خاطرات اکبر پوراستاد
اخلاقش زانوهایم را لرزاند
اکبر پوراستاد
از مخالفین سالهای ۴۹ – ۵۰ حسینیه ارشاد، شغل آزاد
منبع: ایران فردا (شماره ۵۴)
تاریخ: خرداد ۱۳۷۸
مصاحبه با اکبر پوراستاد، کسی که برای برهم زدن سخنرانی شریعتی به حسینیه ارشاد رفت اما با شنیدن سخنرانی و برخورد شریعتی از علاقهمندان او شد. آقای پور استاد در سال ۱۳۴۹-۱۳۵۰ تحت تأثیر امام جمعه مسجد صدریه میدان خراسان که مدعی بود شریعتی وهابی و مخالف ائمه است به قصد بر هم زدن سخنرانی او به حسینیه رفت. او خاطراتش را از این دیدار در مصاحبهای با مجله ایران فردا نقل میکند.
داستان کسی که میخواست سخنرانی شریعتی را به هم بزند
ـ لطفاً سابقه آشناییتان با مرحوم دکتر علی شریعتی را بفرمایید.
بسمالّله الرحمنالرحیم. ما در حدود سال ۱۳۴۹ یا ۵۰ مسجدی داشتیم به نام مسجد صدریه در میدان خراسان و پیشنمازی داشتیم به نام آقای … ، ایشان رهبر هیئتمانهم بود، هیئت ما به نام هیئت قائمیه تهران معروف بود، رهبری داشت به نام آشیخ محمد تهرانی که به رحمت خدا رفت، جایش این آقای … آمد.یک شب که تو مسجد نشسته بودیم ایشان رفت سر منبر. اما منبر آن شبش با منبرهای دیگر فرق میکرد. به فریاد درآمد که آیا کسی نیست جلوی این وهابیها را بگیرد که دارند علیه حضرت علی و حضرت زینب و اینها سخنرانی میکنند؟ دکتری است وهابی، دارد سخنرانی میکند و یک سری مطالب دیگر که الان درست یادم نیست، گفت. آن شب توی مسجد جنجالی بپا شد. رفتم پیشش گفتم آقای … اسم این دکتر چیه؟ گفت دکتر علی شریعتی. گفتم ایشان تبلیغ وهابیگری میکند؟ گفت بله، گفتم خوب ما زنده باشیم و در حسینیه این مملکت که به نام امام حسین است تبلیغ وهابیها بشود، چطور ما اجازه بدهیم؟! من به شما قول میدهم که نگذارم دیگر چنین سخنانی بگوید.
ـ آن موقع شما سنتان چقدر بود؟
۴۴ سال ، ۴۵ سال.
ـ شغلتان چه بود؟
من معمار بودم. بعد من گفتم ایشان کتاب هم دارد؟ گفت بله کتابی دارد به نام اسلامشناسی چاپ توس. من رفتم این کتاب را گرفتم و خواندم، شب و روزم را گذاشتم روی این کتاب ببینم چیه. خوب، من چند اشکال به ذهنم رسید. گفتم میروم با همین چند اشکال حسابش را میرسم. میروم و نمیگذارم صحبت کند. یک دوستی داشتم گفتم من فردا شب میخواهم بروم حسینیه ارشاد، دوست من گفت من هم بیایم؟ گفتم بیا، با دوستمان رفتیم حسینیه ارشاد. وقتی که میخواستم بروم توی حسینیه، چون شبهای ماه رمضان بود، دیدم روی یک نئونی نوشتهاند علی ۲۳ سال برای مکتب، ۲۵ سال برای وحدت، ۵ سال برای عدالت. همینجا من کمی یکه خوردم، این سخن برای من خیلی تازه بود، نشنیده بودم، رفتم داخل دیدم خیلی جمعیت است، خدا میداندچقدر، ۵ هزارتا و شاید بیشتر نمیدانم. آنقدر میدانم که حسینیه بالایش پر بود، دم در هم پر بود، جمعیت خیلی بود، تیپ جمعیت را نگاه کردم دیدم جمعیت همه دانشجویند، همه لباسها مرتب و خیلی فرق دارد با جنوب شهری که من بودم، خیلی تیپ فرق میکرد. بعد رفتم وسط جمعیت و آن جلو نشستم. گفتم هر کی باشه اگر علیه امیرالمؤمنین صحبت کند حسابش را میرسم. رفتم در مقابلش نشستم، بعد ایشان شروع کرد به تشریح این که امیرالمؤمنین علیهالسلام در ۲۳ سال چیکار کرده، در ۲۵ سال در سکوت چه کارهایی کرده، چه کارهای مثبتی برای انسانها در۵ سال حکومت کرده، تا حالا این سخنها به گوش من نرسیده بود، دیگر کلافه شده بودم، التهاب هم داشتم، بلند شدم گفتم آقای دکتر اجازه میفرمایید؟ گفتند بله، گفتم پس چرا در کتاب اسلامشناسی شما نوشتهاید که پیغمبر مریض بود آمد بیرون و دید مردم پشت ابوبکر دارند نماز میخوانند لبخند زد، خوب با این لبخند پیغمبر حق کی این وسط پایمال میشود؟ چرا این را نوشتهاید؟ دکتر یک لبخندی زد و گفت شما اجازه بدهید من سخنم تمام شود بعد صحبت میکنیم. گفتم نه سخن من را همه این جمعیت شنیدهاند، الان بگو. گفت باشد، یک اشارهای میکنم، در آخر سخنرانی هم بیا بیشتر توضیح بدهم. بعد اشاره کرد که بله آن موقع نماز مثل حالا نبود که به اصطلاح هزارتا شرط و شروط داشته باشد، آن موقع مردم که به جنگ میرفتند هر کس تو شهر میماند نماز میخواند، مثل حالا نبود. باقیاش را هم بعداً جواب میدهم. من عرق کردم و نشستم. دیدم افرادی که بغل من بودند همه بلند شدند، عوض شدند، یک عده دیگر آمدند بغل من نشستند. از من سؤال کردند آقا شما اشکالی دارید؟ ما جوابتان را میدهیم، هرچه بخواهی جواب میدهیم، گفتم من با شما اصلاً حرفی ندارم، من با دکتر حرف دارم، با شما حرفی ندارم، آنها هم دیگر هیچی نگفتند. صحبت دکتر تمام شد. تمام حسینیه آن روز به گریه افتاد، اما من بغض داشتم، ناراحت بودم، اصلاً تعجب میکردم مردم برای مظلومیت علی علیهالسلام گریه میکردند. بعد از ده دقیقه دیگر آمدند عقب من که بیا آقای دکتر میخواهد با تو صحبت کند. در حسینیه ارشاد یک جای مخصوصی بود که برای صحبت بود. بنده نشستم و خدا رحمتش کند با ایشان صحبت کردم. اشکالهایم را گفتم. او هم به آرامی و با لبخند به همه جواب داد. من متوجه بودم که من یک آدم بیسوادی هستم، دکتر شریعتی، دکتر جامعهشناسی تاریخ است مسلماً من را محکوم میکند. همه حواسم این بود که گول نخورم، من را محکوم نکند. اما خیلی قشنگ جواب من را داد، خیلی مؤدب، خیلی عالی، هیچ فکر نمیکرد که با یک آدم عامی طرف است، من هم همهاش تو فکر این بودم که یک وقت من اغفال نشوم، اما جوابهای دکتر بسیار عالی بود، من نمیتوانستم کوچکترین ایرادی کنم. بعد به آقای دکتر عرض کردم که من باز با شما سخن دارم چونکه دیدم ایشان بعد از یک ساعت و نیم سخنرانی آمد با من یک ساعت و نیم صحبت کرد که من احساس کردم واقعاً ایشان خسته شده، شب ماه رمضان هم هست و نزدیک سحر است، مردم سحری میخواهند بخورند، دیدم صحیح نیست من بخواهم بیشتر مزاحم بشوم. گفتم من میروم اطلاعات صحیحی میآورم با شما صحبت میکنم. گفت باشد. ای کاش تمام مخالفان من مثل شما بودند، میآمدند قشنگ مینشستند و صحبت میکردند، بعد یک کتاب خاتمالانبیا به من هدیه کرد که توی آن کتاب ایشان مقالهای نوشته بود. آن را به من داد و به این ترتیب من شروع کردم به خواندن کتابهای دکتر. تمام نوشتهها را خواندم، شیعه علوی،صفوی، همه را خواندم. تازه پی بردم من کی هستم، دکتر چه میگوید و صد در صد موافق دکتر شدم و با هیئت مسجدمان و آقا و با رفقای ۱۵ـ ۱۰ سالهام شروع کردم به بحث کردن و جنگیدن که هنوز که هنوز است دارم میجنگم.
