پرسش و پاسخ درباره ایدئولوژی (۱۳۵۴)
پرسش و پاسخ درباره ایدئولوژی
نوشتهای که در پیخواهد آمد با عنوان ایدئولوژی(2) در مجموعه آثار ۲۳ با نام «جهان بینی و ایدئولوژی» منتشر شده است. این مقاله جزء آثار دستنویس علی شریعتی است که در سالهای پایانی دهه پنجاه با عنوان پرسش و پاسخ منتشر شد. تاریخ دقیق این دستنوشته نامعلوم است اما با توجه به متن ظاهرا در سالهای آخر عمر وی نگاشته شده است.
ایدئولوژی (پرسش و پاسخ)
سؤال:
1- رابطه یک ایدئولوژی با مسائل عینی مکانی و زمانی یک جامعه؟
2- چه قوانینی بر یک ایدئولوژی حاکم است؟ و یا چه قوانینی بر یک ایئولوژی در روند تحولی (تکاملی) خود و از دیدگاه دیگر در پروسه تحققش در جامعه حاکم است؟
3- ظرفیت تطبیق یک ایدئولوژی با شرایط خاص هر جامعه؟ و اصولاٌ آیا موارد خاصی وجود دارد که در همه جوامع و فرهنگها با اختلاف اندک یکسان باشد؟ اگر یک ایدئولوژی بتواند تا این حد تغییر کند و ظرفیت تطبیق داشته باشد از اصل آن چه باقی خواهد ماند؟ (چنانکه اکنون از اشکال گوناگون مارکسیسم).
جواب 1 و 2 و 3:
طرح این سؤالها یک مسئله اساسیتری را به ذهن میآورد و آن اینکه چنین مینماید که اساساً در تعبیر و تلقی «ایدئولوژی» دچار یک اشتباه شدهایم و این اشتباه همان است که غالباً در ذهن روشنفکران دنیای سوم – که در عین حال به شدت نیازمند یک ایدئولوژی نو هستند- وجود دارد و آن دست یافتن شتابزده به یک وسیلهایدئولوژی است که بتواند آنها را در دست یافتن به اهداف سیاسی، اجتماعی، انقلابیشان به مثابه یک «رساله علمیه» یا یک «آئیننامه راهنمایی» یاری نماید. البته با چنین تلقیایدئولوژی این سؤالها پاسخش روشن است: یک ایدئولوژی در این صورت عبارت است از دگمهایی که بر اساس وضع و شرایط خاص موجود شکل گرفته است و بنابر این به همان اندازه که عینی، واقعی و سازگار با مسئولیت عملی موجود است در نظام دیگر، زمان دیسگر و مرحله دیگر پیر میشود، پوچ میشود و اشاشاً بیجا و بیمعنی. و در آنجا باید در جستجوی یک ایدئولوژی دیگری متناسب با زمان و مکان بود؛ در این صورت ایدئولوژی میشود تصویبنامههایی که هر روز همچون مد و همچون مقررات یا همچون مجموعهایدئولوژی از اقدامات مصلحتی که یک گروه متعهد برای رسیدن به اهدافشان خلق یا انتخاب میکنند؛ و به میزانی که شرایط دگرگون میشود آنها نیز از محتوی خالی میشوند. در این صورت که عدم انطباق یک ایدئولوژی در زمانهای مختلف، پیر شدن یک ایدئولوژی، بیمحتوی شدن یک ایدئولوژی و یا ضرورت دست یافتن و یا آفریدن یک ایدئولوژی تازه قابل طرح است. اما اشکال این است که اصولاً ایدئولوژی این نیست. بهترین تعریف ایدئولوژی این است که اساساً «ایدئولوژی ادامه غریزه است در انسان». غریزه، مجموعه قوانین و کششهایی است که رفتار موجود زنده را و نیز رشد، تکامل، تولید، بقا نوعی و به طور کلی زندگی او را تأمین میکند. اما در انسان بخشی از این زمینهها به خودآگاهی و اراده وی واگذار شده است. بنابر این در آنجا که غریزه به پایان میرسد برای هدایت انسان ایدئولوژی آغاز میشود. بر چه اساس ایدئولوژی انتخاب میگردد؟ سیر تکاملی انسان بیشک با سیر تکامل ایدئولوژی او هماهنگ است، اما تکامل ایدئولوژی در عین حال که تغییر و تحول ایدئولوژی را اعتراف دارد هرگز به این معنی نیست که هر روز یک ایدئولوژی تازهایدئولوژی را یا در شرایطی یک ایدئولوژی متناسبی را انتخاب کنیم، بلکه تکامل اساساً به معنی «تحول» و در عیم حال «استمرار» است؛ استمرار هم حرکت است و هم ثبوت. هر روز به جایی پریدن به معنای تکامل نیست، بلکه این خود آفتی است برای تکامل. انسان دارای اهداف و ایدهآلهای ثابتی است که ثبوت آن از ثبوت وجودی وی سرچشمه میگیرد؛ اینهاست که ایدهآلهای نوعی انسان نام دارد. حتی خود مارکس نیز بدان معترف است آنجایی که از انسان نوعی سخن میگوید. اگر امروز ما شعری را که از 4700 سال پیش شاعری از لاگاس در بینالنهرین گفته است، یا حماسه گیلگمش را و یا شعری از لوپی را در چین میخوانیم و با او تفاهم و تجانس و آشنایی و خویشاوندی احساس میکنیم و اگر در ایدهآلها و ارزشهای انسانی امروز خویش شباهتی با آنچه هزاران سال پیش در میان اقوام دیگر و ملل و فرهنگهای دیگر وجود دارد حس میکنیم، به خاطر وجوه اشتراکی است که میان ما و ایشان وجود دارد.