علی حواساش جمع زندگی نبود | گفتوگو با پوران شریعترضوی (اندیشه پویا ـ نوروز ۱۳۹۴)
علی حواساش جمع زندگی نبود
گفتوگو با پوران شریعترضوی
منبع: ماهنامه اندیشه پویا (شماره ۲۴)
تاریخ: نوروز ۱۳۹۴
آذر تشکر / آمنه شیرافکن | پوران خانم زن جنگدهای است. همسر دکتر علی شریعتی بودن با فراز و نشیبهایی در زندگیاش همراه بوده اما تاکید دارد که هیچوقت «رمانتیک» نبوده. نه تخیل علی شریعتی شدن داشته و نه بلندپروازیهای دکتر را. تمام زندگیاش در سایه نام شریعتی گذشته و تلاش برای حفظ آبرو و پرهیز از حرف و حدیثها و حاشیه سازیها. دکترای ادبیات از سوربن دارد. زبان تند و تیزی دارد و بی پروا است. خیلی صریح میگوید که اصلا رویاپرداز نیستم. زندگیاش را از مشهد آغاز میکند و به تهران میرسد و روزهای دشوار پاریس. روزهای سختی و بی پولی. روزهای خانه به دوشی و زیست مهمانسرایی در فرانسه. برای عکس انداختن وسواس خاصی دارد، اینکه رنگها باید هارمونیک باشند. اطراف خانه را پر از گلدان کرده و بنفشه آفریقایی بزرگی روی میز ناهار خوری به سمت آفتاب پیچیده. ختم کلامش اینکه در تمام زندگیاش مثل «خروس جنگی» جنگیده و جایی در میانه صحبت به دلسوزی تاکید میکند که زنان هیچوقت با مردان برابر نمیشوند چراکه نقش مادری انرژی و زمان زیادی را مصروف خود میکند. میگوید در زندگی همیشه یکی باید کوتاه بیاید و آن یک نفر اغلب زن خانواده است. پوران خانم از زندگیاش راضی است. جایی هم به کنایه و خنده بچهها را طرفدار دکتر میداند، اگرچه که گویا برای علی شریعتی، فعالیتهای فرهنگیاش متن بوده و زندگی خانوادگی حاشیه آن. روایت پوران خانم، روایتِ مادری کردن و همسر بودن در یک خانواده چهره ساز است.
تجربه زندگی کودکی و جوانی شما به عنوان یک دختر در شهر مشهد چطور بود؟ چه زمانی خودتان و تواناییهاتان را شناختید؟
در خانوادهای با رویکرد سیاسی- اجتماعی و اهل تحصیل و علم رشد کردم. برادری داشتم که در سال ۱۳۲۰ در جنگ با متفقین کشته شد. آن موقع هفت ساله بودم. مرگ او در خانواده اثر بدی داشت. پدرم دو زن داشت، از همسر اول دو پسر و از همسر دوم چهار پسر داشت و من هم که تنها دخترش بودم. (البته ده سال بعد از من خواهر کوچکم هم از راه رسید) پدر بازاری بود و برادرها همگی طالب علم آموزی. برادرانم آدمهای اهل فکر و به قول معروف به روزی بودند. یکی از دوستان برادرم آذر- مهدی شریعت رضوی- ازدواج ناموفقی داشت و آثار و تبعات همان ازدواج اثر جدی روی خانواده ما گذاشته بود و همه براین اعتقاد شده بودند که زن باید روی پای خودش باشد و استقلال مالی داشته باشد. همه خواسته و تلاششان این بود که من درس بخوانم و روی پای خودم بایستم. آن موقع دخترها خیلی زود ازدواج میکردند ولی وقتی یک خواستگار برای من میآمد، برادرها بد برخورد میکردند و به اصطلاح به خانه راهش نمیدادند.
دبیرستان که تمام شد، مشهد هنوز دانشگاه نداشت. برادر بزرگم دکتر رضا شریعترضوی من را به تهران آورد که کنکور بدهم. قبول شدم و وارد دانشگاه شدم. همه اعضای خانواده مشوق من برای درس خواندن و مستقل شدن بودند.
شما در میان شش برادر، تنها دختر خانواده بودید، سوای اینکه برادرها برای زندگی شما چه برنامهریزی کرده بودند، فردیت و تخیل شخص شما برای زندگی چه بود؟ در چنین خانوادهای یک دختر چطور میتواند خودش را قائم به ذات و سوژه یک زندگی تعریف کند. تصورتان از خودتان چه بود؟
مرد بزرگمان پدرم بود، بقیه همه دانشجو بودند. برادرم رضا دانشجوی سال سوم پزشکی بود و آذر دانشجوی سال اول. برادر دیگر به آلمان رفته بود و پزشکی میخواند. به نسبتی که میدیدم آنها برای زندگیشان تلاش میکردند، من هم از آنها یاد میگرفتم نه اینکه آنها بخواهند من را هل بدهند. از طرفی داخل فامیل، جوانترها همه مشغول درس و تحصیل بودند. خب! بالاخره این شرایط در من هم اثرگذار بود. محیط خانواده هم کمک حال من بود. در برابر پدر و مادر که علاقهمند به ازدواج من بودند، برادرها همراهی و کمک کردند تا در دام ازدواجهای زودهنگام مرسوم آن زمان نیفتم. من در کنار برادرها زیروبم یک زندگی مستقل و برتر را آموختم. آذر شریعترضوی که در دانشگاه کشته شد، درسم خیلی افت کرد. آن موقع دوستانِ برادرها کمک میکردند که اوضاع درسیام بهتر شود، یکی فیزیک به من درس میداد و یکی زبان انگیسی و یکی هم عربی. پدرم در مقابل این آمد و شدها مخالفت نمیکرد. قبول کرده بودند برای خروج از حالت دلمردگی آن روزها باید درس بخوانم. خب من سرکلاس بودم که خبر مرگ آذر را دادند، مرگ او اتفاق ناگواری بود و درنتیجه آن، خانواده همگی سوگوار بودند. مادرم افسرده شده بود و بسیاری اوقات را در تهران نزد برادرش می گذراند و من به نوعی در آن زمان بزرگ خانه بودم. کارگر هم داشتیم اما پدر که بیرون میرفت، پول خرجی را به من میداد و میگفت که سرکردگی خرج و برج خانه بر عهده تو است. کفایت لازم را داشتم که در همان سن و سال کم امور خانه را بچرخانم. اما چون در محیطی بزرگ شدم که اغلب اعضای خانواده مرد بودند، خصلت و روحیه مردانه هم پیدا کردم.
