نامه به عبدالعلی بازرگان (۱۳۴۷)
من «واعظ واعظخانههای مدرن»نیستم!
این نامه در سال ۱۳۴۷ خطاب به مهندس عبدالعلی بازرگان نوشته شده است. شریعتی در این نامه درباره دلایل اغاز همکاری خود با حسینیه ارشاد سخن میگوید و تردیدهایش را از اینکه به «واعظ واعظخانههای مجلل و مدرن» بدل شود در میان میگذارد. در این نامه نیز به تحلیلی درباره ضعف وجدان ملی در جامعه ایران میپردازد.
برادر عزیزم آقای مهندس عبدالعلی بازرگان
در این سفر اخیرم به تهران که برایم سفری تازه بود و پر از تازگیها، به خصوص که برای نخستین بار و برخلاف آنچه همیشه میخواستم و حتی برخلاف هر احتمالی که دربارهٔ خودم میدادم، هم نوع فلسفی و بلاغی شدم و اهل وعظ و منبر و حسینیه! و این تنها به خاطر ضرورت اعتقادی و فکری من بود که شرکتم را در آن به خصوص در وضع ناپایدار و پر نوسانی که یافته بود و بالاخص امثال امر استاد مطهری که به ایشان سخت معتقدم و میدیدم که چگونه میان خوارج و بنیامیه هر دو گیر کرده است!
گفتم شاید آمدن من و آوردن پدرم در این موقعیت حسینیه را برای گرفتن آن شکلی که ما میپسندیم و میخواهیم، کمک کند و گروهی که احساس میکنند یا احساس مینمایند، که میان خوارج یا بنیامیه یکی را ناچار باید برگزید و تحمل کرد، که راه دیگری نیست، شاید متوجه شوند که اگر بخواهند یا بکوشند بتوانند این موسسه کبیر را از دست کسبه نجات دهند و به جای جمعیت جمع کردن و مجلس گرم کردن نیاز نسل جدید را که حرف میخواهد و درد دارد و نیازمند خوراک تازهای است از یاد نبرند.
به هر حال، بگذریم که سخن در این کار بسیار است و من گمان نمیکنم که ماه رمضان را در ارشاد شرکت کنم، چه نمیخواهم به صورت وعاظ درآیم، به خصوص که امروز حسینیه دارد شکل واعظخانهٔ مجلل و مدرنی را به خود میگیرد و من هرگز نمیپسندم که به شیوهٔ آن دسته از املهای مدرن که پشت بلندگو سینه میزنند، یک نوع مذهبی متجددی خود را نشان دهم از همان نوع ایرانیهایی که مغز و روح و روحیهشان همان ایرانی خالص آشغال است و ادای فرنگیهای متمدن را در میآورند و چه مسخره!
گرچه هنوز مردد هستم که بیایم یا نیایم، تصمیم قطعی داشتم که نیایم. بعد اعلان حسینیه که چاپ شد دیدم همان کار چاقکنهای دستبند و دستهباز، از همان حقهبازیها و باندبازیهای عامیانه و کثیفی که در کار دین و خدا و تبلیغ مردم میکنند و این حرفها را همه ابزار دکان پلید خود فروشیها و خونماییهایشان کردهاند و مخالفت و مبارزه و همچشمی و رقابت را در دین از سطح و شکل رقابتهای کسبی و بازاری هم منحطتر و زشتتر کردهاند و به صورت دستهبندیهای داخل حرمسراهای قدیم درآوردهاند، بله، از همان کارها و حقهها و کلکها، سربندهٔ بیتقصیر هم که توی آن وادیها نیستم درآوردهاند و چنان برنامه را تنظیم کردهاند که حد اعلای اهانت را که در چنان متنی ممکن است نسبت به کسی روا داشت از من دریغ نکردهاند! من تعجب کردم و حتی باور نکردم و گفتم شاید من نمیفهمم و مقصود چیز دیگری است. بعد حضرت آقای مطهری نامهای محبتآمیز نوشتند و توضیح دادند که آن نویسندهٔ برنامه اشتباه کرده و بعد از تنظیم برنامه به ماها هیچکدام هم نشان نداده است.