ـ در مسجد شما در میدان خراسان عده زیادی هم بودند، چطور شد بین آن عده شما داوطلب شدید؟
من نمیدانم، من اصلاً قلقم این بود، من مطالعه هم میکردم و خیلی عاشق علی علیهالسلام بودم و همچنین عاشق حضرت زینب بودم و حساس بودم روی این زمینه، این حساسیتم بود، شاید عدهای قویتر از من هم بودند.
ـ وقتی جمعیت انبوه حسینیه ارشاد را دیدید، تعداد و ابهت جمعیت باعث ترس شما نشد؟ جو جمعیت شما را نگرفت؟
اگر وهابی بود، به حضرت عباس نمیگذاشتم سخن بگوید. یک آدمی بود به نام شیخ قاسم اسلامی. من در یک مجلس ختمی مال دوستانم بود. این شیخ قاسم آمد در مجلس ختم علیه دکتر شریعتی سخنرانی کرد. او را از منبر پایین کشیدم. با این که ختم دوستم هم بود، گفتم تو حق نداری اینجوری حرف بزنی، اینجا مجلس ختم است، چی داری میگی؟ بشین صحبت کنیم، بحث کنیم چی میگویی تو؟ بعد جنجال شد، یک عده از او دفاع میکردند و یک عده هم از من. شیخ قاسم در رفت، من هنوز که هنوز است آمادهام اگر کسی صحبت حقی علیه دکتر دارد، قبول کنم، اما با منطق، نه فحش. من دنبال حقم، دنبال دکتر نیستم، دنبال هیچکس نیستم، من دنبال حقیقتم.
ـ شما بعداً هم به حسینیه ارشاد رفتید؟
بله، حالا میگویم. وقتی من کتابهای دکتر را خواندم موافق دکتر شدم. دیدم به به آن کسی که من عاشقش هستم اوست و اوست که علی را دارد میشناساند، اوست که حضرت زینب را دارد معرفی میکند. بعد مرتب پای سخنرانیهای دکتر بودم، بعد از ماه رمضان، روزهای جمعه ایشان درس میدادند،من پای درسش میرفتم شاید ۶ ماه ۷ ماه شد که یک روز آمدم دیدم نئونی که جلوی حسینیه ارشاد است کنده شده. جمعه هم بود و درس دکتر هم تعطیل بود. من وقتی فهمیدم دولت آمده این کار را کرده توی خیابان فریاد زدم که حالا که یکی میخواهد مردم را راهنمایی کند شما نمیگذارید؟ جنایتکارها. مردم هم همآهنگ با من صحبت کردند، اعتراض کردند که چرا اینجا را تعطیل کردید؟
ـ شما در این مدت که با آثار دکتر شریعتی آشنا شدید و کتابهایش را خواندید و با خودش مواجه شدید، فکر میکنید مهمترین حرفهای شریعتی چه بود یا مهمترین حرفهایی که شما را جلب کرد چه بود؟
مهمترین حرفها یکی همین است که دکتر فرمودند یا باید حسینی باشی یا زینبی والا یزیدی هستی. من دوستی داشتم که یک نیمچه عالم بود، ایشان در مشهد درس میخواند، یک روز از من سؤال کرد که این مزخرفات چیست که دکتر گفته است، من گفتم اولاً مؤدب باش عزیزم، دوماً بیا صحبت کنیم. من گفتم حسین علیهالسلام زیر بار زور نرفت، در مقابل ظلم قیام کرد، حسین جنگ نکرد، حسین فقط مخالفت کرد، با کی مخالفت کرد؟ با دیکتاتور، با ظالم، با تجاوزکار، بعد سر راهش را گرفتندکه تو یا باید بیعت کنی، یا باید بجنگی، حسین علیهالسلام نمیخواست بجنگد، حسین فقط زیر بار زور نرفت، زیر بار ظلم نرفت، بعد مجبورش کردند به جنگ، پس ما یا باید حسینی شویم که زیر بار ظلم و ستم نرویم، یا باید زینبی باشیم یعنی کلمات حق را به همه برسانیم و در مقابل یزید و حکومت بد و امیرالمؤمنین بد بایستیم و به او بگوییم که راهت عوضی است.خوب، اگر نباشیم چه هستیم؟ بخوریم،کارکنیم، بخوریم، بخوابیم، دوباره کارکنیم، بخوریم بخوابیم، خوب، این میشود یزیدی. در مقابل ظلم سکوت کنیم؟ مگر یک مسلمان در مقابل ظلم سکوت میکند؟ نه، یک مسلمان اینجوری نیست. این است که این حرف خیلی ارزنده است و خیلی والاست.