تصویری که آن روزها از خودتان و آرزوهایتان داشتید چه بود؟
من به شدت طرفدار اصالت عملام. در عمل طوری برای زندگیام برنامه میریختم و مسئولیت قبول میکردم که بتوانم از عهده آن برآیم. باید این نکته را لحاظ کنید که آن روزها همه به قول معروف امروزی فکر نمیکردند، به وِیژه درباره مسایل مربوط به زنان. مثلا شب قبل از کنکور، مادرم از من میخواست که بروم قلیان چاق کنم و حواسم به مهمانها باشد. علم آموزی دختران چندان اهمیت نداشت که مادر بخواهد مثل این روزها ملاحظه وضعیت فرزندش را بکند. مادرم امور خانه را میچرخاند و همانقدر که موظف بود خانه را بچرخاند، من هم موظف بودم. ولی من در خانه شیوه دفاع از خودم را یاد گرفته بودم. وقتی مادرم میگفت برو آب بیار، میگفتم به من چه؟ به این فکر میکردم که اگر برادرها در حال ترقیاند، من هم باید پیشرفت کنم. این را حق خودم میدانستم. ترقی و زندگی برتر را در نظر میگرفتم و به زندگی آیندهام بی تفاوت نبودم.
در اینکه بنابر رسم زمان خودتان دیر ازدواج کردید هیچوقت با مخالفت خانواده مواجه نشدید؟
ازدواج من ازدواجی عاشقانه و دلخواه خودم بود. پدرم برای یکی از برادرها زود زن گرفت که ازدواج ناموفقی بود. به همین خاطر بقیه بچهها را مختار گذاشت و دیگر برای ازدواج اجبار و زوری در کار نبود. البته مادرم گاهی با این شیوه رفتار پدر مخالفت میکرد. درمقایسه با زندگی برادرها و دختران هم نسل خودم، احساس موفقیت دارم. همانطور که گفتم نخست برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران رفتم. آن موقع با پسر دایی و دخترداییام صبح زود به دانشگاه میرفتیم. فعالیت های ورزشی برقرار بود(مثلاً پینگپنگ بازی میکردیم). آزادی عمل زیادی داشتیم. اما پدرم گاهی میگفت که نمیشود اینطور وضعیت ادامه پیدا کند و دختر باید به خانه پدرش برگردد. از شانس من همان موقع دانشکده ادبیات در مشهد شکل گرفته بود و من هم ناگزیر از تهران به مشهد بازگشتم.
مقاومت نکردید؟
پدر اختیاردار من بود. دو دو تا چارتا کردم. آنجا – خانه دایی- خانه خودم نبود. پیشتر پدرم برای پسرها خانه خریده بود ولی بعد از شهادت مهدی شریعت رضوی( آذر) آن خانه را فروختند و پدر گفت که باید به مشهد برگردی.
رشتهتان را هم عوض کردید؟
بله، مجبور شدم از زبانهای خارجی به ادبیات تغییر رشته بدهم. سه ماه بعد از رفتن من به تهران دانشکده ادبیات در مشهد راه اندازی شد. اولین سالی بود که در مشهد در رشته ادبیات دانشجوی دختر میگرفتند.
تاسیس دانشکده ادبیات و پذیرش دانشجوی دختر با مقاومت در شهر مشهد مواجه نشد؟
بسیار. آن موقع کلی مخالفت شده بود و حرف و حاشیههایی بود که اینها میخواهند اختلاط دختر و پسر باشد و گروهی لائیک و بی دیناند. خانهای در خیابان جنت گرفته بودند و همانجا هم دانشکده شد.
از بازگشت به مشهد دلخور بودید؟
بله سطح دانشکده و استادها پایین بود. مدام گریه میکردم. فضای دانشگاه تهران کجا و فضای دانشکده کوچک ما در مشهد کجا. زندگی در تهران – هرچندکوتاه- فرصت بینظیری برای تجربه زندگی مستقل بود. از اینها گذشته من به لحاظ روحیه ادبیاتچی نبودم و عاشق فراگیری یک زبان بودم. در تهران هم آزادی بیشتر بود و هم فضای علمیتری داشتیم. توی مشهد که نمیشد بیایی توی دانشگاه تنیس و فوتبال بازی کنی، اما تهران دختر و پسر ورزش میکردند. خلاصه وقتی من را به مشهد برگرداندند، همهاش ردیف اول مینشستم و گریه میکردم. تازه خیلی توهینآمیز میگفتند پسرها با دخترها نباشند، دخترها آخر عمارت نروند، باید جلوی در حیاط و در تیررس باشند. میگفتند شما نروید ته باغ، کل دانشجویان آن موقع دانشکده 30 نفر بودند و اینطور حرف زدنها شبیه توهین بود. به ویژه دخترهای کلاس اغلب از خانوادههای متشخص شهر بودند. اما با این وجود این رفتار توهینآمیز ادامه داشت. البته اینها خیلی مهم نبود، مهمتر این بودکه سطح علمیاستادها خیلی بالا نبود. آن موقع 12 دانشجوی دختر سر کلاس ما بودند که اغلب دخترهای اعیان و اشراف شهر بودند.
