در جستوجوی از دسترفتهها | سوسن شریعتی (روزنامه اعتماد ـ خرداد ۱۳۸۷)
در جست وجوی از دست رفته ها
سوسن شریعتی
منبع: روزنامه اعتماد
تاریخ: ۲۱ خرداد ۱۳۸۷
آنچه در پی خواهد آمد متن گفتگوی پروین بختیار نژاد، روزنامه نگار روزنامه اعتماد با سوسن شریعتی است که روز سه شنبه ۲۱ خرداد ماه ۱۳۸۷ منتشر شد.
پروين بختيارنژاد
شناخت پدر براي او و خواهران و برادرش همزمان با جست وجو در هويت خود شد و اولين مراجعه آنها به آراي پدر، پياده کردن نوارهاي سخنان پدري بود که ديگر در کنار آنها نبود. آنها در جست وجوي از دست رفته ها دوباره پدر و آثار او را مي يابند. چگونگي آشنايي با آراي شريعتي موضوع گفت وگو با سوسن شريعتي است، که در پي مي آيد.
—
– بسياري بر اين تفکرند که شما از زمان زنده بودن دکتر شريعتي با آرا و افکار او آشنا شديد. اما تا جايي که اطلاعات من اجازه مي دهد زماني که دکتر شما را ترک مي کند، شما 15 ساله، سارا 14 ساله و احسان 18 ساله بود. سوال مشخص من اين است که با افکار دکتر چگونه آشنا شديد؟
اساساً آقازادگي در جامعه ما پديده قابل ملاحظه و سوژه مناسبي براي مطالعات ميداني است؛ مساله نسبت با ميراث، وفاداري به آن يا مثلاً عصيان عليه آن. انتظاراتي که جامعه و ديگري از وارث دارد، محدوديت هايي که داشتن نسبت با بزرگي ايجاد مي کند يا بر عکس امتيازاتي که به دنبال مي آورد و در عين حال سوژه پر خطري است براي اينکه اين امکان هست که بيفتي به تکرار همان کليشه هاي هميشگي؛«پدر اين را مي گفت، پدر آن کار را انجام مي داد و…» با اين همه نفس پرسش از نسبت با ميراث فکري پدري غنيمت است، از اين بابت که نشان مي دهد در اين نوع نسبت ها هيچ اتوماتيسمي وجود ندارد. همين که مي پرسيد چطور با انديشه هاي شريعتي آشنا شدم معني اش اين است که اين آشنايي محصول يک انتخاب و احتمالاً يک تلاش فکري بوده است و نه اتوماتيک يا از سر يک محتوميت ژنتيک. اگر به کمک اين گفت وگوها ما بتوانيم در کليشه آقازادگي يا اتوماتيسم نسبت فرزند و پدر کمي شک کنيم، اتفاق مبارکي است.
من و خواهرم يک روز قبل از مرگ پدر، يعني در 28 خرداد 1356، يک ماه بعد از خروج او از ايران وارد انگليس شديم. قرار بود مادرم نيز همراه ما باشد که در فرودگاه مانع از خروجش شدند و ماند آن طرف مرز و از ما خواست که برويم. من در آن زمان 15 ساله بودم و خواهرم سارا هم 14 سال داشت. فرداي ورود ما به انگليس بود که پدر مرد. به فاصله چند ساعت ما آقازاده ها شديم بي صاحب و سه تکيه گاه اصلي مانند وطن، پدر و خانواده را از دست داديم. منظور من از ذکر مصيبت، فقط اين است که بر اين نکته تکيه کرده باشم که کشف آقازادگي براي ما با محروميت ناگهاني در سه جبهه آغاز شد و از همه مهم تر در غرب، يعني در جايي که به قول اخوان، نه با تو گوشي هست و نه چشمي و نه کسي تو را منتظر است، نفس بودنت زير سوال است چه رسد به «کسي بودنت». هر اتفاقي که پس از آن رخ داد، جست وجوي تکيه گاه هاي از دست رفته بود و نام آن مواجهه با غرب، مواجهه با مساله هويت، مواجهه با