ـ از دیگر نظرات شریعتی که به نظر شما مؤثر بوده و در ذهن شما مانده، چیست؟
دکتر واقعاً اسلام را شناخته بود و به نظر من الهام هم میگرفت. یک انسان نمیتواند این همه سخن بگوید و هر سخنش یک دنیا پند و اندرز باشد، دکتر «آگاه» شده بود چون که آگاه شده بود تمام کوششش این بود که به مردم آگاهی بدهد. میدید مردم علی را دوست دارند اما نمیشناسند، چطور میشود که من کسی را که دوست دارم نشناسم. هی پرستش میکنیم، هی میستاییم، اما او را نمیشناسیم، نمیدانیم راهش چیست، چیکار باید بکنیم؟ اگر کسی علی را بشناسد راهش را میرود، قرآن میفرماید «ان کنتم تحبونالّله فاتبعونی» پیغمبر به اینها بگو اگر من را دوست دارید، و راست میگویید، مرا پیروی کنید، دکتر میخواست به همه بفهماند علی کیست تا پیروی علی را بکنند، اگر میکردیم، اگر میفهمیدیم به این روز نبودیم که آنقدر ذلیل باشیم. تمام هدف دکتر آگاهی بود و روز و شبش را برای آگاهی دادن گذراند و از هیچی هم ابا نداشت.
ـ شما فکر میکنید در نهایت هدف دکتر چه بود؟ فرض کنید اسلام را هم شناختیم، همه کتابهای شریعتی یا کتابهای دیگر را هم خواندیم، قرآن، نهجالبلاغه و … میخواهیم به چه جایی برسیم؟
آزادی، به آزادی. من فکر میکنم بزرگترین هدف دکتر آزادی بود. اگر من به آزادی برسم و آزادمنش بشوم، «بنده» نباشم، آن وقت میتوانم آقا باشم، همانی که خدا میگوید، همانی که قرآن میگوید، همانی که علی میگوید، تمام هدف دکتر آزادی بود. او میدید که ما همه در بندیم، دکتر میدید ما همه بردهایم، ما داریم بردگی میکنیم، هنوزش هم همین هستیم، ما هنوز دنبال آقاییم، که آقا چه میگوید. دکتر میخواست آقایی بدهد، ای عزیزم تو خودت آقایی، تو اگر بفهمی خودت آقایی، اگر درک کنی، اگر علی را بشناسی، اگر حسین را بشناسی. تمام کوشش او آقایی و آزادی بود. در زمانی که دکتر سخنرانی میکرد مردم لال بودند یعنی نباید در مقابل بزرگان مثل شاه سخن بگویند، در برابر آنهایی که طرفدار شاه هستند، حق نداشتند حرف بزنند. در مقابل آقایون هم کسی حق حرف زدن نداشت، هرچه آقا میگوید همان است. دکتر آمد زبان مردم را باز کرد، در موقع حساسی که همه لال بودند. بیخود نبود که آن همه علیهاش شدند، چرا علیهاش شدند؟ بهخاطر اینکه دید دارد مردم را آگاه میکند، خوب این مردم اگر آگاه شوند که گوش به حرف این آقا نمیدهند، پس دکتر میخواست زبانها را باز کند و باز کرد. دکتر به دانشگاه و به دانشجوها آگاهی داد، باور کن هنوز که هنوز است از کتابهای دکتر الهام میگیرند، دارند هنوز ارشاد میشوند. یکی از بدبختیهای ما مسئله شخصپرستی است، اگر ما به جایی برسیم که شخصپرست نباشیم و حقپرست باشیم خیلی نجات پیدا میکنیم، شخصپرستی مهمترین ضررش این است که خود آن شخص را گمراه میکند، حالا این شخص هر کی میخواهد باشد، شاه باشد گمراه میشود، رهبر یک گروه باشد گمراه میشود، یک شخصیت باشد گمراه میشود. وقتی که بگویی تو همه چی منی، تو او را هم گمراه میکنی. میگوید هر چی من میگویم یعنی خدا گفته، خدا فرموده، یک نوع شرک است، یک انسان موحد مشرک نمیشود، دکتر آگاهی میداد که آگاه باشید.
