وعظ | مهدی اخوان ثالث (دکتر علی شریعتی از دیدگاه شخصیتها ـ ۱۳۶۶)
وعظ
مهدی اخوان ثالث (م. امید)
منبع: «دکتر علی شریعتی از دیدگاه شخصیتها»
تاریخ: آبان ۱۳۶۵
بعد بسماله و توحید و صلوات بر محمد (ص) و آلهالطیبینالطاهرین
از وصلت و وحدت گو، کفر است جدایی، کفر از کفر مگو با من، زین بیش، مسلمانا
… اکنون که زمانهی «وحدت» است، چرا ما به آتش سوزان اختلافات و جداییها دامن بزنیم؟ چرا؟ باید کسانی را از خود برنجانیم و بین مردم ناهمدلی و چندگانگی بیفکنیم؟ آخر چرا؟ کردها مثلی دارند که مفاد و مفهوم آن بهطورکلی اینست «آدم بسیارگو خوب هم میگوید، بد هم میگوید.»۱ من تقریباً عین این کلام را قبلاً در «منتخب نورالعلم بلحسن خرقانی» گویا بنقل از عطار از او خوانده بودم و بعد بیادم آمد از این آیهی شریفهی بسیار مشهور، که در بعضی مساجد دیدهام شعارگونه بر دیوار بالای منبر هم نصب شده است، که میفرماید: «فبشر عبادالذین یستمعونالقول فیتبعون احسنه» یعنی: مژده و بشارت ده به بندگانی از من که سخن(ها) را میشنوند و بهترینش را پیروی میکنند.
چرا ما نشنویم و بهترینها را پیروی نکنیم؟ چرا بیازاریم روح کسی را که باز بنا به استنباط از مثلی کردی: حتی باد هم در خیمهی او را نمیجنباند؟ وانگهی:
باران تند بار و گران، سیل زحمت است آرام و نم نم است، که باران رحمت است
مگر نشنیده و نخواندهایم که فرمود: اذکروا موتاکم بالخیر؟ چرا درگذشتگان خود را که اسیران خاکند و دستشان از زمین و آسمان کوتاه، به نیکی یاد نکنیم؟ آیا هیچ اثر و هیچ چیز نیکی از ایشان ندیده و نشنیده و سراغ نداریم؟ انصاف و حیا هم خوب چیزی است. شاید علی هم، چون (منسوب به) بوعلی حق داشته باشد، در عالم معنوی خود بگوید:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود محکمتر از ایمان من ایمان نبود … الخ
بیایید فرض کنیم که او مصداق این سخن بلحسن خرقانی (یا آن مثل کردی) باشد، که فرموده است و به جای خود درست است: «کسیکه سخن بسیار گوید، نیک گوید، بد هم گوید «چرا فقط به زعم خود «بد»ها را ببینیم و بشنویم و «خوب»ها را نشنیده گیریم، بلکه از کاه کوه بسازیم و بر او بتازیم و بنازیم که این ماییم، از همه عیب و علتی مبرا؟ اگر آن آیه شریفهی فبشر عبادالذین یستمعونالقول … الایه را نشنیدهایم، شاید این بیت بلند فردوسی را شنیده باشیم، که گویا مقتبس از همان آیهی شریفه باشد که:
سحن بشنو و یک به یک یاد گیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر …
و هم از فردوسی مگر نخواندهایم :
خرد باید و دانش و راستی که کژی بکوبد در کاستی
خرد را مه و خشم را بندهدار مشو تیز با مرد پرهیزگار
ز گردون گردان که یار گذشت خردمند گرد گذشته نگشت …
کسیکه اکنون دستش از زمین و آسمان کوتاه است و بیشتر با شما بود و در شما بود و از شما، و اینک در خاک غربت خفته است، آیا سزاوار اینهمه «ذکر خیر» شماست؟ الحق که چه خوب کلام بزرگان خود را به خاطر سپردهاید و بکار میبندید؟ آری، سخنان بسیار گفتهاند و میگویند. یکی (لاادری) میگوید و خب، حرفی است شنیدنی و میشنویم:
ذرات دو کون را به هم بیشی نیست کس نیست که با دگرکسش خویشی نیست
در رتبه مساوات بود عالم را در دایره هیچ نقطه را پیشی نیست
و دیگری (ایضاً لاادری) چنین میگوید و باز هم میشنویم:
شاهی که مهش غلام و مهر است کنیز ناطق به کمال اوست، قرآن عزیز
گر قدر کلام او رفیع است، چه دور در خانه به کدخدای ماند همه چیز۲
خب این سخن را هم شنیدیم، هر کسی حرفی دارد و حال و هنجاری، خداوند عالم، تبارک و تعالی، همه کس را یکسان نیافریدهکه یکسان فکر کنند و یکسان سخن بگویند. بههمین دلیل است که سنائی شاعر بزرگ میگوید:
در جهان آنچه رفت و آنچ آید و آنچه هست، آنچنان همی باید
که به عبارتی دیگر همین معنی به خواجه نصیرالدین طوسی منسوب است و ظاهراً مقتبس از سنائی و میدانیم که سنائی شاعری عارف و اسلامی و عالیقدر بوده است و پس از تحول روحی، از بزرگان عرفان و شعر عرفانی ـ اسلامی ماست و خواجه نصیر، ریاضیدان و منطقی و فیلسوف متشرع شیعی و از بزرگان فکر و فضیلت عالم تشیع:
هر چیز که هست، آنچنان میباید آن چیز که آنچنان نمیباید، نیست!
