مقدمهی دکتر شریعتی بر کتاب حجربن عدی؛ اثر حسن اکبری مرزناک (۱۳۴۸)
مقدمهی دکتر شریعتی بر کتاب حجربن عدی
کتاب «حجربن عدی» اثر حسن اکبری مرزناک
تاریخ: ۱۳۴۹
متن ذیل مقدمه ای است بر کتاب «حجربن عدی» نوشته حسن اکبری مرزناک، از شاگردان دکتر شریعتی در دانشگاه مشهد، که در سال ۱۳۴۹ برای اولین بار توسط «شرکت سهامی انتشار» به چاپ رسیده است.
در تابستان سال ۱۳۳۶ که دست حادثه یک چند مرا به خلوت آرام و پاکی کشانده بود – از آن خلوتهایی که در آن میتوان به کام دل، شبها و روزهای پیوسته را با خویش دیدار کرد و با خویش که در زندگی همواره در دیگرها و دیگران گم میشود همدم بود و به گفتوگویی آشنا و صمیمی پرداخت- با «هم» عهد کرده بودیم که چون از این «سرخه حصار» رها شویم، برای رهایی زندانیان عزیزتری که در «سیه حصار» زندانهای بیرحمتری اسیر جهل خویشاوندان و بستگانشان گشتهاند تلاش کنیم.
اینان قهرمانان راستین و ارجمندی هستند که در حصار تاریخ زندانی شدهاند و از یادها رفتهاند. و چه نامردمی است بزرگمردانی را که به سرگذشت و سرنوشت ما روح و نیرو و معنی دادهاند، در کنج زندانهای تاریک تاریخ اسیر داشتن و نامشان را بر زبان نراندن و یادشان را در خاطر نداشتن و چه زبون ملتی که تنها کسانی را میشناسد که تاریخ این زندانبان حقکش دروغزن دژخیمخوی میشناساند و تنها به کسانی میاندیشد که تاریخ، این پیر غلام خانهزاد زر و زور، از آنها سخن میگوید!
این قهرمانان راستین را چه کسانی زندانی کردهاند؟ دانشمندان دروغین! و من به عنوان یک معلم اینان را هرگز نمیبخشم که هر گاه دانشجویم میپرسد که برای شناخت پیغمبر چه کتابی بخوانم؟ باید بگویم: کتاب گئورگیو نویسندهی رومانیایی را. برای علی؟ کتاب دکتر ژرژ جرداق نویسندهی مسیحی را. برای فاطمه؟ کتاب لویی ماسینیون را به فرانسه یا ترجمهی کتاب خانم بنتالشاطی را. برای حسن؟هیچ! چرا؟ برای اینکه اروپاییها ننوشتهاند. برای حسین؟ همان کتاب علی و بنوه دکتر طه حسین را. برای ابوذر؟ کتاب عبدالحمید جودهالسحار نویسندهی مصری اهل تسنن را. برای سلمان؟ ترجمهی سلمان پاک پرفسور لویی ماسینیون فرانسوی را. برای امام صادق؟ کتاب پروفسور پاول کراوس را که در ضمن تحقیق دربارهی جابر بن حیان از امام صادق هم… برای مطالعهی موضوعات قرآن؟ طبقهبندی قرآن ژول لابوم فرانسوی را. برای تاریخ فرهنگ و رجال اسلام؟ آنسیکلوپدی اسلام به فرانسه و انگلیسی را. برای احادیث؟ کنکور دانس… را. برای امام زمان؟ کتاب مهدی دارمستتر فرانسوی را. برای شناختن اسلام؟ معذرت میخواهم، هیچ! ترجمهی رسالهی کوچکی هست از فرانسوی، از مجموعهی چه میدانم که مزخرف است. برای شناختن اجمالی تشیع؟ هیچی! فقط و فقط کتاب شیعیگری کسروی در رد تشیع! پس هیچ کس مستقلاً دربارهی تشیع کاری نکرده است؟ چرا، هانری آلست استاد کلژ دو فرانس! پس هیچ کس از خود ما در این بارهها به فارسی چیزی که «من بخوانم» ننوشته؟ چرا، اما جوانهایی از زمرهی «جهلای جسمانی» یعنی فکلیها! کار اینها هم که قابلاعتماد نیست زیرا فاقد اهلیت و صلاحیت هستند و «اهل البیت ادری بالبیت»! و بعد دانشجوی من با حالت اعجاب و دستی خالی راهش را میگیرد و میرود و من عرق شرم بر چهرهام مینشیند و به سکوتی دردناک فرو میروم و دانشجوی دیگری میآید و میپرسد: «دربارهی بتهوون، موسیقیدان آلمانی که سمفونیهایش را حتی اروپاییها هم (جز خواص) نمیفهمند به زبان فارسی نوشتهای داریم؟» و من با سربلندی ردیف میکنم: یادداشت کنید: 1- زندگی بتهوون اثر رومن رولان بزرگترین شرححالنویس فرانسوی به ضمیمهی نامههای خصوصی وی به پسران برادرش (ترجمهی فارسی، چاپهای متعدد). 2- بتهوون اثر امیل لودویک نویسندهی محقق فرانسوی (ترجمهی فارسی). 3- تفسیر موسیقی سعدی حسنی (معرفی آثار بتهوون و شرح و تفسیر سمفونیهایش). 4- دهها مقاله در مجلات، سخن (متعدد) و غیره. 5- در دهها برنامهی رادیو و تلویزیون تهران و شهرستانها به طور مداوم. 6- دهها صفحه از مجموعهی آثار وی در اجراهای متعدد و ضبطهای متعدد. 7- و اگر زبان خارجی هم بدانید که در کتابخانههایمان موجود هست و میتوانید یک سال تمام به طور مداوم در شرح حال و معرفی آثار و ارزش هنری کار او و محیط او و سبک او مطالعه و تحقیق درست و علمی کنید و او را عمیقانه بشناسید.