ـ شما بعد از اینکه با حسینیه ارشاد و با دکتر شریعتی آشنا شدید رابطهتان با محل و به اصطلاح دوستان قدیم چطور بود؟
بد شد، به جایی رسید که آنها من را بدون دلیل مسخره میکردند. من حرفم حرف قرآن بود: «قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین» کسانی با من درگیر میشدند که یک کتاب دکتر نخوانده بودند. من با یک قوم و خویشمان که قرآن و نهجالبلاعه چاپ میکند و واقعاً متدین است، در قم زندگی میکند، صحبت میکردم. بعد ایشان میخواست به سوریه برود. به او گفتم شما که میخواهی به سوریه بروی سلام بزرگی به حضرت زینب برسان و سلام کوچکی هم به آقای دکتر شریعتی برسان. من دیدم او زیر لب یک چیزی گفت، فهمیدم که این چیزی که گفت نمیخواست من بفهمم، یک خورده گذشت، گفتم آقا، شما مخالف دکتری؟ گفت بله. گفتم شما کتابهای دکتر را خواندهای؟ گفت نه. گفتم پس با چی مخالفی؟ برای چی مخالفی؟ آخه چرا مخالفی؟ اگر خواندهای به من بگو کجایش حرف عوضی است که ما هم هدایت شویم، چرا مخالفی؟ گفت مخالفم، دوست ندارم، گفتم پس تو به دلخواه خودت نظر میدهی، پس تو الکی اظهار تدین میکنی اصلاً باهاش قهر کردم.
بله، هنوز که هنوز است متأسفانه با یک سری از اینها درگیری داریم. در حالی که اصلاً کتابش را نخواندهاند، خیلی عجیب است۷ آن هم تیپ متدینین، تیپی که اهل نماز، روزه، مکه، کربلا است. به خدا قسم جای تعجب است برای من.
ـ شما دوران انقلاب کجا بودید؟ مسجد محل میرفتید یا جای دیگر؟
متأسفانه من به آن مسجد محل دیگر نتوانستم بروم یعنی نمیتوانستم آنها را تحمل بکنم. عرض کنم دوره انقلاب با همه مردم و با انقلاب و تظاهرات و … بودیم. شبها و روزها خیلی کار کردیم. مثلاً ماشینهای تخممرغ، ماشین نان پخش میکردیم برای انقلاب همه کار میکردیم، خیلی عاشق انقلاب بودیم و در زمان انقلاب بود که من به اصطلاح جگرم حال آمد که دیدم دستهجات مهمی از دکتر سخن میگویند، همانهایی که مخالفش بودند در موقع انقلاب همه از او تمجید و تعریف میکردند، همین حالاش خدا شاهد است اگر بروی از یک یک اینها بپرسی، دکتر کی بوده؟ اگر بغضشان را کنار بگذارند اصلاً جز تعریف و تمجید چیز دیگری نخواهند گفت چون آنها بهتر دکتر را میشناسند.
ـ به نظر شما، نظر دکتر شریعتی در مورد روحانیان آن زمان چه بود و رابطهشان با هم چطور بود؟
اینجور که من متوجه شدم دکتر شریعتی روحانیت آگاه و مبارز را تشویق میکرد و به آنها احترام میگذاشت اما روحانیتی که نمیخواستند مردم آگاه بشوند و افکار سنتی داشتند، سخنان دکتر شریعتی آنها را اذیت کرد، او نمیخواست آنها را اذیت کند، حرفش را زد، فکرش را گفت، مکتبش را گفت، خوب، خیلیها هم بودند که طرفدار دکتر شدند.
