Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


از روشنفکر جهانشمول تا روشنفکر جمعی | سوسن شریعتی (ایران فردا ـ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴)

از روشنفکر جهانشمول تا روشنفکر جمعی

سوسن شریعتی
منبع: ماهنامه ایران فردا (شماره ۱۱)
تاریخ: اردیبهشت ۱۳۹۴

 

«مسری‌ترین چیزی که در دنیا وجود دارد و سرایتش از آتش بیشتر است، فکر و اندیشه است».

شریعتی- مخاطب‌های ما روشنفکران. م. آ. 18

 

سوال: به لحاظ نظری و بر اساس نقش و جایگاه اجتماعی روشنفکر، چه کسانی می‌توانند مخاطب روشنفکران قرار گیرند؟ آیا تنها نخبگان و طبقۀ متوسط و بالا و اصحاب علم و فرهنگ هستند که مورد خطاب روشنفکرانند یا کلیت جامعه و مردم از گروه‌ها و طبقات مختلف یا اهالی و اصحاب قدرت و سیاست باید موضوع خطاب روشنفکران باشند؟ به طور تاریخی، روشنفکران در سطح جهان چه کسانی را مورد خطاب قرار داده‌اند؟ آیا گروه اجتماعی خاصی مخاطب روشنفکران در غرب و سایر مناطق بوده‌اند؟

تردیدی نیست که تمامی مخاطبان نام برده شده (نخبگان، طبقه متوسط و بالا، اصحاب علم و فرهنگ، کلیت جامعه و مردم، اهالی و اصحاب قدرت و سیاست) اگر مخاطب همیشگی سنت‌های متعدد روشنفکری هم نبوده باشند موضوع همیشگی نقد آنان بوده‌اند. روشنفکری همچون نوعی رویکرد نظری انتقادی و نیز نوعی کاربرد اجتماعی (ناظر بر امر عمومی) به تعبیر اسکار وایلد درافتادن با سه نوع «پ» بوده است: پاپ، پرنس و پیپل (People)؛ قدرت سیاسی، قدرت‌های مذهبی و مردم. بررسی تحولاتی که سنت روشنفکری طی قرن اخیر از سر گذرانده – اگر نخواهیم به اسلاف باستانی (سوفیست‌های یونان باستان) و اسلاف مدرن آن‌ها (عصر روشنگری) بپردازیم- همین نکته را تایید می‌کند. فرانسوا شاتله سوفیست‌های قرن پنجم قبل از میلاد را اجداد روشنفکران می‌داند: تربیت شهروندانی قادر به مشارکت در زندگی اجتماعی و آگاه به حقوق خود نیز، تردید انداختن در اجماعات عمومی، درهم شکستن کلیشه‌ها، به پرسش گرفتن نظم مسلط و این همه – چنان‌چه گورژیا، یکی از سوفیست‌های به‌نام- می‌گوید، به کمک یک سری «گفتمان‌های مخرب». در این سنت، روشنفکر در نتیجه مربی است و مخاطبش شهروندان، شهروندانی پرسش‌گر و معترض. در سنت قرن هجدهمی (عصر روشنگری – اگرچه اصطلاح روشنفکر قرن نوزدهمی است) روشنفکر خواهان مدیریت متفاوت اجتماع، منتقد گفتمان کلیسایی و سلطنت فئودالی و مدافع اشکال جدید شناخت (علوم تجربی، کاربرد تکنیک)بوده است. مخاطب اینان طبقۀ متوسط شهری و خرده‌بورژوازی رو به رشد و در تقابل با نظم فئودالی مسلط و توجیه‌شده توسط متولیان کلیسا بوده است.

از این دیروز دور که بگذریم از آغاز قرن بیستم تا کنون روشنفکری در تعریف کاربرد اجتماعی و رویکرد نظری خود تحولات بسیاری را از سر گذرانده است. از چهار نوع ایده‌آل تیپ روشنفکری غالباً صحبت می‌شود: روشنفکر سنتی (عمومی، متعهد)، روشنفکر ارگانیک، روشنفکر نخبه در برابر روشنفکر یونیورسل و این آخری‌ها روشنفکر جمعی. این الگوها به نوعی به تاریخ شکل‌گیری تیپی به نام روشنفکر و نیز مسیری که طی کرده است نیز نظر دارد و بر همین اساس هر بار با تغییرات اجتماعی متعین، مخاطبی متغیر داشته است.

روشنفکر عمومی (Public-universel): امیل زولا

این تیپ روشنفکر، در عین حال ناظر بر اولین تیپ روشنفکری نیز هست، سر زده در اواخر قرن نوزده و تقریباً سرزنده و حاضر در صحنه تا دهۀ چهل و پنجاه میلادی. انتکتوئل سنتی، به گفتۀ فوکو، فرم اولیۀ انتلکتوئل مدرن است: عطش آزادی، حساس بودن، عدالت‌خواهی و جسارت نقد اجتماعی. در این الگو روشنفکری خود را به نوعی نمایندۀ منافع عمومی، حقیقت‌های جهان‌شمول، تجسم منافع و ایده‌آل‌های مشترک اجتماع (مثلاً عدالت)، وجدان عمومی و گروه‌های اجتماعی می‌داند و در نتیجه مستقل از طبقات اجتماعی. راوی روایت‌های کلان و پیچیدن نسخه بر اساس ارزش‌های جهان‌شمول و مستقل از هر سیستمی. نمونۀ بارز و معروف این تیپ، امیل زولا، نویسندۀ فرانسوی قرن نوزدهمی است که با نوشتن جزوه‌ای به نام «من متهم می‌کنم» نام انتلکتوئل را بر سر زبان‌ها انداخت. مخاطب این سنت روشنفکری، جامعۀ شهری در حال صنعتی شدن، مطالبه‌محور و خواهان عدالت و توزیع برابرانۀ ثروت و قدرت است. بر اساس این نوع تعریف از روشنفکری در نتیجه، مخاطب هم عام است و عموم.