تنهايي، مساله پيدا کردن يک نقطه وصل و يک نقطه ربط در عين تعليق و بي صاحبي و رها شدگي. اين تجربه تراژيک سه گانه، نسبت کلاسيک پدر و فرزندي را از همان آغاز به هم ريخت. مثل اين بود که داشتن نسبت با شريعتي قرار است تو را در موقعيت هاي نابهنگام قرار دهد. تفاوت مواجهه ما فرزندان با شريعتي، با ديگر هم نسلي ها يمان شايد در همين بود که شريعتي قبل از اينکه يک ميراث فکري باشد يک مواجهه وجودي بود. نه ما امکان بازگشت به ايران را داشتيم و نه مادرم امکان اقامت در اروپا را، پدري هم در کار نبود و ناگهان سه نوجوان 14 ، 15 و 18ساله ـ احسان يک سال قبل از ما به امريکا رفته بود و بعد از اين ماجرا به ما پيوست ـ بايد گليم شان را خود از آب بيرون مي کشيدند. تنها نقطه عزيمت محکم در اين تجربه بي صاحبي البته خاطره ها بود، خاطره کسي بودن. ما از کودکي طبيعتاً شاهد بي طرف خيلي چيزها بوديم؛ ساواکي که به خانه مي ريزد، پدري که مي دانستيم دشمن و مخالف بسيار دارد و متهم به بي ديني است، ملاقات دم در زندان ها، شرکت در بعضي جلسات خانگي پس از آزادي او در سال 55، در جلساتي که در خانه ها تشکيل مي شد و از اين دست خاطرات ولي در مجموع اين اطلاعات در ريتم زندگي پر فانتزي جوان 15 – 14 ساله آن سال ها تغيير جدي ايجاد نکرده بود. البته در مورد احسان قضيه فرق داشت. احسان از سال هاي پايان دهه 40 و اوايل دهه 50 به عنوان يک نوجوان دبيرستاني به نوعي وارد دنياي جادويي پدر شده بود، در همان سال هاي حسينيه ارشاد که شريعتي در تهران بود و به واسطه همين فاصله گفت وگو و نامه نگاري هايي بين آنها آغاز شده و طبيعتاً او خيلي زود وارد اين دنيا شده بود. خروج او از ايران در سال 55 يعني يک سال قبل از مرگ پدر بسا به واسطه همين آشنايي هاي پيش رس بود که او را در معرض خطر قرار داده بود. دو سال قبل از انقلاب ايران را ما اينگونه سر کرديم. وارد دبيرستان شديم، جامعه اروپايي را نمي شناختيم، زبان را به درستي نمي دانستيم. من و خواهرم در يک دبيرستان فرانسوي در يکي از شهرستان هاي جنوب فرانسه درس مي خوانديم. در آنجا ايراني زيادي نبود، جز تعدادي از فعالان کنفدراسيوني و ما در آن دو سال ارتباط چنداني با آنها نداشتيم (به جز يک يا دو نفر). سال هاي پاياني دهه هفتاد ميلادي بود و فانتزي هاي جوانان هم نسل من در دبيرستان، درس بود و البته ماري جوانا و مسائل ديگر. فانتزي هايي که هم جذاب بود و هم مي ترساند. من دوم دبيرستان بودم و خواهرم اول دبيرستان و برادرم، ديپلم را مي گرفت. با آغاز پروژه انتشار مجموعه آثار در اروپا در همان سال، گروهي به سرپرستي دکتر حبيبي که در همان شهرستان ما اقامت داشت تشکيل شد. قرار بود کليه نوارهاي سخنراني پياده شود. در اينجا به ما سه نفر هم مراجعه شد. پياده کردن نوارهاي سخنراني. در کنار درس خواندن، نوار هم پياده مي کرديم. اولين مواجهه ما با آثار دکتر در نتيجه از طريق صدا بود و نه مکتوبات.
– شما کدام نوارها را پياده کرديد؟
نوارهاي بار ديگر ابوذر و تاريخ اديان را خوب به ياد دارم.