سر کلاس چطور بودید؟
حوصله بحث کردن نداشتم، خیلی به ادبیات علاقهمند نبودم. غم زده بودم. سال پیشاش برادرم را کشته بودند. از تهران من را به زور به مشهد آورده بودند. رشتهام خیلی مورد علاقه ام نبود و همه اینها خیلی روزهای من را تلخ کرده بود.
چرا از پدر نخواستید که در تهران بمانید و همانجا زبانهای خارجه بخوانید؟راضی کردن ایشان خیلی سخت بود؟
من واقع گرا بودم. روی انتخابم مطلقا نجنگیدم. حق با پدرم بود. دختر باید در خانه پدر و مادر زندگی کند. در مشهد آن روز هم امکان دیگری نبود و روی همان چیزی که سرنوشت برای من گذاشته بود، حرکت کردم. در آن زمان هدفم این بود که لیسانسم را بگیرم. حالا ادبیات یا زبانهای خارجی فرقی نمیکرد. نمیتوانستم روی هدفم تکیه کنم. باید امکانات آن زمان را هم در نظر میگرفتم. علاوه بر آن مادر و پدرم خیلی غمگین بودند. البته فراموش نکنید که من راجع به شصت سال قبل صحبت میکنم. شصت سال قبل همین که پدر شما بگذارد شما دبستان را هم بخوانید هنر بوده. مقاومت دیگر معنا نداشت. برای فرصت تحصیل خدا را شکر میکردیم. در آن زمان در ساختار جامعه فردیت زنها خیلی مهم نبود و انتخاب مطلوب برایشان به راحتی امکانپذیر نمیشد. شاید هنوز هم همان مناسبات برقرار باشد. این به ساختارها و برخی سنتهای نادرست جامعه ما بر میگردد. اما بالاخره در شرایط آن روز زن مقاومی بودم و به نسبت خودم از شرایطی که داشتم خوب استفاده کردم.
و بالاخره چه زمانی با شریعتی آشنا شدید؟
یک بار سر کلاس یکی از استادها به ما گفت که شماها هیچ میدانید یکی از همکلاسیهای شما فرد دانشمندی است و نویسنده کتاب ابوذر ( سال 34) است. بعد گفت آقای شریعتی بلند شوید تا همکلاسیها با شما آشنا شوند. من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، پسری آخر کلاس ایستاده بود، خیلی شیک پوش نبود. لباس پیش پا افتاده ای به تن داشت. علی خیلی متواضع بود. یک بار دیگر زنگ تفریح بود و استاد غلامحسین یوسفی برای هر کدام از ما کار تحقیقاتی داد. مسعود سعد سلمان هم قرعه من بود. من توی خط ادبیات نبودم. گفته بود به «برهان قاطع» مراجعه کنید، من هم گفتم این «قاطع برهان» را از کجا تهیه کنم. دیدم پسری از پشت سرم گفت، کتاب «برهان قاطع» را من دارم و به شما میدهم، علی بود. سال 36 بود که 26 نفر از مبارزین سیاسی مشهدیها را بازداشت کرده بودند. علی و پدرش هم در میان این افراد بودند. بعد از آزادی، آقای فخرالدین حجازی گفتند برویم به پیشواز آنها روبروی در دانشگاه. یکی از دخترها که از علاقه علی به من اطلاع داشت به من گفت بیا برویم. من هم به اصطلاح ناز آوردم و نرفتم. همه رفتند پیشواز علی و من نرفتم. دخترها با دکتر دوست شده بودند و به او میگفتند «اخوی». همه اگر سئوال و نکتهای داشتند پیش علی میرفتند و او هم خیلی کمک میکرد. من هم یکبار ازش کمک گرفتم و وقتی که علی داشت کار من را انجام میداد، به یکی از بچهها گفتم خوب خَرش کردم و کار را تموم کردم. بعد از آن طرف اتاق آمدم این سمت که کار را از علی بگیرم. گفتم خیلی ممنون و از این تعارفها، او هم گفت ببخشید «خانم من هم تموم شدم.» یعنی حرفهای من را شنیده بود. یک بار دیگر هم وقتی رییس انجمن ادبی بود، پارتی بازی کرد و برای من جلسه سخنرانی گذاشت. استادهای دانشگاه هم فهمیده بودند که علی به من علاقه دارد.
عشق دوجانبه بود؟
راستش در آغاز نه. محیط ما محیط عشق و عاشقی نبود، محیط سردی بود. توی خانهای که جوان میمیرد همیشه غم حاکم میشود و افسردگی بلندمدت. البته علی بعدتر گفت آشناییاش با من به سال مرگ آذر باز میگردد و ربطی به همکلاسی بودن ندارد. روزی که خبر فوت آذر به ما رسید، دختر عمویم به دبیرستان آمده بود و میگفت که جلوی مادرت صبور باش. توی درشکه داد میزدم: «آذر را کشتند، آذر را کشتند.» علی میگفت من اولین بار آنجا دیدمت. خلاصه در دانشکده همه فهمیده بودند که ارتباط عاطفی در جریان است.