بر این قرار که آنجا با خویش گذاشتیم، من، ابوذر، این نخستین فریاد آزادی محرومان و قربانیان ستم و بهرهکشی در تاریخ اسلام را آزاد کردم[1]. و سلمان پاک این نخستین شکوفهی معنویت اسلام ایران و زادهی پاک اهورایی و زیباترین سیمای آریایی در طلوع اسلام[2] را و بلال این بردهی سیاه حبشی را که ایمان و وفا در خون پرشور و تندش چنان حلول کرده است که آهنگ روحبخش اذانش را هنوز آسمان این جهان در گوش دارد و خاطرهی پاک و زیبای آن ایام پر از شگفتی را هرگز از یاد نبرده است که وی روی در روی قریش بر بام کعبه میپرید و علیرغم روزگار، شعارهای آتشینش را بر سقف بیگانهی آن آسمان مکه مینواخت و یا در جمع مهاجران و انصار، در مسجد مدینه پیش روی محمد اذان میگفت و خدا چنانش دوست میداشت که «سین» ش را «شین» میشنید.
و عمار و سمیه و یاسر را، این خاندان عزیزی که پدر و مادر پیر در زیر شکنجه ساکت جان سپردند و پسر جوان مرگ آن دو را دید و صبر کرد[3] و پنجاه سال دیگر همچنان شمشیرش را در راه آرمان بزرگش آخته بر سر دست نگاه داشت[4].
و اکنون محمد را، بنیانگذار عظیمترین مدنیت و کاملترین فرهنگ تاریخ بشری که در میان پیروانش از همه مجهولتر است[5].
و امیدوارم از این پس نیز تا آنجا که در توان دارم این چهرههای پر از قدرت و زیبایی و راستی را از پس پردهی کهنه و آلودهی «علوم قدیمه» که آن را به غلط علوم اسلامی نام کردهاند، بیرون کشم.
میدانم که این کاری بزرگ و سنگین است، کاری است که علمای بزرگ ما در طول این قرنهای بسیار میبایست میکردند و نکردند و آنها که بیش و کم کردهاند هم به فارسی نیست و گویا چنین پنداشتهاند که ایرانیان را حب علی و «گریهی بر حسین» کافی است و نیازی به «شناختن علی» و «دانستن سرگذشت و سرنوشت حسین» نیست و هم به سبکی است که امروز به کار نمیآید و در روزگاری که علم و اندیشه و زندگی و هنر و صنعت و روابط اجتماعی و سیاسی و فرهنگ و ادب حتی «زبان» دگرگونه گشته است و به تحصیلکردهای که هوگو و رولان و شکسپیر و مارکس و پلخانف و جیمس و نیچه و شیلر و کانت و دکارت و برشت و بکت و الیوت… را میخواند، نمیتوان کحل البصر و جنات الخلود و قصص الانبیاء، و مجالس المؤمنین و فرج بعد الشده و السماء و العالم و منتهی الآمال و کشکول شیخ بهاء و اللهوف و دیگر تراجم و تفاسیر و رجال و مقاتل را داد! اینها کتبی است خاص اهل فن و تحقیق و نه تنها به کار اهل مطالعه و تحصیلکردهی غیرمتخصص نمیآید بلکه باید آنها را از دسترس اینان دور نگه داشت و اما اکنون شاهدیم که همین کتاب عظیم بحارالانوار که در دست منبریها افتاده است چه مصیبتها که به بار آورده است.
من در این راه، چشمانتظار اندیشمندان آزاداندیش و روشنفکری هستم که نه در این واویلایی که در جهان برپاست، سرگرم کشف این رازند که «آیا مقدمه یک امر واجب هم واجب است یا خیر؟» و نه در این پریشانیها و درد و داغها که بر جان شرق افتاده است هوس آن را دارند که خود را نه شرقی بلکه وابسته به آخرین موجهای نوی که پس از جنگ، در ادبیات و شعر و موزیک و رقص و لباس و آرایش و فلسفه و استعمال مواد مخدره و روابط جنسی… معرفی کنند بلکه زنان و مردان رشیدی که نه از تهمت «بیدینی» آن گروه میهراسند و نه از تهمت «دینداری» این گروه و میدانند که رسالت یک روشنفکر در این زمان و زمینه نه نشخوار کردن لقمههایی است که از هضم رابع خودمان نیز گذشته است و نه دندان زدن استخوان ریزههایی است که «آنها» پیش «بومیان» پرتاب میکنند.
درست است که قهرمانانی چون علی، فاطمه، حسن، حسین، زینب و یا ابوذر غفاری، عمار یاسر، حجربن عدی، عبدالله مسعود که در نخستین ایامی که اسلام – به عنوان یک مکتب زندگی جهانی، مبتنی بر عدالت و برابری و حکومت مردم- به دستگاه حکومت مستبدانه، مبتنی بر اشرافیت و قومیت قبایلی و تعصب نژادی تبدیل میشد، قیام کردند، نتوانستند اسلام را و سرنوشت جامعهی اسلامی را از بازگشت به جاهلیت سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و حتی فکری نجات دهند و قبیلهی نیرومند اموی سرنوشت نهضت محمد را در دست گرفت و عربیت کهن بر اسلام جوان غالب آمد.
اما قیام این چهرههای درستاندیش و شجاع که جان خویش را در راه نگهبانی شعلهی مقدسی که از هر سو تندبادهای سیاه بر آن میوزید سخاوتمندانه بخشیدند، موجب آن شد که ظلم و باطل و خیانت، گرچه پیروز شده بود اما نتواند خود را در پردهی عدل و حق و خدمت پنهان سازد و چشمها را بفریبد و اندیشهها را به دروغ و زشتی مؤمن سازد.
این قهرمانان در تاریخ شکست خوردند اما در اندیشه، جاودان پیروز شدند و دشمن گرچه در تاریخ پیروز شد اما در اندیشه شکستی خورد که دیگر هرگز سر بر نکرد.
اگر چه خلفای بنیامیه و بنیعباس مردم را و رهبران راستین مردم را خلع سلاح کردند اما این انقلابهای خونین و این شمشیرهای مردانهای که شکست، امکان فریب خلق و انحراف اندیشه و توجیه اعتقادی و مذهبی قدرت و موجودیت خویش را از دست آنان گرفت و این جنایتکاران پیروز را که میکوشیدند تا خود را «خلیفهی رسول الله» و «امیرالمؤمنین» بنمایند در چشم همهی نسلهای تاریخ «ظلمه»ای نشان داد که بر کتاب خدا و سنت رسول نمیروند بلکه «جاهلیت» را و «قیصریت» را و «کسرویت» را در «امت محمد» احیاء میکنند.