– احسان و سارا کدام نوارها را پياده کردند؟
به خاطر ندارم، بايد بپرسم، شايد دروس اسلام شناسي و سارا هم گمان کنم فاطمه، فاطمه است و ميعاد با ابراهيم و… به هر حال گمان مي کنم نوارهايي بود که قبلاً توسط حسينيه ارشاد پياده نشده بود. ما هر کدام در يکي از اتاق ها نواري را پياده مي کرديم. يادم مي آيد که گاه از هر اتاق قهقهه يک کداممان بالا مي رفت. تجربه شيريني بود. مثل اين بود که با جادوي اين صدا هم شريعتي را کشف مي کرديم و هم پدر را به ياد مي آورديم. خسته که مي شديم در آشپزخانه جمع مي شديم و از شنيده هايمان حرف مي زديم. يادم مي آيد درس هاي تاريخ اديان که کلاس درس است و نه سخنراني، جمعيت مي خنديد، گاه با متلکي به وجد مي آمد و کف مي زد، گاه لحن صدا محزون مي شد و پرعتاب و در آن خلوت اتاق تو را پيوند مي داد با يک ديروز پر رمز و راز. منظور اينکه ما در خلوت دورافتاده جنوب فرانسه، در اتاقک هاي مجزا با دنيايي که شريعتي چندين سال قبل خلق کرده بود، آشنا شديم. اين ديالکتيک ً يادآوري يک خاطره و کشف يک انديشه اهميتش در اين بود که در اين بي صاحبي ما هم مي شد يک تکيه گاه عاطفي، هم کسب يک نوع نگاه. بي آنکه اتوريته پدري، مستقيماً اعمال شود، بي آنکه پدري دست ما را بگيرد و پابه پا ببرد، شريعتي آمده بود و ما پا به پاي او مي رفتيم. ما خودمان مجبور بوديم ربطي برقرار کنيم بين اين دنياي مجازي و دنياي واقعي دور و برمان. از اتاق هاي خودمان که بيرون مي آمديم، ماجراي ديگري بود.
طبيعتاً مساله ما، سه نوجوانً پرتاب شده به جنوب فرانسه در آن سال هاي پاياني هفتاد ميلادي، اين بود که چه نسبتي مي شود بين آن حرف هايي که مي شنيديم و اين مواجهه هاي نابهنگام برقرار کرد. با همکلاسي ها، با درس ها. ايراني بودن يعني چه، چه کنم که در مدرسه ايزوله نشوم و در عين حال شبيه آنها نشوم و… کسي نبود بگويد بکن يا نکن و ما براي هر کاري و هر تجربه يي کاملاً آزاد بوديم، بي آنکه خبرش به گوشي برسد، بي آنکه تنبيهي در کار باشد و قضاوتي. با اين همه گوشي و چشمي همان دور و برها بود. در نتيجه ما آزاد بوديم اما بي صاحب نشديم.
منظور از ذکر اين نکات در تجربه مواجهه اوليه با اين سه محروميت موازي اين بود که اولاً برقراري نسبت با آراي شريعتي در آغاز در مواجهه با پرسش هاي زندگي شکل گرفت. دوم اينکه، به دور از انتظارات مردم و قضاوت آنها بود و نه از سر رودربايستي، سوم اينکه هيچ موقعيت مادي ويژه يي براي ما فراهم نمي کرد. من در اين دو سال، دوم و سوم نظري را تمام کردم و خواهرم، اول و دوم نظري را و برادرم ديپلم گرفت و وارد دانشگاه شد.