 

روشنفکر ارگانیک: سارتر- گرامشی

«روشنفکر ارگانیک» تعبیر آنتونیو گرامشی، متفکر چپ ایتالیایی است که در دهۀ سی میلادی الگوی پیشین روشنفکر سنتی (روحانیون، علما، کارمندان و…) و عمومی را به پرسش می‌گیرد و بر این باور است که در جامعۀ طبقاتی روشنفکر نمی‌تواند خود را بی‌اعتنا و فراتر از گروه‌های اجتماعی و منافع‌شان بداند. بر این اساس هر طبقۀ اجتماعی روشنفکر خود را دارد و وظیفه‌اش یکدست‌سازی و فراهم کردن خودآگاهی برای هر گروه اجتماعی است. در این نگاه، کار روشنفکر صرفاْ تولید گفتمان نیست بلکه باید در سازماندهی پراتیک‌های اجتماعی نیز دخالت داشته باشد. روشنفکر در این نگاه خود را نمایندۀ طبقه‌ای مشخص می‌داند و فاقد موجودیتی فراطبقاتی است. گرامشی از کارکرد روشنفکر صحبت می‌کند. از نظر او، هژمونی فرهنگی کاپیتالیزم نه تنها از طریق اعمال قدرت بلکه از طریق کسب نوعی اجماع قادر به اعمال خود است. همه انتلکتوئل هستند اما همگی کاربرداجتماعی روشنفکری ندارند. در جوامع دیکتاتوری فقط اجتماع سیاسی است که موضوع نقد و مبارزه قرار می‌گیرد اما مثلاً در جوامع غربی از آن‌جا که خود جامعۀ مدنی هم به نوعی اجماع و یا هم‌دستی در تولید گفتمان مسلط رسیده است باید مورد نقد قرار بگیرد. کارکرد روشنفکری در نتیجه اعتراض علیه هژمونی طبقۀ مسلط بر جامعۀ مدنی و نقد این اجتماع که یکی از عناصر مهم سلطه است و مبارزۀ فرهنگی علیه انتلکتوئل‌های طبقۀ حاکم.

در این نگاه، می‌توان نتیجه گرفت که کار روشنفکر تولید معانی‌ای مشترک است برای درهم شکستن معانی تولید شده توسط بورژوازی. معانی مشترک مسلطی که دولت بورژوا با استفاده از مجموعه امکانات ایدئولوژیک (آموزش، مطبوعات، کلیسا، فرهنگ مردمی) تولید می‌کند و به اجماع می‌رساند. وظیفۀ او فقط به شرح علمی زندگی اجتماعی تقلیل نمی‌یابد بلکه باید توضیح‌دهندۀ احساسات و تجارب توده‌های خاموش نیز باشند. نقد نظام، طبقۀ مسلط بورژوازی و جامعۀ مدنی هم‌دست و هم‌داستان وظیفه و کارکرد روشنفکر است و مهم‌تر از همه نمایندگی کردن طبقه‌ای که فردا را در اختیار خواهد داشت، یعنی طبقۀ کارگر. به این ترتیب روشنفکر هم نمایندۀ طبقۀ تحت سلطه است و به آن‌ها در مبارزه با گفتمان مسلط و نظام حاکم کمک می‌رساند. می‌توان پرسید برای پیشبرد این چشم‌انداز، روشنفکر ارگانیک، منتقد قدرت و نظام سرمایه و جامعۀ مدنی، با چه مخاطبی و به چه زبانی حرف می‌زند؟ با کارگران؟ سارتر به این پارادوکس اشاره دارد و می‌گوید: «من با وجودی که همیشه علیه بورژوازی حرف زده‌ام اما مخاطبم آن‌ها هستند: دانشجویان، بورژواهای رفرمیست، معلمان، دانشجویان… برای بورژوازی می‌نویسم اما خود را همبسته با کارگرانی می‌دانم که می‌خواهند آن‌ها را سرنگون سازند«.(situation-1976)).

 

روشنفکر خاص‌گرا- (intellectual specifique): فوکو

این هر دو الگوی روشنفکری (عمومی و ارگانیک) در دهه‌های هفتاد در غرب و توسط متفکران پست‌مدرن به پرسش کشیده می‌شود. نه تنها به لحاظ نظری بلکه به دلایل مادی و تغییر و تحولات اجتماعی و فرهنگی در این جوامع. استقرار دموکراسی، هماهنگی مدنی، درآمد کافی و احترام به قانون، پایان عصر نشر و کتاب، کلمه و ظهور ویدئو و تصویر و نمایش، حصار رشته‌ها که موجب تخصصی شدن انتلکتوئل شده است، و حرفه‌ای شدن زندگی سیاسی از جمله دلایل این تغییرات اجتماعی هستند. در این موقعیت جدید، روشنفکران خود را بیشتر در نسبت با جنبش‌های حاشیه‌ای و موردی تعریف کرده‌اند: اکولوژیست، فمینیزم،…؛ مبارزه برای منافع و ابژکتیوهای انضمامی.

انتلکتوئل جهان‌شمول در وضعیت تخصصی شدن شناخت، با دموکراتیزه شدن آموزش و اجباری شدن فرهنگ و از میان رفتن زبان اولیه توسط اجتماع پست‌مدرن، همچون دارندۀ آگاهی‌های جهان‌شمول و تام، شناختی که غالباً محصول انباشت تجربیات و نه تخصص است دیگر از کاربرد می‌افتد چرا که مثلاً به نظر فوکو، دیگر آن‌چه از انتلکتوئل انتظار داریم فقط اعمال اخلاقی عدالت‌جویانه نیست، متخصص لازم است.

فوکو روشنفکر ارگانیک را نیز به پرسش می‌گیرد. روشنفکر ارگانیک با خود را نمایندۀ مردم دانستن و به نمایندگی از او سخن گفتن مانع از آن می‌شود که آن‌ها خود توضیح خویش را بر عهده گیرند و به این ترتیب غیرمستقیم به نوعی در مکانیزم قدرتی که مانع از سخن گفتن آن‌ها می‌شود، مشارکت می‌کند. روشنفکران ارگانیک متهم به نوعی پوپولیزم هستند؛ ستایش‌گر احساسات اخلاقی و عدالت‌خواهانۀ مردم اما معتقد به این موضوع که آن‌ها خود قادر به سخن گفتن از منافع‌شان نیستند و نقش نمایندگی را روشنفکران ارگانیک باید بر عهده گیرند.

