خاطرات محمود عمرانی
خودش از تصویرش بزرگتر بود
یادواره هفدهمین سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی
محمود عمرانی
از دوستان علی شریعتی در حسینیه ارشاد
منبع: میعاد با علی، تهران ، انتشارات تفکر، چاپ اول بهار ۱۳۷۳، قطع وزیزی، ۳۱۲صفحه ، تیراژ ۳۰۰۰
تاریخ: بهار ۱۳۷۲
من یک برداشت شخصی از شریعتی دارم که باید اینجا عنوان کنم. معمولاً شخصیتها مانند نویسنده، هنرمند، فیلسوف، ادیب یا اهل سیاست یا شخصیتهای اجتماعی دیگر دو سیما دارند، یکی سیمای بیرونی که مردم میبینند و یا تصور میکنند، دیگر سیمای درونی، خصوصی که دوستان و نزدیکانش میشناسند. شخصیتها معمولاً از تصویری که انسان از دور از آنها میسازند کوچکترند مثلاً استادی در دانشکده داشتیم که آدم پرآوازه و مشهوری بود الان هم خیلیها میشناسند. نویسنده، روانشناس، صاحب مکتب روانشناسی خاصی بود. کتابهایی هم در این باب نوشته بود من ابتدا تصور و تصویر دیگری از او داشتم امّا وقتی که با ایشان از نزدیک آشنا شدم تصورم عوض شد، میدیدم با وضعیت تطبیق نمیکند. دورانی که من در زندان بودم، خیلی از شخصیتها و رجال سیاسی فعلی در زندان مراوده داشتیم. تصویری که پیش از آشنائی از دور داشتیم، با آنچه از نزدیک در زندان از آنها پیدا کردم کاملاً متفاوت بود از نزدیک میدیدم بسیار کوچکتر از سیمای بیرونی خودشانند. برخی از شخصیتها مطابق تصویرشان هستند یعنی شما تصویری از یک نویسنده در ذهن حداکثر دارید و بعد با او برخورد میکنید میبینید که، خیلی خیلی پرش در حدی است که حالا میبینید. شریعتی برعکس بود یعنی خودش از تصویرش بزرگتر بود تصوّری که هر کسی از شریعتی داشت یا از طریق آثارش بود یا از دیگران شنیده بود. امّا اگر از نزدیک میدیدش میدید که خودش از تصویرش بزرگتر بود. دوستانی هم داشتیم که همین برداشت را داشتند. چند خاطره از شریعتی دارم که چون برایم جالب است لذا برای شما نقل میکنم.
اوّلین دریافتی که هر کس از شریعتی داشت سیگار کشیدنش بود. شریعتی سیگار را با سیگار روشن میکرد این برای کسانی که ندیدهاند شاید جالب باشد.
شریعتی بسیار بدقول و بینظم بود اگر با کسی وعده میگذاشت با چندین ساعت تأخیر انجام میشد. اوّلین باری که به منزل ما که نزدیک حسینیه ارشاد بود آمد، خیلی دیرتر از وقت قرار آمد ما از او خواهش کردیم که بعد از کلاس درس به منزل ما تشریف بیاورند ایشان پذیرفتند ما از ساعت شش که حسینیه کارش تمام شد به منزل آمدیم و منتظر شدیم. میزی و صندلی در حیاط آماده کردیم و گفتیم از ۶ تا ۷ ممکن است بچهها دور و برش باشند بعد هم خواهد آمد، از حسینیه تا منزل ما دو دقیقه راه بیشتر نیست تا حدود ده شب منتظر ماندیم و نیامد ما دیگر ناامید شدیم که یکبار دیدیم زنگ در به صدا درآمد با اینکه قرار ساعت ۶ تا ۵/۶ بود امّا او ساعت ۵/۱۰ آمد از آنطرف تا سحر نشست. کلاسهای درسش همینجور بود. حسینیه ارشاد هم به همین صورت بود ساعتی که قرار بود معمولاً نمیآمد. شریعتی غیر از این که سیگار زیاد میکشید و نظمی هم نداشت خوابش هم همینطور بود. غالباً اتّفاق میافتاد مثلاً ۱۲ شب میآمد، مینشست به صحبت تا ۸ و ۹ صبح بعد همه بیحال میافتادیم و او سرحال و این در حالی بود که میدانستیم و یا خودش نقل میکرد که شب پیش هم جایی بوده یعنی تا ۳۶ ساعت بیخوابی مدام برای او عادی بوده و این برنامه معمولی زندگیش بوده است و باز شریعتی نقل میکرد از پدرش که او با من در این زمینه قابل قیاس نیست. استاد از بیخوابی تبدیل به ناله شده بود منتها همانطور که حرف میزد صدایش ناله بود و همان موقع پشت تریبون فرضاً راجع به امام حسین یا حضرت علی … آنچنان فریاد میزد که آدم درمیماند که آدمی که از زور بیخوابی حرف زدنش تبدیل به ناله شده بود چه جوری آنجا مانند شیر میغرد و این حالت را در شریعتی میدیدیم در محافل دوستان از هر چیز گپ میزد همه ما را خسته میکرد ولی خودش سرحال بود.