– سال 57 مصادف شد با آغاز انقلاب و نوفل لوشاتو، چه خاطره هايي داريد؟
ماه هاي آخر اقامتمان در فرانسه پيوند خورد با آغاز انقلاب و ماجراهاي نوفل لوشاتو. از طريق رپرتاژ خبري تلويزيون فرانسه و گوش کردن به راديوي ايران، فهميده بوديم که شريعتي ظاهراً به شعار کوچه و خيابان تبديل شده است. يادم مي آيد شبي که با هيجان راديوي ايران را گوش مي دادم و صداي جمعيت را مي شنيدم که مي خواندند؛«دکتر علي شريعتي، معلم شهيد ما…» وسط سال تحصيلي بود با وجود اين چند بار به پاريس آمديم و به نوفل لوشاتو رفتيم و آنجا بسياري از چهره ها را ديديم و شناختيم. اولين بار از آنجا بود که فرزند شريعتي بودن به يک تجربه اجتماعي بدل شد. حرف و حديثي از شريعتي نبود به جز آيت الله لاهوتي که با من شانزده ساله از شريعتي مي گفت و اينکه اجماعي بر سر او نيست. (خاطرات اين ايام بماند براي بعد)به جز آن آشنايي پر خلوت با شريعتي اين بار با شريعتي در جلوت داشتم آشنا مي شدم و مي فهميدم که جايگاه شريعتي در ميان اپوزيسيون شاه چيست. اين شناخت اگرچه سطحي، مقدمه بسيار تعيين کننده يي بود براي پس از ورود به ايران در بعد از پيروزي انقلاب.
-پس از پيروزي انقلاب به ايران برگشتيد؟
به ايران بازگشتيم و به همان دبيرستان قبلي خودم. همه آنچه را از دست داده بوديم دوباره به دست آورديم. اگر تا قبل از انقلاب، در همان دبيرستان از من و خواهرم خواسته شده بود که نسبت با شريعتي را نبايد به رو آوريم، اين بار همان پرسنل ما را مي نواختند. اولين تجربه آقازادگي مربوط به اين سال بود؛ سال 58. عکس هاي شريعتي در کنار عکس هاي گلسرخي و رضايي و امام و…بر ديوارهاي کلاس ها بود. پس از انقلاب، ما سه سال در ايران مانديم تا سال 61. اين سه سال هم، درست مثل آن دو سال اقامت در اروپا، مساله ما و بسياري از هم نسلي هاي ما اين بود که چه نسبتي مي توان برقرار کرد ميان آراي شريعتي و محيط. اگر در آنجا در مواجهه با مساله غربت و هويت، شريعتي تبديل شد به يک تکيه گاه عاطفي و نظري، اين بار مساله مواجهه با قدرت بود، با افکار عمومي. آنجا خلوت بود و محروميت و غير خودي. اينجا جلوت بود و خودي و برخورداري. آنجا شريعتي بودن، امتيازي به دنبال نداشت اينجا مي توانست تبديل شود به جايگاه ويژه بر عکس حتي. آنجا شريعتي بودن تو را از آزاد بودن محروم نمي کرد، اينجا مي توانست تبديل شود به زنداني بزرگ. مجبور به تطبيق دادن خود با انتظارات و توقعات ديگران و اما ديگران؛ ديگران بر سر شريعتي اجماع نداشتند و ما حتي اگر مي خواستيم نمي توانستيم خود را با اين همه انتظارات متضاد تطبيق دهيم. تجربه اجتماعي فرزند کسي چون شريعتي بودن اين بار نيز نظري نبود و کاملاً مواجهه گوشت و استخواني بود. اينجا فهميديم که بايد بپرسيم کدام شريعتي؟ از حزب جمهوري اسلامي تا سازمان مجاهدين و مجاهدين انقلاب اسلامي و فرقان و…از شريعتي حرف مي زدند و پوستر از او به چاپ مي رساندند. از متولي قدرت تا مخالف آن هر يک به گونه يي خود را در نسبت با شريعتي مي ديدند بنابراين متوجه شديم که شريعتي صاحب ندارد و اين بي صاحبي، نقطه عزيمت مهمي شد که ما در اين نزاع قدرت، او را به اين يا آن گفتمان تقليل ندهيم و مرعوب اين يا آن اجماع، اين يا آن دشنام نشويم. براي فهم اين موضوع که کدام شريعتي يا مثلاً اينکه شريعتي راستين کدام است، آن شناخت خلوت نشين ً دوساله در غرب و نيز آن حس غريزي عاطفي ديگر کافي نبود و ما و بسياري چون ما بايد بار ديگر و اين بار با پرسش هاي جديد به متن مراجعه مي کرديم. پرسش ها معلوم بود که چيست؛ نسبت دين و قدرت، نسبت آزادي و هويت، مبارزه براي آزادي و مساله امنيت و…شريعتي معلم انقلاب اسلامي بود و با اين وجود نه مسلمان ها بر سرش توافق داشتند و نه انقلابيون. همين عدم اجماع براي ما پيست مهمي بود تا شناختمان را از او گسترش دهيم و فاصله ها را حفظ کنيم. براي ما در اين بلبشو يک چيز واضح و مبرهن بود اينکه شريعتي معلم نهضت بود و با هر نوع نظامي فاصله داشت؛ معلم بود و با قدرت بيگانه. منتقد دينداري هاي موجود بود و بسياري از متوليان ديني او را نمي پسنديدند. همين سر نخ ها کافي بود که مرزها برايمان روشن باشد. باقي هر چه بود تجربه مشابهي بود با همه هم نسلي هايي که مشغول تجربه اجتماعي بودند. کانوني تشکيل داديم به نام کانون ابلاغ انديشه هاي شريعتي با نشريه يي و اظهار نظراتي در حوزه هاي مختلف اجتماعي و نظري. کلاس هايي هم برقرار مي شد؛ کلاس اسلام شناسي هندسي، اسلام شناسي تاريخي، فلسفي، بخش هنري داشت و تئاترهاي خياباني برگزار مي کرد. در همان نشريه مقالاتي مي نوشتيم. جوان بوديم و پر ادعا و عمده فعاليت ها فرهنگي. جمع جالبي بود، کاملاً مستقل و در تلاش براي تعادل و استقلال و البته حساس به مسائل روز. به نام فرزندان شريعتي اظهارنظر نمي شد به عنوان جمعي در ميان اجتماعات ديگر حضور داشت. اولين باري که به آقازادگي ما حمله شد، گمان مي کنم از سوي مجاهدين انقلاب اسلامي بود که در جزوه يي از پايان عصر ولايتعهدي و شهبانوگري سخن مي گفت. فعاليت هاي مادر بنده به عنوان يک شهروند و اظهارنظرات احسان ظاهراً مربوط شده بود به داشتن نسبت با بزرگي به نام شريعتي. مواضع را نمي پسنديدند و آن را به حساب سوء استفاده از موقعيت ويژه گذاشتند. از همين جا بود که فهميديم آقازادگي ما فقط در صورتي مشروعيت دارد که بر اي ما محروميت ايجاد کند و نه موقعيت. تجربه بسيار مهمي بود. ما مثل همه هم نسلي هاي خودمان مي پرسيديم، اعتراض مي کرديم و حرف مي زديم اما به ما تذکر داده مي شد. قبل از هر چيز فهميديم شريعتي موجودي است که نه تنها نسبت داشتن با او براي ما موقعيت فراهم نمي کند بلکه تمام اين خصلت را به تفکر او مي توان تسري و گسترش داد و اصل اين است که براي شما موقعيت فراهم نکند حتي موجود و تفکري است که تمام موقعيت هاي شما را از شما مي گيرد، در نتيجه شما بايد بدون تکيه گاه هايي که نام آن مناسبت خانوادگي، اجتماعي، قبيلگي، حزبي و قدرت باشد، نسبت خود را با شريعتي تعريف کنيد.
در آن سال ها، دوست در برابر دوست ايستاد، پدر و مادر در برابر فرزند ايستادند، فرزندان در برابر هم ايستادند و سپس دهه 60 به تراژدي ختم شد. برش هاي عجيب صف کشي هاي جديدي که در نهادهايي چون خانواده، اجتماع، طبقه و… ايجاد شد اما سرگذشت مشترک و مواجهه گوشت و پوست و استخواني با واقعيت هاي پرتنش از يک سو و تجربه بي واسطه امر اجتماعي مثل همه جوانان آن زمان و جست وجوي پاسخ مشخص در يک متن ديروزي از سوي ديگر ما فرزندان را به هم نزديک کرد.