در برابر این دو الگوی سنتی روشنفکری است که فوکو در دهۀ هفتاد از «روشنفکر خاص‌گرا» صحبت می‌کند. اگر اولی‌ها آدم‌های بافرهنگی هستند دومی‌ها متخصص‌اند. از نظر فوکو کارکرد روشنفکری نه در بدل ساختن خود به سخنگوی توده‌ها بلکه در مبارزه علیه اشکال متعدد قدرت مسلط و روابط پنهان‌شدۀ آن توسط اجتماع است و در تلاش برای ساختارزدایی از قدرت تام و البته با تکیه بر دانش تخصصی خود و در حوزه‌ای انضمامی و نه صرفاً بر اساس تجربیاتی کلان و یا فرهنگی کلی (برخلاف روشنفکران سنتی، اعم از عمومی و ارگانیک). روشنفکران خاص‌گرا، جهانشمول ها را به پرسش می‌گیرند، برای آینده زندگی نمی‌کنند بلکه برای اکنون حرف می‌زنند، اگر از اسلاف‌شان چیزی به ارث برده‌اند توانایی نقد است. فوکو البته از اطلاق تعبیر روشنفکر به خود سر باز می‌زند و با نوعی متلک می‌گوید: «روشنفکر برای من بیگانه است. من با انتلکتوئل برخورد نداشته‌ام اما با کسانی که از انتلکتوئل حرف می‌زنند زیاد برخورد داشته‌ام. در زندگی انتلکتوئل وجود ندارد فقط انتلکتوئل انضمامی وجود دارد: نویسنده‌ای که رمان می‌نویسد، موزیسینی که آهنگساز است، استادی که آموزگار است، اقتصاددان و…»

در این نگاه نیز روشنفکر رویکردی انتقادی دارد اما نقدی انضمامی و نه با تکیه بر یک ساخت‌وساز کلان. روشنفکر ذهنیتی درهم‌ریزنده و ساختارزدا از نظم‌های اجتماعی ناعادلانه دارد. اما برای روشنفکران خاصه قدرت و حقیقت قابل تفکیک نیستند. در پشت هر قدرتی یک سیستم زبانی است که او را حمایت می‌کند و مشروعیت می‌بخشد. روشنفکران همچون مولدین شناخت و حقیقت در میانه قرار دارند. هدف آنان رسیدن به یک هدف تام نیست بلکه درهم شکستن همۀ ممنوع‌هایی است که در برابر رشد فردی وجود دارد تا بدین‌وسیله بتواند زندگی‌اش را بر اساس امیالش ممکن سازد. باز همان پرسش: مخاطبان این نوع روشنفکری چه کسانی‌اند؟ در این نگاه نه تنها روشنفکر نمایندۀ هیچ طبقه‌ای نیست بلکه رسالت نجاتی نیز بر دوش ندارد. در این نوع رویکرد، اگرچه رویکردی است انتقادی و ساختارزدا از نظم مسلط و از همین رو افشاگرایانه اما محدود به مخاطبانی متخصص و نخبه می‌ماند و ای بسا نقش آن را در عرصۀ عمومی ناکارآمد می‌کند.

روشنفکر جمعی (collective): بوردیو

با تخصصی شدن کارکرد اجتماعیِ نقد از سوی روشنفکران و نیز به پرسش گرفته شدن امر جهان‌شمول و نسبی‌گرایی ِ مخرب، نقش اجتماعی روشنفکران در معرض تهدید قرار می‌گیرد: فاقد ابزاری برای ساختن اجتماعی عادلانه، غیبت چشم‌اندازهای اخلاقی مشترک، تکه‌پارگی روشنفکران بی هیچ قدرت و توانایی برای مقابله و رقابت با سیستم و قدرت تام و تقلیل یافتن به یک سری مقاومت‌های فردی و در نتیجه از دست رفتن قدرت نقد. نقدهایی که هابرماس به این نگاه فوکویی دارد از همین منظر است: متلاشی شدن عرصۀ عمومی و درغلتیدن به نوعی نیهیلیزم. انتلکتوئل عمومی از میان رفته است و انتلکتوئل خاص‌گرا نیز پناه می‌برد به جهان کوچک آکادمیک بی آن‌که مزاحمتی برای قدرت ایجاد کند.

در برابر این دو الگوی عام و خاص، بوردیو در پایان دهۀ هشتاد، در مقاله‌ای به نام «از صنفی‌گرایی به جهان‌شمول: نقش روشنفکران در جهان مدرن» ضمن تاکید بر ضرورت حرکت بر اساس تخصص و وجه انضمامی شناخت، از ضرورت رفتن به سمت امر عام و دخالت کردن بر روی مسائل اجتماعی عمومی تکیه می‌کند. در عین حفظ استقلال و خودگردانی شناخت. در این نگاه مولد فرهنگی که می‌خواهد روشنفکر شود باید از یک سو حامل و دارای اقتداری خاص، مبتنی بر تخصص‌اش و مستقل از قدرت، مذهب، سیاست و اقتصاد باشد و با رعایت قوانین این استقلال و با تکیه بر این اقتدار فرهنگی، آن را معطوف به یک مبارزۀ سیاسی و عمومی کند. از نظر او هیچ تضادی میان جستجو برای استقلال و جستجوی موثر بودن به لحاظ سیاسی وجود ندارد. روشنفکران از یک سو باید از استقلال دانش و آگاهی و شناخت حمایت کنند تا بتوانند در فضای عمومی اثرگذار باشند و از سوی دیگر با مشارکت در زندگی سیاسی امکان حفظ استقلال را برای مولد فرهنگ فراهم کند. در غیبت این دخالت متخصصان تکنیکی، این «تکنیسین‌های دانش» هستند که جای آن‌ها را در فضای عمومی می‌گیرند. فرق تکنیسین آگاهی و روشنفکر در این است که روشنفکر چشم‌اندازی استعلایی دارد و وجدانی اخلاقی. این بازگشت به ضرورت بازتعریف ارزش‌های جهان‌شمول و بازگشت به عرصۀ عمومی و متکی بر نقطه عزیمتی به نام شناخت انضمامی و تخصص، بی‌تردید در پی برقراری نسبتی وسیع‌تر با مخاطبی عام‌تر است: شهروندان و بدل ساختن آن‌ها به قدرتی ذی‌نفوذ و قادر به تقابل با سیستم، جامعۀ مصرف، نظام نابرابر و… در این نگاه دیگر صحبت از داشتن یا نداشتن تخصص نیست بلکه تکیه بر پیدا کردن مسئله مشترک و عام اجتماعی است.

