کار (۱۳۵۵)
کار
نوشتهای که در پی میآید شامل صفحات ۱۵۶ تا ۱۷۲ کتاب «خودسازی انقلابی» (.م.آ.۲) است.
قرآن، سنت پیامبر و شیوۀ زندگی یاران دست پروردۀ انقلاب او نشان میدهند که اسلام به کار تا کجا تکیه دارد. میدانیم که بیدرنگ پس از ایمان، عمل صالح ورد زبان خداوند است و حتی به گفتۀ پیامبر که میپرسند: ماالاسلام؟ پاسخ میدهد: العمل. مقصود این نیست که به نوعی پراگماتیسم دچار شویم و ملاک فکری راملاک عملی بگیریم. این یک نوع ورطۀ انحرافی است که انسان را به مهلکۀ عمل کور میافکند، زیرا پیش از آن باید مبنای ایدئولوژیک داشت تا عمل صالح را از غیرصالح، و عملی را که در خدمت انسان است، از عملی که در خدمت شخص است و یا اساساً تباهکننده است، تشخیص داد. تکیۀ اسلام به عمل صالح برخلاف تصور مذهبیای که امروز از این اصطلاح داریم، تنها عمل مذهبی نیست بلکه در عین حال عمل مادی و عمل تولیدی نیز هست. اگر از عمل مذهبی عمل فکری و عمل اقتصادی و تولیدی سخن میگوییم به خاطر نیاز ما است که با کلمات رایج در زبان امروز سخن بگوییم و گرنه در زبان اسلام میان اینها مرزی وجود ندارد. اساساً بینش توحیدی باید در زبان ما نیز منعکس گردد. مقصود از زبان، زبان فکری و فلسفی است. این نکته بینهایت عمیق است که اسلام هر عمل درستی را- سیاسی، اقتصادی، مردمی، بهداشتی- همچون عمل مذهبی عبادت تلقی میکند، حتی خواب را: خواب انسانی که ایمان دارد، حتی خوراک را و تحصیل نان را. تکیۀ اسلام به عمل اقتصادی نیز چنین است. از پیامبر میپرسند که محبوبترین کار چیست؟ پاسخ میدهد: کاری که دست در آن دخالت داشته باشد. محبوبترین مال چیست؟ آنچه از طریق کار به دست آمده باشد. اساساً برای آدمی جز ثمرۀ تلاشی که میکند، نصیبی وجود ندارد. این اصل، هم در رابطۀ انسان و خدا صادق است: که قیامت و سرنوشت نهایی آدمی، به گفتۀ قرآن: «روزی است که انسان دستاورد خویش را به چشم میبیند»، و هم در رابطۀ اجتماعی و در یک سیستم اقتصادی. این اصل کلی است:
«و ان لیس للانسان الا ماسعی و ان سعیه سوفیری»
مسئلۀ مهمتری که در خودسازی مطرح است کار است. اما کار نه به عنوان مقدمهای برای زندگی کردن، تحصیل، کسب مقام اجتماعی یا کار تولیدی، بلکه کار به عنوان ورزشی در خودسازی. کار کردن، یعنی نفی طبیعت به وسیلۀ انسان. کار، پراکسیس انسان است در قبال طبیعت. انسان حکومت طبیعت را نفی میکند و حکومت خویش را جانشین آن میسازد، این یک کار مادی است. عمل اجتماعی نیز اینچنین است، انسان با کار خویش جامعۀ خویش را تغییر میدهد و میسازد و عجیب است که انسان در همان حال که میسازد، ساخته میشود: فردوسی شاهنامه را سروده است و شاهنامه، این آزاده مرد روستای خراسان را فردوسی کرده است. میکلآنژ در حالی که مجسمۀ داود را میآفریند، خود به وسیلۀ آن آفریده میشود. بنابر این کار یک شمشیر دولبه است، تجلی جوهر وجودی آدمی است، و تنها انسان است که کار میکند، زیرا کار تنها یک عمل غریزی آنچنان که در همۀ حیوانات هست، نیست، بلکه کار عبارت است از تجلی تحقق عینی اراده و خواست و ارزشهای ویژۀ انسان. انسان در کار متولد میشود، با کار ساخته میشود و ذهنیت وی تبدیل به یک واقعیت عینی میگردد و در همان حال جوهر وجودیاش صیقل میخورد و تکامل مییابد. اما نقش انقلابی کار در خودسازی عبارت است از آزادیبخشی کار. هر کسی زندانی قالبهای خانوادگی، طبقاتی، اجتماعی و عصری خویش است. چگونه میتوان از این زندانها رها شد؟ آخر میدانیم پیش از آنکه رها شویم، نمیتوانیم به عنوان یک انسان نقشی در زمان خویش و جامعۀ خویش و برای طبقهای که در قبال آن مسئولیت احساس میکنیم به عهده گیریم. یک زندانی یک ابزار است نه یک علت و نه یک عامل. این مسئله وقتی که سخن از مسئولیت انقلابی روشنفکران است، دامنهای بسیار گسترده و عمقی بسیار شگفتانگیز پیدا میکند. روشنفکران غالباً چه کسانیاند؟ بیشک اکثریت آنها برخاسته از طبقۀ متوسطاند، طبقات بالا چنان در رفاه پوسیدهاند که همۀ ارزشهای وجودی آدمی و همۀ حساسیتهای انقلابی را از نسل جوان خویش میگیرند و یا نمیگذارند اساساً در وجودشان پاگیرد. در طبقات پایین فقر، جهل و ذلت را چنان توسعهای داده که اکثریت را در آن غرقه ساخته است و افراد جز در تکاپوی تأمین یک زندگی حیوانی نیستند، و جز ایدهآلهای کوتاه و حقیر ندارند. بنابر این روشنفکر به عنوان انسانی که هم ارزشهای انسانی در او به اندازهای است که به سرنوشت دیگران میاندیشد و هم آگاهیاش به حدی است که احساس میکند چه باید بکند و چه میتواند کرد، طبیعتاً از میان طبقهای برمیخیزد که نه رفاه و اشرافیت، پوک و پوچ و تباهشان کرده و نه فقر، آنان را از اندیشیدن و از رشد اجتماعی و اخلاقی محروم ساخته است. طبقهای که امکانات آن را داشته است که تحصیل کند، بیندیشد. فراغتی برای توسعۀ معنویت داشته باشد، جهان را، ایدئولوژیها را، ارزشهای اخلاقی را، سرمایههای فکری و معنوی تاریخ را و نیز ذخایری را که در توالی عمر جامعهاش به نسل او رسیده است، کسب کند و به گسترش معنوی وجودی خویش بپردازد و در عین حال اشرافیت، استثمار و رفاه او را به منجلاب تجملپرستیهای پوک و رابطههای پلید نیفکند. بنابر این خودبهخود روشنفکران از طبقۀ متوسط برمیخیزند. البته این بدان معنا نیست که ضرورتاً روشنفکر و بورژوازی به هم وابستهاند، چنین تعبیری هم پایگاه روشنفکران را در طول تاریخ نفی میکند و هم خاستگاه روشنفکران را پلید و پوک میشمارد و بنابر این به نقش و جوهر رسالت روشنفکران، صدمه میزند. درست است که امروز روشنفکران از طبقۀ متوسط و گاه بالا بیرون میآیند، اما این نه به خاطر تجانسی است که میان روشنفکری و بورژوازی وجود دارد، بلکه تنها به خاطر این است که این طبقۀ متوسط است که در آن انسان، هم شانس انسان ماندن بیشتر داشته است نسبت به اشرافیت، و هم شانس رشد یافتن، نسبت به طبقۀ محرومی که تا حد بردگی فکری و حتی سقوط اخلاقی تنزل کرده است. در عین حال باید یادآوری کرد که این مطلب به معنی بریدن خویش از تودۀ محروم نیست، بلکه باید ایمان داشت که اساساً هدف، رهایی و نجات توده است. اما نباید دچار یک نوع رمانتیسم چپگرایانه شد و تودهای را که بالقوه بدان میاندیشیم با تودهای که بالفعل وجود دارد مترادف شمرد. اشتباه میان این دو در عمل اجتماعی خطاهای بسیار سنگین و حتی فاجعهآمیز به بار آورده است. کار آزادیبخش برای این روشنفکر، که به هر حال از طبقه بورژوا در زمان ما برمیآید، ضرورتی حیاتی دارد، زیرا او را از ماندن در تنگنای پلید بورژوازی که با تنگنظری و پستی توأم است- چه مذهبی باشد و چه غیرمذهبی- رها میسازد. و افق اجتماعی او را وسعت میدهد و از این مهمتر در شخصیت وی تغییر عمیق انقلابی میدهد و جوهر انسانی او را علیرغم محیط زندگی و چهارچوب طبقاتیاش صفا و زلالی انسانی میبخشد. روشنفکری که صبح برمیخیزد و صبحانۀ آماده میخورد، لباس از لباسشویی برگشته میپوشد، اتومبیلش را سوار میشود و طبیعتاً با دوستان، آشنایان، همکاران، همصحبتان و اقوام خویش معاشر است- که آنها