– چه هنگام از ايران رفتيد؟
ما براي بار دوم در سال 61 . برادرم در پاييز 60 . دلايل اين خروج ناگهاني بسيار است و بخشي از آن به گردن موقعيت شريعتي در آن سال هاست و بخشي اش مربوط مي شود به تجربيات کوتاه شهروندي ما. هنوز بيست سالم نشده بود. بازگشت به اروپا پس از آن تجربه کوتاه اجتماعي، گسست ناگهاني و خشني بود. اين بار تنهايي ديگري بود و غرب ديگري بود و شريعتي ديگري. سه سال زيست در محيط پرهيجان و پرغليان و صف و صف کشي هاي خونين و پرتاب شدن بار ديگر به بي موقعيتي، هيچ کس نبودن و آن خاطره کوتاه کسي شدن.
غلامحسين ساعدي در همان سال ها از تفاوت مهاجر و تبعيدي نوشت.اين احساس ناگهاني و ناگوار پرتاب شدن به رغم ميل خود و بازگشت به جايي که همين ديروز با ذوق و شوق و اميد رهايش کرده بوديد، شما را محکوم به زيست در تعليق مي کند. شما ديگر هيچ کس نيستيد. اگر در ايران آقازاده بوديد و مثلاً خودش فرصت بود يا تهديد، اگر نوجواني بوديد که با سرخوشي دست اندرکار رقم زدن سرنوشت جهان بوديد، اينجا ديگر نه کسي مي داند کيستي، نه قيام شما به درد کسي مي خورد، نه تفکر شما توجه کسي را جلب مي کند، نه وفاداري به دين مبين اسلام براي شما نمره دارد، نه عدم وفاداري به دين مبين اسلام شگفت آور است و… ابتلاي بسيار بزرگي بود بي اميدي به بازگشت. اين ماجرا بيست سال طول کشيد. يک نسل.
– در آن سال ها مجدداً خوانش جدي افکار شريعتي را آغاز کرديد؟
بله. سه سال زيست در ايران پس از انقلاب و بار ديگر پرتاب شدن به غربت و اين بار براي مدتي نامعلوم، مواجهه جديد با آثار شريعتي را ممکن ساخت و البته ضروري. پس از سه سال زيست در کانون حادثه و تنش و تراژدي، ناگهان پرتاب مي شويد به حاشيه زمان، به جايي که اينجا نيست، به جايي که تو در آن هيچ کس نيستي با يک خاطره دور کسي بودن. اکنون به شما زمان داده مي شود تا فکر کنيد به خود، به انقلاب، به قدرت و اين حس ترسناک که بازگشتي نخواهد بود و شما محکوم به جدايي هستيد. فردايي وجود ندارد، ديروز را گذاشته ايد و آمده ايد و امروز هم که دربه دريد. تراژدي بعدي از اينجا شروع مي شود و بحث هويت يا جست وجو براي به دست آوردن از دست رفته ها معنا پيدا مي کند. اهميت و اصالت اين تجربه در برقراري نسبت با شريعتي از اين روست که در وضعيت تعليق برقرار شده است، معلق بين فردايي نامعلوم و بي بازگشت از يک سو و نوستالژي براي ديروزي که از دست رفته و شده است خاطره. اگر وفادار بماني نه براي تو امتيازي مي شود، نه کسي به تو نمره مي دهد. خود تو نيز مدام در معرض فراموشي هستي. عطاي کسي بودن را به لقاي آن بخشيدن. با اين وجود شريعتي تنها عروه الوثقي بود. وصيت کرده بود که ميراث من کتاب، فقر و آزادگي است و ما مانده بوديم با اين سه رودربايستي چه کنيم. در نتيجه اتوريته پدري اينگونه اعمال مي شد؛ اتوريته يي نامحسوس که فقط نوعي هدايت را به