خواستگاری به واسطه بود یا خودشان مطرح کردند؟
آن زمان برادرهای من در کانون نشر حقایق اسلامی استاد تقی شریعتی به کلاسهای قرآن میرفتند و ایشان را میشناختند. به برادرها گفتم پسر ایشان چنین درخواستی از من کرده و من مخالفم. برادرم گفت چرا با خودش حرف نمیزنی، به خودش بگو مایل نیستم. گفتم به عنوان یک همکلاسی پسر خوبی است اما من او را نمیخواهم. گفتند چرا پیغام و پسغام میفرستی، خودت بنشین و حرف بزن. یک بار کلاس عربی در خانه ما بود، علی آن موقع به ما درس میداد، من هم سر حرف را باز کردم و گفتم راجع به مطالبی که گفتید، وضعیت جور نیست. خانواده شما به لحاظ فرهنگی با خانواده ما فرق میکند. البته پدرم مذهبی بود و خادم آستان قدس اما به اندازه خانواده استاد تقی شریعتی سنتی نبود. گفتم از نظر فکری و خانوادگی با هم جور نیستیم. گفتم که ضمنا میخواهم درس بخوانم و باید دکتر شوم. هر بهانهای که میآوردم، علی جواب خودش را داشت. گفت اتفاقا خیلی خوب است که ادامه تحصیل میدهید و من حامی شما خواهم بود. البته هر چه که آن روز گفت بعدها پایش ایستاد. هر چه میگفت همان بود.
پس نهایتا همان صحبتها افاقه کرد و شما قبول کردید؟
نه! به برادرها گفتم این پسر را میشناسم اما خانوادهاش را نه. برادرم گفت کاری ندارد میرویم ببینیم. درشکه گرفتیم و رفتیم ببینیم خانوادهشان چطور هستند. شوهرخواهرش آمد دم در، برادرم دکتر رضا گفت علی شریعتی خانه است، گفتند نه. گفتیم استاد محمد تقی، گفتند نه. خب نمیشد بگوییم آمدهایم خانمها را ببینیم این شد که برگشتیم. میخواستیم ببینیم مادر و خواهرش چطور آدمهایی هستند.
البته در این موارد معمولا کسی را میفرستند. شما خودتان برای تحقیق محلی رفتید ؟
بله، علی هم همیشه با شیطنت میگفت آمدی خواستگاری و راهت ندادم! گفت که آن روز خانه بوده.
پس بالاخره افتادید در کوران زندگی؟
خلاصه ازدواجم با میل خودم رقم خورد.زن مستقلی بودم. بعد از ازدواج هم علی از پایان نامه فوق لیسانسش دفاع کرد، شاگرد اول شده بود و مقدمات رفتنش به پاریس فراهم شد و یکسالی از هم دور افتادیم . همان موقع نامههای عاشقانه مینوشت. میخواهیم به زودی آن مجموعه نامهها را در قالب نوشتههای جوانی چاپ کنیم.
خب چرا زودتر از این چاپ نکردید؟
نگران قضاوتها بودم؛ اینکه نگویند فلانی برای خودش قبایی از این نامهها ساخته است. بالاخره توی این کتاب مدام نوشته «ماهم، شاهم، عزیزم». البته که چاخانهایی هم دارد. بد نیست مردم بدانند که با این چاخانها سر من را کلاه گذاشته بود. در این نامهها علی نوشته: «اگر زبان بخوانی با یک زبان یک نفری و با دو زبان دو نفری. دلم میخواهد انگلیسی بدانی و کتابهای من را به انگلیسی ترجمه کنی.» ولی همینها را به دلیل سوء تفاهماتی که ممکن بود به دنبال داشته باشد تا به حال چاپ نکردیم. وقتی با دیگران مشورت میکردم، برخی میگفتند ممکن است با چاپ نامهها شخصیت شریعتی تقلیل پیدا کند و سبک شود. در عین حال خیلیها میگویند اصالت چاپ آن تا زمانی باقی است که خودت زنده باشی. حالا قرار شده به زودی این نامهها را منتشر کنیم. شاید تا زمان نمایشگاه.
بالاخره شریعتی همسر شما بود و این نامهها را در سال اول زندگی برای شما نوشته بود؟
حرف مردم همیشه است. جایی در همین نامهها نوشته بود: دلم میخواست آنجا میماندم نه اینکه زنی را که دوستش داشتم، رها کنم. نمیخواستم به این زودی سفر بروم.
پس خیلی زود پس از ازدواج تنها شدید؟
بله، آن موقع دوباره برگشتم خانه پدرم. باردار هم بودم. پدرم مریض شده بود و روزگار سختی بود. از روز اولی که ازدواج کردم، کارمند بودم. مهر 1337 استخدام آموزش و پرورش شدم. علی نظام وظیفه نرفته بود و حقوقش را قطع کردند. من با لیسانس استخدام شدم و علی با دیپلم دانشسرا چند سال قبل استخدام شده بود. 240 تومان علی میگرفت و من 360 تومان. با این پول باید زندگی را مدیریت میکردم و کمکی هم برای علی میفرستادم. در این نامهها درباره این نوشته که حقوقی نداشته و زندگی سختی داشتیم. به هر حال زندگی سختی شروع شد. علی رفته بود و زندگی را خودم میچرخاندم. علی در همین نامهها نوشته که انتظار چنین سختیهایی برای تو نداشتم اما تو شرایط را پذیرفتی و میدانی هدفمان آینده دانشگاهی و تحصیلات است. میگفت همه این سختیها روزی بازدهی دارد. خلاصه احسان به دنیا آمد. علی آن موقع ایران نبود.