در عین حال تاریخ نظامها، زبانها، نژادها، تولید و مصرف، روابط اجتماعی و تولیدی و حتی مفاهیم ذهنی ما تغییر یافته است. مبنای اساسی یک ایدئولوژی را جهانبینی انسان میسازد و جهانبینی آمیختهایدئولوژی است از ارزشهای وجودی انسان که با تلقی علمی آدمی از جهان هماهنگی یافته است و توجیه میشود و مجموعه آن جهانبینی ما را میسازد که ایمان ماست و اعتقاد ما. ایمان و اعتقادی است که وجودمان را در راه آن فدا میکنیم، ارزشی را میآفریند و قداستی را که بر هستی ما جکومت مییابد، و در این صورت چگونه میتوان آن را بر اساس تغییرات و تحولاتی که در شرایط اجتماعی و روابط طبقاتی و اوضاع سیاسی پیش میآید کنار زد، عوض کرد یا تغییر داد ، مگر اینکه اساساً به مفاهیم علمیایدئولوژی بر بخوریم که مبنای جهانبینی ما را از نظر منطق و از نظر واقعیت علمی بیپایه کرده باشد، یعنی ریشه ایمان ما نسبت به ایدئولوژی ما قطع شود و در این صورت است که ما میتوانیم به بطلان ایدئولوژی خود پی ببریم. در این صورت به جستجوی ایدئولوژیای که به حقیقت استوار باشد برآییم و در این صورت تغییر ایدئولوژی و تعویض آن نه تنها مجاز است بلکه یک وظیفه انسانی است، کاری است در راه حقیقتجویی انسان. اما اینکه یک ایدئولوژی یک زمان حق بوده است و امروز چون زمان تغییر کرده است باید آن را کنار زد و یک ایدئولوژی متناسب بازمان گرفت، این حرفی است که بیشتر از مدیستها اقتباس شده است و در این صورت ما را به ورطهای از اپورتونیستم افتادهایم، در صورتی که اساساً انسانی که به ایدئولوژی میاندیشد، انسانی است یه ارزشهای ثابت آدمی وفادار، استوار و متعصب. ایدئولوژی مصلحتی و مصنوعی که بر اساس شرایط و اوضاع و احوال اجتماعی و اقتصادی، سیاسی انتخاب شده باشد ممکن است واقعاً برای لحظاتی و یا برای زمان محدودی در یک محدوده مکانی بدرد خور باشد، اما هرگز ارزش آن را که آدمی برای آن آسان بمیرد، ندارد. ما خرافههای بسیاری را نیز سراغ داریم که در اوضاع و احوال خاصی و در زمان خاصی بیش از حقیقت میتواند برای رسیدن به یک هدف نقش داشته باشد. من فکر میکنم که در ذهن کسانی که چنین سؤالی برایشان به وجود آمده، نوع مسئولیت یا استراتژی و اهداف استراتژیک که بر حسب زمانها و نظامها متغیر است با ایدئولوژی مشتبه شده است.
سؤال 4: همانطور که در یک مرحله از رشد تکاملی انسان مذاهب موجود به علت ضرورتی که برای ادامه تکامل انسان داشتند و در دوره خود انقلابی بودند اکنون که نقش انقلابی خود را از دست دادهاند آیا میتوان نتیجه گرفت که انسان میتواند بدون مذهب راهگشای سعادت و تکامل خود باشد، چنانکه در ابتدای خلقت یدون مذهب تکامل مییافت؟
جواب 4: نیمه اول سؤال با تاریخ مذهب و شناخت علمیای که از مذهب داریم مغایر است. از این سؤال چنین برمیآید که سؤالکننده پیدایش مذهب را ویژه یک زمانه خاص از تاریخ مذهب دارد، چنین حرفی را نزده؛ کدام زمان است که انسان وجود داشته باشد و مذهب نداشته باشد و کدام جامعهای را بیمذهب در طول تاریخ انسان، پیش از تاریخ و بعد از آن، سراغ داریم؟ البته این هست که مذاهب بزرگ مثل بودایی، مثل مذاهب ابراهیمی، و زرتشت معاصر همند و البته به خاطر شرایط اجتماعی و تاریخیای است که انسان در آستانه تمدن شهری قرار گرفته است. اما مذهب به عنوان نوعی جهانبینی، گرایش و بینش و روح خاص انسانی، هرگز یک تاریخ مشخص نه تنها ندارد بلکه با پیدایش نوع انسان در زمین همزمان است.
اما بخش دوم سؤال که این مذاهب در دوران خود انقلابی بودهاند و اکنون چون نقش خود را از دست دادهاند به این فکر بیفتیم که اساساً بدون مذهب بتوانیم راهی برای سعادت انسان باز کنیم، قبلاً این سؤال را طرح میکند که باید دید چرا مذاهب انقلابی در طول زمان به انحطاط و جمود و غیرانقلابی بودن دچار شدهاند؟ اگر واقعاً قبول داریم که مذاهب انقلابی بودهاند و پس از پیدایششان در دوران بعد تحت تأثیر عوامل غیرمذهبی دچار انحطاط و ارتجاعی شدهاند که با جنس و ذات و فلسفه پیدایش و آرمان نخستینشان متناقض بوده است، بنابر این باید به این اندیشه بیافتیم که قبل از آنکه آنرا رها کنیم و راه دیگری را تجربه کنیم که بدون مذهب انسان به سعادت برسد، درستترین راه این است که عوامل انحطاط مذاهب را بجوییم و با آن عوامل مبارزه کنیم و بکوشیم تا مذاهب نقش انقلابی خویش را که در پیدایش خود داشتهاند، بازیابند وگرنه دشمنان انقلاب که در تاریخ بر مذهب، یعنی انسان، پیروز شدهاند با رها کردن مذهب به وسیله روشنفکران، امروز موفقیت جدیدی به دست خواهند آورد. اگر در طول تاریخ میبینیم که علم منطق، تفکر مذهبی، عقلی و فلسفه، ادبیات و هنر ابزار دست زور، ظلم، استثمار و اشرافیت است آیا باید در جستجوی آن باشیم که هنر و فلسفه و تعقل و منطق و علم را رها کنیم و راه تازهای برای تکامل انسان بجوییم؟ وانگهی این حرف که برای سعادت، مذهب را رها کنیم و به یاری علم و اقتصاد به او سعادت ببخشیم، عقل را در آموزش و پرورش جانشین خدا سازیم و یک اخلاق علمی و عقلی را بریده بریده از مبنای خداپرستی پیریزیم، لااقل به اندازه دو قرن کهنه شده است. وانگهی این تزی است که پیشقراولان روشنفکری بورژوازی طرح کردهاند و نتیجهاش اخلاقی است که امروز در جوامع مدرن غربی رو به توسعه میرود و تولیدهای اضافیش نیز به سوی ما سیلآسا صادر میگردد و گذشته از آن، این نیز زاییده فکر سادهلوحانه قرن 19 است که با حل مسائل اقتصادی همه مسائل انسانی خودبهخود رفع میگردد.