قضیه درست برعکس بوده است؛ در آنجا شش سخنران گذاشته بودند، هر کدام پنج شب و من در هیچکدام نبودم. در بین شمارهٔ ۴ و ۵ تبصره باز کرده بود، که «در ضمن فلانی» در مقدمهٔ برنامه «سخنرانی میکند»! خلاصه در اینجا همه تعجب کردند از مقامی که من به دست آوردهام و آن اینکه فلانی در تهران توی یک تکیه پامنبری میکند تا مردم جمع شوند و مجلس آماده شود تا وقتی روضهخوان اصلی بیاید!
آقای مطهری توضیح داده بودند که در جلسهٔ شورای حسینیه تصمیم گرفته شده بود که اول من (ایشان) صحبت کنم و بعد تو (که خلاصه هندوانه زیر بغل بنده!). به هر حال صحبت این بوده است که شبهای ۱۹ تا ۲۴ که شبهای حساسی است دو سخنران باشد: من و استاد مطهری و حتی من بعد از ایشان باشم و به هر حال جلو یا دنبال- فرقی نمیکند-؛ دو سخنران اصلی در هر شب. صحبت برنامه و مقدمهٔ برنامه در بین نبوده است. حال بعد چی شده که اعلان آنجوری ماهرانه و معنیدار تدوین شده و من از ردیف سخنرانها افتادهام و بعد برنامهٔ مقدمه پیدا کرده و من در مقدمهٔ برنامه حسینیه قرار گرفتهام، معلوم نیست و معلوم هست! به هر حال مسلم است که غرضی در کار بوده است و آن هم از نوع بسیار کوچکش و غیر انسانیش؛ زیرا غرضورزی دربارهٔ کسی که نه پا تو کفش کسی کرده و نه از جنس آنها است و نه مریدهای خر آنها به من سواری میدهند و نه من اهل خرسواری هستم و من مهمان بودهام و با هزار اصرار و مقدمهچینی و استدلال… یک مرتبه آمدم و یکی دوبار حرفی زدم و آنها هم با سبکی که معارض کار آنها نیست و میدانند که هرگز به دکان و دستگاه آنها، من و تیپ من صدمهای نمیزنند، حسابهایی است که با خودشان دارند و مصالحی است که در روابط با دوست و دشمن و منافع و مضار خودشان میاندیشند و اینجور لگدی هم به من زدند! خدا میداند که من در این قضیه به خاطر لجن مال کردن اسم خودم عصبانی نشدم؛ البته نمیگویم ناراحت نشدم، طبیعی است اگر کسی بیخودی توی یک روزنامه به کسی که با او سر و کاری نداشته فحاشی کند و یا تحقیرش کند، اوقاتش تلخ میشود، حتی اگر این شخص امام باشد، چه به رسد به من که یک آدم معمولیام؛ ولی عصبانیتم و حتی ناامیدیم از این بود که تا کجاها اخلاقاً سقوط کردهایم و آن هم در کجاها! و آن هم در چه راهی و به خاطر چه هدفی و در چه وضعی!
معنی ندارد که آدم زندگی را و ثروت را و مقام را ول کند و از همه چشم بپوشد و وارد وضعی شود به خاطر خدا و اخلاق و فکر و معنی و در این صف، تا حلقومش در منجلاب خودبینیها و خودجوییها و پستیها و رذالتهای اخلاقی و رقابتهای کسبی و خیانت و اتهام و دروغ… فرو رود! اگر من اهل این کارها باشم، در همین دانشگاه خودمان میکنم که هم گناهش کمتر باشد و هم سودش بیشتر، هم شهرت هست و هم ثروت و هم مقام؛ نه آنجا که هیچ نیست جز شهرت، و آن هم شهرت اینکه بنده هم پالکی فلسفی شدهام و هم نوع بلاغی و دیگر پا چالداران منبر و تکیه و روضه و سینه و شله!