همه نیز همچون اویند و اگر از دردهای اجتماعی همسخن میگویند، و علیرغم قدرت حاکم فریاد میزنند به خاطر نبودن شکر، پیاز و یا گوشت تازه است- و چون به خانه بازمیگردد بر سر سفرۀ آماده مینشیند و چون با خانوادهاش سخن میگوید، همۀ سخن از این است که شب را چه بخوریم و مسئلهای که برایشان وجود دارد، مشکل انتخاب میان غذاهای بیشمار است، و نیز در بهترین شرایط- یا لااقل در بیدردترین شرایط- تحصیل میکند و تأمین است، تنها رابطهای که با تودهها خواهد داشت از دریچۀ کتاب است و تنها رابطۀ ذهنی که با آنان میتواند برقرار سازد از طریق الفاظ است، الفاظی که از طریق جزوههایش، پلیکپیهایش و اعلامیههایش و کتابهای دانشمندانه و فیلسوفانهای که فرنگیها میخوانند، به وی میرسد. او از انقلاب هم که سخن میگوید، مفاهیم یک انقلابی غربی را ترجمه میکند و حتی کلمۀ توده برای او مردم کوچه و بازار و جنوب شهر و کارگران کورهپزخانهها و روستاییان دهات ایران را تداعی نمیکند، بلکه برای او این کلمه فقط معادل فارسی اصطلاح «Masse» است، که به زشتترین و فاجعهآمیزترین شکل روشنفکری ممکن است تنزل کند. این کار، کار روشنفکران لوکسی است که ایدئولوژی چپ برایشان این مسئولیت را و این شورش را پدید آورده است، که رنگ اتومبیل B.M.Wشان را قرمز انتخاب کنند، و یا در مجلس، از تندروهای لفظی، در برابر میانهروها، محافظهکارها و مرتجعها، لذت نفسانی ببرند و آنگاه دچار نوعی احساس رضایت کاذب شوند که نخستین گام آنها به سوی مرگ است. و چه بسیارند کسانی که انتسابشان به یک «ایسم» مترقی، که آنرا همچون یک «پوست» زینت اندام خویش ساختهاند، آنان را غرق در لذت انقلابی بودن، چپ بودن، روشنفکر بودن و از همه پیشتازتر بودن ساخته است. اینان کسانی هستند که هنگامی که کار انقلابی مطرح میشود، طرفدار کار فکری و فرهنگی میشوند و وقتی کار فکری و فرهنگی مطرح است، شعار میدهند که تنها راه چاره، اسلحه است و چه بهتر که با نقابی چنین آبرومندانه! از کاری که همه بیش و کم در آن درگیرند، فرار کنند.
این بیماری هنگامی که شخص بیمار، فاضل نیز هست و به خصوص زباندان و آشنا با متون ایدئولوژیک، دیگر شفا یافتنی نیست. بگذار تا بمیرند در درد خودپرستی!
چگونه میشود از این آفت که گریبان همه ما را گرفته است و همه را تهدید میکند- مقصود همۀ روشنفکرانی است که آغازکنندۀ کار اجتماعی و پیشاهنگ انقلاب تودهاند- رها شد؟ با کار.
کار ایدئولوژی را از حافظه و از ذهن به عمق وجود و فطرت انسان فرومیبرد و با سرشت او میآمیزد و عجین میکند و بدین شکل است که یک ایدئولوژی تبدیل به یک ایمان میشود و یک روشنفکر تبدیل به یک انسان مؤمن. مؤمن با همۀ عمق، پهنا و سرمایهای که در این کلمه وجود دارد.
تفکیک میان مؤمن و مسلمان در فرهنگ اسلامی حاکی از چنین تجربهای است و گواه شناخت اندیشمندان آگاه ما از فرق میان کسانی که یک ایدئولوژی را به عنوان یک عقیده، فکر، ایدهآل، مجموعهای از مکتب در ذهن خویش دارند و در لفظ خویش اقرار میکنند، اما ذاتشان از آن غافل است و کسانیکه این مکتب در آنها به صورت یک فطرت درآمده است. مسلمان کسی است که به توحید تسلیم فکری است، اما مؤمن کسی است که به درجۀ تسلیم وجودی رسیده است. منافق در پنهانیترین و عمیقترین شکل خویش، صفت کسانی است که جهت وجودیشان و جهت اعتقادیشان از یکدیگر جدا است. «نفق» به معنی حفره و فاصله است و منافق در یک معنی انسانی است که میان این دو جلوه از هستیاش فاصلهای وجود دارد، نوعی دوشخصیتی بودن.