عهده مي گيرد. برقراري نسبت با شريعتي در اين بيست سال با يک انتخاب آزادانه، بدون اميد به امتياز گرفتن از نگاه ديگران، اينگونه شکل گرفته است. نسبت سنت و مدرنيته هم به نظر من بايد از همين جنس باشد؛ وفاداري به ديروز و در عين حال خروج از زير سقف حافظه. تعليق و رفت و آمد ميان ديروز و امروزي که بايد به تمامي زيست. خروج از زير قيموميت و توليت اتوريته هاي ديروزي و در عين حال با دستان پر تا در سر هر بزنگاه به آن مراجعه کني. اين مراجعه آزاد به ميراث پدري ديگر قبيلگي نيست، فله يي و موروثي و ژنتيکي نيست. نوستالژي هم نيست. درست است که شما شريعتي، زاييده شده ايد ولي مي توانيد محکوميت را تبديل به فرصت جديد اگزيستانسيال کنيد، چون مي توانسته ايد و قادر بوده ايد که از خيرش نيز بگذريد. من و ديگر اعضاي خانواده در آن 20 سال، محکوم به شريعتي بودن نبوديم. بر عکس، اينکه خلافش شکل گرفته تعجب آور است. به دليل پاسخ دادن به کسي يا شوکه نکردن عرف عمومي يا عدم جرات و جسارت براي برخاستن عليه سنت پدري نبوده است، هرچه بوده است اهميت ديالکتيک ميل به مراجعه به ديروز و در عين حال مواجهه با امروزي است که در آن همه چيز تو را به گسست فرا مي خواند. وقتي مي گويم همه چيز، نه تنها تنهايي، زندگي آزاد و… بلکه نوع تحصيلي که کرديم. مني که تاريخ خواندم، خواهري که جامعه شناسي و برادري که فلسفه. با اين وجود اين هر سه حوزه، ما را در فهم عميق رويکرد نظري شريعتي و ميراث پدري ياري رساند.
– چه شد که شما رشته هايي را انتخاب کرديد که دکتر به آن علاقه داشت؟
احتمالاً به طريقي با هم به هماهنگي رسيديم که هر کدام يک شاخه را انتخاب کنيم، زيرا شريعتي در تمام اين شاخه ها اظهارنظراتي کرده بود، به خصوص در مورد فلسفه از احسان که قبل از ما از ايران خارج شده بود، خواسته بود فلسفه بخواند چنانچه خودش به دلايل ديگري نخوانده بود، ولي آن را لازم و مهم و اساسي مي دانست، در نتيجه نوعي توصيه بود. من تاريخ خواندم و البته دليلش فقط شريعتي نبود. دلايل شخصي هم بود. ما متعلق به نسلي بوديم که مي خواست تاريخ ساز شود و نتوانسته بود و حال مجبور بود بسنده کند به خواننده بودنش. کساني هستند که تاريخ را مي سازند و کساني راجع به تاريخ سازان مي نويسند. وقتي ديدم جزء اولي ها نمي توانم باشم رفتم سراغ موقعيت دوم. ماجراي انتخاب رشته جامعه شناسي از سوي خواهرم نيز به همين قضيه بر مي گردد، به دليل توجه به مسائلي که شريعتي پيست هاي آن را باز کرده بود و احتياج به تعميق و باز انديشي داشت.
بسياري از هم نسلي هاي ما به حوزه تاريخ، جامعه شناسي و فلسفه تحت تاثير شريعتي علاقه پيدا کردند، خود اين موضوع هم بسيار مهم بود. توجه نشان دادن به علوم اجتماعي و انساني يکي از اثرات شريعتي بر نسل ما بود و نه صرفاً چريک پروري، چنانچه اصحاب علم و فرهنگ اين روزها درباره شريعتي زياد مي گويند.