افسوس که او اکنون زنده نیست، تا ببیند با وی و آثارش چهها میکنند. اگر زنده بود، شاید او هم خاموشی را برمیگزید، گرچه هم اکنون نیز خاموش است و به عالم فراموشان و خاموشان پیوسته و اما زبان حالش:
این بد که به ما کنند، با کس نکنند بر گل ستمی رود، که با خس نکنند
گویند جواب ابلهان خاموشی است خاموش شدیم و ابلهان بس نکنند!
بله، عزیزم، عزیزانم، راهی که او رفته است، راهی است که همه خواهند پیمود، همه صید صیاد او خواهند شد، همه صیدیم و همه صیاد:
نیست صیادی در این عالم، که خود هم صید نه نیز صیدی را نمیبینی، که خود صیاد نیست
جمله هم صیدیم و هم صیاد در این دشت دون آخرین صیاد هم مرگ است و این بیداد نیست
بیدر مباد و ستمباری گلویم میفشرد چون پزشکم دید، گفت: اینها بجز غمباد نیست
آری آدم غمباد میگیرد، بگذریم و از سویی دیگر بنگریم: تجربه و تار یخ نشان داده است که بسیاری از اینگونه تلاش و تقلاهای ناخوشخیم، بجایی نرسیده است. حتی اگر کار به نوعی کیمیاگری رسیده باشد، با همه فوت و فنهای پنهان و آشکار دانم و دانی، که چی؟ یعنی مثلاً میخواهند از خاک پای «غوغا» زر «جنجال دلخواه» برآورند و چند صباحی بر خر مراد خود بنشینند و بتازند و بنازند؟ گیرم توانستند، تازه حصول این مقصود هم، در نظر والایان، بیحاصلی است و تلف عمر خود و چه بسیار گران و سرانجام هم جز عطلت و ندامت، نصیبی در کار نیست. خوشا آنانکه نظر خود کیمیا کردهاند! چگونه؟ اینچنین :
کیمیایی که زر از خاک کند، افسانهست نه حقیقت، بهل افسانه که شبهتناک است
کیمیا کن نظر خویش، که آنگه بینی خاک اگر زر نکنی، در نظرت زر خاک است
گر بدین رتبت والا رسی، ای زادهی خاک کمترین پایگهت تاج سَر افلاک است
براستی که :
زمانهای است شتر گُر به ، عقل گُر گیرد که گربه دام فکندهست، تا شتر گیرد!
مگر فراموش شده است که او را «معلم شهید» میخواندند و در بسیاری شهرها، خیابانها و بیارستانها و …. به نامش کردهاند و میکنند؟ و مگر فراموش کردهاند که مقام شهید چقدر والاست؟ مگر آیهی شریفه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون» را فراموش کردهاند که ترجمه تقریبی آن به شعر فارسی، با بسط و گزارهی آن چنین است که من گفتهام:
آنانکه در طریق خدا کشته میشوند هرگز گمان مدار که نابود و مردهاند
بل زندهاند، زندهی جاوید، و جملگی گوی شرف ز عرصهی آفاق بردهاند
نقد وجود بر کف دستان و با خلوص جان عزیز خویش به جانان سپردهاند
بر خوان عشق دوست عزیزان میهمان رزق بقا خورند، بدانسانکه خوردهاند
خوش بر ضیافتی که در آن میزبان خداست مهمانش اولیاء و شهیدان شمردهاند
پس مساله ممکن است خدای ناکرده چیز دیگری باشد؟ خدا نکرده حقد و حسد و تنگنظری. وقتی چنین باشد «لااله» را نقل میکنند و «الاالله» را به فراموشی میسپرند و از فلان صاحب مسند فتوی، که احیاناً از رجوع بسیار و اصرار و ابرام و پیری و گرفتاری و خستگی، بیحوصلهتر از آن که بپرسند «الاالله» نیز در دنبالش گفته است یا نه؟ و میگوید، آنچه دلخواه پرسنده وسائل است که محروم نباید از در برود و ….