اخلاص، یکتایی وجودی و به تعبیری توحید وجودی، وحدت بخشیدن میان اندیشه و عمل است. رابطۀ میان اندیشه و عمل یک رابطۀ متقابل است. به بهترین تعبیر آنچنان که علی گفته است- کسی که خود نیز نمونۀ چنین توحیدی است- :
«من الایمان یستدل بالعمل»
«و من الاعمل یستدل بالایمان»
«از ایمان به عمل راه برده میشود و از عمل نیز به ایمان راه برده میشود.»
روشنفکر از این نظر در لبۀ پرتگاه است که آگاهیاش را از کتاب میگیرد و این خطر نوعی ازخودبیگانگی ذهنی و کتابزدگی را به وجود میآورد، بیماریای که در آن، ارزشهای انسانی برای روشنفکر به صورت الفاظ منطقی و علمی و فلسفی مطرح است، کلماتی که معنا دارند اما روح، شور و احساس را فاقدند. حتی روشنفکرانی که از اصالت عمل نیز سخن میگویند، باز ممکن است دچار نوعی ازخودبیگانگی لفظی شوند. اینان همچون واعظانی هستند که پول میگیرند تا دربارۀ اعراض از دنیا منبر روند، یا همچون مؤمنانی که بر سفرههای هزار و یک شبی غذا میخورند و از زهد علی ستایشها میکنند و میپندارند که خداوند تنها آنان را از نعمت ولایت وی برخوردار کرده است. کسانی که عثمانوار زندگی میکنند اما به ابوذر عشق میورزند کم نیستند، حتی آنان که دست در دست معاویه دارند اما برای حسین میگریند و آنان که فاطمهوار سخن میگویند اما شیوۀ زندگیشان تقلیدی مهوع از ملکه خاتون است. از حج بازمیگردند- آنجا که برابری را لااقل برای چند روز آن هم به گونۀ یک نمایش، تمرین باید کرد- و رجز میخوانند که وضع ما، کاروان ما و هتل ما و غذای ما از همه بهتر بود، و یا غرق لذت میشوند که در این سفر همه را عقب زدند و خود با هوشیاری و یا لیاقت و یا جادوی پول همۀ مشکلات را حل کردند و پیش رفتند. اینها مثل همان مارکسیستهای با «بی.ام.و» قرمزند که در مذهب، توجیهی تخدیرکننده برای جبران ضعفهای وجودی خویش میجویند. همانطور که آن مارکسیستها نیز در مارکسیسم راههایی برای فرار به سوی لاابالیگری، در قبال قیدهایی که مذهب بر زندگی فردی تحمیل میکند، میجویند: نوعی لش بودن صوفیانه و لاابالیگری روشنفکرانه!
نه تنها نباید فریب این دو دشمن را که برادر دوقلوی یکدیگرند خورد، بلکه باید همواره بیدار باشیم که خود بدان دچار نشویم. آنچه ما را از این بیماری دور میکند کار است، به گفته پیامبر: «محبوبترین کار، کار بدنی است»، مقصود کار طبقهای است که تولید میکند و با عمل خویش ارزش و قیمت میآفریند و رنج میبرد، نه رنج ذهنی و روحی، که رنج عینی و واقعی، نه گرسنگیای را که یک روزهدار احساس میکند، بلکه گرسنگیای را که یک تهیدست میفهمد.
بیماری دیگر روشنفکرانه، بیماری علمی و فلسفی است. این نوع بیماری است که نه تنها مطرح نکردهاند، بلکه آنرا به عنوان عالیترین جلوۀ رشد و تکامل یک روشنفکر تلقی میکنند. این است که امروزه میبینیم روشنفکرانی که برای نجات تودههای محروم، طبقات محروم و برای مبارزه با پلیدی سرمایهداری و استعمار بسیج شدهاند، اصول بدیهی انسانی را موکول و منوط و مبتنی بر نظریات مبهم و ناپایدار فلسفی یا علمی میکنند. سوسیالیست بودن به این معنی است که اکثریت برای اقلیتی، که کار نمیکند، کار نکند. و گرسنه نماند، این یک اصل بدیهی است و هیچ انسانی اگر که انسان مانده باشد در آن کمترین تردیدی ندارد. سوسیالیست بودن به این معنا است که سرشت تولید و مصرفی که به سرنوشت یک ملت، یک جامعه و یک امت بستگی دارد در اختیار هوی و هوس فردی که انگیزهای جز افزونطلبی از همه طرف ندارد قرار نگیرد. چنین امری بدیهی را بر فرضیات علمی و فلسفیای که خاص فلاسفه و دانشمندان این قرن و آن قرن است و هر روز متغیرند و همه هم نسبت بدان معترف نیستند، موکول کردن، بدترین شرطی است که تا کنون در تاریخ آدمی وضع شده است. حریقی را در خانهای پدید آوردهاند. خاموش کردن آن را هرگز نباید مشروط به اعتقاد به حدوث و یا قدم عالم، اعتراف به علت اولی یا انکار آن کرد و اثبات این امر که مادۀ آلی را میتوان در آزمایشگاه به وجود آورد یا نه؟