اگر خونهای پاک این پاکمردان آزادی و برابری و داد نمیبود و اگر این «خودسوزان» راه «خدا و مردم» نمیبودند، امروز به عنوان مسلمان، روح قرآن و سنت پیغمبر را در دستگاه اشرافی عثمان و حاشیهنشینان چاپلوس و مردمفریبش و کاخ سبز معاویه و عمال مردمکش و غارتگرش و در رژیمهای خون و ستم و چپاول و فساد و نیرنگ و عصبیت عربی و استبداد جاهلی سلاطین آن دو قبیلهی عرب مییافتیم و میشناختیم نه در زندگی شگفت و اساطیری علی و نه در سادگی و برابری و آزادی حکومت ابوبکر و عمر[6]…
و ما امروز به جای آنکه نمونهی ایدهآل «انسان اسلام» و «امام زندگی و اجتماع و سیاست» خویش را در چهرهی علی ببینیم، در قیافهی معاویه میدیدیم و یزید و زیادِ «پسر پدرش»! (که میداند؟) و سفاح و منصور و متوکل و هارون و چه بسا که به نام اسلام و برای خوشنودی خدا پس از هر نماز بر ابوسفیان صلوات میفرستادیم و علی و حسین و زینب را لعن میکردیم، چنانکه مسلمانان در عصر اموی میکردند و اسلام را چنان به مردم نشان داده بودند که چون شنیدند علی در محراب شمشیر خورده است به شگفت آمدند که علی در محراب چه میکرده است؟! و چون زینب بزرگ با کاروان کودکان و زنانی که پدران و همسران شهیدشان را در صحنهی انقلاب کربلا گذاشته بودند، به پایتخت اسلام وارد میشد و به دربار خلیفهی پیغمبر (!) برده میشدند، مسلمانان به تماشا بر بامها نشسته بودند و از سرنوشت تلخ و رقتبار این «خارجیانی که در امت محمد اخلال کردهاند و وحدت مسلمانان را درهم شکستهاند و بر روی جانشین رسول خدا شمشیر کشیدهاند و از بیعت اسلام خارج شدهاند!» شادمانی میکردند.
هنگامی که اینان – نسلی که با علی و حسین و زینب همعصر است- این چهرههای پاک و روحهای شگفت انسانی را اینچنین بشناسند، ما که قرنهای بسیاری از آنان دور شدهایم چگونه میتوانستیم آنان را درست ببینیم و جاهلیت و اسلام را و عربیت و انسانیت را و روح آزادی، داد، برابری و روحیهی استبداد و ستم و اشرافیت را از هم بازشناسیم؟
این خونهای پاک، ستمکاران نیرومند و غالب را برای همیشه در تاریخ از اینکه به آسانی و استواری، رژیم نامردمی خویش را بر اسلام بنیاد کنند و چهرهی دژخیمی خویش را در پس پردهی زیبا و قداست «دین خدا و مردم» از چشمهای همگان پنهان دارند، محروم ساخت و جنگ دائمی میان مردم و خلافت را که از روزگار عثمان همواره در تاریخ اسلام نسل به نسل ادامه یافت آغاز کرد. خونهایی که ریخته شد به این دژخیمانی که ردای خلافت رسول خدا و هدایت معنوی خلق خدا را بر تن داشتند لقب رایج «ظلمه» داد و این پیروزی بزرگ و قاطع این شکستخوردگان تاریخ است.
اینان با نثار جان خویش در راه اندیشه و ایمان و سرنوشت مردم چنان این پیروزمندان شکست خورده را در تاریخ منفور و پلید کردند که هر مرد آزاده و روح پاک انسان شرافتمندی در اجتماع اسلام از تقرب به دستگاه حکومت اینان و ننگ همکاری با آنان سر میپیچید، و رژیم این دو قبیله در طول تاریخ از همدستی و همداستانی اندیشههای نیرومند و روحهای بزرگ محروم ماند و جز عناصر رسوا و اراذل بیشخصیت و نوکرصفت و آلوده دامن در صف حاشیه نشینان این«جانشینان پیغمبر» به چشم نمیخورد و از این رو تلاشهای بسیار اینان برای نفوذ در دلها و به دست آوردن پایگاهی در میان مردم بیثمر ماند.
سرگذشت قضات و علمای بزرگ تاریخ اسلام گواه روشنی است در نفرت مردم از همکاری و نزدیکی به دستگاه سیاسی این حکمروایانی که حکومت خود را رسالتی الهی میخواندند، و جنگهای غارتگرانه و مردم کشانه شان را «جهاد فی سبیل الله» نام کرده بودند.
میگویند ابوحنیفه را که به اصرار خواستند قاضی کنند، به خلیفه گفت: گوشم کر است و این با کار قضاوت سازگار نیست. خلیفه گفت: عذر میآوری، باید بپذیری، گفت: «اگر راست میگویم که باکری قضاوت ممکن نیست، و اگر دروغ میگویم بدتر».
«لیث بن ساور (ابویحیی متوفی 226) به خواب دید که حایض شده است. سالی گذشت و بعد از آن مثل آب دید، با معبر گفت؛ تعبیر یافت که، تو قاضی ولایت خواهی شد»[7]
«شداد را به قضای بلخ استدعا کردند؛ اجابت نکرد؛ گفتندش اگر ابا آوری تو را خواهند کشت؛ اجابت کرد و شش ماه بیش حکم نکرد و وظیفهی خرج نمیکرد، و شبی ناگاه از بلخ بیرون آمد ناشناخته»[8].
«…ابومطیع خلف را (به قضا) تعیین کرد، مختفی شد، خواستند به زور مفوض کنند، قبول نکرد، تا خانه و منزل او را ویران کردند».