ـ بعضیها میگویند شریعتی آمد ما را با اسلام و با روحانیت آشنا کرد و ما دنبال اینها افتادیم و به هر حال این وضع پیشآمد. میگویند این وضع تقصیر شریعتی بوده، در برابر این سؤال نظر شما چیست؟
من فکر میکنم آنها اشتباه کنند، من یکی از افرادی هستم که عاشق شریعتی و عاشق کتابهای او هستم اما در اول انقلاب مخالف شدم، چرا مخالف شدم؟ من انقلاب کردم، فریاد زدم. روی پشتبامها، پایین، همه جا، در مقابل تیر ایستادم. اما وقتی که در جنگ صلح نکردند و بعد از اینکه بچهها خرمشهر را گرفتند من مخالف شدم، من گفتم جنگ مابین عراق و ایران است، جنگ بین دو مسلمان است اما سودش مال اجنبی است، مال شوروی و مال آمریکا است، این جنگ نه به صلاح ماست، نه عراق، پس باید صلح کنیم. ما نباید ادعا کنیم که حزب بعث هم باید برود و حکومت عراق مثلاً دست آقای حکیم بیفتد، ما باید ملت خودمان را اداره کنیم، که من مخالف شدم.خوب، من چرا این حرفها را میزنم؟ من چرا آنجوری نشدم؟ چرا؟ همین آگاهی را از دکتر گرفتم، خدا شاهد است. همین هدایت را از دکتر گرفتم، ما باید خودمان آگاه باشیم. انسان باید طبق فبشر عبادیالذین یستمعون القول و فیتبعون احسنه عمل کند، ما متأسفانه قرآن بلد نیستیم، ما قرآن نخواندهایم، نهجالبلاغه نخواندهایم، اینجوری اسیر شدهایم، اگر خوانده بودیم در مقابل یک کلام حرف خطا میایستادیم، مفهوم حق را پیدا میکردیم، حق گم است، اگر حق گم نبود اینقدر زحمت نداشت، مردم زحمت نمیکشیدند، حق مثل معدن ذغالسنگ که الماس تویش گم است، گم است، میشود دنبال هر صدایی رفت؟ خوب، من یکی از آن افرادی بودم که عاشق دکتر بودم و کتابهایش را خوانده بودم چرا من اینجور نشدم؟ اینهایی که میگویندبیخودی میگویند. دکتر گفت ظلم را باید از بین ببرید حالا به هر شکل و صورت که باشد فرق نمیکند. ما میخواهیم ببینیم کی خدمت میکند، حالا در هر لباسی باشد، لباس روحانیت باشد، غیر روحانیت باشد یا یک کارگر باشد، کی خدمت میکند، دنبال آن باشیم و خودمان هم خدمت کنیم. آن حرف غلط است، من فکر میکنم دکتر باعث این چیزها نشد، دکتر آگاهی داد، آگاهی داد تا همه چیز را خودمان بشناسیم.
ـ از دوران شریعتی بیست و چند سال میگذرد، به هر حال دوره و زمانه هم مرتباً تغییر میکند الان این بحث مطرح است که ما بعد از شریعتی با سؤالات و مسائل جدیدتری هم مواجه شدهایم که بهطور طبیعی دکتر شریعتی آن موقع به اینها جواب نداده حالا شما فکر میکنید چه بخشهایی از حرفهای شریعتی الان باز هم ماندگار و راهگشا است، هدایت میکند و چه بخشهاییاش الان برای ما مفید نیست و ما نیازی به آنها نداریم؟
این بستگی به نظر هر کس دارد، مولانا میگوید:
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
من قبول دارم، بعضی از حرفهای دکتر شریعتی الان زمانش گذشته است اما مسئله کلیات است، مثل کتاب تشیع علوی و صفوی هنوز به ما راهنمایی میکند، به شیوهی علوی در این زمان چیکار باید کرد، آیا ما سکوت کنیم؟ آیا همین راهی که داریم میرویم یعنی بخوریم و بخوابیم، آیا وظیفهمان این است؟ خوب، این واقعاً همان آگاهی است که دکتر داده. من فکر میکنم خیلی از مطالبش برای امروز مفید و عالی است. هنوز کتابهای دکتر فروش دارد. هنوز عاشق دارد، برای چی؟ برای اینکه آگاهی میگیرند. یا کتاب آری این چنین بود برادر، این برای همه زمانهاست، چقدر زیباست، به تو آگاهی میدهد که تو بنده و برده نباشی، چون بردگی شکلهای مختلف دارد، به تو آگاهی میدهد برده نباش، تو آزادی، این چقدر زیباست، ولو اینکه این کتاب آری این چنین بود برادر کوچک است. حالا ما چه جوری بردهایم؟ ما از این زندگی چی چی میخواهیم؟ ما آزادی میخواهیم، امنیت میخواهیم، میخواهیم راحت باشیم، اینها همهاش آگاهیهایی است که دکتر داده، همیشه به من نشان میدهد، میگوید همیشه سه حکومت، سه قدرت، در همه زمانها هست، زر و زور و تزویر. و انسانها اسیر آنها هستند و امروز هم ما اسیر تزویر و تحمیقایم، اینها را ما باید بفهمیم، آزاد باشیم.