و شما هم سرانجام راهی پاریس شدید. زندگی در پاریس چطور بود؟
من زمینی به پاریس رفتم. اول فکر میکردیم میشود از سوئیتهای دانشگاه استفاده کرد اما باید توی نوبت میماندیم. خلاصه تا سه سال که آنجا بودیم، زندگی در هتل و مهمانسرا در جریان بود. آنجا کار میکردم، درس میخواندم و مسئولیت بزرگ کردن بچهها با من بود. بچهها را مهدکودک میگذاشتم. البته علی هم کمک میکرد. احسان را نگه میداشت و من میرفتم سر کلاس و یا سالن ناهارخوری، غذا میخوردم و بالعکس. بعد که مهد کودک پیدا کردیم دوباره مسئولیتها روی دوش خودم افتاد. صبح هوا که تاریک بود احسان را میبردم مهدکودک و تا 6 عصر مشغول درس بودم و بعد دنبال او میرفتم. البته علی در درسها خیلی به من کمک میکرد؛ هم در بزرگ کردن بچهها و هم در درس من. اما در کار خانه همراه نبود. دنبال فعالیت های سیاسی بود در کنار درسش. علی مثل شاپرهای بود که از روی این گل به گل دیگری و از این شاخه به آن شاخه میپرید. از جامعهشناسی ادیان به تاریخ و از تاریخ به جامعهشناسی سرک میکشید و برایش مهم نبود که فقط تزش را بگذراند. اما برای من تمام کردن تز مهم بود و جلب رضایت استاد. گاهی اوقات کلاس فوشه کور را – درباره عطار- میرفتم. ولی علی همه کلاسها را میرفت از هانری ماسه گرفته تا ژاک برک و ماسینیون.
هیچوقت نمیخواستید مثل او باشید؟
نه توانش را داشتم، نه میخواستم و نه فرصتاش بود. علی واقعا به آموختن علاقهمند بود. من ولی فقط یک هدف داشتم، اینکه دکترایم را بگیرم و بچهها را خوب بزرگ کنم.
کاری که شما کردید در دوره خودتان خیلی مهم بود. اما آیا حدی برای پریدن زنها وجود دارد؟ آیا ذهن شما آنقدر که ذهن مرد دنبال کشف جهان تازه بود، به این مسیر نرفت؟ آیا برای پوران شریعت رضوی کشف و تخیل مهم نبود، یا وقتش نبود یا …
مساله سر این است که من و شما آرزوهای بزرگ داریم که این شویم یا آن. اما این آرزوها باید با امکانات هم جور دربیاید. نمیشود همینجوری روی هوا آرزو کرد.
منظورتان از امکاناتی که میگویید نداشتید چیست؟
در شرایطی که من نانِ شب ندارم و باید برای بچهها امکان رفاه نسبی فراهم کنم، چطور باید به فکر کشف باشم. در شرایطی که از نظام مراقبتی مادر و خانواده به دور افتادهام و بنا ندارم از کسی کمک بگیرم، چطور میتوانم رویاپردازی کنم. زندگی به من آموخته که باید واقعبین باشم. من علی شریعتی نیستم که از کلاسی به کلاس دیگر بروم. خیلی تلاش میکردم، خب من خیلی چیزها میخواستم اما باید دید چه چیزی برای من فراهم بود. من باید کلاس خودم را میرفتم، جواب استادم را میدادم، بچهها را از مهد بر میداشتم و خب اگر به شما بگویم میخواستم پژوهشگر بشوم، دروغ است. شاید یک وقت روی هوا میگفتم میخواهم نویسنده و مترجم بشوم اما اصلا وقت اجازه نمیداد. علاوه بر اینکه من از مشکلات شوهرم حرف نزدم، شوهری که در پاریس هم به زندان افتاده، دایم باید برای «ایران آزاد» آن موقع مطلب مینوشت و خیلی حواسش جمع زندگی نبود. خب باید این را هم در نظر بگیرید که من این شوهر را هم باید بگردانم. یعنی آن موقع به جای 3 بچه، 4 بچه داشتم. حتی اگر علی وقت نمیکرد برای پدر و مادرش نامه بنویسد، باید برای آنها نامه مینوشتم که نگران نشوند. خلاصه اینکه در روزهای زندگی در پاریس کارگردان 4 نفر بودم.
سوای اینکه نگاه شما واقعگرایانه است، آیا رویا و تخیل نداشتید؟ گفتید رمانتیک نبودید، شاید اصلا موضوع دیگری پیش چشم شما بود؟
فکر میکنم اگر شوهرم کمک میکرد و اگر مجبور نبودم بار او را هم بکشم، اوضاع برای کارهای خودم مساعدتر بود. ولی وقتی میگفتم باید امروز این چیزها را بخریم، میگفت چشم و بعد میرفت و غیبش میزد. خب من خیلی فرصت برای رویاپردازی نداشتم. شب میآمد و میدیدیم از وعدهها خبری نیست. حتی یادم هست بچه گوشش درد گرفته بود. از شب تا صبح توی یک اتاق از ناله خوابش نمیبرد. فردا شب احسان خانه نبود و علی اصلا نفهمید بچه کجا است. بعد از دو روز گفت پوران! احسان کو؟ اشکم در آمد و گفتم دو روز است که احسان بیمارستان است و گوشش را عمل کردیم. دادم به آسمان رفت. این زندگی برای من فرصت تخیل نمیگذاشت. از وقتی احسان را حامله بودم دنبال این بودم که انگلیسی بخوانم اما تا الان هم این زبان را خوب فرا نگرفتهام. هی کلاس رفتم و هیچوقت فارغ بال نبودم برای اینکه تمرکز کنم و کار خوبی انجام دهم. من نمیتوانستم رویاپردازی کنم.