درد انسان امروز این است که مقدسترین آرمانهای انسانی که در طول تاریخ حرکت، جنبش و شور ایجاد کرده و همۀ ارزشهای انسانی که در این جهت شکل گرفته، و بیشمار جهادها و شهادتها را در همۀ نظامها و در همۀ دورهها در پی داشته است، به فرضیات فلان فیلسوف و نظریات فلان عالمی وابسته کردهاند که ساخته و پروردۀ قرن خویش، محیط اجتماعی خویش و وراثت فرهنگی خویش و مرحلۀ تکامل علم در عصر خویش بوده است. فرضیات و نظریاتی که با گذر زمان تغییر مییابد، یا نفی میشود و یا در همان زمان نمیتواند مورد قبول ملتها، طبقات و امتهای دیگر قرار گیرد، در حالی که همگی به اصالت این آرمانها با همۀ جان خویش و ایمان خویش معترفند. سستی این پایههای فرضی، به قدرت و اصالت و بقای آن آرمانها، صدمه میزند و پیروان آن آرمانها را به تفرقۀ ذهنی و تعصبات فکری دچار میسازد و گذشته از آن به انبوهی از جامعهشناسان، فرضیهبافان، دانشمندان و روحانیان و سیاستمداران تبلیغات چپهای وابسته به سرمایهداری جهانی بهترین وسیله را میدهد که با حمله کردن به این فرضیههای فلسفی و نظریههای علمی کهنه یا نو، که انکار یا ابطالش ساده است و یا لااقل ممکن، آرمانهای همیشگی و اصیل انسانی را مورد هجوم قرار دهند و از پایه ریشهکن سازند. امروز میبینیم که چگونه توانستهاند از نیرومندترین قدرت معنوی انسان- به خصوص انسانهای محروم- یعنی مذهب برای مقاومت در برابر تحقق برابری و انقلاب ضدطبقاتی و ضدسرمایهداری و ضدمالکیت استثماری فردی استفاده کنند. و نیز چگونه توانستهاند خیلی از فلسفههای گوناگون و نظریات علمی را از جامعهشناسی گرفته تا بیولوژیک، برای محکوم کردن سوسیالیزم، استخدام نمایند و چنین وانمود کنند که رسیدن به سوسیالیزم یعنی رها کردن ارزشهای اخلاقی، خداپرستی، آزادی و معنویت. در صورتیکه این مفاهیم تنها در یک جامعۀ بیطبقه و آزاد از صرع افزون طلبی فردی است که میتواند تحقق یابد، و این مفاهیم تنها در نظام سرمایهداری است که قربانی شدهاند، و مسخ یا مسخره گشتهاند. چنانکه در سوی دیگر میبینیم، وچه غمانگیز است، که به نام سوسیالیزم با خشونتی غیرانسانی، آزادی فکری، آزادی علمی، آزادی ایمان، آزادی انتخاب و تنوع اندیشهها و راهها و ابتکارهای انسانی را نفی میکنند و در حالی که به شیوۀ فاشیستها و بر رسم جاهلیت وحشی عمل میکنند، برای خویش توجیهات فیلسوفانه، جامعهشناسانه و عالمانه نیز دارند. و کدام فاجعه بالاتر از اینکه سوسیالیسم از دست انسان قرن بیستم، آنچه را که در نظام سرمایهداری غربی هم به دست آورده است بر باید، تا آنجا که روشنفکران آزادیخواه، ضداستعمار، وحتی سوسیالیستهای کشورهای عقبماندهای که از نظام فاشیستی و استعماری رنج میبرند و با سرمایهداری در جنگاند، برای فرار کشورهای سرمایهداری را انتخاب میکنند و این چه شرمآور است. چگونه یک مسلمان یعنی 700 میلیون انسان رنج دیدهای که هم با سرمایهداری و هم با استعمار در جنگ است و باید برای چنین جنگی بسیج شود میتواند این ننگ را بپذیرد؟