خاطرهای که نقل میکنم مطلبی است که خود دکتر نقل میکرد برایم جالب است و لذا برای شما نقل میکنم. در سال ۱۳۳۶ شریعتی در ارتباط با فعالیت سیاسی در نهضت مقاومت ملی خراسان دستگیر و همراه با پدرش و عدهای دیگر به تهران آوردند. جوانی در حدود ۲۴ سال اوایل فعالتهای سیاسیاش بود. یکبار تیمور بختیار فرماندار نظامی تهران در راهروی زندان پرسید، شریعتی کیست؟ نشانش دادند، نگاهی باو کرد و گفت شریعتی که میگویند تویی؟ ما خیال کردیم که فیل گرفتهایم (البته این اشاره است به کم جثّه بودن شریعتی).
خاطره دیگری نقل میکرد که بد نیست شما هم بدانید. این را بگویم که شریعتی درباره خودش هیچ چیز ناگفته ندارد، در تمام نوشتههایش خودش را مستقیم و یا غیرمستقیم توصیف کرده است. بسیاری از توصیفاتی که وی از حضرت علی(ع) کرده است، بنظر من، خودش را توصیف کرده است نه اینکه حضرت علی این ویژهگیها را نداشته امّا دریافت شریعتی شناختش از علی بیشتر شناختش از خودش بود و وقتی که او را توصیف میکرد، بنظر من خیلی جاها بطور مشخص میشود توضیح داد که خودش را توصیف میکرد. مثلاً دریافتی که شریعتی از گریه علی در چاه دارد و سر در حلقوم چاه بردن وی که به زیبائی توصیف کرده از خودش سخن گفته است. البتّه واقعیت تاریخی وجود داشته ولی چون شریعتی سنخیتی بهلحاظ روحی و فکری و سرنوشت اجتماعی با کسانی چون علی و سلمان و ابوذر داشته است و به خوبی آن واقعیتها را لمس کرده و درواقع در ضمن بیان و تصویر هنرمندانه آن شحصیتها، خودش را تصویر و توصیف کرده است. البته یک تذکر بود که باید بگویم.
