد و در عین احساس مسئولیت و تعهد سیاسی و مبارزاتی سعی کند که طرحی نو دراندازد. حدس می‌زنم این طرح نو بیشتر فکری، فلسفی بود. شریعتی به این نتیجه رسیده بود که صرف مبارزه مسلحانه چریکی بریده از مردم و محصور در قفس‌های تنگ خانه‌های تیمی نه تنها کفایت نمی‌کند، بلکه ممکن است جو عمل زدگی و پراگماتیسم به مرور انسان را مسخ کند و او را از راه و نگاه چندبعدی یا چندمنظری به جان و جامعه و جهان و انسان محروم کند. به یاد دارم که بعد از آن درگیری داخلی سازمان مجاهدین، عطش شدیدی همه را در زمینه مطالعات عمیق‌تر فلسفی فراگرفته بود. در اوین بودیم که دیدیم آقای علیرضا میبدی در روزنامه رستاخیز چند جلسه با مرحوم دکتر فردید مصاحبه کرده بود. (البته وقتی که من بعد از انقلاب درباره آن مصاحبه‌ها با دکتر فردید صحبت کردم دشنامی به علیرضا میبدی داد و گفت که او به من دروغ گفت و کلک زد. من برای روزنامه حزب منفور رستاخیز صحبت نکرده بودم.) حتی آن حرف‌های فلسفی دکتر فردید در روزنامه رستاخیز هم دست به دست در داخل زندان بین بچه‌ها می‌چرخید و با اینکه خیلی از اصطلاحات و ترکیباتش نامانوس بود و متوجه نمی‌شدند، با حرص و ولع آن بحث‌های فلسفی را می‌خواندند. وقتی مقالات «بازگشت به خویش» و «اسلام، انسان و مکتب‌های مغرب زمین» دکتر شریعتی هم که با نام جعلی اسلام علیه مارکسیسم در روزنامه کیهان چاپ شد و از آن طریق به زندان آمد، با اینکه بسیاری افراد از شدت علاقه به دکتر معتقد بودند این‌ها حرف‌های شریعتی نیست و ساواک سخنان او را تحریف کرده یا خود ساواک نوشته است و در حق دکتر ظلم می‌کند، ولی باز چون احتمال می‌دادند که قسمت اعظم یا جوهره اصلی این نوشته‌ها حرف‌های دکتر باشد، ورق پاره‌های روزنامه را مثل «ورق زر» دست به دست می‌کردند و می‌خواندند، چون عطش شدید فکری، فلسفی ایجاد شده بود و دیگر کمتر کسی، از مسائل چریکی و پارتیزانی سوال می‌کرد. البته سران سازمان مجاهدین به خاطر اینکه شریعتی را رقیب خود می‌دانستند، می‌گفتند او با ساواک ساخته و چون روشنفکر خرده بورژوازی است، در لحظات سخت مبارزه، جهت خود را به سمت سرمایه داری وابسته یا حاکم تغیر می‌دهد. اما بسیاری از بچه‌های رده‌های پایین‌تر جدید که شیفته شریعتی بودند این تحلیل را به سادگی نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند تحمیل ساواک است. یک روز هم با آقای عسگراولادی که آن موقع از زندانیان ۱۲ ساله و قدیمی بود، قدم می‌زدیم. ایشان به من گفت: تحلیل من اینست که بعد از فاجعه مارکسیست شدن سازمان مجاهدین و تصفیه درونی، شریعتی احساس مسئولیت سنگین کرد و در این نقطه عطف تاریخی، به خاطر خدا و به خاطر وجدان دینی و مسئولیت تاریخی، حاضر شد که آبروی شخصی خودش را فدا کند و در عوض در همین زمانه غلبه کامل اختناق و سانسور، عاما و عامدا با این شیوه حرفش را به گوش جوانان مبارز داخل و خارج از زندان برساند و تفاوت‌های میان انسان‌شناسی اسلامی و مارکسیستی را نشان دهد. ایشان منتقد شریعتی بود ولی در عین حال نسبت به این کار دکتر قضاوت منفی نداشت. این خیلی عجیب است، یعنی شریعتی مسیح وار خودش را به مسلخ ببرد. بله، به قول شما، یا با استنباط از قول ایشان، شریعتی مسیح گونه عمل کرد، خودش را مصلوب کرد تا آنچه را که می‌خواست به قول شفیعی کدکنی از آنجایی که «حتی نسیم را بی‌پرس و جو اجازه رفتن نمی‌دهند»، از لابلای سیم‌های خاردار عبور دهد و به تاریک‌ترین پستوهای زندان وارد کند. چون می‌دانست هسته مرکزی جریانات بیرونی در داخل زندان شکل گرفته. در داخل کشور هم حلقه‌های ارتباطی بین جوانان از هم گسیخته شده بود و درغیبت سازمان‌های چریکی و مسلحانه که یکی پس از دیگری لو رفتند و از هم پاشیدند، هیچ وسیله دیگری جز روزنامه رژیم نبود که بتواند تمام این حلقه‌های‌‌ رها شده و دانه‌های تسبیح از هم گسیخته را با این نخ به هم وصل کند. پس از آن رخدادهای تلخ، اکثر سوالات پیرامون مسائل عمیق‌تر دینی، اجتماعی، هستی‌شناسی، وجود‌شناسی و حتی تفسیر عمیق از موضوعات سیاسی و پدیده‌های ملموس دور می‌زد. غالبا در جهت انتقاد از گذشته گفته می‌شد که ما همه با درجات کم یا زیاد به پراگماتیسم و عمل زدگی مبتلا بوده‌ایم. شوکی که بیانیه سازمان مجاهدین وارد کرده بود همه را به بازنگری در افکار خودشان وادار کرده بود. حتی کتاب‌های «اصول فلسفه و روش رئالیسم» استاد علامه طباطبایی که با پاورقی‌های