در همۀ این تذکرات تاریخی و سنت‌های چندگانۀ روشنفکری چند نکته اما مشترک است و ضروری: نقد و برملا کردن ساختارهای قدرت و گفتمان‌های مسلط تولیدشده توسط آن؛ قدرتی که امری تام است و در برابرش باید قدرتی تام را سازمان داد؛ ساخت‌وساز افکاری انتقادی، گشودن راه‌های تأمل بر مشکلات یک اجتماع، ساخت‌وساز نیرویی سوم در میانۀ دو دیگر، که قدرت باشد و سرمایه.

سوال اما همواره این بوده است که برای پیشبرد چنین کاربردی و داشتن چنین رویکردی با چه زبان، از چه راه‌ها و با تکیه بر کدام مخاطب می‌توان پیش رفت؟ بنا بر تعریفی که از انتلکتوئل داریم، هر بار این دو سوال پاسخ‌های متفاوتی پیدا کرده است: نمایندۀ شهروندان به معنای عام، پرولتاریا و طبقات سرکوب‌شده، بورژوازی، نخبگان فرهنگی و یا اصحاب قدرت. یا چه کسانی حرف می‌زنند: روشنفکران قاعدتاً باید توانایی ساخت‌وساز یک قدرت فراگیر و ساخت‌وساز امری به نام تعهد عمومی را داشته باشند. شناخت تخصصی خود را در یک موقعیت اجتماعی وسیع‌تر قرار دهند و بتوانند دست‌اندرکار شکل دادن به شبکه‌ای قدرتمند برای رویارویی با اشکال متعدد سلطه (قدرت و سرمایه) باشند؛ نه زولایی و نه فوکویی. ساخت‌وساز امر عمومی معنایش نه کلی‌بافی زولایی است و نه درغلتیدن به انزوا و تجرد خاص‌گرایی. نه متخصص تکنیکی است و نه نجات‌دهندۀ خلق و درغلتیدن به پوپولیزم. بلکه مخرج مشترکی است از این دو. در هر صورت اما روی سخنش طبقۀ متوسط فرهنگی است همچون طبقۀ واسط. تحولی که در مورد شکل‌گیری سنت‌های متفاوت روشنفکری ذکر شد ارتباطی موثق دارد با تحولاتی که مخاطب نیز از سر گذرانده است. سر زدن این سنت‌ها، انتخابی یک‌طرفه از سوی روشنفکران نبوده است بلکه ربط دارد به تغییراتی که به قول شما «متن جامعه» تجربه کرده است. در غرب، دموکراتیزه شدن آموزش، توزیع گسترده‌تر و تخصصی شدن دانش و… دلایل به حاشیه رانده شدن روشنفکر عمومی و یا سر زدن روشنفکر خاص‌گرا بوده است. و امروز صحبت از روشنفکر جمعی است و این ضرورت که مفهوم تعهد دوباره تعریف شود.

سوال: در ایران، پیوند روشنفکران و مخاطبان آن‌ها چگونه رقم خورده؟ آیا تمایزی میان جریان‌های مختلف روشنفکری (عرفی، چپ، مذهبی، دینی و حوزوی و…) در خطاب قرار دادن بخش‌های جامعه بوده است؟ آیا تفاوت معناداری در کیفیت پیوند خوردن با اقشار مختلف جامعه از سوی جریان‌های مختلف روشنفکری در ایران می‌توان مشاهده کرد؟

برای پاسخ به این پرسش، در ایران نیز همچون غرب، ما در گام اول، قبل از این‌که از تفاوت‌های نظری در طیف‌های مختلف روشنفکری صحبت کنیم، ناچار به مرحله‌بندی زمانی هستیم. اگر روشنفکری را بر اساس شاخصی به نام کارکرد اجتماعی آن و دخالت در امر عمومی تعریف کنیم، پیوند روشنفکران و مخاطبان آن‌ها طی صد سال اخیر بی‌تردید معطوف بوده به تغییر تعریف روشنفکران از نقش و کاربردشان و نیز تغییر و تحولی که مخاطبان آن‌ها یعنی جامعۀ ایرانی از سر گذرانده است. در این دیالکتیک است که سنت‌های روشنفکری شکل گرفته و می‌گیرد و دستخوش قبض و بسط می‌شود.

اگر این سنت‌های روشنفکری برشمرده در غرب را در عین حال مراحل تاریخی روشنفکری نیز بدانیم که هر بار در نسبتی زنده با اجتماع متغیر خود و در گفتگو با آن شکل گرفته‌اند می‌توان پرسید که سنت روشنفکری در ایران در چه نسبت و گفتگویی با جامعۀ خود قرار داشته است و بر همان اساس چه کارکردی داشته و چه نقشی بازی کرده و احتمالاً از مرگ روشنفکر یا به بن‌بست کشیده شدن روشنفکری و یا از سر زدن اشکال آلترناتیو روشنفکری صحبت کرد.

تا پیش از انقلاب، روشنفکران دینی، عرفی و چپ اکثراً تابع همین الگوی روشنفکر سنتی بوده‌اند؛ یونیورسل یا ارگانیک؛ چه خود را نمایندۀ یک طبقه دانسته باشند و چه در تعریف چشم‌اندازهای عام و مشترک (عدالت، آزادی و…) صدای وجدان عمومی، آگاهی‌های جهان‌شمول و خواهان تعییرات ساختاری و حرکت‌های عام و کلان، لااقل تا انقلاب ایران بوده باشند.