در تذکرهالاولیاء حکایتی است که نفرت شگفت علمای واقعی و دشمنی و بیزاری توده و حتی گدایان را از آنچه به دستگاه خلافت منسوب میشود به خوبی نشان میدهد:
«… پسرش (پسر امام احمد حنبل) صالح بن احمد «یک سال» در اصفهان قاضی بود و صائم الدهر (همیشه روزه دار) قائم اللیل (شب بیدار به عبادت) بود و در شب دو ساعت بیش نخفتی و بر در سرای خود خانهی بیدر ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد؛ این چنین قاضیای بود، یک روز برای امام احمد نان میپختند، خمیرمایه از آنِ صالح بستدند. چون نان پیش احمد آوردند، گفت: این نان را چه بوده است؟ گفتند: خمیرمایه از آنِ صالح است. گفت: آخر او یک سال قضاء اصفهان کرده بوده است؛ حلق ما را نشاید. گفتند: پس این را چه کنیم؟ گفت: «بنهید، چون سائلی بیاید، بگویید خمیرمایه از آنِ صالح است، اگر میخواهید بستانید». چهل روز در خانه بود که سائلی نیامد که بستاند! آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند؛ احمد گفت: چه کردید آن نان را؟ گفتند: به دجله انداختیم. احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد. »!
مبارزهای که محمد با بت پرستی و رباخواری و اشرافیت و استبداد و جاهلیت و سرمایه داری(کنز) برپا کرد، پس از او به رهبری علی و یارانش و فرزندانش در تاریخ اسلام ادامه یافت و به پایمردی و جانبازی دانشمندان و روشنفکران پاک اندیش و قهرمانان پاکباز و دلیر تاریخ ما که یا در صورت مبارزهی منفی و عدم همکاری با دستگاه خلافت و یا در شکل قیام به شمشیر دنبال شد، در چشم اسلام ادامهی نبردی است که از آدم میان دو قطب«زر و زور» و «رنج و فقر» آغاز شده است و پس از محمد و علی و حسین نیز تا «آخرالزمان» که استقرار راستین و جهانی عدل و برابری و آزادی همهی انسانها و ملتهای جهان است ادامه خواهد یافت.
این نبرد هرگز یک نبرد تاریخی که محمد آغاز کرد و در ساحل فرات پایان یافت نیست. حتی نبردی که در حصار زمانی، نژادی، قومی، یا فرقهای ویژه باشد نیست. نبردی که اسلام آغاز کرد. نه نخستین نبرد است و نه آخرین نبرد، هر کس در هر جا و هرگاه که برای عدالت روی در روی ستم برخیزد، در این جهاد بزرگی که از آغاز تاریخ انسان آغاز شده است و همواره در همهی نسلها و همهی عصرها شعلهور بوده و خواهد بود،[9] شرکت کرده و به گفتهی امام صادق: با حسین در عاشورا و در کربلا شمشیر زده است!
تصور نکنید که این سخن «برداشت و استنباط» من است از روح و معنای اسلام؛ نه، اسلام آن را به عنوان یک اصل بزرگ و مسلم آشکارا اعلام کرده است.[10]
قبل از اسلام، میان قبایل غالباً جنگ درگیر بود؛ دو قبیله که با هم میجنگیدند، چون یکی از ماههای حرام فرا میرسید، ناچار دست از جنگ میکشیدند و پرچم سرخی بر فراز خیمهها بر میافراشتند تا به همهی قبایل عرب و نیز به قبیلهی دشمن اعلام کنند که، «اگر آتش جنگ را خاموش میبینید و میبینید که آرامش در رسیده است این «آرامش» نه از «سازش» است و نه از همزیستی مسالمت آمیز بلکه، اجبار ماه حرام است، و تعطیل جنگ موقتی و عارضی است، و چون ماه حرام پایان گیرد، جنگ ادامه خواهد یافت». بنابراین اهتزاز پرچم سرخ نشانهی آن بود که قبیله در حال جنگ است.
کسانی که به کربلا میروند- شهری که یادگار آن صحنهی پیکار بزرگ و پرشکوه است- در میان آرامگاههای مقدسی که در هر یک شهیدی چشم انتظار نسلهای مسؤولی است که پیاپی میآیند و میروند، پرچم سرخی را برفراز خیمه گاه عباس بنعلی، پرچمدار جنگ کربلا، همچنان در اهتزاز میبینند!
«زیارت وارث» که امروز آن را به صورت اوراد و اذکار موهوم سحر و جادویی بر زبانها لق لق میکنند و جز «ثواب اخروی» از آن احساسی ندارند، خطاب به حسین است که نخستین بار در تاریخ اسلام با یاران اندکش در برابر رژیم حکومتی که در زیر نقاب اسلام، جاهلیت سیاسی و اجتماعی را احیاء میکرد و خلافت و امامت را به رژیم قیصر و کسری بدل مینمود، انقلاب کرد و با همهی هستی خود، همسر و خواهر و برادر و دختران و پسران خرد و بزرگ خویش به سوی مرگی خونین شتافت، مراسم حج را ناتمام گذاشت و مسلمانانی را که در ستم و کفر همچنان آرام و خشنود، بیثمر بر گرد کعبه میچرخیدند رها کرد و به جنگی نابرابر دست زد تا با این قیام شگفت خویش[11]– که در آن شکست و اسارت زنان و کودکان و قتل عام مردان و جوانان را رهبر انقلاب از هم آغاز اعلام کرده بود و به جای مژدهی پیروزی به همرزمانش نوید شهادت میداد[12]– به رژیم یزید نشان دهد که در امت محمد هنوز مردان و زنان و حتی کودکان خردسالی هستند که، چهار عامل تسلیم، یعنی تزویر، مال و جاه و شمشیر بر آنان کارگر نمیافتد، و مسلمانان را آگاه کند که اینان که بر مسند پیغمبر نشستهاند و ردای خلافت او و هدایت خلق را بر تن