استاد مطهری به چاپ رسیده بود و قبلا بسیاری از مبارزین معتقد به مبارزات چریکی آن را نفی می‌کردند و می‌گفتند این‌ها جوانان را «سرکار می‌گذارد» و روزگار، روزگار عمل است نه این حرف‌های خیال بافانه و ذهن گرایانه، مع ذلک در این مقطع آن کتاب هم مرید‌ها و مشتری‌های بسیار زیادی پیدا کرده بود. من این کتاب را در دوران دانشجویی خوانده بودم اما نزد استاد نخوانده بودم. در زندان، آن اصول فلسفه را نزد آیت‌الله گرامی، که استاد فلسفه هم بود، خواندم. ما همگی هم پای درس اسفار مرحوم آیت‌الله منتظری حاضر می‌شدیم و با یک حرص و ولع عجیبی به درس ایشان گوش می‌دادیم. جالب این است که وقتی ما به بند دو رفتیم، مرحوم حاجی عراقی به شهید رجایی گفته بود که فلانی در بند یک، اصول فلسفه را نزد آیت‌الله گرامی می‌خواند. چون هنوز کتاب را به بند دو نیاورده بودند شهید رجایی آن را نخوانده بود و از من خواست که آنچه از بحث‌های اصول فلسفه می‌دانم برای او بازگو کنم. ما روزی یک ساعت و نیم می‌نشستیم و من در نیم ساعت، مطالبی را که در جزوه تغییر ایدئولوژی مجاهدین خوانده بودم برای شهید رجایی شرح می‌دادم، یک ساعت هم حول آن کتاب اصول فلسفه، گفتگوهای فلسفی داشتیم. بر سر نوشته‌های دکتر شریعتی هم، روزنامه در دست، با بسیاری از زندانیان صحبت می‌کردیم. من می‌خواهم بگویم که جو عمل گرایی و عمل زدگی به معنای عمل سیاسی و عمل مبارزاتی و مسلحانه، آن هم از نوع تشکیلاتی چریکی مخفی و پنهان، کار خودش را کرد. و به نظر من دکتر شریعتی هم به نسبت خودش از این فضا متاثر شد و لذا به تغلیظ برخی امور و ترقیق بعضی دیگر پرداخت. البته یک نکته دیگری هم اینجا اضافه کنم. نمی‌خواهم بگویم که همه این مسائل مربوط به شخص دکتر شریعتی و تاثیرپذیری او از زمان و مکان می‌شود بلکه وجه دیگر واقعیت، خود ما نسل جوان آن روز به عنوان مخاطبان دکتر شریعتی بودیم. به یقین، ما هم با نوع تاثیرپذیری‌هایی که از زمان و مکان داشتیم، حاکمیت نوعی از پارادایم‌های فکری آن زمان را خودآگاه یا ناخودآگاه پذیرفته بودیم و در چنگال آن پارادایم حاکم بر خودمان و با نگاهی که تار و پودش با آن اندیشه‌های حاکم درآمیخته بود، با آن نوع حساسیت و با آن زاویه دید و با آن عینک، به آثار دکتر شریعتی نگاه می‌کردیم. پس در معنادهی مثبت و منفی به حرف‌های دکتر، نسل ما یعنی نسل مخاطب هم سهم داشته است. این یک مساله در عرفان است که نوع نگاه شما به انسان‌های پیرامونتان می‌تواند رفتار آن‌ها را بر اساس انتظارات شما شکل دهد. به هر کس هرطور نگاه کنیم و انتظارات خودمان را بر او بار کنیم و به او لباسی از نگاه خودمان بپوشانیم یا او را به گونه‌ای بیاراییم و جایگاه مشخصی برای او ترسیم کنیم، او خود را بر اساس‌‌ همان نگاه و نوع انتظارات ما و حساسیت‌ها و مطلوب‌های ما شکل می‌دهد یا پیش می‌برد و سعی می‌کند پاسخی به آن خواسته‌ها باشد. به نظر می‌رسد نسل شما با دکتر شریعتی چنین کرده است. درست است. نسل ما هم متقابلا شریعتی را به محاصره دیدگاه‌های خود درآورد. شاید آن نسل بعضی از حرکت‌ها را بر او تحمیل کرد یا به عبارت دیگر شریعتی سعی کرد خود را با نیازهایی که احساس می‌کرد تطبیق دهد و گویا می‌گفت اگر نیازهای این‌ها عمل آتشین است، من هم به تغلیظ این بخش می‌پردازم. انکار نمی‌کنم که مجموعه ما شریعتی را به سمت و سوی خاصی کشاندیم اما نکته دیگری را باید به این اضافه کنم. شاید آن پارادایم فکری زمانه که بر مای مخاطب حاکم بود، باعث می‌شد که حتی در جاهایی که شریعتی خود را با ما تطبیق نداده بود و راه خودش را می‌رفت و خودش؛ یعنی «کویریات»‌اش و تجربه‌های عرفانی و درک‌های عمیق ترش بود، ما به کلمات و عبارات او معنایی که خودمان می‌خواستیم می‌دادیم.‌‌ همان بحثی که در هرمنوتیک مطرح است. در واقع متن از اختیار او بیرون می‌رفت و برای معنا شدن در اختیار ما قرار می‌گرفت و لذا ما ناخودآگاه به خیلی از واژه‌های او معنای دلخواه خودمان را می‌دادیم یا لااقل در سعه و ضیق معنایی آن واژگان تصرف می‌کردیم. اگر مثلا ده ساعت و ده جلسه درباره مفاهیم هستی‌شناسانه، معرفت‌شناسانه، جامعه‌شناسانه، تاریخ ادیان و دین‌شناسی به معنای معرفتی‌اش صحبت می‌کرد، شاید ما آن ساعت‌ها و جلسات را سریع می‌خواندیم و از آن با سرعت عبور می‌کردیم و در عمق جان ما نمی‌نشست اما به محض اینکه به یک کلمه سیاسی و شورش گرانه می‌رسیدیم، آن یک کلمه، کار انفجار یک منبع بنزین را در درون ما انجام می‌داد. بنابراین نسل ما و شریعتی با هم، این متن‌ها را معنا می‌کردیم و قرارداد نانوشته‌ای در ضیق و سعه معنایی آن داشتیم. ما نباید سهم خودمان را نادیده بگیریم. خود دکتر شریعتی هم یکبار گفته بود که من را متهم می‌کنند که یکسره حرف می‌زند ولی حرف داریم تا حرف. شما ممکن است ساعت‌ها حرف بزنید و هیچ عملی هم همراهش نباشد و آب از آب تکان نخورد ولی گاهی به دنبال یک کلمه دستوری مثلا «آتش»!