بله، تردیدم دراین است که اگر قاطعانه رد کنم، آقای مطهری خیال میکنند به خاطر توهینی که در کیهان به من شده است و به امضای حسینیه مرا پامنبر روضهخوانها معرفی کردهاند، من از شرکت در حسینیه خودداری کردهام؛ در صورتی که اگر من کاری را درست بدانم چندان خودخواه نیستم که به این خاطر از آن برگردم… من مثل یکی از همین منبریهای معروف نیستم که گفته بود و تهدید کرده بود که اگر مرا نگذارید که در حسینیه سخنرانی کنم و تبلیغ دین کنم ممکن است روحیهام ضعیف شود و از دین برگردم! جلالخالق! برای جلوگیری از انحراف دینی کسی نشنیده بودیم که باید دعوتش کرد که مردم را از انحراف دینی باز دارد! و در عین حال حرف درستی زده است و واقعاً برای آنها دین چنین چیزی است و منبر چنان چیزی!
معذرت میخواهم دلتان را با این حرفها به درد آوردم، جایش نبود، ولی به قول علی، «شقشقهٔ هدرت…»
من اهل محفل و مجلس و هیاهو و حتی معاشرت نیستم؛ گرچه همیشه در کارهای اجتماعی و سیاسی بودهام، اما جنس روحم با انزوا و خاموشی سازگار است. آخر من هم دهاتیام و دهاتی اصیل که خصوصیاتش در این رساله آمده است و از این کارهای اجتماعی هیاهویی، با بهانهای که وجدانم را قانع کند، میگریزم.
نامهٔ سرکار را هم زیارت کردم و از اینکه رفقای دانشجو سخن مرا پسندیدهاند و اظهار لطف کردهاند سپاسگزارم. مسلماً حرف مرا هم باید فقط دانشجو بفهمد و بشناسد. آن تکیهایها که مشتری من نیستند، من با آنها فاصلهای بیشتر احساس میکنم تا با لامذهبهای خوش فهم.
اما دربارهٔ این مقاله، مثل همهٔ نوشتههای ایشان من جز اعجاب آمیخته با لذت از هوشیاری شگفت و قدرت خلق و ابتکار و تالیف و به خصوص نتیجهگیری و به کار گرفتن ماهرانهٔ همهٔ دانستنیهای گوناگون برای رسیدن و رساندن به مقصود دلخواه هیچ نظری نمیتوان بدهم و به خود چنین حقی نمیدهم که «رحمالله مراء عرف قدر نفسه»؛ جز اینکه در دو اصل من تردید دارم و ان یکی اینست که آیا در مسایل انسانی و به خصوص جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی که ترکیب پیچیدهای از مسایل انسانی است، میتوان به عامل تام (Fact dominant) قایل شد؟ و اگر آری، آیا میتوان قطعاً گفت که این عامل در سیستم معیشت و طریقهٔ ارتزاق است؟ من شخصاً بیشتر میل دارم که در جامعهشناسی به شیوهٔ «گورویچ» به «تعدد عواملی که در هم تاثیرات متقابل دارند» تکیه کنم و به قول او به Sociologie differentielle؛ در صورتی که در این تحقیق یک نوع تعلیل توحیدی جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی ایران است و یافتن علتالعلل یا علت غالب و آن در عین حال که «سیستم معیشت و طریقهٔ ارتزاق» عنوان شده است، ولی از لحن بحث توجیه چنین برمیآید که بیشتر عامل جغرافیایی عامل تام گرفته شده است. سیستم معیشت و طریقهٔ ارتزاق البته به گونهای توجیه شده است که مستقیماً و منحصراً معلول عامل جغرافیایی است و این خود یک مکتب جامعهشناسی است که مبنای آنرا محیط جغرافیایی جامعه میداند و از «ابن خلدون» تا «ایولاکوست» معاصر گروهی برآنند.
