آن یگانه چرا در این چاردیواری آدم دیگری است! | حسین مسلم (روزنامه ایران ـ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵)
آن یگانه چرا در این چاردیواری آدم دیگری است!
حسین مسلم
منبع: روزنامه ایران
تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
برخلاف آنچه عموم مردم تصور میکنند، بسیاری از نویسندگان، هنرمندان و آدمهای تاریخ ساز غالباً در جریان زندگی خصوصی و خانوادگیشان ساز ناکوک زدهاند. آدمهایی که اگر چه بسیاری از مردم آرزو دارند تا برای یک لحظه هم که شده آنها را از نزدیک ببینند، اما احیاناً برای نزدیکان شان و از جمله همسر یا فرزندان شان فاقد هرگونه جذابیتی بودهاند و چه بسا که در مواردی دل شان میخواسته از دست این چهرههای بزرگ دربروند! اما اگر از زاویهای دیگر به این داستان بنگریم، درخواهیم یافت که شاید چنان که مصطلح است، این آدمها واقعاً برای خودشان نیستند و برای روزگاران و تمام مردماند، و محدود کردن آنها در ظرف بسته و تنگ زندگی روزمره چیزی نیست جز جفایی که در حق شان میتوان کرد. وقتی از زاویه دید پوران شریعترضوی، همسر دکتر علی شریعتی به او و زندگی خصوصی و خانوادگیاش نگاه میکنیم، چه بسا به ذهنمان بیاید که سروکله زدن با چنین مردی برای یک همسر چقدر میتوانسته سخت باشد؛ مردی که دغدغهها و مشغلههای بسیار و سخنرانیهای متعددش حتی به او اجازه نمیداده تا به هنگام تولد فرزندانش بر بالین همسرش حاضر باشد! اما همین پوران، به رغم گله هایش، عاشقانه این مرد را بهعنوان شریک زندگی و همسر و هم چراغش دوست میداشته و همچنان میدارد. شاید عمیقاً درک میکرده که اگر همسرش علی، قرار بوده همچون بسیاری از مردان اهل خانه و زندگی دیگر و با همان دغدغه ها مثل اضافه درآمد و خرید و پسانداز و… باشد، که دیگر «دکتر علی شریعتی» نبود! بد ندیدیم که در ویژه صفحهای که برای زندگی شریعتی تدارک دیدهایم، برداشتی به اختصار داشته باشیم از کتاب «طرحی از یک زندگی» (به روایت پوران، همسرش) و از این رهگذر فرازهایی از زندگی روزمره زنده یاد شریعتی را مرور کنیم.
… علی شب بیدار بود و بیشتر اوقات نزدیک صبح به خواب میرفت. طبیعی بود که روزها دیر از خواب بیدار شود. واقعاً بیدار کردنش مسأله بود. گاه اتفاق میافتاد که حتی برای اتمام مطالبی که شب شروع به نوشتن آن کرده بود، روز بعد حتی به دانشگاه هم نمیرفت. بعضی اوقات برای اینکه کسی مزاحمش نشود به منزل خواهرانش میرفت و اگر آنها هم میهمان داشتند یا منزل شلوغ بود به منزل قوم و خویش دیگری میرفت که مزاحمی نداشته باشد و رد گم کند.
ماشین ارزان قیمتی داشت به نام مسکوویچ، که در شهر مشهد از آن نوع ماشین بسیار کم بود و از رنگ و فرم این ماشین میشد ردپای علی را پیدا کرد. ماشین سورمهای رنگی که بعدها برای خودش شهرتی به هم زد! حتی برخی از مخالفان فکری او میگفتند، معلوم میشود که دکتر شریعتی مارکسیست است، او حتی ماشین روسی هم خریده، علی به شوخی میگفت: «این مسکوویچ هم مثل من است هر وقت دلش بخواهد حرکت میکند، بوق میزند، راه میرود، گاه لج میکند و اصلاً حرکت نمیکند.»خواهرانش، طاهره و طیبه و بتول را بسیار دوست میداشت.ازدواجهای زودرس و فضای سنتی خانوادگی، مانع تحصیل طاهره و طیبه شده بود و این نکته همواره رنجشان میداد. این واقعیت علی را نیز سخت آشفته میکرد و همواره به اعتراض میگفت: «دست و پای زن را میبندند و از او میخواهند راه برود… و بعد میگویند زنان ضعیفهاند.».