، اتفاقاتی می‌افتد که ممکن است در آن ده ساعت و ده سخنرانی رخ ندهد. من می‌خواهم با همین کلیدی که دکتر شریعتی می‌دهد به قفل معنا کردن متون منتسب به خود او راه پیدا کنم. یعنی می‌خواهم بگویم که بله، حرف داریم تا حرف. شما به عنوان دکتر شریعتی با نسلی مواجه بودی که تحت تاثیر رخدادهای زمانه و پارادایم و دیسکورس حاکم بر زمانه، خود به خود آمادگی هرچه سیاسی‌تر شدن و هرچه مبارز‌تر شدن و هرچه عملگرا‌تر شدن را داشت. و لذا، شاید ده‌ها جلسه و ده‌ها کلاس تاریخ ادیان فقط ده درصد در وجود ما (نسل ما) تاثیر می‌گذاشت اما یک سخنرانی شهادت یا پس از شهادت، صد در صد وجود ما را فرا می‌گرفت و به آتش می‌کشید. بله، باید اعتراف بکنیم که ما هم در این گزینش و انتخاب و در این ترجیح و تقدم بخشی بر بخشی دیگر با شریعتی شریک بودیم. این اعتراف نسل ماست که شاید نام سمبلیک «شریعتی» نمی‌توانست غیر از پاسخ دهی به ضرورت‌ها وجوب فلسفی دیگری داشته باشد و به زبان دیگری می‌شود گفت که او امکان را به وجوب تبدیل می‌کرد اما با وجوداین واقعیت باید توجه کرد که دکتر شریعتی در زمره علل تاثیرگذار بر جامعه هم بود. با اینکه با همه عظمتش در زمره معالیل یعنی معلول‌های تاثیرپذیر از همه رخداد‌ها و پارادایم‌ها هم بود، اما به‌‌ همان دلیل که او درس‌های سوربن را از سر گذرانده بود، به‌‌ همان دلیل که قبل از سخنرانی‌های سیاسی و شورشی مؤخرش کویر را نوشته بود، به‌‌ همان دلیل که او کلاس‌های تاریخ ادیان را داشت، به‌‌ همان دلیل که تجربه او فوق تجربه نسل او بود، امروز پس از گذشت سی و سه سال من می‌توانم بگویم یا می‌توانم حس کنم و بگویم: شاید این انتظار به حقی از شریعتی در‌‌ همان زمان باشد که وقتی او عمیق‌تر از نسل مخاطب خود بود و می‌دید که نسل ما نسلی است که یکسره رجز می‌خواند و به قول همشهری‌های تربتی ما «بی‌دایره می‌رقصد» و نیازی به نقاره و طبل ندارد و یکسره رقصی چنین میانه می‌دانش آرزوست، کاش بر روی آتش کمتر بنزین می‌ریخت اما ریخت. وقتی ایشان می‌دید که پارادایم‌های سوسیالیستی بر نسل زمان او حاکم است، باید بیشتر از دیگران توجه می‌کرد که تاثیر یک خروار خلاف آن پارادایم گفتن با یک کلمه که مطابق آن بود برابری نمی‌کرد. این توقع شایسته‌ای است که از متفکران انتظار داشته باشیم که قدری یا بیشتر از قدری، خلاف جریان آب زمانه شنا کنند. من نمی‌دانم که آیا او می‌توانست یا نه، چون من خودم در میان آن دو نوع نقد که گفتم، اسیرم. من به عنوان دانشجو و همچنان دانشجو و یکی از میلیون‌ها مردم، در نقد مربوط به زمان خود دکتر، می‌گویم شاید غیر از آن نمی‌شد کاری کرد. از این زاویه با خود می‌گویم شاید این انتظار من بیجاست که شریعتی باید بیشتر خلاف جریان آب شنا می‌کرد، چون برخی شناکردن‌هایش برخلاف جریان آب هم بوده است. از این زاویه که نگاه می‌کنم نه به جبر که به ضرورت می‌رسم: شریعتی شریعتی است.‌‌ همان است که بود. شریعتی یک نام سمبلیک است. اما در عین حال امروز، پس از سی و سه سال، نقد نوع دوم نیز گریزناپذیر است. نبود این نقد نوع دوم یعنی درجا زدن ما و از جامعه نیز توقع درجا زدن داشتن. بنابراین هیچ گزیر و گریزی از نقد نوع دوم نیست. و شما پس از سی و چند سال مجازید که با انصاف و دید عالمانه داوری بکنید و بگویید: تفکر شریعتی از آن زمان تا کنون چه خلاء‌ها و کاستی‌هایی دارد. چه نقدهایی می‌توان بر او وارد کرد. کجاهای تفکر او غلط بوده. کجا‌ها را می‌توانیم تغلیظ و ترقیق کنیم و به مجموعه اجزاء فکر شریعتی در روزگار خودمان تعادل و توازن بدهیم. به مسیر فکر او تکامل بدهیم و بخش‌هایی از فکر او را رد کنیم. با این نگاه نه تنها مجاز بلکه مکلفیم به نقادی. نمونه این حرف من‌‌ همان مثالی است که خود شریعتی از گورویچ می‌آورد. گورویچ در پاسخ به شاگردی که به آراء بیست سال پیش او رفرنس داده بود، گفت او گورویچ بیست سال پیش بوده و مرده. من گورویچ بیست سال بعدم. بنابراین اگر کسی به عظمت و عمق اندیشه دکتر شریعتی باور دارد افتخار می‌کند که او پس از سی و چند سال به عنوان یک منظومه فکری، منصفانه و عالمانه توسط‌‌ همان شاگردان و دوستدارانش نقد شود. یکی از نقدهای من هم همین است و امروز بعد از این‌همه سال فکر می‌کنم که کاش سعی می‌کرد مخاطبین خودش را عمیق‌تر و همه‌جانبه‌تر و چندبعدی‌تر پرورش دهد. کاش کلمه «آتش» را کمتر می‌گفت. آن آتش چریکی و پارتیزانی را که خودش گفته بود.