البته در درون همین الگوی روشنفکر سنتی، تفاوت روشنفکر ارگانیک (که توده را با طبقۀ کارگر یکی نمی‌گیرد) و روشنفکر عمومی (که فراطبقاتی است) را باید در نظر گرفت و بر همین اساس از نفوذ بیشتر یا کم‌تر آن‌ها در جامعۀ ایران قبل از انقلاب صحبت کرد. چنان‌چه مذهبی بودن، عرفی بودن یا چپ بودن آن‌ها در میزان و درجۀ نفوذشان در جامعه تاثیر داشته است؛ جامعه‌ای که تأسیس دانشگاه در آن عمر طولانی‌ای نداشته، تعداد دانشجو شمارگان گسترده‌ای ندارد، بازار ترجمه و ارتباط با جهان خارج از خود محدود است و غیره. در گفتگوهای مصطفی شعاعیان و حمید مومنی (از اعضای چریک‌های فدایی) در سال 52 «دربارۀ روشنفکر»، تسلط الگوی روشنفکر ارگانیک را در سخنان شعاعیان می‌توان دید: «من بر این اندیشه بودم که هر طبقه‌ای روشنگر ویژۀ خود را دارد. طبقۀ کارگر هم دارد.» شعاعیان از همان اول تکلیف را روشن می‌کند که «توده» را با «طبقۀ کارگر» نباید یکی گرفت. روشنفکران را لایۀ روشنگر طبقۀ کارگر، آموزگار طبقه تعریف می‌کند که اگرچه خود فراورده‌های طبقه و زندگی طبقانی‌اند منتها آن عناصری – آن لایه‌ای- هستند که در میان انبوه طبقه بهتر و زودتر به سود و زیان و به سرشت و راه رستگاری طبقه پی می‌برند. پس از این آموختن از طبقه و زندگی طبقاتی است که لایۀ روشنگر شایستگی آموزگاری طبقه را به دست می‌آورد. میزان دانش و آموختن روشنگر از طبقه همواره پایا و به یک اندازه نیست: لایه‌ای است پویا، همراه با تاریخ و زندگی طبقه: هدف، رستگاری طبقه. مومنی ادامه می‌دهد: «روشنفکران از آن‌جا که کارهای فکری انجام می‌دهند و از نظر رابطه‌ای که با وسائل تولید دارند جزو طبقۀ بورژوازی به حساب می‌آیند مگر آن‌که اقشار پایین‌ترشان خود را به زندگی و مبارزات توده‌ها پیوند زنند. به این دستۀ اخیر روشنفکران انقلابی و روشنفکر پرولتاریا می‌گویند. کارشان جمع‌بندی کردن علم و فلسفه‌ای است که حاصل برخورد تاریخی پرولتاریا با زندگی است. فرموله کردن دانش و تجربه پرولتاریا، تکنیسین‌های مبارز انقلاب پرولتاریا.»

الگوی روشنفکر عمومی را کمابیش در آل‌احمد و با تفاوت هایی شریعتی (شریعتی جامعه شناس بود و با همین رویکرد به سمت امر اجتماعی می رفت) و… هم می‌توان تعقیب کرد: نماد وجدان عمومی، تکیه بر ارزش‌های جهان‌شمول بسیج‌کننده و مشترک اجتماعی و… هر یک از این طیف‌های فکری به‌رغم تفاوت‌های ایدئولوژیک و پروژه‌هایشان، درکی نسبتاً مشترک از نقش و جایگاه روشنفکری دارند و بنا بر تعریفی که از مخاطب خود داشته، موفق به گفتمان‌سازی شده‌اند: از طریق مبارزۀ سیاسی، مبارزات فرهنگی علنی‌تر (چاپ کتاب، ترجمه، انتشار مجلات، ادبیات، هنر) و این همه به‌رغم سرکوب سیاسی. مخاطبان روشنفکران هم البته همیشه قشر دانشجو، فرهنگی، تحصیل‌کرده و… بوده‌اند (با همان تذکری که سارتر می‌دهد) قشری واسط برای بردن فرهنگ نقد و مبارزه به میان مردم.

بعد از انقلاب و طی سه دهۀ اخیر به دلایلی که در برخی موارد با تجربۀ غرب مشترک است و بخشاً از ویژگی‌های جامعۀ ما نیز هست، در این الگوی سنتی تردید می‌افتد: 1- دموکراتیزه شدن فرهنگ و دانش. (تعداد روزافزون دانشجو، جهان مجازی و…) 2- تخصصی شدن دانش و حوزه‌های تخصصی شناخت و البته قدرت‌گیری جامعۀ مصرف. 3- اتمیزه شدن امر سیاسی و حرکت‌های مطالبه‌محور. 4- به پرسش گرفته شدن سنت قبلی روشنفکری از سوی خود روشنفکران.

سوال: اغلب این انتقاد مطرح شده که روشنفکران دینی به‌ویژه در دوران پس از انقلاب (و بعد از چهره‌هایی همچون شریعتی) نتوانسته‌اند پیوند گسترده‌ای با متن جامعه برقرار کنند و در قید و بند ارتباط با بخش محدودی همچون طبقۀ متوسط و دانشگاهیان باقی مانده‌اند. برای مثال گفته شده زبان روشنفکران از زبان قابل‌فهم برای عامۀ مردم فاصله داشته و اکنون این فاصله بیشتر شده و به همین سبب اساساً تعاملی شکل نمی‌گیرد. برخی نیز معتقدند اساساً خطاب قرار دادن تودۀ بی‌شکل مردم از جانب برخی روشنفکران مذهبی صحیح نبوده و روشنفکران باید نخبگان را مورد خطاب قرار دهند و لذا بر این اساس، چنین تحولی در خصوص رابطۀ روشنفکران دینی و مردم در دهه‌های اخیر در ایران، تحولی حساب‌شده و صحیح است. به نظر شما بر اساس مباحث نظری و تاریخی که در فوق بیان کرده‌اید، روشنفکری دینی در ایران برای پیوند موثر و کارآمد با مخاطبان خود چه راهکارهایی دارد؟ آیا عوامل بیرونی در این رابطه باید اصلاح شود (نظیر فشارهایی که باعث می‌شود سطح ارتباط روشنفکران و مردم کاسته شود و تریبون و محملی برای طرح مباحث روشنفکری نباشد) یا نیاز به تحولی در بطن خود جریان روشنفکری دینی هست (نظیر تجهیز به زبانی عمومی‌تر، فرو گذاشتن سخنرانی‌های یک‌طرفه و جایگزین کردن آن با روش‌های تعامل دو سویه با مخاطبان و…)