نقل میکرد زمانی که در فرانسه بود و اوج انقلاب الجزایر ایشان هم دانشجو بوده و با نهضت آزادیبخش الجزایر همکاری داشت. در یک تظاهراتی که بخاطر کشته شدن لومومبا که در فرانسه برگزار کردند، پلیس فرانسه بر تظاهرات حمله کرد تعدادی دانشجو را دستگیر کرد اینها را در زندان بنام (سیته) زندانی میکند. توصیف میکرد زندان را که زیرزمینی بوده است فضای بازی داشت که فقط تعدادی ستون داشت ظاهراً زیرزمینی بود که از قصرهای قدیمی بوده است. در زندان دانشجوهای کشورهای مختلف بودند و اینها دوتا، سه تا، پنج تا، حلقههائی در کنار هم از این ستونهای زندان تشکیل داده و شروع به بحث سیاسی میکنند، یکی از این حلقهها مربوط به شریعتی با «مسیو گیوز» که از کشور توگو بود، شریعتی نقل کرد که گیوز بعد از انقلاب در آن کشور وزیر فرهنگ شد. یواش یواش حلقههای مجاور شکسته شد و دیگران جذب بحث اینها میشوند این حلقه بزرگ میشود، تا اینکه کل آن جماعت خواهش میکنند که شریعتی و گیوز این بحث را مجدداً آغاز کنند و اینها مجدد شروع میکنند. و بعدها در فرانسه تحت عنوان گفتوگوهای مسیو شریعتی و مسیو گیوز چاپ میشود که بحث مربوط به جهان سوّم و مشکلات جهان سوّم و انقلاب در جهان سوم بوده است.
خاطرهای دیگر نقل میکرد از انقلاب سفید. قبل از اینکه در ایران انقلاب سفید مطرح شود حسنعلی منصور مأمور میشود از طرف رژیم که به خارج از کشور برود و دانشجویان اپوزیسیون ایرانی را جذب و لااقل آماده بکند. منصور به گفته شریعتی با شعارهای انقلابی و دست پر از پول به خارج میرود و البته در آن زمان مرکز فعالیت دانشجویان ایرانی در فرانسه بوده است، در آنجا منصور نشستها و جلسات مختلف و سمینارهای متعددی برگزار میکند و با دانشجویان صحبت میکند. حالا از یکطرف دست پُر از پول و از طرف دیگر شعارهای بسیار پرشور انقلابی، در این گفت و شنودها بسیاری از افراد اپوزیسیون جذب از جمله آنها هوشنگ نهاوندی، عالیخانی و هدایتی بودند. ظاهراً دو نفر جذب نمیشوند، دو نفر یکی شریعتی و یکی صوراسرافیل نامی که پسر جهانگیرخان صوراسرافیل بود این دو نفر در یکی از جلسات که جمعیت زیادی آمده بودند موضع میگیرند. در یکی از این جلسات منصور میگوید: شما چهکار میخواهید بکنید، رژیم در ایران میخواهد خودش انقلاب بکند، شما مگر نمیخواهید کشاورزی را حل بکنید، اصلاحات ارضی بکنید، مگر نمیخواهید به کارگرها برسید، ما میخواهیم انقلاب بکنیم، انقلاب نه برنگ سیاه یا برنگ سرخ، میخواسته بگوید انقلاب سفید که شریعتی از وسط جمعیت داد میزند (زرد) و این جمله جلسه را بههم میریزد و جو جلسه مُتشنج میشود و بعد کتابی یا مقالهای مینویسد تحت عنوان «انقلاب زرد یا تیری که کمانه میکند» آن کتاب را من اینجا ندیدم ولی خودش گفت که در کتابخانه ملی فرانسه به امانت گذاشتم لابد باید در کتابخانه ملی فرانسه وجود داشته باشد. خلاصه او از حرکتی که میخواهد در ایران شکل بگیرد، تحلیلی میدهد. خلاصه این تحلیل آن بوده است که رژیم دارد تیری پرتاب میکند که این در نهایت کمانه میکند و به خودش میخورد و خودش را از بین میبرد.
یکبار در پلههای حسینیه یکی از دانشجویان به دکتر رسید، گفت نظر شما راجع به چادر چیست؟ گفت من بزاز نیستم، خیلی کوتاه، یک کار دکتر شریعتی این بود، گاهی اوقات سئوالهای تیز و معنیداری از او میکردند و میخواستند از او بُل بگیرند، او در این مورد با طنز و هوشیاری تمام جوابی میداد، اگر شنونده واقعاً دنبال پاسخ سئوالش بود، پاسخش را میگرفت، اگر هم میخواست بُل بگیرد بهعنوان یک حربه و یک وسیله علیه شریعتی استفاده کند، نمیتوانست.