سؤال 5: چگونگی تولد، کودکی، بلوغ، پیری و مرگ یک ایدئولوژی؟
جواب 5: نیمه اول در آغاز جواب داده شد. اگر ایدئولوژی عبارت باشد از راه حل یک مشکل زمانی و مکانی محدود، بیشک در آغاز جوان، نیرومند، فعال و پس از رسیدن به هدفش منتفی میشود، میمیرد، و یا به صورت دگمهای سنتی و موروثی بیمعنی میماند و بعد مدتها ممکن است در همین حالت جمود بماند و کمکم از بین برود. این است که حیات او به میزان واقعیتی که موجب پیدایش آن شده است وجود و بستگی دارد. اما در مرحله بعدی، اینکه هر ایدئولوژی با مجموعه نهادهای منسجم خود بستگی دارد، درست است؛ به این معنا که صاحبان یک ایدئولوژی نمیتوانند هر روز در هر شرایطی با انطباق و تطبیق زورکی یا مصلحتی ایدئولوژی خود با یک سیستم حاکم یا مد به زندگی ادامه دهند، اما اینکه اجتهاد که مثلاً ویژه اسلام است و دیکتاتوری پرولتاریا که ویژه مارکسیسم، هیچکدام نمیتوانند از یکدیگر چیز بیاموزند، این دعوت به نوعی تعصب است. تکامل یک ایدئولوژی در ذهن آدمی و در تحقق خارجی آن موکول به آموزش دائمی آن است، آموزشی که هر ایدئولوژی از ایدئولوژیهای دیگر و نیز از علوم، تجربیات و از ابتکارات دیگر و از همه پدیدههایی که زاییده تکامل اجتماعی یا فکری یا علمی انسان است فرامیگیرد. چرا جز اسلام دیگران نتوانند از اجتمهاد اسلامی چیزی بیاموزند؟ آیا در صد سال اخیر لنین در انقلاب اکتبر بر اصالت رهبری سیاسی میکند، اجتهادی در مارکسیسم نیست و با تکیه انحصاری که مائو در انقلابی بودن دهقان در چین میکند اجتهاد تازهای نیست؟ اجتهاد تیتو و اجتهاد کاسترو که میگوید «من مارکسیسم را بدون تجدیدنظر نمیتوانم بفهمم»، امروز که احزاب اروپای غربی حتی علناً دیکتاتوری پرولتاریا را حذف میکنند در حالی که از اصول مارکسیسم است، اجتهاد را تا رمحله بدعت نیز پیش بردهاند، و بنابر این چرا اسلام نتواند از تجربیات انقلابی انسانهای دیگر و مکتبهای دیگر در مسیر ایدئولوژیک خود برای رسیدن به اهدافی که ایدئولوژی وی آن اهداف را طرح کرده است استمداد جوید. این به همان اندازه که علمی و تکاملی است به همان اندازه نیز اسلامی است. اما اینکه در این صورت از اصل این ایدئولوژی چه باقی میماند، باید این سؤال را در نحوه انتخاب و اقتباس یک ایدئولوژی از تجربیات دیگران جستجو کرد. اگر آنچه اقتباس میشود و آنچه از دیگران آموخته میشود مغایر با اهداف آن ایدئولوژی است و مبتنی بر تغییر در جهانبینی و تغییر در ارزشها و تغییر در ایدهآلهاست که بیشک از ایدئولوژی چیزی باقی نمیماند و این همان است که نامش «بدعت» است. اما اگر در مسیر این ایدهآلها و برای تعیین بهتر جهانبینی، این آموزش صورت گیرد نه تنها از ایدئولوژی چیزی کم نمیشود که ایدئولوژی در مسیر تحول زمان تحقق کاملتری پیدا میکند تا اینکه چیزی نیاموزد و فقیر و منجمد و محدود بماند و اینکه مثال آورده شده است که امروز از مارکسیسم چیزی باقی نمانده است این نیز نوعی قضاوت افراطی است. از مارکسیسم، آنچه که باقی مانده است در اشکال گوناگونش عصارههای اساسی است که مارکسیسم بر آن بنا شده است؛ آنچه که تغییر یافته است اشکال گوناگون تحقق آن است که در قرن 19 بیان میشد و طبیعی هم بود که در تغییر شرایط زمانی و بخصوص مکانی این اشکال تغییر و تنوع یابد. در اینجاست که ما به اصل «وحدت و تنوع» در یک ایدئولوژی میرسیم، وحدتی که جوهر اساسی ایدئولوژی را میسازد و بر اساس ایدهآلها و آرمانها و جهانبینی آن مبتنی است و تنوعی که بر اساس تحقق عینی آن در شرایط مکانی و زمانی متنوع استوار است.