آنچه در اینجا مطرح میشود این است که آیا اگر به جای «ماها» «بربرهای شمال آفریقا» در ایران ساکن بودند، درست همین حال و حالات را داشتند که ما داریم؟ آیا در دیگر کشورها به میزانی که دارای وضع جغرافیایی مشابهی با ما هستند، از نظر روحی و اجتماعی نیز به ما شبیهاند؟ و گذشته از آن، اختلاف شدیدی که از نظر خصایل و خصایص میان اقوام مختلف ساکن ایران وجود دارد در چیست؟ و نیز در ایران باید میان مردم شمال ایران کمترین شباهتی با مردم جنوب ایران نباشد.
مسالهٔ دیگر: ضعف احساس ملیت درایران یکسره معلول تفرق نواحی مزروعی و مسکونی و عدم ارتباط عنوان شده است، در صورتی که من دو عامل دیگر را موثرتر میدانستم: یکی اسلام، که هم یک مذهب خارجی است (از نظر ملیت ایرانی) و هم روحی جهانی و بینالمللی دارد و به خصوص مخالف صریح اصل ملیت است و بالاخص که یک امت بزرگ و پایدار تشکیل داد که ملتهای مختلف و از جمله ایران را در خود حل کرد؛ و دیگری تسلط پیاپی عناصر بیگانه بر این مملکت است که از نظر قدرت و تاثیر و مدت بر حکومتهای ایرانینژاد برتری داشتهاند. عوامل دست دوم، یک هجوم پیاپی اقوام همسایه و ورود و حلول آنها در متن جامعه و به خصوص فئودالیسم سیاسی که شکل سیاسی غالب دورههای تاریخی ما بوده است و هر یک از این ملوک الطوایف بر قسمتی از ایران و قسمتی از اراضی و بلاد مجاور خارج ایران حکومت داشتهاند و بنابراین مرزهای ملی و مرزهای سیاسی که کمتر بر هم منطبق بودهاند محو میشده است، و یکی دیگر نیز همان شرایط خاص جغرافیایی و پراکندگی زندگی که عامل ضعف تفاهم ملی و اشتراک احساس قومی بوده است. غالب این عوامل مربوط به بعد از اسلام است و تاریخ ناظر و شاهد است که پیش از اسلام احساس ملیت در ایرانیان بسیار قوی بوده است و قویتر از مذهب.
مسالهٔ دیگری که در زمینهٔ بحث و به خصوص شیوهٔ بحث طرحاش بسیار به جاست، تکیهٔ بیشتر روی مسالهای است که R. Grousset آن را در La Face de l’ Asie دربارهٔ ایران آورده است (و این یکی از کتابهایی است که مثل کتاب «پرنو» توجهش برای این رساله بیفایده نیست) و آن توجه اوست به موقعیت جغرافیایی ایران در عالم که آنرا «چهار راه تاریخ» خوانده است و معبر دایمی اقوام گوناگون و افکار و مذاهب مختلف؛ چنانکه گویی ایران با همهٔ اقوام و تمدنهای عالم قدیم همسایه است و چهارراه و مرکز همهٔ آنها، آیا توجه به همین اصل معبر بودن و چهارراه بودن، بیساری از خصوصیاتی را که استاد تنها از وضعیت کشاورزی و روستایی ایران استناد کردهاند تعلیل نمیکند؟ نمیگویم این عامل به جای آن عامل، ولی در کنار آن. این کیفیت جغرافیایی در طول تاریخ، به مردمی که همواره در رهگذر دیگران و مردم و مذاهب رنگارنگ بودهاند یک نوع رفتار و اخلاق و روحیهٔ شهرهای زواری و توریستی و قهوهخانههای سرراهی را نمیدهد؟ بیتفاوتی در برابر حوادث، بیتعصبی، انطباق با هرچه پیش آید، سازگاری و رنگ عوض کردن، نان به نرخ روز و مشتری خوردن، دروغ و چاپلوسی و ذلت و نداشتن غرور و اصالت و توجه به خواست و مزاج دیگران و محو شخصیت خود و… که غالباً اینها صفاتی است که مردم «سَرِگذر» بیشتر دیده میشود تا مردم دهاتی مستقل و مستغنی از غیر.