باز خاطرهای نقل میکرد که مربوط است به زمان بازگشت او به ایران در سال ۱۳۴۴ امّا لازم است که در همینجا یک خاطرهی یا نکته دیگری را هم بگویم.
شریعتی میگفت بعد از اینکه درسم تمام شد حدود یک سال فکر و مطالعه کردم که چکار بکنم، شرایط ایران چگونه است و مناسبترین حرکت سیاسی چه میتواند باشد. میگفت من امکاناتی داشتم میتوانستم در اروپا بمانم و در همانجا در قالب اپوزیسیون سیاسی فعالیت کنم میتوانستم فرضاً در یکی از کشورهای همسایه یک ایستگاه رادیوئی بگیرم و از این طریق کار بکنم؛ و یا میتوانستم یک تشکیلات زیرزمینی راه بیاندازم. امکاناتی که بود همه را بررسی کردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که به ایران بیایم و از داخل به کار فرهنگی بپردازم. چهار راه مشخصاً ذکر کرد که برایش مطرح بود و از بین چهار راه، راه چهارم را انتخاب کرد یعنی همان کاری که انجام داد. هنگام ورود شریعتی و خانوادهاش به ایران سر مرز او را میگیرند و مستقیماً او را به زندان قزلقلعه میآورند. در زندان قزلقلعه هنوز عدهای از بازداشتیهای حوادث ۱۵ خرداد بودند. در اروپا ۱۵ خرداد بسیار عظیم تحلیل شده و فکر کردند که واقعاً یک انقلاب تودهای مردمی مترقی بوده و دل بسته بودند به این حرکت، اوّلین برخوردش با بازداشتشدگان ۱۵ خرداد بوده است.
نقل میکرد که شب شد نگهبان بند آمد، یکی یکی از چراغها را خاموش کرد، پرسیدم چرا چراغها خاموش شد گفتند میخواهیم دعا کنیم، زندانیها شروع کردند به اَمّن یُجیب خواندن … با یک حال و سوز این اَمّن یُجیب را میخواندند که وقتی چراغ را روشن کردند چشم زندانیها و نگهبان بند مثل کاسه خون شده بود، در خارج شریعتی تصویر دیگری از انقلاب ایران و حوادث ۱۵ خرداد در ذهن داشته است، این وضعیت برای او ثقیل بود که آی بیائید و ما رانجات دهید.
یک ویژهگی شریعتی نوع برخوردش با خانمها و با بچّهها بود. کسانی که از نزدیک او را دیدهاند میدانند که برخوردش با خانمها واقعاً انسانی بود و بسیار به مسئله حقوق زن بها میداد، در حسینیه میزگردی تشکیل داد و درباره حقوق و مسائل زن صحبت شد که البته چاپ شده است، تعدادی خانمها دورش حلقه زدند و با او شروع به بحث کردند که به یکی از شرکتکنندگان میزگرد اعتراض داشتند. ظاهراً آن گوینده در صحبتهایش تجلیلی که از خانمها کرده بود این بود که خانمها مکمل آقایانند و مکمل بودن آن است که در خانه بنشینند و فرزندان خوب تربیت کنند، خانمها این را به شریعتی اعتراض میکردند که سمینار گذاشتهاید و میآیند از این حرفها میزنند، شریعتی در پاسخ گفت که تقصیر خودتان است تا شماها آنجا نشستهاید و اعتراض نمیکنید حقتان است که همین حرفها را به شما بزنند.