به شریعتی اشاره کردید؛ روشنفکری که در زمانۀ خود و پس از خود نیز یکی از موثرترین چهره‌های روشنفکری در جذب طیف‌های وسیع و نیز متنوع مخاطب بوده است و در عین حال بیشتر از همه از تنها ماندن، شنیده نشدن و طرد شدن از سوی همۀ متولیان استابلیشمنت دین و دانشگاه و فرهنگ، شکایت داشته است. دلیل احساس تنهایی و ایزوله ماندن روشنفکر در جامعۀ خود (به‌خصوص در جوامعی که به‌ لحاظ سیاسی دستخوش انسداد است) می‌تواند توجیه داشته باشد و آن این‌که روشنفکر همیشه چند گام از جامعۀ خود جلوتر است. در عین حال از روشنفکر این انتظار وجود دارد که در جامعۀ خود تاثیرگذار باشد – در همین‌جا و هم‌اکنون- و صرفاً به تاریخ دور امید نبندد. بر اساس همین پارادوکس است که روشنفکر خود را تعریف می‌کند: ضرورت فراروی از زمانۀ خود و در عین حال موثر بودن در زمانۀ خود. شریعتی در «مخروط جامعه‌شناسی فرهنگی»برای بررسی تحولات اجتماعی و فرهنگی در یک اجتماع از سلسله مراتبی فرهنگی صحبت می‌کند و به این تک‌افتادگی روشنفکر اشاره دارد: 1- قاعدۀ مخروط که مردم‌اند و یا همان اکثریت. 2- در میانۀ مخروط، قشر و لایه‌ای که انتلکتوئل‌ها باشند (نه به معنای روشنفکر)، همۀ کسانی که به نوعی دست‌اندرکار کار غیریدی و در نتیجه فکری‌اند. فقط با نوع تفکری که دارند و قدرت فکری و مغزی و تحصیلاتی که دارند در جامعه‌شان کار می‌کنند (تحصیل‌کرده‌ها، روحانیون، کارمندان، مترجمان، نویسندگان، شعرا، هنرمندان، وکلای دادگستری، معلمان، استادان، سیاستمداران، روزنامه‌نویسان و…) همۀ کسانی که عهده‌دار ساخت‌وساز گفتمان مسلط یک اجتماع هستند. 3- ستارگانی که در نوک قلۀ مخروط قرار دارند: «تک‌آدم‌ها، تک‌اندیشه‌ها، تک‌نبوغ‌ها». می‌گوید: «چرا می‌گویم ستارگان؟ به دو دلیل، یکی این‌که این‌ها آن قدر زیاد نیستند که یک قشری در جامعه ایجاد کرده باشند، آن قدر زیاد نیستند که یک طبقه تشکیل داده باشند و هنوز به شکل یک نوار یا یک لایۀ فراگیرنده درنیامده‌اند. این‌ها بر خلاف عوام و بر خلاف آن طبقۀ فوق عوام که طبقۀ انتلکتوئل باشد می‌اندیشند. اندیشۀ نو، جهش نو و ضربۀ نو به کالبد جامعه می‌زنند. بینش نو به دورۀ خودشان ارائه می‌دهند. این‌ها هستند که جامعه را از این شکل فعلی به شکل بعدی تبدیل می‌کنند و تیپ کنونی فکر و احساس و اخلاق و فرهنگ و علم و زندگی اجتماعی را به یک تیپ دیگر منتقل می‌کنند… این‌ها اگرچه تک‌آدم‌های غریب در دورۀ خودشان هستند اما رشد این‌ها، مبارزۀ این‌ها، رسالت این‌ها، ادامۀ طرز تفکر این‌ها و ضرورت و نیاز جامعه کم‌کم جامعه را به طرف اندیشۀ آن‌ها گرایش می‌دهد و در دورۀ بعد، صد سال یا دویست سال بعد می‌بینیم که این ستاره‌ها که در دورۀ پیش بر خلاف گرایش عمومی ‌و روح عامۀ حاکم بر لایۀ انتلکتوئل، اندیشۀ خودشان را عرضه می‌کردند و منفرد و مهجور و محکوم و ملعون بودند و حتی قربانی می‌شدند در دورۀ بعد همین ستارگان رشد کردند و خودشان تبدیل به آن نوار انتلکتوئل مخروط شدند.» (چه باید کرد. م.آ.20،ص 135)