بعد از انقلاب من مدتی خارج از کشور بودم (یکی از پسرهایم آنجا هست) در آنجا هم من کتابهای شریعتی را میخواندم و به آن فکر میکردم و میفهمیدم که چقدر درست میگوید.
ـ قبل از این مصاحبه آیا فکر نکرده بودید که نکته یا مسئله خاصی را حتماً بگویید، حالا اگر نکتهای یادتان رفته یا مسئله خاصی است که خودتان از قبل فکر کرده و دوست دارید بگویید، مطرح کنید.
نه مسئله خاصی ندارم، اصلاً نمیدانم چی میگویم. من عموماً یک آدم عادی هستم، خدا رحمتش کند، ای کاش دکتر زنده بود، دکتر میگفت ای کاش علی بود، ای کاش در زمان ما علی بود. ما متأسفانه بدجوری گیر افتادهایم آقا، گیر افتادهایم و راهی نداریم. نمیدانیم چیکار کنیم، یک وقت شاه بود، خوب، میتوانستیم بجنگیم، و فریاد کنیم. امروز چه جوری فریاد کنیم؟ چیکار کنیم؟ نمیتوانیم فریاد کنیم. چرا؟ مثل اینکه مال خودمان است، به قول دکتر باز مذهب علیه مذهب است، مثل اینکه مال خودمان است. توجه کردید؟ نمیتوانیم، این است که واقعاً داریم میسوزیم و میسازیم، تیپ پولدار پولدارتر میشوند، تیپ فقیرها و کارمندها و ادارهایها بدبختتر میشوند، مجبور میشوند به رشوه گرفتن، به کار کردن شبانه با ماشینهایشان، چهها که نمیکشیم …
ـ فکر میکنید اگر الان شریعتی بود چه حرفهایی میزد، چهکار میکرد؟
واللّه همان حرفها را میزد، من فکر میکنم اگر دکتر بود خیلی شدیدتر سخن میگفت و اگر آن موقع توانست چند سالی زندگی کند شاید امروز نمیگذاشتند دو روز سخن بگوید، شاید. چی میتوانست بگوید، در مقابل کسانی که آگاهی ندارند. یک عده از مردم از موقعیت استفاده میکنند بچاپ بچاپ درمیآورند، تاریخ اسلام دارد تکرار میشود، یک عده از موقعیتها دارند سود میبرند، یک عده هم که میفهمند نمیتوانند سخن بگویند، خوب میگیرنشان میبرنشان زندان. کی میگیرد؟ برادرش میگیرد، چهکار میشود کرد. الان دکتر هم بود من فکر میکنم همان حرفها را میزد اما سخنانش خیلی شدیدتر میشد، شما چی فکر میکنید؟
ـ پس شانس آورد زودتر مرد!
نه شانس، شانس نیاورد، مردم بدشانسی آوردند، اگر حالا دکتر بود الان مردم استفاده میکردند، او حق را شناخته بود، نتیجتاً ایستاد. انسان حق را ببیند به خدا میایستد، اگر انسان حق را ببیند و راه را تشخیص بدهد، دیگر باکی ندارد، چون دوست دارد به حق برسد. ندیدهاید شریعتی گفته آزادی، ای آزادی کجایی، همه جا با منی، زندان برایت میکشم، هر جایی میروم برای توام. الان اگر دکتر بود همین حرفها را میزد، نگذاشتند.