کردهاند، وارثان همان «ملأ» و «مترقین»یاند که همواره در تاریخ در برابر پیامبران ایستادهاند، و همان ماران گزندهی قریشاند، که محمد سرهایشان را کوفت و اکنون باز در بازار آشفتهای که از جاه طلبیها و خودخواهیها و کینه توزیهای قومی و شخصی گرم شده است، جان گرفتهاند و سربرداشتهاند؛ قبیلهای که با شمشیر پیغمبر و مهاجران و انصارش پس از بیست سال مبارزهی مداوم علیه اسلام به زانو در آمده بودند، اکنون بر سرنوشت مردم و ایمان مردم مسلط شدهاند. مکه را ترک کرد و مراسم حج را تمام ننمود و به قیام آغاز کرد، تا به مسلمانان بیاموزد که هر گاه بیداد و استبداد بر سرنوشت آنان چیره بود و زمام جامعه در چنگ جاهلیت قرار داشت، انجام مراسم و تعظیم شعائر مذهبی که روحش و معنایش و جهتش را از دست داده است، بیثمر است. چرخیدن بر گرد کعبه، خلق اسیری را سودی[13] نمیبخشد. زیارت وارث خطاب به وی است:
«درود بر تو، ای وارث آدم برگزیدهی خدا، درود بر تو ای وارث نوح پیغمبر خدا، درود بر تو ای وارث ابراهیم دوست خدا، درود بر تو ای وارث موسی همسخن خدا، درود بر تو ای وارث عیسی روح خدا، درود بر تو ای وارث محمد محبوب خدا، درود بر تو ای وارث امیر مؤمنان علی ولی خدا، درود بر تو ای فرزند محمد مصطفی، درود بر تو ای فرزند علی مرتضی، درود بر تو ای فرزند فاطمهی زهرا، درود بر تو ای فرزند خدیجهی کبری، درود بر تو ای برگزیدهی خدا و ای فرزند برگزیدهی او، ای شهید وای فرزند شهید! گواهی میدهم که تو نماز بپا داشتی و زکات پرداختی و به نیکی امر کردی و از زشتی نهی نمودی و خدا و رسولش را فرمان بردی، نفرین خدا بر اجتماعی که بر تو ستم کرد و نفرین خدا بر اجتماعی که از این ستم آگاه شد و بدان رضا داد …».
این متن بسیار زیبا است و نشان میدهد که زبان اصیل اسلام و بینش اجتماعی و انسانی آن، با آنچه که امروز میگویند و میپندارند، تا کجا فاصله دارد.[14]
در اينجا با دقت نشان داده ميشود كه مبارزهی حسين يك مبارزهی منفرد و يك حادثهی سياسي و نظاميای كه از اختلاف ميان يزيد و حسين ناشي شده باشد نيست؛ حتي قيام او تنها براي احيای سنت پيغمبر و روح اسلام و شكستن رژيم بنياميه نيست. مبارزهی او دنبالهی آن مبارزهی طولاني و هميشگيای است كه از آدم يعني از آغاز زندگي انسان بر روي زمين برپا گشته است و نسل به نسل، همه جا و همه وقت ميان پيغمبران و «ملأ» و «مترفين» درگير بوده است و جز در ماههای حرام كه موقتاً، به اجبار زمانه، ساكت ميگشته، همواره بوده است. نبرد كربلا نه اولين نبرد است، نه آخرين نبرد؛ پرچم خونرنگي را كه حسين در ساحل فرات در دست داشته، پرچمي است كه از آدم در تاريخ بشر دست به دست ميگشته است تا به دست او رسيده است؛ او نيز پس از خويش با اعلام اينكه «هر ماهي محرم و هر روزي عاشورا، و هر زميني، كربلاست» آن را به دست آينده سپرده است، آن را بر فراز خيمهی پرچمدارش همچنان افراشته است تا به نسلهایی كه شمشيرها را در غلاف ميبينند و جنگ آوران را در خيمهها خسته مينگرند، اعلام كند كه اين آرامش نه از سازش است، كه به اجبار ماههای حرام است و سالهای حرام، و چون ايام حرام پايان گيرد نبرد ادامه خواهد يافت.
نبرد حسين نه از صبح عاشورا آغاز شد و نه در غروب عاشورا پايان يافت، و نه جنگي است كه در ساحل فرات رخ داد و نه كشمكشي است كه ميان او و فرزند معاويه درگرفت. اين نبرد يكي از صحنههاي جهاد هميشگي تاريخ در جامعهی انساني است و از آغاز تاريخ (آدم) تا پايان تاريخ (آخرالزمان) و استقرار جهاني عدالت و برابري و خوشبختي انسان بر روي زمين ادامه دارد.[15]
چنين تلقيای از تاريخ و از مبارزات و فداكاريهای بزرگ و راستین تاریخ در ما مسئولیتی سنگین و تعهدی روشن و زنده و نیرومند پدید میآورد. شناخت قهرمانان این صحنهها نه تحقیقی است فاضلانه برای اشباع حس کنجکاوی و اطلاع بر حوادث تاریخی و حرفهایی از این گونه، بلکه یک رسالت و ضرورت حاد انسانی است، به ویژه اگر این قهرمانان تاریخ در همان صحنههای آن جنگ بزرگ جنگیده باشند و به گذشتهای وابسته باشند که به ما متعلق است و ما وارث مستقیم آن آرمانها و ایمانها و احساسها و درد و داغهاییم.
حجربن عدی یکی از اینان است. یکی از همین چهرههای پاک و شجاعی که در نخستین روزهایی که اسلام به سوی جاهلیت کشانده میشد، در سختترین و خطرناکترین لحظات، بیهیچ امید به پیروزی، با دست تنها و بیسلاح، بر سر نیزهها به خشم مشت کوفتند، و سر و سینهی خویش را بر لبههای تشنه و بیرحم شمشیرها زدند تا بمیرند، و فریب را، و اختناق را، و بندگی را و خواری و اسارت امت را احساس نکنند؛ جان دادند، زیرا برای مبارزه با خلافت دروغ و خیانت جز مرگ خویش سلاحی نداشتند و برای آزادی جز جان خویش هدیهای درخور او نیافتند.