روایتهای دیگری هم از زندگی با علی شریعتی در خاطرتان هست؟
موقع دنیا آمدن سوسن، علی خانه نبود، درد زایمان شروع شد و به جای درد زایمان، درد تنها ماندن بچه سه ساله- احسان- به جانم افتاد. سوال دیگرم این بود که در این وضعیت علی شریعتی کجا است؟ در خانه هم تلفن نبود. از 4 طبقه پایین آمدم و خودم را به کافهای در زیرزمین رساندم و تلفنی از آقای هراتی پرسیدم، علی کجا است؟ برو علی را پیدا کن. در بیمارستان به امام رضا متوسل شدم. فردا ظهر علی آمد. مجبور شدیم طفلکی احسان را 15 روز توی پرورشگاه بگذاریم. شب تولد سارا هم نصف شب بود و علی خانه نبود. حالا این بار دو تا بچه توی یک خانه و یک اتاق بودیم. باز هم به دنبال درد زایمان باید دنبال علی میرفتم. بالاخره علی آمد و من را به بیمارستان برد. این بار یک بچه دست من و دو بچه دست علی بود. بعد از پاریس و در بازگشت به ایران هم از این موقعیت ها برایم پیش می آمد. مثلاً خاطره دیگری که از علی دارم این است که میگفت وقتی دوستها به خانهمان میآید، فرقی نمیکند و هر چی در خانه داریم برایشان بیاور ولی وقتی خانواده از روستا و شهرستان میآمدند، خیلی اصرار داشت که همه چیز عالی باشد. مهمانها که میآمدند، خودش جیم میشد. نیم ساعتی مینشست و بعد از خانه خارج میشد. خب آن موقع من مجبور بودم تمام روز پای میهمانها بنشینم و علی پا به فرار گذاشته بود!
هر تولیدی، از تولید فرهنگی هنری گرفته تا تاریخی و سیاسی، تمرکز میخواهد. شما این تمرکز را نداشتید، خیلی از زنها هم این فرصت را ندارند. شاید اگر ساختارها حمایتگرایانهتر بود شما هم-نه بلندپرواز و رویایی- که زبانشناس برجستهای میشدید. ولی میشود اینطور گفت که مسائل زندگی روزمره از شما فرصت این تمرکز را گرفت؟
بله. تازه بعد از بزرگ تر شدن مونا بود که توانستم “طرحی از زندگی” را بنویسم. سرخوردگیها بههرحال مانع بلندپروازی بود. زندگی مانند جبر ما را احاطه کرده بود، باران میآمد و من پول نداشتم برای بچه بارانی بخرم، باید مدام از این اتاق هتل به اتاق دیگر اثاث کشی میکردم که ماموران متوجه اقامت بلندمدت ما در هتلهای پاریس نشوند، همه اینها به تعبیر من نوعی جبر بود. باید کار میکردم و پولش را برای خانه میآوردم و شوهرم گرفتار کار سیاسی بود. جبر زندگی مسائلی را به من تحمیل کرده بود و من دراختیار خودم نبودم. بله، خیلی از مسائل برای زنان ناشی از جبر محیط است و دست خودشان نیست. اگر این جبر نبود زندگی برتری را میخواستم. به نسبت توانایی زنان آن دوره برای این زندگی برتر تلاش هم کردم. صرفا بحث اداره بچهها و شوهر درمیان نبود. مشکلات خانواده پدریام هم بود. حالا تصورش را بکنید که انتظارات مردم هم به این مسائل اضافه میشد. همسر دکتر علی شریعتی بودن، کار راحتی نبود، در معرض قضاوت مدام بودم و حتی پوشش و نحوه لباس پوشیدن من هم فرصتی برای نقد علی میشد.
شما «طرحی از یک زندگی» را نوشتهاید که درباره زندگی با علی شریعتی است. آیا هیچ وقت نمیخواستهاید اثری مستقل از احاطۀ دکتر شریعتی بنویسید؟
راجع به حافظ دو جلد کتاب کار کردم و اتفاقا علی هم نظریاتش را در آن دو جلد نوشته، اما اینها را هیچوقت منتشر نکردم.
دلیل خاصی داشت که منتشر نکردید؟
این کتابها به دوره دانشجویی من باز میگردد و میخواستم بعدا منتشرش کنم. بعد از شهادت علی میخواستم این دو کتاب را چاپ کنم اما با خودم گفتم، الان مردم میگویند یک دفعه خانم شریعتی هم نویسنده شده. اینها دیگر جبر محیط است. راجع به مسعود سعد سلمان هم کار پژوهشی کرده بودم و امکان نشر نیافت، آن هم صرفا به خاطر ملاحظاتی که داشتم.
به این ترتیب فشار اجتماعی و قضاوت افکار عمومیهم بار سنگین دیگری بر زندگی شما گذاشت . گویی شما در تمام طول زندگی مجبور بودید حفظ آبرو و شان و شخصیت فرد دیگری را به دوش بکشید؟
شاید اینطور باشد، بالاخره حقیقت این است که آبرو و شخصیت آن فرد از من خیلی بالاتر بود. باید حقیقت را دید. من در مقابل درخشش کارعلمی- فرهنگی علی شریعتی، نور و کاراییام کمتر بود. شرایط فردی بزرگتر از خودم را رعایت کردم. من همیشه به فعالیت اجتماعی علاقه داشتم و از نظر فرهنگی زن مستقلی بودم و همان موقع مشغول مدرسه سازی شده بودم .زمانی که در آموزش و پرورش بودم بانی ساخت 7 مدرسه بزرگ در تهران شدم؛ در روزهای اول انقلاب. البته با همکاری هواداران علی شریعتی. هدف اصلی ساخت مدرسه در جنوب شهر تهران بود، جنوب شهری که مدارسش سه شیفته بود و خوشبختانه توانستیم مدارسی را آنجا بسازیم. اگر منظورتان علاقه به کارهایی به جز خانهداری و بچهداری است، اینها جزو فعالیتهای شخصی من بوده است، گاهی کمتر وقت و مجالش بود و گاهی بیشتر. و یک نفر همان موقع به من پیشنهاد داد که وکیل تهران شوم. گفتم نمیتوانم وکیل تهران شوم، از وکالت چیزی سرم نمیشود. گفتم شما که در تهران وکیل دارید، خانم دستغیب. علاوه بر وکالت پیشنهادهای دیگری مطرح بود؛ از معاونت در وزارتخانه گرفته تا رییس سازمان زنان. اما هیچکدام را نپذیرفتم.