وقتش را داشت؟
البته خودش همیشه با عجله حرف می‌زد و می‌گفت این عجله هم انتخاب خودش نیست و بر او تحمیل می‌شود. دائما تکرار می‌کرد که ما وقت نداریم. دکتر بیشتر وقت‌ها در سخنرانی‌هایش گفته این تزهایی که من طرح می‌کنم همه نشانه است و یک نظریه و می‌تواند غلط باشد. شما خودتان باید تحقیق کنید و به نتیجه برسید. بله اما او کلماتی مثل آتش داشت که تمام فضا را پر می‌کرد. وقتی شریعتی در آن فضا می‌گفت فلاسفه پفیوزان تاریخند، حتی اگر در بخش‌هایی از کتاب‌هایش هم از فلاسفه ستایش کرده باشد آن ستایش مثل ریختن آب بر روی چربی و گرفتن کبریت در برابر طوفان بود، ولی همین یک جمله‌ای که کوتاه بود و علیه فلاسفه تلقی می‌شد مثل روشن کردن کبریت در انبار پنبه یا بنزین بود. البته یک دریا بنزین در برابر او بود و این دریا اگر زبان می‌داشت که داشت، می‌گفت حرف زدن و فلسفه گفتن به بهانه عمیق اندیشیدن و جوانان را به نشستن و مطالعه کردن و معطل کردن، خیانت است نه خطا. بله، البته آن فضا این را می‌گفت و به این حرف خودش هم عشق می‌ورزید. ولی من انتظارم این است که شریعتی که استاد آن نسل بود، بیش از دیگران به این واقعیت می‌اندیشید که این حرف من مثل‌‌ همان آتش است در دریای بنزین. بسیاری از کسانی که پای سخنرانی شریعتی می‌آمدند مثل سربازهایی بودند که هرکدام تفنگی در دستشان بود و انگشتشان روی ماشه؛ ماشه عملگرایی، مبارزه مسلحانه. و او در این میانه گفت: آتش!

ولی پرسش من به جای خودش باقی است. واقعا شریعتی همین را می‌خواست؟
شریعتی می‌گفت تمام مجموعه حکمت و فقه و شریعت و دین و سنت ما تا زمانی می‌تواند ارزش خود را حفظ کند و در مسیر اهداف والای خود حرکت کند که به درمان درد انسانی بیاید. پیش فرض شریعتی این بود که دین برای انسان است نه انسان برای دین. بر اساس این نظریه، همیشه فکر می‌کرد که دین باید به گونه‌ای در جامعه پیاده و جاری شود و به کار آید که بتواند گرسنه‌ای را سیر کند، بیچاره‌ای را نوا دهد، فساد را اصلاح کند و مردم را به حقوق خودشان برساند و در کار آزادی و عدالت باشد. این نظریه با عمل زدگی و حتی عملگرایی فرق دارد و مبتنی بر تعالی و تعهد اجتماعی است که در بزرگ‌ترین رسالت‌های روشنفکران جهان و دموکراسی‌های جهان هم دیده می‌شود؛ یعنی بیدار کردن احساس مسئولیت در مردم و تداوم تاریخی آن. حرف من اینست که این چیزی که شریعتی می‌گفت مخرب، منفی و ویرانگر نبود بلکه سازنده، متعالی و آزاد کننده بود. او به جامعه‌ای فکر می‌کرد که مردمش در قبال هم، روشنفکرانش در برابر هم، روحانیونش نسبت به هم و همه در قبال دیگری همدرد و همدل و مسئول و متعهد باشند و مسئولیت‌های دینی و انسانی و اجتماعیشان تابعی از قرارداد‌ها و چاچوب‌های رسمی و قانونی نباشد. این‌ها را بشناسند و به آن عمل کنند. البته شاید شما هم به درد دکتر دچار شدید. چون ممکن است درباره این نکته سخن گفته باشید و من هم بخش دیگری از کلام شما را تغلیظ کرده باشم و بخش دیگری را ترقیق. بله این شامل حال خود ما هم هست. من این را قبول دارم. اولش گفتم که نمی‌خواهم بگویم او اینگونه می‌خواست، اما می‌گویم اینگونه می‌ساخت. دکتر در خیلی از جا‌ها علامه‌ها و محقق‌ها و فلاسفه را مسخره و تحقیر می‌کرد. در مقایسه ابوذر و ابوعلی سینا، ابوعلی سینا را شدید تحقیر می‌کرد و اگر ما به عنوان نسل مخاطب او از در حسینیه ارشاد بیرون می‌آمدیم و در خیابان‌ها ابوذر و ابوعلی سینا را نشانمان می‌دادند، دست ابوذر را می‌بوسیدیم و مثل سرباز مطیعش می‌شدیم و شاید ابوعلی سینا را سلام هم نمی‌کردیم. می‌خواهم بگویم این تاثیر طبیعی و «محصول ناخواسته» خیلی از حملات دکتر شریعتی در نسلی است که البته با ویژگی‌های خودش به حرف‌های او معنا می‌داد یا آن‌ها را تحریف می‌کرد. کار به جایی رسیده بود که در آن روزگار حتی در محیط‌های دانشگاهی و در زبان مبارزان نیزعلم داشتن تحقیر می‌شد