امروز سنگینترین و حیاتیترین رسالت روشنفکران کشورهای اسلامی، پیش از همه چیز «بازگشت به خویشتن» و بازیافتن «شخصیت خویش» است، همچنان که غرب در آغاز ورود به شرق برای کوبیدن راه ورود و رسوخ خویش، پیش از هر چیز ملتهای شرقی را به دور کردن از خویش و به «بیگانه کردن با خویش» واداشت، زیرا روانشناسی علمی و تجربی نشانش داده بود که تا مرد، شخصیت، اصالت و ارزشهای معنوی ویژهی خویش را گم نکرده باشد، آسان رام نمیگردد، و ابزار نمیشود و تن به هر کاری نمیدهد، و این داستانی دراز و شنیدنی دارد و در این مجال نمیتوانم شرح این قصه را حکایت کنم، که در این راه چه کردند و چهها که نکردند!
حماسههایمان را از یادمان بردند، معنویتهایمان را از ما بازگرفتند، فرهنگمان را در اعماق فراموشی و غفلت گم کردند و چهرهی مسخ شده و زشت و غبارگرفتهای از آن نشانمان دادند تا نه تنها فراموشش کنیم که از آن بیزار شویم. تاریخمان را دگرگونه ساختند، زیباییها و عظمتها و حقیقتهای راستینش را پوشاندند و زشتیها و حقارتها و بطالتهای درغین و بیهودگیها را به رخ ما کشیدند، و چه کردند و چهها کردند[16] تا آنجا که از همهی روح و معنی و زندگی و عظمت و قدرت و آموزندگی و فکر و دل و اخلاق و فداکاری و حماسه که در اسلام انباشته است، جز روضه و نوحه و انواع سبکهای سینه زنی از ثلاث و رباع و شش ضرب و حاج حسینی و جریده کشی و علم چرخانی و نخل سازی و عروسی قاسم (در روز انقلاب و آن کشتارها!) و شبیه سازی و شمربازی ما را هیچ نیاموختند، و ازآن همه بیداریها و تواناییها و آموزشهای راستین و معنویتهای بزرگ و زیبایی که در قرآن و سیرهی محمد و زندگی پر از صدق و انسانیت اصحاب و شخصیت علی و سخن علی و تاریخ اسلام و فرهنگ غنی و سرشار اسلام هست، جز رسالههای عملیه مکرر و مشابه در «آداب نجاست و طهارت و ذبح شرعی و شکیات …» به مردم هیچ ندادند، و از آن همه اندیشههای سازنده و راههای هوشیارانه و مکتبهای عمیق و فرهنگهای بدیعی که تمدنی به این عظمت و شگفتی را در سه قرن پدید آورد و قرون وسطای خاموش و راکد را به افلاک کشاند، جز از معارف پیگال و هولیوود و جزیرهی کاپری و معاریف سینمایی و دستبافهای بورژوازی (کاسب فرنگی) و احیاناً «نغمههای شاعرانه»ی لامارتینی و «سلام بر غم» ساگانی و گاه «استفراغ» سارتری و «مسخ» کافکایی و یا «لبخندهای ابلهانه»ی دیل کارنگیای و اداها و اطوار دوبله شده ارمغانی نیاورند، و خواستند «نژادی پدید آورند اندر میان» که «نه ترک و نه ایران، نه تازی بود»، «سخنها به کرداربازی بود»، نسلی پوک، واکسزده و براق و بادبادکی وتر و تمیز و نقلی و آداب معاشرتی!
از برون چون گور کافر پر حلل وز درون لعن خدا عزوجل!
چنین شد که نسلی که تمدنهای بزرگی با فرهنگهای سرشارِ اندیشه و زیبایی را در پشت سر دارد، چنان فقیر و حقیر شد که گویی نوخاستگان قبایل آفریقایی و یا استرالیاییاند که اروپاییان تازگی بر اندام عریانشان لباس پوشاندهاند و اسکانشان دادهاند و آداب معاشرت و زندگیشان آموختهاند و با خط و سواد و درس و مشق و مدرسه آشناشان کردهاند.
نسل پوک و پوچی که وزن هیچ تجربهای و خاطرهای و سرمایهای را در خویش احساس نکند و چنان سبک که با هر پفی، به هر سویی که پف کنند بخزد و با هر تفی، به هر جا که تف کنند بچسبد! مایع شل و لرزان و بیمقاومتی و بیرنگ و بیشکل، در دستها و لای انگشتهای هنرمند افسونکار؛ هر که دستی داشت و آنان را به هر «شکل» که خواست درآورد و به هر رنگ که خواست رنگ زد.
و این است که میگویم حیاتیترین و سنگینترین رسالت روشنفکران (روشنفکران میگویم، نه تصدیق داران، که میان این دو کلی رابطهی «عموم و خصوص من وجه» است، نه دو کلی مساوی، آن چنانکه به غلط میپندارند؛ و متمدن میگویم، نه متجدد، که میان این دو کلی، رابطه، رابطهی انسان و میمون است). این زمانه و زمینه این است که این نسل «گم کردهی خود» را کمک کنیم تا «خود» را بیابد و بشناسد و شخصیتش را بازیابد. این نسل تنها مصرفکنندهی صرف کالاها و ساختههای ماشین و اقتصاد غرب نبود، بلکه یک مصرف کنندهی صرف کالای بنجل فکر و فرهنگ او نیز بود. اگر آرزو میکنیم و میکوشیم تا خود تولیدکننده شویم و ماشین سازنده را در اختیار داشته باشیم، باید بیش از این تلاش کنیم تا تولیدکنندهی اندیشه و احساس و معنی و اعتقاد و ایمان گردیم و ماشین فکر را خود در اختیار داشته باشیم، یعنی برایمان فکر نکنند، یعنی برایمان از خارج فکر و احساس وارد نکنند؛ و این ممکن نیست مگر این نسل، خود را بازیابد و به خویشتن اصیل و راستین خویش بازگردد و قدرت ابتکار و قدرت آفرینندگی و قدرت انتخاب و تصمیم داشته باشد و خود را زائدهی دیگری نداند و به گفتهی فانون «دست از تقلیدهای مهوع و میمون وار از اروپا بردارد».