ـ چون شما از نزدیک با خود دکتر برخورد داشتید اخلاقیات و منش فردیش چطور بود، جدا از حرفها و معلوماتش و بحثها و گفتگوهایی که داشت، اخلاقیات شخصیاش چطور بود؟
خدمت شما عرض کنم وقتی که آمد نشست روبروی من و من روبروی آن مرد بزرگ نشستم، منی که اصلاً قابل نبودم در مقابل ایشان نشستم، ایشان با تمام عشق و محبت با من صحبت کرد و دانه دانه ایرادهای من را با لبخند جواب داد. او «عاشق» بود، میدانید یک کسی که عاشق باشد، چطوری است؟ او عاشق مردم بود، یک کسی که عاشق باشد غرق اخلاق است و همان اخلاقش زانوهای من را لرزاند. خوب، من با خیلیها صحبت میکردم، با خیلی از آقایون بر سر همه چی بحث میکردم، مینشستیم بحث میکردیم، اصلاً به من میگفتند عالم را با جاهل بحثی نیست، چی میگویی شما؟ شما جاهلی ما عالمیم. اما این مرد با تمام آن بزرگیاش، با تمام آن زحمتهایی که کشیده بود چنین با من سخن گفت که من زانوهایم از اخلاقش لرزید. خدا شاهد است، خدا شاهد است، فقط چیزی که در نظرم است، آن لبخند و آن جواب دادنهای زیبا است، چقدر زیبا، مثلاً درباره عمر و ابوبکر سؤال کردم آقا شما چرا درباره عمر و ابوبکر به این شکل سخن گفتهاید، جواب داد اگر ما با احترام درباره رهبران دیگران سخن بگوییم آنها هم با احترام از رهبرهای ما سخن میگویند ما باید منطق داشته باشیم، چرا بد حرف بزنیم؟ ما که میتوانیم خوب بنویسیم، خوب حرف بزنیم، چرا بد بنویسیم؟ چرا بد بگوییم؟ من دیدم چقدر قشنگ میگوید، من اصلاً نمیتوانم بگویم، من اصلاً کسی نیستم که بتوانم تعریف اخلاق او را بکنم، نمیشود، نمیتوانم …
[در اینجا آقای استاد عظیم به هق هق و بعد گریه افتاد، بغض و اشک امکان ادامه گفتگو را نمیداد. بعد از آوردن ظرفی آب، گلوها را تازه کردیم و ادامه دادیم].
ـ در بین آثار شریعتی کدام را بیشتر از همه دوست دارید؟
این کتاب کویر دکتر را خیلی دوست دارم چونکه از عرفان سخن میگوید، از دنیایی سخن میگوید که من آن دنیا را دوست دارم و انسان را میبرد در یک دنیایی که متعلق به آن دنیاست و زیاد این کتاب را میخوانم، هر وقت میخوانم خیلی از آن الهام میگیرم، واقعاً عشق میکنم، این کتابش را خیلی دوست دارم. کتاب دیگر، کتاب تشیع علوی و صفوی است.
ـ این کتاب را برای چی دوست دارید؟
برای اینکه من میفهمم واقعاً کجا اغفال شدم، کجا حق است، کجا باطل است.
ـ خرداد ۵۶ در زمان فوت مرحوم دکتر شریعتی کجا بودید و چطوری از مرگش مطلع شدید؟
من در تهران بودم. وقتی خبر آمده بود تمام فامیلمان گفته بودند این خبر را به من ندهند، وقتی هم که شنیدم خیلی گریه کردم، اما دستم به هیچ کجا بند نبود خیلی گریه کردم، خیلی دلم سوخت، من فهمیدم کی را از دست دادهام ، فهمیدم کسی که میتوانست من را نجات بدهد دکتر بود، اما، خوب، خوشبختانه کتابهایش هست، دکتر زنده است، او نمرده، هرگز نمیمیرد کسی که دلش زنده شد به عشق، او همیشه هست، همیشه زنده است، هر کتاب او را که باز کنید، هر دو خط یک مطلب تازه به تو میدهد، لازم نیست ده تا صفحه بخوانی یک مطلب بفهمی.
ـ خیلی ممنون که دعوت ما را قبول کردید.