دلیلش چه بود که این دعوتها و درخواستها را که اتفاقا میتوانست وسوسه کننده باشد نپذیرفتید؟
اول اینکه شناخت خوبی از خودم داشتم و میدانستم این کارها خیلی به روحیه من نمیخورد. دوم اینکه میدانستم در پس این سیاسی بازیها، کسی به فکر پوران شریعت رضوی نیست، بلکه همه به دنبال نام علی شریعتیاند. حتی به صراحت در برابر برخی پیشنهادها میگفتم:« شما نیامدید به سراغ پوران شریعت رضوی، شما رای علی شریعتی را میخواهید، علی شریعتی نیست و من نمیتوانم به جای او نظر بدهم.» ولی خب هزینهها کماکان بر سر ما بار بود، نمونهاش اینکه مجاهدین انقلاب اسلامی سال 58 جزوهای در آورده بودند و به کنایه نوشته بودند که عصر شهربانوگری به پایان رسیده و این خانم – منظورشان من بودم- میخواهد چنین و چنان کند. حتی وقتی برای عضویت در هیات علمیدانشگاه تهران اقدام کردم، پذیرش نشدم و این فرصت به یکی دیگر رسید. پیشنهادهای دیگر را هم نپذیرفتم چون میدانستم اینها چهار صباح است و هرگز کار رسمی نگرفتم. تنها همان کارهای خیریهای بود و مدرسهسازی. البته همین که ده تا مدرسه ساختم، همین که نشر آثار شریعتی را یکه و تنها پیش بردم و حتی تا سیستم آبرسانی مزینان هم کمکهایی کردم، نشان میدهد که فعالیتهای شخصیام را ادامه دادم. فعالیت به عنوان یک ناشر در جهان مردسالار بعد از انقلاب به هر حال کار سادهای نبود. خلاصه اینکه زیست در سایه شریعتی هم محدودیتهایی ایجاد کرد برای من و هم فرصتهایی.
در همه این سالها هیچوقت احساس زن سرکوب شده را داشتید؟
بله. از سال 58 آموزش و پرورش یکجوری عذر من را خواستند. آن هم بعد از مدرسههایی که ساختم و کارهای تاثیرگذاری که انجام دادم. برای نمونه مدرسهای با همکاری آقای نویدِ حسینیه ارشاد در انتهای خیابان قزوین ساختم. گفتند مدرسه پسرانه است. به دخترها گفتم زیر بار نروید و همان موقع میز و صندلی بردیم به مدرسه. خبر در اداره پیچید که دخترها مدرسه را تسخیر کردند. همین کارها هم بالاخره کار دستم داد. بهانه خندهدار دیگر برای نیمچه اخراج و خانه نشینیام این بود که شما دکترا دارید و در شان شما نیست که به مدرسه بیایید! از سال 58 به مدت 4 سال صرفا میرفتم مدرسه و امضا میکردم و میآمدم خانه اما به من کلاس نمیدادند. معلوم است که حس سرکوب داشتم.
این واکنشها به خاطر فضایی بود که درباره شریعتی ایجاد شده بود؟
هم این و هم اینکه قدرت مدیریتی پیدا کرده بودم. شاید ترسیده بودند. هفت تا مدرسه بزرگ ساخته بودم. شوخی نیست. یکی از آنها 48 اتاقه بود. آقای فرمانفرماییان برای ساخت یکی از مدارس، زمین دخترش را به ما داد. خلاصه گفتنش هم سخت است اما حذفم کردند. گفتند حیف است که اینجا درس بدهید و بازنشستهام کردند. به حکم جبر خانه نشین شدم. اما خیلی ناراضی نیستم، بالاخره هر کسی سرنوشتی دارد.
و دست تنها رفتید دنبال نشر آثار شریعتی ؟
بله. مدیریت دفتر نشر آثار شریعتی را به عهده گرفتم که تا قبل آن با نظارت حسینیه ارشاد صورت می گرفت. از سال 58 تا 67 تقریباً همه آثار شریعتی را با همکاری دو تن از دوستان به چاپ رساندم؛ آقایان امیر رضایی و مجید شریف. از سال 78 هم بنیاد فرهنگی علی شریعتی را به راه انداختم که در حال حاضر بر چاپ و نشر آثار شریعتی نظارت دارد.
کمی هم از مدیریت نشر بگویید و چالشهایی که در این مسیر داشتید. حتما روحیه مردسالاری که از کودکی و خانواده به ارث برده بودید به کمکتان آمد که توانستید انتشارات را مدیریت کنید؟
بعد از مرگ علی در سال 56، نه جلد اول مجموعه آثار شریعتی در اروپا انتشار یافت و به اصطلاح پروژه اش کلید خورد تحت نظارت دوستان خارج از کشور، “اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان در اروپا، کانادا و آمریکا” و به سرپرستی دکتر حسن حبیبی و صادق قطب زاده و دیگران و با نظارت مالی حسینیه ارشاد در ایران . بعد از انقلاب اما کم کم کارها را خودم ادامه دادم. دکتر حبیبی تا جلد یازده را آماده کرده بودند. من ترجیح می دادم مدیریت چاپ را به عهده بگیرم تا خیلی محدود به رعایت اعمال نظرها نباشم.