اسلام با اینکه خود را دینی الهی میداند و پیامبرش را فرستاده از سوی خداوند برای نشان دادن راه راست به انسانها میشناسد، با این همه اعلام میکند که: در پذیرش دین فشاری نیست و تلاش ما تنها برای آگاه کردن انسانها است تا راه «رشد» از راه «غی» تشخیص داده شود و آنگاه انتخاب آزاد آن با خود آنها است: «لا اکراه فی الدین، قد تبین الرشد من الغی». و علی، به فرماندۀ خود دستور میدهد که: «با توده درآمیز و از اشراف دوری کن و بدان که توده یا برادر تواند در دین و یا همانند تو در نوع، خون آنان همچون خون ما است و مال آنان همچون مال ما، هر دو را حرمت نه»، و یک شاعر بدبین نابینای ضدمذهبی تنها، از روستای معره، در هنگامی که قدرت اسلام شرق و غرب عالم را فرا گرفته و امپراطوریهای بزرگ جهان را به زانو درآورده است میتواند با همۀ تنهایی و بیکسی فریاد اعتراض خویش را علیه ایمان حاکم، علیه اسلام حاکم، و حتی علیه خدا و مذهب برآورد و ایمن بماند. حتی در نظام خلفای عباسی دانشمندانی چون «ابن ابی العوجا» و یا «ابن کوا»- که ناتورالیستها و بیخدایان عصر خویش بودند- میتوانند با آزادی و امنیت فکری، نه تنها در یک کلاس، یا در خلوت اندیشهشان و یا در جمع یارانشان، بلکه در مکه، رویاروی همه به استهزاء حج- که مقدسترین سنت جمع مسلمانان است- بپردازند. و در جواب تنها مناظرهای روشنفکرانه و عالمانه را دریافت دارند. اکنون این مسلمان رنج دیده چگونه میتواند پس از 14 قرن، چهارده قرنی که زخمهای کاری از استبداد سلاطین و از خشونت خلفا و از سیطرۀ جبارانۀ قدارهبندان متعصب و روحانیت مرتجع و منجمد و متحجر بر دل دارد، و یا در خاطر، نظامی را بپذیرد که در آن آنچه را که در یک حکومت مذهبی از آن برخوردار بوده است، از او باز گیرند؟ و در چنین حالتی، استعمار و سرمایهداری جهانی چطور نمیتواند که در انحراف این امت بزرگ و در بسیج آنان برای مقاومت در برابر سوسیالیسم و حتی مخالفت با آن، طمع نبندد؟
اندیشیدن به این فاجعهها، هم سنگینی بار خودسازی، و هم هوشیاریای را که باید با آن همراه باشد، مشخص میکند و این درس بزرگ را به ما میآموزد که انقلابی شدن بیش از هرچیز مستلزم یک انقلاب ذهنی، یک انقلاب در بینش و یک انقلاب در شیوۀ تفکر ما است. انقلابی توأم با این آگاهی، که ثمرۀ تجربۀ بزرگ تاریخ انسان است، این آگاهی که خداپرستی را آخوندیسم به ابتذال کشاند و سوسیالیسم را مارکسیسم به اکونومیسم جبری کور مادی بدل کرد و آزادی را سرمایهداری نقابی برای نفاق و فریب کرد. انقلاب فکری تلاش برای شناخت این بزرگترین مسخ زمان ما است، و در عین حال دست یافتن به یک لیاقت ذهنی است که بتواند وحدت میان مفاهیم عبادت و کار و مبارزه اجتماعی را دریابد و مهمتر از آن با جان خویش تجربه کند و این سه را ملکۀ خویش سازد و با فطرتش عجین کند، و این آرمانها نه تنها در عقیدهاش که در بودنش ریشه گیرد و در نهایت تا بدانجا رسد که جدایی این سه مفهوم را در خویش احساس نکند و هر یک را در عین حال با آن دو دیگر یکی بداند، تثلیثی که در عمق و در حقیقت یک توحید است.
باید دانست که به چنین درجهای از خودسازی فکری و وجودی تنها از طریق کتاب، تحقیق و دانش نمیتوان رسید، زیرا سخن از یک نظریۀ فلسفی تازه نیست، سخن از رسیدن و یا آفریدن انسانی تازه است، و انسان تنها با نظریه ساخته نمیشود. «کار» نه تنها کتاب را در این راه یاری میکند، بلکه مانع انحراف انسان میشود و در عین حال خود همچون کتاب سرچشمۀ آگاهی و دست یافتن به حقیقت و تجربۀ معنوی دیگری است.