یکبار ایامی بود که مخالفین صحبتهای مختلفی میکردند، از جمله صحبتها این بود که در حسینیه ارشاد دخترها با مینیژوپ میروند، شریعتی از پشت تریبون آمد پایین و ما هم دنبالش بودیم، یک آقایی آمد و گفت، آقای دکتر شما از اسلام میگوئید و حرفهای اسلامی میزنید، میدانید دخترها در اینجا با مینیژوپ میآیند؟ شریعتی خیلی عصبانی شد، عصبانی که نه، منفجر شد. شروع کرد به فریاد کشیدن، اصلاً او را به این حالت ندیده بودم، با فریاد میگفت تو بیخود میکنی این حرفها را میزنی؟ به چه حقّی این حرفها را میزنی؟ خیلی هیجانی شده بود. آن آقا یک خورده جاخورد، اضافه کرد آنها میآیند، تو چرا نگاه میکنی، آن آقا دید خیلی بد شد، گفت من ندیدم، خانمم میگوید؛ شریعتی هیجانیتر شد باز فریاد کشید که حرف خانمت برای من حجت نیست، این برخورد یک برخورد عجیبی بود، بعدها مانند آتشفشانی که خاموش شود کسل و افسرده شد که چرا کسی اینجوری میبیند و فکر میکند.
این یک مورد عصبانیت فوقالعاده شریعتی بود امّا موردی هم بود که دیدم خیلی خندید. این مورد هم فوقالعاده بود. یک شب منزل ما بود. من جوانیهایم گرایشهای پانایرانیستی داشتم، خاک و خون را میخواندم که ارگان حزب پانایرانیست بود، در جلسات حزبشان شرکت میکردم، بعد که با شریعتی آشنا شدم آنها پس ذهنم مانده بود، میترسیدم که اینها را به شریعتی بگویم و فکر میکردم که ممکن است توی ذوقم بزند، یک شب آمد و باو گفتم راستی دکتر نظرتان راجع به پانایرانیستها چیست؟
البته فوری دلم میخواست که تأییدشان بکند، خندید و گفت که چطور؟ کتابشان را داری؟ گفتم آره، من مجموع آثارشان را داشتم، گفت بیاور تا ببینمشان، من یکی از آن کتابها را آوردم، کتاب را برداشت و شروع کرد به ورق زدن و خواندن، اینقدر در ذهنم مانده که پزشکپور آغاز شکلگیری حزب، حزب پانایرانیست را در آن کتاب توضیح میداد، در همان صفحه اول اینطور شروع کرده بود که وقتی نیروهای دشمن (متفقین) در شهریور ۲۰ وارد خاک ایران شدند، یک کودک یک سنگی را در آبادان به سمت تانک متفقین پرتاب کرد و از آنجا پانایرانیست ایران شکل گرفت. یک همچنین جملهای بود … دکتر شروع کرد به خندیدن، ما هم شروع کردیم به خندیدن دوباره خواند باز خندید آن شب این متن را میخواند و باز جلوتر میرفت و باز میخندید، جواب من را نداد ما همه شروع کردیم به خندیدن واقعاً آن شکلی که او میخواند ما هم بهطور طبیعی میخندیدیم. در عینحال من یا هر کس دیگر که در آنجا بود جوابش را گرفت، بعضی وقتها حس میکرد طرفش به موضوع حساسیت دارد امّا هیچوقت برخورد مستقیم با او نمیکرد، پاسخش را میداد، ولی نه مستقیم، آن شب هم مستقیم نگفت که پانایرانیست خوب است یا بد است، مستقیم وارد مسائل نشده، بعدها اشاره کرد که پانایرانیستها که در اروپا هم بودند چگونه عمل میکردند، این زمانی بود که احساس کرد گارد من شکسته و دید که حساسیتم کم شده، شروع کرد به توضیح دادن.
در آن سالها در حسینیه ارشاد از روحانیون تعدادی بودند از جمله سیدمرتضی شبستری و صدر بلاغی مطهّری که شریعتی هم که از مشهد آمد وقتی که بهتدریج شریعتی در حسینیه جا افتاد، آنها احساس کردند که باید خودشان را کنار بکشند، آخرین کسی که مانده بود آقای صدر بلاغی بود، بقیّه رفته بودند. نقل میکردند که آقای مطهری در هیئت اُمناء حسینیه جلسات متعددی گذاشته بود که کسانی که به اینجا میآیند باید حواسمان باشد که چه ویژهگیهائی داشته باشند بالاخره یکسری ضوابط برای کسی که میخواست سخنرانی بکند گذاشته بودند.