چه اعمال نظری؟
مثلاً این کتاب چاپ شود و آن کتاب نه. به دکتر میناچی گفتم من این توانایی را دارم و ضرورتی نمی بینم که تابع مصلحت های چاپ و نشر این یا آن کتاب شوم. صحبت از امکانات مالی شد و ضرورت آن و جواب من این بود که نهایتا 4 تا قالیام را میفروشم. محروم رادنیا می گفت: “کتابهای شریعتی چنان پر تیراژ است که عملاً می تواند خودگردان باشد”. مثلاً «فاطمه فاطمه است» تیراژش صد هزار بود. بچهها که اروپا بودند، ناشر همین کتاب آمد و 250 هزار تومان حق تالیف داد. سال 62 پرفروشترین کتابها، کتابهای شریعتی و صمد بهرنگی بود. تیراژ کتابهای صمد 4 میلیون بود و کتابهای شریعتی 8میلیون.
بعد از انقلاب با دوره دوری از بچهها چگونه کنار آمدید؟ دوری از بچهها چطور گذشت؟ گویا هشت سالی دیدار میسر نشد.
بچهها را سال 61 فرستادم اروپا. مشکلات زیاد بود. یک بار هم در خیابان انقلاب غش کردم و افتادم. اصلا نمیخواهم از این مشکلات حرف بزنم. احسان سال 60 از ایران رفت و سوسن و سارا هم 61. اعصاب من متشنج بود. باید از نظر مالی مواظب بچهها میبودم. من هم ممنوع الخروج بودم و بنابراین بچههای 18، 19 ساله را فرستادم و نتوانستم بروم و ببینمشان. البته خوشبختانه یکی از شانسهای من داشتن بچههای خوب است. با کار خودشان و درآمدی که داشتند درس خواندند. آن موقع بچهها با کارهای دانشجویی زندگی می گذراندند. من نمیتوانستم پول زندگی و تحصیل سه تا بچه را در خارج تامین کنم. میجنگیدم و مثل خروس جنگی بودم. همین الان هم میبینم فلان شخصیت مینشیند و از ارادت به دکتر حرف میزند، خیلی عصبی میشوم. کدام ارادت؟ شما باشید حرص نمیخورید؟ من هشت سال بچههایم را ندیدم. مدام تهدید وجود داشت. آن سالها خیلی بد بود. سه تا بچه ایران نبودند و همۀ فشار روی مونای کوچک بود. اضطراب داشتیم.
نگاه بچهها به زندگی پر فراز و نشیب شما و پدرشان چگونه بود؟
اینها طلب کار هم هستند. (خنده) بابای اینها گل بی عیب بود.
طرحی از یک زندگی روایت شما است از زندگی با شریعتی، آیا نگارش این کتاب واکنشی هم در جامعه داشت که انتظارش را نداشته باشید؟
خب! برخی میگفتند اسطوره شریعتی شکسته شد و برخی هم نقد میکردند که نباید اینطور مینوشتی و… بله، این کتاب اتفاقا تعریف و تمجید های متداول و کلیشه ای زنی از همسرش نیست. واقعیت یک زندگی است، شاید نوعی اسطورهزدایی از شریعتی هم باشد. متهم بودم به اینکه اسنادی را رو کرده که افشاگری بوده. به هر حال هر روشنفکری و هر مردی، شاید در زندگی شخصیاش اسطوره نباشد. شریعتی روح شیدا بود.
به هر حال مرگ شریعتی در زندگی شما یکباره اتفاق افتاد، چیزی بوده که مثلا میخواستید به او بگویید و فرصتاش پیش نیامد؟
مرگ ناگهانی علی، در آغاز اصلاً فرصتی برای سوگواری و فکر کردن برایم نگذاشت. حال بچهها اصلا خوب نبود. چهرهشان مات شده بود و خیره به جایی نگاه میکردند. دیدم اوضاع خیلی بد است و اگر نجنبم اینها هم از دست میروند. بردمشان دکتر. بچهها هنوز غم زده بودند که یک عصر در پاریس دست تنها رفتم برایشان خرید کنم که مونای کوچک تقریباً رفت زیر ماشین (دستم پر بود) و خدا رحم کرد آسیبی ندید. به خانه که رسیدم این بار داد و فریاد کردم که پدرتان مرده، من چه کار کنم. زندگی را شروع کنید، این که وضعش نیست. خلاصه وضعیت استرس زایی بود. بعد از اتقلاب هم که بچه ها به ایران برگشتند و دوباره در سال 61 ضرورتاً باید به خارج می رفتند باز دست تنها بودم. سوسن نمیرفت و به هزار مکافات بالاخره فرستادمشان فرانسه. علی رفته بود، اما مشکلات من تازه شروع شده بود. اضطرابها با مرگ علی بیشتر شد. برخی میگویند تو چرا بد خلقی، این زندگی با این همه اضطراب و آشفتگی برای آدم اعصاب نمیگذارد. همهاش جبر بود. اما بالاخره در همان شرایط بچهها را اداره کردم و الان هم شکر خدا همه خوبیم. علی مرد اجتماعیِ مهربان و مردمی ای بود، هدف مشخصی داشت، جانی شیدایی داشت و من باید با مرگ زودرسش بار زندگی را بر دوش می کشیدم. به اندازه علی توان و استعداد نداشتم، نابغه نبودم و هدفهای آنچنانی هم نداشتم.
پوران خانم، چکیده برداشت شما از تجربه زیست زنانه در یک زندگی پر از فرازونشیب با حضور یک مردی شبیه دکتر علی شریعتی چیست؟
توی ابرها زندگی نمیکنم. زنها باید مدام مشغول چند مسئولیت و نقش باشند و همین زندگیشان را متفاوت میکند. در زندگی مشترک یک نفر باید کوتاه بیاید و اغلب آن یک نفر هم زن خانواده است. با این همه علی رغم این محدودیت ها و تهدیدها من معتقدم که زنان باید امکان خودیابی را برای خود فراهم کنند؛ به عبارتی تهدید ها را به فرصت بدل کنند.