در نگاه شریعتی، روشنفکر شرقی تفاوتش با روشنفکر غربی در زیست یک تناقض است: «درختی شده‌ایم که از شاخه به غرب و از ریشه به شرق وصلیم» و در میان این دو، انتخاب برای ما مشکل است. به همین دلیل، خودآگاهی و تحلیل این تضاد برایمان از همه وقت ضروری‌تر» (م.آ.20، صفحه 124) برای شریعتی، آگاهی از این موقعیت متناقض، تعریف روشنفکری شرقی است و به این معنا، اولین تعریف برای او توان گفتمان‌سازی است بر اساس واقعیت زیست‌شدۀ فرهنگی ما، توان فراروی. اما دومین شرط برای او توان بازی نقش اجتماعی است و به تعبیر خود او «نقش پیغمبرانه که روشنفکر یعنی این». این درک از تناقض دوره که در عین حال تناقضی است وجودی، زیستی تراژیک برای روشنفکر به دنبال می‌آورد و از همین رو او را مستعد انزوا و تک‌روی می‌کند و در عین حال این دغدغه که به بیرون از خود راهی پیدا کند و اثرگذار باشد. در این نگاه، روشنفکر از یک سو کسی است که ای بسا در زمانۀ خود تنها بماند، یعنی بی‌مخاطب. یک جور دن کیشوت، یک جور پیامبر و از سوی دیگر این انتظار از او وجود دارد که امروز را به پرسش بگیرد. ملاک در نتیجه توانایی او در بسیج خیل عظیم نیست، ملاک توانایی گفتمان‌سازی در برابر گفتمان مسلط و مورد اجماع است، قدرت تشخیص بزنگاه‌ها، آسیب‌ها و آلترناتیوسازی و معطوف به تغییر و ایجاد گسست و رو به فردا؛ به دنبال تغییر است و در نتیجه خواهان شنیده شدن و این امید که بتواند با اثرگذاری در قشر میانۀ مخروط (طبقۀ انتلکتوئل و به این معنا طبقۀ متوسط) موقعیت قاعدۀ مخروط را اعتلا بخشد حتی اگر در زمانۀ خود ایزوله بماند. شریعتی دانشگاه را وامی‌گذارد و حسینیه ارشاد را تریبون قرار می‌دهد به همین منظور. اما آیا معنایش این است که قاعدۀ مخروط مخاطب او بوده‌اند؟ تودۀ بی‌شکل مردم؟ آیا شرکت‌کنندگان در کنفرانس‌های او در حسینیه تودۀ بی‌شکل مردم بوده‌اند؟ اسناد تاریخی، خاطرات و حتی خوانندگان امروزی او نشان می‌دهند که مخاطبان شریعتی همین قشر میانۀ مخروط بوده است، حتی در حسینیه ارشاد: اکثراً جوانان، دانشجویان، معلمان، طلاب و… به عبارتی قشر تحصیل‌کرده. شریعتی برای مردم می‌نوشت اما خطابش تودۀ بی‌شکل مردم نبود. شریعتی کاملاً به ضرورت سلسله‌مراتبی بودن انتقال اندیشه و آگاهی به میان جامعه باور دارد. قرار نیست از همان آغاز تولید اندیشه به زبان مردم صحبت شود. در یکی از درس‌های اسلام‌شناسی با نام «مخاطبان ما روشنفکران» از این «گام به گام بودن» در انتقال اندیشه و گسترده کردن مخاطب به صراحت صحبت می‌کند: «یک فکر را که از حوضچۀ اولیه‌اش جوشید و در همین استخر محدود مانده، به طرف سرزمین‌های دیگری که سطحش پایین‌تر است کانال‌کشی کنیم و به این شکل است که که یک تفکر در همۀ ابعاد گوناگون این جامعه شیوع پیدا می‌کند و فرا می‌گیرد.» (م.ا. 18، درس 21)

گام اول مرحلۀ تولید اندیشه است، در محدوده‌ای معین و با مخاطبانی با زبان فرهنگی مشترک، با دغدغه‌ها و مسائل مشترک در زندگی اجتماعی و فکری خود؛ جوانان و تحصیل‌کرده‌های یک نسل. در نتیجه زبانی نخبه‌گراتر، رویکردی تخصصی‌تر و علمی و… شبیه جوشش آب در یک حوضچه و یا یک استخر. گام دوم کانال‌کشی آگاهی به سطوح پایین‌تر اجتماع. شریعتی از تعبیر کانال‌کشی استفاده می‌کند، رساندن آب به سرزمین‌های پایین‌تر! سلسله‌مراتبی از مخاطبان، آن‌هایی که در مرحلۀ بعدی و به قصد کانال‌کشی فکری باید خطاب قرار گیرند و نه از همان آغاز: «عوام شهری، دهقانان، زنان، کودکان» تا آگاهی محدود به نخبگان نشود، تا فاصله میان روشنفکران و مردم زیاد نشود و… گام سوم ترجمۀ ذهنی (و نه زبانی) آگاهی به شکل مرحله‌ای بر اساس سطح طبقاتی و فرهنگی مخاطب است. این کانال‌کشی آگاهی که در سطح پایین‌تر و برای مخاطبی وسیع‌تر اتفاق می‌افتد باید با زبانی در دسترس‌تر و در سطحی پایین‌تر و توسط آن مخاطب نخبۀ اولیه ممکن گردد. از این رو شریعتی می‌گوید باید دست به یک «ترجمۀ ذهنی مرحله‌ای» زد و تاکید می‌کند ترجمۀ ذهنی و نه ترجمۀ زبانی. یعنی آن آگاهی تولیدشدۀ استخری را به زبان‌های مختلف فرهنگی و در سطوحی تقلیل‌یافته‌تر ترجمۀ ذهنی کرد (از سوی مخاطب نخبۀ اولی) تا توان دموکراتیزه شدن پیدا کند. در این مرحله است که زبان تخصصی باید عمومی‌تر شود، مخاطب محدود و متخصص در آغاز باید پلی شود به آن سوی جزیره. این کانال‌کشی آگاهی در سطح جامعه علاوه بر این‌که باید درجه‌بندی شده باشد و منطبق با سطح ذهنیت‌های متعدد مخاطبان، ضرورتاً می‌بایست چندزبانه نیز باشد. چندزبانی بودن انتقال اندیشه یکی از راه‌های ممکن نفوذ در میان عموم است: «کار دیگر این است که این فکر را در اشکال گوناگون، از نوول گرفته تا تئاتر و پیس نوشتن تا شعر و ادبیات و نثر و… برای مردم و این گروه‌ها مطرح کنید.» (م.آ. 18، ص89)

در نتیجه، روشنفکری در این نگاه نه محدود به نخبگان است و نه محصور به یک گفتمان، بلکه حرکتی است بطئی، اجتماعی و جمعی. حرکتی که اگرچه در فضایی محدود و با زبانی خاص و حتی در خلوت آغاز می‌شود اما شرطش گسترش یافتن است به کمک حلقه‌های میانی؛ ضرورت دست به دست شدن آگاهی.