و «علامه» کلمه تمسخر بود. البته به نظر من ریشه اصلی این مساله به گروه‌های چریکی بر می‌گشت که تمام اقیانوس لایتناهی معرفت دینی و بشری را در قیف مبارزه مسلحانه و عملگرایی می‌ریختند و معرفت را در آنچه که از انتهای لوله باریک این قیف بیرون می‌آمد، خلاصه می‌کردند. آن قیف، لوله تفنگ بود، خدا را هم از لوله تفنگ می‌-دیدند. البته ممکن است آن‌ها هم به نوعی به ضرورت‌های زمانه‌شان پاسخ می‌دادند و در جواب ما می‌گفتند وقتی جنگل آتش گرفته باشد، در کنار جنگل، فلسفه درس نمی‌دهند. نمی‌خواهم بگویم مبارزه بد بود و همه گناه مبارزه هم به گردن شریعتی است. می‌خواهم بگویم هر پدیده خوب و حتی لازم، به طور گریزناپذیر آسیب‌ها و آفت‌های جانبی هم دارد که گاهی آن آفت‌های جانبی بر متن غلبه می‌کند. مثل بحث‌های آسیب‌شناسی دینی که مراد خود دین فی نفسه نیست بلکه آسیب‌هایی است که تفکر دینی ممکن است مستعد آن باشد. گرچه امروز خیلی‌ها اصل مبارزه و رخدادهای قبل از انقلاب را نفی می‌کنند و اولا قائل به تقصیر مطلق می‌شوند و بعد هم تقصیر را به گردن دکتر شریعتی می‌اندازند. کسانی هم هستند که حتی به شریعتی دشنام می‌دهند و می‌گویند اگر او نبود اصلا انقلاب بوجود نمی‌آمد. درحالی که حتی این نگاه از لحاظ علمی هم عمیقا غیرعلمی است. چراکه یک پدیده پیچیده چندعاملی را که نباید فقط با توضیح یک عامل سنجید، به یک فرد یا یک اندیشه نسبت می‌دهد، و گذشته‌اش را می‌گردد تا قهرمان بزرگ را پیدا کند و بر سر تمام تاریخ و گذشته خودش با او تسویه حساب کند. بله، البته این شکستن کاسه کوزه‌ها بر سر یک نفر هم مثل داستان ستایش‌های ماست که می‌-خواهیم همه خوبی‌ها را د ریک فرد جمع کنیم. این در فرهنگ ماست و نشان می‌دهد که هنوز روزگار اسطوره سپری نشده و اسطوره اشکال جدید‌تر و تازه‌تر پیدا می‌کند. این از ویژگی‌های نظام فکری اسطوره‌ای است. آنچه تا اینجا گفتیم، به نمونه‌هایی از نقادی در حوزه فکر اشاره داشت. فکری که قربانی پراگماتیسم حاکم بر زمانه می‌شد. اما به محور دیگری هم باید اشاره کرد. محور بعدی نقد من این است: مرگ انتحاری را شنیده‌اید؟ نمی‌گویم همه ولی بخش عظیمی از مخاطبین شریعتی مثل خود دکترشریعتی یا شبیه به او «زندگی انتحاری» را برگزیدند. با این تفاوت که بعضی‌ها در این زندگی انتحاری از خود شریعتی جلو‌تر زدند و فراموش کردند که دکتر شریعتی سوابق قبل از حسینیه ارشاد و سخنرانی هم دارد، به جامعه‌شناسی و علم و سوربن و فرانسه و تمدن اسلامی و تاریخ ادیان هم توجه و علاقه داشته است. اینجاست که به آن حرف قبلی برمی‌گردم که این نسل نمی‌تواند همه این کاستی‌ها را بر عهده شریعتی بگذارد. ممکن است بخشی از آن برعهده شریعتی باشد، اما بخشی دیگرش بر عهده‌‌ همان نسل مخاطب او بود. نسلی که یک نسل منفعل محض نبود و او هم در ساختن «شریعتی» ‌ای که می‌خواست سهم داشت و دخیل بود. البته بگویم که در دهه ۵۰، زندگی دکتر شریعتی یعنی‌‌ همان بخشی که آن را زندگی انتحاری و شورش‌گری می‌توان نامید، مشابهت‌های بسیاری با زندگی جوانان و نوجوانان مخاطب او داشت. شما اگر به زندگی شریعتی نگاه کنید می‌بینید که عملا مجرد است. خودش در نامه‌ای که به خانواده‌اش می‌نویسد عذرخواهی می‌کند و می‌گوید من نتوانستم پدر و همسر خوبی برای شما باشم. او این نتوانستن را به پای اینکه «خانه آتش گرفته است» می‌گذارد و هرچه جلو‌تر هم می‌آمد بیشتر احساس می‌کرد که وقت کم است و خانه دارد در آتش می‌سوزد. بنابراین خودش را به نوعی صاحب خانه تیمی کرده بود، یعنی همانطور که در زندگی پارتیزانی، اتاقی کوچک در گوشه‌ای پنهان می‌گیرند و همه چیزشان تابع شرایط پلیسی است، زندگی شریعتی هم نه صد در صد اما تا حدود زیادی تابعی از متغیر اوضاع پلیسی بود، که بخشی از آن هم تحت تاثیر مبارزات چریکی بوجود آمده بود. ویژگی‌های صاحب این زندگی انتحاری این است که به فقر و به نداشتن افتخار می‌کند. به فناشدن می‌اندیشد. فردیت خودش را در جمع محو می‌کند و سعی می‌کند زیر پا لگدمال کند. بر بستر مرگ زندگی می‌کند. البته من مرگ‌آگاهی را به جای خودش بد نمی‌دانم ولی به آن حدیثی اشاره می‌کنم که می‌گوید: «کن لدنیاک کانک تعیش فی‌ها ابدا و کن لآخرتک کانک تموت غدا» برای زندگی دنیا چنان باش که انگار تا ابد زنده‌ای و برای زندگی آخرت چنان باش که گویی فردا می‌میری. من هم زندگی انتحاری پیشه کردم اما خود دکتر شریعتی اولین قربانی راه و انتخاب خودش شد. او هم هیچ بهره‌ای از بهره‌های ظاهری دنیوی نبرد. درحالی که مهندس بازرگان که او هم شایسته نقادی است، از این نظر خیلی بیشتر بر خلاف جریان آب شنا کرد. روزی آقای شمس الواعظین به من گفت در آن دوره‌ای که ما مجله کیان را منتشر می‌کردیم و مورد حمله و فشار هم قرار می‌گرفتیم، برای یک مصاحبه رفتیم نزد مهندس بازرگان. ایشان به ما گفت شما که پا در راه سیاست و حضور فعال در اجتماع می‌-گذارید، همین طور بدون حساب و کتاب بسم‌الله می‌گویید و پاشنه گیوه را ور می‌کشید و راه می‌-افتید یا برای خودتان حساب و کتابی هم دارید؟ گفتیم چه حساب و کتابی؟ گفت کسی که در هر زمان و مکانی وارد فعالیت سیاسی اجتماعی می‌شود، باید محاسبه کند که ممکن است به حق یا ناحق گرفتار شود. در این صورت لااقل زن و بچه او چه گناه کرده‌اند؟ اطرافیان و نزدیکانش چه گناه کرده‌اند؟ حتی خود او چرا باید محکوم بی‌پروایی و بی‌برنامگی خودش باشد؟ گفتیم یعنی چه؟ گفت به نظر من کسی که در فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی قدم می‌گذارد باید از قبل، فکری برای یک ممر حلال اقتصادی که نتیجه تلاش خودش باشد، کرده باشد. مرحوم بازرگان این نکته را اضافه کرده بود که مثلا من و دوستانم ۴۰ سال قبل همین فکر را کردیم، یک شرکت مهندسی داشتیم و در آن وادی صرفا فعالیت‌های اقتصادی انجام می‌شد. آقای شمس می‌-گفت ما به این نکته فکر نکرده بودیم. حتی شاید وقتی بازرگان این حرف را زد، در دل خودمان خندیدیم و گفتیم مهندس بازرگان به سیاست هم بازرگانی نگاه می‌کند ولی هرچه بیشتر تجربه کردیم دیدیم این حرف درست‌تر بود. بله، در دهه ۵۰ بسیاری این تفکر را نداشتند و آن را تحقیر می‌کردند. شاید بشود گفت که مایه اصلی این روش،‌‌ همان منش ضد قدرت سیاسی و ضد قدرت حاکم بودن است، خصوصا با آن مدلی که شریعتی در تحلیل کل تاریخ و سه جلوه زر و زور و تزویر ارائه می‌داد و با تکرار این تز چنان نگاهی بوجود آورده بود و چنان ذهنیتی به مخاطب داده بود که حتی تصور اینکه ممکن است در یک نظام مردمی صالح و دموکراتیک، آن سه جبهه قدرت سیاسی و اقتصادی و مذهبی با هم همراه باشند و صالح و مردمی هم باشند، مشکل بلکه محال به نظر می‌آمد. البته من سال‌ها بعد به طنز گفتم دکترشریعتی یک جبهه چهارمی را در تاریخ فراموش کرد: زر، زور، تزویر و جبهه زِر. یعنی یک جبهه‌ای هم هست که نه زور دارد، نه زر و نه حتی تزویر، ولی زِر می‌زند (با خنده). برگردیم به موضوع. بله، در زندگی انتحاری، درس رسمی و علم رسمی تحقیر می‌شد. جوانان می‌گفتند برای چه درس بخوانیم؟ که آخرش دغدغه‌های بورژوایی داشته باشیم؟! بشوی اوراق اگر همدرس مایی/ که مشق عشق در دفتر نباشد. ولی شریعتی که در نامه‌اش به احسان می‌گوید بخوان و بخوان و بخوان که اسیر هیچ دیکتاتوری نشوی، شریعتی که می‌گوید قدرت ما علم ماست، شریعتی که آنهمه بر آگاهی، کسب دانش و مطالعه تاریخ اصرار می‌کند، از آن دختر دانشجویی که چشم‌هایش را گذاشته و عمرش را در کتابخانه سوربن گذرانده و خودش را از تمام لذت‌هایی که می‌تواند داشته باشد محروم کرده تا به راز زندگی و نوع پیام رساندن مورچه‌ها به هم دست پیدا کند و یک تز علمی را جلو ببرد، آنچنان ستایش می‌کند، با آن همه تلاش و تاکید بر مطالعه هندسی و متدلوژیک تاریخ اسلام و طراحی آن، و از قضا محکوم کردن مخالفان سیاسی و سنتی خود از منظر بی‌سوادی و ناتوانی در بحث علمی و اینکه منبع و سند تمام اتهاماتشان آقای «می‌گویند» است، با این بینش و اثرات آن به کلی بیگانه است. بله این‌ها درست است. قبول دارم، مواردی وجود دارد که این احساس یا معنادهی را که قبلا اشاره کردم نقض می‌کند. ممکن است از اقدامات عملی خارج از آثار شریعتی هم بتوان هزار نکته باریک‌تر ز مو، خلاف آنچه که ما الان می‌گوییم، دریافت. حتی اینکه شریعتی در علم ستایی افراط هم کرده، قابل اثبات است. با متنی که بسیار متنوع است و‌گاه متضاد، می‌شود این کار را کرد اما من می‌خواهم آن وجه غالبی را که کارکرد بیرونی و اثرگذاری بیشتری می‌-یافت، نشان دهم. آن وجه، بیشتر، این زندگی انتحاری بود. ممکن است در پاسخ گفته شود این‌ها موارد حاشیه‌ای زندگی او بوده یا متعلق به دوره‌های اول زندگی‌اش، اما به هر حال او در ‌‌نهایت و با توجه به اقتضائات زمانه‌اش این مشی را پیشه کرد. در آن روزگار، ضدیت با قدرت سیاسی به ضدیت با هر نوع قدرتی می‌انجامید؛ شاید باورتان نشود که مثلا در دانشگاه به کلاس‌های ورزشی نمی‌رفتند و قدرت بدنی مسخره می‌شد، مگر اینکه ثابت می‌کردی که قدرت را برای کار چریکی و پارتیزانی می‌خواهی. منهای این هدف، آن کار نه تنها فاقد هرگونه ارزش، بلکه خودش ضد ارزش بود. می‌گفتند تو به بدن می‌‌پردازی؟ به زیبایی می‌‌پردازی؟ یعنی در اینجا روحیه ضد زیبایی، ضد لباس متناسب، ضد ثروت و ضد داشتن رشد می‌کرد. درست است. در دنیای شریعتی، این‌ها تحت عنوان روزمرگی‌ها تحقیر می‌شود. اسم این‌ها را روزمرّگی می‌گذاشت و بعد تشدیدش را می‌انداخت و می‌گفت روزمرگی. البته دکترشریعتی مثل یک کره چندین لایه و چندین طبقه بود. اما درجه تاثیرگذاری طبقه رویی و غالبش که در دهه ۵۰، محیط بر لایه‌های دیگر شده بود، به قدری قوی بود که حتی مانع از شناخت بهتر خود دکتر شریعتی شده بود. می‌خواهم بگویم حتی خودش در حجاب این لایه رویی، ناشناخته و کم‌شناخته ماند و بسیاری از مخاطبین او فرصت پیدا نکردند تا لایه‌های دیگرش را بشناسند. هم خود شریعتی در جاذبه دهی به آن لایه غالب، نه مقصر که مؤثر بود و هم مخاطبانش در اینجاذبه دهی و معنادهی به کلام و راه او مؤثر بودند. نقدی که اینجا پس از سال‌ها ایراد می‌شود، نقد دادگاهی نیست که بخواهد مقصر را پیدا کند و درجه جرمش و بعد مجازاتش را تعیین کند. این نقد از تاثیرگذاری‌های واقعی و عینی سخن می‌گوید. دنبال مؤثر است نه مقصر. اکنون پس از سی و سه سال، اگر موفق شویم که آن لایه‌های دیگر شریعتی را بشکافیم و بتوانیم به پشت این نورافکن سیاسی که همه جا را روشن کرده اما خودش را نمی‌شود دید، نظر بیندازیم، می‌بینیم که دکتر شریعتی کسی بود که با مطالعات بسیار وسیع، دوستان بسیار متنوع و تحصیل در خارج از کشور، از رهاوردهای عقل و علم و تجربه بشر به معنای عام و اعم تاثیر گرفت. با این توضیح به اصطلاح درون دینی، که به سنت و اصالت و هویت خود و تاریخ، جغرافیا، دین و فرهنگی که از آن ریشه گرفته بود، نگاه نوستالژیک و ایدئولوژیک داشت و با دلبستگی و وابستگی عمیق اما مجتهدانه به معنای جامعه‌شناختی، (نه درس خواندن در حوزه علمیه و اجتهاد در فقه) به میراث دینی و فرهنگی خود نگاه می‌کرد. از مطالب او کاملا می‌شد فهمید که به دو رسول باطنی و ظاهری یعنی عقل و پیامبر معتقد است. قوه هاضمه فکری نیرومندی داشت که خوراک‌های مختلف فکری و معنوی و علمی و عقلی را می‌گرفت و آن‌ها را در ترکیب درونی و باطنی، همجنس می‌کرد. می‌کوشید که دستاوردهای علم را با سنت و اصالت خود پیوند درونی بزند نه پیوند بیرونی که فقط پوسته‌ها را به هم می‌چسباند. شریعتی در معنای عام از غرب دموکراسی و شرق سوسیالیستی تاثیر پذیرفته بود. مراد من غرب و شرق سیاسی و شعاری نیست. او غرب متفکر و یونان و روم و نیز شرق به معنای اسلام و ایران و هند و چین را می‌شناخت و از فقه و عرفان و تاریخ اسلام و ایران آگاهی داشت و از آن‌ها تاثیر پذیرفته بود. یکبار یادم می‌آید که با آقای احسان نراقی در این مورد مباحثه کردیم. گفتم احساس می‌کنم که دکترشریعتی این تلقی را نداشت که مجموعه این عناصر یکدیگر را صد در صد نقض می‌کنند و ترکیب این عناصر را متناقض نمی‌دید اگر چه متضاد یا متفاوت می‌دانست. می‌خواست این مجموعه را در تلائم با هم، صرف تحول دیدگاه‌های فکری نسل جوان خود بکند. برخی دکتر شریعتی را یک اصلاح گر می‌دانند که به تغییرات آرام فکری و فرهنگی اعتقاد داشت. به نظر می‌رسد که در مقاطعی (دهه سی یا دهه پنجاه یا هر دو) به شیوه-های انقلابی و رادیکال معتقد بود اما در اواخر (یعنی پس از تعطیل حسینیه و زندانی شدن و واقعه مارکسیست شدن سازمان مجاهدین) به عنوان یک دانشگاهی، به تحول فرهنگی به معنای اصلاح دیدگاه نسل خود و راهکار بازگشت به خویش می‌اندیشید. شریعتی می‌خواست بر رهاوردهای سنت و مدرنیته تکیه کند. ممکن است بعضی این دو را غیرقابل جمع بدانند و می‌-دانستند.