«فرانتز فانون» نشان داده است که چگونه جامعهای که وارد مرحلهای انقلابی میشود، به رشد هوشیاری و آگاهی تودههای مردم کمک میکند و تا چه حد دوران خاموش نوجوانی را که غالباً در خانوادههای مرفه و در جامعههای پیشرفته، تا پانزده و شانزده سالگی نیز کشیده میشود، به یازده و دوازده سالگی تقلیل میدهد و بلوغ فکری را تا سن سیزده و چهارده پایین میآورد. ما نیز خود تجربه داریم که تفاوت میان کودکانی که در خانوادههای محروم، رنج و فقر و خشونت و کمبود را احساس کردهاند و اینان غالباً خانوادههایی هستند که کار میکنند- با عروسکهایی که در خانوادههای مرفه و اشرافی بارمیآیند، از لحاظ میزان آگاهی، تجربه و لمس واقعیتهای زندگی تا کجا است. این نشان میدهد که کار نه تنها چون کتاب سرچشمۀ تجربه و آگاهی است، بلکه آگاهی راستین و مطمئن از کار سرچشمه میگیرد و آنچه از کتاب میآید در عین حال که رشدی سریع دارد، غالباً بیمارگونه، انحرافی و موهوم میتواند باشد و یا عناصری از آن را همراه داشته باشد، که اندکاندک به انحراف، بیماری و یا مسمومیت روشنفکر میانجامد. کتاب و کار هر دو در ساختمان یک انسان تأثیر دارند. کتاب کار را با آگاهی فکری و قدرت تجزیه و تحلیل و استمداد از تجربههای بسیاری که انسانهای دیگر و نبوغهای دیگر فراهم آوردهاند، توأم میسازد و کار اندیشۀ ذهنی را در زمینۀ واقعیت استوار میسازد و تصحیح میکند.
کسی که از حق اعتصاب کارگران دفاع میکند و کسی که اندیشههای مترقی دربارۀ سندیکالیسم را آموخته است، تلقی و احساسشان از اعتصاب با کسی که عملاً در یک اعتصاب کارگری شرکت میکند همانند نیست.
فرمول آمیختن مادهای سوختی را با اکسیژن دانستن، دانشی است و دست را بر روی یک بخاری تافته نهادن، دانشی دیگر. دانش راستین آمیزهای از این دو است. کار برای آدمی آفریننده است، تکاملدهنده است و صیقلبخش جوهر وجودی او است. کار برای روشنفکر شفادهنده است، تغییردهندۀ شخصیت طبقاتی، رفتار اجتماعی، اخلاق، عواطف و عادات و گرایشهای انحرافیای است که در چهارچوب طبقاتی وی وجود دارد و میان او و تودۀ مردم- مردمی که کار میکنند- جدایی میافکند.
و بالاخره کار دعوتی است از سوی طبقۀ رنج و محرومیت برای احضار روشنفکری که در طبقۀ متوسط یا بالا، هم در جستجوی نجات خویش است و هم در جستجوی انجام مسئولیت انسانی خویش. کار، روشنفکر را با توده متجانس میسازد و تا بدانجا او را بالا میبرد که به تعبیر یک نویسندۀ بزرگ مردمی: «مردم در کوچه و بازار او را با خود عوضی میگیرند».
در عین حال باید از افتادن به دام نوعی مدپرستی روشنفکرانه- که بیش و کم رایج میشود- پرهیز کرد. مردمگردی، به سراغ توده رفتن و یا روستاها را زیر پا گذاشتن، به عنوان یک عمل روشنفکرانه و چپ، نوعی تظاهر ریاکارانه و زشت است که غالباً با تحقیر توده و فریب خویش توأم است، احساس و نوعی رضایت کاذبانه و انحرافی به روشنفکر میدهد. کار آنچنان است که امام چهارم میکرد. ایام حج، امام پنهانی و بیآنکه کسی وی را بشناسد، بر سر رهگذر کاروانها میایستاد و به عنوان خدمتگزار خود را بر کاروانیان عرضه میکرد و در تمام طول حج، که گاه چند ماه طول میکشید، به عنوان پیشخدمت یا یک کارگر، در جمع حجاج به کار مشغول میشد و از اینکه ارزشهای او را نمیشناسند، حرمتش را نگاه نمیدارند، تحقیرش میکنند و حتی او را به کارهای دشوار وامیدارند، احساس لذت میکرد، زیرا در چنین وضعی خود را با محرومترین انسانها یکی مییافت و این برایش تجربهای انقلابی و بزرگ بود.