در پایان بحث، مسایلی که به عنوان طرحها و گامهایی برای جبران این نقایص روحی و اجتماعی مطرح شده است، در عین حال که درست است و پذیرفتنی، ولی به نظر من از نظر شدت و تاثیر با لحن و بحث متن نمیخورد. از خواند متن رساله خواننده قانع میشود و معتقد، که این ضعفهای اخلاقی و روانی که در ما هست، صفاتی سطحی و گذرا و عوارضی موقتی نیست، بلکه معلول جبری و قطعی علل ریشهدار و محکم اجتماعی است. و بنابراین نه زخمهایی سطحی است که بتوان التیام داد یا جراحی کرد، بلکه زاییدهٔ مزاج و اقتضای سرشت و ساختمان این اجتماع است و بنابراین، در حالیکه انحرافها و ضعفها این چنین عمیق و ریشهدار و جدی تلقی میشود و تفسیر، باید در آن هنگام که از راه علاج و جبران سخن به میان میآید، خواننده در برابر یک راه حل بسیار قاطع و عامل یا عوامل نیرومند و کوبنده و سازندهای بسار موثر قرار گیرد تا به تواند باشناختی که نسبت به بدیها و کجیها پیدا کرده است به آن معتقد و امیدوار گردد؛ ولی من به عنوان یک خواننده این جور احساس کردم که هنگام بیان و تفسیر و توصیف دردها و نقصها، نویسنده لحن قاطع و مطمئن همراه با نظری دقیق و عمیق و مسلم دارند و چون سخن بر سر ارایه راه حل و مبارزه با آن انحرافها پیش میآید نویسنده قاطعیت و قوت و شدت و اطمینان خویش را از دست میدهند و با لحنی ضعیفتر سخن میگویند.
آیا در عین حال که تحلیل و تعلیل جامعهشناسی و اقتصادی و جغرافیایی روانشناسی و اجتماعی ایرانی را میپذیرم، با توجه به مواردی از تاریخ این ملت که در آن احساس نیرومند مشترک و تفاهم و اشتراک و تحریک و تجهیز همگانی و شدت و قاطعیت و تصمیم در میان همین مردم پدیدار میگردد (بسیاری جریانات مذهبی اسلامی، نهضت ابومسلم یعنی نهضت ایرانیان علیه بنیامیه، نهضت تشیع، اسماعیلیه و… نادر و… این اواخر «با بِیَت» و «مشروطیت» و…)، نمیتوان معتقد شد که در عین حال ملت ما استعداد یافتن یک ایمان تازه، یک هدف مشترک، تحریک و تجهیز عمومی و حرکت اجتماعی وسیع مذهبی یا سیاسی یا اجتماعی را دارد و گذشته از آن، یافتن یک ایمان تازه و نیرومند و داشتن یک هدف مشترک بسیاری از ضعفها و بیماریهای مزمن و ریشهدار روحی و اخلاقی را به طرز معجزهآسایی شفا میبخشد و جامعه را قوی و راست و دگرگون و سالم میسازد؟
در خاتمه، عذر میخواهم از این فضولیها، گرچه فضولی نیست و بیان خیالات و اندیشههایی است که هر خوانندهای در ضمن مطالعهٔ اثری در ذهنش میگذرد.
آنچه را باید جداً عذرخواهی کنم که اشتباه کردهام، این است که طبق عادت بسیار بد معلمی و کتاب چاپ کنی، من بدون توجه، در ضمن مطالعه این دو دفتر، هر جا که به نکتهای املایی میرسیدم که در رونویسی، کاتب انداخته و یا من خیال میکردهام که اگر تغییر کند بهتر است، در آن دست بردهام و بعد که متوجه شدم بسیار شرمنده شدم و خواهش میکنم که شما این دستبرد! را نادیده بگیرید و متن را هم چنان که بوده است نگهدارید؛ البته غیر از مواردی که در املا کلمات یا افتادگیها به چشم میخورد که چون این متن لابد همینجوری به چاپخانه میرود، کار غلطگیری را آسانتر میکند.