تلقید میمونوار، کشش جبری و غریزی یک زبون حقیر بیشخصیت است، در برابر یک اصیل بزرگوار و با شخصیت، و تقلید را و جست و خیزهای عنتری را با خواهش و دستور و توصیه و امر و نهی و پند و وعظ نمیتوان در فردی یا جامعهای از میان برد و تنها راه آن است که مقلد بیشخصیت که حتی فرم لباس و زیبایی آرایش ظاهر خویش را جرأت ندارد خود بپسندد یا نپسندد، جرأت ندارد خود تصمیم بگیرد و انتخاب کند، خود جرأت ندارد تشخیص بدهد، جرأت ندارد خوشش بیاید جرأت ندارد که بیاجازه بفهمد، بیدستور فکر کند، قضاوت کند، بتواند احساس کند که او هم مانند دیگران، یک انسان است و میتواند انسان باشد و بر روی این زمین و در طول این تاریخ وی نشان داده است که شایستگی بنیاد مدنیت و فرهنگ و خلق معنویت و فضیلت و زیبایی و هنر و قدرت و عظمت داشته است.
یکی از راههای بازگشت این نسل به خویشتن انسانی خویش[17] بازگشت ما از آن راهی است که ما برای شخصیت زدایی مان و دور شدن از خویشتن انسانیمان بردهاند، و از آن جمله است بیگانه کردن ما با حماسههای راستین و انسانیمان که به ما روح و قدرت و تصمیم و ایمان میبخشد، ناآشنا ساختن ما با چهرههای تابناک و روحهای بزرگ و نیرومند تاریخ و فرهنگ ما که با شایستگی خویش و اصالت و لیاقت ذاتی خویش و استعداد و فضیلت آفرینی و عظمت آفرینی، و صعود به بلندترین قلههای رفیع معنویت و انسانیت و شرف و استواری روحی و دقت و جهش اندیشهها و رقت و تپش احساسهای خوب و زیبا و متعالی انسانی به ما، «ما» ی سرگردان و فقیر و مردد و پوچ که به خویش بدبین و از خویش بیزار و نسبت به اندازه و ارزش انسانی خویش به شک افتادهایم، شخصیت و اصالت و خودآگاهی و قدرت معنوی میبخشند.
«آشنایی با خویش» و «ایمان به خویش» دو پایهی اساسی و استوار بنای شخصیت هر انسانی و نیز هر اجتماعی به شمار آید.
رومن رولان میگوید:« تاریخ را بگردیم و چهرهی قهرمانان را از خلال آن بیابیم». آری، اما امروز بیش از همه و پیش از همیشه بدین کار نیازمندیم. و اینک چهرهی زیبا و مردانهی یکی از این قهرمانان شجاعی که پس از چهارده قرن هنوز گرمی ایمان او را در خون خویش احساس میکنیم، درد او در دل خویش داریم و راه او را میپیماییم و همان آرمانی را در آرزوی خویش میپروریم که او در آن خفقان خونین و سنگینی که همهی حلقومها را از رعب و خطر خاموش کرده بود، به خاطرش فریاد برکشید و جان خویش را دلیرانه و سخاوتمندانه بر سر این فریاد نثار کرد، فریادی که حلقومش را توانستند به سادگی قطع کنند، اما انعکاس آن فریاد در فضای تاریخ اسلام، جاویدان میپیچد و هر چند یک بار به دیوارهی عصری میخورد و به سوی نسلی باز میگردد و شنیده میشود و این چنین، در گذرگاه پرپیچ و خم تاریخ، که قافلهی نسلها و نسلها و نسلها از آن بیانقطاع میگذرند، تا ابد طنینافکن است. این ندا، قافلهسالاران را صلای بیداری میدهد و شمشیرها را در بستر آرامشان به خویش میخواند و … تا سرنوشت خویش را نجوید، خاموش نخواهد گشت که «روح مقتول در صورت پرندهای همواره در پیرامون قبیله در پرواز است و خون میطلبد و غیرتمندان طایفه را به انتقام میخواند و چندان ضجه میکند تا شمشیرها را از نیام بیرون آورند و تا خون طایفهی دشمن را نیاشامد، آرام نمیشود و آرام نمیگذارد»[18] و این افسانهای سخت راستین است.
———————————————————————————————
[1]– ابوذر غفاری، چاپ چهارم.
[2]– اثر پرفسور ماسینیون با مقدمههایی از مترجم، دکتر بدوی و هانری کوربن.
[3]– و «صبر» هم یکی از آن کلمات جاندار و گرانبهایی [است] که با مسخ شدن اسلام و منحرف گشتن بینش و فرهنگ و مذهب ما، همراه بسیاری از مفاهیم زیبا و خلاق دیگر زشت و منفی ویران کننده گشته است. صبر یعنی مقاومت و تحمل مثبت سختیها و خطرها در راه ایمان و مبارزه و انسان ماندن، نه «بردباری» چهار پایانهی زبون و ذلیل.
[4]– اسلامشناسی و محمد خاتم پیامبران.
[5]– همان.
[6]– در اینجا با اینکه انتقادات اصلی شیعه – آنچنان که از زبان علی تجسم عینی و کامل روح اسلام میشنویم- درست و دقیق است اما هیچ مورخ منصفی که از تاریخ سیاسی جهان آگاه است، هر گاه حکومت این دو صحابی نامی پیغمبر را با رژیمهای قیصرها و خسروهای تاریخ میسنجد، نمیتواند از اعجاب و تحسین خودداری کند. به عقیدهی من تنها بداقبالی این دو مرد در این بود که رقیبشان مردی خارقالعاده چون علی است و مورخان غالباً آنان را با وی میسنجد و محکوم میکنند. اگر علی در برابر نمیبود، حکومت آن دو حکومتی بینظیر در جهان جلوه میکرد.
[7] – فضایل بلخ، نسخهی خطی B. N پاریس ورق 127.
[8]– همان. ورق 117 تصحیح و ترجمه فرانسه از اینجانب.
[9]– این است معنی سخن عظیم و شورانگیزی که: هر روز عاشورا است و هر ماهی محرم و هر زمینی کربلا!
[10]– بااین اعتقاد، اینکه اسلام برخلاف امروز اسلام را نام خاص دین محمد نمیداند و همهی ادیان راستین را به نام اسلام میخواند، معنی عمیق و پرارزشی مییابد: در تاریخ یک نهضت است و یک مبارزه نه جنگ هفتاد و دو ملت.