هر سه خواهر، برادرشان را «داداش» صدا میزدند و فرزندان آنان نیز دایی خود را داداش مینامیدند. خانه طاهره و طیبه مقر همیشگی علی بود. هروقت که میخواست حتی از دست من و بچهها بگریزد و از خرده فرمایشات همسرش راحت باشد، به خانه خواهرهایش میرفت و گوشهای از خانه آنان را انتخاب و کاغذ و کتابش را دورش پخش میکرد و شروع به نوشتن میکرد و سفارش میکرد که به سراغش نروند.هیچ چیز در زندگی او را خوشحالتر از این نمیکرد که مکان خلوتی برای نوشتن گیر بیاورد. گاهی دو شبانه روز نمیخوابید و مینوشت و وقتی مطالب مورد نظرش در ذهنش مرتب میشد و آنچه را که میخواست مییافت، چهرهاش شکفته میشد و خنده نرمی بر لبهایش مینشست…
در نوشتن هم بینظمی خاصی داشت، خودش بارها شکایت میکرد که چگونه بر اثر بیدقتی، بسیاری از نوشتههایش را گم کرده است. او جا و مکان مشخصی برای نوشتن نمیخواست.
مثلاً اتاق مخصوص کار یا میز شخصی و… او به رغم داشتن میز کار در منزل، کمتر پشت آن مینشست و از آن استفاده میکرد. در اتاق کارش تشکی انداخته بودیم با پشتی که روی آن مینشست و سیگار و بساط چایی تنها وسایل ضروری کارش بودند و گاه رادیو را هم روشن میکرد. با وجود علاقهای که به داشتن خودکار ظریفنویس داشت اما در بند آن نبود. گاه میشد در به در دنبال خودکاری از هر نوع میگشت تا شروع به نوشتن کند. چند عدد کلاسور در رنگهای مختلف به نوشتههای خصوصی اش اختصاص داشت. اکثر مطالبی که سالها بعد از رفتنش، تحت عنوان «گفتوگوهای تنهایی» انتشار یافت در این کلاسورها نوشته شده بود (به رنگهای خاکستری، سبز و…) اوراقش را با وسواس خاصی از لوازم التحریرفروشیهای خیابان ارک مشهد تهیه میکرد و آنها را اغلب اوقات همراه داشت.
تنها وسواسی که به خرج میداد و خواهشی که داشت این بود که کسی به اتاق کارش نرود و آنجا مرتب وجمع و جور نشود. ولی من خودم به ناچار هر روز بایست به نوشتهها و کتابهایش تا حدودی سر و سامان میدادم وگرنه احتمال داشت بچهها به آنها دست بزنند و اوراق پاره شود. چرا که علی عادت نداشت نوشتههایش را جمع کند.موقع نوشتن همه چیز برایش تحتالشعاع قرار میگرفت و با وجود علاقه عمیقش به خانواده، اصلاً یادش نمیآمد که خانوادهای هم دارد و به هر قیمتی در جستوجوی خلوتی میگشت تا بتواند بنویسد.
نمونهای برای بیخیالی دکتر!
عصر یکی از روزهای زمستان که برف بسیار سنگینی میبارید علی تصمیم میگیرد به جایی برود که سر و صدا نباشد به همین دلیل خانه خواهرش را انتخاب میکند. اتفاقاً اتومبیلاش برف پاککن نداشت و همسرش از او خواست که نرود، اما گفت میروم ولی شب برمیگردم. علی رفت و شب برنگشت. خانه خواهرش تلفن نداشت و از طرفی همسرش نیز نمیتوانست در آن شب برفی از خانه خارج شود. به ناچار همسر و بچهها منتظر وقوع حادثهای جدید در خانه ماندند!!