در اینجا میخواهم مطلبی را که چند ماه است مرا به شدتی که در بیان نمیگنجد به خود مشغول داشته است و یک لحظه از آن غافل نیستم عنوان کنم و آن تمام کردن آن شاهکار معجزهنمای کار دربارهٔ قرآن است. من کشف ایشان را دربارهٔ قرآن درست و بیمبالغه شبیه کار گالیه دربارهٔ منطومه و نیوتن دربارهٔ جاذبه و پاستور دربارهٔ بیماری و… میدانم. آنها کلید علمی وحی طبیعی را به دست آوردهآند و ایشان کلید علمی وحی کلامی را. من آن روز که ایشان طرح این کار را بیان میکردند، دچار یک گیجی و حیرت بیسابقهای شده بودم و آنچه بر حیرتم میافزوود این بود که چه طور؟ چرا آقای مهندس این حرف را با این سادگی و لحنی این چنین عادی بیان میکنند؟ چطور در ضمن چنین کاری به کار دیگری هم میتوانند بیندیشند؟ چرا آن را کاری در ردیف دیگر کارها میدانند؟ من به همان مقداری که آن روز توضیح فرمودند، آنچه دستگیرم شد چنان خارقالعاده بود که ناگهان احساس کردم که به قرآن یک ایمان علمی پیدا کردم، ایمان علمی، همچنان که به منظومهٔ شمسی با ترکیب آب یا حرکت بادها ایمان علمی دارم. یعنی دیدم که «وحی» است! دیدم!
من فکر میکنم که ایشان پس از رسیدن به این تز قاعدتاً قدرت اندیشیدن و اشتغال به هر امر دیگری را چه فکری و چه عملی و هر چه، از دست میدهند و چنان در آن غرق میشوند که نمیتوانند در ردیف آن مسایل دیگری را هم در مغز و زندگی و روح و کار خود طرح کنند. زیرا من هیچ مسالهای را نه تنها دربارهٔ قرآن بلکه دین و بلکه خدا و اثبات «ماوراءالطبیعه» و… همه چیز در ردیف آن نمیبینم. این حادثهای است در علم مذهب؛ این تنها اثبات قرآن و وحی نمیکند، اثبات وجود خدا و غیب را میکند آنهم اثبات خدا نه با زبان عرفان و اخلاق و فلسفه و عقل، نه با علم، آن هم علوم دقیق و آن هم دقیقترین آن ریاضی!
باز هم در شگفتم که چرا آن روز آقای مهندس آن طور عادی از آن سخن میگفتند! آن کار بزرگ همهٔ حرفها و دلیلها و منطقها را بیارزش و یا لااقل کمارزش کرده است. من با اطلاع و استعداد کمی که دارم چند بار در کلاس و مباحثه با دانشجویان با این شرط که «هر چه قدرت انکار و رد و حتی لج دارید برای نپذیرفتن این استدلال من در وحی بودن قرآن به کار برید» و همه جا با وجود همین شرایط به آن متد که استدلال کردهام موفقیت مطلق بیاستثنا آمیخته با ایمان و شگفتی و اعجاب خارقالعاده به دست آوردهام. نه تنها اقناع کننده است، اعجابآور و ایمانآور است.
من به عنوان یک معلم دانشجویان این نسل و به عنوان یک شاگرد ایشان از ایشان استدعا میکنم و التماس میکنم که هرچه زودتر این کار را تمام کنند هر چه زودتر. هیچ کاری امروز در دنیا نیست که از این فوریتر و حیاتیتر باشد. شما هم وادار کنید و شرایط و مجال و حال را فراهم آورید. کاش این کار از همان اول به عربی یا فرانسه یا انگلیسی منتشر شود!
قربانتان، علی شریعتی
منبع: مجموعه آثار ۳۴ نامه ها