کار انسان را از نوعی الیناسیون، به خصوص الیناسیون روشنفکرانه، مانع میشود. روشنفکر چون موجودی است که تنها میاندیشد، خودبهخود به نوعی «تخصص» کشیده میشود و میدانیم که تخصص نوعی الیناسیون و از خودبیگانگی انسان است. رژیمهای انقلابی امروز با آگاهی بدان، برای اینکه انسان زندانی چهار دیوار تخصص خویش نشود، برنامۀ کار برای کارمندان، روشنفکران و مقامات سیاسی میگذارند، اما معمولاً این برنامهها جنبۀ سمبولیک، نمایشی موقتی و تظاهرمآبانه دارد، کار واقعی نیست. مارکس میگوید: «چه اشکالی دارد که امروز کارگر باشیم. یک کارگر چندساعتی به تئاتر مشغول شود یا به ورزش، نقاشی و یا برعکس یک هنرمند چند ساعتی را در خانه یا در مزرعهای کار کند». آنچه در متن سخن مارکس میخوانیم، مبهم است و آنچه در جوامع مارکسیستی امروز عمل میکنند نمایشی است، اما در اسلام، مسئله به صورتی جدی و حل شده و طبیعی وجود دارد. بزرگترین رهبران فکری و پیشوایان انقلابی اسلام به راستی کارگر بودهاند، کشاورزی و نخلکاری میکردهاند، بیل میزدهاند، خاک میکندهاند و یا برای دیگران شیر میدوشیدند و مزد میگرفتهاند. علی مردی، آنچنان کسی که جوهر فلسفی و فکری و عرفانی است، سرانگشتانی که زیباترین و عمیقترین کلمات را که از سرانگشتان یک روشنفکر میتواند تراوید خلق کرده است، دستهایی پینهبسته داشت. در ینبع کار میکرده، در مدینه با دست خویش چاهها و قناتهایی را حفر کرده است و با دو دست خویش باغ و نخلستان به وجود آورده است. 25 سال انزوای اجباری سیاسی وی، هم با اندیشیدن، با جمعآوری قرآن، با عبادت و در عین حال با کار گذشته است. (ص ۱۷۱)تقدس کار در اسلام تا بدانجا است که میدانیم پیامبر تنها دو دست را بوسیده است، دست یک زن و دست یک «کارگر» را، دو چهرهای که در همه نظامها و تمدنها و فرهنگها تجسم ذلت، حقارت و محرومیت بودهاند، آن هم دست بوسیدن! سنتی که در اسلام، آنچنان که امروز رایج است، وجود نداشته است و اگر میداشت نوعی شرک محسوب میشد.(ص ۱۷۱) از جنگی بازمیگردند، مردم مدینه به استقبال میروند، پیامبر و مجاهدان فرود میآیند و از مستقبلین دیدار میکنند، در حالیکه با مردی دست میداد خشونت کف دستهای مرد، که به استقبال آمده بود، پیامبر را به شگفتی افکند. از او پرسید، گفت: «من مردی نخلکارم اکنون نیز بیل میزدم، شنیدم که شما آمدهاید به استقبال آمدم»، پیامبر در حالی که به شدت هیجانزده شده بود، دو دست را همچون پرچمی برابر مجاهدان و در میان مردم برافراشت و اعلام کرد که این دستی است که هرگز آتش را نخواهد دید، آنگاه خم شد و بر آن بوسه زد. تخصصهای اجتماعی و تقسیمبندیهای صنفی و سلسله مراتب شخصیتی در امت اسلام وجود نداشت، گروهی روحانی، گروهی عالم، گروهی رهبر سیاسی، گروهی صاحب مقام اجتماعی و گروهی کارگر و کشاورز، در جامعۀ مدینه ناشناخته است. معلم بودن با کارگر بودن و در همان حال یک عنصر فعال سیاسی تا سرحد رهبری پیش رفتن، و در عین حال یک پارسای نمونه بودن، و هنگامی که پیش میآید، یک مبارز شمشیرزن بودن، و حتی خلیفۀ مسلمین بودن و در همان حال برای چند یهودی حقیر مزدوری کردن، در بینش اسلامی و در نظام امت اسلامی با هم منافات نداشته است.
هجرت یک حرکت انتقالی انقلابی بوده است، حرکتی که در آن اشراف ثروتمند قریش- که در جامعۀ پرحرمت مکه میزیستند- و مردمی که جنبۀ سیادت بر همۀ اعراب را داشتند با هجرت به مدینه میآیند و در میان دو قبیلۀ بسیار ساده و گمنام «اوس» و «خزرج» به کارگری میپردازند و برای نان ناچار به کار بدنی میشوند، و حتی بیخانمان میمانند و در صفۀ مسجد مسکن میگزینند و این شکل زندگی نه تنها برایشان عار نیست، که اینان، یعنی «اصحاب صفه»، محترمترین و عزیزترین و نامیترین چهرههای درخشان جامعۀ اسلامیاند. کار معجزۀ بزرگی است که به روشنفکر موهبت فروریختن همۀ ارزشهای اشرافی و ضعفهای بورژوازی و عادات بیمارگونۀ طبقۀ مرفه را، که طبقۀ انگل است، عطا میکند و او را با تودۀ محروم درمیآمیزد و از این طریق یک انسان انگلوار به یک انسان پیامبروار بدل میشود.»