در اینکه در الگوی روشنفکر یونیورسل، دانای کل و پیامبرگونه و تغییر الگوی روشنفکری در ایران – دینی یا غیردینی- تردید افتاده البته شکی نیست حتی اگر بر سر دلایلش اجماعی نباشد. آیا این تغییر الگو در ایران به همان دلایلی است که در تجربۀ روشنفکری غرب نام برده شد و منجر به روشنفکر خاص‌گرا گشت؟ تفاوت‌هایشان در چیست؟ در غرب، استقرار دموکراسی، حرفه‌ای شدن فعالیت سیاسی و به تعادل رسیدن جامعۀ مدنی را از جمله دلایل رانده شدن الگوی سنتی روشنفکری می‌دانند. آیا در جامعۀ ما همین‌ها را می‌توان شمرد یا برعکسش را؟ تا کجا این تغییر در الگوی روشنفکری دلایلی بیرونی دارد: از انسداد شرایط سیاسی و تضعیف عرصۀ عمومی توسط قدرت گرفته تا تخصصی شدن حوزه‌های شناخت؟ و به چه معنا به دلایلی درونی مربوط است؟ از بحران فکری و نظری روشنفکران گرفته تا نقدی که بر دیروز می‌کنند و موقعیت فعلی را یک انتخاب آگاهانه و خودبنیاد می‌دانند و نشانه‌ی نوعی ارتقاء. آیا کاهش تاثیرگذاری روشنفکران برمی‌گردد به ضعف آن‌ها در تولید گفتمانی فراگیر و عمومی و یا مربوط است به ضرورتی تاریخی؟ برمی‌گردد به تک‌ستاره بودن‌شان و از همین رو انزوا و یا ربطی دارد به عقیم بودگی؟ ترس است یا انتخاب؟ همه جور پاسخی شنیده شده است. نقد روشنفکران بعد از انقلاب به الگوی روشنفکری قبلی (…علمی نبوده، تخیلی بوده، پوپولیستی بوده و…»)و تکیه بر ضرورت تخصص و در نتیجه محدود کردن مخاطب، ادعای نوعی انتخاب آگاهانۀ وضعیت کنونی را با خود دارد و این فرض که روشنفکران ایرانی وارد فاز سوم شده‌اند: روشنفکر خاص‌گرا (مدل فوکویی). حتی اگر چنین رویکردی انتخابی باشد و نه تحمیل‌شده می‌توان پرسید که در این صورت تفاوت مولد فرهنگ با روشنفکر که بنا بر تعریف نمی‌تواند به فونکسیون اجتماعی‌اش بی‌اعتنا باشد چیست؟ با تکیه بر همان نگاه خاص‌گرا تا کجا این موج سوم روشنفکری در ایران توانسته است ساختارهای قدرت را به پرسش بگیرد و حقیقت پنهان‌مانده را برملا ساخته و جا باز کند برای آزادی انسان‌ها؟ حتی اگر از اعتبار افتادن الگوی سنتی روشنفکر عمومی را دلایل رشد اجتماع و یا یک ضرورت محتوم تاریخی بدانیم باز این پرسش به قوت خود باقی می‌ماند (همان نقدی که‌ هابرماس یا بوردیو بر رویکرد فوکویی دارند). در صورتی که فقط نخبگان فرهنگی و آگاه به زبانی تخصصی مخاطب روشنفکران این دوره‌اند، گفتمان‌سازی در عرصۀ عمومی را چه کسانی عهده‌دار خواهند شد؟ تکنسین‌های آگاهی (به تعبیر ادوارد سعید)؟ نوعی عقلانیت ابزاری تکنوکراتیک که صرفاً از منظر مدیریتی به مسائل سیاسی و یا عمومی می‌پردازد. در این صورت ما با نوعی دوقطبی روبرو می‌شویم: متخصص، زندانی جهان دانشگاهی (درک تکنیسینی از شناخت) و یا متخصصان رسانه‌ای‌شده (بیشتر دست‌اندرکار تفسیر و توضیح، دنباله‌رو بازار و مصرف‌کنندگان کالاهای فرهنگی) که اگرچه رویکرد انتقادی دارند اما عمدتاً خطاب به همکاران است و ای بسا بی‌ربط ارگانیک با منافع عمومی. درست است که دیگر قرار نیست روشنفکر دارندۀ حقیقت کلان باشد اما بدون تعریف و تشخیص یونیورسل‌های جدید و بازسازی امر اجتماعیِ اتمیزه‌شده، روشنفکر امکان شکل دادن به فرهنگ انتقادی و اعتراضی، ایجاد تغییر و شرایط نفوذ را از دست خواهد داد.

در پرسش طرح شده چند ملاحظه توامان مطرح شده است و معلوم نمی‌کند اگر بحرانی وجود دارد در کجاست. مشکل زبان است؟ مشکل در روش‌هاست؟ مشکل در نوع انتخاب مخاطب است؟ به عبارتی مشکل در مرحلۀ استخری تولید تفکر است یا در مرحلۀ کانال‌کشی یا در مرحلۀ ترجمۀ ذهنی اندیشه؟ به نظر نمی‌آید که مشکل (یا حسن) در این باشد که دیروزی‌ها به زبان عامه حرف می‌زدند و امروزی‌ها تخصصی، دیروزی‌ها خلق را مخاطب قرار می‌دادند و امروزی‌ها نخبگان را، دیروزی‌ها منبری بوده‌اند و امروزی‌ها دانشگاهی. موضوع این است که با توجه به سر زدن جامعۀ مصرف، تخصصی شدن حوزه‌های شناخت، جهان‌شمول‌های به پرسش گرفته شده، روشنفکری که خاص‌گرا شده آیا می‌تواند سمت و سویی جمعی بگیرد، تعهد عمومی را بازسازی کند، در تولید معانی و ارزش‌های مشترک موفق باشد تا بتواند بار دیگر عرصۀ عمومی تقلیل‌یافته را فتح کند؟ این ناتوانی در فراروی در حوزۀ تولید شناخت است که به نظر می‌آید از تاثیرگذاری عمومی روشنفکران در عرصۀ عمومی کاسته است. در ثانی، آن ترجمۀ ذهنی مرحله‌ای نیز صورت نمی‌گیرد و دست آخر آن کانال‌کشی آگاهی به سمت رده‌های پایین‌تر مخاطبان به دلایلی چون محدودسازی عرصۀ عمومی دستخوش قبض و بسط است. کانا‌ل‌کشی‌ای که باید چندزبانی باشد و نه محدود به زبان تخصصی.

مقصود این‌که حتی اگر مرگ روشنفکر سنتی محتومیتی است تاریخی و ای بسا به همین دلیل به فال نیک گرفته شده اما باید به اعاده حیثیت از یک خصلت عمده در میراث آنها برداخت و آن مفهوم تعهد و نیز ضرورت خلق جهانشمول ها است تا در ذیل آنها بتوان بار دیگر اراده جمعی معطوف به تغییر را بازسازی کرد؛ همانی که بوردیو وظیفۀ روشنفکر جمعی می‌نامد.

 



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : ژوئن 16, 2015 1517 بازدید       [facebook]