‌‌ همان زمان هم خیلی از روشنفکران غیرمذهبی یا ضدمذهبی، دکتر شریعتی را مسخره می‌کردند که این‌ها قابل جمع نیست. به عبارت دیگر، او به حفظ سنت با تغییر محتوا می‌اندیشید. البته معتقد نبود که عینا و صد در صد و جزء به جزء با محتوای صدر اسلام به آن شکل دهد. اما محتوایی را طراحی کرده بود که با سرچشمه‌های صدر اسلام تعارضی نداشته باشد. خودش پیغمبر اسلام را مثال می‌زند که همه سنت‌های پا گرفته در عمق وجدان مردم زمان و مکان خودش را نفی نکرد، اصلاح کرد اما با دمیدن روح و جهت گیری‌های تازه. من فکر می‌کنم خود دکتر شریعتی از همه به نقد خود راضی‌تر است. نقل از ارسطوست که گفت من افلاطون را دوست دارم اما حقیقت را بیشتر. شریعتی قاعدتا حقیقت را بیشتر از خودش دوست دارد و نقد عالمانه و منصفانه خودش را هم از همه بیشتر. وگرنه این شریعتی به معنای مرگ شریعتی است. نه فقط ماندن در شریعتی بلکه توقف در هر متفکری به معنای مرگ آن متفکر و مرگ رهرو راه اوست. آیا پرسش‌ها و پروژه شریعتی پس از او در جامعه ما ادامه یافت؟ پرسشگری به معنای روح کلی شریعتی در جامعه، روان است. برخی از جریان‌های مختلف حوزوی و دانشگاهی، در حکومت و بیرون از آن، با دیدگاه خودشان شریعتی را تفسیر می‌کنند و خود را ادامه راه او می‌دانند. اشکالی هم ندارد. این از قواعد هرمنوتیک و گریزناپذیر بودن تفسیرهای متعدد و متنوع است که خودش انکارناپذیر است. به قول مولانا: رگ رگ است این آب شیرین و آب شور/ در خلایق می‌رود تا نفخ صور. شاید اصلا خود این پرسش‌گری بی‌انت‌ها، راه است و همین موضوعیت دارد. باز به قول مولانا: دوست دارد دوست این آشفتگی/ کوشش بیهوده به از خفتگی. چه برسد به کوشش «باهوده» (با خنده). لازمه این کوشش‌گری این است که نقیض‌های مختلف در برابر هم وجود داشته باشند. پروسه تکامل فکری، فرهنگی به‌‌ همان اندازه که عمیق‌تر است کند‌تر و بطئی‌تر هم هست. شریعتی همواره از حالتی به نام «شدن» یاد می‌کرد و می‌گفت انسان همواره در حال شدن است. خود شریعتی هم در شدن معنا پیدا می‌کند. «شریعتی در شدن» را باید یافت و هیچ کس عقلا نباید متفکری را فارغ از شدن تصور بکند. حال گاهی این شدن در زمان حیات اوست و‌گاه شامل بعد از حیات هم می‌شود، در مخاطبان و آنهایی که متن وابسته به او را معنا می‌کنند. می‌خواهم در پایان به این نکته اشاره کنم که از بعضی سخنرانی‌های شریعتی این‌طور استنباط شده که او دچار غرور بوده و با اتکا به‌‌ همان غرور، به خیلی از دانشمندان و ایسم‌ها و مسائل مختلف حمله کرده است. کسی نمی‌تواند به جرات این مسائل را نفی کند اما من می‌خواهم یک خاطره را نقل کنم که یا این استنباط را نفی می‌کند یا شدتش را انکار می‌کند. یادم است که در سال ۵۵ شمسی در زندان اوین یک بار با آیت‌الله مهدوی کنی راجع به دکتر شریعتی صحبت می‌کردیم. من به عنوان دانشجوی دانشگاه و ایشان به عنوان استاد حوزه. ایشان از نظر فقه و کلام اسلامی منتقد دکتر شریعتی بود ولی از برخی اقدامات و دیدگاه‌های دکتر شریعتی هم جانبداری می‌کرد. ایشان یک نکته‌ای را یادآوری کرد که برای من جالب توجه بود. گفت که در یک جلسه‌ای تعداد زیادی از ما روحانیون انتقادات بسیاری به شریعتی وارد کردیم. اولا حرف-های همه را گوش کرد و حرف هیچ کس را قطع نکرد و ثانیا گفت من نه ادعای فقیه بودن داشتم نه ادعای واعظ بودن. من ازنگاه جامعه‌شناسی، بعضی مسائل دینی و سیاسی و اجتماعی را بررسی کردم. همین جا به خود شما آقایان اختیار می‌دهم که حق دارید مطالب مرا بررسی کنید و هرجایش را که خلاف دین و مذهب است نقد کنید، من هم از آن‌ها استفاده می‌کنم. بعد ایشان می‌گفت دکتر قدر مسلم این مقدار از تواضع را داشت که نگفت من نقد ناپذیرم. حالا من دانشجو هم اضافه می‌کنم که شریعتی به زبان رفتار هم چنین چیزی نگفت. نمونه دیگر هم نامه-ای است که از دکتر شریعتی خطاب به استاد محمدرضا حکیمی منتشر شد و گفت که ایشان از طرف من مجازند آثار مرا بازنگری بکنند. او این تواضع را داشت که چنین وصیتی بکند و بعدش هم رفت. شما بگردید ببینید چند نفر مثل دکتر شریعتی چنین اجازه‌ای را به کسی داده‌اند؟ نمی‌خواهم بگویم اصلا کسی نیست اما می‌خواهم بگویم این تواضع، حاکی از سعه وجودی و ظرفیت وسیع اوست. استاد حکیمی چنین کاری را نکرد در عین اینکه شاید واقعا می‌توانست نقاد خوبی باشد، ولی دکتر شریعتی یقین نداشت که استاد چنین کاری را نخواهد کرد. اخیرا هم دیدم آقای مصطفی ایزدی در یک نوشته‌ای از قول استاد مطهری آورده بود که وقتی من به لندن رفتم دانشجویانی که آنجا بودند به من گفتند که دکتر شریعتی در اینجا (در سال ۵۶ شمسی) منتظر شما و امثال شما بود تا در یک فراغ و فرصتی که محتسب و شحنه و داروغه شاه نباشد راجع به آثار و کتاب‌هایش با شما گفتگو کند و حتی نقدهای شما را مورد توجه قرار دهد.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : می 17, 2015 1821 بازدید       [facebook]