طه حسین، طنز لطیفی نهفته است در طی چند واژه، که زیبا و درخورند
او هدیه کرده است نهال برآوری بر جنگلی که جمله تنومند و بیبرند
از آنچه جستنی است، بجویند غیرعیب وآنچه خوردنی است، فقط غبطه میخورند
بیکارگان عاطل و باطل نشستهای کز کار کردن دگران رنج میبرند !
مرحوم سید حسین خدیوجم میگفت تقریباً به همین عبارت: «کتابهای دکتر شریعتی (که با خدیوجم در دانشکدهی ادبیات مشهد گویا همکلاس و با او دمخور بود) هم امروزه در هند و پاکستان و خیلی جاهای دیگر گروگر (به همین لفظ) ترجمه و نشر میشود، با تیراژهای وسیع ….» خب، اگر یک جمله، یک عبارت او (که غالباً ساده و همهکس فهم و خوش انشاء مؤثر هم میگفت و مینوشت) بر دل جوانی، دختر یا پسر، پیری، خوانندهای اثر بگذارد و او را بسوی دین و مذهبی که او داشت (و من گمان نکنم کسی در مسلمانی و اسلام دوستی و تشیع او اگر انصاف داشته باشد شک کند) متمایل و حتی معتقد کند، از نظر معتقدان باین دین و آیین کار کمی است؟ از خود میپرسم. من گفتم و اگر نه میگویم با آثار او میانهای نداشتم، اما حقیقت: امری دیگری است، سوای میانه داشتن یا نداشتن، عجالتاً والسلام، نامه تمام.
و اینک یک مثنوی و یک قصیده در معانی و عوالمی، که مرحوم دکتر علی شریعتی هم با آن بیگانه نبود. مخصوصاً گاه روحیهی حیرتش و مثل بیشتر شعرهای این نامه (جز آنها که بنام گویندهشان یا لاادری آمده) سرودهی من: و تقدیم به کسانی که با روحیهی خاص او هم آشنا بودند. برای ذیل مثلگونهی «نانش بدهید و نام و ایمانش مپرسید که هر که حق را به جان ارزد بلحسن را به نان ارزد» حاکی از سعهی صدر شیخ ابوالحسن خرقانی.
حکایت
مگر بلحسن، پیر و شیر مهان که خرقان ازو شهره شد در جهان
همان شاهد روش بخشنده ذات سعه صدر او را کهین صفات
چه پیری که بر شیر گشتی سوار به دستش چو تازانهای، گرزه مار
چو نر شیر و خورشید بر پشت او جهان شستنی شوخ و در مشت او
شنید از مریدی، کهش از سر پناه که مهمانسرا بودش و خانقاه
براندند یک روز خواهندهای به ره مانده پیر پناهندهای
ازیرا که نامش چو بشنیدهاند ز دین و ز ایمانش پرسیدهاند
به نجوا، دهانها دم گوشها درون پر ز غوغا و خاموشها
نکو دین ندیده، بدش خواندهاند به خواریش از خانقاه راندهاند
بر آشفت ازین کرده پیر بزرگ رگ و چشم بر شعله خون گرگ
بترسید از هیبتش آن مرید تو گفتی که تیغش رگ جان برید
پس از لختی، آرام شد بلحسن مگر کاظمالغیظ دادش رسن
وزآن بست بر دل رَهِ دیو خشم شدش مهربانروی و رگهای چشم
نگه کرد بر سر در خانقاه فقیر و به ره مانده را جان پناه
درآمد زهرگون شبان یارمه خور و خواب و خرج از برای همه
ولی اینک این کردهی ناروا ز در راندنِ سائلی بینوا ؟
سر اندر گریبان خود درکشید پس آنگاه آهی ز دل برکشید
زمین گشت آرام و گردون خموش تو گفتی که الهامش آرد سروش
بفرمود بر سر در خانقاه نگارند این نقش خورشید و ماه:
هر آنکس که آید بر این در فرود به اکرام و با آفرین و درود ،
به هر دین و ایمان، امانش دهید مپرسید از نام و نانش دهید
که هر کس که حق را بیرزد به جان یقین بلحسن را بیرزد به نان !
چنین است آیین مردان حق که بر دین حقاند و ایمان حق
بدانند یزدان که او جان دهد همو نان، نه با شرط ایمان دهد
همه خلق روزیخوران حقاند به جان و به نام میهمان حقاند
ای درخت معرفت …..