سؤال 6: اگر یک ایدئولوژی بخواهد برای یک مدت زمانی طولانی و برای همه جوامع راهگشا باشد (یعنی همان ظرفیت تطبیقی) مجبور است که قوانین خود را بر اصول بسیار کلی قرار دهد (که امروز حق در آن میگنجد و فردا باطل) و برای اینکه زنده بماند، نمیتواند در امور جزئی وارد شود که خصوصیت آنها کاربرد فوقالعاده زمانی خاص و کهنه شدن در مرحله یعدی است؛ ولی اصولاً هدف و نقش اصلی که ایدئولوژی در رابطه با آن ارزش دارد راهگشا بودن و راهنما بودن نهایی در موارد جزئی و زمانی خاص است، به فرض که مسئله اجتهاد زمانی مطرح شود (که اهم ضوابط برای رسیدن از موارد کلی فوق به امور جزئی و زمانی خاص است که مجتهد از قرآن کمک میگیرد و در طول زمان تغییر نمیکند و اجتهاد را بیاثر و پوک نمیسازد، چنانکه میبینیم شده است)، و همچنین ضوابطی مجتهد را به ما میشناساند و اصولاً او با کسب ویژگیهایی که مشخص شده مجتهد میشود؛ آیا در این ضوابط و ویژگی به طور کیفی و اساسی در طول زمان نباید تجدیدنظر کلی کرد تا که اصل اجتهاد انقلابی بماند یا اینکه اساساً از شکل افتادن اجتهاد نیز خود معلول علت ریشهایتری است؟
جواب 6: درست برعکس اگر یک ایدئولوژی به جزئیات تکیه کند، ایدئولوژی نیست، قوانین و مقررات و تصویبنامهها و آییننامههای رانندگی است که با تغییر بسیار اندکی از محتوی خالی میشود. درست است که اگر یک ایدئولوژی بر این جرئیات خود را مبتنی کرده باشد روشنتر، مشخصتر و تکلیف طرفداران آن نیز نعینتر است اما ایدئولوژی نیست. مارکس که به طبقه کارگر تکیه میکند، میبینیم که تا پایش را از مرز محیط جغرافیایی خود فراتر میگذارد، دیگر این ایدئولوژی مشخصهاش احتیاج به تجدیدنظر دارد زیرا در چند کیلومتر آن طرفتر دیگر پرولتاریای صنعتی وجود ندارد این است که این ایدئولوژی که خود را بر یک مبنای کاملاً صریح جزئی و مشخص بنا کرده است باید در آنجا تجدید پایگاه کند و دهقانان را به جایش بگذارد و در جای دیگر اصلاً دهقان هم نیست و نظام قبایلی است (چنانکه در ظفار یا یمن) و در آنجا نیز ایدئولوژی احتیاج دارد که مبنای خود را عوض کند. پس میبینیم که آنچه را ما فضیلت میدانیم برای ایدئولوژی ضعف و نقص آن است. اساساً ایدئولوژی همچون علم باید بر اساس قوانین کلی و بر اساس آرمانهای ثابت انسانی استوار باشد و اما انطباق آن با واقعیتهای موجود زمانی و مکانی در یک جامعه خاص رسالتی است که بر عهده روشنفکر آن زمان که در عین حال وابسته به آن ایدئولوژی است واگذار میشود. در اینجاست که یک ایدئولوژی یک کتابچه راهنمایی که افراد بخواهند از روی آن راه یابند و گنج پیدا کنند نیست، بلکه ایدئولوژی یک رابطهای با انسان دارد. انسان با داشتن یک ایدئولوژی همه چیز برایش روشن، مشخص و همه تکالیف از دوشش ساقط نیست، بلکه بزرگترین نقش مثبت را نیز انسان آگاه متفکر خواهد داشت و ایدئولوژی هرگز جانشین تعهد فکری، علمی، اجتماعی و اجتهادی انسان نمیشود. چنین تلقیای از ایدئولوژی تلقی یک مؤمن متعصب عامی است که به جای فراگرفتن علومی که او را به شناخت مذهب و مبانی اساسی مذهب هدایت میکند یک رساله علمیه از یک مجتهد جامعالشرایط میگیرد و هر مشکلی را که در زندگی دارد در صفحهای از مسائل مربوط به آن جستجو میکند و جوابش را خیلی روشن، صریح و قاطع پیدا میکند. در حالی که روشنفکر در جستجوی رساله عبمیه نیست گرچه ممکن است خود نویسنده رساله علمیه برای عوام باشد. اما اسلام به جای اینکه بگوید کارگر صنعتی استثمار میشود، به جای آنکه بگوید دهقان در فئودالیته استثمار میشود، و در نتیجه برده در نظام بردگی در این ایدئولوژی نامی از خود نشنود و در نظام بعد از بورژوازی و بعد از سقوط سرمایهداری دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد بر یک اساس کلی تکیه میکند و آن مبارزه با استضعاف است که همه عوامل اجتماعی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و غیرهای است که به تضعیف ارزشها و استعدادهای انسانی منجر میشود. در این صورت است که هر کس در هر نظام و زمان خاص خودش باید بر اساس اعتقاد ایدئولوژیک خویش و مسئولیتی که در مبارزه با استضعاف دارد طبقه مستضعف خویش را تشخیص بدهد و در برابر آن احساس مسئولیت کند و بنابر این استضعاف زمان خویش را اجتهاد نماید. در یک جامعه فئودالیته دهقان مستضعف است، در یک نظام سرمایهداری صنعتی پرولتاریای صنعتی مستضعف است و سرمایهداری رژیم استضعاف، و در یک رژیم بردگی، بردگی نظام استضعاف و بردهها مستضعفند و در یک رژیم استعماری یک ملت مستضعف است و نفس استعمار رژیم استضعافی است و برای این است که وقتی ایدئولوژی به یک مسئله جزئی تکیه میکند در رابطه دیگر دچار گمراهی میگردد. چنانکه مارکسیسم را دیدیم که بعد از جنگ بینالملل دوم در مبارزه کشورهای دنیای سوم که یک مبارزه ملی علیه استعمار بود، دچار بلاتکلیفی و حیرتزدگی شد که حتی قبایل و تودههای بیسواد و فاقد فرهنگ و ایدئولوژی از آنها پیشتر رفتند و حتی غریزه انسانی از ایدئولوژی علمی آنان بهتر مسئولیت خویش را حس کرد و عمل نمود. زیرا در حالیکه مسئله رژیم استعماری مطرح بود آنان همچنان به نظام استثماری طبقاتی در یک جامعه میاندیشند. اما اینکه گفته شده است که اجتهاد از کار افتاده است و این معلول پیر شدن خود اسلام است با واقعیت علمی و تاریخی منطبق نیست. این حرف را کسی میتواند بزند که به جای شناخت سرنوشت تاریخی و عینی اسلام و مسیری را که در بطن نظامهای سیاسی و طبقاتی طی کرده است فقط با ذهنیات خویش و کلیات فلسفی بازی کند. اگر اجتهاد ما از کار افتاده است به خاطر آن است که ما از حرکت بازماندهایم بنابر این همچنانکه ما حرکت را باید ادامه دهیم، اجتهاد را نیز باید به حرکت درآوریم. اجتهاد را عوامل ضدانسانیای که انسان را از تعقل و تکامل بازداشتهاند و تمدن ما را و فرهنگ ما را به جمود کشاندهاند از کار باز داشته. اسلام پیر نشده است زیرا برای ایدئولوژی تعبیری که درست است غلط بودن یا درست بودن یک ایدئولوژی است بنابر این اگر یک ایدئولوژی درست است پیر شدن برایش بیمعناست و اگر غلط است در اوج غرور و جوانیش نیز بیپایه است. ایدئولوژی مانند علم است: یک نظریهای که از نظر علمی غلط است در آغاز جوانیش نیز غلط است و اگر درست در حالیکه طرفداری نیز ندارد درست خواهد بود. گالیله در هنگامی که حرکت زمین را اثبات میکرد فکر غریب و محکومی را ارئه میداد در عین حال درست است. لوسیبیوس پیش از ارسطو به اتم معتقد بود و پس از ارسطو نفی شد و قرنها گذشت تا دوباره نظریه او تحقق علمی پیدا کرد. آنچه که در نظریات علمی یا در جهانبینی فلسفی و یا در ایدئولوژی قابل تعبیر است درست بودن یا غلط بودن است. میدانیم که در تاریخ نظریه ابوذر نابود شد و نظریه عثمان و کعبالاحبار تداوم یافت، تحقق و گسترش یافت –حتی در ذهنیت تشیع. بنابر این ما باید به تصحیح تاریخ بپردازیم و به عنوان مبارزهای با عوامل سرمایهداری طبقاتی و بردهداری در حال و نیز در تاریخ دست زنیم یا محکوم عبدالرحمن بن عوف است و علی رغم نظر ابوذر، این نشانه پیر شدن تز ابوذر است؟ یا نشانه آن است که نظام حاکم بر جامعه ما فرهنگ ما و فقه ما است که ابوذر را پیر کرده و عبدالرحمن را همچنان پس از قرنها جوان نگه داشته است و بر تشیع و فقه شیعه نیز حاکم کرده است.