فردا صبح ساعت 6 با نگرانی و به هر زحمتی بود، با یکی دو واسطه کسی را پیدا میکنند و او را به خانه خواهرش میفرستند و خلاصه پیدایش میکنند. نگرانی همسرش از تصادف بود. خلاصه متوجه میشوند که علی آقا خواب است! وقتی از او در این باره میپرسند، جواب میدهد: برف سنگینی میبارید و من هم مشغول نوشتن بودم و با ماشینی هم که برف پاککن نداشت نمیتوانستم برگردم (در حالی که با ماشین بدون برف پاککن میتوانست از خانه به خاطر نوشتن بیرون برود) و تلفن هم در دسترسم نبود که تلفن کنم. بعد خودش تعریف کرد که با چه سختی در خیابانها حرکت میکرده است. آن وقت از من میپرسد: خوب تو چرا ناراحت میشوی؟ حالا مگر چه شده؟
عادتش این بود که وقتی همسرش عصبانی میشد و با جوش و خروش مسألهای را مطرح میکرد که چرا؟… در جوابش با خونسردی کامل میگفت: حالا چه کار کنم اتفاقی است که افتاده اگر میخواهی خودم را بیندازم توی حوض؟! و این طور موضوع را منتفی میکرد.
زمانی که نوشتن کتاب کویر را شروع کرد میل شدیدی به تنهایی و آرامش داشت و به هر کلکی متوسل میشد تا از دید و بازدیدها و سماجت برخی از دوستان بگریزد.
روایتی از فرزندش
سوسن، دخترش درباره روزی که مادرش سرکار رفته بود، تعریف میکند:
«در زدند، پرسیدم کیه؟ یکی از دوستان نزدیک بابا علی بود که میخواست او را ببیند گفتم: بابام نیست ولی چون او میدانست که معمولاً صبح بابا خانه است، به اصرار وارد منزل میشود. پدرم مدت دو ساعت در توالت منزل مخفی میشود- گویا از پشت پنجره او را دیده بود- تا او برود.»
یک دفعه دیگر همان آقا باز به خانه ما آمد و کار واجبی با پدرم داشت. مستقیم به اتاق خواب بابا علی رفت و هر کاری کرد او بیدار نشد. دوستش وقتی دید که او قصد بیدار شدن ندارد آب آورد و روی پاهایش ریخت و او را مجبور کرد بیدار شود.شبها تا دیر وقت مینوشت.
بعضی اوقات که همسرش نیمه شب به اعتراض به سراغش میرفت و دستش را به نشانه تهدید روی کلید برق میگذاشت و از او میخواست که بیاید بخوابد- گاه به مدت دو ساعت همانطور ایستاده- منتظر میماند و به اصرار از همسرش میخواست به او فرصت بدهد، تا نوشتههایش را تمام کند ومیگفت: «فقط چند لحظه دیگر… الآن تمام میشود. نمیتوانم مطالبی را که به ذهنم رسیده نیمه کاره رها کنم. معلوم نیست فردا فرصت نوشتن پیدا کنم. اگر رشته افکارم پاره شود از سر گرفتن این مطلب دشوار خواهد شد. شاید تا فردا مطلب از یادم برود.»علی با وجود علاقه عمیقش به خانواده و فرزند هرگز نتوانست خود را با چارچوبهای متداول سنتی پدر و همسر و… تطبیق دهد، ممکن بود هفتهای را با خانوادهاش بگذراند و راجع به همه جزئیات از درس و مشق بچهها گرفته تا شرکت در مراسم خانوادگی حساسیت نشان دهد و گاه ماهها بگذرد و نفهمد دور و برش چه گذشته است.