شریعتی نقل میکرد آخرین شبی که قرار بود این ضوابط در حضور هیئت امناء از جمله مرحوم همایون هم تصویب شود، ضوابط را که ظاهراً ده تا بود خواندند، از آقای همایون میپرسند که نظر شما چیست؟ میگوید همهاش خوبست فقط یک شرط دیگر هم به آن اضافه کنید و آن اینکه کسی که در حسینیه سخنرانی میکند، کچل نباشد. که اشاره به شریعتی داشت. چون همایون میدانست همه اینها بخاطر شریعتی است که او نباشد. در حسینیه روحانیون یکی یکی میکشند کنار که آخرینش صدر بلاغی بود، شریعتی میخواست که تآتر ابوذر را اجرا کند، تا اینجا را همه تحمل کردند امّا اینجا را نمیشود تحمل کرد اجرای تآتر در آن فضا در حسینیه دیگر کفر بارز بود، دیگر هیچکس نمیتوانست تن بدهد، روحانیون از آنطرف فشار زیاد که انجام نشود و شریعتی با فشار که حتماً این تآتر باید در حسینیه اجرا شود، آخرین هم که مانده بود صدر بلاغی بود که به شریعتی پیغام میدهد که تآتر را انجام نده، یا من یا تآتر، اگر تآتر به حسینیه بیاید من دیگر نمیتوانم بمانم، در آن شرایط هم برای شریعتی مهم بود که یک نفر روحانی باشد که یکباره اینجا را کفرستان اعلام نکنند. بلاغی میگوید تا اینجا را تحمّل کردم دیگر نمیتوانم، شریعتی پیغام میدهد اجازه بدهید تاتر ابوذر انجام شود بعد من میروم، تاتر که میخواست اجرا شود از روزهای قبل تهدیدهای زیادی را شروع کردند و با این تهدیدها رعب و وحشت شدیدی را ایجاد کردند که واقعاً مسئولین حسینیه هم نگران بودند ظاهراً در آخرین لحظات خبر میدهند که در زیر تریبون بمب کار گذاشته شده، البته هیچ یک از ماهائی که بعنوان بیننده بودیم اطلاعی نداشتیم جمعیت کثیری هم آمده بودند؛ یک وقت شریعتی آمد پشت تریبون شروع به صحبت کرد و اینطور شروع کرد:
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا در منتهای همت خود کامران شدم
با این جمله شروع به صحبت کرد، همه را کلافه کرده بود من بعنوان شنونده آمده بودم تاتر ببینم. توی این گرما، این فشردگی جمعیت بچهها میگفتند آمدهایم تآتر ببینیم، تو آمدهای صحبت کنی، بعد از خودش شنیدیم علت این بوده که علیرغم قرار قبلی چون شنیده بود که بمب گذاشتند، آمده آنجا آنقدر حرف زده که مطمئن شود که بمب زمانش تمام شده، تآتر که قرار بود یکساعت باشد، شریعتی یک ساعت و ربع صحبت کرد تا قضیه بمب منتفی شود و بعد آمد پائین و تاتر اجرا شد.
یکبار از او سئوال کردیم، دکتر نظرت راجع به حکومت و وضعیت چیست (بطور خصوصی) خندید و گفت خود شاه ممکن است بماند ولی پسرش محال است، و این در سال ۴۹، ۵۰ اوج قدرت و تسلط رژیم بود.
یکی از او راجع به مجلات بانوان و زن نظرش را پرسید. گفت بنظر من زن روز نسبت به بانوان یک مجله انقلابی است، زن روز بنظر ما آن موقع یک مجله جلف و مبتذل بود، گفتیم چرا؟ گفت اطلاعات بانوان چی دارد؟ از یک فرهنگ پوسیدهی فئودالیته صحبت میکند و زن روز دارد آن فرهنگ پوسیده فئودالی را نابود میکند.