سؤال 7: در بحث قدیم علم و مذهب اگر بپذیریم که اسلام با علم تناقضی ندارد در این صورت غیر از بحث ماوراالطبیعه آیا در سایر موارد اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیکی مارکسیسم را که بر پایههای علمی شناخته شده قرار دارد (اگر مورد تردید بود، اشکال نوین علمی آن را) میتوان در اسلام مورد استفاده قرار داد؟ آیا هیچ وجه اشتراک و تفاهمی میان اسلام و مارکسیسم در این زمینهها وجود دارد؟ تا چه حد سازگارند؟ کدامین نقطه اساسی اختلاف و جدایی راه است؟ تا چه حد میتوان در تجزیه و تحلیل مسائل اسلامی از شیوههای مارکسیستی کمک گرفت؟ اگر استراتژی متفاوت باشد آیا میتوان از شیوههای علمی یعنی تاکتیک ایدئولوژی دیگر برای پیشبرد و دستیابی به استراتژی سود جست؟
جواب 7: در مورد رابطه مارکسیسم و علم مسئلهای است که بر خلاف آنچه در سؤال آمده است هنوز حل نشده است. اگر واقعاً (آنچنان که تبلیغ میشود) مارکسیسم بر مبانی شناخته شده مبتنی است این سؤال پیش میآید که مبانی علمی شناخته شده را بورژوازی و سرمایهداری در جهان پدید آوردهاند یا لااقل در نظام بورژوازی است که این مبانی علمی شناخته شده پدید میآید و چگونه است که پدیدآورندگان این علوم مارکسیست نیستند و مارکسیستها هستند که از این علوم برای یک ایدئولوژی خاص استمداد میکنند؟ بنابر این به جای اینکه بگوییم مارکسیسم بر مبانی علمی شناخته شده تبیین کند و بنابر این میزان توفیق آن مورد تردید است و یا لااقل بر حسب توفیقی که عالم مارکسیستی در این انطباق به دست میآورد فرق میکند. و اما اینکه رابطه اسلام و مارکسیسم چیست و یا تا چقدر موارد اختلاف یا اشتراک دارند، این بحثی است که بسیار تکرار شده اما در عین حال که بسیار گفتهاند و بسیار هم شنیدهایم بد مطرح شده است. برخی اسلام را مکتبی بین مارکسیسم و سرمایهداری، بین ایدهآلیسم و ماتریالیسم معرفی کردهاند و یا از روابط اسلام با سرمایهداری و مارکسیسم سخن گفتهاند و به صورت ناشیانه، مصنوعی و گاه مضحکی وجوه اشتراکی میان اسلام از یک سو با مارکسیسم از سوی دیگر با سرمایهداری سخن گفتهاند در حالی که اساساً سرمایهداری موضوع اساسی زمان ماست که اسلام و مارکسیسم در مبارزه ریشهای و اساسی با آن در رقابتند و این خود موضع و موقع اسلام را و در عین حال رابطه آن را با مارکسیسم و در عین حال سرمایهداری را مشخص میسازد و بر این سؤال نیز خود به خود پاسخ گفته میشود که چه رابطهای میان این دو هست. میبینیم که رابطه میان این دو در همان حال که مشترک است مختلف است و این حالت دو طبیبی است که برای بیماری راههای گوناگون قائلند و این بسیار خندهاور است که بگوییم روابط میان یک طبیب و یک بیماری یک رابطه واسطه است که برخی اصول را از بیماری میگیریم و برخی از اصول را از طبیب. رقابت دو طبیب بر سر یک بیماری، رقابتی است که در عین حال از رقابت بر سر یک هدف سرچشمه گرفته است. منتهی در شرایط کنونی که انسان با سرمایهداری در جنگ است باید اعتراف کرد که مارکسیسم روشنتر، مشخصتر و معینتر سخن میگوید زیرا مارکسیسم برای مبارزه با سرمایهداری پدید آمده است در حالیکه اسلام برای مبارزه با استضعاف شکل گرفته است. اما پس از نابودی سرمایهداری، مارکسیسم نیز پیر میشود و منتفی میگردد اما اسلام در جستجوی استضعاف دیگر انسان پس از نابودی سرمایهداری و پیدایش سوسیالیسم است؛ چنانکه امروز در جوامع غیرسرمایهداری اسلام میتواند استضعاف را بازشناسد اما مارکسیستها دچار حیرتاند.
بیشک نه تنها میتوان (از مارکسیسم) سود جست که باید جست و اینجاست که فرق یک ایدئولوژی متحرک را از یکدیگر بازمیکند و مشخص میسازد. ما در تبیین هدفها و تحقق آرمانهای اسلامی خویش همچنان که از علم میآموزیم از مارکسیسم نیز میآموزیم.