– آيا روي آراي دکتر تعصبي هم داريد؟
در حوزه نظريه مي توان بحث را بارها ادامه داد و پاسخ هاي شريعتي را زير سوال برد. بنده شخصاً هيچ تعصبي را نسبت به پاسخ هاي شريعتي جايز نمي دانم زيرا اولين قرباني خود شريعتي خواهد بود. شريعتي در تجربه شخصي من قبل از آنکه نوعي با پاسخ هايش تعريف شود با پرسش هايش و نوع زيستش تعريف مي شود که بي بديل است. پرسش هايي که محصول و بر آمده از درک بي واسطه و در عين حال تراژيک ايراني بودن، شرقي بودن و مسلمان بودن و قرن بيستمي بودن است. اينها مساله ما بوده و هست و امروزه هر چه مي شنويم هنوز که هنوز است به همين ها مربوط مي شود. تنها نکته يي که مرا و ديگر دوستداران او را عصباني مي کند تقليل دادن اين زيست ً منشوري ًچند ساحته است به يک ساحت، عقب افتادگي هاي خود را به گردن او انداختن است و او را مسبب وضعيتي دانستن که خود اولين قرباني اش بود. ولي آنچه احياناً شما نام آن را وفاداري مي گذاريد و ديگران در وفاداري به ميراث پدري اتوماتيسمي مي بينند، من کاملاً با آن مخالف هستم چرا که نسبتي که اسباب آزادگي تو را فراهم کند، نام آن بند نيست. نسبتي که براي تو امکان فاصله گرفتن، نقد کردن، پرواز کردن، بي اعتنا شدن، رويين تن شدن در برابر امر غيرمترقبه را فراهم کرده است را بايد تجربه بي بديل آزادي دانست. اين تصور که بايد حتماً پشت کني به پدر تا بگويي هستم بسيار کليشه يي است چنانچه کت بستگي در برابر آن نيز مي تواند علت انحطاط باشد. در حقيقت اين وفاداري به ميراث پدري محصول تنش، تجربه هاي تکان دهنده بي صاحبي و در نتيجه خروج از زير سقف امنيت آنچه مي تواند اتوريته پدري باشد، بوده است و اگر وفاداري ديده مي شود محصول يک مواجهه آزاد است و نه محصول تسليم شدن. تجربه يي که در رفت و آمدي مدام ميان زندگي و انديشه بوده است، پرسش هاي زندگي بوده که هر بار در برابر يک انديشه قرار مي گرفته است. مقصود اينکه اگر وفاداري يا تعصبي است، تعصب به يک نوع زيست است که در ذيل انديشه شريعتي و مهم تر از همه نوع زيست شريعتي، تجربه شد. به اين دليل تعصب مي ورزم که شريعتي و داشتن نسبتي آگاهانه با آن، نه اسباب بندگي و سرسپردگي را فراهم کرد نه موقعيت و امتياز مادي به دنبال داشت، حتي بر عکس ايستادن در برابر هرگونه اجماع و اکثريت و دنباله روي را آموزش داد. ما اگر مي توانستيم گفت وگو بين زندگي و ايده ها را در تمام حوزه ها ادامه بدهيم بي شک با لايه هاي ديگري از انديشه شريعتي آشنا مي شديم که با بحث هاي انتزاعي که امروزه در حوزه هاي مختلف مطرح مي شود مي توانست فاصله زيادي بگيرد. شريعتي براي من و بسياري چون من، تجربه بي بديل آزادي و آزاد ماندن بود. اگر تعصبي مي بينيد، تعصب ورزيدن به اين تجربه است. همين. بسياري از کساني که مواجهه با آراي شريعتي در گذشته، برايشان نوعي تعصب، خشونت يا ساده انگاري و رويکرد کليشه يي را تداعي مي کند و امروز از آن خسته اند و در جست وجوي هواي تازه و حرف تازه اند به نظر من، از جايي گفت وگو با شريعتي را نيمه رها کرده بودند و احتمالاً پرسش از زندگي را نيز. راستي چيز ديگري هم مرا گهگاه عصباني مي کند. اينکه هنوز که هنوز است، پس از بيست سال باز گهگاه به دنبال هر اظهار نظري به عنوان يک شهروند، آقازادگي ام گوشزد مي شود و مثلاً خوردن نان پدري. امروز اما خودم را اينجوري قانع مي کنم؛ چه چيز مشروع تر از خوردن نان پدري، وقتي که اسباب گرسنگي تو را فراهم کند.
دانلود فایل پیدیاف این صفحه روزنامه اعتماد