ای درخت معرفت، جز شک و حیرت چیست بارت یا که من باری ندیدم غیر ازین بر شاخسارت
بر زمینت کشت و بردت سر به سوی آسمانها باغبان شوخ چشم پیر و پنهان آبیارت
یا از آن سرشاخههای دور و پنهان از نظرها میوهای دیگر فرو افکن برای خواستارت،
یا برآی از ریشه و چون من به خاک مرگ درشو تا نبینم سبز زینسان، هم زمستان هم بهارت
حاصلی جزحیرت وشک، میوهای جز شک وحیرت چیست جز این؟نیست جز این ای درخت پیر بارت
عمرها خوردی و بردی، غیر ازین باری ندادی حیف حیف از اینهمه رنج بشر در رهگذارت
چند و چون فیلسوفان، چون بردیوار ندبه است پیرکِ چندی زنخ زن، ریش جنبان در کنارت
وعدههای این همه نقل است و عقل دیرباور شاخهای از توست، چون بپذیرد این شعر و شعارت؟
قیل و قال آن همه وهم است و فهم جستجوگر هرکران پوید که گردد همعنان با شهسوارت
شهر افلاطون۳ ابله، دیده تا پس کوچههایش گشته، وز آن بازگشتم، میکند خمرش خمارت
ما غلانیم و شاعر۴، در فنون جنگ ماهر سنگ، چون اردنگ میسازیم، ای ابله نثارت
چیستی و از کجایی، ای گیاه ریشه درگم وی بنفشهی اطلسی، آیا شناسم من تَبارت ؟
ای کلاغ صبحهای روشن و خاموش برفی خوشتر از هر فیلسوفی، دوست دارم قارقارت
بالبال و کورمالان، من که عمری خرج کردم زیرِ سردِ بیمروت سایهات، یعنی حصارت
چون گشودم چشم عبرت،ناگهان دیدم که بیگه پردهای برفینه پوشیده سرم،یعنی غبارت
من غبار گردباد آسا، بسی در دور و نزدیک دیدهام، اما ندیدستم که آید ز آن سوارت
هم «ندار»ی با من و هم تا گُلِ قالی حصیرم میبرد دار وندار،ای پیر لیلاجان، قمارت۵
مرغزار گونهگون سبز ترا، نزدیک یا دور گرخوش و ناخوش،چریدهست این غزال بیقرارت
دیده پنهان و آشکارا، مرغزاران تو هر جا نیستم چونانکه پنداری تو، چندان شرمسارت
لیک ازین دیدار ودانش،دل سوی اشراق وتابش خواند و بدرود با پیر ابلقِ لیل و نهارت
چون «سمک»۶ شادی خورِ عیار مردان جهانم بلحسن گوید:سوی خرقانکش،ای ماهی مهارت
گر چه خود را دور از هر باد میپنداری، اما دیدهام بسیار دستافشان بهر بادی چنارت»
سوی شهر شعر گردم باز، و دیوار از هوایش زانکه دیوار آهنین ملکیست، هیچستان دیارت
گلبن داودی پاییز روشن، خواهد «امید» کای درخت معرفت، جز شک و حیرت نیست بارت
مهدی اخوان ثالث (م . امید) ـ تهران ـ آبان ماه ۱۳۶۵
٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬
۱ ـ ر.ک: امثال و حکم کردی، تالیف استاد قادر فتاحی قاضی، چاپ دانشگاه تبریز، خرداد ۱۳۶۴ ص۳۵
۲ – از شرح دیوان منسوب امام علیبن ابیطالب علیهالسلام نوشته معینالدین میبدی، ص۴ . و در اصل، که قدر کلام او …. که سهو قلم یا مطبعه باید باشد؟
۳ – این افلاطون نه آن افلاطون است که فیلسوفان اسلامی از آن سخن گفتهاند، بل این افلاطون دیگری است که پس از ترجمه کتابهایش از متون فرنگی ـ یونانی اخیراً شناختهایم و از پرستنده انواع ارباب و دارای خیلی «محامد و محاسن قبیحه دیگر» است.
۴ – این افلاطون غلامان را که داخل آدم نمیداند و شاعران را هم به آرمانشهر (مدینه فاضله) خود راه نمیدهد و حال آنکه خود آنجاها که اوج گرفته، فقط شعر گفته.
۵ – قدما لحلاج هم گفتهاند.
۶ – سمک عیار، قهرمان داستان مشهور و عامیانهی بسیار کهن سمک عیار است و میدانیم که سمک یعنی ماهی.