سؤال 8: هر مذهبی، ایدئولوژیای مخاطبانی دارد و نیز برای تحقق ایدهآلهای خود و ساختن جامعهای که «باید»، نیاز به سربازانی دارد و برحسب تعریفی که برای ویژگیها، صفات و خصوصیاتی که برای سرباز خود دارد طبقهای را مناسبترین زمینه برای استخراج و آموزش سربازان تشخیص میدهد (مارکس از نظر تئوری، پرولتاریا؛ شوروی، پرولتاریا و یا دهقان؛ چین، دهقان). اسلام در جو جوامع امروز از میان کدام طبقه سربازگیری میکند. آیا برای این منظور طبقه مشخصی را قائل است؟ آیا طبقات را به گونهای که مارکس بیان کرد میپذیرد؟ یا اصولاً از تجزیه و تحلیل طبقاتی قاصر است؟ در این صورت ملاکهای سربازگیری او کدام و چگونه است؟ و اگر هست آیا با بینش علمی تجزیه و تحلیل طبقاتی در تضاد است؟ و اگر نیست موضع طبقاتیش کدام است؟
جواب 8: شک نیست که هر ایدئولوژی متعهد اجتماعی بر اساس یک نوع صفبندی جهت علمی و استراتژی و خطمشی کلی انقلاب و نیز در جهت موضعگیریها، ملاکها و ارزشهای بنیادین که برای رشد و تداوم یک انقلاب و اصولاً برای تحققش نیاز مبرمی بدان وجود دارد، پاسخهای روشن، متناسب با زمان و اصولی بدهد، اگر نتوانست علیرغم به کار گرفتن شیوه اجتهاد به تنهایی و استقلال بر روی پاهایش بایستد آیا نتیجهگیری غلطی است که در آن تجدیدنظر کلی و اساسی بکنیم؟ و آیا اینکه در جهت نو کردن و تعمیم اصول و قوانین آن و راه یافتن به قوانین برتر و عامنتر (یعنی تغییر محتوای اسلام در طول زمان و خالی شدن از عقدهها، خرافات و پندارهای ضدعلمی برای آنکه جامعه انقلابی گذشته که متحجر شده است به طرف جامعه انقلابی سوق داده شود) کوشش کنیم، در آن صورت، اگر اسلام بتواند تا این حد خود را تطبیق دهد، همانطور که گفته شد، آیا چیزی از اسلام باقی خواهد ماند؟ و به قولی آیا بهتر نیست به جای آنکه انقلابی بودن را با سرم به ایدئولوژیای که در انتهای دوران پیری خود قرار دارد تزریق کنیم به سراغ ایدئولوژیای برویم که میتواند ما را در پیشبرد انقلاب یاری دهد، و لااقل از نظر عقل به ما این اجازه را میدهد (زیرا جنبه ماورایی و مطلق به خود را ندارد) که اگر اصولی را که بیشک در طول زمان و در عرض زمین تغییر میکند مخالف و متضاد با استراتژی خود یافتیم در آن تجدیدنظر کنیم (چنانکه میبینیم نمونههای علمی و فرق مختلف مارکسیسم به وجود آمد: شوروی و چین) و بدین ترتیب تا آنجایی که امکان دارد، به عنوان ایدئولوژی راهنما یا روح حاکم بر جنبش را تشکیل دهد و بتواند در تعیین خطمشیهای عملی جنبش تأثیر قاطع تعیینکنندهای داشته و اصولاً به کمک آن بتوانیم پدیدههای مختلف و گوناگون، مشکلات و معضلات بیشمار یک جنبش انقلابی را تعیین نموده و راهحلهای متناسب با آن را که سرزده از اصول بنیادین چنین ایدئولوژی است اتخاذ کنیم. از آن گذشته (چنانکه ادعا میشود) اگر بخواهیم در محتوای اسلام چنان تجدیدنظری کنیم که بتواند جوابگوی نیازهای انقلابی زمان باشد در اصول بنیادین چون جهانبینی ذهنی و عملی که ایدئولوژی در نهایت بر روی آن بنا شده به تضاد برمیخوریم، در این صورت هرگونه تغییری در روبناها و اصول فرعی و ظاهری کاری عبث خواهد بود و تنها بر تشدید تضاد درونی آن میافزاید. بنابر این نمیتوان به وسیله احیا بعضی اصول و شستن و زدودن خرافات و گرد و غبارهای فراوان که بر سر و روی آن نشسته و حتی در اعماق آن نفوذ کرده این ایدئولوژی را چنان ساخت که از عهده توضیح و تبیین پدیدههای نوین جنبشهای انقلابی برآید. زیرا در شیوه برخورد پدیدها و چگونگی راهحلها، تضادهای اصولی و اساسی وجود دارد.