[11]– به نظرمن انقلاب حسین یک انقلاب سمبلیک بود؛ قیامی نه برای سقوط حکومت بلکه برای رسوایی آن و محکومیت معنوی آن بود. تا به مردم نسلهای آیندهی مردم اعلام کند که رژیم اموی ضد اسلامی و غیرانسانی است و ما مرگ را برگزیدیم و دسته جمعی «جان» دادیم، اما ستم و خیانت را «رأی» ندادیم؛ تسلیم مرگ شدیم تا در برابر ننگ طغیان کنیم؛ چه، آزادی را تنها با مردن میتوانستیم نگاه داریم. و این است که من امام را با رهبر همیشه یکی نمیدانم. امام یعنی تجسم انسانی اصول اخلاقی و معانی انسانی، و مبادی مجرد معنوی و اعتقادی. رهبر باید پیروز شود؛ اگر شکست خورد یا اگر خود را به کشتن داد، ضعیف است؛ اما امام را باید با ملاک دیگری سنجید. شکست و پیروزی در زندگی وی مطرح نیست. او میخواهد با سبک زندگی و رفتارش یک نمونهی ایدهآل بدهد؛ او یک مکتب اخلاقی و معنوی و اعتقادی است که در یک شخص و یک زندگی تجسم انسانی یافته است.
رهبر باید یک جامعهی مشخص را در زمانی مشخص برای پیروزی بر حکومت مشخصی و رسیدن به هدفهای اجتماعی معینی رهبری کند؛ اما امام باید به انسان کلی، به آیندهی مطلق، به اجتماع بشری در تاریخ یک نمونهی کامل بدهد، نمونهی انسانی که باید باشد. دین میگوید و میآموزد که ستم را نپذیرد، برای استقرار عدالت با مال و جان خویش تلاش کنید، از تحمل مصیبت، محرومیت، اسارت، به خاطر آزادی و سعادت مردم دریغ نکنید، با خودخواهی و جاه طلبی و زراندوزی و زورگویی به خدا و مردم خیانت نورزید، شهادت را بر خیانت ترجیح دهید، علیرغم زمان در راه عقیده صبر کنید، استوار بمانید … این اصول و عقاید در صورتِ کلمات، «کتاب» را پدید میآورد و در صورتِ شخص، امام را. همان طور که امامِ بیکتاب(مکتب مشخص مدون) به صورت یک قهرمان بیمبنا و شخصیت نامی بیمعنایی تنزل خواهد کرد، کتابِ بیامام نیز به اصطلاح فرانسویها، «مدفنی از حروف مرده» خواهد بود عاری از جاذبه و اثر؛ نسخه ای خطی و نفیس خواهد شد، درکتابخانهها، چشم به راه فاضل محققی که با استنساخ و تهیهی فیلم و مقابلهی نسخ موجود و مقدمه و تشکر از آنها که با کمال سخاوتمندی نسخه شخصی خود را چندی در اختیار ایشان قرار داده، و تحشیه و توضیح و تکمله و تدوین فهرست اعلام و اماکن و کتب قبایل و … آن را تصحیح و چاپ کند، و پس از چاپ باز در خلوت انبار کتابخانههای رسمی به کُنجِ عزلت و غفلت و فراموشی خزد. چنین کتابی انسان را مشتعل و منقلب نمیکند، سنتها را در هم نمیریزد، نسلی و ملتی نمیسازد، تاریخ نمیآفریند، سرنوشت انسان را عوض نمیکند.
[12]– در كربلا به يارانش ميگفت: «براي مرد، مرگ همچون گردنبندي بر گردن دختران زيباست».
[13]– زندگی عقیده است و جهاد. حسین مراسم را نیمه تمام میگذارد و از مکه به سوی مرزهای شرقی (عراق و ایران) که هواداران نهضت وی بسیارند، بیرون میرود و مبارزهی خویش را علیه انتصاب یزید به خلافت اعلام میدارد و این یک نمایش سیاسی و فکری و رمزی و عمیقی است.
[14]– آنچه خواننده را به شگفتی میآورد لحن منطقی و انسانی این خطابه است؛ در اینجا یک مسلمان عادی در برابر شخصیتی چون حسین، امام خویش ایستاده است و او را با صفات فوق انسانی و القاب ابر مردی و تعبیرات قهرمان پرستانه نمیخواند؛ کمترین رنگی از شخصیت پرستی در آن نیست. ارزش حسین در این است که نماز به پا داشته و زکات پرداخته و فرمانبردار خدا و رسول او بوده است. عظمتهای او تنها زادهی انجام وظایف او و فرمانبرداری او از اصول و وفاداری او به روح این ایمان و این مکتب بوده است و بس!
[15] – استقرار جهانی و انسانی عدل و برابری و سعادت در آینده اعتقادی است که روح خوش بینی و فلسفهی مثبت تاریخ را در اسلام پدید میآورد، بر خلاف غالب مذاهب کهن و اساطیر قومی که همیشه «عصر طلایی» را در گذشته میدانستهاند و گذر زمان و مسیر تاریخ را رو به تاریکی و شومی میپنداشتهاند؛ گرچه تلقی انحرافی این عقیده، آن را که یک ایمان مثبت و محرک و سازنده است، منفی کرده است.
[16] – من از سالها پیش با اینکه به گفتهی ماکسیم گورکی از «بیماری ملتپرستی» همیشه مصون بودهام، متوجه شدهام که آنچه را «انتریالیسم انسانی» و «فرهنگ جهانی» مینامند، جز بازکردن مرزها و دروازههای ملتهای شرقی برای ورود سیل کالاهای سرمایه داری غرب و تبدیل ما به «متجدد» یعنی شبه آدمهای شسته رفته (از درون و برون) برای مصرف نبوده است.
[17] – لابد احتیاج به توضیح نیست که در اینجا «بازگشت به خویشتن انسانی خویش» با ارتجاع و برگشت به قهقهرا وگذشته پرستی و یا تعصب جاهلانهی قومی و نژادی یکی نیست.
[18]– نگاه کنید به «ثار» در همین کتاب. (بنیاد)