جواب 9: اینکه میگویند اسلام در قرنهای اول انقلابی بود و کمکم به پیری دچار شد و به مرحله ضدانقلابی فعلی رسید، باز با تاریخ اسلام مغایر است. تاریخ اسلام یعنی واقعیتی که سرنوشت اسلام را در زمان به ما معرفی میکند. اسلام از هم آغاز به دو جناح تقسیم شد: جناحی که به طرف راست گرایش پیدا کرد و از ابوبکر و عمر آغاز شد و در عثمان به اوج رسید و بعد به شکل بنیامیه و بنیعباس نظام طبقاتی سنتی تاریخ را پذیرفت و اما اسلام انقلابی که با علی آغاز شد و انقلابی ماند و 1000 سال انقلابی بودن خود را حفظ کرد و از دوران صفویه شکل ارتجاعی و حکومتی گرفت. اما اینکه «عوامل تعیینکننده و ریشهدارتر وجود ندارد که بر ایدئولوژیای مانند اسلام که آن همه انقلابی و آگاهانه خود را مبتنی کرده است پیروز شده است؟»، ستایش بزرگی است که از یک روشنفکر در پیشگاه قدرت و ظلم و زور و طبقه اشرافیت حاکم بر انسان ابراز میشود. آن عوامل تعیینکننده را ما میشناسیم؛ آن عوامل، عواملیاند که در طول تاریخ همه انقلابها، همه نهضتها را و در عین حال علم و فلسفه و هنر و ادب را و همه ارزشهای انسانی و اخلاقی را و حتی همه شهادتها، فداکاریها و جهادها را به سود خویش و سود طبقاتی و سیاسی خویش استخدام کرده است. اگر ما یک چنین توطئه تاریخی را در تاریخ جامعه خویش، فرهنگ و ایمان خویش و در تاریخ نوع انسان نشناسیم پس از تاریخ چه آموختهایم؟ وانگهی این سؤال یک نوع تلقی ذهنی انحرافیای را از یک ایدئولوژی نشان میدهد، و چنین میپندارد که انسان خود هیچ نیست، ما روشنفکران، ما مسئولان اجتماعی، ما پیشتازان انقلاب زمان خویش، هیچ نیستیم جز مومنینی مقدس که هر کدام رساله علمیهای در احتیارمان هست و از روی آن عمل میکنیم. ما تکنیسین نیستیم که قواعدی را که برایمان نوشتهاند عمل کنیم. ایدئولوژی یک کتاب راهنمای تعمیر موتور نیست، یا یک راهنمای طباخی. ایدئولوژی غذاهایی را که انسان بدان نیازمند است مشخص میکند و این ما هستیم که بر اساس تمدن اجتماعیمان باید برای تهیه هر چه بیشتر و هر روز کاملتر آن غذاها، آشپزی خلق کنیم، بیاموزیم و ابتکار نماییم. ایدئولوژی نقش انسان را در رسالت اجتماعی خویش تکفل نمیکند. ایدئولوژی هرگز از انسان و از یک نسل در یک عصر خاص جدا نیست. یک ایدئولوژی انقلابی همواره در بینش انسانهای آگاه و انقلابی است که میتواند انقلابی بماند. اگر انسانها را غیرانقلابی کردند، روحها را منجمد کردند و بینشها را منحرف کردند، یک ایدئولوژی انقلابی در چنین ذهنهایی و در چنین رابطه اجتماعی ضدانسانی طبیعتاً یک شکل ارتجاعی و حتی یک نقش ضدانسانی پیدا میکند. اگر امروز به چشم میبینیم شهادت حسین که بیشک قهرمانانه مردن برای محکوم کردن ظلم هست، در عین حال همان خاطره و همان سنت، عاملی برای تخدیر تودههای مردم وفادار به آن شهادت شده است، آیا نشاندهنده این است که کار حسین امروز پیر شده است؟ اگر قضاوت ما در برابر یک اصل، یک ایده و یا یک مکتب بر اساس نقشی است که اکنون در جامعه یافته است، بیآنکه عامل اجتماعی و تاریخ را در آن سهیم بدانیم، نه تنها دچار توهم ذهنی و غیرواقعی شدهایم بلکه عزیزترین ارزشهای انقلابی بشریت را قربانی ساختهایم. کار حسین بر این اساس نه تنها پیر نشده است بلکه ضدانسانی، تخدیری و ضدانقلابی شده است در حالیکه کار حسین تا وقتی که انسان، انسان است، پیر شدنی نیست؛ اگر مذهب نیز از میان برود از شکوه کار حسین چیزی نمیکاهد. اگر اسلام انقلابی نیست و انقلابی بودن را امروز با سرم به اندام آن تزریق میکنیم کاری بیثمر و بیهوده کردهایم. اگر اسلام بر اساس نهادهایی بنا شده است که برخی از آن نهادها با شرایط انقلابی زمان ما مغایر است با تغییر آن نهادها و تعویضشان با نهادهای متناسب با شرایط امروز بیشک از محتوای اسلام چیزی باقی نمیماند. اما اسلام نه آن است و نه این. چنین تلقی از اسلام، پذیرفتن اسلام رسمی است که برای مکا قدرتهای پس از محمد ساختند و همه انسانها را و همه ارزشهای انسانی را و در درجه اول خود اسلام را قربانی ساختند.
اگر امروز بورژوازی کثیف اروپا خود را وارث انقلاب کبیر فرانسه میداند و اگر امروز سرمایهداران پلید وال استریت خود را وارث انقلاب استقلال، آزادی و ضدبردگی آمریکا در 200 سال پیش … سخن بگوییم و یا واقعیتر و علمیتر این است که عوامل تاریخی را به عنوان علتی برای چنین مسخی به شمار آوریم و بیاموزیم که در این دو جا با اصلی که در طول تاریخ تکرار شده است مقابلیم و آن این است که قابیلها وارث هابیلها شدهاند. اگر دربارهای کثیف صفوی و قاجاری و غیره روضهخوان کربلا میشدهاند و یا فقهایی که دستی بر حلقوم عقل و آزادی مردم و دستی به دربار و دستگاه داشتهاند خود را وارث فقه جعفری و ابوذری میشمردهاند، و یا پاپ که ادامه نظام سزار در روم است خود را جانشین مسیح، ماهیگیر پابرهنهای از فلسطین میشمارد، آیا باید با نفی این سرچشمههای اساسی تجلی روح آدمی و آزادیها و آرمانهای مقدس و همیشه زنده آدمی خود را تسلیم عواملی کنیم که بر تاریخ حکومت داشتهاند و بنابر این در برابر قدرتهایی که بر تاریخ حکومت داشتهاند و بنابر این در برابر قدرتهایی که بر تاریخ حاکم بودهاند تسلیم شویم؟ و یا نه، توطئه را بخوانیم؛ همچنان که بومدین گفت: نه تنها ملتهای مسلمان استعمار شدهاند که اسلام نیز خود قربانی استعمار و حکومت فرهنگی استعماری است. بنابر این انقلاب امروز ما نباید ما را در جستجوی یک پلیکپی تازه که راهنمای ما در مسائل روزمره باشد قرار دهد، بلکه انقلاب بزرگ این است که خود را در طول تاریخ خویش با همه نهضتها که برای آزادی انسان و در مبارزه با استضعاف، ستم و ظلم و استثمار –در همه شکلهای گوناگونش- پدید آمده است و قربانی قدرتهای طبقاتی، اشرافی و حاکم شده است، (متصل کنیم) و در چنین اتصالی و با چنین آگاهی جوهرهای انقلابی را استخراج کنیم، خود را غنی سازیم و با دست و دلی پر در برابر آنچه که امروز قربانی آن هستیم و بر ما هجومی چندجانبه آورده است ایستادگی بیاموزیم، که تهاجم یک بینش انقلابی در عمق تاریخ ریشه داشتن است. اینجاست فرق یک چنین انقلابی با روشنفکری که بر اساس مد زمان و با چند ترجمه، ایدئولوژی نو انتخاب میکند و چه خوشحال میشود!!!
در اینجا سؤالکننده مخاطبش شبهروشنفکرانی از مسلمانان است که به نوعی رفورمیسم دست زدهاند. رفورمیسمی بسیار بسیار بازاری و عامیانه. رفورمیسم نه تنها نو کردن اسلام نیست بلکه ترک کردن مسخکننده اسلام است و اسلام رفورمیستی، اسلام بیدردهایی است که با زمان حاضر خو کردهاند و در عین حال اسلاکی متناسب با آن میجویند در حالیکه اسلام انقلابی اسلامی است که اساساًٌ از آغاز جهانبینیاش انقلابی است و بنابر این آرمانهایی که از آن برمیآید نیز انقلابی خواهد بود و در این جهانبینی انقلابی با آرمانهای انقلابی است که یک مسلمان رسالت خویش را بر اساس علم جامعهشناسی، تجربیات دیگران و همه دستآوردهای انقلابیون زمان جستجو میکند، کشف میکند و عمل میکند. در چنین صورتی، با آن اسلامی که زیربناهای ارتجاعی و خرافی را نگاه میدارد و در فروع دستکاریهایی متناسب با زمان حاضر و مد زمان میکند، از زمین تا آسمان متفاوت است و حتی این دو با هم در جنگند.
سؤال 10: رئالیسم، ایدهآلیسم، ماتریالیسم.
جواب 10: این تقسیمبندیها در جهانبینی اسلام بیمعناست. ایدهآلیسم، ماتریالیسم، رئالیسم در جهانبینی اسلام مفهومی ندارد، اینها تضادهایی است که ناشی از بینش و گرایش خاص و یک بعدی متفکران در نظامهای اجتماعی خاص در طول تاریخ است. جهانبینی اسلامی بر اساس توحید مبتنی است. توحید یعنی اعتقاد به یک پیکره بودن تمامی عالم وجود؛ عالم و وجودی که از یک وحدت ساخته شده است و بنابر این در چنین وحدتی تقسیم میان ایده و رئالیته، تقسیم میان روح و جسم، تقسیم اعتباری است نه یک تقسیم ذاتی و آن تقسیم جهان میان غیب و شهادت است. شهادت تمام پدیدههایی که مورد شهود و علم انسان میتواند واقع شود و غیببخشی از هستی است که از نظر احساس و ادراک علمی انسان خارج است و این تقسیمبندی نیز در رابطه با انسان قابل طرح است. بنابر این یک تقسیمبندی است مربوط به بحث معرفتی و زمینه شناخت نه یک بحث وجودی و عینی و فلسفی. از نظر وجودی، عینی و فلسفی، غیب و شهادت، ماده و معنی، فیزیک و متافیزیک یکی است. بنابر این ما به جای اینکه در قالبهای ذهنی که بر ما دیکته میشود بیندیشیم، بهترین و انقلابیترین کار این است که ذهنیت خویش را از این مرزبندیها نجات دهیم و در عین حال با یک نگاه عظیم و توحیدی، به هستی و به انسان بنگریم و در همان حال که مرز میان فیزیک و متافیزیک را از میان میبریم، مرز میان نیاز انسانی را به عشق و نان نیز از میان برداریم.
سؤال 11: بر اساس کدام موازین و ضوابط میتوان بین دو ایدئولوژی قضاوت کرد؟ جز این است که ببینیم کدامیک در عمل بهتر میتواند راه بنمایاند و چگونگی بهترین نوع رفتن را بیاموزاند؟ بنابر این بهترین و کاملترین و همهجانبهترین مکاتب هنگامی که نتوانند ما را در عمل یاری دهند، -علیرغم همه کوششها برای درست فهمیده شدن و درست به کار بستنها- آیا بهتر نیست در انتخاب خود تجدیدنظر کنیم؟
جواب 11: این بستگی دارد به اینکه ما چگونه عملی را مورد نظر داریم و ثانیاً دامنه و درجه فهمیدن عمل در بینش ما چقدر است. البته مقصودمان از عمل یک تغییر در نظام سیاسی یا اقتصادی در جامعه خودمان باشد، شاید این ایدئولوژیهایی باشد که اگر آن را بپذیریم هم زحمت تحقیق نداریم و این همه جستجو برای درست فهمیدن یا تزکیه و تصفیه آن یا دست یافتن بر سرچشمه حقیقی آن را نداریم و نیاز به دانستن تاریخ و همه تحولات و بازیهای قدرت در تاریخ را نداریم و با داشتن چند پلیکپی و ترجمه همه چیز برای ما حل میشود. اما در این صورت تکیه بر عمل آن هم در چنین تنگنایی ما را به یک نوع پراگماتیسم آمریکایی دچار میکند. تکیه به عمل بیآنکه به اصلت اندیشه، آرمانها و عملی بودن اعتقاداتمان بیندیشیم یک نوع گرایش و تسلیم به عامی بودن و سطحی نگریستن است. زیرا آنچه عمل را برای ما اصالت نیز میدهد ایدئولوژی است نه آنچه به ایدئولوژی اصالت میدهد، عمل باشد (گرچه عمل اصالت ایدئولوژی را اثبات میکند و آن را تحقق میبخشد)؛ زیرا میبینیم عمل بر اساس بینشهای گوناگون و گرایشهای مختلف، مختلف است؛ پس عمل را ایدئولوژی انتخاب میکند، نه عمل ایدئولوژی را. رابطه دیالکتیکی میان ایده و عمل را علی که مظهر ایده و هم مظهر عمل انقلابی است با دقیقترین و علمیترین تعبیر نشان میدهد. استوارترین راه، روشنترین چراغ راه این است :«از ایمان به عمل راه برده میشود و از عمل نیز به ایمان راه برده میشود».
«من الایمان یستدل بالعمل و من العمل یستدل بالایمان».